#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدونه
دوبار رفتم گرگان بدترین توهین ها رو پدرت به من کرد؛؛ صدام در نیومد ..
عمه می دونست تو کجایی ولی هر کاری کردم بروز نداد ..و گفت : شیوا بدون تو راحت تره ما حواسمون بهش هست ...
اون نمی دونه عشق و محبت چیه ..نمی دونه وقتی آدم یک زن رو دوست داشته باشه چه کارایی ازش بر میاد خودم می دونستم که بالاخره پیدات می کنم ...
اما پدرم در اومد؛؛ تا شنیدم گلنار به شوکت گفته بود قیطریه ...و امیر حسام شماره ی کامیون رو بر داشته بود ..
من هر روز میومدم این طرفا و هر جایی که ممکن بود و فکر می کردم می تونم تو رو پیدا کنم گشتم ..من ؛ منه احمق حتی چند بار توی همین کوچه رو تا نصفه هاش اومدم ..
ولی فکر نمی کردم ا ته این کوچه خونه ای باشه که کسی توش زندگی کنه ..
تو می دونی توی این مدت چی به من گذشته ؟بابا من با چه زبونی باید با تو حرف بزنم که بفهمی من جز تو زنی ندارم و نمی خوام داشته باشم ..
شیوا تو تا کی می خوای منو مجازات کنی و بهم شک داشته باشی ..
خوب اگر زن می خواستم گرفته بودم دیگه برای چی بابول در بیارم ؟ مگه ازت می ترسیدم ؟ چرا باید دروغ بگم ؟ من اون همه قربون صدقه ی تو رفتم تو فقط یک جمله ی منو شنیدی ,,
اونم بدون توجه به قبل و بعدش ..پس معلوم میشه دنبال بهانه می کردی ازم جدا بشی ...
من توی آشپزخونه که فاصله ی زیادی از اتاق نداشت به حرفشون گوش می دادم و چای رو آماده کردم ..و ریختم و با یک مقدار پسته و کلوچه گذاشتم توی سینی و بردم بیرون دیگه فکر می کردم جر و بحث اونا فایده ای نداره و هر دو یک چیز رو می خوان ...سینی رو گذاشتم روی میز و گفتم : آقا ؟ تو رو قران آروم باشین ..خودتون هم می دونین که شیوا جون چقدر شما رو دوست داره ..پس کوتاه بیاین ..
شرایط اونم در نظر بگیرین ..
آقا گفت : تو دیگه حرف نزن که از دست توام خیلی شاکیم ..چرا آدرس درست رو به شوکت ندادی ؟
گفتم : خودمم بلد نبودم ...
گفت : تو ؟تو بلد نباشی ؟ محاله بارو کنم ..اصلا ازت انتظار نداشتم ..همش با خودم می گفتم : حالا شیوا داره اشتباه می کنه تو دیگه چرا دَم به دَمش دادی ؟
در حالیکه شیوا نشسته بودو سرشو بین دست گرفته بود ..من سعی می کردم اوضاع رو عادی کنم ..
گفتم : آقا تو رو خدا بشینین یک چیزی بخورین ,, الان چای تون سرد میشه ...تو رو خدا بفرمایید آروم باشین ..
آقا : راستی شما چطور شد این وقت شب این طرفا بودین ؟ ...همینطور که می نشست گفت : نمی دونم ..ماشین رو خیلی جلوتر پارک کردم ..تصمیم گرفتم یکبار دیگه تمام کوچه های روستا رو بگردم ..
اصلا نفهمیدم ساعت چنده ..آخه برای من چه فرقی می کردکه کی برم خونه توی کوچه ها پرسه می زدم ..
وقتی آدم از زن و بچه هاش خبر نداشته باشه دیگه چه امیدی توی زندگی داره ؟...
از وقتی شما رفتین امید داشتم بر می گردین ولی وقتی اثاث رو عمه برد دیگه همه چیز توی اون خونه یخ زد ..ماتمکده از خونه ی ما بهتربود ...
گفتم : خدا رو شکر که پیدامون کردین ..انشاالله دیگه هیچوقت از هم جدا نشین ..
ببخشید من باید برم بخوابم خسته شدم ..شب به خیر ...
اونقدر بزرگ شده بودم که بفهمم اون دونفر با وجود من نمی تونن آشتی کنن ..
هنوز در اتاق رو نبسته بودم ..که شیوا در حالیکه بغض داشت بلند شد و رفت به طرف آقا ..اونم بالافاصله بلند شد و همدیگر رو سخت در آغوش گرفتن ..قلبم داشت از جا کنده میشد ..اونقدر تند می زد که وقتی به رختخواب رفتم اصلا آرامش نداشتم ...
هیچ صدایی نمی اومد ..اما صدای پایی رو شنیدم که از پله ها بالا میرفت ..ولی فقط یک صدای پا ؛؛
خوابم نمی برد ..
از این دنده به اون دنده میشدم .. حال عجیبی بهم دست داده بود ..دلشوره گرفتم ..و گاهی بغض می کردم ..نمی دونم چرا دلم می خواست گریه کنم ولی دلیلشو نمی دونستم ..
آخرای اردبیهشت بود و با هوای لطیف بهاری و آواز پرنده ها بیدارم شدم ..
اولین چیزی که به یادم اومد بودن آقا طبقه ی بالای خونه بود که بهم حس خوبی داد ؛؛
من می خواستم شیوا رو خوشحال ببینم و همه ی چیزی که اون زمان می خواستم همین بود ..حالا درخت ها برگ داده بودن و فقط شکوفه های چند درخت سیب باقی مونده بودن که زیبایی شگفت انگیزی برای من داشتن ..
