#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_شصتوشش
بالاخره کاغذی رو که سلامتی شیوا رو تایید می کرد گرفتیم و رفتیم بطرف خونه ...
اما قلب من هم مثل اون توی سینه می کوبید و توی گوشم صدا می داد ..
دیگه هیچکدوم قدرت حرف زدن نداشتیم ..
کالسکه جلوی در نگه داشت پیاده شدیم و چمدون ها و گذاشتیم زمین ..و شیوا رفت و محکم زد به در .....
مدتی بعد محمود آقا درو باز کرد ..تا چشمش به ما افتاد با تعجب و و هیجانی که بهش دست داده بود گفت : خانممم شما اینجا چیکار می کنین ؟ ..
شیوا گفت : اومدم خونه ام برات خیلی عجیبه ؟ محمود گفت : سلام خانم ؛؛ خوش اومدین بدین من چمدون ها رو ..
شیوا با قدمهایی که سعی می کرد با قدرت باشه ولی نبود ..از روی برف و یخ راه افتاد به طرف ساختمون و من که چمدونم دستم بود دنبالش ..
داشتم فکر می کردم درست یکسال قبل من با آقا وارد این خونه شده بودم همینطور زمین برف و یخ داشت ..
اما دل بی خیال اون زمان من کجا و این دل پر از اضطراب حالا کجا ؟
هنوز به ساختمون نرسیده بودیم که امیر حسام اومد توی ایوون از دور ما رو دید و برگشت ..و چند لحظه بعد آقا و پشت سرش عزیز ..توی ایوون بودن ..
آقا یک کت انداخت روی شونه هاشو دوید طرف ما و قبل از اینکه به پله ها برسیم اومد پایین و با هیجان گفت : شیوا جانم تو اینجا چیکار می کنی ؟
نباید میومدی ..من می خواستم فردا بیام ..شیوا خیلی مصمم گفت : دیر کردی عزت الله خان ..
آقا دوباره پرسید : چرا اومدی ؟
گفت : تو چرا ازم می پرسی مگه اینجا خونه ی من نیست ؟
شیوا اینو گفت و از کنار آقا رد شد و از پله ها رفت بالا ...
آقاکه وارفته بود و نمی دونست چیکار کنه گفت : عزیزم ..باشه ...
بریم تو حتما خیلی سردت شده ..
و نگاهی به من کرد و با علامت سوال سرشو تکون داد ..
گفتم : نگران نباشین آقا خانم خوب شده الان از پیش دکتر میایم .. براتون توضیح میدیم ...
عزیز با چشمانی خیره شده و رنگی پریده به ما نگاه می کرد ..
وقتی چشمم بهش افتاد از ناراحتی نفس نفس می زد و معلوم بود در حال انفجاره ...امیر حسام سلام کرد و گفت خوش اومدی زن داداش ..
شیوا بلند گفت : خدا رو شکر تو یکی ازم نپرسیدی اینجا چیکار می کنم ...
بازم به معرفت تو امیر حسام ...
عزیز سرو گردنی از روی غیظ اومد و جلوتر از شیوا رفت توی ساختمون ..
شیوا هم پشت سرش
آقا ازم پرسید : راست میگی ..
دکتر گفت خوب شده ؟
گفتم : بله آقا براتون تعریف می کنم ..
و اون با عجله رفت ..اما وقتی من وارد شدم ..
وای خدای من شیوا روی زمین نشسته بود و پریناز رو در آغوشش روی سینه می فشرد و بدون اینکه گریه کنه اشک میریخت ..
حالا منم نمی تونستم بی تفاوت بمونم و پا به پای اون گریه کردم ..
این من بودم که می دونستم اون زن در حسرت بچه هاش چی می کشه ...در موقعیتی قرار گرفته بودیم که هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت آقا علنا رنگ به صورتش نبود و عزیز یک گوشه حرص می خورد و انگار داشت خودشو برای یک مبارزه ی تن به تن آماده می کرد ..
عزت الله خان در حالیکه بغض کرده بود به شیوا نگاه می کرد و گاهی هم از روی تردید به من ..
امیرحسام هم بی حرکت مونده بود ..اما شوکت خانم اومد جلو و گفت : سلام خانم خوش اومدین ..ولی به بچه ی خودتون رحم کنین تو رو خدا بغلشون نکنین ....
شیوا پریناز رو گذاشت زمین و اونم بالافاصله دوید طرف من وگفت : گلنار اومدی ؟ مامانم رو آوردی ؟
بغلش کردم و گفتم : آره عزیزم اومدم پیش تو ..
شیوا همینطور که پریشون بود بلند شد وبه شوکت گفت : حرف نزن ؛ پرستو کو ..بچه ام کجاست برو بیارش ..
که یک مرتبه دیدم اون کنار صندلی ایستاده و ما رو نکاه می کنه ..بزرگ شده بود موهای طلایی زیبایی داشت که دورش پریشون بود با چشمانی آبی درست شکل مادرش
شیوا گریه کنون رفت جلو و در حالیکه هق و هق می زد و دستاشو برای اون باز کرده بود گفت : الهی مادر دورت بگرده ..بیا ..بیا مادربغلم قربونت برم تو چقدر بزرگ شدی ..
راه افتادی و من نتونستم برات مادری کنم ..بیا ؛مادر بیا ..
پرستو بدون اعتراض توی بغل شیوا جا خوش کرد و دستهاشو دور گردنش حلقه کردچنان که من نتونستم بی تفاوت بمونم ..
شیوا اونو می بوسید و می بویید و اشک میریخت ..و من که می دونستم چه غوغایی درون شیوا بر پاست از عکس العملی که میخواست نشون بده می ترسیدم ..
که وقتی عزیز خودشو آماده کرد و نعره ای از ته دلش کشید و گفت : ای خدا ...دیگه منو بکش که این چیزا رو نبینم ...
عزت الله خان چرا وایسادی بیرونش کن ..الان همه رو مبتلا می کنه ..
تازه این خونه از وجودش پاک شده بود ..دوباره سر و کله ی نحسش پیدا شد ..
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_شصتوشش
دستمالی اشکهای چشمش رو پاک میکرد نمیدونم چرا منم گریه ام گرفت چقدر ذلیل شده بود.
امیر حسین گفت عیب نداره بابا من از تو گِله ایی ندارم خدا سلامتی بهت بده بازدوباره دم گوش امیر حسین یه چیزی گفت که امیر حسین اشکاش سرازیر شد بعدمنوچهر مثل یک کودک دو ساله اشکاشو پاک میکرد…مریم خانم به سمتم اومد و با ناراحتی گفت ؛عجب !!بعد نگاهی به دورو برش کرد و گفت ایکاش ما وقتی میخواهیم یه کار خطایی بکنیم به عاقبتش هم فکر کنیم که این خواسته ما چقدر میتونه ارزشمند باشه و به چه قیمتی ؟ ومن در سکوت بودم.
اونشب همه یه جورایی دلشون برای منوچهر سوخت.
بعد ساناز رو صدا کرد گفت وعده مون یادت نره بابا یادته که چه قولی بهم دادی اونم گفت نه بابا جان حتما خبرت میکنم .ثریا بخاطر اینکه به این موضوع خاتمه بده گفت آقا منوچهر خودتون رو ناراحت نکنید شما میتونید هروقت که بخواین بخونه پسرتون بیاین الان هم اگه مایلید میتونید بیاین بالا خونشون رو ببینید همه کمکتون میکنن تا بیاین و خونه پسرتون رو ببینید ،منوچهر گفت دلم نمیخواد باعث زحمت آقایون بشم و برادراش گفتن اگه میخوای بری ببینی میبریمت.همشون کمک کردن و منوچهر رو به طبقه دوم بردن همونجا بود که محمد گفت منوچهر این خونه رو با پولیکه تو به ملیحه داده بودی خریدیم .ملیحه خودش خرج بچه هارو داده بود و پولهای تو رو پس انداز کرده بود برای روز مبادا ! که الان به این شکل خرج شد .منوچهر گفت میدونم محمد ،ملیحه واقعا پدری و مادری رو در حق این دو تا بچه تموم کرد در آخر رو سفید شد اما من چی ؟ محمد گفت دیگه یاد آوری گذشته فایده نداره بیابریم تا خونه رو بهت نشون بدم.
همونشب منوچهر امیر حسین و ساره رو دست بدست داد و همگی به سمت خونه هامون براه افتادیم حالا نوبت ثریا بود که دلتنگ ساره بشه و شروع کرد به گریه کردن گفتم ثریا بیا بریم.
ما همیشه در کنار همیم غصه ساره رو نخور ثریا گفت نه بخدا یه حس بدیه که عزیزترین کَسِت یهو و یک شبه از خونه ات بره .دستش رو گرفتم و همگی به خونه هامون رفتیم فردای اونروز مراسم پاتختی ساره برگزار شد هرکسی زحمت کشیده بود و هدیه ایی براشون آورده بود.
بعد از اینکه مهمونها رفتن یاد پچ پچ در گوشی منوچهر با امیر حسین افتادم گفتم راستی امیر حسین بیا اینجا ببینم گفت بله مامان ،گفتم دیشب منوچهر دم گوشِت چی میگفت ؟ گفت آها مامان خوب شد یادم انداختی گفت من برای تو و خواهرت پول کنار گذاشتم قبل از رفتن خواهرت هردوتون یکروز بیاین منو ببرین بانک کارِتون دارم ،من هیچی نگفتم .اونشب که همگی به خونه هامون رفتیم فهمیدم که چقدر تنها شدم .
یک فنجان چایی برای خودم ریختم و روی مبل کنار هال نشستم جرعه جرعه چایی ام رو می نوشیدم و به تمام وقایع این چند ساله فکر میکردم به دردهایی که کشیده بودم به سختی هام ،ودلم نمی خواست دیگه هیچ چیز دوباره برام تکرار بشه .
سه ماه از ازدواج امیر و ساره گذشت و کم کم به رفتن ساناز نزدیک شده بودیم من همش استرس داشتم تا اینکه یکروز ساناز اومد و گفت مامان ما بلیط گرفتیم و هفته دیگه به انگلیس میریم.
با حرفی که ساناز زد انگار دنیا روسرم خراب شد.
ممکنه بگید خب مگه کجا میخواد بره یا مثلا اون کشور که بهتره! اما من به بچه هام وابسته بودم ضمن اینکه کسی رو نداشتم که بخوام باهاش رفت و آمد کنم اما جلو ساناز خیلی خودمو نگهداشتم گفتم برو مادر خدا پشت و پناهت ،بعد گفتم راستی ساناز جان تو که جهیزیه هم نگرفتی اون پول رو که پدرت داد چکار میکنی گفت مامان من اون پول رو دلار خریدم گفتم پس خودت بهتر میدونی که برای زندگیت چکار کنی .بعد گفتم از مریم خانم بپرس چی نیاز داری که برات بخرم که ببری گفت مامان خواهر شوهرم اونجا همه چی داره و میگه نمیخواد چیزی بیاری گفتم وای نه من شنیدم همه سبزی های سرخ کرده میبرن زعفرون و چیزای دیگه ..گفت نه مامان تو رو خدا خودت رو به زحمت نندازمن چیزی نمیخوام اونروز ساناز تا از خونمون بیرون رفت شروع کردم به تحقیق از اونایی که چی تجربه دارند ببینم چی بگیرم که ببرن.
