#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_هفتادویک
ننه گفت: کدوم دست رد ؟ بگو حتما انجام میدم..
گفتم: میای با من بریم خونمون..
گفت :چه حرفها میزنی ننه ! من ؟ مگه میشه ؟
گفتم :بخاطر من بیا ..
گفت :کی رو داره پیش رضا بیاد،کنارتون بخوابه ..
گفتم: دوتا اتاق دارم ،منو بچه ها تو یه اتاق ! تو و صغری بیگم هم اون اتاق...
ننه کمی فکر کردوگفت: اگر هم بیام فقط چند روز میام، اونهم چون دوستِ دارم و نمیخوام ازم دلگیر بشی..
خوشحال شدم ،دوتا بوس ازش کردم و گفتم: بخدا که تو همون ننه منی ! خوشحال خندون از بعد یکهفته از پیش حاج احمد رفتیم،بیچاره حاج احمد که خیلی تنها شده بود، هی میگفت خیلی بی معرفتین ،همتون باهم رفتین...
رضا گفت: حاج احمد بمحض اینکه خونه سرو سامون گرفت، باید بیای پیش ما....
اونروز حال عجیبی داشتیم ،از غریبه هایی جدا میشدیم که نزدیکتر از صدتا فامیل بودن،من بزور ننه رو بردم ..صغری بیگم هم که سر جهازیم بود، اگر نمی اومد ناراحت میشدم..
بلاخره از اون خونه رفتیم ،ما به خوش قدم بودن اعتقاد داشتیم، خونه حاج احمد خوش قدم بود ،رفتم ! اماخاطراتش در قلبم جا مونده بود ..
حالا در خونه کوچک خودم که به اندازه یک دنیا برام قشنگ بود،ساکن شده بودیم ..
سه تایی خونمون رو چیدیم ،دستم پر پول بود ،تمام کم وکسری هامو خریدم، احساس میکردم خوشی بهم رو کرده،دیگه کم کسری نداشتم، همه چی داشتم..
ننه بتول رو یکهفته نگه داشتم ،اما گفت: من میخوام برم پیش احمد برادرم ...
به زور اجازه دادم بره ،چون دوستش داشتم و همیشه بعد از خدا اونو ناجی زندگیم میدونستم ! کم کم که زندگیم آروم شد و به سرو سامون رسید، یه نامه به جواهر دادم، اما مدتی گذشت و جوابم رو نداد،دلم شور میزد ،غروب بود رضا از سر کار اومد دیدم پکره !
گفتم :رضا چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟
گفت: حبیبه جان میخوای بریم ده ؟
گفتم :تو با اینهمه کار ! من با اینهمه سفارش !مگه عقلت کمه ،تازه خونه خریدیم، پس قسطا رو کی میخواد بده؟
گفت :حاجی گفته کمکتون میکنم، بعد دوباره بهم گفت پاشو زن ! اگر میای پاشو زودتر بریم ،نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: اصلا خودم کمکت میکنم فقط بریم ده ، و با اصرار منو راهی ده کرد ،صغری بیگم گفت ؛حبیبه من ده نمیام ،عشرت منو ببینه پوستمو میکَنه ...
گفتم: بیا بریم ،حالا که من دست تنهام با سه تا بچه میگی من نمیام، عشرت چکارس !
رضا گفت: زود بریم که به تاریکی نخوریم، من تا وسط راه اصلا نمیدونستم ما کجا میخوایم بریم، گفتم: راستی رضا من خونه عشرت نمیاما !
گفت :نه یکسره میریم خونه مامانت ،تازه دو زاریم افتاد گفتم: خونه مامانم ؟
گفت: آره مگه چیه ؟ اشکالی داره؟
گفتم: نه همینطوری ! اما دروغ گفتم،دلم لرزید گفتم :رضا چرا مامان من !
گفت: حبیبه ناراحت نشی اما حال مادرت خوب نیس...
تمام بدنم میلرزید گفتم :چی شده رضا؟ راست بگو ..
گفت: کمی حالش بد شده ،بردنش بیمارستان.. یهو زدم زیر گریه گفتم: بگو بی بی سالمه .بگو بی بیم طوریش نشده..
گفت حالش بهم خورده، منم در همین حد میدونم، دیگه چیزی نمیدونم .
تا خونه بی بی اشک ریختم ،وقتی رسیدم جواهر در رو باز کرد بغلم کرد و گفت: خوش اومدی حبیبه جان ،بیا که مادر چشم براهت بود.. یهو همگی وارد خونه شدیم تا چشمم به بی بی افتاد زدم زیر گریه،گفتم؛ منکه مرُدم چی شده بهت بی بی جان ؟
اما بی بی فقط فقط نگاهم کرد واشکش از گوشه چشمش سرازیر شد..
جواهر گفت :حبیبه جان بی بی نمیتونه زیاد حرف بزنه آخه بی بی !!! بعد گریه کرد...
گفتم: جون به لب شدم، یکی بگه چه خبره؟ جواهر زودگفت: مامان سکته کرده ونصف بدنش لمس شده.
وای که با شنیدن این حرف خونه رو سرم خراب شد ،دیگه بی بی مثل همیشه حرف نمیزد ساکت بودو باید موقع دستشوییش براش لگن میگذاشتن،خدایا این چه بلایی بود که سرمادرمظلومم اومد؟؟
به رضا گفتم: من تا مادرم خوب نشه به شهر نمیام، کی میخواد مادرم رو نگهداری کنه ؟الان با این وضعیت فقط به منو جواهر میرسه ..
معصومه فقط برای غذا پختن باشه و منو جواهر فقط به مادرمون می رسیم،نمیخواستیم معصومه به زحمت بیفته
بی بی یک گوشه اتاق مثل یک تیکه گوشت افتاده بود ،شمال هواش طوری بود که وقتی گرم میشد شرجی داشت و کسی که خیلی یکجا میخوابید زخم بستر میگرفت، منو جواهر خیلی مراقب بودیم تا بی بی بدنش زخم نشه ،مادرم چون فشارش خیلی بالا بود این بلا سرش اومده بود .حسن برادرم خیلی بی تاب بود ،همش میگفت بی بی دلش خیلی میخواست عروسی منو ببینه، آخه تازه بی بی ملک براش یه دختر در نظر گرفته بود که قرار بوده رسما خواستگاری کنن ..
جواهر میگفت چقدر بی بی خوشحال بوده که این دختر حسن رو پسندیده و قرار بوده که منم برای بعله برون خبر کنن …نگاهش که میکردم دلم بی تاب میشدبا خودم میگفتم ؛ آخ بی بی قشنگم ؛چرا فکر منو نکردی …با بی کسی و غریبی چه کنم؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_هفتادویک
لقمه رو قورت دادم:منم مثل تو ،با این تفاوت که نه پدر ومادرمو یادمه، نه فامیل های مادرمو میشناختم ،حتی فکر میکردم اینجا ایل دشمنه،شبی که اومدم برای کمک از همه میترسیدم،خوب یادمه که فقط برای دیدن خان اومده بودم وجواب سوال هیچ کس رو نمیدادم، اما همون شب با دیدن ایلدا و خان حال عجیبی پیدا کردم، انگار میشناختمشون و باهاشون زندگی کرده بودم.حالا هم دختر این ایلم ،هم عروسش....
نشمین نگاهم کرد:و دخترخاله من....
صبحانه رو که خوردیم مجمع رو کنار زدم:نشمین از دل گلی ،خواهرشوهرت خبر داری؟؟؟
نشمین بیرون رو سرکی کشید:میدونم دلش جایی گیره ،اما به کسی کلامی نمیزنه ،انگار که ترس داشته باشه ولی همه خواستگارهاشو رد میکنه...
دستامو روی دامن لباسم گذاشتم:اما تا یه جایی میتونه رد کنه، از یه جایی به بعد آقا پرویز مانع میشه...
نشمین با تعجب نگاهم کرد که گفتم:اگه یه پسر خوب از ایل ما بیاد جلو آقا پرویز....
نشمین انگشت اشارشو روی لبش گذاشت:هیسسس،آساره حرفش هم نزن ،چون ما به ایل پایین دختر نمیدیم، حتی دختر هم نمیگیریم آخه همه میدونن عابد خان وپسراش چه کارهایی میکنن...
این بار نوبت من بود که با تعجب گفتم:عابد خان چه ربطی به مردم داره؟؟من هم یکی از همون مردم هستم...
نشمین نگران بود حرفهامون بیرون بره ارومتر گفت:تو فرق داری،تو از مایی وپسرعموهات اجازه تنها بودن بهت نمیدادن،ما خوب میدونیم حتی خانجون وزنعموت هم اهل سرکوچه نشستن نیستن و پاک هستن اما بقیه زن های ایلتون نه،اخه عابد خان وپسراش میتونن هر زنی رو بخوان اختیار کنن...
گیج نگاهش کردم که آب دهنشو قورت داد:آره درست شنیدی،همچین خانواده هایی هرگز نمیتونند فرزند خوب تربیت کنن، چون آلوده شدن....
لبخند تلخی زدم:اگه یه پسر پاک و نجیب دلش پیش گلی باشه چی؟؟باز هم همه مخالفن؟؟اگه پسری باشه که چهارچشمی مراقب زنهای خونه ش باشه چی؟؟بازم کسی جرات داره بهش انگ بی غیرتی بچسبونه؟؟؟
نشمین چای ریخت وگفت:اگه آدم پاکی توی اون ایل باشه، خان بابا حتما میشناسه،مردی که خان بابا تاییدش کنه، در هر خونه ای از این ایل رو بزنه چشم بسته بهش دختر میدن...
