#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفت
گفت : اگر ناراحتی همین فردا برو خونه ی خودتون ..تو روهم دیگه نمی خوام ...
می خوام تنها باشم ..حالا اون گریه می کرد و من گریه می کردم ..بلند شد رفت طبقه ی بالا و منم دوباره با همون حال دراز کشیدم و مدت زیادی صدای گریه های اونو از دور می شنیدم ولی ترجیح دادم به حال خودش بزارم ..
چون می فهمیدم هیچ فایده ای نداره ...کم کم خوابم برد ..
تا نور خورشید از پنجره ی حیاط افتاد روم ..
خواستم جابجا بشم که حس کردم یکی کنارمه و منو نگاه می کنه ..
چشمم رو باز کردم ..شیوا بود ...دستی به موهام کشید و گفت : خیلی موهای قشنگی داری ..به نظرم یکم کوتاهش کنیم بد نیست ...
گفتم : وقتی رفتم میدم مادرم کوتاه کنه ...
گفت : حرف مفت نزن ..من عصبانی بودم ببخشید ..قربونت برم ..مونس من ؛ دختر من ؛
بمیرم هم نمی زارم تو ازم جدا بشی ..گفتم : ولی دیشب دلمو شکستین ..و نشون دادین که واقعا دخترتون نیستم ..
اگر مادرم بودین بهم نمی گفتی برو ..گفت : دیگه به روم نیار قول میدم تکرار نشه ..می دونی زن شاه پسندی منو یاد خیلی چیزا انداخت ..
از خودم از زن بودنم بیزار شدم ..
دستشو گرفتم و گفتم : به خدا منم همینطور ..خیلی زن ضعیف و بد بختی بود که حاضر شده بود این کارو برای شوهر نامردش بکنه ..
مگه دستم به اون شاه پسندی نرسه ...
یک مرتبه شیوا همینطور که هنوز سرم روی بالش بود دو دستی منو بغل کرد و بوسید و شروع کرد به قلقلک دادن من و گفت: دیدی ؟ دیدی ؟ هر دومون یک طور فکر می کنیم ؟..
و اینطوری می خواست از دلم در بیارم ..
اون روز بعد از اینکه ناشتایی خوردیم گفت : زود باشین حاضر بشین می خوایم بریم بگردیم ...شاید سینما هم رفتیم ..
ناهارم بیرون می خوریم و کلی خرید می کنیم ..همه خوشحال بودیم و با ذوق و شوق آماده شدیم و دست همدیگر رو گرفتیم و راه افتادیم به طرف جاده ی قیطریه ...
برای این کار باید..یک ربعی راه میرفتیم ..
چهار تایی می گفتیم و می خندیدم ..و من هرزگاهی به صورت شیوا نگاه می کردم که آیا از ته دلش خوشحاله یا به خاطر ما این کارو می کنه ...
اول رفتیم استانبول ..اون برای من دوتا بلوز و یک دامن خرید و یک پیرهن سفید با گلهای صورتی که خیلی بهم میومد ..
چند تا گیره سر و لباس و کفش برای بچه ها خریدیم ..توی یک رستوران خیلی خوب چلو کباب خوردیم ...
بعدم خوب یادمه رفتیم پارک گلستان ..اونجا هم وسیله ی بازی بود هم خیمه شب بازی و هم فیلم نمایش می دادن ..که برای اون نمایش باید هوا تاریک میشد ..
و مردم از قبل روی اون نیمکت های چوبی آبی رنگ جا می گرفتن و بقیه ایستاده تماشا می کردن ...شیوا بیست سیخ جگر خرید و روی همون نیمکت ها نشستیم و خوردیم تا فیلم شروع بشه ....
بچه ها اونقدر بازی کرده بودن و از شوق شون بالا و پایین پریده بودن که هر دو خوابشون برد...
حدود ساعت ده شب بود که با تاکسی در بستی که گرفته بودیم رسیدیم نزدیک خونه ..
حدود صد متری از کوچه ی خونه ی ما سر بالایی بود و خیلی خراب شده بود ..
راننده گفت : جلوتر نمیرم ..و ما مجبور شدیم پیاده بشیم ..
من پرستو و شیوا پریناز رو بغل کردیم و پیاده راه افتادیم در حالیکه کلی خرید کرده بودیم و توی دستمون بود ..
هر دو به هن و هن افتاده بودیم که یک مرتبه یکی از پشت سر شیوا گفت : بده به من بچه رو ..
صدای عزت الله خان رو شنیدم ..در یک لحظه سر جامون میخکوب شدیم ...
و با هم و بلند گفتم : پیدامون کرد ....باورم نمیشد اون وقت شب آقا اونجا چیکار می کرد..
شیوا سست شده بود عزت الله خان بچه رو ازش گرفت و خیلی جدی پرسید : کجاست ؟ این خونه ی لعنتی کجاست ؟
من که سر از پا نمی شناختم انگار این تنها آرزوی من شده بود گفتم : سلام آقا اونجا ته کوچه ...دنبال من بیان ..
اما نه شیوا حرفی می زد و نه آقا ..
حتی جلوتر از شیوا راه میرفت با قدم های بلند دنبال من که جون تازه ای گرفته بودیم میومد ..وقتی به پشت در رسیدیم ..
شیوا هنوز بی رمق با فاصله زیاد آروم قدم بر می داشت ..
کلید خونه دست اون بود ...سکوتِ آقا نشون می داد که چقدر دلش شکسته ...
مردی تنها به دنبال زن و بچه هاش این موقع شب کوچه به کوچه گشته بود و اونشب بطور معجزه آسا یی پیداشون کرده بود ..
حالا چی باید می گفت ؟ من بهش حق می دادم ...
ذوق و شوقی که من داشتم فکر می کنم از هر دوی اونا بیشتر بود ..
عزت الله خان بدون اینکه به صورت شیوا نگاه کنه کلید رو ازش گرفت و درو باز کرد ...
اول من رفتم توی حیاط وآقا همینطور که بشدت اخم کرده بود و عصبی به نظر میرسید بدون اینکه با شیوا حرف بزنه وارد شد ...
آروم گفتم : کلید اتاق زیر گلدونه ..آقا پریناز رو انداخت روی شونه اش ولی قبل از اون شیوا از زیر گلدون کلید رو بر داشت و درو باز کرد ..و فورا چراغ ها رو روشن کرد ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهفت
سه ماه گذشته شاید با کَس دیگه ای هم بودم!
