eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
463 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهم روی صورتش مونده  ..انگار می خواستم مطمئن بشم ..اونم متوجه ی نگرانی من شد  و با یک لبخند گفت : چیزیم نیست یکم بی حالم گلوم درد می کنه فکر می کنم سرما خوردم .. با نگرانی گفتم : تو رو قران بدین به من ؛ شما  برین استراحت کنین من ناهارو درست می کنم ..گفت : نمیشه می خوام کوفته دست به گردن درست کنم تو بلد نیستی ..هر چند که تو وقتی از شکم مادرت به دنیا اومدی همه چی بلد بودی ..گفتم : نه به قران اینطوری نیست ..مثلا چی رو بلد بودم ؟ گفت : الهی قربونت برم گلنار جونم باور کن یک وقت ها ازکارات تعحب می کنم ..مثلا وقتی گفتم کاچی بلدی فکر می کردم میگی نه و دستورشو  میدم ..ولی گفتی بلدم و درست کردی چقدر هم خوشمزه بود؛ خوب از کجا یادگرفتی ؟ تو دوازده سالت بود اومدی پیش ما ..از اون موقع هم که با منی پس از کی  یاد گرفتی ؟ گفتم : آهان اونو میگین ..وقتی مادرم برادردومم رو به دنیا آورد قابله اومد توی خونه و بچه رو گرفت و کاراش کرد و موقعی که میرفت به من گفت یکی رو بیار برای مادرت کاچی درست کنه ..ما یک چراغِ سه فیتیله ای همیشه گوشه ی اتا ق داشتیم ...هنوزم داریم ...خوب در واقع کسی نبود که من خبرش بکنم ...مادرم همینطور که خوابیده بود یکی یکی  گفت و من انجام دادم ..و شد کاچی ..دیگه یاد گرفتمگفت : آش بلغور به اون خوشمزه ای رو از کجا بلدی ؟ گفتم : وقتی مادرم کنار اتاق غذا درست می کرد میدیدم ..بعد هر وقت میرفت رختشویی دیر میومد من درست می کردم ..بچه داری می کردم ..در واقع برادرام رو تا وقتی مادرم خونه نبود  من نگهداری می کردم و شام و ناهار درست می کردم ..ولی وقتی مادرم بود بهم می رسید و نمی ذاشت کار کنم ..گفت : آره درست میگی ولی من چون کارگر داشتیم  تا شوهر کردم چیزی بلد نبودم ..یک چیزی بهت بگم پیش خودمون بمونه ..روزایی که من غذا درست می کنم عزت الله خان فقط می خوره ..هر وقت تو درست می کنی همش تعریف می کنه و از من تشکر ..راستش منم بدجنسی می کنم نمیگم تو درست کردی ...با هم خندیدیم و گفتم : واقعا ؟ راست میگن ..یعنی من اینقدر دست پختم خوب شده ؟گفت : من که خیلی دوست دارم اصلا دستت به غذا درست کردن می چسبه ..یک چیزی ازت بپرسم راستشو بهم میگی ؟ گفتم : من تا حالا به شما دروغ نگفتم بعد از اینم نمیگم ..گفت : تو ..؛؛ یعنی ...ببین این امیر حسام ..که صدای در خونه رو شنیدیم ..پریناز  دوید بیرون و گفت من باز می کنم ..و پرستو هم دنبالش که نه من باز می کنم ...من از ترس اینکه بچه ها نرن بیرون گفتم : کسی از اون در پاشو بیرون نمی زاره برین توی اتاق سرما می خورین ...زود باشین من خودم باز می کنم ...شال پشمی داشتم کنار آشپزخونه گذاشته بودم تا اومدم بر دارم شیوا رو دیدم که دستشو گرفته بود به دیوار و مثل این بود که قدرت حرکت نداره ...داد زدم و فرح رو صدا کردم  گفتم  بیا اینجا من برم درو بازکنم ...شیوا خانم حالش خوب نیست ..صدای ضربات محکم تر به در؛؛ باعث شد مجبور بشم عجله کنم ..و اینطوری حواسم پرت شده بود که فکر کنم ممکنه چه کسی پشت درباشه  ...طبق عادت پرسیدم کیه ؟ یک پسر بچه گفت باز کنین ..ماییم ..کولون درو کشیدم و آصف خان و سه تا پسراش رو پشت در دیدم ..با اینکه دستپاچه شده بودم و فکر می کردم اگر آصف خان بفهمه که شیوا با آقا آشتی کرده چه عکس العملی نشون میده ؛ وانمود کردم خیلی خوشحال شدم و گفتم : سلام خوش اومدین ؛ آصف خان چه به موقع رسیدین ؛ چقدر خوب شدین اومدین ..آقا  خونه نیست ؛؛ حال شیوا جونم بد شده  ..