استکان چای رو از دستش گرفتم:چقدر دلم گرفت از شنیدن این حرفها،کاش ریشه ظلم خشک بشه، کسی نتونه دیگری رو آزار بده مردم آسوده زندگی کنن...
نشمین ذوق زده گفت:پسری که تو تاییدش کنی حتما پسر خوبیه،حالا این شاخ شمشاد کیه؟؟
چاری روسر کشیدم:داداشمه،بهترین خان داداش دنیا که جونمم واسش میدم....
نشمین لپاش گل انداخت:یه پسر هیکلی بور؟داداش آخریت درسته؟؟؟
پس میشناخت حامین رو...خندیدم:از کجا میشناسی؟؟؟
نشمین بشکنی زد:خودشه،وقتی برای نکاحت اومدیم ایل شما ،متوجه گلی شدم و نگاه هاش ،اما یه درصد هم احتمال ندادم مردی که گلی منتظرشه ممکنه از ایل پایین باشه....
استکان رو توی نعلبکی گذاشتم:پس بهش نگو،نگفته چون دلیل داره، شاید اون هم میترسه بگه دل داده به یکی از پسرهای ما...
نشمین بلند شد:نه دیگه بسته سکوت،باهاش صحبت میکنم تا قبل رفتنت جواب قطعی رو بهت میرسونم ...برای سیزده که اومدی مابقی کارها با خودت،این روزها از خاله سیدا زیاد میشنوم، درست از زمانی که برگشتی وایل با دیدنت شادی به خودش گرفت ،پس تو هم بهتره مثل خاله قوی باشی، شیرزن ایل بودن افتخاریه که شامل حال هر کسی نمیشه، اما تو باید شیر زن ایل بشی تا بانوی ایل صدات کنن، بلند شو تا همه حساب کار دستشون بیاد و به بدنامی کسی نسوزن...
نشمین رفت ،من بودم وحرفهایی که از شنیدنشون گوشهام سوت میکشید....
گیج به گوشه چادر نگاه میکردم که با اومدن دانیار بلند شدم:همه چی آماده است...به ساک دستی نگاه کرد وجلو اومد:چند دقیقه ای میشه که اومدم ،اما اصلا متوجه نشدی چیزی شده؟
گفتن:چیزی که نشده فقط توی فکر بودم ....
:بپوش باید راه بیفتیم، فقط لباس راحت بپوش چون تا خونه باغ رو با اسب میریم...لباس پوشیدیم که نزدیکم شد،میخواست چیزی بگه اما خودشو گرفت وبیرون زد....
عمه ها وخان بابا بیرون بودن...ساواش اسبهارو زین کرده بود...چشمام بین خانواده ای که برای بدرقه اومده بودن درحال گردش بود...خان بابا اروم وسر به زیر ایستاده بود....
دانیار میخواست دستشو ببوسه که مانع شد وهمو در اغوش گرفتن....
با ایلدا وزنعمو با گریه جدا شدم وخودمو بین دستای خان بابا جا دادم که آروم گفت:دختر من گریه نمیکنه ،بلکه جوری زندگیشو میسازه که بهش افتخار کنم....سرمو بالا گرفتم:خیلی دوستتون دارم...خم شد پیشونیم رو بوسیدم:ما هم دوستت داریم و خوشحالیم که دستت توی دست دانیاره،خیالمون از بابتت راحته،خوشبخت شو بابا....
عمو ها یکی یکی در اغوشم میگرفتن ونوبت که به عمو رشید رسید دست روی شونه ام گذاشت:از حرفم پشیمون نیستم، شاید الان بگی بدترین عموی دنیا هستم ،اما این بهترین حرف زورم بود که به دلم نشست....
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هفتادویک
شاهین نگاهی به کیارش خان انداخت گفت:میدونی اتابک خان کشته شد؟؟
_چی؟!چرا کی؟!
_ما هم نمیدونیم....
کی این کارو کرده؟ فقط هرکسی بوده با اتابک خان دشمن بوده...
سری تکون دادم گفتم:خوب بودن تو و کیارش خان کنار هم برای چیه؟!
_میدونی ساتین من ازدواج کردم...
_واقعا؟!خیلی خوبه مبارکه با کی؟!
_با گلناز...
چشم هامو تنگ کردم ،گلناز خواهر کیارش خان ؟هه تبریک میگم فقط این وسط من بد آوردم و قربانی شدم....
شاهین گفت:_من گلنازو دوست داشتم..
_خیلی خوبه و بهش رسیدی...
مبارکه دشمنا دوست میشن ،عاشق میشن...
_تو ناراحتی؟!
نگاه غمگینی بهش انداختم:_نه برای تو خوشحالم که به عشقت رسیدی ،برای خودم و جوونیم که تباه شد ناراحتم، تو با خودخواهیت و این با دستم کیارش خان و نشون دادم پسر خان با خودخواهیش، هر دو تون باعث شدین تا زندگی چند نفر تباه بشه، پدر و مادرم که آواره شدن ،خواهر جوونم زیر خروارها خاک خوابید و منی که بی سر و سامون شدم....
شاهین چیزی نگفت از جام بلند شدم....
_من باید برم روسیه ....پیش پدر و مادر، قبلش باید سهراب و پیدا کنم، حداقل یه بار برام برادری کن و شوهرمو پیدا کن...
_پیداش میکنم خیالت راحت..
شاهین از سالن بیرون رفت...
خواستم برم سمت پله ها که کیارش خان صدام زد...
نگاهی به اون دو گوی سیاه انداختم:_بله.
_بهت گفته بودم دوست دارم و آخرش ماله خودم میشی؟؟
_منم گفته بودم شوهر دارم...
_یادمه...
اما الآن که دیگه نداری..
انگشت اشاره ام و گرفتم سمتش:_ببین پسر خان ،گذشت اون روزا که ازت می ترسیدم و حساب می بردم، دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم و رعیت توام نیستم، من یه زن شوهر دارم و شوهرمو دوست دارم...
یهو عصبی گفت:اون شوهر بی غیرتت اگه غیرت داشت که تو رو ولت نمیکرد بره، اما خوب دیگه مهم نیست، خودم تا فردا جنازشو تحویلت میدم و عقدت میکنم ،رسمی و قانونی میشی زن من ،زن کیارش خان....
عصبی غریدم:منم ساتینم دختر فرهاد خان، مطمئن باش هیچ وقت به آرزوت نمی رسی..
جناب خان چیزی به پایان خان بازی شمام نمونده، پس دل خوش نکن..
_خیلیم مطمئن نباش...
_آقا..
نگاهی به مردی که لباس های محلی و تفنگ بزرگی روی دستش بود کردم....
_آقا باید همراه من بیاین اوضاع یکم بهم ریخته..
کیارش خان نگاهی بهم انداخت گفت:بریم...
و همراه مرد از سالن خارج شدن، سرگردان رفتم سمت اتاقم....
تا شب نه خبری از شاهین شد نه کیارش خان... نگران شدم ،یعنی چی شده؟!
کاش شاهین بیاد و خبری از سهراب بیاره.. نیمه های شب بود که دره اتاقم زده شد...
_بفرمایین....
در اتاق باز شد و شاهین وارد اتاق شد با دیدنش تند از جام بلند شدم و رفتم سمتش
_چی شد؟!سهراب و پیدا کردی؟!
_فعلا نه اما بچه ها دنبالش حتما پیداش می کنن.. مطمئن باش، فقط یه چیز..
_چی؟!!
_ساتین باید خودتو آماده کنی، برای هر اتفاقی فهمیدی؟!
دلم یه جوری شد:_منظورت چیه شاهین؟!
_ببین عزیزم امکان داره هر اتفاقی برای سهراب افتاده باشه
سری تکون دادم و رفتم سمت تختم:_من میرم استراحت کنم...
فردا گلناز میاد اینجا...
_باشه.
شاهین از اتاق بیرون رفت زانو هامو بغل کردم سرمو روی زانوم گذاشتم و قطره اشکی از چشمم چکید زیر لب نالیدم:خدایا سهراب زنده باشه خدایا خدایا.و صدام تبدیل به هق هق شد به پهلو شدم و بالشتو بغل کردم
تا صبح فقط کابوس دیدم، هر دفعه احساس کردم صدای فریاد کمک خواستن سهراب رو و هر دفعه که بیدار می شدم گیج به اتاق تاریک زل میزدم هوا گرگ و میش بود که از تخت پایین اومدم و رفتم طبقه پایین....
کسی تو سالن نبود وارد آشپزخونه شدم و
صبحانه رو آماده کردم، خونه ی بزرگ و امکانات خوبی بود ،چرخیدم تا
از آشپزخونه بیام بیرون که نگاهم به چشم های کیارش خان افتاد، انگار تازه از خواب بیدار شده بود...
دستشو توی موهاش برد و نگام کرد، خواستم از آشپزخونه خارج بشم که گفت:چرا باور نمیکنی دوست دارم؟!
_شمام چرا باور نمیکنین این دوست داشتن نیست، اینکه به خاطره خودتون زندگی من و تباه کردین، میتونستین از یه راه دیگه وارد بشین نه این راه..
_تو نمیفهمی،من از هر راهی وارد شدم اما پدرت اجازه نداد، حتی نذاشت یه بار بیام و حضوری خواستگاری کنم...
_هه چطور وقتی زن داشتین عاشق یکی دیگم شدین؟؟؟
گفت:_من قبل از ازدواج با زیبا از تو و جسارتت خوشم میومد ،با من لج نکن ساتین..