تو سرم انگار خالی شده بود! فکر میکردم زودی خوب میشم اما بدتر شدم، طوری که کامل چشمام سیاهی رفت و دستم از نرده شل شد! قبل اینکه سقوط کنم تو جای گرمی فرود اومدم.
چشمام رو که باز کردم تو اتاق خودمون بودم، حالم بهتر شده بود، سعی کردم تو جام بشینم،چسب رو دستم نشون از این بود که برام سرم زدن! لباسامم عوض شده بود.
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت در، پله ها رو پایین رفتم، دیار تو هال نبود! از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداختم دیار تو حیاط نشسته بود و مشغول کباب درست کردن بود!
بعد از مدتها یه لبخند رو لبم نشست از اینکه بهم توجه کرده بود! رفتم تو آشپزخونه و آبی به دست و روم زدم؛ سعی کردم یکم مرتب باشم لااقل!
صدای باز شدن در که اومد خودمو مشغول سفره چیدن کردم، جدیدا موقع دیدنش انقدر دلهره داشتم که انگار روزای اول زندگیمون داشت برام تداعی میشد!
اومد تو آشپزخونه و با دیدن من گفت: بیدار شدی؟
سرم رو تکون دادم اونم دیگه چیزی نگفت، حتی نپرسید حالت چطوره؟ بهتر شدی؟ حرصم گرفت اما به روی خودم نیاوردم، کبابا رو گذاشت سر سفره، بوش داشت معده گرسنه ام رو مالش میداد، اشتهام باز شده بود و حس میکردم حتی یه گاو هم میتونم بخورم!
تقریبا رو به روش نشستم؛ بعد از سه ماه سر یک سفره غذا میخوردیم، دوتایی! به کبابا اشاره کرد و گفت: بخور! باز نیوفتی رو دست و بالم! بخور اگر من نبودم از پله ها نیوفتی پایین!
حرفاش آزار دهنده بود، یه طعنه ای تو حرفاش بود که عذابم میداد!
بسم الله تو دلی گفتم و مشغول خوردن شدم، وسط غذا خوردن بودم که گفت: فردا میرم!
همین جمله دو حرفیش باعث شد لقمه تو گلوم گیر کنه! نگاه رو تا صورتش بالا کشیدم و گیج نگاهش کردم، مردمک چشماش چرخید و در و دیوار آشپزخونه رو نشونه گرفت و گفت: میدم هر چی که لازمه طوبی خانوم بخره! هر چی هم لازم بود بخر!
بغض گلوم رو فشار میداد، باز میخواست بره، یعنی هیچی حل نشده بین ما! به زور سرم رو تکون دادم و باشه ای گفتم! تمام اشتهام کور شد، اشک تا زیر چشمم رسیده بود و به زور خودم رو نگه داشته بودم که گریه نکنم! لقمه هام رو با آب قورت میدادم و بعد هم بلند شدم و به بهانه شستن دستام رفتم تو دستشویی!
نمیدونم شب چطوری صبح شد؛ فقط دم دمای صبح دو ساعتی رو خوابیده بودم،فکر میکردم بعد از حرفای دیروزم میبخشه، یا لااقل یکم مهربون تر میشه، با غذای دیشب امیدوار شدم اما بدجور خورد تو پَرم! وقتی رفتم پایین خبری از دیار نبود و تمام بغضی که از دیشب تو گلوم مونده بود آزاد شد...
دیار:
به نوچه حشمت اشاره زدم درو باز کنه، در آهنی و بزرگ انباری با صدای بلندی باز شد، انباری تاریک و نمور بود و صدای جیرجیرک و موش از گوشه کنار میومد! قدم به قدم جلو رفتم، صدای کفشام تو انباری میپیچید! تکون خوردنش رو اون صندلی فلزی رو میدیدم!
به چند قدمیش رسیدم، بخاطر کتکایی که نوش جان کرده بود پای چشمش ورم کرده بود، چشمای سبزش به سختی از بین اونهمه ورم قابل تشخیص بود!
از تو جیبم یه نَخ سیگار بیرون آوردم و با فندک روشن کردم و پوک عمقی زدم و همونطور که دودش رو بیرون میدادم روبهش گفتم: بد که نگذشته بهت؟
تقلایی کرد و گفت: دعا کن پام نرسه بیرون وگرنه بلایی..
پریدم وسط حرفش و با غیظ گفتم: خفه شو! کی گفته قراره بری بیرون که خط و نشون میکشی برای من؟ هان؟ کی باشی؟
-دورت پر آدمه میتازونی جرأت داشتی تنها رو به رو میشدی!
خندیدم و گفتم: آخه تو عرضه داری شلوارت رو بالا بکشی؟ حیف من نیست بخوام تورو بزنم؟ ارزشش رو نداری!
پوزخندی بهم زد و گفت: ولی زنت اینطور فکر نمیکنه!
ایندفعه نذاشتم حالمو بد کنه؛ میدونست نقطه ضعفم چیه که مدام دست میذاشت روش! آروم گفتم: زنِ من چی فکر میکنه؟ جز اینه که عرضه نداشتی نگهش داری؟ چی فکر میکنه که تو کوچه کنار خیاط خونه ازش سیلی خوردی؟!
تکون خوردن مردمکاش رو دیدم، چند لحظه بی حرف نگاهم کرد و بعد گفت: بالا بری پایین بیای منو میخواد!
-تورو میخواد و سه ماه بعد از نبود شوهرش اونطوری باهات تو خیابون رفتار کرد!
یه قدم جلو رفتم و گفتم: ببین جوجه دفعه اخرته که ردی ازت تو زندگیم میبینم؛ سری بعد بلایی سرت میارم که ننه ات نشناسدت، فهمیدی؟ دفعه آخره! دفعه آخریه که میخوام ریختت رو ببینم شیر فهم شد یا بسپارم بیرونیا بهت بفهمونن!
-پا پَس نمیکشم! من میخوامش، تو بفهم اینو!
خیز برداشتم سمتش و موهاش رو تو مشت گرفتم و سرش رو کشیدم عقب و تو صورتش گفتم: انگار قید دندونات رو زدی پسر اسماعیل خان! چه خبر از دختر تیمسار فلاحی؟ میدونه افتادی دنبال زن شوهر دار؟ میدونه چه غلطایی میکنی؟ میدونه یا بهش بگم؟من انقدری نفوذ دارم که دو به سه نرسیده به گوشش برسونم!از جونت سیر شدی؟شانس بهت رو آورده پشت پا بهش نزن!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهفت
دست خودم نبود, تو داری بهم بد می کنی ..