هنوز آفتاب در نیومده بود وضو گرفتم و نماز خوندم ..بعد سمارو رو روشن کردم و رفتمتوی حیاط و یک شاخه ی شکوفه ی سیب رو چیدم ؛ که به جز زیبایی عطر خاصی داشت ...اونو گذاشتم توی یک لیوان و ناشتایی رو آماده کردم ...هنوز همه خواب بودن ...که صدای پایی از تو پله ها شنیدم و از توی آشپزخونه سرک کشیدم ...آقا بود ..منو دید و گفت : عجب بوی چایی راه انداختی ..نتونستم بخوابم ..
گفتم : سلام صبح بخیر می خواستم ناشتایی شما رو بیارم بالا ..
گفت : نه اگر میشه یک چای برای من بریز تا صورتم رو بشورم ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونه
خانم اَدی تخت می خواست و می ترسید روی زمین بخوابه ..فروزان خانم یک پسر ده ساله و یک دختر سیزده ساله داشت ؛ و انتهای چادر براشون رختخواب پهن کردیم ؛؛ و ملک خانم زنی بود حدود پنجاه سال که همسر آقای میر عبدالهی که اونم شهربانی چی بود و شازده عمدا اونا رو آورده بود که اوضاع دستشون بیاد و هم اینکه از جمشید زهرچشمی بگیره ...اینطور که بعدا شنیدیم آقای میر عبدالهی و ملک خانم چهار فرزند داشتن که فقط پسرشون علیرضا که حدود بیست و دو سه سال داشت همراشون اومده بود ..
مرد ها همه توی یک چادر دیگه بودن و اینطور که فهمیده بودیم به جز کاووس میرزا و علیرضا سه مرد دیگه از صاحب منصب های شهربانی بودن و حالا علت اومدن شازده رو با اون همه آدم متوجه شده بودیم ...و اینطوری دلم آروم گرفت و احساس می کردم شازده با این کارش بزرگترین خوبی رو در حق ما کرده ..
همه ی ما بعد از اینکه مهمون ها خوابیدن رفتیم به چادر هامون ؛ اما ایلخان تا یک ساعتی بیرون بود و کارای روز بعد رو سر و سامون می داد ..چند نفر رو تفنگ به دست برای کشیک گذاشت اطراف چادر ها .من زودتر رفتم به چادرمون و رختخواب انداختم و نشستم تا ایلخان بیاد ..همینطور که توی فکر بودم چادر رو پس کرد و اومد ..همون جا ایستاد و در حالیکه هم لبخند روی لبش بود و هم اخم کرده بود گفت : فخرالزمان هم که اومد پس چرا تو هنوز توی فکری ؟ گفتم : نه منتظر تو بودم ..گفت :تو رو می شناسم وقتی اینطوری در فکری یعنی یک چیزی داره اذیتت می کنه ..زود باش بگو ؛ گفتم : چیزی نیست الان فقط به این فکر می کنم که تو بیای پیشم ..
گفت : باور می کنی دلم برات تنگ شده بود ..از سر شب تا حالا اصلا حواست به من نبود ..
گفتم : ولی تو یک کاری کردی که فخرالزمان هم فهمید که حواست به منه ..ایلخان حتما شازده بهت گفته که رد ما رو زده بودن ..اگر اون مامور امنیه جلوی ما رو نگرفته بود حتما میرفتیم طرف همدان و گیر میفتادیم ..گفت : فکرشو نکن ..حالا که اینجایم و مهمون های عزیزی هم داریم ..روزهای خوب توی راهه ..باید کاری بکنیم که بهشون خوش بگذره ..در واقع شازده بازم به خاطر ما این همه راه رو اومده ...ایلخان کنارم نشست و با محبت ادامه داد حالا بهم بگو داشتی به چی فکر می کردی ؟که اون همه صورتت غمگین شده بود .. گفتم : به فخرالزمان ..خیلی به خاطر من مصیبت کشیده ..و از اینکه جمشید شوهر اونو و بابای جهانگیر و اردشیره دلم براش می سوزه ...تا قبل از اینکه من توی زندگیش پا بزارم به این بدی هم نبود ولی حالا میگه از همه چیز قطع امید کرده ..حال روحی خوبی هم نداشته تا اومدن اینجا ..
گفت : به جای این فکرا یک کاری بکن که حالش خوب بشه و با خوشحالی از اینجا بره ..من برای شازده و بقیه ی مردها برنامه ی شکار دارم تو چی ؟ گفتم :یعنی ایلخان بدون ای سودا به شکار میره ؟ دستشو گذاشت زیر چونه ی منو و توی چشمهام نگاه کرد و گفت : ایلخان بدون ای سودا دلش نمی خواد نفس بکشه ..تواگر می تونی فخرالزمان رو تنها بزاری با من بیا .. گفتم : خودتم می دونی که نمی تونم این کارو بکنم ..ولی فکر کنم دیگه بعد از این بتونیم همیشه با هم به شکار و سواری بریم..تمام عمرمون..
و صبح روز بعد مرد ها رفتن به شکار و غروب با یک قوچ و تعداد زیادی کبک برگشتن ..و باز جشن و رقص و پای کوبی ؛ و مهمون های ما اونقدر بهشون خوش می گذشت که زن و مرد دست به دست هم داده بودن و دور آتیش شادی میکردند..حتی اَدی و صوفیا هم از این رقص محلی خوششون اومده بود..و اینطوری چهارده روز گذشت..هر روز به گردش و سواری و دیدن جا هایی که به نظر خودمون دیدنی بودن روزگار خوشی رو گذروندیم..
