eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.5هزار دنبال‌کننده
326 عکس
666 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
امیر حسام گفت : زورش نمیرسه ..می ترسه .. گفتم : اگر یک چماق بلند بر داره بزنه توی سرش یا حساب کار دستش میاد یا طلاقش میده که در هر دو صورت به نفع فرح میشه .. امیر حسام گفت : وایییی زن داداش به خدا گلنار آدم خطرناکیه ..به نظرم بدینش به همین  نفتی .. و قاه قاه خندید .. اون روز ما زیر درخت های باغ که حالا پر از میوه بود  فرش پهن کردیم و ناهار رو اونجا خوردیم .. شیوا سر حال بود و همه ی کارای خونه رو انجام می داد تا من این یکی دو روز آخرِ مونده به امتحانم  درس بخونم ... امیر حسام قبل از اومدن آقا رفت ..روز امتحان آقا سر کار نرفت و خودش با من اومد و همونجا موند تا امتحانم تموم شد و اسمم رو برای شهریور نوشتم  و منو برگردوند  خونه و بعد رفت سر کارش و من می دیدم که چقدر با محبت و مهربونی بامن رفتار می کنه طوری که اصلا باهاش احساس بیگانگی نداشتم  .. بهار رو به پایان بود و ما همچنان روزگار خوشی رو میگذروندیم .. اغلب شب ها آقا ما رو سوار ماشین می کرد و میبرد گردش گاهی سینما میرفتیم و گاهی با خریدن کباب و توی یک پارک خوردن کنار هم خوش بودیم ... گاهی احساس می کردم چقدر زندگی با من مهربون بوده که می تونم کنار آدم هایی مثل اونا زندگی کنم ..و من و بچه ها روز به روزبیشتر بهم علاقمند می شدیم  .. اونا  بدون من غذا نمی خوردن ..و بدون من و قصه هام نمی خوابیدن .. و اونا  برای من مثل نفس کشیدن  بودن ؛ حاضر بودنم جونم رو براشون بدم ...شهریور هم امتحانم رو با موفقیت دادم و رفتم کلاس سوم ... حالا بشدت به نوشتن علاقه پیدا کرده بودم ؛و توی یک دفتر چهل برگ کاهی هر چیزی  که می دیدم و هر اتفاقی که می افتاد یاد داشت بر داشتم  ... و در هر فرصتی کتابم رو دستم می گرفتم و توی اون باغ قدم می زدم و زیر یک درخت می نشستم و می خوندم .. وقتی امیر حسام این اشتیاق منو برای خوندن می دید مرتب برام کتاب میاورد .. با اینکه مدتی بود از توجه زیاد اون به خودم خوشم نمی اومد اما هیچ عکس العملی نشون نمی دادم و سعی داشتم عادی باهاش رفتار کنم .. چون هر تغییر حالت من باعث میشد اون بفهمه که من یک چیزایی دستگیرم شده ....دخترا ی اون زمان با حالا خیلی فرق داشتن ..برای یک دختر از سن  یازده ؛ دوازده سالگی شوهر پیدا میشد و دم بخت حسابش می کردن .. و خوب به ناچار از نظر روحی آماده می شد که حداکثر تا چهارده پانزده سالگی ازدواج کنه ... دیگه بچه نبودم و این چیزا رو خوب می فهمیدم که اون نوع نگاهش به من عوض شده و گاهی حس می کردم تنها به خاطر دیدن من اون همه راه رو میاد و بر می گرده ... اما من اونو فقط به چشم برادر آقا ..و یا حتی برادر خودم می دیدم .. برای همین به هیچ عنوان نمی خواستم شکی به دل کسی بندازم تا سر زبون بیفتم ....پاییز بود و درخت های باغ ِ ما و درّه ی پشت دیوار همه یکجا  بصورت بی نظیری  تماشایی شده بودن مخصوصا وقتی خورشید می خواست غروب کنه اعجازی  از  رنگ و نور بوجود میاورد که منو مست می کرد .. و بدون استثنا هر روز میرفتم توی ایوون طبقه ی بالا و از اونجا این منظره رو تماشا می کردم ... در همون حال میرفتم توی رویا های خودم ...پرواز می کردم و لابلای اون برگ های رنگ و وارنگ که زیر نور خورشید می درخشیدن از این شاخه به اون شاخه می پریدم ... توی آسمون چرخی می زدم و کنار رود خونه می نشستم و تنی به آب می دادم و بر می گشتم ... گاهی شیوا هم میومد و پیشم می ایستاد و دست در کمر هم به اون منظره نگاه می کردیم درست مثل زمانی که توی کوهستان بودیم .. ما اونجا بهم انس گرفتیم و با هم یکدل و یک زبون شدیم ... و در همون حال با هم درد دل می کردیم و یاد کوهستان و غروب اونجا و خاطراتش  میفتادیم ...