#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدونوزده
اما خودش اصلا چشم بهم نذاشت ...به بیرون نگاه کردم بارون میومد و هوا سخت گرفته بود ...
شیوا داشت غذا رو هم می زد که رفتم سراغش تا چشمش به من افتاد دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و منو بغل کرد و های های گریه کرد ..و گفت : عزت الله خان نیومد..
گفتم : من دیشب دلم شور می زد ولی از اون ساعت که خوابیدم تا حالا دلشورم بند اومده دلم گواهی میده دیگه هر کجا باشن پیداشون میشه ..گفت : مجبورم به خاطر فرح غذا درست کنم چون خیلی ضعیف شده وگرنه دست و دلم به کار نمیره ..
گفتم شما برو پیش فرح من بقیه اش رو انجام میدم ..که صدای چند تا بوق ماشین رو شنیدیم با شوق بهم نگاه کردیم و این صدا به ما نوید می دادکه اونا برگشتن ...
شیوا شالشو محکم کرد و دوید طرف در حیاط ...
و قبل از اینکه صدای در بیاد اونو باز کرد ..
آقا تنها بود ؛ ولی اونقدر ناراحت که نمی تونم وصف کنم ..
شیوا فورا بغلش کرد و همونطور که زیر بارون ایستاده بودن مدتی به همون حال موندن ...و من از دور تماشا می کردم ..
امیر حسام نبود ..دلم شور افتاد ...ولی منتظر موندم .. در اون لحظه یک تصمیم برای خودم گرفتم ..من می خوام زنی باشم که همه منتظرم بشن نمی خوام توی خونه بمونم و مدام انتظاربکشم .بالاخره اون دونفر اومدن بالا ..
شیوا پرسید : امیر حسام چی شد؟ کجاست ؟ نکنه بلایی سرش اومده ؟
آقا بدون اینکه جواب ما رو بده پرسید : فرح چطوره ؟ حالش خوبه ؟..
و در همون ضمن همه با هم رفتیم توی اتاق ...
شیوا دوباره پرسید اول تو بگو امیر حسام کجاست تو رو خدا زود باش دارم سکته می کنم ..
آقا گفت : الان دیگه بهتره ؛؛پیش عزیز موند ..نگران نباش ..
اما من خیلی نگران شدم معلوم بود که برای امیرحسام اتفاقی افتاده , فرح با هراس پرسید ..یا حسین , راست بگو داداش امیر چی شده ؟
حتما یک چیزی بوده که شما گفتی الان بهتره ؟
آقا نشست کنار بستر فرح و دستی به سرش کشید و جواب داد : آره ؛ خدا خیلی بهمون رحم کرد ...ولی الان خوبه حالا تعریف می کنم ..
تو بگو چی شدی چرا توی رختخوابی ؟
فرح از خجالت سرشو پایین انداخت ..شیوا گفت : کاش شما نمی رفتین ..چیزی نمونده بود که فرح از دست بره ..
دیشب بچه اش رو انداخت ..و ما تا صبح در گیر اون بودیم و نگران شما ..آخه خدا رو خوش میاد اینطور ما رو بی خبر بزارین ؟
آقا گفت : مگه فرح بار دار بود ؟ آره ؟ چرا ما نمی دونستیم ؟
شیوا گفت : طفلک به هیچ کس نگفته بود ..حتی شوهرشم نمی دونست ..
آقا گفت : ولش کن بهتر ؛؛ اصلا خوب شد ؛؛ تو از اون مرتیکه بچه می خواستی چیکار؟ دیگه ولت نمی کرد اگر حالت خوب نیست الان تو رو ببرم پیش دکتر ...
شیوا گفت : اول بگو شماها چیکار کردین ؟ برای چی تا حالا ما رو دلواپس گذاشتین ؟
امیر حسام چی شده ؟
آقا گفت : دیشب نزدیک بود امیر حسام هم از دست بدیم ...باید دوتا گوسفند بکشم ..عجب شب بدی بود ,, فکر نکنم تا آخر عمرم فراموش کنم .دیشب از اینجا یکراست رفتم در خونه ی فرح تا حال اون باقر بی همه چیز رو جا بیاریم و بهش بفهمونیم که فرح بی کس و کار نیست و از این به بعد با ما طرفه ..
اما نبود و مادرش گفت رفته دنبال فرح خونه ی شما تا تکلیف خواهراتون رو روشن کنه ...
وقتی رسیدیم خونه عزیز داشت از باقر معذرت خواهی و دلجویی می کرد که امیر حسام بهش حمله کرد و با هم در گیر شدن ..
اصلا به من فرصت نداد,, خودم می خواستم حسابشو برسم ولی دیدم دو نفر به یک نفر نامردیه ..