یه عده گفتن فرش دستباف ابریشم خیلی ارزش داره با زعفرون و بعضی ها هم مواد غذایی خشک رو پیشنهاددادن !! به محمد زنگ زدم گفتم بیا منو ببر بازار یک قالیچه کوچک ابریشم برای ساناز بخرم،محمد همونروز دنبالم اومد قالیچه رو خریدم چند تا زعفرون خریدم یه سماور طلایی با سرویس چایخوری خریدم و به خونه اومدم به ثریا گفتم این روزها من سر کار نمیام چون دنبال کارهای ساناز هستم اونم قبول کرد و خودش تنهایی همه کارهای آرایشگاه رو انجام میداد فردای اونروز سبزی قورمه خریدم و خودم تنها نشستم پاک کردم با هر دونه سبزی که پاک میکردم اشک می ریختم یاد سختی های زندگیم افتاده بودم اما تهش خودم رو دلداری میدادم که خُب در عوض بچه هات عاقبتشون بخیر شد،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_شصتوشش
حداقل یکم غذا بخور دو پره گوشت بگیری!جون داشته باشی!
وسط غر زدناش خوابم برد، وقتی بیدار شدم آهو با یه سینی بزرگ کنارم بود، تا منو دید گفت: خانوم جان تصدقت شم! بیا و بخور تو که نمیخوای آقا منو از مو آویزون کنه؟!
صورتم رو شستم و بخاطر آهویی که انقد مظلوم حرف میزد چند لقمه ای خوردم، چند تایی هم به آهو دادم بخوره!آروم گفتم: مهمونا کجان آهو؟
-چند تاییشون با دیار خان رفتن بیرون، میخوای بری بیرون خانوم؟
سر تکون دادم نمیشد که نیام! لباس مناسبی پوشیدم و بیرون رفتم، خونه خلوت بود خدیجه خانوم و دخترش و پریناز یه گوشه نشسته بودن و پچ پچ میکردن، من که اومدم حرفشون قطع شد، خدیجه خانوم تا منو دید گفت: خوب پسر خانو چیز خور کردی و با جادو جنبل آبستن شدی که موندگار بشی، ولی دل خوش نکن! این چیزا موندگار نیست؛ توأم نیستی! دیار لایق تر از این حرفاست، فکر کردی حرفایی که پشت سرته رو نشنیدم؟ترسیده نگاهش کردم که گفت: فکر کردی نفهمیدم خسرو خان دختر نحس و بد قدمش رو انداخته به این خانواده؟ فکر کردی از طالعت خبر ندارم؟
اینو که گفت نفس راحتی کشیدم! حداقل دیار خبر داشت ازش، میخواستم از کنارش بگذرم که دستم رو محکم گرفت و گفت: یا خودت از زندگیش میری یا من این کارو میکنم اما نه آسون! کاری میکنم سر بالا نگیری! این پسر مال تو نبوده مال تو نمیمونه! بیخود زور نزن!
-خدیجه خانوم منو نترسون دیار خودش اینا رو میدونه! دیار اگه مال من نباشه مال هیچ کس نمیشه، بیخود زور نزن!
حرفمو بهش زدم و دستمو بیرون کشیدم و چرخی تو خونه زدم، مهتاج خانوم تو نشیمن کنار مهمونا بود، بهشون سلام کردم و چند دقیقه ای کنارشون بودم، خداروشکر مادر و پدر اون پسر منو نمیشناختن، چون تا عروسی منو ندیدن و عروسی هم اونطور بلوا به پا شد و وقت نشد منو ببینن! وقتی یادم می اومد وسط حیاط چه کتکی از آقام و ساواش خوردم لرز به تنم می افتاد، تا الآنم دلم با آقام صاف نشده چه برسه به ساواش!
نفسی کشیدم و مشغول حرف زدن با مهمونا شدم، چون اهل تبریز بودن خوب باهم ایاق شدیم، انقد سرگرم بودم که زمان از دستم رفت، وقتی به خودم اومدم و که دیار و بقیه برگشته بودن، دیگه راهی برای فرار نداشتم!
مهمونا که وارد شدن از جا بلند شدیم، بی اراده نگاهم به اون پسر کشیده شد! نگاه گذرایی بهم انداخت، نه تعجب کرد نه نشون داد میشناسه! بدتر ترس به دلم افتاد از خونسردیش!
سریع چشم ازش گرفتم و بعد به بهانه کمک کردن به دیار از جمعشون بیرون رفتم!
دیار تو حیاط بود و دست به کمر دستور میداد! با فاصله ازش ایستادم و گفتم: خسته نباشی!
نگاهی بهم انداخت و آروم گفت: درمونده نباشی، برو تو واسه چی اومدی بیرون نمیبینی شلوغه!
+اومدم ببینم چیزی نمیخوای؟
-نه دیگه، یه ماهی رو میخواستیم که فعلا ویارِ دیار گرفته! الآنم برو تو!
چشمی گفتم و برگشتم تو خونه!با خدیجه خانوم رخ به رخ شدم، با نگاهش برام خط و نشون میکشید، سرمو پایین انداختم و رفتم تو اتاق! نشستم کنار گهواره چوبی! دستی بهش کشیدم و آروم تکونش دادم،شروع کرد به تکون خوردن، با لبخند بهش نگاه کردم که چند ضربه به در خورد و با بله گفتن من آهو از لای در سرکی کشید و اومد تو اتاق تا گهواره رو دید، چنگی به صورتش زد و گفت: وای خانوم، این کار شگون نداره، خاک به سرم گهواره خالی رو که تکون نمیدن!
دستم رو عقب کشیدم و گفتم: نمیدونستم!واسه چی اومدی کاری پیش اومده؟
-نه خانوم، دیار خان گفت بیارم پیشت همصحبت داشته باشی.
کنارم نشست و گفت: خدا خیرش بده، خسته شدم از بس واسه مهمونا قلیون چاق کردم! خندیدم، ادامه داد: فردا هم مهمونا میرن!
انگار دنیا رو بهم دادن! از ته دلم خداروشکر کردم، فقط ازش خواستم این شب هم بخیر از سرم بگذره، اون شب شامو تو جمع خوردم بعد مدتها تونستم یکم غذا بخورم،با خودم عهد کردم اگه این شبم بخیر از سرم بگذره خودم جریان ساواش رو براش تعریف کنم، مرگ یبار و شیون هم یکبار! دیگه تاب اینهمه دلهره و نگرانی رو نداشتم!
آخر شب که دیار به اتاق اومد، از تو کمد چند دست لباس برداشت و گفت: گفتم واسم آب گرم کنن، زود برمیگردم!
سرم رو تکون دادم و تا برگشتنش یکم از برگ زرد آلو ها خوردم و دست کشیدم رو شکم صافم؛ به این فکر میکردم کی بزرگ میشه و حضورش رو حس میکنم!لبخندی رو لبم نشست، اما ته دلم یه ترسی بود که نکنه مثل مادرم بشم و حسرت دیدن بچه ام به دلم بمونه!
بغض کردم، دلم واسه مامانم سوخت! بی اراده گریه ام گرفت، اگه بود انقد تنهایی و سختی نمیکشیدم، هر ماه و هر سال آواره این شهر و اون روستا نمیشدم که تهش با دو تا محبت دیار اینطور پس بیوفتم و تنم بلرزه از اینکه بعد فهمیدن ماجرای ساواش چیکار میکنه ؟!
اشکامو با انگشت پاک کردم، همون موقع هم دیار اومد تو اتاق! سر جام دراز کشیدم و پتو رو تا ببینیم بالا کشیدم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_شصتوشش
خیلی ناراحت شدم سارا با زندگی من بد کرده بود چندین ماه از زندگی من و تباه کرده بود ولی دوست نداشتم که اینطوری بمیره مرتضی هم ناراحت بود می گفت کاش حداقل یک دانگ از درمانگاه رو میدادم بهش ولی دیگر افسوس خوردن فایده نداشت..
زندگی ما طبق روال همیشه ادامه داشت ،سال هشتادویک بود که مادرم بهم زنگ زد و گفت آقا جون حالش خراب شده و هر چه سریعتر خودمو برسونم ..
آقا جون اصلا مریض نبود برای همین شوک بدی به من وارد شده بود..خودمو رسوندم خونه ی مادرم وقتی آقا جونمو اونطوری تو رخت خواب دیدم دنیا دور سرم چرخید آقاجونی که یک زمانی چهارشانه بود و بلند قامت الان تو رختخواب افتاده بود با دیدنش حالم خراب شد..
آقاجونم با همون حال ندار وقتی بچهها رفتن نزدیکش بلند شد و نشست و بچه ها رو بغل کرد من شروع کردم به گریه کردن آقا جونم گفت به جای گریه کردن اون شلوار منو بده به این بچه ها یه پولی بدم برن برای خودشون وسایل بخرن ،گفتم آقا جون تو مریضی و هنوز به فکر اینایی ..
گفت اینا نوه های من هستن نمیتونم که به خاطر مریض بودنم دست از اینا بکشم ،رفتم کنار آقاجونم نشستم و گفتم آقا جون چی شده چرا اینطوری مریض شدی گفت نمیدونم دخترم دکترا میگن که یک غده ی بدخیم توی معده ام هست..
انگار دنیا دور سرم چرخید زدم به سرم و گفتم آقا جون تورو خدا اینطوری نگو اگر بلایی سرت بیاد من باید چیکار کنم؟؟
گفت اینطوری نکن من عمرمو کردم فقط خدا رو شکر می کنم تا اونجایی که تونستم خوب زندگی کردم و به کسی بدی نکردم تو هم ناراحت نباش از خدا بخواه که من زیاد توی رختخواب نمونم به زودی زود برم به آنجایی که خودش وعده داده من گریه ام شدت گرفته بود ..
آقاجون گفت من از همین الان وصیت می کنم بعد از مرگ من هیچ کس حق نداره که گریه و زاری بکنه اگر گریه بکنید بدونید که من تو اون دنیا راحت نیستم ..
رفتم تو اتاق زانوی غم بغل کردم معصومه اومد نشست کنارم و گفت پروین بعد از آقا جون من چیکار بکنم آقاجون تنها مرد زندگیم بود اگه نباشه من واقعا نمیتونم تو این جامعه ای بی در و پیکر زندگی کنم و مطمئنم که هر کسی هر حرفی برام در میاره،تا الان هر کس خواست حرف بزنه آقاجون زده تو دهنش بعد از این کی بزنه؟؟
گفتم آقا جون هیچیش نمیشه تا آخر عمر به خوبی و خوشی کنار ما زندگی میکنه معصومه گفت بچه که نیستی می بینی که آقا جون توی یک ماه ده کیلو لاغر شده...تصمیم گرفته بودم که تا زمانی که آقا جونم زنده هست پیشش بمونم اصلا فکر مرتضی و خونه زندگیمو دیگه نمی کردم فقط و فقط به آقا جون فکر میکردم..
دو هفته پیش آقا جون بودم دو هفتهای که سعی می کردم از لحظه به لحظه اش استفاده بکنم آقاجون رو بغل می کردم و ساعت ها گریه میکردم آقاجونم ناراحت میشد و میگفت اگر من بمیرم گریه کنی هیچ وقت حلالت نمیکنم..
یکروز آقاجونم بهم پول داد وگفت اینو بعد ازمرگ من میبری میدی به سلطان اون زن خیلی زحمت کشیده هرطور شده میدی بهش...
خلاصه بعد از دوهفته روزی که فرداش عید قربان بود حال آقاجونم خراب شد داداشام به سرعت بردنش بیمارستان یک روز تو بیمارستان موند و درست روز عید قربان فوت کرد واقعاً غم از دست دادن پدر خیلی سخته...
خدا میدونه وقتی شنیدم که پدرمو ازدست دادم به چه حالی افتادم نمیدونم چرا فقط یاد اون لحظه می افتادم که برای اولین بار توی اتاق روستا چشم باز کردم و آقا جونمو دیدم...
خیلی سخت بود و تحملش رو نداشتم به سرم می زد و گریه می کردم ،فکر کنم منو معصومه از بین بچههای آقاجونم بیشتر اذیتش کرده بودیم معصومه زجه میزد وآقاجونمو صدامیکرد چون دیگه بیکس شده بود و از این به بعد باید با مادرم زندگی میکرد و من هم یاد خوبیهای آقاجونم میافتادم گریه میکردم ..