تا یک روز بعد از ظهر که من  همین طور محو تماشا بودم یک مرتبه امیر حسام از پشت سرم گفت :  سلام گلنار ؛ چیکار می کنی ؟ بیا شیرینی آوردم با چایی بخوریم .. بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم گفتم : سلام خوش اومدی ....و از جام تکون نخورم .. اومد و کنارم ایستاد پرسیدم : به چه مناسبت شیرینی خریدی .. گفت : از لج عزیز ..دعواکردم و از خونه زدم بیرون ..فکر کردم چطوری اوقاتم رو شیرین کنم ..رفتم خریدم ... بعد نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد :  چقدر اینجا قشنگه ...تو کدوم فصل رو دوست داری ؟ گفتم : فصل بهار و تابستون و پاییز و زمستون .. گفت : همیشه منو غافلگیر می کنی ..فکر می کردم الان میگی پاییز ... همه رو دوست داری ؟؛؛ اونوقت چرا ؟ گفتم: نمی دونم ..وقتی بهار میشه میگم این از همه بهتره .. تابستون میگم آخیش چقدر خوب شد میوه فراوان شده و زردآلو و هلو اومده ..پاییز که برای من مثل رویاست اونقدر که دوستش دارم ..و زمستون وقتی برف شروع می کنه به اومدن   احساس امنیت می کنم .. حس می کنم دیگه همه جا امن و امانه ... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
-دیگه مهم نیست؛ هر چی تموم شده باشه و نشده باشه مهم نیست! با دروغاش زندگیم رو خراب کرد. +باهات بد رفتاری کرده؟ دست روت بلند کرده؟ -نه! همین نبودنش کافیه! +غلط کرده مرتیکه دوزای، مگه با دختر بی کس و کار طرفه که اینطور باهات رفتار کرده؟ هر چی که بین تو و اون پسر بوده تموم شده، میومد از خودم می‌پرسید! دیگه حق نداری برگردی تو اون خونه! متعجب نگاهش کردم که گفت: بی کس و کار که گیر نیاورده! وقتی فرستادمت تبریز و طلاقت رو گرفتم حساب کار دستش میاد! -آقاجان! لازم نیست انقدر تند بری، گناه از منِ! من پنهون کردم ازش اونم عصبانی شد. +عصبانیت یک هفته دو هفته؛ اصلا یک ماه! نه بیشتر از چهار ماه اونم با ول کردن زنش! هر چقدرم گناه کرده باشی و مقصر باشی حالا دیگه نیستی! -نمیشه که برم تبریز آقا، دیار انقدرام بد نیست، فرستادم دانشگاه، قبل این جریانات هر چی من میخواستم فراهم بود. +همون موقع که مادربزرگش قصد جونتو کرد و یه مدت مریض خونه بودی نباید به حرف دایه گوش میدادم و برِت میگردوندم همون موقع ثابت کردن که لیاقت ندارن! بعدشم تو فکر کردی من نمیتونم بفرستمت دانشگاه؟ تابستون رو برو تبریز، واسه درست هم میفرستم تهران، فکر کردی نمیتونم یه خونه زپرتی عین خونه این پسره در اختیارت بذارم؟ آقام انقد از دست دیار عصبانی بود که اصلا راضی نمیشد و قبول نمی‌کرد که منم مقصرم! آخر سر که قانع نشد باشه ای تحویلش دادم و اومدم بیرون، از وقتی که من اومده بودم اسرین هم اینجا بود، بر خلاف من که آب رفته بودم حسابی تپل و سر حال بود و یه گوشه می‌نشست و فقط میخورد! با غرور و از بالا بهم نگاه کرد و گفت: شوهرت غذا نمی‌ده بخوری که پوست و استخوان شدی؟ - میده بخورم ولی تو انگار خبر نداری که زنای شهری لاغرن و لباس های کمر باریک میپوشن! با کلی شکم و پهلو که نمیشه از اون لباسای فرنگی پوشید! +گیرم لباس فرنگی پوشیدی، دانشگاه رفتی دکترم شدی؛ یه زن بدبخت و تنهایی که شوهرت ولت کرده از همه بدتر بچه ات هم نمیشه! پس به گوش اسرین هم رسیده بود! نفسی گرفتم و گفتم: حالا اونا که بچه دار شدن چه گلی به سر خودشون زدن که من بزنم؟! اسرین من انقد پیشرفت میکنم و جلو میرم که به شوهر نیاز نداشته باشم! پوزخندی زد و گفت: مرد جماعت حالیش نیست این حرفا چهار روز دیگه که سرت هوو آورد به حرفم می‌رسی! دور شدم از اسرین حرفاش برام مهم نبود؛ یه زن کوتاه فکر بود همین! خداروشکر بعد از ازدواج امیر اتاق من خالی شده بود و میتونستم برگردم توش، اون شب دیار نیومد خونه آقام همین بدتر باعث شد آقام فکر کنه بهش بی احترامی کرده! فردا عصر که دیار اومد، آقام حاضر نشد از اتاقش بیرون بیاد، فقط داداشم رو فرستاد دنبالش که بره و باهاش حرف بزنه!