بدون حرفی از آشپزخونه خارج شدم
با دیدن گلناز کنار شاهین سرجام ایستادم
چمدون کوچک توی دستش و گذاشت زمین اومد سمتمنگاهی به تیپ شهریش انداختم ، نمیدونستم از دیدنش خوشحال باشم ،فقط میدونم هیچ حسی بهش ندارم هیچ حسی
محکم بغلم کرد..با هیجان گفت:وای باورم نمیشه دوباره می
بینمت ساتین دیدی تو آخرش مال کیارش هستی..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_هفتادویک
با چشم دنبال غياث گشتم اما انگار نبود. عمو با ديدنم اومد سمتمون. سلامى زير لب دادم. سرى تكون داد. وارد اتاق دادگسترى شديم. با قدمهاى لرزون جلو رفتم. با ديدن غياث و نيلوفر سر بلند كردم.
نگاهم به نگاه غياث گره خورد. هر دو لحظه اى خيره ى هم شديم. از كنارش گذشتم. بوى ادكلن مردونه اش پيچيد توى مشامم، نفس كشيدم. روى صندلى هاى جلو نشستم. قاضى شروع به صحبت كرد.
با ترس و دلهره به قاضى چشم دوختم كه گفت:-خانواده ى مقتول رضايت دادن و چون قتل غير عمد بوده شما آزاد هستين.
باورم نمى شد،مثل اين بود كه انگار دارم خواب مى بينم. نميدونستم گريه كنم يا شادى؟ اشك شوق توى چشم هام نشست.
قاضى پايان جلسه رو اعلام كرد.
مامان و بابا اومدن سمتم،از جام بلند شدم. با نگاهم دنبال غياث بودم. رفتم سمتشون. توى دو قدميشون ايستادم. نيلوفر نگاه پر از نفرتى بهم انداخت گفت:-فقط بخاطر پسرم غياث رضايت دادم و روشو اونور كرد و رفت. سر بلند كردم.نگاهم رو به غياث دوختم. قلبم محكم ميزد. نمى دونستم چى بگم. لبم و به دندون گرفتم كه غياث گفت:-رضايت داديم اما ديگه نميخوام ببينمت.
شوك زده و متعجب نگاهش كردم. هر كارى كردم تا حرفى توى دهنم بچرخه اما هيچى نتونستم بگم.
غياث جلوى چشمهاى متعجبم از اتاق دادگاه بيرون رفت. سر بلند كردم و عمو رو ديدم گفت:-بهش فرصت بده دخترم.
با بغض سر تكون دادم. بايد دوباره زندان مى رفتم تا كارهاى آزاديم رو انجام ميدادن.
با ماشين نيروى انتظامى به زندان برگشتم.وارد سالن زندان شدم. همه انگار منتظر بودن تا ببينن رأى آخر دادگاه چيه.
نگاهم رو به تك تكشون دوختم كه صداى سرباز پشت سرم بلند شد. -خانواده ى مقتول رضايت دادن.
همه شون كل كشيدن، ناهيد و ايران بغلم كردن. از شوق هر سه اشك مى ريختيم. با هم به سمت اتاق رفتيم.
ناهيد گفت:-خدا رو شكر رضايت دادن. خوش به حالت آزاد شدى. وسايلم رو جمع كردم. لبخندى زدم و روى تخت نشستم و كمى با هم صحبت كرديم. با اومدن سرباز كه گفت "آزادى" از جام بلند شدم و با بچه ها خداحافظى كردم. در بزرگ زندان باز شد و بيرون اومدم. آهى كشيدم و خدا رو بابت اينهمه لطف و كرمش شكر كردم. مامان و بابا منتظرم بودن. رفتم سمتشون و هر دو رو محكم در آغوش گرفتم.٢٥ سال دخترشون بودم و با عشق بزرگم كردن. عمو اومد طرفمون گفت:-ميدونم ميخواى برى خونه ى پدر و مادرت. برو كمى استراحت كن بعدش ميام دنبالت. خيلى حرف ها با هم داريم.
لبخندى زدم:-ممنون بابت كمك هاتون.
لبخند مهربونى زد گفت: تو پاره ى تن ساتین هستى.
_آه پر از دردی کشیدم:کاش نبودم و این همه بلا سرم نمیومد.
_این حرف رو نزن عزیزم،اوضاع میتونست از این بدتر هم بشه...
_بعله شما درست میگین.
_وقتت رو نمیگیرم برو استراحت کن..
_ممنون که کمکم کردین.
لبخندی زد و بعد از خداحافظی از مامان و بابا سوار ماشینش شد و رفت.بابا دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت: سوار شو دخترم که خونه منتظرته...صندلی عقب جا گرفتم و مامان کنارم نشست.دستم رو تو دستاش گرفت،سرم و روی شونه اش گذاشتم و چشم هام رو بستم.خدارو بخاطر وجودش شکر کردم...ماشین کنار ساختمون خونه ایستاد.
نگاهی به ساختمون انداختم.یاد خاطرات شیرینم افتادم و بغض نشست توی گلوم.
چقدر عمرشون کوتاه بود،حداقل برای من یه نفر..مامان در آپارتمان و باز کرد.
نگاهم لحظه ای به آپارتمان عمواینا افتاد.
دلم برای هلنا تنگ شده بود.
_بیا تو عزیزم..عموت اینا خیلی دلشون میخواست بیان ولی گفتم اول یکم استراحت کنی بعد بیان.
گونه ی مامان و بوسیدم
گفتم:مرسی که هستین مامان.
_این چه حرفیه؟تو دخترمی دریا،میفهی؟..
چشم هام رو با بغض باز و بسته کردم.
_حالا هم برو حموم،برات لباس میارم..
_چشم..
وارد حموم شدم،لباسام رو از تنم درآوردم..
بغض توی گلوم بالا و پایین میشد،از اینکه غیاث دیگه نخوادم.سری تکون دادم.
با درد نالیدم:مهم نیست..فراموشش میکنم!..از اول هم ازدواجمون قرار دادی بود.اما خودم میدونستم دارم خودم و گول میزنم و غیاث رو دوست دارم.زیر دوش ایستادم.بعد از یه حموم نیم ساعته حوله تن پوشی که مامان برام آورده بود رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم.سمت اتاقم رفتم،درش و باز کردم..
اتاق همون اتاقی که رفته بودم بود.
نگاهی به لباس هایی که مامان برام روی تخت گذاشته بود انداختم.سمت اینه رفتم.
نگاهی توی آینه انداختم.ابروهام پرشده بود و صورتم بی روح بود.پوزخندی زدم:اون دریا کجا و این دختر روبروی آینه کجا.
از آینه دل کندم و موهای بلندم رو خشک کردم.لباسام و پوشیدم،از اتاق بیرون اومدم.
مامان با دیدنم اسپندو دور سرم چرخوند.
خندیدم:مامان کی میاد من و با این قیافه چشم کنه؟؟
_مامان اخمی کرد و گفت:تو همه جوره خوشگلی عروسکم..الانم مثل یه دختر خوب بشین صورتت رو برات تمیز کنم.
ادامه دارد..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_هفتادویک
یاد حرف کلثوم افتادم که همیشه میگفت الهی که بختت مثل لباس عروست سفید باشه، الهی که خدا بی همتون نکنه.ای کاش همون موقع میگفتم آمین...
بعد شام رفتم و خوابیدم صبح با صدای کلثومکه میگفت :خانوووم جاااان
کجایی؟ دورت بگردم بلندشو هزار تا کار داریم مادر.
چشمامو بههم مالیدم، با وحشت از جا بلند شدم که کلثوم گفت پاشو مادردیرمیشه...
صبحونه مختصری که کلثوم برام درست کرده بود خوردم و رفتم زیر زمین که دوش بگیرم.انقدر کار سرمون ریخته بود که دیگه فرصت برای ناهار خوردن نداشتیم ،به همراه خسرو و کلثوم رفتیم آرایشگاه پروین و کلثوم رفتن داخل ومنم خودمو مرتب کردم و رفتم داخل... پروین خانوم منورو صندلی نشوند و مشغول شد ،همینطور که سرخاب سفید آب بهم میزد در حال صحبت با کلثوم بود.. چشمامو بسته بودم چند ساعتی از اومدنم به آرایشگاه میگذشت که پروین خانوم گفت:خب تموم شد..نیم خیز شدم که تو آینه خودمو ببینم مانعم شد:اول لباس عروست رو بپوش...
سری تکون دادم و با کمک کلثوم لباسم رو پوشیدم.رو صندلی نشستم و موهامو درست کرد،خواست چیزی بگه که صدای در بلند شد، کلثوم رفت درو باز کرد ،صدای خسرو به گوش میرسید که مدام صدام میکرد و میگفت زود باش بیا بیرون دیر شد.... خندیدم....
کلثوم گفت:اولا که خانوم حالا حاضر نشده،
بعدشم من اینجوری نمیذارم ببینیش، باید سرسفره تورش رو بزنی بالا....
خسرو خندید و بعد از اصرار های فراوان بالاخره رفت.اما کاش همونجا خودمو بهش نشون میدادم....
پروین خانوم یه خورده هم رو موهام کار کرد و گفت:حالا میتونی خودتو ببینی..
هر چی منتظر نشستیم خبری از خسرو نشد،کلثوم رفت تا ببینه کجاست که اومد و گفت ،اثری ازش نیست...گفت صبر کن خانم جان،حتما خونس ،میرم دنبالش ...کلثوم گفت زود برمیگردم، اما مگه این دل میتونست آروم بگیره. دستمو رو قلبم گذاشتم که بی قرار تر از همیشه میزد..نمیدونم چقدر اونجا نشستم ... دیگه پروین خانوم هم پشیمون شده بود.اون هم میدونست که صبر کردن دیگه فایده نداره.به یک باره از جا بلند شدم ، بدون اینکه چیزی بگم به سمت در خروج حرکت کردم که پروین خانوم گفت :بیرون سرده خانوم جان...