آقاجونم خیلی زحمت منو کشیده بود ولی هیچ وقت به روم نیاورده بود .معصومه گریه میکرد و میگفت خدایا من از این به بعد باید چیکار کنم چطور جواب این جماعت رو بدم که فکر می کنن طلاق گرفتن مثل سرطان بدخیم هست که اگه گرفتی باید بمیری و دیگه بعد از طلاق حق زندگی کردن نداری ..
حرفهایی میزد که دل هر شنونده ای رو به درد می میاد اون شبی که آقا جون فوت کرد برق ها رفته بود توی تاریکی گریه کردیم و بیاد آقاجونم قران خوندیم مادرم همدم و عشقش رو از دست داده بود،تواین سالها حتی یک بار با هم دعوای شدید نکرده بودن مادرم عقشقش رو از دست داده بود و گریه و زاری می کرد...
خلاصه پدرم و با هزاران اندوه به خاک سپردیم سر خاک پدرم شاید نزدیک به هزار نفر آدم اومده بودن پدرم آدم سرشناسی بود ولی حیف که اونطوری که می خواست نتونست بچه هاشو خوشبخت ببینه ...
بعد از فوت پدرم حسابی افسردگی گرفته بودم چهل روز تمام کنار مادرم موندم بعد به زور مادرم و خواهرم رو با خودم آوردم خونمون
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_شصتوشش
به کمک فخرالزمان از جام بلند شدم و همینطور که می لرزیدم و گلنسا آفتابه و لگن آورد و دست و صورتم رو شستم ،دلم می خواست بالا بیارم و یاد ایلخان افتادم که قرار بود به دیدنم بیاد ،باید می موندم و نمی ذاشتم کسی متوجه ی اومدنش بشه گفتم : من امشب رو توی اتاق خودم می خوابم می دونم دیگه اون کثافت سراغم نمیاد.
گلنسا گفت : کجای کاری خانم داره صبح میشه اذان رو هم گفتن چیزی نمونده که هوا روشن بشه ،بیا برو بالا ممکنه وقتی آقا از شفا خونه برگشت بیاد سراغت ،بعیدم نیست دیگه این بار یک بلایی سرت بیاره ، ولی خدایش تو بدکردی با چاقو زدیش ،خوب زنشی کار خلاف شرع که نکرده .
فخرالزمان سرش داد زد (..) فضولیش به تو نیومده گمشو به کارت برس فضول ،با حسرت به دیوار باغ نگاه کردم و آهی کشیدم آهی از ته دل برای به باد رفتن ذوقی که برای دیدن ایلخان داشتم ، آیا اون اومده بود ؟ نکنه من خواب بودم و نفهمیدم ،شایدم اینطوری بهتر شد اگر گیر میفتاد جمشید خان بهش رحم نمی کرد.
بقچه ای رو که ایلخان برام فرستاده بود بر داشتم و یک مقدار لباس و وسایلم رو گذاشتم توش و همراه فخرالزمان رفتم بالا ،قدسی اونجا بود و مراقب بچه ها تا ما رو دید با حیرت گفت : یا خدا ،خانم شما داری چیکار می کنی ؟ دشمن جونتون رو آوردین اینجا ؟ اگر آقا بفهمه هر دوتون رو می کشه .
فخرالزمان گفت : مثل اینکه توی این خونه همه زبون در آوردن و نظر میدن ، تو دیگه چرا قدسی ، پا گذاشتی جای پای گلنسا ؟
برو دنبال کارت خودم اومدم مراقب بچه ها هستم ، قدسی همینطور که از در بیرون می رفت گفت : با قائله ای که توی این خونه راه افتاده والله سنگ هم به صدا در میاد.
فخرالزمان در رو پشت سرش بست و قفل کرد .
گفتم : این قفل های شما تهرونی ها هم که جلوی کسی رو نمی گیره ، من در اتاق رو قفل کرده بودم .
گفت : باید کلید رو می چرخوندی تا ضامنش بره توی قفل وگرنه از اون طرف کلید بندازن می تونن بندازش پایین و در رو باز کنن ،
حتماً اون کثافت هم همینطوری تونسته نصف شب بیاد سراغت گلنسا از پشت در صدا کرد شازده خانم رختحواب آوردم ،فخرالزمان در رو باز کرد و پرسید : تو که خوب فضولی ، همه چیز رو می دونی بگو آقا با کی رفت مریض خونه ؟
گفت با ماجون و صفرعلی بنده ی خدا خونش بند نمی اومد .راستی خانم احمد براتون یک پیغام داد...
فخرالزمان پرسید احمد کیه ؟
گفت : همین مردی که داشت در رو می شکست چند وقته درشکه چی شده اما خدا خیرش بده همه کار می کنه یک ثانیه بیکار نمی مونه فخرالزمان با تعجب پرسید پیغامش چیه ؟
گفت: هیچی گفت بهتون بگم جای نگرانی نیست ،من مراقبم آره همین بود پیغامش ،فخرالزمان گفت : باشه تو برو بزار ما هم بخوابیم.
تا در اتاق رو بست به من نگاهی کرد که داشتم رختخواب رو مینداختم گفت : این احمد رو تو می شناسی ،آره ؟!
در حالیکه هنوز حالم جا نیومده بود و اشکم بند نمی اومد گفتم : نه از کجا بشناسم ؟
گفت : راستش بگو ، اونم مثل تو ایلاتی و ترکه.
گفتم : خب برای چی این حرف رو به من می زنین ؟ چرا باید من اونو بشناسم ؟گفت این پیغام برای من نبود ،برای تو بود درسته ؟
گفتم : فخرالزمان برای امشب من بس بود تو رو خدا ولم کنین .
گفت : دلیل دارم وقتی تو صدات بلند شد من از پله ها که اومدم پایین اولین نفر اون پشت در بود در حالیکه همه ی کسانی که توی این خونه هستن می دونن که نباید پا بزارن توی ساختمون ، بعدم رفت ساطور رو از مطبخ آورد و با عصبانیت داشت در رو می شکست ،
ماجون فکر کرد من بهش گفتم . وقتی هم که در باز شد بلند گفت : همینو می خواستی ؟
گفتم : اون که ترکی گفت شما ترکی بلدی ؟
گفت : بله ، نمی تونم حرف بزنم ولی می فهمم ،حالا راستشو بهم بگو .گفتم : اگر اون منو میشناسه نمی دونم من تا حالا ندیدمش ،
نشست روی رختخواب و دستم رو گرفت و گفت اگر اینطور باشه و ما یک نفر رو داشته باشیم می تونیم راحت از اینجا فرار کنیم برسیم پیش پدرم همه چیز رو بهش میگم نمی زارم دست جمشید به ما برسه اینطوری هم از دست اون خلاص میشیم هم به ایل تو کار نداره ،چون از چشم من و پدرم می ببینه .
توام در امانی ما باید با هم باشیم تا بتونیم از پسش بر بیایم ، موافقی ؟ حالا بگو این احمد همون نامزد توست ؟درست فهمیدم ؟
سکوت کردم بد جوری بغض گلومو فشار می داد لبم رو گاز گرفتم چنان به گریه افتادم که همه ی اعضا صورتم با هم می لرزید و توی همون حال گفتم : نه ؛ نامزد من ایلخان پسر یک خان بزرگ قشقاییه ،به خاطر من توی کوچه و خیابون آواره شده خدا می دونه چه دل خونی داره از ترس اینکه بلایی سر من نیارن کاری نمی کنه وگرنه این خونه به آتیش می کشید .
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_شصتوشش
با آرامش بهم نگاه کرد و جواب داد :
_علائمتومور مثل بارداری هست... حالت تهوع ، بزرگشدن ، عقب افتادن عادت ماهانه
اگر از اول تحت درمان قرار میگرفتید میشد جلوش رو گرفت ..ولی الان خیلی گذشته ...
بغض کردم و گفتم :
_یعنی اگه اون اولین دکتری که رفته بودم با اعتماد به نفس کامل نمیگفت من حامله هستم و ازمآزمایش میگرفت ،الان نه زندگیم رو هوا میرفت نه آبروم ...
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت :
_بله مثل اینکه از کم کاری اولین دکتری بوده که رفتید !ولی چرا بعدش پیش دکتر های دیگه نرفتید...
با پوزخند بهش نگاه کردم و گفتم :
_چون کل خانوادم استناد کردن به حرف اون دکتر و حتی حاضر نشدن قدمی واسه من بردارن ،بعدشم شدم سکه ی یه پول تو روستا ...
مصطفی با دلسوزی بهم نگاه کرد و رو به دکتر گفت ...
_الان راهی برای جلوگیری رشد این تومور هست ؟کاری میشه کرد؟
دستش رو تو هم قلاب کرد و گفت :
_اگر از اول تحت درمان قرار میگرفتید با دارو حل میشد ! ولی خب الان دیر شده ،باید جراحی بشن تا بشه تومور رو از بدنشون در آورد !
آهی از سر افسوس کشیدم که دکتر گفت:
_اگر میخواید مقدمات جراحی رو شروع کنیم تا بیشتر دیر نشده !
مصطفی مطمئن گفت :_بله حتما ... زودتر شروع کنیم !
روبه دکتر گفتم :
_ببخشید برگه ای یا مدرکی میشه به من بدید که من به خانوادمنشون بدم !میخوام بهشون ثابت کنم من کاری نکردم !
سرش رو تکون داد و گفت :_بله حتما !
بعد از حرف زدن و توضیح های لازم از اتاقش بیردن رفتیم و قرار شد هفته دیگه دوباره بیایم شهر برای جراحی....
تو راه برگشت به روستا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد ...وقتی به روستا رسیدیم رو به مصطفی برگشتم و گفتم:
_واسه ی شهاب رضایت میدی آزاد بشه!
اخم کرده بهم نگاه کرد و گفت :_نه ، لازم نکرده! وقتی یه جو عقل تو کلش نداره همونجا باشه خیلی بهتره! _لطفا! دیگه الان چیزی نمیتونه بگه !
با تاکید رو حرفش گفت :
_نه آوین نمیشه ! دیگه لطفا نگو !
کوتاه نیومدم و گفتم :
_مصطفی خواهش میکنم ... میخوام با این برگه ای که تو دستم هست این قضیه رو کامل ببندم دیگه !
نفسش رو بیرون فرستاد و باز خواست مخالفت کنه اما دوباره گردن کج کردم و ازش خواهش کردم ،با اینکه راضی نبود ولی رفت و رضایت داد تا شهاب آزاد بشه ...
من زود تر رفتم خونه خودمون تا وقتی شهاب میاد خونه باشم..
مامان و بقیه به دیدنم خیلی تعجب کرده بودن ولی صبر کردم و تا شهاب نیومد هیچی به بقیه نگفتم و فقط داخل حیاط نشستم ..
بالاخره بعد از نیم ساعت صدای چرخش کلید اومد و شهاب وارد خونه شد، با دیدن من اخمی کرد و به سمتم اومد و گفت :
_تو چه غلطی میکنی اینجا؟چرا خونتون نیستی ؟ نکنه اومدی منت راضی کردن مصطفی رو سرمبزاری ؟
در جوابش فقط پوزخند زدم و گفتم :
_به موقعش میفهمی واسه چی اومدم
و اشاره کردم بیاد تو خونه ...
با آرامش روی زمین نشستم که شهاب به دیوار تکیه داد و گفت :_چیشد نکنه رفتی دکتر تکلیف اون بچه روشن شد ؟
سرم رو تکون دادم و برگه هایی که دستم بود رو جلوشون گذاشتم و گفتم :_آره رفتم تکلیفش روشن شد،معلوم شد اون بچه ای ای که شما با اطمینان ازش میگفتید و به من انگ بدی زدید ،چند ماه زندگیمو سیاه و تباه کردی یه تومور بوده...