موقعی که میخواست بره رو بهم گفت: همه چیو گذاشتی کف دستش؟ -خودش میدونست ولم کردی به امون خدا! +گناهای دخترشو می‌شوره! -اگر گناهکارم دست از سرم بردار، آقام میخواد بفرستدم تبریز! بخوای اینطوری ادامه بدی. پوزخندی بهم زد و گفت: گوشت رو بدم دست گربه؟ کور خوندی! اینو گفت و رفت سمت اتاق آقام؛ کلامش بوی ته‍دید میداد، انگار که یه تنش دیگه جلو روم بود ولی من دیگه جون و نای مقاومت نداشتم! چهار ماه تمام جنگیده بودم، با خودم! تا میومدم احساس آرامش کنم همه چی بهم می‌ریخت! از سر کنجکاویی که هیچ وقت نتونستم از پَسش بربیام پاشدم و رفتم در اتاق آقام، گوشم رو چسبوندم به در تا صداشون رو بشنوم! آقام: دختر منو چهار ماه ول کردی به امون خدا و کَکِت هم نگزیده! فکر کردی بی کس و کاره یا انقد باباش بی غیرته که یه تو دهنی به دامادش نزنه! فکر کردی چون فرنگ رفتی و درس خوندی و سواد داری خیلی فهمیده ای؟ نخیر! نشون دادی هیچی از زندگی نفهمیدی دیار: خسرو خان من اگر کاری کردم صلاح زندگیم تو اون کار بوده! آقام: صلاح زندگی تو شد ول کردن زن جوونت تو شهر غریب؟ حاشا به غیرتت! دستمریزاد! این بی ناموسی رو هم تو فرنگ یادت دادن؟ فکر نکنم اونوریا هم انقد بی غیرت باشن که زن جوون رو ول کنن! دیار: ول نکردم خسرو خان، دورادور خبر داشتم.آقا بدجور عصبانی شد از حرفش که شروع کرد داد و فریاد: تو بیجا می‌کنی! مگه گوسفند بردی که اینطور در موردش حرف میزنی؟ یه تار مو از سر دخترم کم بشه خودت و تمام خاندانت رو به آت‍یش میکشم! می‌خوام ببینم عرضه دار کیه که بخواد نگاه چپ بهش بندازه؛ اون روزی که دخترم نیمه جون تو بیمارستان افتاده بود یادت بیاد! همونجا باید می‌فهمیدم انقد جَنَم و عرضه نداری که زندگیت رو بچرخونی، نباید میذاشتم ببریش! حالا هم دیر نشده برمیگرده خونه پدرش! میذارمش رو چشمام! ایلماه از هر چیزی که تو فکر کنی برای من با ارزش تره.دیار: شرمنده خسرو خان ولی جای زن پهلو شوهرشه! -نه زنی که چهار ماه ولش کنی، اون زن اصلا زنونگی یادش می‌ره، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خونه ی شازده خیلی قدیمی بود و بر خلاف خونه های توی باغ که نسبت به اون زمان شیک و مدرن ساخته شده بود خیلی ساده به نظر می رسید ،اینطور که بعداً شنیدم  اونجا از پدر  شازده به ارث رسیده بود و اندرونی و بیرونی داشت اتاق های متعدد جدا از هم برای چندین زن ،می گفتن پدر شازده پنج زن داشته ، یک حیاط پر از درخت و یک حوض خزه بسته  و گود که یک تلمبه کنارش بود یک ایوون بزرگ که در همه ی اتاق ها به اون باز می شد. اون زمان هیچ آشپزخونه و دستشویی توی ساختمون نبود، اصلاً همچین چیزی امکان نداشت ، مطبخ ها یا کنار حیاط بودن یا زیر زمین، کسی تصورشو نمی کرد که یک روز این مستراح ها بیاد وسط هال خونه ها، خب غذا ها با اجاق و دود و دم درست می شد و این تشکیلات امروز نبود و به ندرت توی خونه های تهرون حمام وجود داشت ،حتی زنان اعیان و اشراف هم دسته جمعی با تشریفات مخصوصی بقچه می بستن وبا خدم و حشم  به حمام می رفتن ، اون روزم فخرالزمان کسی رو فرستاد تا  حمام رو قُرق کنن. بعدم دستور