تا اون روز..بله اون روز..روزی که یک باز دیگه سرنوشت من عوض شد ..
حدود ساعت ده صبح بود،قسمت های جلوی چادر رو بالا زده بودیم تا آفتاب گرمی که اون روز می تابید چادر رو گرم کنه، مرد ها برای گردش و زدن کبک رفته بودن به کوه و خانم ها زیر نور گرم خورشید هر کدوم یک طرف لم داده بودن و بچه ها هم جلوی چادر بازی می کردن...
آنا با چند زن دیگه به کار تهیه ناهار و پختن نون مشغول بودن،ملک خانم که اهل تخمه خوردن بود و هر وقت بیکار بود، یکم تخمه از کیفش در میاورد و میریخت توی یک دستمال و می ذاشت جلوشو تیک ، تیک می شکست و اونقدر با مزه ی خاصی این کارو می کرد که همه رو به هوس مینداخت و معمولاً یواش یواش می دیدی همه دارن تخمه می شکنن اون روزم زیر آفتاب نشسته بود و همین کار رو می کرد و گفت : آخیش گرم شدم به خدا از روزی که اومدم همش سردمه .
فروزان خانم گفت:آره والله خوب شد دیروز نرفتیم و گرم شدن هوای اینجا رو هم دیدیم، اما با وجود اینکه همش سردم بود خیلی بهم خوش گذشته دیشب که مردا حرف از رفتن زدن دلم گرفت.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدونه
کاش ساعد رو کمی سوال و جواب میکردم بلکه چیزی بهم میگفت،
وای خدایا نکنه اتفاقی برای خواهرم افتاده باشه،با این فکر و خیال ها چشمام هام خیس شد و نفسم بند اومد …….
نمیدونم چطور خودمو به خونه ی معصومه خانم رسوندم،در که زدم ساعد خودش در رو باز کرد و گفت بیاید تو مامانم داخله،نریمان رو پایین گذاشتم و با هول داخل رفتم،همون لحظه معصومه از توی خونه بیرون اومد و گفت سلام خوش اومدی بیا تو کارت دارم،با درموندگی نگاهش کردم و گفتم چرا اذیت میکنیپ خب قشنگ بهم بگید چی شده،بخدا مردم و زنده شدم تا خودمو رسوندم،اتفاقی واسه زری افتاده؟معصومه دستشو رو به داخل گرفت و گفت بیا داخل خب میگم برات،کفشاشو دراوردم و دنبالش راه افتادم ،منتظر بودم بشینه و شروع کنم به غر زدن که با دیدن کسی که روبروم ایستاده بود خشکم زد…..زری؟خواهر عزیزم؟باورم نمیشد بیدارم،انگار توی خواب بودم و داشتم زری رو میدیدم،مثل مجسمه همونجا ایستاده بودم و بهش چشم دوخته بودم،نه میتونستم حرفی بزنم و نه حتی گریه کنم،سه سالی میشد که ندیده بودمش و یجورایی قیدش رو زده بودم اما حالا با دیدن خواهرم حسابی شوکه شده بودم،یعنی میتونستیم مثل قبل باهم باشیم و هوای همو داشته باشیم؟زری که متوجه بهت من شده بود بهم نزدیک شد و توی چشم به هم زدنی منو توی آغوش کشید…..انگار از خواب پریده باشم دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم و زدم زیر گریه،از گریه ی ما معصومه خانم هم اشکش دراومده بود،سه سال تمام بی کس و تنها سر کرده بودم،بارها دلم برای خواهرم پرمیشکید و کاری از دستم برنمیومد انجام بدم،حالا اون اینجا بود توی آغوش من…..کمی که گذشت زری منو از خودش جدا کرد و گفت مگه مردم که انقد گریه و زاری راه انداختی؟یه روزم از عمرم مونده بود میومدم پیدات میکردم…..اشکامو پاک کردم و گفتم توروخدا بگو تو این مدت کجا بودی اصلا چرا یهویی رفتی؟زری منو دنبال خودش گوشه ای سالن کشوند و گفت میخوای تا صبح سر پا نگهمون داری ؟بیا بشین دختر نشسته هم میتونیم حرف بزنیم……لبخند کمرنگی زدم و کنارش نشستم،زری گفت چه خبر گل مرجان؟ارش برگشت یا نه؟بخدا انقد تو فکرت بودم که دیگه داشتم دیوونه میشدم،جرئت نداشتم جلوی پرویز اسمتو بیارم فکر میکرد تو منو ترغیب کردی فرار کنم……پوزخندی زدم و گفتم حالا کجاست؟چطور اجازه داد بیای اینجا؟زری نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت پرویز مرده گل مرجان……با دهانی نیمه باز گفتم داری جدی میگی زری؟چطوری؟اونکه سرحال بود خیلی…..