خدا شما رو رسوند ...با اینکه از روی بی عقلی بود ولی من از این حرف خیلی منظور داشتم یکی اینکه آصف خان بفهمه آقا دیگه با ما زندگی می کنه و یکی دیگه اینکه توی دلش  دلهره  انداختم که اون موضوع رو فراموش کنه و به فکر این باشه که شیوا چرا حالش خوب نیست ..آصف خان یک ابروشو داد بالا و با اخم گفت : ازکی مریض شده ؟ کجاست ؟ ..و همینطور که میرفت بطرف ساختمون ادامه داد ...بچه ها با گلنار کمک کنین چیزایی که آوردیم بیارین تو ..من برم ببینم شیوا چی شده ...و با عجله رفت بالا ...در حالیکه شیوا از اومدن پدرش با خبر شده بود....اومد بیرون و  توی ایوون همدیگر رو در آغوش گرفتن ...آصف خان هراسون پرسید خوبی بابا جون  ؟ گلنار می گفت مریضی چت شده بابا ؟ ؛؛ شیوا با خوشحالی در حالیکه میرفت بطرف برادراش گفت : نه بابا خوبم یکم سرما خوردم ..چیزی نیست ...ای وای شما ها چقدر بزرگ شدین قربونتون برم الهی ..وقتی شیوا  یکی یکی برادراشو با اشک و آه می بوسید و بغل می کرد حسودیم شد ..منم دلم می خواست چند روزی می رفتم پیش اونا ..دلم براشون بشدت تنگ شد..و اشک توی چشمم حلقه زد ..خونه شلوغ شده بود ..پرستو و پریناز از دیدن پسرا خوشحال بودن و من و فرح تدارک ناهار رو می دیدم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
علیرضا گفت : حتماً می خوای بدونی این مرد کجاست ؟ هرکس اولین بار این دستگاه رو می ببینه همین فکر رو می کنه . گفتم : پس چرا اون موقع اونطوری می خوند.. گفت : این دسته رو باید بچرخونیم تا مدتی خوبه باید مرتب این کارو بکنیم تا خوب بخونه ..همینطور که به دستگاه خیره شده بودم پرسیدم : این مرد چی می خونه ؟ گفت :گوش کن، این آهنگ الان سر زبون هاست ،سرمو بردم جلوی بوق و با دقت گوش دادم. در ملک ایران ..... وین مهد شیران  .. تا چند و تا کی ؟ ... افتان و خیزان؟ داد از جهالت ای خدا .... که قدر خود ندانیم... ما ایرانی هستیم ... در زندگانی چرا شبیه مردگانیم ؟ من مات زده به اون دستگاه خیره شده بودم واقعاً برام باور نکردی بود، مخصوصا اون شعر که انگار از دل من می گفت و خیلی منو تحت تاثیر قرار داد،علیرضا از این همه توجه من به شعف اومده بود و مرتب برام توضیح می دادکه چه خواننده هایی اون روزا صداشون رو توی این صفحه حبس کردن و با ذوق و شوق می گفت چند تا صفحه ی فرنگی هم داره که می خواد برام بزاره. گفتم : خیلی خوبه، می خوام همشون رو گوش کنم. گفت : چشم حتماً الان اینو براتون عوض می کنم، یکی دیگه هست که عالیه و می دونم دوست دارین و همین طور که داشت صفحه رو عوض می کرد پرسید : شما واقعاً تصمیم دارین شاه رو ببینین ؟ گفتم : بله خب. گفت: هیچ شناختی ازش دارین ؟ گفتم : نه فقط می دونم که همه چیز دست اونه و اگر اراده کنه روزگار جمشید سیاه میشه و دستش از ایلاتی ها کوتاه ! به نظرتون کس دیگه ای هست که بتونه این کارو انجام بده؟ گفت : من که باور ندارم، که اگر حرف شما درست بود، مملکت ما الان  پر از جمشید نبود. گفتم : شما از شاه چی می دونی ؟ گفت : اون مرد بزرگیه، قدرت فکر و عمل داره و قصدش آباد کردن این کشور بی سر و سامانه، تا حالا خیلی کارا برای مردم و این کشور انجام داده، ولی یک اما داره! گفتم : چه امایی میشه بگین ؟ می خوام قبل از دیدن شاه بدونم . گفت : آخه حرف شاه اینه میگه  با زورم شده من می خوام این مملکت رو بسازم و خرافات رو از بین ببرم ، می خوام کشور پیشرفت کنه ، مدرن بشه مثل کشور های اروپایی ،زن و ها مرد ها رو وادار کرده که لباس فرنگی بپوشن ،من درست نمی دونم ولی به نظرم این مردم ستمدیده که همیشه زیر بار ظلم بودن حالا دیگه به یک دیکتاتور نیاز نداشتن می دونی دیکتاتور یعنی چی ؟ گفتم : نه خب از کجا بدونم ؟ گفت : کسی که فکر می کنه فقط خودش درست می فهمه و نظر و احساس مردمی که بهش حکومت می کنه براش مهم نیست ، به مردم باید بها داده بشه ، حق انتخاب برای هر چیزی که بهش عقیده دارن ، به مردم یعنی ترقی کردن و همه ی کشور هایی که رشد و پیشرفت کردن از همین باب بوده ، کشوری که مردمش تو سری خور و صدا در گلو خفه باشن هیچوقت به جایی نمی رسه. و دیکتاتور همین کارو می کنه  اینکه هیچکس  نمی فهمه  و فقط من می فهمم، نتیجه ی هر کاری  هر چند خوب و عالی و حتی ایده آل  میشه  مقطعی و زود گذر و مردم این مزر بوم دایره وار دور خودشون می چرخن و می چرخن و به نقطه ی صفر می رسن ،وقتی آدم ها سرکوب میشن با هدف های دیکتاتور سر لج میفتن ، و اینطوری میشه که کاری از پیش نمیره . گفتم : مثل چی ؟ گفت :  یک مثال ساده می زنم ،شاه  حکم می کنه زن ها نباید چادر به سر کنن، سئوال اینه آیا کسی حق چنین کاری رو داره ؟ این نشون میده که کسی برای فکر آدم های این مملکت ارزشی قائل نیست ، چند نفری هم که این وسط پیدا میشدن که برای آزادی اندیشه تلاش می کنن صداشون خفه میشه. برای همین همه دارن از قدرتشون سوءاستفاده میکنن و برای نگهداری اون قدرت و بدست آوردن ثروت بیشتر یا به دامن انگلیس و یا روس پناه می برن و خیانت می کنن و اینجا شاه که فکر می کنه به تنهایی می تونه بازی کنه و مردم رو در نظر نگیره توسط  مهره های خودش  کیش و مات میشه. گفتم :راستش  فکر نمی کنم خیلی از حرفای شما سر در آورده باشم، شایدم برای این که  من تا حالا اصلا به این چیزا فکر نکردم ولی توی این مدتی که تهران بودم و با بعضی از مردم سرو کارم افتاده، می تونم متوجه بشم در مورد چی حرف می زنین... اما منظورتون رو از جمله ی آخر اصلا نفهمیدم ، این کیش و مات یعنی چی ؟ خندید و گفت : شطرنج ، یک بازی فکریه اگر بخواین یادتون میدم، این حرفا رو به شما زدم چون فکر می کنم، زن متفاوتی هستین، اون شب که اومده بودین توی جمع مردونه حرف می زدین اینو فهمیدم ،حالا می خوام آمادتون کنم . یک چیزی بگم ناراحت نشین! حیفه که سواد نداشته باشین. گفتم : شازده هم همینو میگه دلش می خواد من درس بخونم ، فعلاً خوندن و نوشتن رو کمی از فخرالزمان یاد گرفتم ولی توی ایل ما الان امکان بیشتر از این نیست . گفت : خدا رحمت کنه ایلخان رو مرد بزرگی بود، اونم نظراتی داشت که گاهی منو شگفت زده می کرد ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با خوشحالی گفتم آره آره خودشه،بلدی خونشو؟ زن از خونه بیرون اومد و گفت اون خونه رو میبینی اونجا؟که یه درخت جلو درشه؟همون خونه ی جمیلست،فامیلشی اره؟ با خوشحالی گفتم دخترشم از شهر اومدم دستت درد نکنه…..از زن خداحافظی کردم و به سمت ماشین حرکت کردم،نشونی رو که به امیر دادم سریع ماشینو روشن کرد و راه افتاد........ خیلی زود جلوی خونه ای که اون زن آدرس داده بود رسیدیم و همگی پیاده شدیم،بچه ها که انگار از قفس آزاد شده بودن دنبال هم می‌دویدن و توی سر و کول هم میزدن،زری بهم نزدیک شد و آروم توی گوشم گفت؛ والا گل مرجان من می‌ترسم مامان جلوی امیر آبروریزی کنه تا من سر امیرو یکم گرم میکنم تو اول برو یکم به جون تو غر بزنه بعد ما میایم.....خنده ای کردم و گفتم من شدم سپر بلای تو اره؟نترس بابا بدبخت کاری نداره باهامون که......اینو گفتمو به سمت در خونه حرکت کردم،در که زدم قلبم شروع به تپیدن کرد،یعنی کدومشون اول میاد جلوی در؟کاش زینب بیاد،دلم برای اون بیشتر از همه تنگ شده بود،نه...نه....