خواستم جداشون کنم ولی نمی شد تا حالا من امیر حسام رو اینطور عصبی ندیده بودم ,,
به قصد کشت همدیگر رو می زدن .. بد جوری در گیر شده بودن که یک مرتبه باقر امیر حسام رو که یقه ی اونو محکم چسبیده بود کوبید به در بزرگ شیشه ای راهرو ..
شیشه خورد شد و ریخت روی سر امیر اما یقه ی باقر رو ول نکرد و با خودش کشید و هر دو پرت شدن روی همون شیشه های تیز..و دوتا غلت زدن ....نمی تونم بگم چی دیدم در یک آن؛ هر دوشون غرق در خون شدن ..و بدن اونا پر از شیشه خرده های تیز بود که بعضی جا ها رو پاره کرده بود ...
عزیز اونقدر جیغ زده بود که از حال رفت ..
محمود و شوکت کمک کردن اونا رو رسوندم بیمارستان ..
تا صبح شیشه خورده در میاوردن و بخیه می زدن ...وای خیلی برای امیر حسام ترسیده بودم ..صورتشم پاره شده بود ....آقا به اینجا که رسید دیگه قدرت حرف زدن نداشت بغض کرد و چشمهاش پر از اشک شد و آروم گفت : چرا من نمی تونم هیچوقت یک نفس راحت بکشم ؟
منم بغض گلومو گرفته بود نه می تونستم درست بپرسم و از حال امیر حسام با خبر بشم و نه طاقت تحمل داشتم ...
فرح به جای من با گریه گفت : داداش تو رو خدا بگو الان امیر چطوره ؟ کجاهاش صدمه دیده ؟آقا گفت : راستش دروغ نمیگم جا های مختلف بدنش بیست و هفت تا بخیه خورده ..اما باقر صدمه ی کمتری دیده بود چون افتاده بود روی امیر ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونوزده
رفتار سرهنگ با من فرق کرده بود و خیلی با احترام گفت : ببخشید سرکار خانم ولی به نظرم دیگه صلاح نیست شما اینجا بمونین، وقتی شنیدم شازده گفت که به خاطر شما اومده بوده واقعا خونم به جوش اومد.
گفتم : فکر می کنم خبر نداشت من اینجام ولی حالا دیگه خبر داره اینم خودش یک درد سر ، شما راست میگین ! من باید هر چه زودتر برم یک جای امن تا تکلیف روشن بشه.
گفت :بله باید یک جا براتون پیدا کنیم ،شازده گفت : فعلاً که جایی رو نداریم باغ هم که براشون امن نیست.
سرهنگ گفت : نگران نباشین شازده منزل بنده هست ؛ چند روزی اونجا بمونن، ما هم زودتر یک فکری می کنیم، این سگ هار رو نمیشه به حال خودش گذاشت،شاید راهی باشه که این قائله ختم بشه .
شازده گفت : نه خونه ی شما نمیشه ، برو بیا زیاد دارین و گوش به گوش می رسه و خوبیت نداره ، من که نمردم چند روزی تنهاشون نمی زارم ،اون نامرد هنوز از من حساب می بره ،سرهنگ گفت :البته ولی اشتباه نکن نگه داشتن آی سودا توی این خونه خطرناکه ، جمشید دیوونه است خودتون هم می دونین، لجبازی نکنین و بزارین بیان خونه ی ما ،یکی دو روز باشن ببینیم چی میشه.
اون دو نفر با هم بحث می کردن و من از اینکه مدام یکی برام تصمیم می گرفت کجا برم و چیکار کنم خسته بودم، هنوز داغ دلم تازه ی تازه بود و یک لحظه نمی تونستم ایلخان رو فراموش کنم و مصیبتی که به سرم اومده و این بلاتکلیفی و بی سر و سامونی کلافه ام می کرد دلم نمی خواست خونه ی مردم زندگی کنم...
اما این رفتن برای من و فخرالزمان اجتناب ناپذیر بود و تنها کاری که می کردیم همدیگر رو دلداری می دادیم و در حالیکه فخرالزمان دو تا چمدون فلزی گذاشته بود روی تخت و اشک می ریخت به من می گفت : این مال من اینم مال تو، قربونت برم ناراحت نباشی ها ! فوقش میریم با هم خونه اجازه می کنیم یا اصلاً شاید پدر برامون یک جایی رو خرید .