زری تک خنده ای کرد و گفت چه میدونم چه مرگش بود،یه شب خوابید صبح بیدار نشد،منکه از خوشحالی حتی یه قطره اشک از چشمام بیرون نیومد، کم آزارم داد؟کاش زودتر میمرد منم انقد عذاب نمیکشیدم،دستشو گرفتم و گفتم تو بگو ببینم کجا بودی این چند سال؟همین تهران بودی؟زری نفس عمیقی کشید و گفت نه بابا قمر که دار و ندارش رو برداشت و برد مارو هم برداشت برد دهات پدریش،فک کن یه عالمه پول و طلا داشت که همه رو جایی قایم کرده بود،من تو این چند سال اصلا نفهمیده بودم که کجا قایمشون کرده اما به اون زن گفته بود ،پرویز همیشه بیشتر پولاشو میداد و طلا میخرید میگفت یه روزی گرون میشه پولم چند برابر میشه،قمرم خوب گذاشت تو کاسه اش…….با کنجکاوی گفتم اون چطور فرار کرد اخه؟چقد هفت خط بوده این قمر؟وای خدا یادته اون اولا که تو عروسی نکرده بودی میومد خونه چقد خودشو خوب نشون میداد؟آروم و مهربون،ادم دیگه به چشماشم نمیتونه اعتماد کنه والا……زری گفت منم دقیق نمیدونم اما اینجوری که پرویز تعریف میکرد چند وقتی بود میرفت بازار بعد با یه زن مغازه دار آشنا شد که لباس میفروخت،میگن زنه فریبش داد که پول و طلا بردار بیار باهم بریم خارج،چند روز بعد که پرویز رفته سراغ زنه زده زیر همه چیز و گفته من اصلا قمر و نمیشناسم،حالا معلوم نیست کجا رفته،فرار کرده،کشتنش،پرویزم که دیگه میدونست دستش به پول و طلاها نمیرسه بی خیالش شد……….با ذوق دست زری رو فشار دادمو گفتم وای زری یعنی دیگه اومدی بمونی اینجا ؟باورم نمیشه بخدا،نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود بدون تو خیلی اذیت شدم،زری گفت اره دیگه اونجا جای من نبود،فامیل پرویز خیلی اذیتم کردن تو همین یکی دوماهی که مرده،پرویز اونجا زمین زیاد داشت اما انقد اذیتم کردن همه رو ول کردم و اومدم،میدونی که ادعای خان و خانزادگی دارن،میخواستن منو بدن به پسر عموی پرویز که هفتاد سالش بود و نمیتونست دست و پاشو تکون بده،منم یه روز صبح زود دست منصور رو گرفتم و از اون ده زدم بیرون………منصور هفت سالش بود و انقد آقا آروم و آقا شده بود که دلم نمیومد چشم ازش بردارم،به زری پیشنهاد دادم باهم اتاقی بگیریم و دوباره باهم زندگی کنیم،باورم نمیشد دیگه تنها نیستم،تاحالا توی عمرم انقد خوشحال نشده بودم…….
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_صدونه
توام یکم به فکر خودت و بچه ها باش بخدا خانمم تو اون دنیا دلش راضی نیست، اون رخت سیاه رو در بیار... مستقیم رفتم تو اتاق پسرم هلاک شده بود از گریه.. اشپز مطبخ با اخم و کنایه گفت : مرده ها رفتن به فکر زنده ها باش، بی لیاقت.. ریحان بخاطر همین پسر داشتن تلف شد، چهارساعته این طفـل معصـوم گرسنه است...
_ اشتباه کردم ....
_ مادری کن برای بچه هات، مادر باش ،
محکم به سینه ام فشردمش و بهش شیر دادم، چقدر مظلوم بودچقدر بی زبون و کوچیک بود ...
تند تند میخورد و چقدر در حقش کوتاهی کرده بودم ،همونجوری خوابش برده بود، اما همچنان شیر میخورد.. اونشب خواب نداشتم آتیشی تو وجودم روشن بود که کسی جز ریحان تو بسـتر فرهاد قراره بخوابه.. از اون همه غم تا صبح به ماه خیره بودم و گاهی بغض و گاهی گریه همدمم بود!!!چشم هام که گرم شد یهو با صدای کاظم از جا پریدم ، لباسهای ریحان تو تـنم خیلی بهم میومد اونا بوی ریحان رو میدادن کاظم گفت:_ بیدار شو خانم سرپرست، مقامت تو عمارت از منم بالاتره، برو به دستور دادنت برس...
گفتم: تازه خوابم برده بود کاش بیدارم نمیکردی ..
_ تـنبلی نکن چشمی گفتم و راهی حیاط شدم، بچه هام خواب بودن هنوز ،یکی از خدمه های جوون رو میفرستادم پیششون میموند، نون میپختن و عطر و بوش پیچیده بود.. دلم طاقت نمیاورد به عمارت نگاه کنم، چندبار نخواستم اما نشد سفره صبحانه رو خودم بالا بردم تا ببینم چخبره.. تو اتاق خانم بزرگ سرک کشیدم با گندم خواب بودن، مادر شیرین رو هم که شب قبل فرستادن رفته بود، اروم دستمو رو دستگیره درب اتاق فرهاد گذاشتم، دستهام میلرزیدن میدونستم اگه ارباب ببینه یواشکی اومدم گردنمو لـه میکنه.. اما میخواستم ببینم شیرین اونجا مونده یا نه؟ دلم میجوشید و اروم نگاه کردم نفس راحتی کشیدم چون شیرین نبود ..فرهاد خان خوابیده بود یهو به خودم اومدم داشتم چیکار میکردم؟ تو زندگیشون سرک میکشیدم.. ریحان دیگه نبود به صورت خودم چندبار سیـلی زدم.. صدای شیرین منو به خودم اورد، اونسمت ایوان بود به سمتم اومد
_ سلام خانم.. اون دیگه خانم عمارت بود، اون زن فرهاد خان اربابمون بود ...
_ سلام یه لقمه نون به من بده دارم ضعف میکنم ..
_ الان میگم براتون صبحانه بیارن،خواستم برم که با دست مانع ام شد ..
_ مادرم رو دیشب فرهاد راهی خونه خودمون کرد، من دیگه تنهام میشه باهام انقدر سرد نباشی ؟؟
دلم برای شیرین سوخت گلوش گرفته بود و از بس گریه کرده بود صداش در نمیومد ..
_ هرکاری بتونم براتون انجام میدم خانم..