کاش اسماعیل بیاد حسابی توی بغل بگیرمش،حتما تا الان خیلی بزرگ شده.......صدای دمپایی که اومد نفسمو توی سینه حبس کردم و چشمامو بستم،در که باز شد آروم چشمامو باز کردم و با دیدن پروین خنده روی لبم نشست....وای خدای من پروین کوچولوی من چقدر بزرگ شده بود؟پروین که انگار باورش نشده بود من پشت درم با لکنت گفت آبجی گل مرجان تویی؟بغض توی گلومو قورت دادم و قبل از اینکه چیزی بگم توی بغل گرفتمش،انقد محکم فشارش دادم که با صدای خفه ای گفت وای آبجی خفه شدم بخدا ،یکم آرومتر .....از خودم که جداش کردم نگاهی به داخل حیاط انداختم و گفتم کی خونست؟مامانم داخله؟پروین گفت آره خونست مامان،اسماعیلم رفته سر کار دیر میاد،زینبم خونه خودشه.......با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم چی ؟خونه ی خودش؟خونه ی خودش دیگه کجاست؟پروین خندید و گفت وای آبجی چقد سوال پیچم میکنی،نمیدونم خودت بیا داخل مامان واست میگه،حالا فک می‌کنه من زود اومدم پیشت چغولی کردم،همون لحظه صدای مامان از توی خونه بلند شد که گفت پروین کی بود؟چرا نمیای پس؟تا پروین خواست چیزی بگه دستمو جلوی دهنش گذاشتم و گفتم هیس....تو چیزی نگو بذار خودم برم داخل ببینم عکس العملش چیه،راستی زری و بچه ها هم اومدن این پشت وایسادن درو نبندی روشون میان داخل......پروین با ذوق باشه ای گفت و توی کوچه رو نگاه کرد، با دید زدن خونه دوباره یاد آرش افتادم،این خونه رو اون براشون خریده بود تا سرپناهی داشته باشن،از دوتا پله ی متصل به سکو بالا رفتم و خودمو به در خونه رسوندم،نیمه باز بود و مامان درست روبروی در نشسته بود........ موهاش کامل سفید شده بود و به پشتی کهنه ای تکیه ای داده بود،چقدر دلم برایش تنگ شده بود حتی برای بداخلاقی و غر زدناش،با دست درو باز کردم و داخل رفتم،مامان با شنیدن صدای باز شدن در سرشو بلند کرد و منو که دید حسابی جا خورد.....آروم زیر لب گفتم: مامان....چشماشو یکم ریز کرد و گفت گل مرجان خودتی؟با بغض گفتم آره مامان،خودمم،یعنی میخوای بگی بچتو فراموش کردی؟.....عجیب بود اما با دیدن دست های باز مامان که منتظر در آغوش کشیدن من بود از خود بی خود شدم،باورم نمیشد مامان هم دلش برای ما تنگ شده،زود خودمو توی بغلش انداختم و زدم زیر گریه......مامان دستی توی کمرم کشید و گفت مگه میشه آدم اولاد خودشو یادش بره،درسته ازتون گله دارم اما تو این مدت روزی نبود که مثل شمع نسوزم،روزی صدبار خودمو لعن و نفرین کردم و گفتم چرا بچه هامو توی شهر غریب ول کردم و اومدم....چندباری هم به سرم زد برگردم بیام اما نه پولی توی دستم بود نه کسی رو داشتم که بیارتمون شهر....راستی از اون خواهر بی معرفتت چه خبر؟باز خدا تورو خیر بده شوهرت این خونه رو خرید برامون نذاشت آواره بشین،راستی شوهرت کجاست پس؟بچه مچه هم داری؟دوباره چشمام پر از اشک شد و سرمو پایین انداختم ،مامان با نگرانی گفت نکنه اتفاقی واسه شوهرت افتاده؟دستی به صورتم کشیدم و گفتم مامان چند سال پیش پرویز مرد خب؟زری هم بیچاره مجبور شد دوباره شوهر کنه آخه کسی رو نداشت که خرجشو بده،الان زری هم با شوهرش اومده خب،حواست باشه جلو شوهرش چیزی نگی ناراحت بشه،شوهرش خیلی آدم خوبیه مامان.....مامان با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت یعنی من هیچکسش نبودم یه مشورت باهام بکنه ها؟اومده بره جهنم،حیف اون شیری که من دادم به این دختر بخوره......مامان میخواست ناله و نفرین رو شروع کنه که هرجوری بود آرومش کردم و رفتم سراغ زری و امیر تا بیارمشون خونه،چشمم که به زری افتاد دستمو بلند کردم و بهش فهموندم می‌تونه بیاد داخل،خندم می‌گرفت از کارهاش مثل بچه ها بود هنوز........