گفتم : من ناراحت نیستم، ولی تو چرا داری گریه می کنی ؟
گفت : دوست ندارم برم خونه ی ملک خانم، اونم با دوتا بچه ی قد و نیم قد ، راحت نیستیم، آخه حقارت از این بیشتر ؟
گفتم : با یکی دو روز چیزی نمیشه! نباید سخت بگیریم، تو رو خدا گریه نکن، ببینم ما نمی تونیم خودمون یک خونه بگیریم؟ اصلاً بخریم یک جایی که پرت باشه و جمشید حدس نزنه ما اونجایم، بیا هر چی پول و طلا داریم با خودمون برداریم.
گفت : پدر منو که می شناسی نمی زاره ما سر بار زندگی کسی بمونیم ولی باشه برداریم خدا رو چه دیدی شاید خیلی زود از دست جمشید خلاص شدیم،به خدا من از شهر دل می کنم و با تو میام توی ایل زندگی می کنم.
بالاخره سوار ماشین سرهنگ شدیم ودر حالیکه جهانگیر توی بغل من بود و اردشیر روی پای فخرالزمان دست همدیگر و محکم گرفته بودیم و من داشتم فکر می کردم کجا این زن فیس و افاده داره ؟ نه زیاده خواهی که ازش حرف می زدن و نه نامهربونی که مهرشو به پیشونی اون زده بودن و همه با هم حتی کارگر های اون خونه ازدست این زن فریاد می زدن و چطور ما آدم ها با باور های غلط می تونیم بی خود و بی جهت بدون اینکه از دل هم خبر داشته باشیم زندگی آدم های دیگه رو خراب کنیم ! فخرالزمان فقط قربانی لقبی بود که همراه اسمش می کشید.
داشتیم به خونه ی سرهنگ نزدیک می شدیم تا یکی دو روزی مهمون خونه ی اونا باشیم ،اما چون ملک خانم از رفتن ما خبر نداشت ، غم عالم به دلمون بود ، حس بدی داشتیم، احساس آوارگی می کردیم.
ماشین وارد یک کوچه ی خاکی شد که چهار درخت تنومند ابتدای اون بود و سرهنگ زیر سایه یکی از اون درخت ها ایستاد ، بعداً شنیدم که اون کوچه به چهار درخت معروفه و خیلی از صاحب منصب های تهرون توی همون کوچه زندگی می کردن به نظر اشرافی نمی اومد ولی خونه های قدیمی و بزرگی داشت.
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدونوزده
من یه زمانی واسه خودم برو بیا داشتم،خانم خونه بودم و خانمی میکردم،این بچه ها منو به خاک سیاه نشوندن……..
پسرم مامور ساواک بود ،یه شکنجه گر،انقلاب که شد میخواست فرار کنه بره من نذاشتمش،اخه میدونم چه ذات خرابی داره بره اونجا یکی باید باشه جمعش کنه وگرنه خودشو نابود میکنه،الانم اصلا نمیدونم چکار میکنه کجا میره مجبوره فراری باشه تا نگیرنش،یه موقع هایی میاد و یه موقع هایی میره،دخترا هم که نگم برات خودت دیدیشون،منو فلج کردن انداختن گوشه ی خونه خودشون دارن زندگی میکنن،فک میکنی این جهان زندگی داره؟چرا دلم نمیخواست بره خونه اش چون شوهرش ادم نیست،با صد تا زن سر و سر داره ولی این دختره نفهم من نمیخواد بفهمه،منکه میدونم دوباره برمیگرده میاد ولی دیگه قلم پاشو میشکنم اگه بخواد پاشو تو این خراب شده بذاره…….قبل از انقلاب همشون جمع شدن گریه و زاری که خونه و اموال رو بفروش سهم مارو بده میخوایم زندگی کنیم خسته شدیم از بس نداری کشیدیم،دلم نمیخواست بهشون بدم چون میدونستم میبرن میدن به اون شوهراشون، اما خب انقدر رفتن و اومدن و غر زدن به جونم که راضی شدم دار و ندارم رو بفروشم و ارث همشون رو بدم ،انقدر نامرد بودن که حاضر نشدن یه خونه بهتر برام بخرن و همین خرابه رو خریدن تا دهنمو ببندن....تو نمیدونی من چه خونه ای رو فروختم،توی بهترین محله های تهران بود اما حالا مجبورم توی این کاهگلی زندگی کنم،خب اگه خودت بودی چیکار میکردی با این بچه ها؟بعدشم که ولم کردن و رفتن و انقدر تنهایی اینجا غصه خوردم و گریه کردم که مریضی اعصاب گرفتم از دست و پا هم افتادم من که کاری به کارتو ندارم دختر جون آخه مگه تو چه بدی به من کردی من فقط از دست اولاد خودم ناراحتم اگه روزی هم بدخلقی سرشون در آوردم حقشون بوده خیلی عذابم دادن، خیلی توی زندگی سختی کشیدم،فقط بیست و دو سالم بود که شوهرم منو ول کرد و رفت دنبال یکی از این سوگلی هاش،من موندم تک و تنها و این بچه ها، اون خونه و املاک هم از پدرم بود که بهم رسیده بود،آخه پدر من از پولدار های زمان قاجار بوده انقدر خونه و ملک بهم رسیده بود که دستم پیش کسی دراز نشه و راحت بتونم بچه هامو بزرگ کنم اما خب چیکار کنم که این بچه ها لنگه همون پدرشون شدن و وفایی به من نکردن......پیرزن میگفت و منم محو حرف هاش بودم نمیدونم چرا انقدر از صحبت هایش خوشم اومده بود…….