برای چی به شازده خبر دادی تا اون تلفن رو بر داره و با اون دهن کثیفش به من فحش بده و تهدیدم کنه ؟
تو زن منی ؛ باید محرم رازم باشی ؛ ..خودت بگو کار درستی کردی ؟ اون بابای بی لیاقتت هر چی که لایق خودشو و کس و کارش بود نثارم کرد، منه احمق فکر کردم بیام و شکایت اونو به تو بکنم تا ازش حساب پس بگیری ؛
حالا می ببینم تو اونو پر کردی و به جون من انداختی , بهم بگو چرا این کار رو با من کردی؟ ..بعد ازم می خوای بهت اعتماد داشته باشم ..
حرف بزن بگو چرا بهش دروغ گفتی که من هنوز پیگیر کار ای سودا هستم؟ نیستم تو اشتباه شنیدی ..
اصلا بگو چی بهش گفتی که اینطور از دست من عصبانی بود ؟من که اینجا پیش تو بودم از در خونه بیرون نرفتم ؛ با کسی تماس نداشتم ..
آخه چرا با روح و روان من بازی می کنین ؟ ننجون رو فرستادی که چی بشه ؟دوباره زندگیمون رو بهم بزنی ؟ دوباره از من خسته شدی می خوای بهانه در بیاری ؟
گفتم : ولم کن تو رو خدا ..دیگه نمی خوام ببنیمت ..تموم شد جمشید ؛ هر چی بود تموم شد برو هر کاری دلت می خواد بکن به من کار نداشته باش...
گفت : نمی تونم ..تو زن منی ؛ دوستت دارم به اندازه همه ی دنیا دوستت دارم ؛گفتم دوستم داری ؟ معنی دوست داشتن اینه ؟ .. تو به من قول داده بودی که دیگه دست روی من دراز نمی کنی ..قول داده بودی که دیگه دنبال هیچ زنی نمیری ..
من خودم شنیدم که دستور کشتن ایلخان و بقیه رو دادی و خواستی ای سودا رو برات بیارن ...شنیدم براش خونه گرفتی ..
اون دختر شوهر داره صد بار داد زد منو برای ایلخان عقد کردن خطبه خوندن ..تو به خرجت نرفت ؛که نرفت ..
گفت : می دونم حسودی می کنی قربونت برم معلوم میشه توام منو دوست داری ..
گفتم : دیگه ندارم برو صد تا زن بگیر ولی دست از سر ای سودا بر دار اون دیگه خواهر منه گناه داره ..خدا ازت نمی گذره که زن کس دیگه ای رو بیاری و تصاحب کنی ..
جمشید دستهاشو مشت کرده بود و فکر می کردم ممکنه هر آن دوباره منو بزنه ..ولی خودشو کنترل کرد و گفت :قربونت برم تو اشتباه شنیدی ..اصلا حرف ای سودا نبود ؛ بره گمشه هر گوری که ازش اومده ؛ درست گوش نکردی ..یک عده شورشی هستن که مدت هاست دنبالشون هستیم ..باور کن ؛بهت قول میدم که همچین چیزی نیست ؛ ببین عزیزم دارم بهت التماس می کنم پاشو برو پاشو مثل یک زن خوب و وفا دار به پدرت زنگ بزن و بهش بگو اشتباه شنیدی ....زود باش ؛ پاشو ؛ من بعدا برات توضیح میدم ..قول میدم؛ غلط کردم دست روی تو دراز کردم به خدا از دلت در میارم ..به جون خودت این بار تقصیر خودت بود ..وگرنه من تو رو دوست دارم نمی خوام بهت صدمه ای بزنم ..
اصلا توام بیا منو بزن شاید دلت خنک بشه ؛ بیا ؛قول میدم هر چقدر منو زدی از جا تکون نخورم ..گفتم :مگه من وحشیم ؟
جمشید حالم خوب نیست برو دست از سرم بر دار ولم کن من با گوش خودم شنیدم ؛ نمی خوام ای سودا به خطر بیفته ..پدرم باید می دونست و جلوی تو رو می گرفت ..با حرص گفت : فخرالزمان پاشو ؛ نزار اون روی سگ منو بالا بیاد ..بهت که گفتم بعدا برات میگم که جریان چی بوده ؛و دوباره بازوی منو گرفت و بشدت فشار داد ..دیگه قدرتی توی بدنم نبود ..ولی گفتم : می خوای منو بزنی ؟ بزن ..بازم بزن ..تو آخرم منو می کشی و بچه هام رو بی مادر می زاری ؛ پس همین الان تمومش کن چون این بار اگر زنده بمونم ؛ دیگه ازت نمی گذرم ..با حرص طوری که وانمود می کرد پشیمونه گفت :بس کن دیگه اینقدر این حرفا رو تکرار نکن ..گفتم که غلط کردم ..فدات بشم ..قربون اون صورتت برم بزار خودم پاکش کنم .
عزیزم پاشو تا شازده یک کاری نکرده که به ضرر هر دومون تموم بشه بهش زنگ بزن ..بعد من بهت ثابت می کنم که اشتباه کردی ..اصلا اون طوری که تو فکر می کنی نیست ..تو زنگ بزن منم قول میدم یک لحظه از تو جدا نشیم ..
وقتی نتونست منو قانع کنه ؛ دوباره منو زد .با اینکه باور کردنی نیست آخه حال و روز من طوری بود که دل سنگ رو به درد میاورد ولی اون وحشیه نامرد این بار طوری منو زیر لگد هاش گرفت که اصلا نمی تونستم حرکت کنم ..
ننجون اونقدر فریاد زده بود که غش کرد ..اما من خیلی حالم بد بود نتونستم به کمکش برم نزاکت و مثل اینکه قدسی خانم یک کارایی کرده بودن تا حکیم اومد منو مداوا کنه به اونم دوا داد ..جمشید توی این فاصله بچه ها رو برد داد به ماجون و گفت نمی خوام ننجون و نزاکت ازشون مراقبت کنن و اجازه نمی داد از در اتاق بیرون بریم ..از همون کارا که همیشه می کنه و انگار می خواد قدرتشو به رخ ما بکشه ..اونشب حسابی مست کرده بود؛ همش تو رو صدا می کرد و به من فحش می داد ..می گفت من باعث شدم تو بری و نزارم به وصالت برسه ..