نگم از لحظه ی دیدار مامان و زری که چقدر من و پروین خندیدیم، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مگه از تو بهتر میخواد پیدا کنه ؟ ابراهیم خندید و گفت راست میگی ،قول میدی ازش بله بگیری ؟ گفتم همه ی سعی خودمو میکنم .. ابراهیم یه کم خودشو جمع و جور کرد و خواست ادمه بده که سهراب و اقایی که غذا رو سرو میکرد همزمان رسیدن و حرف ابراهیم نیمه کاره موند و دیگه ادامه نداد.. اونشب شام رو خوردیم ،ولی نمیدونم چرا ته دلم استرس داشتم و گاهی نگاههای سنگین ابراهیمو رو خودم حس میکردم،بالاخره شام تموم شد و برگشتیم ،تو راه سهراب از ابراهیم پرسید میخوای تهران بمونی یا دوباره قصد برگشتن داری؟ ابراهیم گفت فعلا اینجا زیاد کار دارم و قراره با همین دوستام یه پروژه ای رو شروع کنم ،فکر کنم حالا حالا تهران بمونم.. سهراب گفت خوب چه بهتره ، همین جا هم ازدواج کن تا دیگه برای همیشه موندگار بشی .. ابراهیم یه نگاه به من کرد و گفت خدا از دهنت بشنوه ،واقعا دیگه از تنهایی و غر غر های نجمه و بقیه خسته شدم .. سهراب خندید و گفت هر وقت دست بکار شدی یه فکری هم برای من کن ،کسی که به فکرم نیست ... بعد هر دو باهم خندیدن... گفتم سهراب خیلی بی انصافی چند بار بهت گفتم ازدواج کن و هر بار مخالفت کردی و گفتی حالا زوده،چی شد یهو نظرت عوض شد کسی رو انتخاب کردی؟ سهراب گفت اون مخالفت برای ماه پیش بود باید هر روز ازم بپرسی آخه شاید من روم نشه بهتون بگم و کیس مورد نظرم ازدواج کنه ... از پشت سر ،گوشش رو کشیدم و گفتم چی شده امروز ابراهیم رو دیدی بلبل زبون شدی تا دیروز میخواستی یه حرفی بزنی صد بار سرخ و سفید میشدی... سهراب میخندید و میگفت اثرات دوست نابابِ... خلاصه به خونه رسیدیم.. صبح وقتی سهراب آماده ی رفتن شد ازش پرسیدم واقعا حرفهایی که دیشب زدی راست بود؟ واقعا قصد داری ازدواج کنی؟کسی رو انتخاب کردی؟ سهراب سرش رو پایین انداخت و گفت آخه مامان اگه من ازدواج کنم تو چی، تو کل عمرو جوونیتو برای بزرگ کردن ما گذاشتی، حالا انصاف نیست من درگیر کار و زندگی خودم بشم و تو رو تنها بزارم.. گفتم لازم نکرده به فکر تنهایی من باشی بالاخره که چی، تا آخر عمر به خاطر من نمیخوای ازدواج کنی ؟قرار نیست ازدواج کنی منو فراموش کنی،یا میایی پایین زندگیتو شروع میکنی یا هر جا که دوست داشتی میری و هفته ای یکی دوبار میایی بهم سر میزنی ،منم تو مدرسه و گروهی که ابراهیم معرفی کرده خودمو سرگرم میکنم ،پس بهتره همین الان آدرس و شماره ی خونه ی اون دختری که میخوایو بهم بدی تا باهاشون برای خواستگاری قرار بزارم.. سهراب دو دل بود و سکوت کرده بود که ابراهیم حوله به دست اومد بالا، پای مصنوعیش رو نذاشته بود و با تکیه به دیوار رفت پشت میز صبحونه نشست و گفت ببخشید که مزاحم حرفاتون شدم با یه پا بیشتر از این نمی تونستم سرپا وایستم.. سهرابم لبخند زد و رو به من گفت مامان شب که برگشتم باهم صحبت میکنیم،بعد رو به ابراهیم گفت ببخشید امروز به خاطر یه قرار کاری باید زودتر برم ، شب منتظرتونیم ،تعارف رو کنار بزارید و تا وقتی خونه بخرید و یا جایی رو برای زندگی اجاره کنید بیاید اینجا، اگه پیش ما راحت نیستید، طبقه ی پایین خالیه... ابراهیم گفت مرسی همرزم با معرفت ،ولی خیلی کار دارم و امشب جایی دعوتم ،به دوستامم سپردم وسط شهر برام یه خونه پیدا کنن... سهراب گفت منو مامان خوشحال میشیم اینجا باشید و طبقه ی پایین هم هست ،حالا اگه خودتون راحت نیستید مسئله اش جداست.. ابراهیم تشکر کردو گفت هر چقدر به بیمارستان و درمانگاه نزدیک تر باشم رفت و آمد برام راحت تره.. سهراب گفت باشه