داد بقچه ی ناهار ببندن، چون اغلب همون جا ناهار هم می خورن و اون روز با همون دبدبه و کبکبه ما رفتیم حمام و  چقدر من به اون حمام احتیاج داشتم و هرگز اون روز رو فراموش نمی کنم. صوفیا هم همراه ما اومد تا غبار راه رو بشوریم  و ای کاش غم های آدم هم شسته می شدن. محوطه ای که از بخار آب چشم ،چشم رو نمی دید و دور تا دورش سکو بود و یک حوض بزرگ آبگرم در وسط داشت با کاسه های فلزی که با زنجیر بسته شده بود، هر کس وقتی خودشو می شست می رفت توی خزینه و در حالیکه چشمش رو می بست و دماغشو می گرفت چندین بار میرفت زیر آب و میومد بیرون تا خوب  آب کشیده بشه  و من شاید نزدیک سه ساعت توی آب داغِ داغ اون خزینه موندم ،انگار همینو می خواستم بدنم بسوزه شاید مرهمی روی دلِ سوختم بزارم و در همون حال فکر کردم که چطور می تونم از جمشید انتقام بگیرم. چند روزی که حال خوبی نداشتم و به واسطه ی من حال بقیه هم خوب نبود تا یک روز طرفای بعد از ظهر که منو فخرالزمان و ننجون و نزاکت و بچه ها توی اتاقی که بهش پنج دری می گفتن و جایی بود که همیشه اونجا ناهار و شام می خوردیم و دور هم بودیم... توی اون اتاق بزرگ  با سقفی بلند دوتا فرش قرمز رنگ پهن بود و دور تا دور پشتی ،یک میز گرد کنار اتاق بود و طاقچه ای که آینه و شمعدون های مادر فخرالزمان هنوز روش خود نمایی می کرد و کنارش یک قران که عکس دونفری عروسی شازده و مادرش رو نشون می داد. صوفیا از در وارد شد و گفت : فخرالزمان شب مهمون داریم شازده با شهربانی چی ها جلسه داره فخرالزمان رو کرد به منو گفت  : ای سودا مثل اینکه پدر و بقیه دست بکار شدن، امید وارم زودتر یک کاری بکنن تا دست جمشید رو از اون منطقه کوتاه کنن،صوفیا گفت :  ملک خانم و فروزان خانم هم  شام میان گفتم تدراک ببینن ،ننجون هم برامون شامی کباب درست کنه ،فکر کنم امشب زنونه و مردونه باشه ،چون شازده می گفت سرسرا رو برای مرد ها آماده کنن . گفتم :ولی  منم می خوام توی جسله ی اونا باشم . فخرالزمان گفت : نمیشه مردونه است ،شازده ناراحت میشه ،اینجا مثل ایل شما نیست زن رو توی این کارا شرکت نمیدن. گفتم : خودم با شازده حرف می زنم ،منم باید باشم ،می خوام بدونم چیکار می کنن. نمی تونم دست روی دست بزارم اینجا بی خودی صبح رو شب کنم ،اومدم تا انتقام عزیزانم رو بگیرم. گفت : تو مهلت بدی خودشون دارن همین کارو می کنن،بلند شدم و گفتم :فخرالزمان  فدات بشم خواهش می کنم  منو ببر پیش شازده،صوفیا گفت : آره راست میگه منم موافقم خودش باشه تا یکم دلش آروم بگیره ،شازده الان خوابه بیدار شد خودم می برمت. نزدیک اومدن مهمون ها بود و همه در تکاپوی آماده شدن برای پذیرایی بودن که فخرالزمان اومد و گفت : اگر می خوای پدر رو ببینی بیا بریم. شازده می دونست که من ازش چی می خوام قبل از اینکه حرفی بزنم تا وارد سرسرا شدم با اعتراض گفت : ببینم تو به من اطمینان نداری ؟ برای چی می خوای توی بحث مردونه شرکت کنی ؟ و من که هنوز جلوی شازده جسارتم رو از دست می دادم بغض کردم و به همون حال گفتم : می خوام بدونم. گفت : خب ما بعداً بهت میگم. گفتم : شازده اجازه بدین منم باشم خواهش می کنم، حرف مهمی دارم باید بزنم.. گفت : نه جانم برو به کارت برس من خودم هستم، حرفت رو هم به من بگو. حتماً اینقدر شعور داری که بفهمی چطوری پای کار تو وایستادم، تو یک دلیل داری من صد ها دلیل که این مرتیکه رو خونه خرابش کنم . گفتم : حتماً می دونین که حتی آتا و شاهین خان هم بدون من هیچ شورایی نداشتن ،همیشه من بودم و نظرم رو می گفتم ،شما هم اجازه بدین من باشم قول میدم حرفی اضافه نزنم ،ولی یک خواهش دارم که می خوام جلوی