فخرالزمان ساکت شد و چند قطره اشک از گوشه ی چشمش پایین اومد و آروم گفت : بی شرف ..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوهفت
سیده خانم خیلی تلاش کرد منصرفم کنه اما نمیتونستم قبول کنم،به اندازه ی کافی سربارش شده بودیم،نریمان دیگه بزرگ شده بود و دوست نداشتم حسرت چیزی توی دلش بمونه،سیده خانم وقتی دید نمیتونه منصرفم کنه برام شرط گذاشت و شرطش هم این بود که نریمان رو توی خونه پیشش بذارم و بچه رو همراه خودم نبرم..........
چون سیده خانم سنش بالا بود اولش مخالفت کردم اما خودش انقد اصرار کرد و گفت تنهایی اذیت میشم و دیگه به نریمان عادت کردم که راضی شدم،راست میگفت خیلی بهش وابسته شده بود،نریمان هم خداروشکر پسر آروم و فهمیده ای بود و اصلا اذیت نمیکرد…..چند روزی اینور و اونور گشتم تا بلاخره تونستم توی یک ارایشگاه زنونه کار پیدا کنم،دیگه از رخت شستن و کلفتی خسته شده بودم و دلم نمیخواست سراغ اینجور کارها برم،این کار رو هم کاملا اتفاقی پیدا کردم،موقعی که توی بقالی داشتم کمی وسیله میخریدم زن جوونی درست جلوم ایستاده بود و داشت به صاحب بقالی میگفت برای تمیزکاری ارایشگاهش کسی رو پیدا کنه،اولش نمیخواستم چیزی بگم اما بلاخره غرورمو زیر پا گذاشتم و بعد از رفتن زن به آقا موسی صاحب بقالی گفتم اگه میشه منو بهش معرفی کنه،اونم که منو میشناخت و میدونست با سیده خانم زندگی میکنم قبول کرد من رو بهش معرفی کنه…..دو سه روز بعد که دوباره برای خرید رفتم آقا موسی آدرس ارایشگاه رو بهم داد وگفت با اون زن صحبت کرده و میتونم برایکار برم…….از شدت خوشحالی خریدهارو خونه بردم و سریع به سمت ارایشگاه حرکت کردم،توی ماشین که نشستم آدرس رو به راننده دادم و خواهش کردم منو به مقصد برسونه،خوشحال بودم از اینکه دیگه مجبور نبودم توی خونه ها کار کنم و نگاه هر نامحرمی رو روی خودم تحمل کنم…..نیم ساعتی طول کشید تا به ارایشگاه برسم،در باز بود و همون لحظه چند نفری جلوتر از من داخل رفتن،آروم پرده ی جلوی در رو کنار زدم و داخل شدم……ارایشگاه خیلی شلوغی بود و کلی زن و دختر روی صندلی ها نشسته بودن،سراغ میز گوشه ی سالن که دختر جوونی پشتش نشسته بود حرکت کردم و ازش سراغ ستاره خانم رو گرفتم،خودکار توی دستش رو تاب داد و گفت عزیزم هنوز نیومده،میخوای بشین تا بیاد……باشه ای گفتم و روی یکی از صندلی های نزدیک به خودش نشستم،از دیدن دختر زیبایی که زیر دست ارایشگر نشسته بود و با ذوق داشت تعریف میکرد که امشب عروسیشه و میخواد زیباتر از همیشه باشه لبخند روی لبم نشست،من هیچکدوم از این کارها رو انجام نداده بودم و فقط به محضر ساده ای بسنده کرده بودم،البته بماند که بخاطر سختی های زندگی هیچوقت ذهنم سمت این چیزها نمیرفت و همیشه قانع بودم……..یک ساعتی منتظر نشستم تا بلاخره ستاره خانم،همون زنی که توی بقالی دیده بودم از در ارایشگاه وارد شد……
کنار دختر پشت میز اومد و کیفش رو بهش سپرد،سریع بلند شدم و سلام کردم،نگاه نافذی بهم انداخت و گفت بفرمایید عزیزم.....کمی من من کردم و گفتم از طرف آقا موسی برای کار اومدم،لبش به خنده باز شدو گفت آها بله عزیزم خیلی خوش اومدی،بذار یه سری به بچه ها بزنم میام برات توضیح میدم....باشه ای گفتم و دوباره سر جام نشستم،به نظر زن خوبی میومد و حس خوبی بهش داشتم،زن های توی سالن یکی یکی کارشون رو انجام میدادن و بعد از پرداخت پول به دختری که کنار من پشت میز نشسته بود بیرون میرفتن،زیر چشمی نگاه میکردم که چطور بدون اینکه به فکر چیزی باشن دست توی کیف میکردن و کلی پول پرداخت میکردن.....نزدیک ظهر بود که بلاخره ستاره خانم بیکار شد و بعد از کلی معذرت خواهی کنارم نشست،اول به دختری که پشت میز نشسته بود و اسمش سارا بود سپرد برامون دو لیوان چایی بیاره و بعد شروع کرد به صحبت کردن:ببین عزیزم من اینجا یه نفر رو میخوام که کارای تمیز کاری رو برام انجام بده،یه نفر قبلاً اینجا کار میکرد که شوهرش دیگه اجازه نداد بیاد و توی این مدت بچه ها کارا رو انجام میدادن اما یه مدته سرمون خیلی شلوغ شده و هیچکدوم وقت نمیکنن،راستش رو بخوای من خیلی حساسم و سالن همیشه باید از تمیزی برق بزنه،صبح زودتر از همه باید بیای و عصر دیرتر از همه بری اما اگه زیاد شلوغ نباشیم میتونی ظهر ها دو سه ساعتی بری خونه استراحت کنی،راجع به حقوق هم مشکلی نیست آنقدری بهت میدم که راضی باشی فقط میخوام منظم باشی و تمیز،اگر مشکلی نداری بسم الله،راستی اینم بگم من اصلا حوصله ی دردسر ندارم خواهش میکنم اول از تمام اعضای خانواده ات رضایت بگیر بعد بیا،فردا نیای بگی نمیدونم بابام چی گفت و اون نمیذاره و این دعوام میکنه همین الان فکراتو بکن عزیزم.......لبخندی زدم و گفتم خیالتون راحت من با هیچکدوم از اینا مشکلی ندارم،هرموقع بگید میتونم بیام سر کار،ستاره خانم از روی صندلی بلند شد و گفت فردا صبحانه ساعت ده بیا کارت خوب بود میگم سارا بهت کلید بده،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_صدوهفت
_ یادت نرفته که ریحان چه وصیتی کرد اون گفت غروب چهلمش باید عقدش کنی...