برگشتم طرفش و با حرص گفتم هیچی نگو پروین خانوم، الان در شرایط خوبی نیستم ، ممکنه حرفی بزنم که بی احترامی بشه .. پروین خانم سرشو انداخت پایین ،انگار اونم میدونست یه چیزی شده ،با عجله از اون حیاط خارج شدم، تاریکی و سردی هوا برام مهم نبود، دامن لباسم رو دادم بالا و با کفش های پاشنه بلندم دوییدم سمت خونه، پام پیچ خورد،آخی گرفتم و به سختی از جا بلند شدم، کفشامو در اوردم و باز هم دویدم.
تا اینکه بالاخره رسیدم ،آب دهنم رو قورت دادم، کف پاهام سر شده بود.به آرومی قدم برداشتم در حیاط باز بود .نگاهی به اطراف کردم .پامو داخل حیاط گذاشتم، برق همهجا روشن بود ،درو پشت سرم بستم، قدم به قدم به پله های ورودی حیاط نزدیک شدم،به خودم جرئت بیشتری دادم از پله ها بالا رفتم بسم اللهی گفتم و در خونه رو باز کردم..
ای کاش باز نمیکردم، ای کاش پروین خانوم جلومو میگرفت و نمیذاشت بیام اینجا، ای کاش کلثوم برمیگشت و یه دروغی سر هم میکرد و...
آب دهنم رو قورت دادم من چی داشتم میدیدم؟
نه این امکان نداشت ،چشمم سر خورد رو سفره عقد سفید رنگی که حالا حسابی بهم ریخته بود، شاخه نبات ها و گلهایی که هر کدوم به گوشه ای پرت شده بود.آینه شمعدانی ک تیکه تیکه شده بود و بهم دهن کجی میکرد و ظرف عسلی کهروی سفره ریخته بود و در آخر گل های رز قرمزی که پر پر شده بود و روی فرش ریخته بود...
این همون گلهایی نبود که کلثوم میگفت؟بغضم رو به سختی قورت دادم قدمی به عقب برداشتم .اما... صبر کن یه چیزی اونجا بود که هنوز جرئت نگاه کردن بهش رو نداشتم ،یه چیزی دقیقا بالای سفره عقد بود که انگار جرئت نگاه کردن بهش رو نداشتم
مردی با کت و شلوار مشکی و کراوات قرمز رنگ.... اون کی بود ؟ یک لحظه گفتم خسرو؟گفتم کت و شلوار مشکی؟؟
نگاهی به خودم کردم که لباس عروس تو تنم بود .ناباورانه قدمی به جلو برداشتم .این مرد با اون قد و قامت بلند اگه خسرو نبود پس کی بود؟؟
در یک حرکت سر بلند کردم و به صورتش نگاه کردم و گفتم خسرو؟؟ چرا گردنت کبود
شده ها؟خسرو چرا نمیای پایین؟؟ ببین عروست اومده ببین لباس عروسمو؟
..+خسرو
مگه نمیشنوی دارم چی میگم؟؟؟الهی بمیرم واسه اون صورت مظلومت ... واسه ذوق چند ساعت پیشت که اومده بودی منو ببینی و کلثوم نذاشت.گفتم کلثوم؟؟دستمو رو گوشام گذاشتم و از ته دل جیغ کشیدم...
+کلثوووووممم؟؟اون کجاست؟
کجایی کلثوم؟؟مادر مهربونم کجایی؟؟
به اطرافم نگاه کردم کلثوم هم نبود خدای من ......
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_هفتادویک
گفتم خواهر جون تو اگر میخوای بمون من میرم گفت پس عهدی که با توبستم چی ؟ تا آخر عمر ما دوتا خواهر باید باهم باشیم....
روزهای آخر سفرم بود که کار بهتری برای علی پیدا شد ،ولی باید به کانادا میرفتن نمیدونم چرا دلم گرفت، اما بهزاد گفت مادر چرا غصه میخوری؟شیرین دیگه خوب شده ناراحتی نداره بزار هر جا براشون بهتره اونجا برن ... منکه نمیتونستم در زندگی دخترم دخالتی کنم به ناچار باید میرفتن .
کم کم بارو بندیل سفر رو بسته بودیم که به کشورخودمون برگردیم، دیدم مهرداد با مهلقا راجع به یک دختر ایرانی صحبت کرد و گفت مادر ما با هم اینجا آشنا شدیم و میخوام شما هم یه نظر بدید که ببینم راضی هستی یا نه ؟ قبل از اومدنمون به ایران با مهلقا و مهرداد به دیدن اون خانواده رفتیم ،پروانه دختر بسیار خوبی بود و خانواده محترمی داشت... مهلقا بی چون و چرا پروانه را پذیرفت و قرار شد با هم در ارتباط باشن، تا مهلقا برای مراسم عروسیشون به امریکا برگرده .روزهای خوب و در کنار بچه ها بودن تموم شد ،چقدر عمر سفر کوتاه بود، از یک بابت دلم نمیخواست برگردم بخاطر بچه هام اما ازجهت دیگه باید بخاطر محمود به ایران می اومدم... روز خداحافظی از بچه هام سر رسید، شیرین در حال جمع آوری بود که به تورنتو بره و بقیه هم که سر زندگی خودش بودن... بچه هام رو بخدا سپردم .منو مهلقا به ایران برگشتیم، محمود تو فرودگاه در انتظار ما بود ،با دیدن من مثل بچه ها گریه کرد...
گفتم محمود جان از کی تا حالا انقدر لوس تشریف داری ؟
گفت ایرانتاج تو که نبودی با خدا عهدی بستم؛ من طاقت دوری تو رو ندارم، بخاطر همین از خدا خواستم هر زمان قراره من بمیرم از تو زودتر باشه، چون من طاقت دوری تو روندارم …
از این حرفش دلم لرزید میدونید یاد چی افتادم ؟یادعهدی که برای شیرین با خدا بسته بود افتادم ،چشمام پراز اشک شد گفتم دیگه از این حرفا نزن، پس تو منو دوست نداری، نمیدونی منهم بدون تو میمیرم...
وقتی اشکمو دید گفت نترس بابا بادمجون بم آفت نداره ..چمدونم رو برداشت و به سمت خونه براه افتادیم.. توی راه گفت ایرانتاج قولت که یادت نرفته؟ سفر به کربلا !
گفتم نه چرا از یادم بره ؟
گفت من خودم یکجور بی تابم ،ولی گلنسا برای رفتن دیگه خواب و خوراک نداره .میدونم خسته ایی، میدونم تازه از سفر اومدی، اما بخاطر این زن هرچه زودتر مقدمات این سفر رو آماده کن تا دل گلنسا شاد بشه...از اون روز همش داره گریه میکنه میگه یا امام حسین منو بطلب .بعد رو میکنه بمن و میگه آقا جان مبادا بگی وقت ندارم و نریم، منم میگم نه بابا من خودم رو بازنشسته کردم دیگه کاری ندارم...
وقتی بخونه رسیدم عطرو بوی خوش خورش قرمه سبزی تمام فضای خونرو پر کرده بود... گلنسا جلو در ورودی اتاق ایستاده بود...
میخواست حالی من بکنه که بریم سفر کربلا.گفتم قربونت برم بزار خستگیمو بگیرم چشم رو چشمم ..
اما گلنسا با بغض گفت خانم جان انقدر که من خوشحالی کردم به مظفر هم آگاه شده بود و به خوابم اومده بود.
گفتم خیر باشه چی دیدی ؟
گفت مظفر گفت گلنسا برو سفر بیا که سخت چشم براهتم ….
با این حرفش دلم هُری ریخت ..گفتم گلنسا جان خوابت رو به آب میگفتی (من از عزیز شنیده بودم که اگر خوابی بد دیدین برای آب تعریف کنید )اما گلنسا اعتقادی به اینکه خوابش بد باشه نداشت و گفت نه بابا منظورش این بوده که بعد از اینکه از سفر برگشتم برم سر خاکش ….دیگه من سکوت کردم... محمود از احوالات بچه ها می پرسید و من ساعتها با محمود از بچه ها گفتم و از حال خوش شیرین گفتم ،محمود خوشحال بود و خدارو شکر میکرد بعد با گلنسا غذارو آماده کردیم...شب گلنسا هی میگفت خانم جان گُر میگیرم... گفتم مال فشار خونت هست دارو هاتو بموقع خوردی ؟
گفت آره عزیز دلم نترس من جون عزیزم !دواهامم خوردم …
دو روز بعد از اومدنم اقدام کردیم که برای گلنسا پاسپورت بگیریم، بردمش عکس بگیره آنچنان روشو گرفته بود که عکاس گفت مادرجون گردی صورتت رو باید بیرون بزاری !
میگفت وای ننه خدا مرگم بده میخوام بریم زیارت ..
عکاس میخندید و میگفت فرودگاه ازت ایراد میگیره ..
خلاصه که مقدمات سفرمون فراهم شد... محمود همسر مومن من از خوشحالی چیزی کم از گلنسا نداشت، منم که انگار میخواستم واقعا حضرت علی و امام حسین رو ببینم ،یه حال عجیبی داشتم نا گفتنی...
گلنسا ساک کوچکی بسته بود گفتم چی همراهت آوردی ؟همه چی بردار ! دارو هات از همه مهمترن...
گفت خانم جان من اونجا میخوام فقط ساعتها به ضریح نگاه کنم .