هرچند پدرم به دردمون میخورد و نمیزاشت آب توی دلم تکون بخوره،هم از لحاظ مالی بهمون می رسید و هم به بچه هام اهمیت میداد اما مگه میشه برام مهم نباشه شوهرم،کسی که سه تا بچه ازش داشتم بره دنبال زن دیگه ای و من با خیال راحت بشینم ؟ خدا ازش نگذره الانم که چیزیش نیست سر و مر و گنده داره با زن و بچه هاش میگرده و این منم که از دست و پا و همه چیز افتادم اشک پیرزن رو که دیدم دروغ چرا بدنم لرزید،تمام روزهای سختی که گذرونده بودم مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد،اگر روزی نریمان هم بزرگ بشه و با من همین جوری رفتار کنه چی؟اگر واقعا آرش تو این سالها اونجا برای خودش زندگی تشکیل داده باشه و زن و بچه داشته باشه چی؟جواب عمر به هدر رفته ی من چی میشه.....اونروز پیرزن کلی باهام حرف زد و از سختی های زندگیش گفت،دلم براش میسوخت و دیگه ازش نمیترسیدم،اونم اصلا منو اذیت نمیکرد و گاهی زودتر مرخصم میکرد تا برم سراغ نریمان،میگفت من میدونم تو چی میکشی تنهایی…….یک هفته ای بود که پیشش بودم و حسابی باهم اخت شده بودیم،هرروز گوشه ای از خونه رو تمیز میکردم و سعی داشتم کمی از اون حالت خرابه درش بیارم،با هزینه ی پیرزن گاریچی گرفتم و تمام اجر و ماسه های توی حیاط رو جمع کردم و چندتایی گل و گلدون گذاشتم.حوض تقریبا بزرگی وسط حیاط بود که پر از اشغال و سنگریزه بود و منظره ی زشتی به حیاط داده بود اونو هم به کمک کارگری تمیز کردم و داخلش آب ریختم،تموم اشپزخونه پر از تار عنکبوت و کثیفی بود و جهان حتی به خودش زحمت تمیزکاری هم نداده بود،اونجا رو هم تمیز کردم و کم کم خونه رنگ زندگی گرفت،درسته هنوز هم خرابه و قدیمی بود اما همینکه تمیز بود به ادم حس خوب میداد……..پیرزن حسابی بهم وابسته شده بود و صبح اگر کمی دیرتر میرفتم کلی نگرانم میشد،میگفت اگر دختری مثل تو داشتم دیگه چیزی از دنیا نمیخواستم و من پوزخند میزدم که چرا مادر خودم قدر بچه هاش رو نمیدونست……انقدر بی مهر و محبت بود که دلم نمیخواست اصلا سراغش برم اما حسابی دلم برای خواهرها و برادرم تنگ شده بود و قرار بود به زودی با زری بریم و بهشون سری بزنیم…….یک ماهی گذشت و موقع گرفتن حقوق که رسید پیرزن دخترش مستانه رو مجبور کرد که پول بیشتری بهم بده و براش تعریف میکرد که من چقدر به دردش میخورم و دیگه مثل قبل تنها نیست…..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدونوزده
بالاخره با همراهی اردلان و کمکهای ستاره و زری بهترین جشن عروسی رو گرفتیم ..
سیاوش و زهرا بعد از عروسی اومدن طبقه ی پایین و زندگیشون رو با ما شروع کردن..
زهرا واقعا دختر خوب و مودبی بود ،برام مثل شقایق عزیز بود ،همیشه بهترین ها رو براش میخواستم ،زهرا هم مثل یه دختر کنارم بود و از هیچ کمکی بهم دریغ نمیکرد، منم حسابی هواش رو داشتم و نمیذاشتم کسی از گل نازک تر بهش بگه..
زندگی آرومی رو میگذروندیم، تو این بین خبر بارداری شقایق و زهرا همزمان بهترین اتفاق این چند سالِ اخیر زندگیم بود و حسابی سرحالم آورده بود،ساعتها می نشستم و براشون لباس میبافتم و با تکمیل شدن هر لباس هزار بار قربون صدقه شون میرفتم..