علی برگه رو از روی زمین برداشت و شوک زده پرسید :_چی ؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
_اونا برگش دستته که ! داخل شکم من یه تومور هست !هیچ بچه های در کار نیست ...
هفته دیگه هم قراره برم جراحی کنم درش بیارم !
به شهاب نگاه کردم ، انگار اونم تعجب کرده بود...
دوباره پوزخند زدم و گفتم :_آقا شهاب الان وجدانت راحت شد ؟ الان رگ غیرتت خوابید ؟
خیالت راحت شد دیگه ؟ این همه زدی شکوندی که تو رفتی با کی خوابیدی .
بفرما اونی که تو همش ازش حرف میزدی یه تومور بیشتر نبوده ! میدونید از چی دارمالان میسوزم ؟دکتر گفت اگه همون اول تحت درمان قرار میگرفتم با قرص و دارو حل میشد ولی الان مجبورم جراحی کنم ،بخاطر بی فکری شما الان مجبورم زیر تیغ جراحی هم برم !
مامان وسط حرفم دوید و گفت :_دخترم ...
با جیغ گفتم :_به من نگو دخترم !
من دختر تو نیستم .. من همونیم که دیشب بجای اینکه مرحم بشی رو دردم نشستی میگی بگو مصطفی رضایت بده مردم حرف درمیارن ... بفرما الان شازدت روبروت وایساده ... منم که معلوم شد مریض بودم ،
الان نگرانیت واسه حرف مردم برطرف شد ؟
الان دیگه شب با خیال راحت رو تخت میخوابی؟
از روی زمین بلند شدم و گفتم:
_دیگه هیچ وقت پامو تو این خونه نمیزارم !
این جراحی شدنم فدای یه تار موهام همین که تونستم ثابت کنم من خراب نیستم و هرز نپریدم واسم کافیه ! اون برگه هم دست خودتون باشه من احتیاجی بهش ندارم ،روزی چند بار نگاش کنید ببینید آخر وجدانتون راضی میشه یا نه ؟!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_شصتوشش
دستشو محکم به دیوار کوبید و گفت_:شراره من الان دروغ نمیگم که تو دلت برام بسوزه من دارم از یه حقیقت برات حرف میزنم ..از بلایی که بابک سرم آورده...
به روح آقام قسم من دیوونه نیستم من حتی یک بارم پام به دیوونه خونه باز نشده.
چشمهام از تعجب گردشد_:پس اون. . پس اون کارت....
نزاشت ادامه حرفمو بزنم وچیزی گفت که با شنیدنش دنیا رو سرم آوار شد ..
_:شراره بابک با زدو بند برام کارت قرمز گرفت .تا تو کارمون اگه هر اتفاقی بیافته گردن من بندازه که به خاطر کارتم هیچ مشکلی برام نداشته باشه ! همه کاره بابکه ...ولی در ظاهر منم. ...اینجوری بابک هیچ وقت براش مشکلی پیش نمیاد. شراره نمیدونم چرا اینو بهت گفتم ..شایدم چون نمیخوام فکر کنی بابای بچت دیوونس ! ولی گفتم ! بابک بدونه من لوش دادم باور کن چشمشو میبنده به روی برادری و خون منو میریزه. .پس راز دارم باشه !
با گریه گفتم. هستم. هستم. ..
شاپور دستمو گرفت.هردو بهم خیره شدیم. هردو چشمهامون گریه میکرد و لبهامون میخندبد. دلم برای این شاپوری که رو به روم ایستاده بود میسوخت. .اصلا متوجه موقعیت نبودیم که یهو در باز شد و .با دیدن مریم تو چارچوب قلبم از تپش وایساد .سریع خودمو از شاپور جدا کردم. .سرخ و سفید میشدم از خجالت. .مریم چند لحظه فقط نگاه کرد و گفت_:اومدم بگم ..فردا هروقت بیای حاضررم بریم برای طلاق !
بعد درو محکم کشید و در حالی که با صدای بلندی گریه میکرد رفت،صدای گریش آزارم میداد. دستمو رو گوشم گذاشتم،حالم بد شد،حس بدی پیدا کردم،من نمیخواستم اینجوری بشه، من دوست نداشتم دلش بشکنه.
شاپور بدتر کلافه شد، رفت روی تخت نشست،مشتشو محکم به لبه تخت زد و دراز کشید.
مستاصل رفتم سمتمش_:میشه یه خواهشی کنم ؟
_:چی ؟؟
_:برو دنبالش ..نزار بره.
_:دیر شد، وقتی قراره جدا بشیم منت کشی فایده نداره.
_:خب ..خب ..جدا نشید. .
شاپور بلند شد حیرت زده نگاهم کرد_:چی داری میگی شراره. .
_:بلندشو شاپور ...تا دور نشده برو دنبالش.
شاپور عصبی بلند شد_:تو دیوانه شدی. ..
_:تورو جون این بچه ؟؟!
چشمهای شاپور سرخ شد. .نفسشو عمیق بیرون داد و بهم گفت مطمئنی ،با اینکه مطمئن نبودم ولی دلم نمیخواستم آه یکی پشت خودم و بچم باشه ،گفتم بله..شاپور بلند شدو رفت دنبال مریم و اونم از خداخواسته برگشت...
چند روزی گذشت ،زندگی با هوو خیلی سخت بود ،یکی که شوهرت و باهاش شریکی ....
تا اینکه نتونستم تاب بیارم و یه شب حرف دلمو گفتم_:شاپور یا من یا مریم !!
شاپور بهت زده کمی خیره شد بهم ..نفسی عمیق کشید وگفت _: تو حالت خوبه شراره ؟؟ میفهمی اصلا چی میگی ؟
لب و لوچمو آویزون کردمو گفتم_:بله خیلی هم خوب میدونم ! من دارم دق میکنم ...کاش زن بودی میفهمیدی چه حالی میشم وقتی مریم صدات میکنه ...نگات میکنه ...
_:قربونت بشم اون که داشت میرفت من که گفتم بره ..خودت نزاشتی. ..یادت رفته ؟؟
_:اون موقع،اون موقع. ...
سرمو خجالت زده پایین انداختم.
_:اون موقع چی ؟
خیره شدم بهش_:اون موقع مثل الان دوست نداشتم. .
دستهاشو گرفتم_:شاپور من عاشقتم . میخوام فقط مال من باشی. ..
شاپور لبخندی برام زد_:یعنی قبلا عاشقم نبودی ؟؟
_:الان مجنون تو شدم ! بهم حق بده ! این حسادت داره عذابم میده.
دستمو گذاشتم رو شکمم ..حالا شش ماهم شده بود و کاملا معلوم بود!
_:یعنی قبلا عاشقم نبودی ؟؟
_:الان مجنو.ن تو شدم ! بهم حق بده ! این حساد.ت داره عذابم میده.
_:میتر.سم این فکر و خیال بلایی سر بچمون بیاره.
این حرفم نقطه ضعف شاپور بود . گفت.
_:حلش میکنم تو فقط بهم زمان بده.
_:کی ؟ فقط بگو کی ؟
_:بعد دنیا اومدن بچه یه بهونه ای جور میکنم طلاقش بدم.
_:نمیدونی که چقدر دوستت دارم. وقتی به نبودنت فکر میکنم دیوانه میشم. شاپور توروخدا قول بده همیشه کنار من میمونی ..همش حس از دست دادنتو دارم حس میکنم ولم میکنی میری. یا میترسم بعد دنیا اومدن بچه بشی همون شاپوری که اگه یه روز کتکم نمیزدروزش شب نمیشد.
_:آخ قربونت بشم ! اینجوری نگووو ...
من غلط بکنم ولت کنم برم. .تو مادر بچه منی ..چرا باید ولت کنم. ..
دلم قرص شد. خندیدم. ..ولی حالا این روز گار بود که به خنده های من حسادت کرد. .این روز گار بود که سر جنگ با من داشت و به من بخت برگشته رحم نکرد.وو یک ماه بعد که هفت ماهه بودم و کمی سنگین شده بودم. ...
گفتم. الوو ..الوو ..ولی بجز صدای بوق ممتد صدایی نبود. نگران مریم رو صدا زدم عین یه مجسمه فقط برو بر داشت نگاه میکرد .با دستپاچگی رقتم براش آب آوردم ..کمی آب به سرو صورتش. پاشیدم. _:چی شده مریم ؟ کی بود ؟ چرا داد زدی؟ چرا داری گریه میکنی ؟؟
مریم درحالی که حتی پلک هم نمیزد بریده بریده گفت_:شاپور ...شاپور ...
_:شاپوربود؟ چیزی گفت بهت ؟
_:نهه شاپور نبود!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوشش
من در حالیکه داشتم به عشق اتشینش به اتوسا فکر میکردم با لبخند نگاهشون میکردم که صدای کسی رو شنیدم،با دیدن ارش و زن زیبایی که کنارش ایستاده بود با هول بلند شدم و سلام کردم،زن دستش رو سمتم دراز کرد و گفت سلام مهتاب هستم مادر ارش….