روز سفر ما سر رسید، از هرکس که کربلا رفته اطلاعات میگرفتم تا بدونم اونجا باید چکار کنم ...
ما برای سفرمون تور یکهفته نگرفتیم ...
محمود با یکنفر از آژانسها صحبت کرده بود که ما یکهفته نجف و یکهفته کربلا بمونیم
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادویک
حسرت دارم عروسم بشی، هم خودت هم بچه هات برام عزیزن ،وقتی میگی نمیخوای با محمود ازدواج کنی دلم میگیره..کلی با خیال خوشبختی شما ارزو بافتم ...
نمیدونستم چی بگم سکوت کرده بودم....
همون لحظه محمود توی چهارچوب در ظاهر شد، موهاش اشفته بود و نیشخندی زد و گفت "خب دلیلش رو به مامانم بگو ، شاید من مردم، درکت نمیکنم، مامانم زنه بیشتر درکت کنه !
حاج خانوم چشم ابرو نازک کرد و لبش رو گاز گرفت و با تعجب گفت محمووود مادر این چه حرفیه !!
بعد سرش رو سمت من چرخوند و گفت ببخش مادر جون !! به استین محمود چنگ انداخت و سمت اتاق کشید.
بعد خوردن ناهار؛از حاج خانوم خواستم که به خونمون برگردیم، با وجودی که مخالف بود ولی راضیش کردم...
بچه هارو حاضر کردم و با حاج خانوم دست سالارو گرفتیم در حالیکه به زور راه میرفت سمت ماشین بردیم ....
ماشین که راه افتاد ،آینه رو سمت صورتم تنظیم کرد و با شرمندگی گفت به خاطر رفتارم دیشبم معذرت میخوام...
با بی محلی صورتم رو کج کردم نگاهم رو به بیرون دوختم ..
چند روزی گذشته بود و سالار دست به دیوار راه میرفت،توی حیاط به رخت چرکها چنگ میزدم که با صدای سالار سمت خونه چرخیدم...
سالار با لبخند گفت مامان همه چی رو به یاد اوردم...
باورم نمیشد سالار حافظش رو به دست اورده باشه ،بلند شدم و دستهام رو از توی لگن بیرون کشیدم با دستهای کفی بغلش کردم ... ماهها حسرت شنیدن مامان گفتنش به دلم مونده بود ...
اون روزها بیشتر خدارو شاکر بودم و بیشتر از قبل ایمانم قویتر شده بود ،شفای سالار و داشتن دوباره اش رو از لطف و بزرگی خدا میدونستم ....
هر مراسمی که توی مسجد محله برگذار میشد اولین نفری بودم که پیش قدم میشدم و کمک میکردم ...برای ماه رمضون فرشهای مسجد رو توی حیاط طلعت خانوم ریخته بودن.. سالارو که راهی مدرسه کردم دست گلبرگ رو گرفتم خونه ی طلعت رفتم ....
صدای هیاهو از توی حیاط به گوش میرسید و فرشهای خیس روی زمین پهن بودن ... تا ظهر مشغول شستن فرشها بودم ،دیگه کمرم از درد راست نمیشد ... فرشهارو لول کردیم.. طلعت خانوم پسراش رو صدا زد و تا فرشهای شسته شده رو روی دیوار و پشت و بوم پهن کنن ،چادرم را از روی کمرم باز کردم و گلبرگ ته حیاط با بچه ها مشغول بازی بود ...صداش کردم و سمت خونه راه افتادیم، به کوچه که رسیدم پشت در خونمون محمود رو دیدم ....
گلبرگ با دیدن محمود دستش را از توی دستم بیرون کشید و سمت محمود دویید ...
محمود با دیدن من لبخندی زد و گلبرگ رو بغل کرد ...
با بی محلی گفتم کاری داشتین تا اینجا اومدین ؟
گفت بله واقعیتش راجب خودم و خودتونه ...کلید و توی قفل در چرخوندم و گفتم بهتره بیاین داخل... گلبرگ را روی زمین گذاشت و داخل حیاط اومد روی لبه تخت نشست...
گفتم "ببینید محمود خان من قبلا حرفهام رو زدم ،فک نکنم دیگه احتیاجی به توضیح باشه شرایطمم میدونید من یه زن متاهلم نمیتونم ازدواج کنم !!
متفکرانه روی صورتم نگاه کرد و با غم خاصی که توی نگاهش موج میزد گفت "خودم همه اینارو میدونم ،ولی خب خواستن دل که دست من نیست ،واقعیتش میخوام کمکتون کنم تا طلاقتون رو بگیرین ...
گفتم چجوری ؟
دستی به ته ریش سیاهش کشید و گفت "میرم محل زندگیت با شوهرت صحبت میکنم ،نمیدونم بین شما چی بوده چرا ازش فراری هستی ولی بالاخره باید تکلیف شما روشن بشه نمی تونید تا اخر عمرتون همینجوری بلاتکلیف بمونید ...
پوزخند تلخی زدم و سرم رو تکون دادم "محمود خان خیال کردید به این سادگیه ؟
شوهر من خان چند تا آبادیه ، به محض اینکه بفهمه کجام بچه ها رو ازم میگیره ... به خاطر این چند سالی که بچه هارو ازش دریغ کردم ،ازم حساب پس میگیره !
محمود: خب بالاخره که چی ؟ببخشید اینو میگم ولی اونم به عنوان پدر این بچه ها حق داره بچه هاش رو ببینه ، کار شما هم درست نبوده...
غضبناک بهش خیره شدم و صدام اوج گرفت " اون هیچوقت نمیتونست برای بچه های من پدری کنه، پدر بچه های من مرده، هیچ پدری ندارن ،پس نمیخواد شما از عاطفه پدرانه اون حرف بزنید ... اون اگه عاطفه داشت لااقل جرات میکرد و به همه میگفت که من زنشم ...
یه لحظه از حرفی که از دهنم پرید جا خودم ... محمود مات و مبهوت بهم خیره شده بود، انگار از حرفی که ناخواسته از دهنم بیرون پریده بود حسابی جا خورده بود ...
متعجب لب زد "ازدواجت پنهانی بوده !!!؟"
توی سکوت رنگ باختم و سرم را به نشونه بله تکون دادم ...
گفت خب ترست چیه گوهر اینجوری که بهتره ،میگی یارو خان روستاس ، پس به خاطر حفظ آبروی خودشم که شده طلاقت میده ... بالاخره نمیخواد میان مردم ابادی یا خانهای دیگه آبروش بره....
عمیق توی صورتش نگاه کردم و گفتم چرا نمیری سراغ زندگیت ؟زندگی من سراسر دردسره،تو نمیتونی با اونا در بیوفتی ،منو میبینی به تنها چیزی که فکر نمیکنم ازدواج مجدده ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_هفتادویک
اما چه فايده وقتي عزيزامون كنارمون هستن قدرشون رو نميدونيم ..
فكر ميكنيم هميشه هستن و با رفتار بدمون و حرفاي سردمون نابودشون ميكنيم، همه جوره اذيتشون ميكنيم و دلشون روميشكونيم ..و خبر نداريم كه طرفمون داره مثل يه شمع جلومون آب ميشه ..تا به خودمون ميايم ميبينيم تموم شده و ديگه نداريمشون و اون موقع هست كاشكى گفتن هامون شروع ميشه و پشيموني سودي نداره ..روزگار عجيبيه و ماهم آدماي عجيبي هستيم .. ما هيچوقت عبرت نميگيريم ..واي برما ..
سرفه هاي مادرم شديد شده بود و رنگش كبود شده بود .. من و ارسلان و انوش سراسيمه از اتاق رفتيم بيرون و تو راهرو بيمارستان داد ميزدنيم و دكتر رو صدا ميكرديم و التماس ميكرديم و زار ميزديم تو رو خدا كمك كنيد ..يه دكتر و چند تا پرستار وارد اتاق شدن ..اما چيزي كه ميديدم باورم نميشد... مادر نازنينم چشماش رو به سقف خیره بود باورم نمی شد و منگ نگاش ميكردم ..صدای فریاد ارسلان و ماجان و هق هق هاي آقاجان و انوش تو گوشم می پیچید زمان برام ایستاده بود و من توان حرکت نداشتم ..
همه چي خيلي كند ميگذشت، به زور برگشتيم روستا .. دوباره عمارت سیاه پوش شده بود ..
هر كدوممون يه طرف افتاده بوديم و زار ميزديم.. عزيزي رو از دست داده بوديم كه ازش خيلي چيز ياد گرفته بوديم ..يزدان و زنش هم باخبر شده بودن و اومده بودن ...يزدان بي تابي ميكرد و عمارت رو گذاشته بود رو سرش ..نگاه های زن دوم پدرم، نرگس، با شکم بزرگش كه نشون از حاملگيش ميداد آزارم می داد ،دلم می خواست یه للایی سرش بیارم...