_ پس نگو خانم میخوام دوستم باشی،میخوام اونطوری که ریحان رو دوست داشتی منم دوست داشته باشی، همونطوری مراقب منم باشی ..سرمو پایین انداختم، بهم نزدیکتر شد و اروم گفت : فرهاد بهم توجه نمیکنه میدونم من خیلی اشتباه داشتم، اما الان پشیمونم، خدا توبه کننده هارو میبخشه، تو که بنده خدایی نمیبخشی؟
با اشک و اه ناله صحبت میکرد:_ برام یکی رو بیار این صورتمو از این همه مو خلاص کنه ...
_ قراره زن رحمت ارایشگر بیاد صورت خانم بزرگ رو بند بزنه و موهاشو حنا بزاره تا از عزا در بیاد..
_ پس خبرم کن ...
میخواستم برم که ناخواسته گفتم : فرهاد خان لباس های رنگارنگ دوست دارن،ریحان همیشه رنگ شاد میپوشید.. شیرین لبخندی بهم زد و با چشم هاش ازم تشکر کرد.. سفره رو چیدم و همه بیدار شده بودن، بعد از صبحانه خانم بزرگ از عزا در اومد و رو موهاش حنا گذاشته شد.. دوساعتی زن رحمت تو اتاق شیرین بود بیرون که اومد پول و دستمزدش رو دادم.. ارباب بهم پول داده بود و خرجی بهم میداد باورم نمیشد روزی من صندوق دار اون بشم ..برای امور عمارت پولهارو تو صندوق گذاشتم ..کاظم نگاهی بهم انداخت: _ خانمم چه مقامی داره این همه پول رو ارباب بهت داده جلوتر اومد:_ حواست باشه سکینه شاید داره امتحانت میکنه مبادا دست درازی کنی ،لـبمو گزیدم :_ خدا مرگم بده من دست درازی کنم..
_ شیـطون ناغافل گولت نزنه ...
_ یبار گولم زد که زن تو شدم..
هر رو به صدای بلند خندیدیم!!!
عصر شده بود فرهاد خان به کاظم سپرده بود یه دسته بزرگ از باغ گل بچینه لابد میخواست بره سر خاک ریحان بعد از مدتها با اسبش بیرون رفت...خیلی وقت بود اسب سـواری نمیکرد، رفتم تا نگاهی به اتاقش بندازم اگه لازمه بگم مرتبش کنن...
اما تمیز بود، رختخوابشو خـم شدم جمع کنم که یه چیزی از لای پتو افتاد، اول ترسیدم دقیق که شدم پیراهن ریحان بود، اونو پیش خودش نگه داشته بود، پیراهن رو بو کشیدم بوی خودشو میداد، اهی کشیدم و بیرون رفتم چطور اونجا میشد نفس کشید ؟؟گندم با پسرم تو حیاط بازی میکردن رفتم کنارشون گندم با دیدنم گله کرد...
خاله چرا اون نی نی رو نمیاری بیرون؟ منظورش پسر کوچکترم بود ،عوض تمام اون دلتنگی ها خـم شدم و محکم بغل گرفتمش،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدونه
با دیدن بچه ها حسابی ذوق کردم و دلتنگیم بر طرف شد...
از اون روزها و از مرگ ننه بلقیس پنج شش سالی می گذشت ،تو این مدت انقلاب پیروز شده بود و جنگ ایران و عراق به نیمه رسیده بود و تمام مدت تو استرس و صدای آژیر خطر و پناه گرفتن تو زیر زمین خونه می گذشت، سهراب و سیاوش نسبت به هم سن و سالهای خودشون دوسالی زودتر دیپلم گرفته بودن و هر دو برای کنکور آماده میشدن و شقایق هم دوره ی راهنمایی رو تموم کرده بود و وارد دبیرستان میشد ،خشایار هم ابتدایی بود و کم کم همگی از آب و گل در اومده بودن و به جز غصه ی جنگ،درد دیگه ای نداشتم تا اینکه سهراب پا کرد تو یه کفش که من میخوام برم جبهه،روزی که با رضایتنامه ای که از طرف بسیج محله گرفته بود اومد خونه و اصرار کرد رو یادم نمیره ،انقدر گفت و گفت و دلیل آورد که دیگه از شنیدن حرفاش خسته شده بودم ،گریه کردم و گفتم تو خودت میدونی من با چه بدبختی شما رو بزرگ کردم ،خودم بچه بودم ولی برای شما مادری کردم و به خاطر شما همه ی سختی ها رو به جون خریدم الان حق من نیست که بخوای پا رو حرفم بزاری و بری،من دلم میخواد تو رو تو لباس سفید پزشکی ببینم ، سهراب گفت قول میدم کنکور بدم ولی یه سال دیرتر،چون حفظ یه وجب از خاک وطنمو امنیت شما از درس و دکتر شدن واجب تره ،راضی به رفتنش نمی شدم ولی افتاد به دست و پامو بالاخره بعد از یک هفته تلاش موافقت منو ارسلان رو گرفت،لباسهای سربازی که بعد از بردن رضایت نامه گرفته بود رو آورد، با ذوق زیاد شروع کرد به اتو کردنشون و دوختن اتکیت اسمش روی سینه اش،ذوق اش انقدر زیاد بود که منو نگران میکرد وقتی زمان رفتن رسید مثل ابر بهار گریه میکردم ،اومد بغلم کرد و گفت مامان تو باید مثل همه ی این سالها خیلی قوی باشی،بخدا اگه گریه کنی و بخوای غصه بخوری هیچوقت نمیبخشمت،خیلی زود برمیگردم و اونجا هم حسابی مواظب خودم هستم اصلا نگران نباش...
