#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_شصتوچهار
از سراشیبی پایین رفت،با تعجب به درخت های سر به فلک کشیده نگاه کردم ،پس کلبه کجاست؟؟
با دیدن کلبه ی کوچکی وسط جنگل لبخندی زدم که گفت:_ما این کلبه رو اینجا درست کردیم تا کسی پیدا نکنه، درسته جاش پرته اما امنه...
در کلبه باز شد و زنی هم سن و سال های خودم از کلبه بیرون اومد،نگاه متعجبی به ما انداخت....
علی آقا گفت:_عاطفه جان مهمون داریم، ایشون ساتین اشرافی هستن....
عاطفه لبخندی زد و اومد سمتمون با مهربونی بغلم کرد گفت:_خوشبختم عزیزم...
دستم و گرفت :_بیا حتما خیلی خسته ای...
همراه هم وارد کلبه شدیم،یه کلبه ی معمولی و جمع و جور... کمی استرس داشتم...
عاطفه صبحانه ی مفصلی آورد و هر سه توی سکوت صبحانه رو خوردیم که عاطفه گفت:
_حیف آقا سهراب نیست و گرنه خیلی خوشحال می شد...
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم که علی آقا گفت:
_آبتین کجاست؟!
دوباره با یادآوری آبتین بغض نشست تو گلوم
سرم و بلند کردم و نگاهی به چشم های
منتظرشون انداختم،لبم و با زبونم خیس کردم آروم گفتم:_آدم های تیمسار تعقیبمون کرده بودن، آبتین تیر خورد من فرار کردم نمیدونم زنده مونده یا نه....
اشکم رو با سر انگشتام پاک کردم هر دو ناراحت سرشون و پایین انداختن ،علی آقا از کلبه بیرون رفت،عاطفه هم سفره رو جمع کرد، نگاهی به کل کلبه انداختم از سهراب دلگیر بودم،من زنشم اگه دوستم نداره ،بازم ناموسش میشم ،حتی نمونده تا ببینتم....عاطفه اومد کنارم نشست با مهربونی دستم و توی دستش گرفت و انگشتی که توی شکنجه ها با انبر کشیده بودن رو دست کشید،
با سردترین صدای ممکن گفتم:_توی شکنجه اینطوری شده....
_خیلی برات سخت گذشت؟؟؟
_۶ ماه نه شب داشتم نه روز با بچه ای تو شکمم، فکر میکنی سخت نگذشت؟!هرشب با صدای داد و فریاد دیگران میخوابیدم ،خواب که نه فقط کابوس بود و کابوس...آه پر دردی کشیدم،یهو بغلم کرد کنار گوشم گفت:آبتین خیلی ازت تعریف می کرد واقعا همونطور
شجاع و خانوم هستی ...
نتونستم خودمو کنترل کنم با صدای بلندی زدم زیر گریه نالیدم:_من باعث مرگش شدم، من یه آدم بی خاصیتم ،خواهرم جوون مرگ شد ،بچم رو ندیدم عشقم و از دست دادم..
پشتم و نوازش کرد:_آروم باش همه چی درست می شه..
از بغلش بیرون اومدم:دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم، فقط یه خواهش دارم ازت...
_چی عزیزم؟!
_کمکم کنی پیش پدر و مادرم برم..
_میری عزیزم صبر کن سهراب برگرده..
_نه نه دیگه، نمیخوام ببینمش..
_آخه چرا؟!
_خواهش میکنم سوال نپرس ،الآن فقط میخوام به آرامش برسم ،این یه سال و خورده ای به اندازه کافی سختی کشیدم، میدونم سهراب هیچ علاقه ای به من نداره و الآنم بچه ای نیست که به خاطره اون با هم باشیم..
عاطفه دیگه هیچی نگفت...شب زودتر از
عاطفه و علی به رخت خواب رفتم، اما تا صبح از این پهلو به اون پهلو شدم،هر موقع که چشمامو می بستم جسم غرق در خون آبتین جلوی چشمم مجسم می شد،دوباره اشکم سرازیر شد،تصمیمم و گرفتم باید برم پیش پدر و مادرم...
صبح با تاپش نور خورشید بیدار شدم آه پر دردی کشیدم،آزادی بزرگ ترین نعمت است...
چه روزایی که بدون دیدن طلوع آفتاب بیدار می شدم نه شبم معلوم بود و نه روزم...
از جام بلند شدم رخت خوابم رو جمع کردم ،از تنها اتاق کلبه بیرون اومدم،عاطفه داشت سفره رو پهن میکرد، با دیدنم لبخندی زد:_صبح بخیر عزیزم بیا صبحانه بخور.....
_سلام دست و صورتمو بشورم میام..
_باشه عزیزم....
از کلبه بیرون اومدم، نگاهی به اطراف انداختم و رفتم سمت ظرف بزرگ چوبی که توش آب داشت،کمی آب برداشتم.دست و صورتم و شستم و به کلبه برگشتم،سلام زیر لبی به علی آقا کردم و کنار عاطفه نشستم..
چند لقمه نون و پنیر محلی خوردم.....
طاقت نیاوردم گفت:
_میتونم بپرسم چرا شما اینجا زندگی میکنین و
اصلا کارتون چیه؟!
عاطفه نگاهی به علی انداخت علی سری تکون داد و عاطفه گفت:_ ببین ساتین ،چون تو هم از خودمون هستی و آبتینبه ما اطمینان داده بود که تو یه انقلابی هستی، نه ضده انقلابی ،کار ما اینه که بر ضد رژیم و ظلم هایی که در حق مردم میکنن تظاهرات کنیم، من و همسرم علی و خیلی های دیگه.
_آبتین و سهراب اینجا چیکارن؟!
_خب آبتین چند ساله با ما کار میکنه و یکی از اعضای اصلی بوده....چهرش تو هم رفت گفت:کاش زنده باشه اما سهراب خودش اومد همه چی رو بهت میگه....
من و علی فردا میخوایم بریم شهر سر و گوشی آب بدیم تا ببینیم اوضاع چطوره و خبری از آبتین بگیریم،احتمالا تا شب برگردیم تو که نمیترسی؟!
_نه ترس برای من بی معناست ،از هر چی ترسیدم سرم اومد به سلامت برین...
عاطفه دیگه هیچی نگفت با هم کمی اطراف کلبه قدم زدیم:_عاطفه تو بچه نداری؟!
_میدونی ساتین ما هم مشکلات خودمونو
داریم و تو این اوضاع بچه داشتن خیلی مشکله...
_درسته..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_شصتوچهار
آروم سربلند كردم. سرگرد با اخمى ميان ابروهاش صندلى رو عقب كشيد و نشست. نگاه دردمندم و بهش دوختم كه گفت:-تمام ماجرا رو تعريف كن.
-از كجا شروع كنم؟
-اونجا چيكار ميكردى و دليل به قتل رسوندن اون مرد؟
-من فقط ميخواستم خودمو نجات بدم.
-مگه اون مرد پدر همسرت نبود؟ از چى ميخواستى خودتو نجات بدى؟
حالم بد بود و ضعف داشتم. نميدونستم بايد از كجا شروع كنم؟!
اون مرد دایى همسرم بود و از بچگى همسرم و بزرگ كرده ...
تمام ماجرا رو تعريف كردم. در آخر با پشت دست خونى اشك صورتم و پاك كردم:-من نميخواستم بكشمشون.