همه بگم ،یک فکری کرد و گفت : باشه ! حالا برو به موقعش صدات می کنم اینطوری خوبه ؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد با عصبانیت رو کرد به منو پرسید چرا دست روی دست گذاشتی زن، پاشو دیگه ، ارسلان بلند شد و منو سیاوش هم پشت سرش راه افتادیم،قبل از اینکه بریم خونه رفتیم پاسگاه و ماجرا رو شرح دادیم ،پرونده تشکیل شد و دوتا مامور همراهیمون کردن و اومدن سر صحنه و شروع کردن به تحقیقات ،از همسایه ها سوال کردن و همه چی رو یادداشت کردن ،دوباره برگشتیم کلانتری و شکایت نامه رو کامل کردیم و سوالهایی که پرسیدن رو جواب دادیم وقتی پرسید با کسی مشکل نداشتید رو به افسر پرونده گفتم طبق گفته ی همسایه ها و اطمینان خودمون ،همه اینها زیر سر دختر و زن اول همسرمه که چند سالی بود از ایران رفته بودن ولی اون طور که مشخص دوباره برگشتن، افسر پرونده با توجه به اظهارات ما و شهادت همسایه و دادن نام و نشون اون مرد یه کم فکر کرد و گفت بهتره تا پیگیری های ما یه مدت از اون خونه دور باشید ،اون طور که از شواهد مشخصه اون مرد یه آدم سابقه داره که قبلا تو کار دزدی و قاچاق بوده،بعد از ایران فرار کرده و دوباره برگشته با یه گروه منافق فعالیتش رو شروع کرده ما هم چند وقتی که دنبالشیم،،ازحرفهای افسر پرونده حسابی ترسیده بودم ،از پاسگاه اومدیم بیرون ، رفتیم سمت خونه ی نجمه، ارسلان اصرار داشت فردا بعد از گرفتن پرونده ی بچه ها بریم تهران و خو‌دش برای پیگیری شکایتمون برگرده... ارسلان می ترسید زیر نظر باشیم و برای خانواده ی نجمه هم دردسر و مشکل درست بشه به خاطر همین برای رفتن عجله داشت صبح بعد از گرفتن پرونده از مدرسه ازخانواده ی نجمه خدا حافظی کردیمو بدون یه تکه اسباب و اثاثیه رفتیم سمت تهران اردلان و زری از ماجرا خبر داشتنو از قبل منتظرمون بود ،وقتی رسیدیم سر کوچه اردلان یه گوسفند زد زمین و قربونی کرد که صحیح و سلامتیم و برامون مشکلی پیش نیومده.. دوروز خونه ی اردلان موندیم و پولی که پس انداز کرده بودیم برای خونه وسیله خریدمو کم کم تو خونه ی جدید که یه خونه ی دوطبقه و بزرگ بود جاگیر شدیم و بچه ها رو دوباره مدرسه ثبت نام کردیم... ارسلان و اردلان هم به خاطر پیگیری شکایت ماهی یکی دوبار برمی گشتن شهر قبلی،تا اینکه یه روز از پاسگاه زنگ زدن خونه ی اردلان و گفتن چند تا مرد و زن دستگیر شدن و ما برای شناسایی بریم،اردلان اومد پی ارسلان و منم اصرار کردم و همراهشون رفتم ،وقتی رسیدیم شب شده بود، رفتیم خونه ی نجمه که فردا صبح زود برای پیگیری کارها بریم،تازه رسیده بودیم که در زدن ،پسر نجمه درو باز کرد و بدون بدو اومد و با هیجان گفت مامان ، عمو ارسلان مژدگونی بدید... سریع و هول بلند شدم پریدم تو حیاط ،سهراب و ابراهیم، هر دو شونه به شونه ی هم داشتن میومدن سمت خونه، ولی از دیدنشون تو اون وضعیت بی اختیار نشستم و زدم روی سرم.. ابراهیم عصا به دست با پای از زانو قطع شده کنار سهراب ایستاد و گفت چی شد دختر عمو؟بعد به پاش اشاره کرد و گفت این انقدراهم ارزش نداره که اینطوری بزنی رو سر خودت بلند شو ،چند وقت دیگه یه بهترشو جاش میزارم.. سهراب با اون چهره ی خسته و لباسهای خاکیش،لبخندی از سر اجبار زد و اومد دستشو انداخت دورگردنمو گفت مامان خیلی دلتنگت بودم... نجمه و بقیه هم اومدن و با دیدن ابراهیم تو اون وضعیت شروع کردن به گریه کردن ،ابراهیم خندید و گفت بخدا اگه میدونستم اینطوری میاید استقبالم اصلا نمیومدم، این چه وضعیه نمردم که اینطوری شیون میکنید.. نجمه و اکرم بغلش کرده بودن و اشک میریختن و میگفتن چرا بی خبر رفتی، نگفتی ما بیشتر از همه به تو نیاز داریم ،آخه این چه کاری بود کردی،درس و دانشگاه و ول کردی رفتی که اینطوری برگردی؟