ولی تا خونه جور بشه خوشحال میشیم بیایی پیشمون،بعد هم خدا حافظی کردو رفت،از اینکه سهراب منتظر نشد تا ابراهیم صبحونه بخوره و باهم برن، لجم گرفته بود و از دستش عصبانی بودم،اگه اردلان یا هر کس دیگه بی هوا میومد و منو ابراهیمو تنها میدید با خودش چه فکری میکرد ،اصلا دلم نمیخواست بعد از ارسلان هیچ حرفی پشت سرم باشه.. سریع و پر استرس چایی رو ریختم تو لیوان و گذاشتم روی میز تا ابراهیم زود صبحونه شو بخوره و بره،اما ابراهیم با آرامش و خیلی آروم شروع کرد به هم زدن چاییش،بعد رو به من کرد و نمیدونم چی تو نگاهم دید که گفت چرا انقدر مُشوشی، چرا نمیشینی،مگه صبحونه خوردی؟ گفتم نه زیاد اشتها ندارم .. گفت برای یه چایی که میل داری.. استکان رو برداشتم و برای خودمم چایی ریختم و نشستم، ابراهیم همینطور که لقمه میگرفتو سرش پایین بود ،گفت ماهور رو قولی که دیشب دادی هستی؟ برام بله رو میگیری؟ همینطور که چایی رو هورت کشیدم گفتم آره آدرسشو بده ، تمام سعی خودمو میکنم که جواب مثبت عروس خانم رو بگیریم... ابراهیم یه نگاه به صورتم کرد و گفت به نظرت خودش یا خانواده اش به خاطر اینکه یه پام مصنوعیه مشکلی ندارن و اینو بهونه نمیکنن؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عفت بی قراری میکرد، حاج خلیل دلداریش میداد و میگفت عفت جان دنیا همینه ،گریه نکن، پدرت واقعا عمرشو کرده بود و همه چی رو با چشمای خودش دیده بود ،نوه ،دختر ،پسر... پس من چی بگم که هنوزم که هنوزه چشم براه دختر و نوه هامم … خلاصه که پدرشوهرم رو طبق وصیتی که کرده بود ،در روستای خودمون بخاک سپردیم،دیگه چیزی نیمه کاره نبود که پدرشوهرم بخواد ازش ناراحت باشه،هرکدوم سرزندگی هامون بودیم، بنظرم دیگه دلشوره اولاد نداشت ،روزهای مرگ پدرشوهرم هم گذشتن.. بعد از دوماه یکروز عفت بخونمون اومد ..از اومدن یهویی عفت تعجب کرده بودم بهش گفتم: عفت جان خیر باشه چی شده؟ گفت :حبیبه جان از وقتی که اون دوتا خانم بخونه ما اومدن ،حاجی خیلی بی تاب دیدن سیما و بچه هاش شده، هر کاری میکنم از سرش بیرون نمیره..چکارکنم حبیبه جان ؟کمی فکر کردم ،بهش گفتم :برو به اون خانمها تلفن بزن وشماره تلفن سیما روگیر بیار تا بتونیم بهش زنگ بزنی و ازش در خواست کن که به ایران بیاد، اینطوری هم سند هاش رو میگیره ،هم پدرش رو میبینه.. عفت گفت: خدا کنه که بتونم از پس این کار بربیام.. گفتم :اصلا میدونی چیه ؟ بیا تا خودم بهش زنگ بزنم، تو شماره اش رو گیر بیار و بمن بسپر،کاریت نباشه، اینجوری برای تو هم بد نمیشه … اونروز عفت وقتی به خونه اش رفت شماره تلفن رو بهم داد گفت: خودت زنگ بزن.. اولش یه کم مردد شدم اما توکل بخدا زنگ زدم.. با چرخوندن شماره گیر دلم شور میزد،اما بلاخره آخرین رقم رو هم گرفتم ،سینه ام رو صاف کردم:الو! سلام .. اون خانم سلام کرد وگفت شما ؟ گفتم :من حبیبه هستم زن برادر عفت خانم …گفت :وای خانم خدا منو مرگ بده.. چقدر من ناراحتم که خودم رو وارد اون موضوع کردم، آخه بمن چه مربوط بود یکی دیگه میخواد مال ببره ،من باید می اومدم وحال اون مرد محترم رو خراب میکردم آخه من !!!! گفتم :شما چی ؟ گفت :من فقط یک دوست بودم ،دوست فریبا خانمش ، اما الکی گفتم من فامیل دومادتون، هستم اما این مرد انقدرفهمیده بود که به روی من نیاورد که دوماد من پسر خواهر زنم بود تو کجا فامیل ما بودی ؟ … من یهوخشکم زد ..