سرى تكون داد:-معلوم ميشه. خانم يزدى، ببرينشون انفرادى. زن اومد سمتم.
-همسرم چى شد؟
-اومدن.
با اين حرف سرگرد چيزى توى دلم تكون خورد. از روى صندلى بلند شدم. زن بازومو گرفت. از اتاق بيرون اومديم كه نگاهم به غياث افتاد. با ديدنم با دو گام بلند اومد سمتم. اومدم دهن باز كنم كه يه طرف صورتم سوخت و صورتم كج شد. سر بلند كردم و نگاهم به نگاه خشم آلود غياث افتاد. چشم هام پر از اشك شد.
سرى تكون دادم. آروم لب زدم:-غياث اشتباه ميكنى.
پوزخندى زد. سرگرد با صداى محكمى گفت:
-ببرش.
همينطور كه همراه زن كشيده مى شدم فرياد زدم:-من فقط از خودم دفاع كردم. تو رو خدا برو خونه اون دفتر و بخون.
با پيچيده شدن ته سالن از ديد غياث محو شدم. بغض نشست توى گلوم. هنوز جاى دستش رو صورتم ذوق ذوق مى كرد.
سرباز در فلزی اتاقكى رو باز كرد:-برو تو.
پا توى اتاق كوچك گذاشتم كه در پشت سرم بسته شد. مثل آدم هايى كه فكر مى كنن خوابن و دارن خواب مى بينن به اطرافم نگاه كردم. لحظه اى از تنهایى و ساكتى اتاق وهم برم داشت. تازه داشتم مى فهميدم چيكار كردم. زانوهام سست شد و با دو زانو روى زمين افتادم.باورم نميشد من آدم كشته باشم.
كاش به گذشته برگردم. روزاى شادى كه داشتم. حالم خوب نبود. نفسم داشت مى گرفت. با فكر به اينكه حتما حكمم اعدامه قلبم از ترس ايستاد. نفسم بالا نمى اومد. دستم و به گلوم فشردم تا راه تنفسم باز بشه، اما بدتر شد كه بهتر نشد. اشكم بى صدا مى ريخت. دهنم مثل دهن ماهى باز و بسته مى شد اما صدايى از گلوم خارج نمى شد. دست بردم به يقه ام و محكم كشيدم اما بى فايده بود. اتاق دور سرم مى چرخيد. دستم به هيچ كجا بند نبود. مرگ و جلوى چشم هام مى ديدم. همه جا تار شد و نفسم گرفت. بى حال افتادم و ديگه چيزى نفهميدم. با سوزش دستم آروم چشم باز كردم. نور چشم هام رو زد. دستم و روى چشمهام گذاشتم. دهنم باز شد تا حرفى بزنم اما احساس سوزش توى گلوم كردم.دستمو از روى چشم هام برداشتم. نگاهى به اتاق انداختم. نگاهم چرخيد و روى سرم توی دستم ثابت موند. نگاهم به قطرات سرم بود كه پرستارى وارد اتاق شد.
با ديدنم لبخندى زد گفت:-حالت خوبه عزيزم؟
دهنم و باز كردم تا حرفى بزنم اما هيچ صدايى از گلوم خارج نشد.ترس برم داشت. دستمو سمت گلوم بردم. پرستار اومد سمتم. لبخندى زد و دستش و روى دستم گذاشت:-آروم باش، تازه بعد از سه روز بهوش اومدى.
چشم هام پر از اشك شد. تازه همه چى يادم اومد. چشم هامو بستم و اشكم روى گونه ام چكيد. من يه قاتلم. قاتلى كه قصاص ميشه. واى خدا، كاش مرده بودم. من كه داشتم مرگ و تجربه مى كردم چرا زنده ام گذاشتى خدا؟
بغض دوباره گلوم و گرفت و همون حس خفگى بهم دست داد.رو تخت نيم خيز شدم.
پرستار نميدونم توى صورتم چى ديد كه هول شد و با دو از اتاق بيرون رفت. نفسم بالا نمى اومد و دوباره داشتم مرگ رو تجربه مى كردم. مردن يعنى انقدر سخته؟ كادر پزشكى وارد اتاق شدن. دستگاه تنفس رو روى صورتم گذاشتن و يكى نبضم رو گرفت. چشم هام چرخيد و نگاهم روى سرگرد كه تو چهارچوب در ايستاده بود خيره شد. چيزى توى سرمم تزريق كردن. نفسم كم كم بالا اومد، اما نگاه اشكيم هنوز خيره ى مردى بود كه توى چهارچوب در ايستاده بود و موهاى شقيقه اش جوگندمى شده بود. قدى نسبتاً بلند و چهره اى اخمو. چشم هامو بستم و نفسى كشيدم. صداى قدم هاى محكمى كه كنار تختم متوقف شد و صداى سرگرد كه گفت:-چرا اينطورى ميشه آقاى دكتر؟
-حالت شوك و عصبی هست. انگار از چيزى مى ترسه. اميدوارم خوب بشه.
توى دلم پوزخندى زدم،كاش بميرم تا به زندان نرم. اشكم از گوشه ى چشمم سر خورد.
صداى نرم و مهربان دكتر كنار گوشم بلند شد:
-حالت خوبه دخترم؟
چشم باز كردم. دخترم، وااي مامان بابا يعنى فهميدن چيكار كردم؟
سرى تكون دادم كه گفت:-ميتونى حرف بزنى؟
دوباره دهن باز کردم، اما هیچ صدایی از گلوم خارج نشد دستمو روی گلوم گذاشتم.دکتر انگار ترس و از نگاهم خوند که با آرامش گفت:_آروم باش، چیزی نیست فقط یه شوک وارد شده خوب میشی آروم باش.
چشمام پر از اشک شد.یعنی دیگ نمی تونم حرف بزنم پس چطور از خودم دفاع کنم.
سرگرد گفت:_یعنی چی آقای دکتر این که خوب بود!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_شصتوچهار
دستشو رو شکمش فشار داد و اخم بین ابروهاش غلیظ تر شد.به لباساش نگاه کردم که از سرخی خون رنگی شده بود، از جا بلند شدم و به کلثوم گفتم :کلثوم چیشده؟!
کلثوم مات و مبهوت و رنگ پریده نگاهم میکرد که فریاد کشیدم:با توام؟ میگم چه بلایی سرش اومده؟؟
_آقا.امیر بهادر....با.چاقو....بقیه جمله اش رو نتونست ادامه بده و ...!امیرخسرو عوق میزد و خون بالا میورد.با بدبختی به سمت خونه طلعت دویدم ،هر چی حرص داشتم ریختم تو مشتم و کوبیدم رو دری که از سرمای هوا سرد شده بود و نالیدم توروخدا درو باز کنید!طلعت خانوم؟
-چیه؟ مگه سر اوردی چه خبره؟؟با باز شدن در و پیدا شدن قامت مرد جوونی که حتم داشتم پسر طلعت باشه، عقب تر رفتم و با صدای خش داری گفتم سلام!من همسایم، با دست های لرزونم امیرخسرو رو نشون دادم و بقیه حرفم رو خوردم ...مرد جوون بدون اینکه چیزی بگه به سمتش دوید و کنارش نشست و ...
بدستشو رو قلبش گذاشت نفس راحتی کشید و گفت :_آقا جان؟! آقا جان؟
پاتند کردم سمتش و گفتم :توروخدا یه کاری براش بکنید..چاقو خورده!