محکم بغلش کردم و با تمام وجودم دستم رو دور شونه های مردونه اش انداختم و ازش خواستم صحیح و سالم برگرده،سهراب که رفت روح منم با خودش برد،من مادر بودم وقتی سهراب و سیاوش رو خدا بهم داد سیزده ،چهارده ساله بیشتر نداشتم،حس مادری و خواهری رو انگار همزمان تجربه میکردم و این دوری برام خیلی سخت بود ،توی خونه مثل یه مرده ی متحرک شده بودم که کارم فقط ذکر گفتن و قرآن خوندن برای سلامتی همه رزمنده ها اللخصوص سهراب بود،خان ننه هم به منو ارسلان سرکوفت میزد که انقدر بی عرضه هستید که نتونستید جلوی بچه تون رو بگیرید و به همین راحتی سپردیدش جلوی توپ و تانک دشمن،چرا تو این همه جوونِ فامیل فقط باید پسر شما بره جنگ...ارسلان هر چی بهش میگفت پیش ماهور از این حرفها نزن بیشتر لج میکرد و طعنه هاش رو زیاد تر میکرد،تحملم که تموم میشد بدون اینکه بهش حرفی بزنم از ترس اینکه مبادا سهراب رو نفرین کنه میرفتم توی زیر زمین و ساعتها گریه میکردم...
سه ،چهار ماهی از رفتن سهراب می گذشت که تو مسجد با یه گروه خانم خیر آشنا شدم که برای رزمنده ها مایحتاج تهیه میکردن و به جبهه میفرستادن، کم کم وارد گروهشون شدم و پا به پاشون کار میکردم و خودمم تا جایی که ممکن بود از نظر مالی کمکشون میکردم ،با این کار حالم بهتر شده بود و دیگه حال سهراب رو درک میکردم که خیلی ها تک فرزندشون رو برای دفاع از میهن فرستادن و این وظیفه ی شرعی هر مسلمونی هست و به همه واجبه...
آخرای زمستون بود که خبر دادن روستامون بمباران شده و بیشتر خونه ها خراب شدن و خیلی از اهالی روستا فوت شدن،همون شبونه با اصرار و گریه زیاد با ارسلان و سیاوش به سمت روستا راه افتادم، فقط به خودم قوت قلب میدادم که همه کس و کارم سالم هستن و اتفاق بدی نیفتاده و حتما شایعه یا بزرگ نمایی بوده،ولی وقتی وارد روستا شدم انقدر شدت بمباران و خرابی ها و کشته شده ها زیاد بود که نمی تونستم خونه ی پدرمو پیدا کنم ، با پاهایی که از شدت اضطراب و استرس لرزون بودن و انگار هر کدوم یه تُن شده بودن خودمو کشون کشون رسوندم وسط ده ،سیاوش دستمو گرفته بود و مواظب بود نیفتم ،وقتی خونه ی خراب شده پدرمو دیدمو که جز مشتی خاک چیزی ازش به جا نمونده بود شروع کردم صورتمو خراشیدن، موهامو کندن و مویه سر دادن،
رفتم جلوتر چند نفر که لباس سربازی و نظامی تنشون بود به همراهی تعداد کمی از اهالی روستا که موقع بمباران اونجا نبودن و حالا عزیزاشون رو از دست داده بودن مشغول تفحص بودن و داشتن اجساد یا کسایی که فکر میکردن هنوز زنده هستن از زیر خروارها خاک میکشیدن بیرون، همینطور اجساد رو کنار هم ردیف کرده بودن،هیچ لحظه ای تو زندگی بدتر از این نیست که یه شبه همه ی کس کارتو از دست بدی،پدر و مادر و خواهر و برادر و عموها و زنعموهام و بچه هاشون ، همگی جونشون رو از دست داده بودن ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدونه
سرم رو پایین انداختم ناخودآگاه اشکم روان شد .گفتم :حاج آقا من اوائل عروسیم خیلی از دست این خانواده زجر کشیدم ،مادرشون پدر منو در آورده بود و همین عفت از روی بچگی و نادانی خیلی منو اذیت
کرد، اما به محض اینکه ازدواج کرد ،یکروز ازم حلالی خواست ومنم بخشیدمش.. اما در خونه شوهرش خیلی سختی کشید و زندگی نکرد ،در اصل مادرشوهرش این زن رو بعنوان کُلفت نگهداری میکرد،ضمن اینکه هیج رابطه ایی هم با شوهرش نداشت ..
بعد حاج خلیل گفت: این زن رو دوا درمان هم کردند؟
گفتم :نه شاید چند بار بردن دکتر و یه داروی مختصری هم دادن، ولی تو روستا فوراً زن دوم میگیرن وکار رو راحت میکنن .
حاج خلیل یه فکری کرد وگفت :پس دخترم تاییده ؟
گفتم: بعله مبارکه..
حاج خلیل گفت :حالا تو به حرفهای من گوش کن ! من دیگه چهل و هشت سالمه و دارم میانسال میشم و احتیاج به یک همدم دارم، شاید وقتی عفت رو دیدم گفتم: بیشتر بخاطر شماها باهاش وصلت کنم، رضا مثل پسرمه و تو هم مثل دخترم! با شما راحتترم .حالا تو بگو من چقدر عفت رو مهرکنم ؟یک پیشنهاد بده ..
گفتم: هرچی دوست دارید ..
بعد کمی فکر کرد وگفت: اگر این خونه رو بنامش کنم خوبه ؟
راستش رو بگم کمی حسادتم شد ،گفتم: نه حاج آقا خیلی زیاده، شما که نمیدونید در آینده با شما چه رفتاری داره؟ بزار کم کم بنامش کن، وقتی که ازش خاطر جمع شدی.