_ مادر دست بردار ،به من نگاه کن نتونستم هنوز غمشو فراموش کنم هنوز انگار کنارمه صداش تو عمارت میپیچه، گاهی یادم میره اون نیست صداش میزنم انقدر صداش میزنم تا یادم میاد اون مرده..
_ خدا بیامرزدش باید فراموش کنی ..
_ چی رو فراموش کنم، داغ زنی که اولین بار عشق رو باهاش تجربه کردم، زنی که شده بود روز و شبم اونم بخاطر من و بخاطر یه وارث ...خانم بزرگ سرشو پایین انداخت:_ من روم سیاهه ازت.. اما مادر اون وصیت کرده نمیتونی بهش گوش ندی، فرهاد خان پوزخندی زد و ادامه داد: شیرین راضی میشه با من ازدواج کنه با مردی که دوستش نداره و حتی نمیخوادش؟ من نمیتونم با هیچ زنی باشم اینا واقعیت منه!!!فرهاد خان با جدیت میگفت: من نمیتونم دیگه شوهر کسی باشم، من قلبم مرده نبین زنده ام چون جرئت کشتن خودمو ندارم ،پ..یهو شیرین که کسی متوجه اش نبود از پشت سر گفت: من میخوام ،حتی اگه تا اخر عمرمم منتظرت بمونم بازم تو رو میخوام، از بچگی میخواستمت ،از روزی که خودمو شناختم فرهاد مرد رویاهام بود ..شیرین جلوتر رفت وارد اتاق شد، خانم بزرگ بی صدا گریه میکرد ،شیرین روبروی فرهاد که رسید گفت: ریحان میدونست من چقدر دوستت دارم که تو رو سپرد به من !!.من نمیخوام زن هیچ کسی بشم،فقط سر سفره ای بله میگم که خطبه اش برای تو باشه فرهاد کنارش زد و بیرون رفت ...با عجله رفت پشت عمارت..
خانم بزرگ گریه کنان گفت: پسرم رو دیدین چقدر پیر شده بود ؟؟
شیرین اهی کشید، پیر شده موهای کنار گوشش سفید شده بود، خانم بزرگ اون ارامش نداره من نمیخوام زن کسی بشم ..
_ قرار نیست زن کسی بشی، فرهاد بیشتر از هر موقعی تنهاست ... تو قراره تنهاییش رو پر کنی من بهت قول میدم اون میشه شوهر تو..
_ این ارزو شده برای من ..
حق با شیرین بود فرهاد خان شکسته شده بود..
کاظم حوله و وسایل ارباب رو میبرد حموم...
رو به من گفت : خانمم؟تو شیرین زبونی لنگه نداشت،نتونستم لبخند نزنم.. بعد مرگ ریحان اولین لبخندم بود ..
_ جانم ...
_ شام ارباب گفته براش مرغ شکم پر بپزین ..
_ رو چشم ...
_ مرغ تازه سر بریدم پوست گرفتم دادم مطبخ، بقیه اش دستهای کدبانو شما ...
_ چشم اقا برو ارباب چشم به راهته...
_ پسرا دوتاشونم خوابیدن یه سر بهشون بزن ...
رفتم بالا سر پسرهام اروم خواب بودن، پسر کوچیکترم مثل فرشته بود اروم و حتی متوجه نمیشدم که بیداره، بهشون خیره بودم درسته عمر دست خداست، ولی ریحان بخاطر همین پسر داشتن مرده بود، خدا چه حکمتی داشت چطور بود رسم دنیا ..خم شدم هر دوشون رو بوسیدم ..به پسرم شیر دادم، تو خواب شیر میخورد چقدر دلم گرفت ..دلم ریحان رو میخواست تا با ذوق پسرام رو بغل بگیره، لطف خدا بود که تو سـینه هام شیر بود و خشک نشده بود.. با عجله رفتم و شام ارباب رو پختم ..یهو خاطرات ریحان جلو چشمم اومد وقتی براشون مرغ شکم پر درست میکردم مدام تعریف میکرد و من لذت میبردم از خودم ..هوا تاریک شده بود خانمبزرگ و فرهاد تو اتاق پیش هم بودن صدای خندهای گندم رو میشنیدم عمارت رو پر کرده بود، اون خانم کوچولوی عمارت بود و همه دوستش داشتن...
شیرین زبون و شیطون.. چشمهاش یه جادویی داشت مثل چشم های ریحان قشنگو دوست داشتنی.. سفره شام رو بردنو منم کنار درب اتاق نگاه میکردم چیزی کم نباشه، چقدر کنار اون سفره جای ریحان خالی بود ..مادر شیرین و شیرین هم اومدن و دور هم نشستن.. خانم بزرگ خوشحال بود از دیدن پسرش.. فرهاد خان یه تکه مرغ به سمت گندم گرفت، گندم صورتشو جمع کرد، علاقه ای به گوشت و مرغ نداشت ولی فرهاد دستشو گرفت به دستش داد و گفت: اگه مرغ نخوری که بزرگ نمیشی ..
_ دوست ندارم ..
_ بابا رو دوست داری ؟
گندم از صورت پر ریش فرهاد میترسید و گفت : نه ..فرهاد فوتی کرد _ پدر سوخته!!!
پرده هارو شستم و روی پنجره های اون اتاق زدم..دور خودم چرخیدم هنوز سر خاکش نرفته بودم..باید چله ام تموم میشد، چادر سرم انداختم و به نیتش نماز خواندم و چقدر دعا کردم.. روزها جلو میرفتن و همه داشتن اماده میشدن.. از راه دور مهمونا اومده بودن ..روز چهلم خانمم بود بین جمعیت.. عمو و زنعمو ریحان رو دیدم اونا اون بین چی میخواستن ..با دیدنشون یاد رنج هایی که به اون دختر داده بودن افتادم ..نتونستم به حال ریحانم گریه نکنم ..زنعموش از چشم هاش شیــطان نفس میکشید.. چه فیلمی بازی میکرد و خودشو زده بود به عزاداری ..جمعیت زیادی اومده بودن لباس مشکی تو تن همه بود.. شیرین پشت اون پیراهن گیپور و شال گیپورش هم زیبا بود..نمیشد رو زیباییش ایراد گذاشت.. یک روز بود که چله ام رو ریخته بودم.. بی صبرانه انتظار میکشیدم تا برم سر خاکش برم و ببینم ریحانم کجا خوابیده...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوهفت
من هیچ نقشی تو این همه اتفاق نداشتم و همه این دردسر ها زیر سر خودش و رباب و دختراش بوده ،منم تا جاییکه ممکن بود بهش احترام میذاشتم تا این ارامش بهم نریزه...