از جا بلند شد و رفت سمت خونه یکی از همسایه ها در زد و یه چیزایی گفت که متوجه نشدم، بعد هم برگشت سمتم و گفت:من میرم از سر خیابون ماشین همسایه رو بیارم، باید هر چه زودتر برسونیمش مریض خونه وگرنه از دست میره...
سری تکون دادم و اونمرد با دو ازم دور شد، کلثوم هنوز هم همون جا ایستاده بود و اشک میریخت.
به عقب برگشتم و به کوچه نگاه کردم!
خبری از ماشین نبود!
_خانوم؟؟ اینجا چخبره چیشده؟؟با صدای طلعت بغض بهم هجوم اورد و نالیدم :طلعت خانوم؟؟؟
طلعت اومدکنارم با دیدن امیرخسرو اون هم مثل من شوکه شد.دوباره به امیرخسرو نگاه کردم، انگار صورتش هم زخم شده بود، زیر لب آخی گفت..ازش فاصله گرفتم و بهش چشم دوختم گفتم: بله ؟!
گفت :حلالم کنید!دست هاش خونی بود.
گفتم: آقا خسرو اینجوری حرف نزنید توروخدا قوی باشید. الان میریم مریض خونه.
خواست چیزی بگه که دوباره خون بالا اورد!
چقدر زجر آور بود کاری از دستم برنمیومد، اون جلوی چشمام مثل شمع داشت آب میشد! جیغ کشیدم و گفتم :پس این ماشین کجا موند!؟؟
یه پارچه اوردم و خونها رو پاک کردم و گفتم:چیزی نیست زود خوب میشی.
_ماشین اومد! با صدای کلثوم مثل فشفشه از جا پریدم، پسر طلعت از ماشین پیاده شد و زیر بغل امیرخسرو رو گرفت .نمیتونست بلندش کنه.نگاهی بهش کردم ،امیرخسرو حالا غرق در خون با رنگ و روی زرد و بدنی که دیگه جون زیادی توش نمونده بود...امیرخسرویی که به تنهایی میتونست یه فیل رو از پا در بیاره، حالا اینقدر ضعیف شده بود که نمیتونست رو پای خودش وایسه! به هر سختی که بود سوار ماشین شدیم و به سمت مریض خونه حرکت کردیم!حال امیرخسرو خوب نبود، سعی میکردیم هر طور که شده نذاریم بخوابه.فضای خفقان آوری تو ماشین حاکم بود.طلعت و کلثوم زیر لب صلوات و دعا میخوندن.پسر طلعت هر چند دقیقه یک بار با نگرانی به عقب برمیگشت و به صورت زرد امیرخسرو نگاه میکرد.......
از فرط استرس دست و پام یخ کرده بود ..بعد مدتی سر بلند کردم و با دیدن ساختمون سفید تقریبا کوچیکی آب دهنم رو قورت دادم و با نگرانی به اون پسر نگاه کردم..
طلعت خانم گفت: عنایت مادر زودتر پیاده شو برو خبر بده بیان ببرن، این طفل معصوم جوون مردم داره از دست میره .
پسر طلعت که حالا فهمیدم اسمش عنایت هست گفت:شما ها همینجا منتظر باشین از ماشین پیاده شد و پله ها رو دوتا یکی کرد و رفت داخل، بعد مدت کمی در ماشین باز شد با دیدن دو تا مرد که لباس سفید پوشیده بودن گفتم :توروخدا عجله کنید حالش خرابه... به سرعت امیرخسرو رو روی اون تخت های متحرک انتقال دادن و وارد مریض خونه شدن و به اتاقی بردن ...وقتی وارد مریض خونه شدم تا حالا به همچین جاهایی نیومده بودم همه چیز برام تازگی داشت . ته راهرو پسر طلعت رو دیدم پا تند کردم سمتش و گفتم :چیشد؟؟
_دکتر داره معاینه میکنه .
در اتاق باز شد و مرد مسنی که عینک بزرگی رو صورتش بود اومد بیرون دویدم سمتش و گفتم:ببخشید آقای دکتر؟
برگشت سمتم که گفتم :ببخشید مریض ما امیرخسرو اسدی حالش چطوره؟
گفت: هر چه زودتر باید عمل بشه..
قدمی برداشت که گفتم : زنده میمونه؟
_اون دیگه دست خداست، براش دعا کنید.
همونجا کنج دیوار نشستم رو زمین حالت تهوع شدید داشتم.سرم گیج میرفت...
طولی نکشید که امیرخسرو رو از اتاق خارج کردن، دکتر ها میدویدن ،مثل اینکه اوضاع زیاد خوب نبود، به سختی از جا بلند شدم و با کمک گرفتن از دیوار پشت سرشون راه افتادم ،تا قبل از اینکه بهشون برسم وارد یه اتاق دیگه شدن ودرو بستن.انگار که دنیا آوار شده بود روی سرم دیگه نا نداشتم.روی سنگ سرد نشستم و سرمو روی پاهام گذاشتم .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_شصتوچهار
تحقیقاتمم کردم حالا میتونم بدون رو در بایستی همه چیزو به شما بگم ؟
گفتم بگومظفر بگو !
یک کم این دست اون دست کرد و گفت خانم جان، علی خودش پسر بدی نیست، درسخونه اخلاقش آرومه اما !!!
گفتم اما چی؟
گفت مادرش با شما یکدنیا فرق داره و پدرش مرد بدی نیس فکر کنم...مشکل شما بعدها میتونه مادرش باشه،چون اون حتی یک برخورد خوب با من که یک غریبه بودم نداشته و نخواهد داشت...
با خودم فکر کردم یا خدا ،اون میخواد بشه مادر بزرگ نوه من ؟من مطمئن بودم که مظفر خطا نمیکنه ...
بارها با شیرین صحبت کردم، هرکاری میکردم
قبول نمیکرد که از علی بگذره.... قرارشون رو باعلی گذاشته بود که به خواستگاریش بیاد... گفتم دیگه وقتشه که به محمود بگم...
اونشب محمود از سرکار به خونه اومده بود ...همیشه از در که می اومد اول میگفت چطوری کدبانوی خونه ..
خنده دروغی کردم، تو دلم غوغا بود ،گفتم خسته نباشی …
گفت ایرانتاج جان امشب یه خبرایی هست ها!
گفتم نه بخدا اگه به شما محبت می کنم ،باید دلیل داشته باشه ...بعد چایی رو تو سینی گذاشتم و جلو میز روبروش گذاشتم گفتم امروز هوس شیرینی خامه ایی کرده بودم، دادم مظفر رفت از قنادی دانمارکی برامون خرید ...
گفت خب حرفتو بزن ..اگر من خانم خودمو نشناسم به درد مُردن میخورم....
آب دهنی قورت دادم و گفتم ای بابا محمود سر بسرم نزار...
محمود چاییش رو سر کشید گفت پس هر وقت خواستی بگو ،دیگه اصراری ندارم،
بعد گفت بگو ببینم خانم جان شام چی داریم ؟
منهم گفتم خوراک مرغ ..
گفت خب شیرین کجاست ؟
گفتم بالا تو اتاقشه ...