بالاخره نه ماه انتظار تموم شد به فاصله ده روز بچه ی شقایق که پسر بود و بچه زهرا دختر به دنیا اومدن ،براشون جشن گرفتیم و گوسفند قوربونی کردیم ،اسم پسر شقایق رو آرش گذاشتن و دختر سیاوش رو نازنین..
دیگه دختر سیاوش، نازنین، دنیام شده بود و حسابی سرگرمم کرده بود ،تا اینکه سیاوش برای گذروندن طرحش باید به یه روستای محروم میرفت و به ناچار زهرا و نازنین رو هم باید با خودش میبرد،اونا که رفتن دوباره من تنها شدم و شدم مثل دورانی که ارسلان رو از دست داده بودم،تو این گیر و دار خشایار هم پا کرده بود تو یه کفش که بره پیش ستاره و اونجا درسش رو ادامه بده و تمام تلاشش رو میکرد که بورسیه بگیره و شب و روز درس میخوند تا به هدفش برسه و در آخر هم همینطور شد که میخواست،رفتنش ناراحتم میکرد ولی نمیخواستم به خاطر من پا رو دلش بزاره و از هدفش دور بشه..
خشایار که رفت من تنها تر شدم ،سهراب برای اینکه این تنهایی منو از پا در نیاره با سفارش و پیگیری هایی که کرد تونست برام تو نهضت سواد آموزی کار پیدا کنه ،حالا میتونستم به خانمها و دخترهایی که سواد نداشتن و بیسواد بودن درس یاد بدم ،با شوق و ذوق زیاد تدریس رو شروع کردم و در کنارش خودمم درس خوندنم و دیپلم گرفتم...
دیپلم گرفتنم و تولد ۴۳سالگیم همزمان شده بود،اون روز شقایق زنگ زد و گفت برای شام بریم خونه شون یه مهمونی گرفته ،خانواده ی اردلان هم دعوت کرده ،به سهراب خبر دادم گفت کارش یه کم طول میکشه و خودش از سرکار مستقیم میاد اونجا، من زودتر رفتم هم کمک حال شقایق باشم هم آرش رو که دلم براش تنگ شده بود بیشتر ببینم،غروب اردلان و زری و دخترش شهین و دوتا بچه هاش از راه رسیدن و یک ساعت بعد هم سهراب زنگ درو زد،شقایق زودی رفت تو حیاط ،صدای شقایق رو میشنیدم که داره با یکی حال و احوال و خوش آمد گویی میکنه، پرده رو زدم کنار ، سهراب با یه جعبه ی بزرگ کیک جلوتر بود و پشت سرش ابراهیم بود که داشت با شقایق صحبت میکرد ،از دیدن ابراهیم تعجب کردم ،اون کجا و اینجا کجا،ابراهیم بعدازجنگ و پایان تحصیلاتش خودش رو وقف مردم محروم کرده بود و تو روستاهای دور افتاده طبابت میکرد و کمتر میومدتهران.. هر وقت با نجمه صحبت میکردم حسابی از این رفتار ابراهیم شاکی بودوگله داشت که خودش رو درگیر کرده و هر چی من و اکرم اصرار میکنیم ازدواج نمیکنه،بعضی اوقات هم از من میخواست که باهاش صحبت کنم، هر بار میگفتم باشه ،ولی وقتی یاد حرفهای سالها پیش ابراهیم میفتادم از حرف زدن باهاش پشیمون میشدم،همینطور که ذهنم به گذشته پر کشیده بود در باز شد و شقایق و سهراب و ابراهیم اومدن تو،شقایق شروع کرد به خوندن تولدت مبارک و بقیه مشغول دست زدن و کِل کشیدن شدن...
خندیدم و رفتم جلو به ابراهیم سلام کردم و خوشامد گفتم ،به سهراب گفتم مگه من بچه ام برام کیک گرفتی و خودتو انداختی تو زحمت، سهراب جواب داد تولد بزرگ و کوچیک نداره که مادر من ،انشااله صد سال دیگه سایه ات رو سرمون باشه و برات تولد بگیریم، ازشون تشکر کردمو نشستیم
شام رو خوردیم و بعد هم نوبت کیک و کادو شد، سهراب برام یه زنجیر پلاک طلا خریده بود ،خودش انداخت گردنم ،بغلش کردم ،صورتشو بوسیدم ،شقایق برام لباس گرفته بود و زری یه روسری خوشگل ،واقعا شرمنده شده بودمو و مدام ازشون تشکر میکردم، ابراهیم کیفش رو باز کرد یه بسته ی کادو شده رو از توش در آورد و گفت باید ببخشید من امروز متوجه شدم که دیپلم گرفتی و سهراب و شقایق به همین مناسبت برات جشن گرفتن و هول هولی اینو تهیه کردم امیدوارم خوشت بیاد...