پس مادر ارش این بود،دستش رو به گرمی فشار دادم وقبل از اینکه چیزی بگم ارش گفت ایشون هم خانم مرجان هستن مادر،دختر یکی از دوستان تیمسار…مهتاب خانم نگاهی به سرتاپای من کرد و با لحن زیرکانه ای گفت از آشناییتون خوشبختم مرجان،خیلی خوش اومدید،ارش چندین بار راجع به وقار وزیبایی شما با من صحبت کرده،اتفاقا به زودی جشن نامزدیه ارشه و من از همین الان شخصا شمارو دعوت میکنم که حتما تشریف بیارید…….چنان از حرف مهتاب شوکه شده بودم که برای چند ثانیه ای مات و مبهوت بهش چشم دوختم،از اعماق نگاهش میشد پی به بدجنسیش برد،ارش که نگاه مبهوت من رو دید خنده ی مصنوعی کرد و گفت مادرم مزاح میکنن،الان سال هاست که میخوان برای من جشن نامزدی بگیرن اما من دم به تله نمیدم……
آب دهنمو قورت دادمو هرجوری که بود خندیدم تا مهتاب خانم شک نکنه،انقد حالم خراب شده بود که دلم میخواست جایی تنها باشم و فقط گریه کنم،اگه راست گفته باشه چی؟شاید همون دختری که توی عروسی با ارش بود قراره نامزدش باشه؟مهتاب خانم سکوت من که رو دید گفت من برم سراغ مهمان های جدید باید بهشون خوش آمد بگم،امیدوارم باز هم شما رو ببینم،چیزی نگفتم و به لبخند محوی اکتفا کردم،دست خودم نبود انگار به دهنم قفل زده بودن…..دور که شد ارش با صدای آرومی گفت چرا اینجوری کردی مرجان،نمیخوای بگی که حرف مادرمو باور کردی؟باور کن اون سال هاست که داره این حرفارو میزنه،وقتی من زن زیبایی مثل تو دارم چرا باید نامزد کنم اخه؟با بغض نگاهی به ارش انداختم و گفتم میشه لطفا تنهام بذاری؟اصلا میشه منو ببری خونه؟بگو راننده ببره توهم بمون اینجا هرموقع جشن تموم شد بیا…..ارش تا خواست حرفی بزنه سریع گفتم خواهش میکنم،باور کن حال خوبی ندارم،نفس عمیقی کشید و گفت باشه میگم راننده تورو تا خونه برسونه،اگه من بیام مادرم شک میکنه که چرا باهم غیبمون زد،باشه ای گفتمو روی صندلی نشستم……حالم از اون جشن مسخره و ادمای مسخره ترش به هم میخورد،کاش اصلا نمیومدم و توی خونه میموندم….کمی که گذشت یکی از خدمتکارها بهم نزدیک شد و گفت خانم رانندتون جلوی در منتظر شما هستن،سریع کیفم رو برداشتم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم از اون خونه بیرون زدم،توی ماشین که نشستم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن،میدونستم اگر با اون حالم خونه برم قطعا سکته میکنم برای همین به راننده گفتم کمی توی خیابون ها بگردیم بلکه حالم بهتر بشه…..سرمو که به شیشه ی ماشین تکیه دادم قطره های اشکم پایین ریخت و دوباره یاد حرف مادر ارش افتادم،کاش میتونستم جواب کوبنده ای بهش بدم تا حالش سر جا بیاد……نمیدونم چقد گذشته بود اما هوا تاریک تاریک بود که بلاخره رضایت دادم بریم خونه،آروم که نشده بودم هیچ تازه گریه ام شدیدتر هم شده بود……..ارش هنوز نیومده بود و توی تاریکی اتاق روی تخت نشستم،حرف مهتاب خانم واقعا برام سنگین بود،حس میکردم متوجه شده بود که بین من و ارش خبراییه و این حرف رو از روی قصد و غرض گفته…..تمام فکر و ذکرم این بود که اگر حرفش درست بوده باشه من باید چکار کنم………
با صدای باز شدن در اتاق فهمیدم که ارش اومده،به زمین چشم دوخته بودم و نمیتونستم سرمو بالا بگیرم،ارش چراغ اتاق رو روشن کرد و با تعجب گفت چرا توی تاریکی نشستی مرجان؟لباساتو چرا عوض نکردی؟جوابشو ندادم و روی تخت دراز کشیدم،دلم میخواست بهش بگم از اتاق بره بیرون اما نتونستم......ارش لبه ی تخت نشست و با صدای ارومی گفت مرجان خواهش میکنم اینجوری نکن با خودت،اخه چیزی نشده که عزیزم،بخدا مادر من سال هاست این حرفا رو میزنه،بعدم بهت گفته بودم که خیلی باهوشه مطمئن باش از علاقه ی من به تو یه چیزایی فهمیده و میخواسته تو رو از من دور کنه......با بغض نگاهش کردمو گفتم اگه واقعا دور کنه چی؟ارش تا کی باید پنهانی با هم زندگی کنیم؟خواهش میکنم بیاتموم کنیم این بازی رو،بیا بگیم بهشون،مگه میخوان چکار کنن،نمیکشن که منو؟ارش پوزخندی زد وگفت تو مادر منو نمیشناسی مرجان،منکه بهت گفتم تا وقتی پسر دار نشدیم نمیتونیم بهشون چیزی بگیم،اگه الان از ازدواج من مطلع بشه یجوری از هم جدامون میکنه که خودمونم نمیفهمیم.........تو که تحمل کردی این یکسال رو هم تحمل کن بهت قول میدم همه چی درست میشه،الانم من یه کاری برام پیش اومده و باید برم،فردا که برگشتم مفصل با هم حرف میزنیم باشه؟اونشب ارش برای انجام کارش از خونه بیرون رفت و من فهمیدم که توی بازی پیچیده ای پا گذاشتم،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_شصتوشش
توی اون یک هفته طوطی خودش رو به اب و اتیش زده بود که عمهراضی بشه خونه ی خان عمو اینا زندگی کنن و بلاخره موفق شد. بعد از دو هفته زمانی که عمه اینا خونه رو یه کم تعمیر کرده بودن و تصمیم داشتن وسایلشون رو به خونه ی جدید ببرن همه برای کمک و چیدن خونه اونجا جمع شدیم. شوهر عمه از قبل با من بهتر شده بود و بعد از گذشت اون مدت حسابی باهام خوش و بش کرد ولی همچنان با احد قهر بود و چیزی جز جواب سلامش نگفت. تمام روز حواسم بود که شوهر عمه زیر چشمی به ما نگاه میکنه و تمام حواسش به ماست.
خداروشکر رابطمون با احد بهتر شده بود و یه کم بیشتر از قبل با هم راحت بودیم و شوهر عمه تمام مدت شاهد این رابطه ی خوب ما بود.اخر شب زمانی که خسته و کوفته بعد از خوردن شام خداحافظی کردیم تا به خونه برگردیم اقا صفدر دستش رو سر شونه ی احد زد و گفت خدا به همراهت پسرم چیزی احتیاج داشتین خبر بدین. احد از این رفتار اقاش حسابی جا خورد ولی بیشتر از این نتونست بی تفاوت باشه به سمت اقاش برگشت و محکم همدیگه رو بغل کردن. عمه از خوشحالی شروع به اشک ریختن کرد و چندین بار پشت سر هم خداروشکر کرد. ما هم خوشحال بودیم که بلاخره این کدورت هارو کنار گذاشتن و همه با هم اشتی کردن. اون شب تا خونه با احد حرف میزدیم و لحظه ای نبود که لبخند از روی لب احد کنار بره. وقتی به خونه رسیدیم احد نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه و یک دفعه بی مقدمه گفت وای گلی باورم نمیشه دیدی اقام باهام اشتی کرد؟ بعد گفت همش به خاطر تو و مهربونی های توئه اگه تو نبودی کسی کمکم نمیکرد اگه امروز اینقدر بینمون رو خوب نشون نمیدادی و یه جوری وانمود نمیکردی که حالمون خوبه اقام بازم باهام قهر میمونده و دلش باهام صاف نمیشد چون هنوز با خودش فکر میکرد که من تورو ناراحت کردم و پیشم خوشحال نیستی. گرچه فکر نکنم واقعا خوشحال باشی و انگار که به زور داری کنارم زندگی میکنی. ابرو هام بالا پرید و گفتم کی همچین حرف هایی زده؟ حتما منم که شب ها میرم تنها یه گوشه ی سالن برای خودم میخوابم و زنم رو اونطوری توی اتاق ول میکنم. احد متعجب شد و گفت من برای خودت این کارو کردم چون فکر میکردم دوست نداری کنار من باشی... شونه هامو بالا انداختم و کمی فکر کردم تا حرف هایی که عمه یادم داده بود بزنم و بعد ادامه دادم نخیر اینطور نیست من مشکلی ندارم یا این که کنار تو باشم هر چی باشه ما زن و شوهریم خواهر و برادر که نیستیم. احد خنده ای کرد و گفت نمیدونستم اینقدر بلبل زبونی میکنی خیلی بلا شدی تو گلی. خنده ای کردم و خودم رو کنار کشیدم ولی حرف های اون شب باعث شد من و احد بلاخره زن و شوهر شدیم. زندگی با احد هر روز ابعاد جدیدش رو بهم نشون میداد و انگار هر روز حس و حال بینمون عوض میشد. دیگه مثل قبل حس بد به احد نداشتم و بعد از یه مدت چیز هایی که توی جنگل دیده بودم کامل از ذهنم پاک شد. البته خود احد خیلی کمکم کرد و باهام حرف میزد تا فراموش کنم و اگر محبت های اون نبود هیچوقت اون صحنه ها از جلوی چشمم کنار نمیرفت. عمه چند روز بعد دوباره سراغم اومد و وقتی سوال کرد و خبر هارو شنید حسابی خوشحال شد و توی ده شیرینی پخش کرد. من و احد با شیرینی پخش کردنش حسابی خجالت زده شدیم ولی خب کاری از دستمون بر نمیومد به قول طوطی مادر بود و هزار تا ارزو داشت. یکی دو ماه از زندگیم با احد گذشته بود و همه چیز اروم بود تا عیسی برای دیدن خانواده اش به ده اومد و خبر هایی برامون اورد. عیسی خبر نداشت که ما عروسی کردیم و حسابی دلخور شد که خبرش نکردیم ولی عمه براش توضیح داد که عقد ما چقدر سریع پیش رفت تا بلاخره قبول کرد که ما مقصر نبودیم. عیسی بعد از کمی نشستن یه کم من و من کرد و گفت خبر های جدیدی از خونه ی حاج رمضان دارم. عمه که هنوز هم حسابی به خانواده اش فکر میکرد شاخک هاش جنبید و گفت چه خبری پسرم ؟؟
من که ننه و اقامو از دست دادم دیگه از کی برام خبر اوردی؟ عیسی گلوشو صاف کرد و گفت شهناز خانم چند وقتی پیش پرس و جو کرده بود و هر طور شده بود نشونی خونه ی مارو پیدا کرده بود و برای این که از گلی پرس و جو کنه به اونجا اومده بود. با شنیدن اسم زن عموم قلبم از شدت دلتنگی هزار تکه شد و اشک توی چشم هام جمع شد. عیسی ادامه داد اتفاقا زمانی که من خونه نبودم اومده بود و یه کم با زنم و بچه ها صحبت کرده بود و رفته بود. خبر اورده بود که اقای گلی گم و گور شده و یک شبه از دست عروس های اون خونه گذاشته و رفته. سه تا برادرش هم هرچی کل شهرو دنبالش گشتن پیداش نکردن. عمه روی دستش زد و گفت ببین توروخدا سه چهار تا زن از خدا بی خبر چطور خانوادمو از هم پاشوندن و برادرهامو اواره ی کوچه و خیابون کردن.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتوشش
ااتاقی که حس امنیت رو توش تجربه کردم...فکر نمیکردم دوباره این اتاقو ببینم..چشمامو بستم و نفسِ عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم:خدایاشکرت بقچه رو گذاشتم کنار اتاق و رفتم سمت کمد در کمدو باز کردم اشک تو چشمام حلقه زد.. لباسایی که اینجا جامونده بود، تمیزو مرتب توی کمد فرهادخان کنارِ لباسای خودش چیده شده بود..فکر میکردم حتما تاالان لباسارو انداختن دور،با خوشحالی داشتم به لباسا نگاه میکردم و ذوق میکردم که فرهادخان وارد اتاق شد.. بدون توجه به من اومد سمت کمد و لباس هایی که همیشه داخلِ عمارت میپوشید رو برداشت با شیطنت گفتم:فکر میکردم لباسامو تاالان دور انداخته باشین!
فرهادخان همونطور که جوراب های پشمی رو از پاش درمیاورد گفت:من به اونا دست نزدم،حتما سکینه چیده توی کمد..لبخندم روی لبم خشکید و خورد توی ذوقم!ای ریحانِ خوش خیال چقدر تو ساده ای،چرا فرهادخان باید لباسای تورو بچینه توی کمد آخه دختر!؟چرا همیشه بدون فکر حرف میزنی آخه!درحال سرزنش کردن خودم بودم که فرهادخان با کنایه گفت:اگه شما ناهارتو میل کردی ما گرسنه ایما! روتو اونور کن میخوام لباس عوض کنم برم ناهار بخورم از این لحنش خنده ام گرفت مثل بچه های لجباز صحبت میکرد ...
رومو سمت دیوار کردم و منتظر موندم تا لباسشو عوض کنه چنددقیقه بعد گفت:میتونی برگردی ...
زیرلب گفتم:منم ناهار نخوردم آقا! فرهاد انگار خوشحال شد اما سعی میکرد پنهانش کنه...با لحنی که سعی میکرد طبیعی بنظر برسه گفت:پس بیا بریم برای ناهار که دیرشد..
از خداخواسته چَشمی گفتم و پشت سرش راه افتادم وارد اتاق غذا شدیم و میز غذا چیده شده بود،منو فرهادخان تنها بودیم و سکینه و ملیحه جلوی در ایستاده بودن چشمم به صورت سکینه افتاد که کمی ورم داشت و انگار پف کرده بود!!!
با دقت بیشتری به سکینه نگاه کردم حس کردم کمی چاق شده حدس زدم که حامله باشه..آروم زیرگوش فرهادخان که مشغول کشیدن غذا بود گفتم:آقا فکرکنم سکینه حاملست!فرهادخان زیرچشمی به سکینه نگاه کرد و بعد بمن نگاه کرد و پوزخندی زد...