بعد گفتم محمود یه چیزی درباره شیرین میخوام بهت بگم ،اما تصمیم نهایی با تو !بعد گفتم شیرین خواستگار داره …
گفت دیدی خانم من تو رو بهتر از خودت میشناسم ،حالا بگو ببینم کی هست....
منم شروع کردم به گفتن، انقدر گفتم تا رسید به اونجایی که گفتم خونشون فلانجاست !!!! و وضع مالی خوبی ندارن....
تا اینو گفتم محمود استکان چاییش رو روی میز گذاشت و سرش رو توی دستش گرفت گفت وای ایرانتاج عجب معامله ایی با خدا کردم ،ای وای من….
گفتم چرا محمود؟چه معامله ایی کردی؟ گفت زمانیکه آتا تو رو بمن نمیداد، یکشب در خلوت خودم گریه کردم گفتم خدایا مگر فقیرا دل ندارن، مگر به آدم بی پول نباید دختر داد ! بعد گفتم ای خدا تو بمن ایرانتاج رو بده ،من دخترم رو به فقیرترین آدم شهر میدم و خودم جُورش رو میکشم...
من از تعجب دهنم باز مونده بود، هردو آرام نشستیم،بدون هیچ حرفی …هیچ کار خدا بی حساب نبود،دست به دست سپرده بود....
بعد از مدتی محمود گفت شیرین هم بهش علاقه داره؟
گفتم آره..
گفت ایرانتاج هیچ وقت نمیتونم نه بگم، از خدا خواستم تو رو بمن بده و منم دخترم رو به آدمی بدم که اگر ندار بود ایراد نیارم ...بگو بیان ..
بلند شد از اتاق بیرون رفت، از پشت پنجره دیدمش تو حیاط عمارت راه میرفت و بعد مظفر رو صدا زد....
مظفر با محمود صحبت میکرد و منهم نگاهشون میکردم، مظفر دستش رو هی تکون میداد،دلم میخواست بدونم چی میگن... وقتی محمود اومد گفت ایرانتاج تو با مظفر رفتی پسره رو تعقیبش کردی ؟
گفتم بله من مظفر رو بردم میخواستم تحقیق کنه ...
گفت نگران نباش خوب کاری کردی، بزار بیان ببینم کی هستن...
حرفها و حرکتهای محمود برام تعجب برانگیز بود اما بقول خودش این خواسته خودش بوده ،حالا انگار باری از دوشم برداشته شد، خیالم راحت بود که محمود خودش دخترش رو شوهر میده و فردا روزی از چشم من نمیبینه ،وقتی به شیرین گفتم که پدرت قبول کرده ،از خوشحالی میخندید ...تندتند بوسم میکرد تشکر میکرد... منم گفتم وای خوبه خودتو لوس نکن ،بزار بابات ببینتشون بعد تشکر کن ....
اونروزی که قرار بود بیان محمود کلی خرید کرد میوه و شیرینی گرفت و به گلنسا گفت که تو و مظفر حواستون به همه چیز باشه که چیزی کم و کسر نداشته باشیم...
شیرین به علی گفته بود که وقتی میخای پیش پدرم بیایی، بسیار تمیز و آراسته باش و سعی کن مادر و پدرت رو هم مرتب و تمیز بیاری تا بابام ازتون ایراد نگیره...سر وقت بیا، چون رو تایم و ساعت اومدن و رفتن خیلی حساسه ...خلاصه که خیلی شرط و شروط برای اومدنشون گذاشته بود .قرار اونروز ساعت چهار بعد از ظهر بود ،که خانواده علی سر ساعت چهار وارد خونه شدن...
نگاههای مادر علی محترم خانم، به در و دیوار حکایت خیلی حرفها بود... پدرش اما آرام و سر به زیر وارد خونه شد ...علی با دسته گل رز و یک جعبه شیرینی پشت سر پدرو مادرش می اومد، لباس مرتبی به تن کرده بود.اونروز دقیقا چهره ظاهری محترم خانم منو یاد آنا انداخته بود، آنا با چادری که روشو محکم گرفته بود وارد خونه ماشد.... درست مثل محترم خانم و پدر علی هم مثل پدر محمود آرام ومظلوم بود...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_شصتوچهار
روزها میگذشتن... بهزاد محمود رو یک چکاب کامل کرد و الحمدالله متوجه شد که بیماری نداره ...تشخیص اون دکتر درست بود ،واقعا نمیدونستیم چطوری باید از اون دکتر تشکر میکردیم، محمود دچار یک فوبیای فضای بسته شده بود. مردی که همیشه در سفر بود،حالا دیگه به هیچ وجه نمیتونست سوار هواپیما بشه و غصه برگشتن رو داشتیم ...همونجا محمود به بچه هاش گفت پس دیگه دیدار من با شماها میمونه به قیامت ، یا اینکه شما بیاید ایران و من شما رو ببینم .نزدیک به یکماه امریکا بودیم و چون عمر سفر کوتاهه ما باید به کشورمون برمیگشتیم ...
بهزاد موقع برگشت دارویی رو به محمود داد
تا ریلکس باشه ...با بدبختی به تهران رسیدیم و محمود از اون سال به بعد دیگه هیچوقت نتونست هواپیما سوار بشه و دیدن بچه ها بره.در بدو ورودمون شیرین و علی به فرودگاه اومده بودن ..همچنان شیرین لاغر و ضعیف بود ،با دیدن شیرین فوری بسمتش رفتم تو بغلم گرفتمش گفتم شیرین جان بچه ها رو کجا گذاشتی ؟
گفت پیش گلنسا هستن، اما باید یه چیزی رو بهتون بگم ..
گفتم چی؟
گفت مامان مظفر دیشب تو خواب سکته کرده و الان تو بیمارستانه !
محکم روی دستم کوبیدم و گفتم ای وای خدا !!!!!نکنه مظفر طوریش بشه، اون از بچگی منبا ما بوده ...
انقدر غصه دار شدم که سراسیمه بخونه رفتم وسیله هامو گذاشتم و بامحمود به بیمارستان رفتیم ..مظفر تو سی سی یو بود رنگ به رونداشت ..
محمود تا مظفر رو دید گفت چطوری رفیق شفیق من !خدا بد نده ..
بعد من رفتم جلوش سلام کردم گفتم مظفر تو برای من مثل یک دوست بودی، برادر بودی همه چی بودی ، انقدرناراحتت شدم که تا وسیله هامو گذاشتم اومدم بیمارستان !
مظفر با چشمی پراز اشک گفت خانم جان من امروز حرفی دارم ! وصیتی به تو دارم...
گفتم وای تو رو خدا از این حرفها نزن، مظفر جان که خیلی بدم میاد.
گفت چرا خانم جان مرگ حقه،اما جان سه تا بچه هات که مثل بچه نداشته خودم دوستشون داشتم ،ازت میخوام گلنسا رو ول نکنی،ما سالها در خونه شما زندگی کردیم،ما از خودمون که هیچی نداریم و…
محمود فورا دستش رو روی لب مظفر گذاشت و گفت هیس الان وقت این حرفا نیس،صبر کن انشاالله میای خونه بعد صحبت میکنیم...
مظفر نگاهی تو چشم محمود انداخت و گفت گلنسا جوونیش رو تو خونه من گذاشت،خیلی دلش بچه میخواست اما خُب نشد ! بچه های شمارو بزرگ کرد ،بلاخره حسرتش در اومد ،گلنسا همیشه میگفت نشده یه بار خانم بچه ها رو از بغلم بگیره.گلنسا بچه های شما رو بچه خودش میدونست...