بعد از این ماجرا و پشت سر گذاشتنشون حالا
که همه چی آروم بود،دلم حسابی هوای پدر و مادرم کرده بود و دوست داشتم تو تعطیلاتی که پیش رو بود برم روستا...
به ارسلان گفتم اونم موافقت کرد و قرار شد همگی برای چند روز راهی روستا بشیم،بالاخره بعد از مدتها وقتی جلوی اون عمارت بزرگ ایستادیم،دلمو فکر و خیالم به گذشته پر کشید و تمام اون روزها جلوی چشمام رژه میرفتن، قبل از دیدن پدرومادرم ،سر مزار خان بابا رفتیم و از اونجا به اتفاق بچه ها راهی خونه ی مادرم شدیم، در خونه باز بود داخل حیاط رفتیم و مادرمو صدا زدم ،وقتی صدامو شنید و اومد بیرون مثل تشنه ای که به آب رسیده باشه پریدم بغلش و بوی تنش رو با قدرت راهی ریه هام کردم،مامانم از دیدن منو بچه ها هم شوکه شده بود هم هیجان زده بود، به داخل دعوتمون کرد ،رفتیم توی اتاق مهمون ،بوی بدی توی اتاق پیچیده بود ،بچه ها جلوی بینیشون رو گرفته بودن و انگار از این بوی بد دچار حالت تهوع شده بودن ،با شرمندگی پرسیدم مامان بوی بد برای چیه؟اشک توی چشماش جمع شد و گفت این بوی ظلم و ستم و زبون تلخ ننه بلقیسِ..
متعجب نگاش میکردم که پرده ی بین دو اتاق رو کنار زد ،چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم،ننه بلقیس تو رختخواب بود ،انگار یه بچه ی پنج شش ساله خوابیده بود،اون قد بلند و اون هیکل درشت،انگار آب رفته بود،بلند شدم رفتم نزدیک تر چشماش رو باز کرد یه نگاه به صورتم انداخت اما توان حرف زدن نداشت...
گفتم مامان چی شد این چه حال و روزیه؟ جواب داد بیشتر از یکسال که ننه زمین گیر شده ،چند بار هم بابات و عموت بردنش شهر دکتر ولی هیچکس نتونسته تشخیص بده بیماریش چیه،ولی فکر کنم سرطان معده داره چون هر چی میخوره بالا میاره،دیگه بی اختیاری ادرار پیدا کرده و مثل بچه ها جاشو خیس میکنه ، الانم فقط دعا کن خدا ازش راضی باشه و ببخشدش...
از دیدن ننه بلقیس تو اون وضعیت خیلی ناراحت شدم ،به مامان گفتم چرا بابا و عمو تا شهر اومدن ولی خونه ی من رو قابل ندونستن و یه سر به من نزدن،از جوابی که مامان داد انقدر تعجب کردم که چند بار گفتم شوخی میکنی؟مگه همچین چیزی میشه؟
مامان خندید و گفت چرا نمیشه ابراهیم از اول پسر با جنم و خوبی بود و با بقیه فرق داشت من اونو اندازه ی بهادر دوست داشتم تو این مدت خیلی کمک حال عمو و بابات بوده ،بیشتر کارهای ننه بلقیس رو ابراهیم انجام میداده،انقدر تو این مدت درگیر زندگی و اتفاقاتش بودم که از خانواده ام غافل بودم
باورم نشد ابراهیم تو اون سن چند سال جلوتر از ما رفته شهر و اونجا شروع کرده به درس خوندن و الان دانشجوی پزشکی شده، براش از ته دل خوشحال شدم و آرزو کردم خوشبخت باشه و موفق...
مامان شروع کرد به مالیدن پمادهای دست ساز به جای زخم های بستر ننه و بعد هم به من گفت برو پیش بقیه تا من جاشو عوض کنم خواستم کمکش کنم که نذاشت...
بلند شدم از اتاق اومدم بیرون و به بهونه ی نشون دادن باغ ،بچه ها رو بردم توی حیاط ، تو حیاط بودیم که زن عمو و دختراش هم از راه رسیدن ،چقدر خوشحال بودم از دیدنشون
بچه ها تو حیاط مشغول بازی شدن و منو زن عمو رفتیم بالا...
مامان هم کارش تموم شده بود و از اتاق ننه اومد بیرون ،دور هم مشغول خوردن چایی شدیم و از خاطرات گذشته گفتیم...
اونشب ارسلان هم اومدو بعد از مدتها همه دورهم جمع شدیم ، سه روز تو روستا بودیم و به خاطر مدرسه بچه ها باید برمی گشتیم روز آخر برای خداحافظی رفتم خونه ی مامان که دیدم صدای شیون بلند شده ،ننه بلقیس بالاخره بعد از تحمل کلی سختی از دنیا رفته بود،به اصرار ارسلان من موندنم و ارسلان بعد از ظهر با بچه ها برگشت...
مراسم ختم برگزار شد و بعد از سوم ننه که مهمون ها رفتن تازه چشمم به ابراهیم خورد ،واقعا تو این چند سال چقدر تغییر کرده بود ، یه جوون برازنده شده بود، چهره اش پخته تر شده بود ، صحبت کردنش مثل شهری های اصیل شده بود ، اومد جلو و سلام کرد و ابراز خوشحالی از دیدنم...
سلامش رو جواب دادم و گفتم فکر نمیکردم یه برادر سالها بغل گوش خواهرش باشه ولی سراغی ازش نگیره...
ابراهیم زل زد تو چشمام و گفت منم باور نمیکردم کسی که ..یه مکث کوتاهی کرد و ادامه داد دختر عموته ، تو رو مثل برادر قبول داره تو این سالها حتی یک بار هم حالتو نپرسه و ازت خبر نگیره،منم با خودم گفتم حتما دوست نداری با من رفت و آمد کنی شاید پیش شوهرتو فک و فامیل ارباب کسر شانت میشه..
سرمو انداختم پایین ،غم عجیبی توی چشماش بود و من این نگاه رو دوست نداشتم ،با جمله این حرفها چیه هر وقت بهمون سر بزنی خوشحال میشیم، ازش فاصله گرفتم و رفتم توی حیاط
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوهفت
گفت ننه جان !عفت طلاق گرفت ..