حاج خلیل کمی فکر کرد گفت: راست میگی، برای این کارها وقت بسیاره ،فقط اینکه میخواستم بگم تو باید با من بیای بریم خرید، که من تنها نباشم ..
منم با کمال میل قبول کردم گفتم هر روزی که میخواستین تشریف بیارید ،منو خبر کنید. گفت: آره باید باهم بریم ،چون من سلیقه خرید ندارم..
گفتم:پس با اجازتون من میرم هروقت خواستین بگین بیام ..
از خونه حاج خلیل که بیرون اومدم، با خودم فکر کردم گفتم خدایا مهربونیت رو شکر، تو قادری به طرفه العینی زندگی ها رو متحول کنی .خدایا من از زندگیم راضیم، برای همه هم بساز.. دیگه به خونه رسیدم، همه دورم جمع شدن که حاج خلیل چی گفت ؟
منم همه چی رو تعریف کردم، بجز مهریه ! وقتی با ننه تنها شدم،ننه باخنده گفت: همرو گفتی ؟
گفتم :نه ننه یه چیزی رو نگفتم ،مهریه رو !!!! ننه خندید و گفت: حبیبه جان مطمئن باش همه چی رو به عفت میده شک نکن ! چون ….بعد گفت خودت بعدا میفهمی …ننه چارقدسفیدش رو محکم کردو گفت عفت بختش بلند شد میدونی چرا؟ چون خیلی در خونه شوهرش صبوری کرد …
گفتم :ننه حاج خلیل میخواست خونرو به نامش کنه، ولی من نزاشتم گفتم اول بشناسش بعد هرکاری خواستی بکن ..
ننه گفت :هههههه!!! خونه که چیزی نیست، دارم بهت میگم همه چیز رو بنامش میکنه ..من میدونم ..
گفتم دیگه از اقبالشه ..
تقریبا یکماهی حاج خلیل اقدامی نکرد ،ولی بعد از یکماه بمن زنگ زد که بیا دخترم بریم خرید کنیم و من خودم تنها با حاج خلیل به خرید رفتیم ،بهتون بگم بهترین پارچه و چادر و کیف وکفش رو خرید و بعد به مغازه زرگری رفتیم ،دوازده تا النگو با یک سرویس جواهر بسیار قشنگ رو برداشت و گفت حبیبه بزار دلش شاد باشه.. خریدها و داخل ساک کوچکی گذاشتیم و سوار ماشین شدیم ..
حاج خلیل تو ماشین گفت م:یدونی چرا دلم میخواد به این زن خدمت کنم ؟ چون میدونم چقدر زجر کشیده و درد تنهایی کشیده، آخه خودم هم این درد تنهایی رو کشیدم ومیدونم وقتی کسی رو بخواهی اما تو رو نخوان چه دردیه..
بعداز خرید من با حاج خلیل حاضر شدیم وبسمت خونه ما راه رفتیم ،حالا خنده دار بودکه من از طرف دوماد بودم وهمه تو خونه ما منتظر بودن تا ما بریم خونه ؛ در آخر ما با دسته گل بزرگی بخونمون رفتیم، همه تو خونمون بودن، ننه بتول هم در اتاق منتظر
مابود، شهلا و حسن هم اومده بودن و شهلا هی با شوخی میگفت ببین چقدر من قدمم سبک بود،عفت جان هم شوهر کرد ..
کلحسین انگار خوشحال بود، رضا هم همینطور ! عفت زیاد سختی کشیده بود و هممون خوشحال بودیم ..حاج خلیل واقعا حس میکرد من دخترش هستم ،هی میگفت حبیبه خانم جان دخترم کجایی ؟ بیا این وسیله رو ببر ..
عفت اونروز با لباسهایی که براش از قبل تهیه کرده بودم قشنگ شده بود ..براش یه چادر سفیدحریر خریده بودم و با شهلا برنامه ریزی کرده بودم که عفت رو آرایشگاه ببریم ،واقعا هم ،در حق عفت هم در حق حاج خلیل مادری کردم …هیچکس از خریدهای ما خبر نداشت، حالا من و ننه بتول با حاج خلیل یکطرف نشستیم و بقیه اونطرف اتاق ….
حاج خلیل انگارخجالت میکشید ،ننه بتول گفت یک صلوات ختم کنید تا هرچه زودتر دهانمون رو شیرین کنیم همه صلوات فرستادن که من گفتم :حاج آقا درحق منو رضا پدری کردن ،والان من میخوام براش جبران کنم ،بحثخواستگاری نیست عفت خواهر منه ماهم حرفی نداریم ،هرچی حاج اقا دوست داره ما هم مطیع هستیم.. عفت شاید بعد از سالها خنده به لبش اومد..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدونه
انگار میدونست برگشتی درکار نیست وقراره توی اون تصادف لعنتی گیر کنه وته دره....
باز حالش بد شد که خاله گیسیا فوری خودشو رسوند بهش ولیوان آبی دستش داد...اولین بار بود از اون تصادف میشنیدم وگفتم: دانیار من کجا گیر افتاده بود؟؟
زنعمو گوهر فوری صورتمو به سینه ش چسبوند:هیس تو الان باید بیشتر مراقب خودت باشی...
با گریه گفتم:نذاشتن برای آخرین بار ببینمش،نذاشتن صداش بزنم بلکه بلند شه،وقتی چشمامو باز کردم گفتن دانیار رفته اون هم برای همیشه،گفته بودم از سفر میترسم، اما گفتی بسپرش به خدا،ولی خدا سنگ قبرشو نشونم داد...هق هق میکردم که با دست خیسش صورتمو شست وگفت:قسمت بود...