گفتم مظفر بچه های من همیشه قدر دان تو و گلنسا هستن و فراموشتون نمیکنن .
محمود با خنده گفت اگر تو نبودی الان ایرانتاج زن من نبود،تو قاصد ما بودی، ما فراموش نکردیم که قربان … اما مظفر خنده بیحالی کرد و گفت یادش بخیر چقدر بنده خدا سر آتا رو گرم میکردم و دروغ میگفتم خدا منو ببخشه!
محمود گفت بخشیده برادر !
ما بعد از مدتی از مظفر خداحافظی کردیم و بسمت خونه براه افتادیم ..خسته بودیم، مظفر گفت خانم جان برو خسته ایی ، از راه خیلی دوری اومدی برو دخترجان ،برو فردا خیلی کار داری ..
اون موقع به این حرفش اصلا فکر نکردم و بخونه اومدم...محمود شماره تلفن خونه رو به پرستارها داد و گفت: اگر نیاز بود خبرمون کنید.ما بخونه اومدیم ساعت پنج ونیم صبح بود محمود برای نماز بلند شده بود که تلفن زنگ خورد،اونروز گلنسا رو تو ساختمان خودمون آوردیم نزاشتم تنها بمونه، محمود گوشی رو برداشت و گفت بله بفرمایید؟بعد گفت عه کی؟و گفت من الان میام بعد آروم بمن گفت ایرانتاج مظفر تموم کرد ..
انگشتم رو بین دو تا دندونم فشار دادم گفتم آخ مظفر،جیگرم سوخت ..آروم آروم گریه میکردم..
گلنسا گفت چی شده خانمجان؟مظفر طوریش شده ؟
من گریه میکردم گلنسا گفت وای خدا بدبخت شدم و یهو از حال رفت...آبی به سر و صورت گلنسا پاشیدم ،انگار که خودش
هم همزمان با مظفر مُرد .ماهم مُردیم...
این چه غمی بود خدایا!!!! با سختی گلنسا بهوش اومد، محمود گفت من میرم بیمارستان تا کارهای مظفر رو انجام بدم بعد میام خونه..
گلنسا بی تاب بود میگفت منم با خودتون ببرید.. اما محمود بهش گفت مطمئن باش که جنازه مظفر رو ازخونه خودم تشییع میکنیم...گلنسا زبون به دهن نمیگرفت ،دلم براش کباب بود، محمود به بیمارستان رفت کارهای مظفر رو که انجام داد بخونه برگشت... گفت فردا از همینجا مظفر رو به خانه ابدیش میبریم...شاید باورتون نشه همه اقوام من برای خاکسپاری مظفر اومدن..
فردای اونروز جنازه مظفر داخل عمارت شد .من و گلنسا چه اشکی میریختیم،
من از گلنسا بدتر بودم ..میگفتم یادگار پدرم همدم نوجوانی و جوانیهام ،تو مثل برادرم بودی ، برای بچه هام مثل یک عمو بودی، چقدر غصه شیرینم رو خوردی و…هی میگفتم ومیگفتم .بهزاد و بهروز همون ساعت از امریکا زنگ زدن و به گلنسا تسلیت گفتن
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوچهار
دکتر با تمسخر خندید "تاوان از کدوم تاوان داری حرف میزنی؟ مگه من برات مهم بودم؟؟
سیما "چه تاوانی سنگینر از این ترکم کردی !!! صدای دکتر اوج گرفت "برای کار تو هر تاوانی هم داده باشی بازم کمه ،همه چی داشتی ولی نامردی کردی .....
از تعجب چشمام گشاد شده بود "یعنی چی!!مگه سیما شوهر داشته !!
صداها کمی نامفهموم بود ؛زیاد متوجه حرفهاشون نمیشدم، ولی از لابه لای حرفهاشو فهمیدم که سیما هنوز مجرده ازدواج نکرده ، از فهمیدن این موضوع شادی زیر پوستم دوید ،یاد فرهاد دوباره توی ذهنم زنده شد ...
سیما سعی داشت دوباره شوهر سابقش رو اغفال کنه ...
از حرفهایی که شنیده بودم هنوز گیج بودم، همش توی ذهنم حرفهای سیما و دکترو تکرار میکردم که با صدای عصبی دکتر به خودم اومدم " تو کشور غریب از بی کسی آویزون من شدی و با ابراز عشق دروغینت باهام ازدواج کردی ،فقط به خاطر اینکه کسی رو نداشتی،من ساده حرفهات رو باور کردم، ولی به محض اینکه پات به ایران رسید ؛همه چیز رو فراموش کردی ، اخه سیما به تو هم میگن زن ؟؟
الانم نمیدونم چرا دوباره سمت من اومدی و قصد و غرضت چیه ؟فقط خواستم بدونی من نامزد دارم، پاپیچ زندگی من نشو و خیال نکن سادگی چند سال پیش رو تکرار میکنم و حرفهای دروغینت رو باور میکنم ...
صدای قدمهای دکتر و که شنیدم سریع از اتاق فاصله گرفتم ...با چادرم صورتم رو پوشوندم ...
سمت اتاق سالار راه افتادم ... خیره به صورت ماه و معصومش ،بغل تخت نشسته بودم ؛با خودم میگفتم برم ، اتاق فروغ به خاطر همه بدیهایی که در حقم کرده ازش حساب پس بگیرم ...
هنوز مردد بودم ،ولی همش فکر فرهاد توی سرم میچرخید ،به تمام فکر و گمانهایی که راجب فرهاد کرده بودم تردید داشتم، احساس میکردم اشتباه کردم ... بلند شدم و سمت اتاق فروغ راه افتادم ...
با تردید توی راهروی بیمارستان راه می رفتم، پشت در اتاق فروغ که رسیدم مکث کردم، هنوز تردید داشتم و از طرفی کینه به دل گرفته بودم به خاطر تمام بدیهایی که در حقم کرده بود.... میخواستم ازش حساب پس بگیرم ،حساب تهمتی که بهم زد ،حساب اوارگیم...
با تعلل وارد اتاق شدم ... بالای تختش ایستادم ،خیلی پیرو و فرتوت به نظر میرسید...
توی صورت پر غرورش، جز درموندگی و بیچارگی چیزی نمایان نبود ...میان شک و تردید مانده بودم ... مثل آدمی که توی خواب حرف بزنه ناخوادگاه لب جنباندم " فکرش رو نمیکردم یه روزی تا این حد بیچاره ببینمت،حقا که خدا خوب جایی نشسته ،از دیدن فلاکتت خوشحال نیستم، ولی عجیب دلم خنک شده ...!!
چشمهای بی رمقش را گشود، اشک تو چشمهاش حلقه بسته بود ....سعی داشت حرف بزنه ،چندباری لباش را روی هم جنباند و کلمات نامفهومی از دهانش بیرون اومد...
شنیدن حرفهای فروغ برایم مهم نبود ؛فقط میخواستم حرف بزنم، دلم از همه جا پر بود حتی از خود خدا ...
صدای ترک خورده ام توی فضای اتاق پیچید ،"تو عامل بدبختی من هستی ، حلالت نمیکنم ،باید عذاب بکشی به خاطر همه بدیهایی که در حقم کردی ،به خاطر کشتن خانوم باید عذاب بکشی، به خاطر کارهایی بدی که کردی و هنوز رسوا نشدی باید عذاب بکشی ...