گفت :خوب کاری کرد ،خیلی زجر کشید، بعد نگاهی بمن انداخت و گفت: حبیبه ننه جان اون قرآنم رو در بیار بده به من ..
وقتی قرانش رو دستش دادم ،سه صلوات فرستاد و انگشتانش رو در ورقه های قرآن کشید و گفت :بهترین کار دنیا رو کردی عفت جان ...
بدبختی هات تمام شد ..تو به هرچی که دوست داری می رسی، طوری که همه انگشت به دهن میشن،منتظر روزهای خوب زندگیت باش و قرآن رو بوسید و کتاب رو بست …آقاجان گفت پناه برخدا !!!
بعد ننه گفت : حبیبه جان بخوان ! قران رو بخوان که بمن قول داده بودی ...
منم شروع کردم به خواندن قرآن ،اما ننه در بین خواندن قرآنم فقط گریه میکرد و زیر لب با من همخوانی میکرد، تا اینکه خواندن قرآنم تمام شد و مابه مقصد رسیدیم ،اول از همه به خونه خودمون رفتیم ،به عفت گفتم فعلا به خونه ما بیا چون ننه هم اینجاست و اینکه این روزها کمی دور و برت شلوغ باشه بد نیست...
رضا که دید خیلی دیر وقته گفت: حبیبه جان
نیازی نیست غذا درست کنی، من از بیرون غذا میگیرم ،اما من فقط برای ننه بتول غذای ساده ایی درست کردم و بهش گفتم نمیخوام نا پرهیزی بکنه..
ننه بفکر شکمش نبود که بخواد غذا بخوره میگفت:شکم آدمیزاد مثل یکدشته اما ببندیش مُشته (یعنی فکر میکنی شکمت خیلی بزرگه اما وقتی غذا توش بریزی یک مشت غذا هم کافیه )
سعی میکردم غذا های ساده بهش بدم تا براش ضرر نداشته باشه، از اینکه پیش خودم بود راضی بودم.. اونشب با رضا صحبت کردم گفتم :رضا جان اجازه بده بعضی شبها پیش ننه بتول بخوابم ،یادت نرفته که چطور زندگیمون رو نجات داد ! اما رضا از منهم مشتاقتر بود میگفت :این چه حرفیه میزنی حبیبه جان، بهش برس گناه داره، کسی رو نداره من حاضرم از الان تا هروقت زنده هست در خونه ما بمونه …
آخ که اونروز از این درک وفهم رضا چقدر خوشحال شدم ، گفتم تو بهترینی ..
فردای اونروز رضا به کارخونه که رفته بود حاج خلیل بهش گفته بود خواهرت مشکلش حل شد ؟
رضا گفته بود بله اما نه به خیر و خوشی ! متاسفانه شوهرش طلاقش داد ،چون خواهرم بچه دار نمیشد.
حاج خلیل اظهار ناراحتی کرده بود و گفته بود اشکال نداره ،انشاالله یک بخت خوب براش باز میشه .
رضا هم در جوابش گفته بود خوشبختانه مااز روستا بیرون اومدیم ،دیگه برامون مهم نیس که چی پیش میاد، آخه تو روستا خیلی حرف در میاوردن، اما الان کسی مارو تو شهر نمیشناسه ..
حاج خلیل گفته بود امان از حرف مردم !!!
اما نمیدونم چه حرفی پیش اومده بود که حاج خلیل گفته بود من امشب شام میام خونه شما ..
وقتی رضا بمن زنگ زد وگفت شب مهمون داریم ...
من به عفت گفتم: عفت جان پاشو کمک کن باهم شام خوبی تهیه کنیم که حاج خلیل میخواد بیاد خونمون ..
رضا برامون از قبل ماهی گرفته بود ،حاج خلیل ماهی خیلی دوست داشت ،مااون شب سبزی پلو ماهی درست کردیم ..برای ننه بتول هم جداگانه روی دم برنج، ماهی گذاشتم گفتم درسته که مزه نداره، ولی دوست دارم امشب تو هم ماهی بخوری ..
ننه گفت :برو به مهمانداریت برس فکر منو نکن ..
شب شد حاج خلیل با یک جعبه شیرینی تر که اون زمان بهش رولت میگفتن به خونه ما اومد، ماهم همگی با روی باز ازش پذیرایی کردیم ،پسرها رو به خط کرد ،بشوخی گفت: بیاین ببینم پسرهای من چیا لازم دارن و بهشون اسکناس بیست تومنی داد که خیلی با ارزش بود ..بعد ماه منیر رو بغل کرد وبهش یه پاکت پر از خوراکی دادو گفت: تو هم برو یک گوشه اینارو بخور ،اما زیاد نخوری که دل درد بگیری و مامانت منو فحش بده .
گفتم :وای نه حاج آقا من بیجا بکنم .بعد رو کردبه عفت وگفت: عفت خانم شما امروز تازه منو درک میکنید که ما به همسرانمون علاقه داشتیم و اونها با بی رحمی مارو رها کردند.. عفت سرش رو پایین انداخت ویهو اشکش از چشمش روان شد ..
حاج خلیل گفت: دختر جان گریه نکن خدا بزرگه شاید بخت بهتری برات باز شد .
ننه بتول لبخند نمکی بمن زد و با اشاره گفت: بیا دخترم ! گفتم بله جانم
دستشودور گردنم انداخت و دَم گوشم گفت: همینو واسه عفت جور کن، هردو با هم خوشبخت میشن...
گفتم :وای ننه جان اصلا من روم نمیشه ..
گفت :چه بخوای چه نخوای اینعفت رو میگیره ،پیشقدم شو و خودت بگو ..
گفتم بجان عزیزت روم نمیشه..
بعد گفتم :منو ببخش ننه اما اختلاف سنی شون چی ؟
گفت :عیب نداره هردو راضی میشن..
گفتم: ننه خودت بگو که کار من نیست ..
ننه از جا بلند شد تک سرفه ایی زد و گفت: عفت جان دست منو بگیر ببر دستشویی ..عفت دست ننه رو گرفت و باهم بسمت حیاط رفتن، چند دقیقه طول کشید..
حاج خلیل گفت بنده خدا این پیرزن کجا رفت سرما نخوره ؟
آخه هوا داشت کم کم سرد میشد گفتم: نمیدونم حاج آقا بگذار برم ببینم
چه میکنن؟
دیدم عفت نشسته با ننه رو پله های حیاط دارند با هم حرف میزنن...