ابراهیم مثل همیشه شوخی میکرد و سعی در آروم کردن ما داشت،بالاخره اومدن تو و نشستن.. نجمه ابراهیم رو سرزنش میکرد و من براش ناراحت بودم ولی تو دلم این همه روحیه و شجاعتشو تحسین میکردمو از اینکه تو این مدت همراه و همدم سهراب بود راضی بودم فقط تنها ناراحتیم پای جا مونده اش توی جبهه بود.. ابراهیم رو به شقایق گفت اینا که همه یا گریه میکنن یا سرزنش ،تو یه لیوان آب یا چای بده دستمون،شقایق رفت و با سینی چای برگشت، ابراهیم با خنده به سهراب گفت فقط خداروشکر میکنم تو بیمارستان هر چقدر ازم آدرس خواستن به خانواده ام خبر بدن ،بهشون ندادم اگه میومدن ببین اونجا چه کولی بازی در میاوردن،اکرم بی صدا اشک میریخت و نجمه با دلخوری نگاش میکرد ولی با حرفهایی که ابراهیم از جنگ و جبهه میزد قانع شدیم که برای دفاع از خاک و ناموس باید جون داد... بالاخره اونشب تموم شد ،سهراب و ابراهیم هم از قضیه ی آتش سوزی مطلع شدن و حسابی اصرار به پیگیری موضوع داشتن صبح اول وقت رفتیم کلانتری ،افسر پرونده رو دیدم ،یه توضیحاتی داد و بعد به اتاق بغلی اشاره کرد و گفت باید برای شناسایی برید تو اون اتاق ، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حالا یا تهران یا شهسوار ! اونجا تحت نظر باشه ..بعد اشکش اومد با ناراحتی گفت: نمیدونم ! نمیدونم چی بود کجاشو گفت مشکل داره ..گفت شاید با دارو ،شاید با یه عمل کوچیک درست بشه، اما من بخاطر عشرت خواستم تلافی کنم و نبردمش به کسی هم نگفتم که دوا درمون کنه خوب میشه گفتم بزار دل عشرت رو بسوزونم !! از مطب بیرون اومدم گفتم دکتر گفته بچه دار نمیشی و خوشحال بدنبال این بودم که برای اصغر زن بگیرم … گفتم: وای خدای من تو باعفت با زندگیش با پسرت چه کردی زننننن! گفت :خجالتم نده ،خودم هرروز کابوس میبینم ،بااین کارم پسرم هم از دست دادم، اون برای همیشه از پیشم رفت ،ماه منیر هم آدم شد ،خودم موندم با یکدنیا پشیمانی، یک آن دلم برای عفت کباب شد ،با خودم فکر کردم این مادرشوهرها چطور دلشون می اومد یک زندگی رو‌نابود کنن و خودشون راحت زندگی کنن ..از دیدن قیافه شمسی حالم بد میشد، آدمیکه دلش برای پسر خودش هم نسوزه که آدم نیست …میخواستم بسوزونمش، بگم عفت شوهر کرده، اما گفتم نه ! بزار عفت بچه دار بشه، بعد بهش میگم که، ای بابا تو چه فکرایی میکنی، شمسی اون به بزرگترین مرد شهر ازدواج کردو خدا بهشون یه بچه هم داد … بعد یادحرفهای ننه بتول افتادم، پس بیخود نبود که هی میگفت عفت رو ببر دکتر.. از هرچی آدم تو روستا بود، مخصوصا اطرافیان خودم خسته شده بودم.. به حاج احمد گفتم با اجازتون ما دیگه از حضورتون مرخص میشیم و به شهسوار برمیگردیم ! حاج احمد گفت : حبیبه خانم میخوام از شما صلاح ومشورتی بکنم.. گفتم: بفرمایید .. گفت :من نه کس و کاری دارم، نه بچه هام به این مال و اموال احتیاج دارند، اگر شما صلاح بدونی اینجا رو وقف کنیم برای کلاس قرآن ! و سرایداری هم براش در نظر بگیریم که از خونه مراقبت کنه .. کمی مکث کردم گفتم :شما بهترین کارو میکنید با خجالت گفت:شما چیزی بعنوان یادگاری نمیخواین از این خونه بردارید ؟ گفتم: اگر اجازه بدید من فقط قرآن ننه رو که تو خونمون هست بردارم .. حاج احمد گفت: انشاالله که برات خیلی خوب باشه و هروقت که میخونی خواهرمنهم دعا کنی، چون شما بهترین چیز روبرداشتین.. بعد گفت :خواهر من‌وسیله ایی نداره ،همرو با همین خونه وقف میکنم و بنظرم حاج احمد بهترین کار رو کرد.. منهم با رضا و صغری بیگم به شهسوار برگشتیم ..