بغضمو قورت دادم توی چشمای اشکیش نگاه کردم:پس چرا قسمت من اینقدر تلخ بود؟؟
زنعمو گوهر بیشتر منو به خودش فشرد که خاله گیسیا فوری گفت: برم واسه آساره لباس بیارم...
یاد پیراهن دانیار افتادم وبلند شدم:نه خودم میرم...خواست مانع بشه که گوش نکردم وبه چادر خودم رفتم..همه چی درب وداغون بود پر از خاک،لباسها کف چادر بود و قالی ها زیر ورو،انگار زلزله اومده بود...از بین لباسها چشمم به پیراهن دانیار افتاد بوسیدمش وبوییدمش،همونجا توی خاک وخُل نشستم،حتی منقل هم یه گوشه افتاده بود ویه تیکه از قالی سوخته بود...
خاله گیسیا با دیدنم گفت:بیا بریم چادر خانبابا...
پیراهن دانیار رو بغل کردم:دانیار رفت ،من هم زدن ونتونستم بمونم ،بعد رفتنم چادرم رو هم ویران کردن؟
خاله کنارم نشست:وقتی رفته بودیم تهرون این اتفاق افتاد خان هم به حساب طلایه ومادرش رسید، اما هیچ کدوم از ما اجازه نداشتیم وارد چادرت بشیم حتی زنعمو زیور...
اجازه دادم بغضم بشکنه با گریه گفتم:ساواش چرا نیومد دیدنم؟اونم منو مقصر میدونه؟؟
خاله آهی کشید:اون حتی نموند برای تشییع،یه پاش فرنگه،یه پاش تهرونه ،اصلا اینجا نیومد هیچ کس ازش خبر نداره،هیچ کس نمیدونه بعد از دانیار چی به ساواش گذشت،همه میدونن که پسرعمو نیستن واز برادر به هم نزدیکتر بودن ،ساواش کمرش شکسته،اونم با دانیار روحش مرد وفقط جسمشه که داره تلاش میکنه با کار زیاد روزها رو شب کنه،از ماهم فاصله گرفته اصلا بهمون سر نمیزنه...
بلند شدم قالی هارو پهن کردم ولباسهامو دونه دونه جمع میکردم که خاله دستمو گرفت....
نگاهش کردم:بذار خونمو خودم تمیز کنم، من حالم خوبه میخوام خودم به زندگیم برسم، از این به بعد خودم زندگیمو دستم میگیرم واجازه نمیدم کسی به جای من حرف بزنه وتصمیم بگیره،طلایه ومادرش هم مراقب خودشون باشن، چون من دیگه اون آساره لال بدردنخور نیستم حالا دیگه زندگی رو از حفظم...
جارو برداشتم که زنعموگوهر وارد چادر شد لبخند زدم:خاک گرفته میخوام خودم تمیز کنم...باوجود اینکه وسایلم رو جمع کرده بودم اما با نگاه به قالی گفت:فقط خاک نگرفته....رد پای گِلی بود روی قالی که زنعمو گفت:بهتره اول شسته بشه بعد بیای اینجا...شب رو توی چادر زنعمو زیور بودیم کلامی حرف نمیزد چشماش سرخ بود...سفره که انداختن زنعمو گوهر فقط بخاطر احترام یه تکه نون خورد و عقب کشید، گرسنه ام بود اما حالم خوب نبود همه جا دانیار رو میدیدم خنده هاشو میشنیدم وصدایی که میگفت مراقب خودت باش زودبر میگردم...
ایلدا بشقاب برنج رو جلوم گذاشت که عقب کشیدم:سیرم...
قاشق رو پر از برنج کرد:باید بخوری تا جون بگیری...
نگاهش کردم وتوی دلم گفتم:پس چرا برای مادرم از این کارها نکردی؟چرا از دور دوستش داشتی؟مادرم وقتی مثل من بود وقتی جوون بود ومنتظر شوهرش بود چرا هیچ کس بهش رحم نکرد؟
بغضمو قورت دادم:شام خوردم و راه افتادم...
میدونستم باور نکرد اما هیچی نگفت وسفره دست نزده جمع شد...
بیرون زدم خبری از خانبابا نبود حامین با چندتا از پسرعموها کنار اتیش نشسته بود که با دیدنم خودشو بهم رسوند...
گفتم:دارم خفه میشم...
روی تپه ای نشستیم که گفت:باید کنار بیای،سخته اما تو سختتر از اینهارو دووم آوردی پس قوی باش...
صبح زود حامین قالی هارو جمع کرد باهاشون لب رودخونه رفتم...زنعمو اجازه نداد کمک کنم خودش وحامین قالی هارو شستن...
کنار رودخونه نشسته بودیم که با صدای اسب سرمو بالا گرفتم...آراز بود که با دیدنمون گفت:چرا شما برای شستن اومدین کنار رودخونه؟یه مرد اونجا نبود؟؟
زنعمو به من اشاره کرد وگفت:این قالی هارو خودم واسه آساره بافتم و آوردم، خودمم بشورم وگرنه هرکاری کردن که خودشون بشورن کوتاه نیومدم...
آراز به حامین نگاه کرد:بلند شو قالی هارو ببریم ایل،همونجا خشک بشه که مادرمون چندروزی رو اینجا نمونه...
خندیدم از حرفش که بعد مدتها خندید...
پسرا قالی هارو با اسب به ایل آوردن اما خودشون نموندن وبرگشتن...
زنعمو زیور توی بستر بود با کلی دارو کنارش،ایلدا ازش مراقبت میکرد اما میلی به خوردن دارو نداشت....
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