با تمسخر گفت:مگه تو قابله ای؟!که از قیافه زنا بفهمی حامله ان!
بهم برخورد و کمی اخم کردم و گفتم:مگه فقط قابله ها میتونن تشخیص بدن آقا! زن عموم این چیزارو خوب بلد بود و منم یاد گرفتم!
فرهادخان همونطور که غذاش رو میجویید گفت:پس زن عموت به جز زدن این چیزارو هم یاد داشته!
خنده ام گرفته بود و فرهاد خان هم روی لـبش خنده ی ریزی نشسته بود،نمیدونم چرا اینقدر دربرابر خندیدن مقاومت میکرد..
قبلا اینجوری نبود شاید ازم دلخوره!
با اطمینان گفتم:آقا من شک ندارم که حاملست،گناه داره که اینجا ایستاده،میشه بهش بگین که بره و استراحت کنه؟
آقا بدون اینکه جواب منو بده به سکینه نگاه کرد و گفت:سکینه تو میتونی بری،کاری نیست که اینجا ایستادی ،ملیحه میزو جمع میکنه تو برو..
سکینه که انگار حالِ ایستادن نداشت با خوشحالی گفت:چشم آقا کاری داشتین صدام بزنین،بدون معطلی از اتاق رفت و ملیحه با اخم جلوی در ایستاده بود،منتظر بود ما غذامونو بخوریم و میزو جمع کنه،از همون اولم حس خوبی به ملیحه و مهین نداشتم و آخرشم همینا برام دردسر درست کردن غذارو خوردم و به فرهادخان گفتم:آقا من میتونم از سرمیز بلندشم؟میخوام برم پیش سکینه.. فرهادخان باتعجب به بشقابم نگاه کرد و قبل ازاینکه حرفی بزنه گفتم:
آقاعجله داشتم برم پیش سکینه بعداز اجازه ی فرهادخان بدون معطلی از اتاق خارج شدم و رفتم توی مطبخ پیش سکینه !
سکینه روی قالیچه ای کوچیک توی مطبخ نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود ..بادیدن من باعجله از جاش بلند شد و گفت:چیزی احتیاج دارین ریحان خانم؟
دستشو گرفتم توی دستمو کمی فشردم
با مهربونی توی چشماش خیره شدم و گفتم: تو حامله ای سکینه؟!!!سکینه که انتظار چنین حرفی رو نداشت لپاش سرخ شدو گفت:نه خانم سرشو پایین انداخت و
گفت:یعنی نمیدونم خانم چندروزیه حالم خوب نیست و همش بی حالم ،دستاشو محکمتر فشار دادم،سکینه لـبشو گزید و چیزی نگفت،فهمیدم از من خجالت میکشه مشغول حرف زدن بودیم که مهین با چشمایی سرخ وارد مطبخ شد معلوم بود خیلی گریه کرده حرفمو ادامه ندادم نمیخواستم جلوی مهین حرفی بزنم به مهین اخم کردم و نگاهمو ازش برداشتم ،رو به سکینه کردم و گفتم:سکینه خانم بیا توی اتاقم کارت دارم و بدون اینکه به مهین توجهی کنم از مطبخ خارج شدم و رفتم توی اتاقم.. منتظر اومدن سکینه بودم که چندتا ضربه به در خورد با شورو اشتیاق گفتم:بیا تو سکینه. سکینه دستاشو به هم گره کرده بود و وارد اتاق شد روبروی من روی زانوهاش نشست و سرشو انداخت پایین با ناراحتی گفتم:تو که انگار باز داری بامن غریبی میکنی سکینه مگه نگفتم دوست دارم باهم راحت باشیم حالا بگو چند وقته؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_شصتوشش
بخدا قسم فقط یک بار دیگه بخوای تو این خونه از این کارها بکنی خودم پرتت میکنم بیرون و پیش بقیه رسوات میکنم،
تو زن داری ،بچه داری ،دست از این کارات بردار و بچسب به زندگیت،تو این چند وقته نگاه به زنت کردی که داره روز به روز آب میشه و هر روز ساکت تر از قبل ،چرا دلت براش نمیسوزه؟؟
اردلان گفت روزی که بدون مشورت و پرسیدن نظر من رفتن خواستگاری و بریدن و دوختن باید به اینجا فکر میکردن، من زری رو نمیخوام و خودش هم میدونه و از کارامم خبر داره ،تو نمیخواد کاسه ی داغ تر از آش بشی، ارسلان سیلی دوم رو محکم تر زد و گفت خان بابا تو این ده آبرو داره ،من نمیزارم با آبروش بازی کنه ، بعد از ده دوازده سال یادت افتاده که زنت رو دوست نداری ،این پنبه رو از گوشت در بیار که اینجا هر کاری دلت بخواد انجام بدی ...
اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت ،منم سریع از پله ها رفتم بالا تا وقتی از آشپز خونه میاد بیرون منو نبینه، هر چند از جر و بحث بین ارسلان و اردلان ناراحت بودم ،اما از اینکه تونسته بودم از بی آبرو شدن پری جلوگیری کنم خوشحال بودم..
ارسلان اومد بالا و منو که دید گفت واقعا آب میخواستی یا عمدا بیدارم کردی که اردلان رو ببینممنم حقیقت رو بهش گفتم و اونم در حالی که هنوز ناراحت بود گفت پس خوبه تشنت نبود چون فراموش کردم برات آب بیارم ،منم خندیدم و دراز کشیدم و چشمام رو بستم...
از فردای اون روز پری دیگه پا تو عمارت نذاشت و کارهای اونم افتاد گردن ما ،اما راضی بودم چند برابر کار کنم اما با آبروی یه دختر خانواده دار تو این روستای کوچیک بازی نشه و انگشت نمای مردم نشه...
یک هفته ،ده روزی از اون ماجرا می گذشت و اردلان رو کمتر میدیدم و سر سفره ی ناهار و شام هم حاضر نمیشد و غذاش رو تو اتاقش میخورد، فکر میکردم به خاطر کاری که کرده شرمنده اس ولی تنها چیزی که تو اردلان وجود نداشت احساس شرم بود،اینو وقتی فهمیدم که یه روز وقتی سفره ی ناهار رو جمع کردیم ،صدای داد و بیداد و جیغ جیغ های یه زن رو شنیدیم که به گوشم آشنا بود ،همه هول و هراسون رفتیم تو حیاط ،از دیدن چیزی که میدیدم و می شنیدیم همگی هاج و واج ایستاده بودیم به تماشا، مرضیه رو دیدم که موهای رنگ شده اش رو از زیر کلاهی که گذاشته بود رو سرش ریخته بود روی شونه هاش، سرخاب سفیداب کرده بود و پیراهن ماکسی بلند تنش بود...
ظاهر و لباسش مناسب مجلس عروسی توی شهر بود نه تو این روستا...همینطور که داشتم نگاش میکردم با صدای جیغش به خودم اومد، داشت اردلان رو صدا میزد ،خان ننه رفت جلوتر و گفت چته،افسار پاره کردی،چرا خونه رو گذاشتی رو سرت ،با اردلان چکار داری؟ این موقع روز کی اومده خونه که این دومین بارش باشه ...
مرضیه همونجا نشست و گفت اینجا میشینم تا بیاد و تکلیف منو روشن کنه ، معلوم نیست سرش کجا گرمه که منو با بچه ی تو شکمم یک ماهه تنها گذاشته و ازش خبری نیست... بیچاره زری با شنیدن بچه پاهاش سست شدو باکمک گرفتن از دیوار مانع افتادنش شد، ارباب که از توایون شاهد ماجرا بودرو به خان ننه گفت بیاید تو ببینم چه خبر شده ،آبرو و حیثیت برام نذاشتید...
خان ننه جلو رفت و بقیه هم پشت سرش راه افتادیم..خان بابا رو به مرضیه گفت این حدفا چی بود که بهم میبافتی.. مرضیه سرش رو انداخت پایین و خودش رو زد به موش مردگی و با گریه و زاری گفت ،بخدا من نمیخواستم اینطوری بشه ،همش تقصیر پسرتون بود ،انقدر زیر گوشم خوندو حرفهای عاشقانه زد که خام حرفاش شدم ،وقتی این جا بودم خودش یه صیغه محرمیت خوند و کم کم بهم نزدیک شد تا ازش آبستن شدم ،اما وقتی فهمید مجبورم کرد بچه رو به هر روشی که ممکن بود بندازم، بعد از اون که رفتم شهر اومد عقدم کرد و الانم که فهمیده دوباره حامله ام ،یک ماهه گذاشته رفته،الان اومدم شما تکلیف منو روشن کنید و یه راهی جلوی پام بزارید و بگید باید با یه بچه توی شکم ،بی پشت و پناه چه کنم؟
خان بابا بنده ی خدا مونده بود به مرضیه چی بگه ،نگاهش به زری که افتاد یه لا الله الا الهی گفت و ادامه داد ،وقتی زن اردلان شدی مگه از من پرسیدی و اجازه گرفتی ؟؟حالا هم برو بیرون تا وقتی اون بیاد و تکلیفت رو روشن کنه..
مرضیه به گریه اش شدت بخشید و گفت ،شما بزرگتری کن و یه راهی جلوی پای من بزار، بخدا من به جز اردلان هیچکس رو ندارم، از روزی که حسین از جریان منو اردلان باخبر شده طردم کرده، تو یه کارخونه مشغول کار شده و همونجا هم می مونه و دیگه از من سراغی نمیگیره،آخه من بدبخت مگه خلاف شرع کردم که خام زبون چرب اردلان شدم که در باغ سبز بهم نشون داد و گفت زری رو طلاق میده و با بچه هاش میاد شهر پیش من زندگی میکنه..
خان بابا گفت دهنت رو ببند،بخدا اگه اردلان همچین کاری کنه دیگه اسمش رو نمیارم و آقش میکنم و از ارث و میراث محرومش میکنم ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_شصتوشش
رفتم سر صندوق اول همه لباس هام بود ... صندوق دوم پر از کتاب و وسایل ریزو درشتم بود، اون بین کتاب شعرمو پیدا کردم ...
قلبم محکم می تپید نامه های علی... عکسش.. حتی شاخ گل خشکی که برام اورده بود... چه حس عجیبی بود بعد از اینهمه سال .. فکر می کردم این حس خاص از بین رفته اما نه...
هنوز قلبم همانطور می تپید... عکسشو که دیدم دوباره خاطراتم جلوی چشمام جون گرفت .. چقدر خوب بود که این سالها بهشون دسترسی نداشتم ،تونستم تمام و کمال برای همسر و بچه هام باشم...
اونشب سیروس و ژینوس و سعید هم اومدن و جمع ما جمع شد .. ژینوس عزیزم که حالا مادر یک پسر و یک دختر بود ...
خانوم جان حسابی جون گرفته بود و خوشحال بود، خنده از روی لباش دور نمیشد.. با توافق همه تصمیم گرفتیم بریم باغ و عیدو اونجا باشیم ...جاوید تو باغ استخری ساخته بود بچه ها حسابی خوش گذروندن...
نزورا برعکس ورودش انقدر بهش خوش گذشته بود که حتی می گفت حاضره بیاد و ایران زندگی کنه...
احساس می کردم حال خانوم جان روز به روز بهتر میشه..رنگ و روش بازتر می شد .. تازه به حرف جاوید رسیده بودم، خانوم جان بیشتر بیماری روحی داشت تا جسمی...
بچه ها دوهفته ای ایران موندنو عزم رفتن کردن، اما من بخاطر وضعیت خانوم جان تصمیم گرفتم یکم بیشتر کنارش بمونم...
ژینوس و سعید اما تا یکماه کنارمون موندن...