وقتی رسیدم بعد از اینکه خستگیمون رو در کردیم ،به عفت زنگ زدم، گفتم :عفت جان آزمایشهاتو دادی ؟ گفت: آره اتفاقا با حاج خلیل رفتیم.. گفتم خیلی کار خوبی کردی ،بعد گفتم حتما جوابش رو‌گرفتی بخونمون بیا تا باهم پیش دکتر ببریم.. عفت دو سه روزبعد بخونمون اومد با خنده وارد خونه شد و به مسخره گفت: بیا که جواب پیرزن حاضر شده‌. گفتم :وای نگو چطور دلت میاد مگه تو‌چند سالته ؟ الهی که لطف خدا شامل حالت بشه.. با شادی آزمایشهارو پیش دکتر بردیم،دکتروقتی آزمایشهارو دید گفت :قبلا دوا درمان کردی ؟ گفتیم :نه این اولین باره .. دکتر گفت :من یکسری دارو میدم ،انشاالله نتیجه میگیرید، ولی اگر نشد یه عمل کوچیک انجام میدیم و همه چیز باب میلتون پیش میره . عفت اشک شوق میریخت گفت: یعنی من بچه دار میشم ؟ گفت :بله چرا که نه مشکلی نیس.. حالا درست یادم نیست اما فکر کنم گفت: چسبندگی رحم داری .. حاج خلیل، عفت رو بهترین دکترها برد و بعد از کلی دوا درمون یکروز عفت به خونمون اومد و گفت حبیبه جان یه چیزی بگم بهم نمیخندی ؟ نمیگی خیالاتی شدم ؟ گفتم نه بگو جون به سرمون کردی .. گفت: من ماهیانه ام عقب افتاده به نظر تو میشه حامله باشم ؟ گفتم: آره که میشه، بیا بریم آزمایشگاه یه آزمایش خون بده ،انشاالله که حامله ایی.. اونروز هردومون به آزمایشگاه رفتیم، وقتی آزمایش داد خانم پرستارگفت :دو ساعت دیگه جوابش رو میدیم.. تو دلمون غوغا بود ،باهم رفتیم یه آبمیوه خوردیم ،وقتی برگشتیم جواب آزمایش رو‌گرفتیم ودر کمال ناباوری اون خانم گفت: که جواب آزمایش مثبته !!! من عفت رو بغل کرده بودم ،اما عفت فقط گریه میکرد و‌میگفت نمیدونم چطور از خدای خودم تشکر کنم.. به عفت گفتم: باید من به حاج خلیل بگم که پدر شده .. با شوق به تلفن همگانی رفتیم ،حتی تا خونه صبر نکردم، زنگ زدیم کارخونه و من گفتم با حاج خلیل کار دارم.. حاج آقا اومد پشت خط، وقتی سلام کردم گفتم :آقا جان باید بمن مشتُلق بدی .. گفت :بگو چی شده.. گفتم: عفت بارداره !!! آقاجان اول سکوت کرد بعد گفت :خدارو شکر .. احساس کردم داره گریه میکنه ،با صدای بغض آلود گفت: حبیبه جان دخترم تو جان بخواه منم.. گفتم: نه دیگه ! خودت باید بخری.. بعد گفتم: من امشب شام درست میکنم شما با رضا بیاین خونمون.. اونم قبول کرد ،بعد بخونمون رفتیم وحسن وشهلا با آقاجان(پدرشوهرم ) هم دعوت کردم.. گفتم بزار جمعمون جمع باشه… ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رسم بود مرده رو همون ساعات اولیه به خاک بسپارن و میگفتن خوبیت نداره جسد روی زمین بمونه.... آخرین چادر رو رد کردم، اما خبری از خانواده ام نبود....به تپه که نزدیک شدم با خودم گفتم:لابد دیر پیغومشون به دستم رسیده وخودشون اومدن ایل...چقدردلتنگشون بودم...چرخیدم وتا به خودم بیام نفهمیدم چی شد وفقط یه لحظه حس کردم تموم بدنم داغ شده....چشمام داشت بسته میشد و صدای زنی رو شنیدم که میگفت:تا مردم درگیر مراسمن زود از اینجا برید...دیگه هیچی یادم نمیاد و نمیدونم چی شد که چشمام بسته شد وزبونم لال....‌ چشمامو که باز کردم توی اتاقک کوچکی بودم که یه پنجره به بیرون داشت و قالی هایی که کهنه ورنگ ورو رفته بود همه جاش ذغال سوخته وسوراخ سوراخ،قلیونی گوشه دیوار بود وپرده چرکینی که آویز بود...پشت سرم درد میکرد ،دستمو که گذاشتم خیسی چیزی رو حس کردم....خون بود و می نارم خیس خیس.... پرده رو کنار زدم پنجره،از لای شیشه دود گرفته شکسته بیرون رو نگاه کردم....چند زن سن وسال داری رو دیدم که میدویدن سمت اتاقها...یه حیاط بزرگ بود، دورتا دورش فقط اتاق بود...گیج به اطرافم نگاه کردم،من چرا اینجام؟چی شد که سرم این همه درد میکنه؟ یک شبانه روز توی اتاق بودم و هیچ کس سراغم نمیومد و هرچی داد وبیداد میکردم‌ جوابمو نمیدادن..... روز دوم بود که در اتاق باز شد...حس کردم چقدر به این هوا احتیاج داشتم... فوری جون گرفتم وبلند شدم...زن سیاه سوخته ای که معلوم بود صورتش افتاب سوخته است و ده برابر من قد داشت دست به کمر شد:ببین بچه اینجا نیومدی که بخور وبخوابت به راه باشه بی چون وچرا راه میفتی وهرچی من میگم جز چشم ازت نشنوم... نمیفهمیدم چی میگه وگفتم:تو دیگه کی هستی؟اصلا چرا من اینجام؟؟ ار یقشه لباسم گرفت وکشون کشون منو اونسر حیاط برد وپرت کرد توی حمامی که سقف هم نداشت ویه پرده بود ...به آب اشاره کرد:خودتو خوب بشور .... از روی زمین بلند شدم:تو کی هستی؟بهت میگم منو چرا آوردین اینجا؟ پرده رو کشید وقبل رفتن گفت:دم حمام منتظرتم،تو رو به همون دلیلی که بقیه رو آوردن آوردیم این زبونت هم کوتاه کن چون نکنی من شغلمه بریدنش.... هیچی از حرفهاش نمیفهمیدم...یه تیکه از مینارم رو خیس کردم وباهاش صورتمو تمیز کردم ،موهام خونی وچسبیده به هم بود اینجا واین خونه،از همه مهمتر این زن حس خوبی رو بهم نمیداد وبا یاد عمو واونروز جلوی امامزاده پاهام بیحس شد....نکنه عموم....تند تند آبی به صورتم زدم:نه اصلا،اشتباهه،عمو اینجا واین زن رو از کجا باید بشناسه...ته دلم خالی شد وبند پوتین هامو محکم بستم ،چون خوب میدونستم کار عمومه ودسیسه عابد خان اما اون زن کی میتونست باشه؟؟؟ پرده عقب رفت و زن سیاه سوخته با تشر گفت:پس میخوای با من دربیفتی آره؟؟تا به خودم بیام روی سینه ام زد ولگن آب رو یه جا روی سرم خالی کرد... گوشه حمامک افتاده بودم و کیسه به دست جلو اومد خواستم مانع بشم، اما دستمو پس زد و گفت:هرچقدر ریزه میزه ای اما سرخ وسفید بودنت به چشم میاد، به عمرت مرد فقط همین یه دونه رو خوب آوردی، بقیه به درد جرز لای دیوار هم نمیخوردن... ترسیده از حرفهاش به سکسکه افتادم که کیسه رو گوشه ای پرت کرد وحوله ای دورم پیچید...برای دیدنش بایدسرمو بالا میگرفتم از بس هیکلی بود وچاق... دستمو گرفت چون کودک خردسالی که منتظر تنبیه سختی بود به دنبالش کشیده شدم...وارد اتاق بزرگی شدم که پر از لباس رنگارنگ بود...شتر با بارش توی این اتاق گم میشد و زن از بین خروار خروار لباس یکی رو به سختی بیرون کشید، اما مقابلم که گرفت گفت:اینم که به تنت زار میزنه مگه تو هیچ خونه بابات نبود بخوری... هر چه گشت لباسی پیدا نکرد ویه دست از لباسهارو پرت کرد طرفم:فعلا اینارو بپوش تا بفرستم برای فردا لباس بیارن واست اینجور که نمیشه.... توی اتاقکی که روز اول چشم باز کرده بودم حبس شدم وهیچی نمیفهمیدم از اینجا جز اینکه جای خوبی نیست...توی طاقچه تارعنکبوت گرفته نشستم واز درز شیشه شکسته بیرون رو نگاه میکردم... هوا به تاریکی میرفت ومردها چندتا چندتا وارد اتاقی میشدن و زنی که پشت بندشون با بساط وارد اتاق میشد،رعشه به تنم انداخت وحالا حرفهای اون زن یکی یکی برای من معنا پیدا میکرد ،حتما نداشتم اینجا یکی از املاک عابدخانه و عمو هم دست داشته، ولی به کمک چه کسی رو خودمم نمیتونستم حدس بزنم...اینجا دیگه کسی نبود به دادم برسه،دیگه خبری از عموها وبرادرهام نبود، اصلا الان کجا بودن؟فهمیدن من گم شدم یا ...لبمو گاز گرفتم بی شک منو پیدا میکنن اما....دستمو روی شکمم گذاشتم:اما قبلش باید فرار میکردم از این خرابه تا دست هیچ کس به من نرسه.... اینجای دنیا دیگه خودم بودم وبچه ی بیگناه ومعصومم،خودم بودم وخودم باید به تنهایی تصمیم میگرفتم....اتاق رو چرخی زدم اما هیچ جوره راه رهایی نبود... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