ملتمسانه بهم خیره شده بود و اشک از گوشه ی چشمهای روی گونه های چروک خورده اش می غلتید ...کلمات به صورت رگباری از دهانم بیرون میپرید ،نمیخواستم بهش مجال حرف زدن بدهم، دلم زیادی پر بود و کینه ای بزرگ توی دلم پینه بسته بود ،صورتم خیس بود، خیس اشک ...خم شدم و دستام رو ستون بدنم کردم و عمیقتر توی چشمهای طوسی اش خیره شدم ... جز درماندگی و بیچارگی و حس گناه چیزی ندیدم ،از لای دندونهای قفل شده ام غریدم "با مرگ خانوم به چی رسیدی ؟؟؟با تهمتی که به من زدی به چی رسیدی ؟
عذاب بکش ،امیدوارم بیشتر از این عذاب بکشی ..."
لبهای ترک خورده اش رو باز کرد و با صدایی که به زور شنیده میشد نالید "حلالم کن ...."
اصلا دلم برایش نمیسوخت ...صاف شدم و چادرم را مرتب کردم ،عاجزانه بهم خیره شده بود و مدام زیر لب تکرار میکرد حلالم کن ... چند قدمی سمت در خروجی رفتم " بی تعلل سمتش چرخیدم و گفتم "به فرهاد بگو همه فتنه ها زیر سر خودت بوده ،بهش بگو تهمت زدی شاید کمی از بار گناهت کم بشه ... !!
همان لحظه صدای سیما توی اتاق پیچید "خانوم تو اتاق مامانم چیکار داری ؟
نفسم رو بیرون دادم و سمتش چرخیدم ؛با دیدنم جا خورد وبا چشمهای گشاد شده توی صورتم خیره شد هنوز گیج بود ؛ زیر لب اسمم را تکرار کرد "گوهر !!!"
لبهام رو کج کردم و پوزخندی زدم "اره گوهرم ،چیه چرا جا خوردی !!حتما با خودت فکر میکردی تا الانم مردم ؟
چند قدم جلوتر اومد، توی چشمام خیره شد و گفت "چی داشتی به مامانم میگفتی ؟خانوم رو از بین بردی حالا نوبت مامان منه ؟
تو اتاق مامانم چه میکنی ؟کافیه به گوش فرهاد برسه بیمارستانی ،میدونی که حسابت و میرسه ....
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_شصتوچهار
گلوله رو روي سر پسر امان الله خان خالي كردم با منه و من هيچوقت حالم خوب نميشه .
انوش اينا رو گفت و بلند شد در رو باز كرد و از اتاق بيرون رفت ..منم خورشيد رو برداشتم و وفتم تو اتاقم ..
همون شب تصميمم رو گرفتم ..من تحمل زور شنيدن رو نداشتم و مثل مهوش يا زناي اطرافم نبودن و هميشه دل و جراتم باهام بود ..اين حق طبيعي من بود كه مادرم رو ببينم و كسي حق نداشت من رو محروم كنه ..حتي اونكس اگه انوش بود..تصميمم رو گرفتم صبح قبل از اينكه سپيده بزنه بايد ميزدم بيرون ..خداروشكر انوش هم نيومد اونشب تو اتاق ..اونشب از گلنار يكي از خدمه خواستم پيشمون بخوابه ..بهش به دروغ گفتم حالم خوب نيست پيشم باش شايد حالم بد شه كنارم باشي ..اينجوري صبح كه ميرفتم خورشيد تو اتاق تنها نميموند ..با هزار زور و استرس چند ساعتي خوابيدم ..هوا هنوز تاريك بود كه از خواب بيدارشدم... وقتش بود كه برم ..نگاه به دور ور كردم گلناز خواب بود ...بي سر وصدااز جام بلند شدم و لباس هامو پوشيدم ..استرس تمام وجودم رو گرفته بود... ميترسيدم بزنم بيرون و يكي تو حياط باشه و من رو ببينه و به انوش خبر بده..زير لب چهار قل ميخوندم و از خدا ميخواستم تا كمكم كنه ..موقع خروج از اتاق به دختركم نگاه كردم مثل فرشته ها خوابيده بود ..پيشوني خورشيد رو بوسيدم. ازاتاق بيرون زدم..
هوا هنوز تاريك بود ..فانوس رو برداشتم و لباسم رو مرتب کردم ...قلبم می لرزید و دست پام سست شده بودن..چند ساعتي تا عمارت امان الله خان راه بود ..همه جا تاريك بود و من ميترسيدم ..صداي زوزه گرگ ها و صداس سگ هاي وحشي توي دلم رو خالي ميكرد ..تو كل راه داشتم زير لب دعا ميكردم .. به راهم ادامه دادم از پیاده روی زیاد حالت تهوع گرفته بودم و نفس نفس می زدم . بعد از مدتي هوا روشن شد و صورتم رو پوشندم تا كسي من رو نشناسه ..تا براي انوش خبر ببره ..يا اينكه چو بيوفته كه زن انوش داره ميره عمارت امان الله خان ..از پياده روي زياد پاهام درد گرفته بودن و نفسم بالا نمياد .. بالاخره بعد از كلي بياده روي چشم خورد به عمارت امان الله خان .. لبخند رضايتي به لب نشست و وارد عمارت امان الله خان شدم ..عمارت بزرگی بود ...جلو در مدت زيادي منتظر موندم تا بلاخره پیشکار امان الله خان اومد...نگام كردم و گفت چي ميخواي اينجا ..
بهش گفتم: من نوه امان خانم هستم ..دختر اصلان خان ...اومدم دیدن مادرم زری خانم...اجازه بدين برم مادرم رو ببينم ،من خسته ام چند ساعتي هست تو راهم ..همونطور كه در حال صحبت با پيشكار خان بودم..پيشكار در گوش يكي از خدمه چيزي گفت ..وبعد از مدتي امان الله خان اومد تو ايوون عمارت و با ديدن من داد زد و گفت :اينجا چه خبره ؟تو اینجا چكار ميكني؟و سر پيشكارش داد زد كه چرا اين دختر رو راه داديد داخل .. بيرونش كنيد ..
هر موقع امان الله خان رو ميديم تمام تنم ميلرزيد با اين كه پير بود اما خودش رو حفظ كرده بود و خيلي هيكلي و سرحال بود ..تو نگاهش ظلم موج ميزد ..
با گريه گفتم :امان الله خان انقد ظالم نباش من نوه اتم ..من دختر زري هستم ..اين همه راه پياده نيومدم و خطر نكردم كه اجازه ندي مادرم رو ببينم ....اين دومين باره كه اومدم اينجا و تو اجازه بهم نميدي ..التماست ميكنم بذار براي يكبار هم كه شده مادرم رو ببينم ..
امان الله خان نگاهي به سرتا پام كرد و گفت شوهرت كجاست با كي اومدي؟ جوابي ندادم ..
انگار كه خودش متوجه همه چيز شد و به يكي از خدمه زن كه نزديكيم ايستاده بود .. گفت عفت :اين دختر رو ببر پیش مادرش.
با شنيدن اين حرف خيلي خوشحال شدم...