بعد از رفتن بچه ها برگشتیم خونه قدیمی... به حسن پسر کرمعلی سپردم چندتا جعبه گل بخره تا دوباره توی باغچه های خونه بکاریم ازش خواستم تا باغچه هارو حسابی صفا بده...
خیلی زود حیاط دوباره مثل قبل شده بود مثل بهشت.. عطر خوش یاس و گل محمدی همه جارو برداشته بود...
خانومجان مثل سابق روی صندلی تو ایوون مینشست و جدول حل می کرد ... گاهی باهم درد و دل می کردیمو از قدیما می گفتیم ...
منم برای سرگرمی کوبلنی خریده بودمو میدوختم... طرح لیلی و مجنون بود...
زندگیمون سراسر ارامش شده بود .. دیگه به اتفاقات بد گذشته فکر نمی کردیمو ارامش حالمونو داشتیم...کم کم باید خانوم جان برای شیمی درمانی حاضر می شد...روزهای بدی بود هربار که میبردمش طفلک تا لحظه اخر اصرار می کرد که نریم .. دلم براش می سوخت، اما چاره ای نبود .. خوشبختانه شیمی درمانی به خوبی جواب داد ... بعد از پنج جلسه دکتر یه دوره شش ماهه دارو درمانیو شروع کرد...
موهای سر خانوم جان که برای شیمی درمانی ریخته بود دوباره رشد کرد و چهره اش باز هم شادابیشو بدست اورد و من ازین بابت خدارو شکر می کردمو خوشحال بودم...
یکسال از ماندنم ایران گذشته بود سیروس اونسال کنکور داشت .. بخاطر علاقه شدیدی که به جاوید داشت تصمیم داشت که پزشکی بخونه .. جاوید هم از همه لحاظ کمکش می کرد البته سیروس خودشم پسر باهوشی بود ...خبر قبولی سیروس در رشته پزشکی بهترین خبر اون روزهام بود ... خانوم جانم مبلغ زیادی پول به جاوید داد تا برای سیروس به عنوان هدیه یه ماشین سواری بخره...
برام جالب بود که خانومجان شاید سیروسو از نوه های تنی اش بیشتر دوست داشت .. البته که دل به دل راه داشت ،سیروس هر روز میامد و به ما سر میزد و کلی خانوم جان سر کیف میومد...یکی از همون روزها سیروس با یه شاخه گل رز اومد ...
با خنده گفتم شما خودت گلی...
سیروس هم خندید و گفت والا یه دختر بچه اینو داد گفت بدید به خانومخونه... بعد هم با خنده گفت مادربزرگ تقدیم به شما ،فکر کنم عاشق پنهانی دارید...
خانوم جان از بالای عینک نگاهی به سیروس انداخت و گفت پسرجان این وصله ها به من نمیچسبه با این سنو سال ... درسته که دانشجو شدی اما فراموش نکن برای من هنوز سیروس کوچولو هستی... حالا هم بگو ببینم این گل مناسبتش چیه؟؟
_به جان خودم راست گفتم .. مگه شما خانوم خونه نیستی...
خانوم جان اخم هاشو در هم کشید و گفت: استغفرالله دوره آخر زمان که میگن اینه... یعنی کی با ما سر شوخی داره...
نمیدونم چرا حسم به اون شاخه گل یه طور خاصی بود ...
چقدر عجیب که من مثل خانوم جان فکر نمی کردم ،کسی قصد شوخی یا اذیت داشته باشه...
موقع رفتن سیروس شالمو روی دوشم انداختم و تا دم در بدرقه اش کردم... درو که باز کردم احساس کردم سایه مرد هیکلی ای رو پشت دیوار دیدم .. شاید هم اشتباه کردم...
ازون روز هر روز یه شاخه گل توسط دختر یا پسران تو کوچه برای خانوم خونه فرستاده میشد ... خانوم جان حسابی حساس شده بود و غر میزد، اما من خوشم اومده بود یه گلدان روی میز گذاشته بودمو هر روز یه شاخه بهش اضافه می کردم...
نمیدونم چرا پیگیر اینکه کی گلو فرستاده نمی شدم فقط کارش به نظرم جالب بود...
شاخه گلام کم کم داشت نزدیک به سی عدد می شد و این نشون میداد اون غریبه یکماه تمام هر روز گل فرستاده ...منتظر بودم ببینم کی خسته میشه...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_شصتوشش
یهو ننه گفت حبیبه میدونی این کیه ؟
گفتم: نه من کسی رو نمیشناسم ..
گفت: دختر این مرد خودش کارخونه جوراب بافی داره، همه میشناسنش حاج خلیل جورابچی سرشناسه..
گفتم :بهتر بزار جورابای منو بخره، هرکس هم که میخواد باشه..
ننه خنده ریزی کرد و گفت: راست میگیا!!!! حاج خلیل جورابهارو با دقت نگاه میکرد.. گفت: واقعا آفرین، عجب سلیقه ایی داری، دست و پنجه ات درد نکنه ،گفتم: ممنون از لطفتون..
بعد حاج خلیل یک کمد کوچک داشت که همیشه کلیدش تو دستش بود، از توی اون کمد پول منو داد و با مکث و تردید گفت: ببخشید می تونم یه سوال ازتون بپرسم ؟
گفتم :بله بفرمایید ! گفت شما بچه هم داری ؟ گفتم بله سه تا!
گفت :جسارتا شوهر چی ؟ دارید ؟
گفتم :بله آقا اما پاش شکسته و نمیتونه کار کنه ،انشاالله کم مونده که پاش خوب بشه. گفت: کارش چی بوده؟
گفتم: تو میدون میوه بودن..
گفت: پس حتما بیارش منببینمش ،بعد دوباره رفت سر کمد و یک مقدار پول دیگه بهم دادو گفت: اینو ببر برای بچه ات..
یک آن حس کردم گدا هستم ،بهم برخورد گفتم: دستتون درد نکنه دیگه اینو قبول نمیکنم، چون شوهرم ناراحت میشه..
گفت: نه اینو خودم دلم خواست بدم برای بچه هاته ! من میدونم وقتی یک مرد نتونه کار کنه چه مصیبتیه ! خدا هیچ مردی رو شرمنده زن و بچه نکنه!!!
ننه بلند گفت: انشاالله، واقعا سخته !
بعدحاج خلیل گفت: دخترم من میدونم تو آبرو داری اما رو بندرو بردار ،دیگه نباید خجالت بکشی ،باید به خودت افتخار کنی که شرافت داری و کار میکنی...
اونجا بود که دلم به خدا نزدیکترشد، خدایی که همیشه حواسش به بنده هاش هست، من چرا غصه میخوردم؟ چرا فکر میکردم که ما بی پول و بدبخت میشیم !!! خدایا شکرت !!!
اونروز موقع برگشتن باننه بتول کلی خرید کردم واسه خونه، بعد هم دوباره نخ گرفتم و بخونه رفتیم ،تا رسیدم صغری بیگم گفت: حبیبه جان کجایی که بچه ها حسابی آقا رضا رو اذیت کردن ..علی اصغر هم بی تابی میکرد.
خریدهامو رو زمین گذاشتم، رضا با دیدن خریدها سری چرخوند و گفت: هیییی دنیا ! بی غیرتی من تا کجا؟
گفتم: این چه حرفیه؟ مگر منو تو داریم اشکال نداره ،مهم اینه که ما پشت همدیگه باشیم و همدیگه رو ول نکنیم ..
رضا گفت حبیبه جان دیگه کم مونده گچ پاهامو باز کنن،خودم میرم سر کار ..
بعد من چایی دم کردم، اون موقع ها استکانها کوچیک بودن و زیر استکان حتما یه نعلبکی بود، من چایی رو که ریختم بسمت رضا رفتم گفتم :رضا امروز باهات خیلی حرف دارم ..
گفت :راجب به چی؟
گفتم: همون آقا که جورابامو خرید ! بعد حرفهای حاج خلیل رو براش تعریف کردم.. رضا گفت: خدارو شکرکه این مرد سر راهت قرار گرفته ؟
گفتم: ننه گفته کارخونه داره ! با حالتی ملتمسانه دستاشو بالا برد و گفت: ای خدا !!!کاش یه کاری هم بمن بده که دائم باشه..
گفتم :وا رضا ! حالا مَرده میگه چقدر رو دارن..
گفت: عیب نداره گدایی که نمیخوام بکنم، میخوام برم سر کار !
گفتم: خب حالا ،بزار پات خوب بشه میری . بعد از اون روز من سخت مشغول بافتن بودم ،باز هم تعدادزیادی جوراب جمع شد،به ننه گفتم :بیا باهم بریم مغازه حاج خلیل ..
گفت :ننه پام درد میکنه، من نمیام ..
گفتم :نمیام و نمیخوام نداریم ،باید بیای ،پاشو ببینم ..خلاصه بزور از جاش بلندش کردم، ننه بنده خدا زود رفت سر صندوقچه که واسه من رو بندبیاره گفتم :نه ننه دیگه نمیخوام، منکه کار خطایی نمیکنم بزار همه ببیننم..
اون موقع کنار خیابون می نشستم ،اما الان افتخار میکنم که این کار از دستم برمیاد، موقع رفتن همین که از در خونه بیرون اومدیم، یکی از همسایه ها ننه بتول رو دید گفت :سلام خوبی شما اینجا دیگه ساکن شدی ؟ ننه گفت: بله ! فعلا اومدیم پیش برادرم ..منهم سلام کردم یک گوشه ایستادم تا اونها حرفاشونو بزنن، بعد اشاره کرد بمن گفت: ایشون کیه ؟
گفت :دختر خواهرم ! عزیزمه !
اونم مجدد گفت خوبی ؟ منم باهاش حال و احوال کردم،گفتم :من قدسیه هستم..
اون خانم گفت: خوشبختم من هم بدری هستم ،بعد ناخودآگاه چشمش به پلاستیک جورابها افتاد گفت :حالا مزاحمتون نمیشم، خرید دارید دستتون سنگینه برید توخونه ! ننه بتول گفت: نه قربونت ما داریم میریم میدون ! آخه این دختر خواهر من جوراب میبافه واسه حاج خلیل، میخوایم بریم تحویل بدیم..
گفت: عه ! چه خوب ! بعد بامِن و مِن گفت: میشه منم جورابهاتون رو ببینم ؟ یدونه در آوردم بهش نشون دادم گفت: وای چه عالیه ! پشمی و خوب !منم میتونم بردارم ؟ تا اومدم بگم نه ،خودش گفت :نه نه ولش کن اینارو ببر بده حاج خلیل، ولی یه نمونه بباف بده بمن هم ،خودم میخرم هم فامیلام …گفتم: باشه ..
گفت:فردامیام یدونه رو میبرم
از همدیگه خداحافظی کردیم و رفتیم .
ننه بهم گفت؛ دیدی حالا ! عظمت خدارو ..
گفتم :بله بر منکرش لعنت.. ننه گفت: تو دل پاکی داری ،مطمئن باش لَنگ نمیمونی ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_شصتوشش
با دستاش گلوبند رو لمس کرد ،انگار که باهاش حرف میزنه لبخند نشست روی لبش،نفسی گرفت وگردنم انداخت...دایه اسپند دود کرده بود همه جا رو برداشته بود بوی خوش اسپند....ایلدا نگاهم میکرد وزنعمو نگاهش پر از تحسین بود...کفشهای سفید پاشنه داری پام کرد که مثلا قدم بلندتر به نظر بیاد اما باز هم کوتاه بودم....
سر وصدا از بیرون میومد وساز و دهل بالا گرفته بود....بیرون که زدم صدای کللل به آسمون رفت...اسمونی که هنوز تاریک نشده بود و ستاره هاش سوسو میزدن .... زنها دایره گرفته بودن ...مردها دانیار رو چوب دستی داده بودن دستش و به رسم ایل باید چوببازی میکرد....