آقاجان یه ریز اشک می ریخت، اشک ریختن چه فایده ایی داشت وقتی تا مادرم زنده بود جز عذاب و زجر چیزی دیگه ایی عايدش نشده بود ..اخرش هم سر پیری فیلش یاد هندستون کرد و سرش هوو اورد و زنگوله لب تابوت ساخت و مادر عزيزم جوان مرگ شده بود
بعد از مرگ مادرم ،زندگي برام بي ارزش شده بود.احساس ميكردم ديگه بعد از جهان خانم و مادرم هيچ پشت و پناهي ندارم ..اميد به زندگي نداشتم و دلم نميخواست كسي رو ببينم ..حتي نسبت به دخترم خورشيد هم سرد شده بودم... خورشيد دوساله جلوم شيرين كاري ميكرد تا من بهش لبخند بزنم و دنبال محبت بود ،اما من سرد و بي احساس شده بودم... انوش هم برام مهم نبود، بهم محبت ميكرد اما ميدونستم اخر انقد ماجان زير گوشش ميخونه بلاخره ميره زن ميگيره ..اون زمان براي همه مردها مهم بود كه وارث داشته باشن ..خدمه برام غذا مياوردن و نميتونستم لب بزنم... صعف جسماني داشتم و همش خورشيد رو ميسپردم به دايه اسپش و خودم خواب بودم ..يه روزي كه خدمه برام غذا رو آوردن داخل اتاق پتو رو روي سرم كشيدم ..خدمه از اتاق بيرون رفتن و مدتي نگذشت كه يكي ديگه وارد شد.. سرم رو از زير پتو بيرون آوردم ،انوش بود كه تو چهار چوب در وايساده بود و اومد سمتم و نگاه به سيني غذا كه دست نحورده بود نگاه كرد و گفت .پ:نگاه به خودت كردي چقد ضعيف شدي؟ چرا غذا نميخوري ؟ميدونم از دست دادن مادر سخته، اما مهوش براي من هم كم از مادر نداشت ،منم داغونم ..هممون داغونيم، با اينكارت زندگي رو تلخ تر نكن ..خورشيد زبون بسته چه گناهي كرده كه بهش نگاه نميكني ؟فکر ميكني ماجان جاي تو رو پر ميكنه ..خورشيد الان توسنیه كه نياز به توجه داره ..مادرش رو ميخواد ..چقد خودش رو برات لوس كنه و حواست بهش نباشه ..ميدوني كه خورشيد ديشب تب داشت؟ نه نميدوني ...ميخواي خودت و خورشيدرو از بين ببري..ناري تو روخدا بس كن و به زندگي برگرد..
با گريه به انوش گفتم وقتي مادرم رو به خانه ابديش سپرديم دلم ميخواست فرياد بزنم ،اما توانش رو نداشتم مادرم براي هميشه رفت ..درسته من دختر واقعيش نبودم، اما برام كم از مادر نداشت ..اونروز انوش كنارم موند و سعي كرد كه آرومم كنه ..چهل مادرم به سرعت اومد و چند روز رفتيم عمارت آقاجانم، چون رفت و آمد زياد بود .. يزدان و زنش هم اونجا بودن ..اون عمارت واقعا بدون مادرم هيچ صفايي نداشت و ديوارش آدم رو ميخورد ...نرگس کمتر دور ور ما آفتابی می شد. شاید فهمیده بود ما دلخوشی ازش نداریم و ميترسيد حركتي كنه تا از كوره در بريم ..برای همین پاش رو از اتاقش بیرون نمی گذاشت. اما خوب من جديدا دلم براش ميسوخت،اونم با اين سنش قرباني شده بود ..حامله بود، اما فقط شكمش جلو بود و گوشت به استخوان نداشت و هيچ رسيدگي بهش نميشد ...آقاجان هم حال خوشي نداشت و اصلا نگاش نميكرد ..
ماجان هنوز داغش خيلي تازه بود ،از جاش بلند شد و گفت این عروس بد قدم کجاست. نبايد بياد تو مجلس بشينه ..
با ناراحتي گفتم ماجان با اون بی نوا چه کار داری...اونم يه قربانيه ..باور كن خودش دلش رضا نبوده به اين ازدواج ..
و نگاه تندي به آقاجان كردم و گفتم مشكل از جاي ديگه اي بود كه اين بلا سر مادرم اومد ..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_هفتادویک
هر لحظه ایی که بر میگشتم و نگاهم به چشمهای اشکباره مامانم میوفتاد غم توی دلم می نشست ....
وقتی به کشور فرانسه رسیدیم ؛چند نفر اونجا منتظرمون بودن به استقبالمون اومدن ؛سوار ماشین شدیم ؛سمت ساختمون بزرگی حرکت کردیم هر کدوم از مارو به اتاقهامون راهنمایی کردن ؛برگی جدید در زندگی من ورق خورده بود ؛ اون چند سالی که اونجا بودم ؛با پشتکار فراوون درس خوندم و حتی یه جایی مشغول به کار شدم ؛ شش سال تو کشور فرانسه درس خوندم ؛به محض اینکه فارغ التحصیل شدم ؛قصد برگشت به ایران کردم ...
سرم را به صندلی هواپیما تکیه دادم ؛خاطرات چند سال پیش توی ذهنم دور خورد ،اولین باری که سوار هواپیما شدم؛به امید رسید به رویام از کشورم بیرون زدم ؛ حالا رویای زندگیم به واقعیت تبدیل شدده بود..
وقتی به ایران رسیدم ؛ از پله های هواپیما پایین اومدم ؛با ولع هوای ایرانم را توی ریه هام فرستادم ؛ مامانم و خواهرم و بابام تو سالن فردگاه منتطرم بودن ...
از لای جمعیت چشمم به چهره ی شکسته ی بابام خورد ؛نگاهش رو به دور و اطراف میچرخوند و منتطر من بود ؛مامانم گسیهای سفیدش از زیر چارقد گلدارش بیرون زده بود ؛نگاه نگرانش رو به جمعیت دوخته بود ؛وقتی نگاهش میخ نگاهم ش د چشماش از خوشحالی براق شد ؛ با قدمهایی تند از لای جمعیت راه گرفتم و سمتم مامانم پرواز کردم ؛نمیدونم چم شده بود، از خوشحالی جفتمون گریه میکردیم ؛سرم را روی شونه های شکسته اش نهادم، زار زدم ؛دلم حسابی دلتنگ بوی مادرم بود ؛خودم رو از مامانم جدا کردم دستام را دور شونه های بابام حلقه کردم ؛ بعدش خواهرم؛چشمم افتاد به پسر بچه ایی که به چادر زیبنده چنگ انداحته بود بغلش کردم و با شوق صورتش رو بوسیدم ...
سمت خونه راه افتادیم ؛هنوز توی ماشین دست مامانم روی گردنم بود ؛تحسین امیز نگام میکرد و زبر لب آیت الکرسی میخوند و توی صورتم فوت میکرد ....
به جلوی در خونه ی اقای سالاری که رسیدیم ؛از دیدن پارچه ای سیاهی که نشون دهنده چهلم اقای سالاری بود جا خوردم ؛لحظه ایی توی جام میخکوب شد،نگاهم به پارچه ای سیاه روی دیوار خشکیده بود ...
صدای شل و وا رفته ی خودم رو شنیدم :کی فوت شدن چرا بهم نگفتین؟
مامانم دستپاچه دستم رو گرفت :پسرم نخواستیم نگرانت کنیم ..
رحمت شوهر زیبنده به مردی که انگار قصاب محله بود اشاره کرد گوسفند رو جلوی پام زمین بزنه ؛ بعدش بغلم کرد و خوش امد گفت وارد حیاط شدمنمیدونم چرا ناخوداگاه یاد افسون افتادم ؛ از نبودش جا خوردم ؛چه انتظار بیخودی داشتم ؛دلم میخواست به استقبالم میومد ....
سمت خونه حرکت کردم ؛درست مثل اولش بود ...
وارد خونه شدم ؛نگاهم رو دور خونه چرخوندم، چقدر دلم برای خونمون تنگ شده بود ؛ به دیوار تکیه دارم ؛ با تعجب به نوزادی که بغل دیوار خواب بود چشم دوختم ...
دوباره نگاه زیبنده کردم ؛سرش رو پایین انداخت و خندید :داداش دخترمه ستاره تازه دو ماهشه ....
گقتم با مامان تلفنی حرف زدم هیچی راجبش نگفته بود...
مامانم حسابی با اسفند دود راه انداخته بود دور سرم چرخوند و بوی فسنجون تو خونه پیچیده بود ...
گفتم مامان بشین ،شش ساله ندیدمت خب دلم برات تنگ شده ...
چایی رو جلوم گذاشت و گفت نه الان نمیتونم بشینم، از راه اومده ای ،هم گشنه ایی هم خسته ؛دوباره با دیس میوه برگشت ،روبروم نشست ...
با اشتیاق گقت :مادرجون اومدی که بمونی دیگه که درس نداری ؟؟
گفتم نه مامان دیگه موندگار شدم...
گفتم از خونواده ی اقای سالاری چه خبر ؟
حینی که میوه هارو پوست گرفته شده رو توی پیش دستی میذاشت گفت :هیچ خبری نیس پسرم ؛پسراش برگشتن سر ارث و میراث افتادن به جون هم ...
با تعجب نگاش کردم پس افسون چی ؟
یه لحظه از سوالم جا خورد و نگام کرد زیر لب تکرار کرد خب افسون که اصلا حالش خوب نیست ..
یه لحظه با نگرانی گفتم :یعنی چی حالش خوب نیس اتفاقی افتاده ؟؟؟
با زیبنده نگاه هم کردن ؛انگار از گفتن چیزی طفره میرفتن ...
با تعلل گفت :افسون اون افسونی که میشناختی نیست ؛نمیدونم چه بلایی سرش اومده ؛شده یه زن گوشه گیر و افسرده....
گفتم خب الان کجاس؟
دست به زانو بلند شد :کجا میخواد باشه پسرم ؛همینجا توی عمارته ...
با وجودی که خسته بودم، ولی خواب به چشمام نمی اومد ؛ توی حیاط رفتم زیر الاچیق نشستم ؛با حرفهای مامانم نگران افسون بودم ؛نگاهم به پنجره ای اتاقش دوخته شده بود!