از امان الله خان تشكر كردم ..عفت بهم اشاره كرد كه دنبالم بيا ..بدون هيچ حرفي دنبالش راه افتادم و وارد عمارت شدم .. از وسايلي كه داخل عمارت بود دهنم شش متر باز مونده بود ..عمارت آقاجان و انوش در برابر اين عمارت اتاقي بيش نبود.. مجسمه ها و عتيقه هاي زيادي سرتاسر عمارت بود و خدمه هاي زيادي هم به چشم ميخورد..
تو راه به اين فكرميكردم چه فايده انقد مال و منال داشته باشي ،اما انقد آدم بدي باشي كه كسي رو نداشته باشي كه كنارت باشه ..از پله ها بالا رفتيم و وارد طبقه دوم شديم ..عفت جلوي در اتاقي ايستاد و گفت مادرت اينجاست ..برو داخل ..
با شنيدن اين حمله پاهام سست شدن ..باورم نميشد من فقط چند قدم فاصله داشتم تا مادرم رو ببينم ..قلبم به شدت ميزد ..بادستم دستگيره دررو لمس كردم و بلاخره قوتم رو دادم تو دستم و در رو باز كردم و وارد شدم ..وقتي وارد اتاق شدم ..زني رو ديدم با صورتي تيره و شكسته و لاغر اندام و بلند قد، با موهايي بلند و جو گندمي كه اطرافش ريخته شده بود.. چشم هايى روشن داشت و دماغش قلمي بود ..
با ديدنش ناخودآگاه اشكام سرازير شدن . روزي صد هزار بار تو خواب وبيداري چهره اش رو تصور كردن بودم اما حالا ديدمش ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_شصتوچهار
گفتم حالا چرا اینقدر دیر کردی ؟
اه جانسوزی کشید:بی مادری خیلی سخت؛مادر هر چی باشه دلسوزه ؛والله دختر بیچاره تنها تو اتاق مونده ؛سیمین خانومم معلوم نیست کجاس..بچه بی قراری میکرد ؛ رفتم مطبخ براش کاچی درست کردم و براش بردم ؛ازش خواستم بخوابه... بچه رو خوابوندم و اومدم ...
بلند شد و گفت صبور جان من برم خونه باباتم تنهاس ؛زنت مریضه تنهاش نذار ؛مادر جان بهش محبت کن اونم همین رو ازت میخواد ...
سمت خونه راه افتاد.
توی خونه رفتم ؛ کبری خوابیده بود ؛یه متکا رو زمین انداختم و دراز کشیدم ،خیلی خسته بودم ؛به محض اینکه چشم رو هم گذاشتم خوابم برد ؛
نصف شب از خواب بیدار شدم کبری توی جاش نبود ؛ سریع از خونه بیرون اومدم ؛تو تاریکی چشمم خورد کبری؛ سمت عمارت میرفت ؛دوییدم از پشت به لباسش چنگ انداختم و با غیض گفتم کجا میری نصف شبی تو عمارت چیکار داری؟
حالت نگاهش ترسناک بود ؛لبخندی زد و گفت :مگه دیشب مامانت نمیگفت بچه گریه میکنه ؛چشماش و درشت کرد و دستش را سمت گوشش برد و گفت :گوش کن بچه داره گریه میکنه، میخوام برم بغلش کنم گریه نکنه گناه داره بچه ...
دستش رو کشیدم دندونام رو با حرص رو هم سابیدم :کبری نزدیک افسون و بچش بشی من میدونم و تو...
قیافه ی مظلومی به خودش گرفت ؛چرا اینجوری میگی مگه من چه ازاری براشون دارم ؟
سمت خونه کشیدمش ...
فردا صبح ش؛دم در خونه ی شوکت رفتم، با مشت محکم به در کوبیدم؛شوکت سراسیمه پشت در اومد ؛با ابروهای گره خورده گفتم :بیا دخترت رو ببر حواست بهش باشه ؛من دیگه از دستش عاجز شدم ؛همش نگران اینم که بلایی سر خودش بیاره ؛الانم از این میترسم سر افسون و بچش بلایی نیاره !نصف شب به زور اوردمش خونه داشت میرفت داخل عمارت.
به صورتش چنگ انداخت :وای به اونا چیکار داره دیگه ؟
شوکت با چیزهایی که راجب کبری شنید ؛ناامیدانه روی سرش کوبیدزانوهاش خم شد رو پاشنه ی در فرود اومد ..
گفتم فک نکنم چیزایی که شنیدین براتون تازگی داشته باشه ؛من شناختی ازش نداشتم ،یه عمر دخترت بوده میدونستی دخترت مریضه یه کلمه حرف نزدی ...
نگاه غمزده اش رو به زمین دوخته بود، دستاش قاب صورتش شده بود و زیر لب نالید:آخه من چه ککم این بچه دست خودش نیس.
واقعا از حرفهای شوکت دهنم باز مونده بود ؛گفتم :این ح فها چیه خانوم دخترتون مریضه ؛همه رو دشمن خودش میدونه ،خیال میکنه همه دارن علیهش توطئه میکنن ؛تا الانم طلاقش ندادم از رو دلسوزی بوده !!میگم شاید با دارو و درمان خوب بشه ؛الانم تنها کاری که میتونی بکنی بیا راضیش کن ببرمش دکتر
شوکت دست به زانو بلند شد و لنگ لنگان دنبالم راه افتاد ؛خودم رو ایوون ایستادم و شوکت داخل خونه رفت ؛صدای داد و بیداد و کبری ؛ناله های شوکت شنیده میشد ؛سرو صداشون خوابید... بعد ده دقیقه کبری چادر به سر روی ایوون بود ؛قیافش رو کج کرده بود ؛دو تایی باهم راهی مطب دکتر شدیم ؛
تو راهرو منتظر بودیم تا نوبتمون بشه ؛با صدای منشی سر بلند کردم ،اشاره کرد که بریم داخل ؛ روبروی دکتر نشستیم ؛دکتر اقای جا افتاده ؛باموهایی جو گندمی که وسط سرش خالی از مو بود ؛شروع کرد به سوال کردن ؛کبری با کلماتی کوتاه بله و خیر جوابش رو میداد و گاهی وقتا از جواب دادن طفره میرفت ؛از من خواست تا بیرون منتطر باشم ؛از اتاق بیرون رفتم و تو راهرو منتظر نشستم ؛کبری از اتاق بیرون اومد ؛ازش خواستم بشینه تا با دکتر حرف بزنم و برگردم ؛پیش دکتر رفتم ؛دکتر یه سری سوال راجب رفتارهای کبری ازم پرسید ؛خیلی جدی گفت که نشونه ی بیماری اسکیروفرنی داره ؛احتمال داره به خودش یا اطرافیانش صدمه بزنه ؛ دارو نوشت تا موقت استفاده کنه ؛وقتی گفت بیماریش شدیده خودم ترسیدم...
تو راه برگشت به خونه ؛بردمش جیگرکی ؛سرش پایین بود ؛به زور چند لقمه تو دهانش گذاشت ..
به خونه که برگشتیم شوکت دم در حیاط منتظرمون بود، سراسیمه جلو اومد و با نگرانی راجب وضعیت کبری پرسید ؛
حرفام که تموم شد ؛ زیر لب گفت دکتر ها هیچی سرشون نمیشه بچه ی من مریضی هم نداره ؛مقصرش منم...