انگشتهام بین انگشتهای خاله نارین جای گرفت وهماهنگ باهاش تکون میخوردم ونقل ونبات روی سرم میریختن....ناریا از مینارش پول در میاورد و روی سرم میریخت...بچه ها خوشحال زیر دست وپاهامون پول جمع میکردن بالا پایین میپریدن....
چقدر خوشی های این ایل فرق داشت.یعنی همه این ها به خاطر اخلاق و جوانمردی خانبابا بود؟؟؟
مهمونا تبریک میگفتن و دامنم پر هدیه هایی میشد که همه به احترام خان بابا اورده بودن....
چادری برای ما به پا شده بود چسبیده به چادر زنعمو،گفته بودن خان بابا با دستای خودش الم کرده بود برای ما....
با اشاره عمو رشید دانیار جلو امد وشاباش میریخت روی سرم تا خانما اجازه دادن ودایره شکسته شد......زنعمو شروع کرد دست زدن،دایه به محلی میخوند...تا کنار چادر همراهیمون کردن...دانیار گوشه چادر رو بالا زد اول من وارد شدم وپشت سرم زنعمو و خاله نارین...زنعمو صلوات فرستاده وچهار گوشه چادر چیزی فوت کرد وبیرون زد...خاله نارین کنارم وایساد:آساره خاله یه چیزایی هست که من باید امشب واست توضیح بدم...با ذوق نگاهش کردم که دستی به پیشونیش کشید....
به چشمای منتظرم نگاه کرد وحرفهایی به زبون آورد که اولین بار بود میشنیدم...خاله دونه دونه واسم توضیح میداد باید چیکار کنم ومن با تعجب وشرم به گلهای رنگارنگ قالی چشم دوخته بودم ،خیس عرق شده بودم از شنیدن حرفهای خاله ام....
خاله نفسی گرفت و دست روی شونه ام گذاشت:همه ما همچین شبی یکی بود که واسمون توضیح میداد از آداب و رسوم شوهر داری،خجالت نکش دختر قشنگم،ایشالا مبارکت باشه...خاله که بیرون رفت به پشت لبم دستی کشیدم:آخه من تازه پشت لبم رو زده بودم وحس سوزن سوزن شدنم میشد ،چه میدونستم از این حرفها که هرگز از کسی ندیده ونشنیده بودم تا حالا فکر میکردم بزرگترین شرم برای اینه که کسی از ماهانه شدن یه دختر خبر داشته باشه اما این یکی از همه سخت تر بود .
دانیار وارد چادر شد ومن هنوز خشک زده به گلهای ریز ودرشت نگاه میکردم...
دانیار کلاهشو اویز کرد:چی شده اساره؟؟
ازش خجالت میکشیدم یهو دلم خونمونو خواست،حتما الان خوابیدن و همه جا سوت وکوره....
گفت :چی شده؟؟ناراحتی؟؟
آب دهنمو به زور قورت دادم گفت: نیازی نیست خودتو اذیت کنی...
نگاهش کردم که گفت:خیلی اذیتت کردم اما مجبور بودم چون اطرافم ادمهایی بود که دلم نمیخواست از ماهیتت باخبر بشن بخاطر همین باید دور از هیاهو میموندی....
گفت:چیکار کردن با صورتت؟؟
یه لحظه احساس کردم هنوز زیر دست آرایشگرم و گفتم:خاله سکینه همه عروس های ایل رو اماده میکنه ولی دستش خیلی درد داشت...
با انگشت شست ابرومو بالا داد:به صورتت دیگه دست نزن هرچند الان هم زیبایی...
خجالت کشیدم .
سنجاق رو از زیر گلوم کشید که مینار روی شونه ام افتاد...
گفت:بهت نزدیک نمیشم مگه اینکه بفهمم دلت با منه پس راحت بخواب....
دلم باهاش بود؟؟؟
با شرم گفتم:من تا حالا بجز خانواده ام فقط با شما وساواش حرف زدم ،چون برادرهام دوست نداشتن من با مرد جماعت هم کلام بشم...ولی دلم پیش خانوادمه چون دوستشون دارم اما خانجونم میگه زن باید گرمای زندگیش باشه، تا مردش کنارش ارامش بگیره،بین من واراز یه دوست داشتن عمیقیه اونقدر عمیق که از بچگی پیشش بزرگ شدم وهمیشه مراقبم بود وهست حتی الان هم بفرستم دنبالش خودشو میرسونه بهم...
چرخیدم سمت دانیار:اما آراز برام عزیزه چون واقعا عزیزه،ولی تو مرد زندگی من هستی، مردی که قراره همدمم باشی وهمدت باشم پس این دل فقط مال توئه چون یه زن فقط یه بار عاشق میشه و عاشقی میکنه...
دانیار گفت :من خیلی از تو کوتاه ترم...
بلند میشی....
ترسیده :بلندتر از تو نمیشم...
باخنده گفت:چرا بلند میشی،تو و عمه یه جوری هستین که علم هم زیر سوال میبرین....
دانیار مرد منه، پس فکر به هر مرد دیگه ای گناهه از الان تا روزی که زنده ام...مینار رو آویز کردم که سنگینی نگاه دانیار باعث شد سرمو بالا بگیرم....
بهت میادااا....چرخی زدم دور خودم که دامنش باز شد وگفتم:قشنگه اولین باری بود که همچین لباسی دیدم هرچند خاله پریچهر وعمو همه چی واسم میخریدن...
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_شصتوشش
گفتم:-شب شد عاطفه و علی نیومدن ..
کلافه دستی به پشت گردنش کشید گفت:
-فعلا نمیتونن بیان...
با تعجب نگاهش کردم؛-چرا چیزی شده؟
-نمیدونم...
گاز کوچکی به سیب زمینی توی دستم زدم ...
سهراب دونه دونه سیب زمینی های که پخته بودن رو خورد... ولی من هنوز با سیب زمینی توی دستم بازی میکردم...
سهراب از کتری قوری کنار اتیش دوتا چایی ریخت...
-بعد از کلی کلنجار رفتن گفتم: آیسا کجاست؟
دستشو دور لیوان توی دستش حلقه کرد نگاهش رو به چشم هام دوخت گفت:جایی که باید باشه...
- نگاه گنگی بهش کردم که ادامه داد:-توقع نداری که زنم اینجا باشه...
نگاهم رو ازش گرفتم و اروم زیر لب گفتم: راست میگه چرا باید زنش اینجا باشه، اون الان معلوم نیست کجا داره خوش میگذرونه...
-چیزی گفتی؟؟
نگاهم رو به نگاهش دوختم :-نه...
-آها...
-چرا خودت نرفتی؟؟؟
-عجله ای نیست میرم ...
سری تکون دادم، از دستش دلخور بودم ،منم ناموسش میشم،اما حتی حالی ازم نپرسید....
نگاهی به آسمون پر ستاره انداختم..
اتیش داشت خاموش میشد ، از جام بلند شدم با قدم هایی اروم رفتم سمت کلبه، اما با یاد اوری چیزی برگشتم...
گفت:چی میخواستی بگی؟؟
پوووف کلافه کشیدم،گفتم: تو آبتین رو از کجا میشناسی؟ اصلا چطور بهش اعتماد کردی؟؟
بدون حرفی خیره به چشم هام شد....
راهم و سد کرده بود....
_بريد اونور اقاي احتشام
سهراب رفت کنار...ازش فاصله گرفتم و رفتم
سمت كلبه.... يه دست رخت خواب واسه سهراب تو كلبه پهن كردم و براي خودم توي اتاق.... تو جام دراز كشيدم و به سقف چشم دوختم....ياد سهراب ولم نمیکرد،كلافه چشمامو بستم،صداي باز و بسته شدن در كلبه اومد خودمو به خواب زدم،چند دقيقه نگذشته بود كه احساس كردم صدای باز شدن در اتاق اومد...
اين مرد ديگه مال من نبود،من بايد برميگشتم پيش خانوادم....
چشمامو با درد بستم و قطره اشكي از گوشه چشمم روي بالشت چكيد، بدون اينكه تكون بخورم خوابم برد....
به پهلو چرخيدم،اروم چشمامو باز كردم با ديدن جاي خالي سهراب پوزخندي زدم و از جام بلند شدم..رخت خواب هارو جمع كردم و از كلبه بيرون رفتم... سهراب داشت چوب خورد ميكرد، لحظه اي سرشو بلند كرد و نگاهي بهم انداخت....
دست و صورتم و شستم.سنگینی نگاه سهراب رو احساس می کردم.چوب های کوچک تیکه شده رو برداشتم آتیش روشن کردم.و کتری رو
گذاشتم تا بجوشه.سفره صبحانه رو آماده کردم...
سهراب دست و صورتشو شست اومد سره سفره نشست.هر دو توی سکوت صبحانه رو خوردیم سهراب از جاش بلند شد:_من تا جایی میرم و بر می گردم.
از سر سفره بلند شدم استرس افتاد تو جونم:_کجا میری؟!
قدمی برداشت و فاصله ی بینمون رو کم کرد
خیره ی چشمام شد:_زود بر میگردم نگران نباش...
دستمو تو هوا تکون دادم:_من فقط نگران خودمم که اینجا تنهام و گرنه دلیل نگران شدن برای شما رو نمی بینم...
نگاهش کل صورتمو کنکاش کرد
گنگ نگاهش کردم...
لب زد:_پس اگه برم برنگردم نگرانم نمیشی درسته؟!
مضطرب نگاهش کردم ...
ازم فاصله گرفت خدافظی زیر لب گفت و رفت... رفتم سمت پنجره و بیرون نگاه کردم ..داشت از کلبه دور میشد...با استرس گوشه ی لبم رو جویدم و برگشتم سمت سفره
، سفره صبحانه رو جمع کردم...
برای ظهر غذا آماده کردم اما از سهراب خبری نشد .گوشه ی کلبه پاهامو توی شکمم جمع کردم نشستم.در کلبه باز شد.سر بلند کردم.سهراب وارد کلبه شد.
از جام بلند شدم.با دیدنم سلام کرد.قیافش به نظرم خسته اومد ...
_سفره پهن کنم؟؟
_میرم آبی به دست و صورتم بزنم...
سری تکون دادم و سفره ناهارو پهن کردم... هر دو رو به روی هم نشستیم.. هنوز هم مثل قدیم خونسرد بود و ابهتش اجازه نمیداد بهش نزدیک بشم.. دل و زدم به دریا گفتم:
_کجا رفته بودی؟!
نگاه خونسردش و به نگاهم دوخت:_فکر نکنم برات مهم باشه غذاتو بخور..
از تکاپو نیوفتادم:_از عاطفه و علی خبری نشد؟!
_فعلا نه...و دوباره سکوت کرد... سفره رو جمع کردم که گفت:_من و تو چه نسبتی داریم؟؟._ چی ؟! منظورت چیه؟!
_نمیفهمی نسبت من و تو چیه؟!
_میخوای بری کنار میخوام رد شم...
_نه نمیشه تا نسبتم رو با تو مشخص نکنم..
_منظور؟!
قلبم تند تند می زد و تمام حس هایی که می
خواستم نسبت به این مرد سنگ دل سر کوب کنم سر باز می کردن...
- زن قانونی و رسمی منی...
سرم و چرخوندم و نگاهم رو به نگاهش گره زدم با صدای مرتعشی گفتم:_من زن هیچکس نیستم جناب احتشام بزرگ، همسر شما فعلا خارج از کشوره کسی که بخاطر نفرتی که از من داشت ۷ ماه از بهترین ماه های عمرمو
توی زندان ساواک گذروندم...
شما هم که خوب با اون جا آشنا هستین پس خوب میدونین چطور جای هست شکنجه ...
بغض توی گلوم نشست..با صدای لرزونی که یادآوری اون روزها بودن ادامه دادم
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