کادو رو ازش گرفتم و بازش کردم ،چند جلد کتاب و یه خودنویس قشنگ بود، خیلی ذوق کردم ،واقعا تنها کسی که به علاقه ی من توجه کرده بود و چیزی که عاشقش بودم رو بهم هدیه کرده بود ابراهیم بود،ازش تشکر کردم ،اونم لبخند زد و آروم گفت خوشحالم بعد از گذشت این همه سال همچنان به خوندن کتاب علاقه داری و با دیدنشون ذوق میکنی..
اونشب یه شب خوب بود که به پایان رسید،آخر شب همراه سهراب و ابراهیم برگشتیم خونه ی خودمون،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدونوزده
گفتم تو هر طور میخوای فکر کن اما من نیاز به مال ومنال کسی ندارم..
از حرفاشون حرصم گرفته بود،حاج خلیل به اون خانمهاگفت برید تا خودم صداتون کنم،فقط یه شماره تلفن بزارید برید..
اوناهم گفتن: ما میریم اما از حقمون نمیگذریم..
منو رضا باحاج خلیل داخل خونه شدیم ،حاج خلیل رنگ و روش پریده بود،با ناراحتی گفت :عفت جان بیاکارت دارم ..
عفت وارد اتاق شد به همگی سلام کردو گفت: چیشده چه خبره ؟
حاج خلیل گفت: برادرت و حبیبه جان دخترم، دیدن که جلو در چه خبره،گفتن حرفهاشون روبعهده حبیبه میزارم ،فقط باید آماده باشی که فردا به یه دفترخونه بریم تا من همه چیز رو به نام تو و رحمان کنم، واینو بدون چون از خدا میترسم ونمیخوام در اون دنیا گیر باشم ،یک مقدار کمی هم بنام دخترم سیما میکنم..
منو رضا تو سکوت بودیم، همه منتظر بودن ببینن مال واموال حاج خلیل چطوری تقسیم میشه، نه بخاطر اینکه بنام عفت بشه، بلکه نمیدونستیم با اون خانواده چطور برخورد میکنه ،اونروز ما ترجیح دادیم فقط سکوت کنیم، چون بما ربطی نداشت ..فقط اینو می دونستیم که کارخونه بنام رحمان شده بود ،اما بقیه اش روز بعد مشخص میشد
اونروز حاج خلیل به رضا گفت: رضا جان بعنوان شاهد دلم میخواد تو هم فرداهمراه ما باشی..
رضا گفت :شاهد چرا؟
گفت: میخوام یک وصیت نامه هم بنویسم،
وکیلم هست، اما توهم باش..
رضا گفت: آخه حاج اقا..
من یهو وسط حرفش پریدم....
گفت تو هیچی نگو ..فقط باش..
رضا آرام گفت: من حالم زیاد خوش نیست ..
حاج خلیل گفت: پسرم گفتم لازمه باشی.. اونشب منو رضا خیلی باهاش صحبت کردیم، گفتیم: حاج خلیل درسته شما مورد بی مهری دختر و همسرش قرار گرفتین ،اما دخترشما هم از اون زندگی حق داره ..
حاج خلیل گفت :حق ؟ اونا منو ول کردند و رفتند..
اما ما فقط آرومش میکردیم ..
فردای اونروز من به همراه رضا به خونه عفت رفتیم، همه حاضر بودن تا به دفتر خانه بریم، البته قرار نبود من باشم، اما رضا چون حال خوشی نداشت من باهاش رفتم.. حاج خلیل گفت چه کار خوبی کردی حبیبه جان توهم آمدی ..
هنگام رفتن به دفتر خانه حاج خلیل انگار که یکدسته کتاب زیر بغل داشت ،همش سند بود، سندهای منگوله دار …اونجا بود که به مال و اموالش پی بردم..
وقتی نگاهش بمن افتاد گفت :دخترم میبینی چه امانت دارهای خوبی هستیم ما ؟
سرم روخم کردم و گفتم: چی بگم اقا جان !