گفتم :آهای دارین چکار میکنید ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوهفت
کارش که تموم شد خندید:مبارکه بارداره ... زنعمو اشکش چکید اولین قطره ش روی پیشونیم افتاد که خانم دکترگفت:یه آزمایش واسش مینویسم باید انجام بده، چون جسه ریزی داره حتما باید زیر نظر ماما باشه ومرتب چک بشه که بهش سخت نگذره وزایمان راحتی داشته باشه...
زنعمو گفت:کجا باید برم برای آزمایش؟؟
به ته راهرو اشاره کرد وتوی برگه چیزی نوشت داد دستمون...
آزمایش دادم...ماما بالای سرم که اومد شروع کرد معاینه ها وتوصیه های لازم...
پنجره اتاق رو باز کرد:شوهرت خیلی دوستت داره،مادر شوهرت هم رفته دارو بگیره....
میدونستم ایاس رو میگه لبخند نشست روی لبم که گفت:اولین باریه میبینم یه مرد اینطور برای زنش نگرانه، مخصوصا که از ده اومدین واین چیزها توی ده ممنوعه است....
خندید توی طاقچه نشست که گفتم:برادرمه،با مادر وبرادرم اومدم...
ابروهاش بالا پرید:واقعا اینقدر دوستت دارن یا نگران توراهی تو ان؟؟؟
به سرمی که وصل بود وقطره هاشو میشمردم خیره شدم:واقعا دوستم دارن، همیشه همینجورین،قلبشون جز خوبی هیچی نداره...
ماما خندید:پس خوشبحالت چون حتی توی شهر هم از این خبرا نیست، چه برسه به ده وتعصبات پسر دوستانه شون...
لبخند غمگینی زدم که سرم رو از دستم جدا کرد:هنوز باورم نمیشه تو نوزده بیست سالته،دکتر که گفت تعجب کردم ،فقط مادر کوچولو این رخت سیاه رو از تنت دربیار،لباس های شاد بپوش،بگوبخند تا یه بچه درست شبیه خودت به دنیا بیاری ،فکر کنم خدا موقع خلقتت سر فرصت نشست گل وابتو قاطی کرده که جز زیبایی هیچی توی صورت قشنگت نیست...
چه میدونست که صورت زیبا دل رو آروم نمیکنه،کاش اونقدر زشت بودم که جای تموم زشت بودنم دلم آروم بود..
با باز شدن در اتاق زنعمو و ایاس با هم وارد شدن..فوری از تخت پایین پریدم که ماما رو به مادرم گفت:میدونم این رخت سیاه از پر کشیدن یکی از عزیزانتون خبر میده، اما شرایط دخترتون طوریه که هم خیلی ضعیفه وهم حساس،اوضاع روحیشون اصلا جالب نیست دو هفته دیگه بیاید برای جواب آزمایش،با دیدن آزمایش میتونم راهنمایی های لازم و همچنین معاینات دوره ای تا زایمان رو انجام بدم فقط مراقبش باشید از غم وفکر به دور باشه برای حالش بهتره...
زنعمو چادرشو جلوتر کشید تشکر کرد وبیرون زدیم..
با ایاس وارد بازار که شدیم زنعمو هرچی لباس رنگ شاد بود برداشت،ایاس حتی برای پروانه هم خرید نکرد...یه قدم رفتم عقب نگاهم به تلاششون برای دلخوشی من بود همه عمرم حواسشون به من بود اونقدر نگرانم بود ودوستم داشتن که کسی این همه دوست داشتن رو باور نمیکرد، من دهاتی بودم اما دختر بودنم مایه ننگ خانوادم نبود بیوه شدم اما بیوه شدنم هم باعث شرمشون نشد..دستم نشست روی شکمم:حالا دیگه مطمئن شدم دانیار...
مطمئن شدم دانیار یادگارش رو توی وجودم گذاشته بود وپر کشیده بود...بغضمو قورت دادم نفس عمیقی کشیدم با خنده گفتم:همه ش که شد من،پس خودتون وبقیه چی؟
ایاس گفت:اینا که کار توئه...
لباس های زیبایی واسه توراهی های ایاس وبهرود برداشتم که زنعمو گفت: ایشالا خرید بچه خودت..
نفسم گرفت از ظلم زمانه،از نبود دانیار بی وفا....اما لبخند رو از لبم کنار نزدم به اندازه کافی نگران من بودن که بیشتر از این طاقت نداشتن..
توی راه زنعمو گفت:حالا که مطمئن شدیم آساره باید برگرده ایل بالا تا زایمانش...ایاس نگاهی بهمون انداخت:تا بوده دختر موقع زایمان خونه پدرش بوده وکنار مادرش،به آساره که رسید دنیا عوض شد؟؟خودم میبرمش شما هم کنارش هستین دو روزی که اونجا میمونه بعد هم خودم میام دنبالتون،ما اینجا کنارشیم اما اونجا..
زنعمو بین حرف ایاس اومد وگفت:اونجا چی؟؟هزار بار اومدن وخانجون مانع شد تنها کسی که نیومد زیور بود که اونم حال وروز خوشی نداره وگرنه خاله هاش که با دعوا اومده بودن، پس نگو چیزی رو که خبر نداری ازش،دو نفر که بد باشن نمیشه که به پای اون ایل نوشت...
ایاس اهانی گفت و ادامه داد:پس موافقی بفرستیمش تا ۹ماه دیگه؟؟
زنعمو چادرشو بیشتر به خودش نزدیک کرد وتازه معنی حرفهاشو درک کرده بود ،با صدای گرفته گفت:باید بره تا فردا روز کسی زبون نکشه،چندروزی رو میمونم پیشش ،که خیالم راحت باشه هرروز هم میرم سر میزنم..
به خونه که رسیدیم خواستم به پرم که ایاس به مادرم نگاه کرد:بزرگ شده دیگه؟
زنعمو حق به جانب گفت:دعا به درگاه حق کن یه دختر مثل دختر عاقل من گیرت بیاد...
ایس گفت:نه همین یکی از سرمون زیاده دوتا اگه بشن شبا نمیذارن چرت بزنیم...
میدونستم این خبر اصلا خوشحالشون نکرده بود اما بخاطر من میخندیدن...
وقتی بقیه خبر رو شنیدن خانجون پر از غم به اتاق برگشت....
پسرا هیچ کدوم حرفی نزدن که حامین لباسهارو از زنعمو گرفت:باز هم که فقط برای فانوس خونه ت خرید کردی که....
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