راست میگفت حاج خلیل بمن گفته بود که دخترش رو به خو‌اهرزنش داده بود .. با خجالت گفت ما فقط دوست بودیم و از ما خواهش کرده بود که بیایم اینکارو انجام بدیم ،اما من با دیدن حاج خلیل خودم شرمنده شدم ،هر کمکی ازدستم بیاد انجام میدم... گفتم: والا منم یهو یادم اومد که دومادش فامیل بوده حالا هم مهم نیست، فقط شماره تلفن دخترش رو بهم بده ! گفت: با کمال میل و به ثانیه نکشید که شماره سیما رو بمن داد و گفت حبیبه خانم به حاج خلیل بگو حلالم کنه ! بگو خیلی مرد بودی که فهمیدی دروغ گو بودم اما به روی من نیاوردی .. من حتی خودم هم به این موضوع دقت نکرده بودم.. چند ثانیه گوشی تو دستم بود ،بخودم اومدم وشماره سیما رو گرفتم ..صدای دخترحاج خلیل از اونور گوشی به گوشم رسید الوو …گفتم: سلام ببخشید من حبیبه هستم .. یه آن تعجب کرد !! بله ! شما ؟ منم سعی کردم با آرامش همه چیز رو دونه دونه بهش بگم، اول تعجب کرده بود ،شاید براش قابل باور و قبول نبود که پدرش حالا با یه قوم دیگه زندگی کنه ،اما بعد که آروم به حرفهام گوش داد گفت: یعنی الان شما خانم برادر زنش هستی ؟ گفتم: بعله .. گفت: تعجب میکنم که بابا چطور زن گرفت چون مادرم‌رو خیلی دوست داشت .. گفتم :عزیزم اون سالها به انتظار شما مونده بود، اما دریغ از اینکه شما بهش یه زنگ بزنید یا سر بزنید و واقعا دیگه سنشون طوری شده بود که نیاز به یک همسر داشتن ،ضمن اینکه الان همسرش خیلی نگران سلامتیشه .و درواقع ایشون خواستن که من به شما زنگ بزنم، بعد گفتم خواهش میکنم بیاین ایران ،پسرهاتون رو بیارین که پدرتون ببینه، چون خیلی مشتاق شما هستن، کمی به این موضوع فکر کنید، خوشحال میشم از نزدیک ببینمتون .. بعد شماره تلفنم رو بهش دادم گفتم :هر وقت خواستین بیاین بهم خبر بدین ،چون میخوام واقعا حاج خلیل رو سورپرایز کنم و بعد هم از هم خداحافظی کردیم … حالا بهتون بگم سال پنجاه و شیش بود که این اتفاق افتاد و ما به انتظار بودیم که از سیما خانم خبری بشه اما نشد ،سال پنجاه و هفت شد، اوضاع کشور به هم ریخته شد، در همون حال و هوا بودیم که یکروز دیدم تلفن خونمون بصدا در اومد، گوشی رو که برداشتم سیما خانم اون طرف خط بودن سلام کردو بعد از احوالپرسی گفت: منو پسرهام میخوایم به ایران بیایم و با خجالت گفت: فقط نمیدونم ما کجا باید بریم ؟آیا تو اون خونه جایی داریم ؟ گفتم: صد درصد اونجا خونه خودته .. با لحن مهربونی گفت: شما چقدر خوبید، منم واقعا مشتاقم که بیام و از نزدیک ببینمتون .. بعد هم ساعت و تاریخ اومدنشون رو گفت، بعدم گفت هر وقت رسیدم بهتون زنگ میزنم .. من با خوشحالی بخونه عفت رفتم ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ُ زن چیزی در گوش پسرش گفت،که سر بالا آورد ونگاهم کرد... خودمو مشغول چیدن وسیله ها کردم که زن خنده کنان گفت:بیا بریم یه سر به باغ بزنیم، حالا که شما اومدین فکر کنم کارگرها بتونن محصولات را جعبه بگیرند برای ارسال به شهر... من حتی نمی‌دانستم کجا هستم ویا دانیار به چه چیزهایی باید رسیدگی میکرد،بلاخره این پول ته میکشید ،شاید حالا حالا ها دانیار برای پیدا کردن من به اینجا نمی امد، اونوقت با کدام درآمد خرید میکردم و از پس خودم برمی امدم؟؟؟ دست از کیسه ها کشیدم:از ادمهای ده برای جمع اوری محصولات استفاده میکنید؟؟؟ با چشماش رضایتشو اعلام کرد وگفت:فقط شما بخواید ،ارسلان مردم رو خبر میکنه زن ومرد میریزن یک ماهه همه رو میچینیم.... در دل دانیارم رو ستایش کردم ،یعنی تا الان آمده بود؟سراغ مرا گرفته بود؟ خرسند گفتم:پس خبر بدین به اهالی ده،میخوام شروع کنم به برداشت... زن گل از گلش شکفت و این یعنی کارگرهای فصلی رونق خوبی میگرفتند از برداشت... از کلبه که خارج شدیم، زن خنده کنان دست اشاره اش را سمت بالا گرفت:ببین از اونجا تا هکتارها پایینتر فقط برای اقاست، حتی خان اینجا و دهات های اطراف دست به سینه ان براش،اگه بشه که یه دختر از منطقه انتخاب کنه و بشه زن زندگیش ،اونوقته که جا پای خودشون سفتتر میکنه ،البته خان باید همسرش هم خانزاده باشه.... تازه لبخند تنمو به آرامش دعوت کرده بود وحالا جلوی روی خودم حرف از ازدواج همه وجودم میزد...