گفت :میدانم که هیچ چیز امروز قطعی به نام عفت و رحمان نمیشود، چون کارهای کوچکی هست که باید قانونا انجام بدم، اما امروز همه را صلح عمریٰ میکنم تاخیالم راحت بشه که همه چیز برای این دونفر بشه اما…
خلاصه بگم وقتی ما همگی به دفتر خانه مورد نظر رفتیم،، حاج خلیل که نگم براتون چقدر مال و اموال داشت، همه را بنام رحمان وعفت کرد،ولی یک باغ ویک خانه ویکزمین هم بنام دخترش سیما زد، من با خجالت گفتم: ببخشید آقاجان اگر همسر و دخترت از بقیه اموال شما چیزی رو بفهمن چه میکنید ؟ گفت :دخترم، من خیلی چیزا رو من بعد از اون زن ودختر بی رحم بدست آوردم، مطمئن باش که از هیچ چیز خبر ندارند که بسوزند، اونها به همینم راضی هستن..
بعد رو کرد به وکیلش و گفت: حالا بنویس که بعد از من رضا …همه کاره کارخانه بشه چون رحمان کوچیک هست و تا بزرگ شدن رحمان عنان کار رو در دست بگیره .
از حرف حاج خلیل دلم هُری ریخت گفتم: آقاجان انشاالله صد ساله بشی، این چه کاریه؟
گفت :نه دخترم تعارف نکن، اولا کی صد ساله شده که من بشم دوماً کی همه کاره بشه بهتر از رضا!!!من موهامو تو آسیاب سفید نکردم ،فردا همین رحمان بعد از من داییش رو قبول داره، عفت برادرشو قبول داره، دختر منو که کسی قبولش نداره...
اما من گفتم بنظرم کار درستی نمیکنید چون فردا روزی که دخترتون بیاد رضا باید جوابگوباشه..
حاج خلیل آرام گفت: فکر اونجاش رو هم کردم همه چیز رو قانونی و شسته رُفته بنام رحمان و عفت میکنم …
خلاصه اونروز همه چی درست به پایان رسید،موقع برگشت حاج خلیل گفت: حبیبه جان بهتره وقتی میخوام به اون خانواده سندهارو بدم شما هم حضور داشته باشی.. اونروز همگی بخونه برگشتیم، اما حاج خلیل ناراحت بود، یکی دو روز گذشت که دوباره ما به خونه حاج خلیل دعوت شدیم ،من بچه ها رو خونه گذاشتم و با رضا به خونه عفت رفتیم وقتی به خونه عفت رسیدم، نگاهم به همون خانمهایی افتاد که اونروز جلو در بودند، سلام کردم یهو حاج خلیل گفت: بیا اینجا کنار خودم بشین بابا …و اون دوخانم گفتن به به پس همون موقع که خانمت رفته زن گرفتی درسته ؟
حاج خلیل گفت :زندگی من بخودم مربوط میشه، من که نباید به شماها تو ضیح بدم ،من در کنارحاج خلیل نشستم و کارگر خونه براشون چایی آورد، بعد عفت که رحمان تو بغلش بود از در وارد شد ،سلام کرد اون خانمها گفتن ما که پاک گیج شدیم، اصلا نمیدونیم کی به کیه ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدونوزده
سینه ام بالا پایین میشد وصدای تپش قلبم قصد کوتاه اومدن نداشت....
پاهام رو آویزن کردم از تخت:یعنی این پیرزن کیه؟چرا بچه منو میخواد:خودش که بچه داره،حامله است پس چرا منو اذیت میکنه؟؟
خواب از سرم پریده بود...دستمالی برداشتم وگردخاک از وسیله ها گرفتم...هوا کمی روشن شده بود وسوز سرما اینجا بیشتر بود شاید چون همه جا زمین کشاورزی بود و جوی آب...
یه دسته هیزم اتیش زدم وکتری پر از آب رو گذاشتم ک جوش بخوره....باید فکر خرید میبودم ،هیچی توی کلبه نبود، خیلی وقته رفت وآمدی اینجا نشده بود....
فنجون چای رو زمین گذاشتم وبیرون زدم، حتی محصولاتمون هم خشک شده بود و زمین بدون حاصل...
به جوی آب که رسیدم مشتی آب به صورتم زدم وزیر نور کم خورشید خودمو گرم کردم....با صدای پایی به عقب برگشتم...زن کولی ای رو دیدم که چند کیسه از دوشش آویزون بود...با دیدنم گفت:خسته نباشی نداری صبحونه منو مهمون کنی؟؟
سفره ام خالی بود وگفتم:فقط چای دارم...
لبخندی زد:هیمنم خدارو شکر....
واسش چای ریختم که گفت:جدید اومدی؟تاحالا ندیدمت توی ده بالا،عروس اینجا شدی یا حلقه به دوش خانی؟؟
از خودم نگفتم ولبخند خجلی زدم که از کیسه تکه نونی درآورد...
کنار بخاری نشستم سرمو به دیوار تکیه دادم که گفت:حامله ای؟
باتعجب نگاهش کردم که ادامه داد:چرا چشمات سرخه؟این چشما میگه دیشب رو راحت صبح نکردی....به پاهام نگاه کردم....