چند روزی از اومدنم میگذشت توی بیمارستان مشغول به کار شدم، وسط شهر برای خودم مطب اجاره کردم ؛تازه از سر کار برگشته بودم در حیاط رو باز کردم ؛سمت خونه راه افتادم
به محض اینکه دستم را روی دستگیره گذاشتم در عمارت باز شد ؛باورم نمیشد زنی که میبینم افسون باشه ؛چقدر لاغر شده بود ؛دور چشماش حلقه ای سیاهی نشسته بود ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_هفتادویک
برگشت طرف من و گفت:اينو زدم تا بدوني اينجا من ميگم کي چيکار کنه. اينجا تايماز ارباب نيست . اين منم که دستور مي دم.چند لحظه بعد همون مردي که منو به زود داخل ماشين برده بود ، اومد تو و يه چراغ داد دست اسلان . اتاق کاملاً روشن شد و مي شد چهره زشتش رو به خوبي ديد.اومد نزديکتر . با هر قدم اون من تو خودم مچاله مي شدم .
گفت : خوب عروس خانوم ،حالت چطوره؟
داشتم از ناراحتي و شرم پس مي افتادم. با صداي لرزوني که به زور شنيده مي شد گفتم : با من چيکار داري؟ چرا منو گرفتي ؟
گفت : طفره نمي رم . من میخوام تلافی کنم .همونطور که تو بي آبروم کردي. يادته خان چطور ،بين خدمه منو گردوند و مثل چی باهام برخورد کرد.
پريدم وسط حرفش و گفتم:خودت ميگي خان.مگه من اينکار روکردم؟
ديوانه وار خنديد و گفت : تو چي با خودت فکر کردي ؟ فکر مي کني نمي دونم جاسوسش کي بود ؟
همونطور که از ترس میلرزیدم داد زدم و گفتم :حواستون جمع کن من کیم...
گفت : من يکي اونقدر ازت بدم مي ياد که نمي خوام نگاهت کنم، دختر يوسف خان .بلند شد و همونطور که ميرفت سمت در گفت:من جور ديگه اي تلافی ميکنم.جوري که شوهرخودت دیگه نخوادت . در ضمن مي دونم خان و بيگم خاتون هنوز نمي دونن کي عروسشون شده . دادن اين خبر به اونا هم خودش عالمي داره . چند لحظه ساکت شد و بعد با خنده گفت : الان يکي تو راهه . يکي که يه زماني بدجور چزونديش و ترجيح دادي بري کلفتي تا زن اون بشي.
اينو که گفت ، در رو بست و اتاق دوباره تو سکوت و سياهي فرو رفت.
از زبون تايماز....
حالم دست خودم نبود . اونقدر شوکه بودم که نمي دونستم چيکار کنم. دو شب بود نقره رو دزديده بودن . دو شب بود عروس نازنينم ، نقره عزيزم رو ازم گرفته بودن . رفتم نظميه خبر دادم . با دوستام و چند نفر آجاني که باهام آشنا بودن ، جاهايي که مي شد روگشته بودم . اما آب شده بود رفته بود رو زمين . چشماي ترسيدش مدام جلوي چشام بود .وای به من که مواظبش نبودم . . . .آیناز بینوا هم دست کمی از من نداشت ،مدام در حال مویه و ناله بود ..گریه میکرد و هی به اسلان بد و بیراه میگفت ..مطمئن بودیم کار خودشه ..آیناز هم میگفت دیدی اونروز تو ماشین گفتم اون اسلانه..دیدی گفتم اون صدا رو میشناسم!اون از نقره به خاطر افشاي اون دزدي بدجور کينه داشت . حالام معلوم نيست باهاش چيکار کرده . هي مي گفت و هي گريه ميکرد.
گريه هاي اون بيشتر اعصابم رو داغون مي کرد . عصبي شده بودم . فکرهای مختلف تا مرز جنون منو مي کشوند . رفتم تو اتاقمون. حالم از بي هنریم گيم بهم مي خورد....
آينه و شمداني که براي نقره خريده بودم کنار دستم بود .. واي نقره کجايي ؟ لحظه اي جنون بهم مستولي شد و با قدرت هرچه تمامتر آينه رو بلند کردم و کوبيدم زمين . آينه ي بخت نقره ام هزار تيکه شد . بين خورده آينه ها نشستم و اينبار نتونستم مقاومت کنم و از شدت استيصال گريه کردم .از اينکه نمي تونستم هيچ کاري بکنم ، از خودم بدم مي اومد .
هر چقدر تلاش مي کردم به دو شبي که نقره بيرون از خونه گذرونده فکر نکنم نمي تونستم . دلم مرگ مي خواست .
از زبون نقره....
نمي دونم چند وقت بود اين تو بودم . هيچ روزنه اي واسه تشخيص روز و شب نبود. اما حدس مي زدم دو شب گذشته باشه. اسلان رو فقط روز اول ديدم. بعد از اون ، همون مردي که منو آورد اينجا ، مي اومد تو و يه تيکه نون مي نداخت جلوم .
هيچي از گلوم پايين نمي رفت . دست به نون و آبي که برام آورده بودن نمي زدم . از اومدن احمد وحشت داشتم .با اون کتکی که تو طویله بهش زدم،میدونستم بدجور کینه داره ازم..
آسلان گفته بود ، تو راهه.
دلم مي خواست نباشم.. دلم ضعف مي رفت و سست بودم .آدمهای نادون يه سطل گوشه اون دخمه گذاشته بودن که واسه اجابت مزاج استفاده کنم . نمي خواستم اينکار رو بکنم ،ولي چاره اي نداشتم . ديگه بعد از دو روز بهش احتياج داشتم . چشمام سياهي مي رفت . دلم آشوب بود . نمي تونستم از در چشم بردارم. هر آن منتظر بودم احمد وارد اتاق بشه...
نميدونم چقدر گذشته بود و من کي بيهوش شده بودم.اما با ريخته شدن سطل آبي به صورتم،وحشتزده و هراسان بهوش اومدم، نفس در نمي اومد . با چند تا سرفه تونستم به سختي نفس بکشم.
منتظر احمد بودم اما با ديدن علی چشام از حدقه دراومد . کاش مرده بودم . کاش ... کاش... با تعجب اسمش صدا کردم و یاد تمام و قرارامون افتادم ..پس اومد . کسي که اينقدر از اومدنش وحشت داشتم بلاخره رسيد.فقط تو دلم خدا رو صدا مي کردم و از خانوم فاطمه ي زهرا کمک مي خواستم . همونطور که بي حرف نگاهم بهش بود...
علی گفت : ســــــلام دختر عمو . خوبي؟
حالا که دیگه تایماز همه ی زندگیم بود، حالم از علی بد میشد . با همون پشت دست سيلي محکمي به صورتم زد که چشام سياهي رفت .
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_هفتادویک
در هر حال همون جریان باعث شد رابطه ی تو با منصور تا حدی بهتر بشه و خیال هومن هم تا حدّی آسوده شد، اما ما هیچ وقت فکر نمی کردیم منصوری که سایه ی تو رو با تیر می زد بهت علاقمند بشه.
مبهوت حرف های پیمان شده بودیم.او سکوت کرد در حالیکه هزاران سوال در ذهن من سر بلند کرده بود.
- مرجان گفت: پس چرا هومن حرفی نزده بود؟قبل از منصور!
_معلومه به خاطر یگانه که با هزار امید به تهران آمده بود و می خواست درس بخونه و به جایی برسه و سرش به رویاهای خودش گرم بود. ضمن اینکه تجربه ی منصور تا حدّی اعتماد به نفس شماها رو کم کرده بود.هومن نگران بود اگر حرفی از یگانه بزنه ،خان اونو به اهواز برگردونه و زندگی یگانه رو ناخواسته خراب کنه، برای همینم سکوت کرد؟،سکوتی که به قول خودش تا حالا هم پای تاوانش ایستاده!
- با صدای خفه ای گفتم: منصور چی؟ منصور می دونست که هومن...
- - بله می دونست، اما فکر نمی کرد خیلی جدی باشه ،به خصوص که هومن هم زیاد راجع به تو حرف نمی زد،نمی خواست نسبت بهت حساسش کنه،منصور هم به خاطر غرور عجیبی که داشت ،حتی با خودشم روراست نبود چه برسه به دیگران.هیچ وقت حرفی نزد که نشونی از علاقه اش به تو باشه،تا وقتی هم از جانب تو مطمئن نشد، هیچ حرفی حتی به ما که مثلا از نزدیکترین دوستاش بودیم نزد.
بعد از اون هم هومن علیرغم اصرار من حرفی از خودش نزد. می گفت وقتی یگانه به منصور علاقه پیدا کرده دیگه حرف زدن در این مورد بی فایده اس.به هر حال سرنوشت بازی عجیبی به راه انداخت و همه مون رو انگشت به دهان کرد، تا زمانیکه منصور تصمیم به رفتن و ازدواج با کتی گرفت. هومن دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه،خیلی سعی کرد منصور رو از تصمیمش منصرف کنه، به خصوص وقتی پی به آشفتگی تو برد، اما خب تلاش ما هیچ تاثیری نداشت.
ادامه داد: نمی شه کسی رو محکوم کرد.هر کسی برای کاری که کرده دلایل خاص خودش رو داره،ما در حدی نیستیم که بخوایم در اینباره قضاوت کنیم. اما دیشب وقتی مرجان بهم گفت خیال رفتن داری، دیگه نمی شه سر قول و قراری که با هومن داشتم،بمونم!خانم یگانه ی عزیز، بیشتر فکر کن،هومن واقعا بهت علاقه داره و اگه لازم باشه تا آخر عمر هم به انتظار می مونه!