دستم مشت شد وتا زبونم خواست تند بشه ،عقلم هشدار سکوت داد.... زن تا خود باغ حرف میزد ودخترهای رنگاوارنگ معرفی میکرد ولب ولوچه اش آویزان از دارایی خان وخانزاده های منطقه.... باغهای سیب و پرتقال ردیف شده بودن ،اما خوشی در من برای نظاره شان نبود.... زن وپسرش که عازم رفتن شدن، آخیشی از ته دل گفتم و دور شدنشان را نیک پنداشتم، حداقل برای الان و وراجی هایشان برای به تاراج بردن مردی که تمام خوشی های دلم والبته،دستی به شکمم کشیدم:والبته بابای بچه ای که نمیدانم پسر است یا دختر..... این درختها بی شک همه کاشت دانیار بودن... مشت ابی از نهر به صورتم پاشیدم،نفسی تازه کردم ،شروع کردم قدم زدن توی باغی که همه از زحمت شبانه روزی مرد من بود.....به خانه که رسیدم از ظهر گذشته بود ،گرسنه بودم اما حوصله آشپزی نداشتم ،از سیب هایی که همراه داشتم شستم وچشم بسته دونه دونه تا خالی شدن سبد همه رو خوردم ،خوشمزه بود بوی عشق،امنیت وآرامش میداد.... 🌸باز هم همون پیرزن،همون خنده،همون حرفها ومنی که دو دستی شکمم رو چسبیده بودم....نفس نفس میزدم ودرست لحظه ای که چنگ زدم به گلوم برای بلعیدن ذره ای هوا چشمام باز شد...کابوس این پیرزن هرشب بدتر از شب قبل میشد....هوا تاریک بود ومن از عصر خوبیده بودم....پیراهنم خیس عرق بود اونم در این سرما....هیزم توی بخاری ریختم وبا آب ولرم سر و بدنم رو شستم...یعنی اون زن کولی راست می‌گفت ؟اما بچه من چه خطری برای دیگران داشت؟حالا عمو وعابد خان به خاطر مادرم از من کینه داشتن، اما کودکم که گناهی نداشت، حتی در شکمم هم ارامش نداشت واز وقتی فهمیدم در من نوپایی دست وپا میزنه،بدبیاری های زندگیم شروع شده بود...اب روی شکمم ریختم:تو هدیه خدایی برای تحمل روزهای سخت،ببخش که باید از الان تا روزی بابا دنبالمون بیاد مردونه باهم برای زندگیمون تلاش کنیم...آب میریختم وقلقلکش میدادن،میخندیدم و میخواستم از اون کابوسها دور باشم.... صبح زود سمت باغ رفتم...کارگرها زودتر از من شروع به کار کرده بودن...صندوق های چوبی پر از سیب وپرتقال بود...مردها میچیدن وزنها صندوق میگرفتن....آن طرف تر دختر جوانی همراه با مرد سن داری قدم میزد...ادا در قدمهایش و تکان دادن دستهایش هویدا بود....به عقب برگشتم.... یه لحظه ایستادم ،یادمه خانجون همیشه برای کارگرها غذا درست میکرد،ایلد وزنعمو هم.... به دکان ده رفتم که زن با دیدنم فوری شناخت وهر چیزی که خواستم رو فوری توی گاری گذاشت...حتما به گوشش رسیده بود من از آدمهای دانیارم... پسرکی راصدا زد وگاری را تا باغ برایم آورد... از زن دیگ وظروفی را قرض گرفته بودم...هیزم انداختم دیگ را پر از آب کردم...این مردم که بدون غذا دوام نمیآوردند.... برنجهایم را خیسانده بودم با خیال راحت مرغ را سرخ کردم.... مامان ارسلان از میان مردم خودش رو بهم رسوند:چیکار میکنی دختر جان؟نمیبینی سنگینه،تو دختری نباید کارهای سنگین انجام بدی،پدر ومادرت کجان؟؟ لبهایم را تر کردم:صبح زود رفتن شهر،اقا رو باید خبر کنن از برداشت محصول... مامان ارسلان در دیگ رو برداشت:قل میخوره، تشت برنج رو ریخت توی آب:تو دست به چیزی نزن ،سنگین بلند نکن که سنت بالا که بره از کمردرد مینالی....مرغهارو ادویه زدم وبه آبکش کردن برنج چشم دوختم... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