که پاهاشو دراز کرد:تو دار بودن گاهی سنگ سختی میشه روی دلت ،پس خوبه گاهی زبون باز کنی،هرچی سر دلت سنگینی میکنه رو بریزی دور...
اینو میدونستم ،اما اون یه نفر فقط دانیار بود که کنارش میتونستم از همه ناملایمتی ها بگم...
نگاهش کردم:چیزی نیست ،فقط دیشب رو تا صبح سر آب بودم، چون باید زمین رو اماده کنم برای شخم...
معلوم بود حرفمو باور نداره اما کش نداد وبلند شد:من دیگه باید برم ده پایین....
صورتش پر از خالکوبی های سبزرنگ بود، روی چونه،ابروها حتی گوشه لبش وپشت دستاش...
دست کرد و یه جفت مهره دستم داد... مهره ها تکون میخورد ،شاخک داشتن وگفت:اینارو بنداز توی گردمت....
مهره های قشنگی بودن وتوی دستم لمسشون کردم:یه پیرزنه نمیذاره شبا بخوابم، یه مدت دست از سرم برداشته بود اما باز اومده سراغم...قبلا فقط توی خواب بود اما حالا علنی توی بیداری هم میبینمش،بچمو میخواد،میراقا دعا داده بود بستم به گردنم اما گمش کردم و پیرزنه باز اومده سراغم،هرچقدر ازش فرار میکنم بازهم هست،همه جا،همیشه همره منه...
زن کولی که دستش روی زمین میخواست بلندشه دوباره نشست:اون زن چی بهت میگه؟چی میخواد واز کی اومده سراغت؟؟
همه رو بهش گفتم وهرلحظه بیشتر سرخ وسفید میشد...حرفهامو که کامل شنید گفت:کسی واست دعا گرفته،که باید باطل بشه وگرنه این شکم که هیچ،صد شکم دیگه هم باردار شی باز هم بچه دار نمیشی...
دستامو روی شکمم گذاشتم که لبخند مهربونی زد:چون کولی ام کسی بهم اعتماد نداره، جا بهم نمیده اما تو بدون هیچ شناختی حتی سفره خالیتو هم باهام شریک شدی...کف دستمو نگاهی انداخت:واست توی قبرستون مرغ سیاهی رو چال کردن به نیت جدایی و دوری، اما دعای اصلیت برای بچه توی شکمته،یکی هست که این بچه رو زنگ خطر میدونه برای خودش یا هرچیز دیگه ای اما تلاششو میکنه که نباشه...
به کف دستم نگاه کردم، هیچی نبود جز چندتا خط که تا یادم میاد بوده...نگاهمو دوختم به زن کولی که که شروع کرد چیزی زیر لب خوندن،پیشونیش عرق کرده بود،انگار دعا میخوند چون سمت قبله تغییر جهت داده بود...ربع ساعتی گذشت که با گوشه می نارش عرقش رو پاک کرد وگفت:این دعا از دست من خارجه،هرکی بوده خوب آدمی رو میشناخته ،چون هرکسی نمیتونه همچین دعایی رو بخونه یا حتی باطلش کنه...
دستامو روی شکمم گذاشتم جنین نوپامو بغل گرفتم:بچمو دست خدا میسپارم اون میدونه چطور مراقبم باشه....
چای دیگه ای برای خودش ریخت:خدا که جای حق نشسته، این بنده های عاجزش هستن که پیچیدن به هم...
نبات که حل شد توی چای،نگاهم کرد:پدر این بچه کیه؟باید مرد بزرگی باشه که همچین دشمنانی دور و اطراف زنش میپلکن....
سرمو روی زانوهام گذاشتم:پسرعمومه،رفته سفر...عجیب دست وپا شکسته به این زن کولی اعتماد کرده بودم ،همیشه از کولی ها میترسیدم اما خانجون همیشه راهشون میداد وبهشون جا میداد، میگفت بنده های خدان،مهمانن،قدم مهمان به روی چشممان...
زن خم شد دستی به سرم کشید:آخه تو رو چه به حاملگی؟تو خودت بچه ای ویکی باید باشه مراقبت باشه....
خندیدم خیلی وقت بود اینطور نخندیده بودم....با خنده هام خندید که گفتم:من بچه نیستم فقط قدم کوتاهه،ریزه میزه ام...
ابروهاش بالا پرید اما با انگشت اشاره موهامو زیر می نار زد:قدت کوتاهه ،اما دلت بزرگه، تازش هم اینکه خیلی قشنگی،از اون چهره ها که کنارش حس آرامش داری...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