مرجان عجولانه گفت:چه کاریه تا آخر عمر به انتظار بمونه،خواستگاری کنه و خلاص....!
- پیمان با لبخندی گفت: مطمئن باش اونم بدش نمیاد از این سرگردونی نجات پیدا کنه، اما خوب نگران واکنش یگانه است....
نگاه مرجان به سویم برگشت.بی حوصله گفتم: ازتون معذرت می خوام و از جا برخاستم و به اتاقم گریختم.
گیج و مبهوت از بازی های روزگار!آن شب حتی لحظه ای خواب به چشمانم راه نیافت.به حتم مرجان هم تا صبح پیمان را به تیر سوالات رنگارنگش می بست.به حال او غبطه می خوردم که خیلی راحت می توانست جواب سوالاتش را بگیرد، اما چه کسی به من پاسخ می داد؟از ذهنم گذشت:چرا؟به راستی چرا در جایی که کسی می توانست برای همیشه بهم علاقمند بمونه، ،باید گرفتار علاقه به منصور می شدم و تاوانی چنین سنگین می پرداختم؟چرا هومن هیچ کاری نکرد و قدمی برنداشت،مگر دوستم نداشت؟مگر سالی نمی گفت نه فقط او که همه منصور را می شناختند و از علاقه اش به کتی خبر داشتند،دیگران هیچ، ولی چرا او گذاشت منصور مرا هم وارد این بازی کند؟آیا این بدین معنا نبود که منصور برایش عزیزتر بوده . در جاییکه منصور و هومن از دل هم خبر داشتند...آیا هومن هم به اندازه ی منصور گناهکار نبود؟آیا حق نداشتم از کسی که تا آن روز او را بهترین دوست و حامی ام می دانستم دلگیر باشم.
****
تا چند روز پس از برگشتن از رامسر جلوی چشمش آفتابی نمی شدم. شب ها که دیر وقت به باغ برمی گشت و صبح ها هم به ناچار زود راهی بیمارستان می شد.بالاخره هم با عمارت تماس گرفت، نیمه شوخی و نیمه جدّی گفت: یک هفته مرخصی تموم نشد؟
- رسما یه هفته بود، اما شما خودتون گفتید تا هر وقت...
به میان حرفم دوید:اگه بگم اشتباه کردم،خانم خانم ها می تونند از سر خطای من بگذرند و به بیمارستان برگردند؟
- قصد اقرار گرفتن نداشتم!
- شاید!به من بگو کی برمی گردی؟
به طعنه گفتم:لنگ موندن کار بخشم ناراحتتون کرده!
با تعلل گفت:نه... تنها چیزی که ناراحتم می کنه،جای خالی تو ،تو این بیمارستان لعنتیه،حالا بگو کی برمی گردی؟
****
چنان غرق خودم بودم که نه صدای وارد شدن اتومبیلش را به باغ شنیدم و نه حتی صدای قدم هایش را.وقتی سلام کرد از جا جستم.
گفت: از طبیعت شمال سیر نشدی که دل از دار و درخت نمی کنی؟
- - اینجا؟جای دنجیه!
- نزدیک تر آمد و من ناخودآگاه سرم را پابین انداختم و در دل خدا را بابت تاریکی هوا شکر کردم.گفت:بعد از دو هفته باز هم خودتو قائم میکنی؟
- سرم را بالا گرفتم..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_هفتادویک
دو نفره به انتهای سالن به در کلاس رسیدیم.محمد چند تقه به در زد و با ورودمون دخترها ایستادن و برپا گفتن.
با برجا گفتن محمد و نشستن که گفت آقای مدیر اومدن ببینن مشکلی ندارین.
صدای نه آقای دسته جمعی توی کلاس پیچید که محمد انگشت اشاره اش رو به سمت دختری گرفت و گفت تو...ترنج کمالی ،تو بگو...
دختری با چشمان مشکی،مژه های بلند،صورتی سفید و قدی متوسط از جاش برخاست...با وقار گفت نه آقای خادمی مشکلی نداریم.
محمد به طرفم برگشت و من هم چنان نگاه به دختر زیبارو بودم که وقتی نگاهش به چشم هام افتاد سرش رو از حجب و حیا پایین گرفت.
با تک سرفه ی محمد به خودم اومدم که رو به ترنج گفت می تونی بشینی.
چند قدمی توی راهروی بین نیمکت ها راه رفتم.محمد مشغول پاک کردن تخته سیاه شد و بعد از تکان دادن خاک دست هاش گفت کتاباتونو بزارین روی میز.
به طرف تخته رفتم و صدای تق تق کفش های همیشه واکس زده ام توی کلاس پیچید.گچ رو برداشتم و شروع به نوشتن بیت شعری با خطی زیبا کردم...
مثل همیشه شعری توی ذهنم آماده داشتم و این دفعه نوشتم؛
سیر نمی شوم زتو ، ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن ، نیست جفا سزای من...
ترنج بعد از خواندن شعر،خودش رو پشت دختر جلویی پنهان کرد که رو به محمد گفتم موفق باشی آقای خادمی، بیشتر از این وقت کلاسو نمیگیرم.
به دفتر برگشتم...باباتقی مشغول پاک کردن میز با دستمال یزدی همیشه آویزان دور گردنش بود و با دیدنم چیزهایی میگفت که من جز حرکات لب های پنهان شده پشت سیبیل و ریش های سفیدش چیزی نمیشنیدم.
حال خوبی داشتم ،حسی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم و حالا برای پیروزی توی این مرحله از زندگیم هم باید می جنگیدم.
سراغ پرونده اش رفتم.ترنج کمالی...پیداش کردم...دختری هجده ساله با نمرات درخشان توی تمام سال های تحصیلیش.من سی ساله بودم و او هجده...اینجور که از پرونده اش پیدا بود پدر نداشت،آدرسش همین حوالی بود و فکرهای زیادی توی سرم غوطه ور بودن.
با ضرباتی که با چکش به صفحه ی آهنی آویزان شده زدم پایان کلاس رو اعلام کردم.همانجا تکیه به ستون ایستادم و منتظر خروج ترنج برای زنگ تفریح بودم.دخترها تک تک در حین خنده و حرف خارج میشدن و با دیدن من شیک و مجلسی از جلوم عبور می کردن.
شک داشتم که مابین دخترها بوده و از جلوم رد شده یا هنوز توی مدرسه است.نگاهی به دخترهای توی حیاط انداختم، ولی پیداش نکردم ،ناامید برگشتم برم که چشم تو چشم ترنجی که در حال وارد شدن به سکوی ورودی مدرسه بود قرار گرفتم.....چند ثانیه گذشت که اون زودتر از من نگاهش رو گرفت و خواست رد بشه که گفتم خانم کمالی!
مکثی کرد و برگشت و گفت بله آقای مدیر!
من و من کردم و طبق عادت دست هام رو از بین موهام رد کردم و گفتم هیچی بفرمایید.
سرش رو به علامت تایید پایین آورد و رفت ...
صدای محمد توی گوشم پیچید؛چته رفیق...مثل دخترای چهارده ساله لپات گل انداخته...نکنه....
با هیس گفتنم ساکت شد و دو نفره راهرو رو به طرف دفتر طی کردیم و مدام محمد سقلمه می زد و سر به سرم میگذاشت.
طوفانی توی دلم در حرکت بود و محمد تنها محرمی بود که راحت میتونستم راز دلم رو بهش بگم.تصمیم گرفتیم بعد از تعطیلی مدرسه به آدرسش بریم و خونشونو پیدا کنیم.
بدون اینکه ترنج و هم کلاسیش که دو نفره از کنار دیوار کوچه راه می رفتن مارو ببینن تعقیبشون کردیم.سر کوچه بودیم ترنج از رفیقش جدا شد و جلوی خونه ای ایستاد و بعد از کلید انداختن وارد شد.
با دیدن خونه آه از نهادم بلند شد،خونه ای بزرگ که از همین بیرونش عظمت درونش پیدا بود...
خانه ی ویلایی بزرگی بود،از آن خانه ها که استخری هم وسط حیاطشان داشتن و از بالای دیوارش دوطبقه بودنش پیدا بود.محمد از سوراخ در به داخل حیاط دید می زد که گفتم بدبخت شدم محمد.
سر خمیده به طرف دروازه شو صاف کرد و مضطرب گفت چرا چی شد رضا؟!
به دیوار تکیه دادم و گفتم از خونشون پیداست من در حدشون نیستم، هرگز اگه دخترشونو بهم بدن.
محمد با پشت دستش سعی در پنهان کردن خنده اش داشت و گفت هرگز تو این حال و هوا ندیده بودمت...عجب کاری کردم گفتم یه شاگرد هم استانیت تو کلاس دارم.
کتاب روزنامه پیچش رو زیر بغلش گذاشت و گفت راه بیوفت تو که آزادی،ولی من یکم دیگه دیرتر برم خونه اهل و عیال خدمتم میرسن..
در حال قدم زدن برای رفتن به خونه هامون بودیم که گفت حالا واقعا خاطرخواهش شدی؟خیلی ازت کوچیکتره...البته با شناختی که ازش دارم خیلی بیشتر از سنش فهمیده است.
سرمو پایین انداختم و گفتم این همون دختریه که یه عمر دنبالش بودم،محمد خودمم نمیدونم چرا بهش علاقمند شدم، منی که دست از ازدواج کشیده بودم و محال می دونستم از دختری خوشم بیاد.
محمد با دست ضربه ای به کتفم زد و گفت به نظرم عجله نکن، بزار کمی بگذره توی مدرسه زیر نظرش بگیر...ببین هم کُف هم هستین.
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