شب خواب بودم ؛نصف شب با صدای کوبیده شدن در از خواب پریدم ؛ کبری بلند شد تو جاش نشست ،سریع بلند شدم و درو باز کردم چشمم به قیافه ی پریشون افسون افتاد.. درو بستم و با تعجب گفتم چیشده این وقت شب ابنجایی، اتفاقی افتاده ؟
با نگرانی گفت :صبور تورو خدا بابام حالش خوب نیست باید ببریمش بیمارستان ؛جز تو کسی به ذهنم نرسید!
گفتم برو عمارت الان میام ..
سریع لباس پوشیدم کبری عصبی گفت :کجا میری ؛به ما چه ربطی داره ؛مگه کس دیگه ایی نیست که تو میخوای ببریش؟
بی توجه به کبری بیرون زدم ؛سمت خونه بابام رفتم ؛مامانم با نگرانی درو باز کرد بریده بریده گفتم :مامان!! اقای سالاری حالش خوب نیست ؛باید ببریمش بیمارستان!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_شصتوچهار
. با ديدن من يه نگاه اجمالي بهم کرد و گفت : روبندت رو بردار خانوم .
مستاصل به تايماز نگاه کردم که چشماش رو رو هم گذاشت که يعني باشه . روبند رو بردم بالا ... مرد يه نگاه گذار بهم کرد و گفت : نقره يوسف خاني هستي؟
گفتم:بله.
دفتر بزرگي رو گرفت طرفم و گفت : بيا اينجا رو انگشت بزن و کارنامت رو بگير.
شما چون متفرقه امتحان دادي و سر کلاس نبودي ، کارنامت دير حاضر شده.
کارنامه رو که گرفتم سريع نمراتم رو از نظر گذروندم، همه رو قبول شده بودم . اين يعني من موفق شدم ؟
تايماز کارنامه رو ازم گرفت و نگاهي بهش کرد و بعد با رضايت سرش رو بلند کرد و گفت : مبارکه !!! من مي دونستم تو مي توني ، اين معرکه ست. چه نمرات خوبي هم گرفتي ! امين هم حتماً خوشحال مي شه از اينکه تونسته بودم سربلند بيرون بيام ...خيلي خوشحال بودم و مرتب تو دلم خدا رو شکر مي کردم . تايماز رو به مرد گفت : براي ثبت نام ايشون براي آموزش تو مقطع ابتدايي ،کجا بايد بريم ؟
مرد يه نگاه بهم کرد و گفت:ايشون؟ تايماز محکم گفت : بله .
مرد با ترديد گفت : محل ثبت نام تو اين ساختمون نيست . بايد به اداره ي آموزش ابتدايي مراجعه کنيد که تو همون ساختمان وزارتخونه هستش.ازش تشکر کرديم و اومديم بيرون .
خيلي خوشحال بودم که مي تونم معلم بشم و به بچه ها درس ياد بدم .
تايماز تمام مدت ساکت بود و به شور و شوق کودکانه ي من لبخند مي زد . اون موقع معني لبخند محزونش رو نمي دونستم . ولي وقتي به محل مورد نظر
رسيدم و فهميدم نمي تونم معلم بشم ، علت حزنش رو متوجه شدم . فهميدم چقدر از اين شوق من افسوس ميخورده .
مردي که مسئول اونجا بود با يه پوزخند گفت : همه ي دانش آموزان اين مدارس جزء فرزندان طبقه ي مرفه جامعه هستن .همه ي معلم هاي ما مرد و در ضمن اروپايي هستن . تو مي خواي مثلاً چي يادشون بدي؟ درسته که خودت مدرک نهم داري ولي نمي شه ، باز اگه مرد بودي ، يه جوري مي تونستي بين اينا بُربخوري ، اما حالا نمي شه .
بعدم به صندليش تکيه داد و با يه حالت تمسخر نگاه کرد...
اونقدر بهم توهين کرد و آب پاکي رو ريخت رو دستم که کم مونده بود همونجا بشينم و گريه کنم.با يه کمر شکسته و غرور صد پاره شده از اونجا اومديم بيرون .اون هم به شخصيتم و هم به اعتقاداتم توهين کرد . خوب معلومه ديگه اونقدر زنا مثل این ویکتوریا جلوی این مردا راه میرن که یکی مثه منو به مذاقشون خوش نمیاد.. حالا چه با سواد چه بي سواد .
رو به تايماز گفتم:پس آيناز چي ميگفت؟چرا ميگفت من ميتونم معلم بشم ؟
تايماز براي يه درشکه دست بلند کرد و گفت : تو الان حالت خوب نيست . بريم خونه يه کم که آروم شدي ، دربارش حرف مي زنيم .بعد زمزمه کرد تقصير منه که همين امروز آوردم اينجا . بايد مي زاشتم از شيريني قبوليت لذت ببري. تو اصلاً يادت رفت که بايد براي اين موفقيت بزرگ خوشحال باشي .حوصله ي يکي بدو کردن باهاش رو نداشتم . اون بايد خودش مي فهميد که يکي از بزرگترين اهداف من از درس خوندن و اين همه تلاش ، معلم شدن بود . خوب اگه قرار بود نتونم معلم بشم ، همون سواد خواندن نوشتن که داشتم برام کافي بود ديگه.افسرده و مغموم ، سوار درشکه شدم و تو تموم مسير ساکت نشستم . خيلي دلم گرفته بود . تايماز هم خدا خيرش بده که حالم رو مي فهميد و تلاشي براي بهم زدن سکوت نمي کرد .
وقتي رسيديم خونه ، يکراست رفتم تو اتاقم و با همون چادر نشستم يه گوشه از اتاق . ذهنم خالي بود . انگار دیگه هیچ موضوعی نبود که بهش فکر کنم ... همونطور يه گوشه نشسته بودمو بي هدف چشمام رودوخته بودم به روبه روم . چقدر براي گرفتن مدرک نهم ذوق داشتم . چقدر برنامه ريزي کرده بودم .همه چي بهم ريخت . اين موضوع ، ازدواجم با تايماز رو هم تحت الشعاع قرار مي داد .
در اتاقم باز شد . حوصله نداشتم برگردم ببينم کيه !
وقتي جلو روم نشست ، ديدم تايمازه . غمگين نگام کرد و گفت : اينقدر خود خوري نکن . من حلش مي کنم . خوب تو تهران يه کم با شرايط تو و موقعيت الان جامعه درس دادنت با مشکل مواجه مي شه ،اما مي تونم يه آشنا پيدا کنم که واسه کارت تو شهرري و شهرهاي اطراف کمکمون کنه. تو که با ايمان بودي!پس به قول خودت توکل کن به خدا . همه چي درست مي شه . اين جماعت از اينکه يه زن درس بخونه خيلي خوششون نمي ياد، چه برسه به اينکه بخواد تدريس هم بکنه . پس بايد براي يه مبارزه آماده باشي . نقره ای که من مي شناختم سرسخت تر از اين حرفها بود که با يه نه ، عقب نشيني بکنه . يادته چطور جلوي پدرم وايسادي و نذاشتي موهات روبتراشن؟پس حالا هم بايد مقاومت کنی.الان یه فرق مهم با اون موقع داری ..یه مکث کرد..اون موقع تنها بودی، ولی حالا من رو داری ، این از همه مهم تره !!
گفت:نبينم چشمات غم داشته باشه خانوم. خواهش مي کنم بخند . امروز روز مهميه . شوخي نيست .
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_شصتوچهار
الانم كه با تلاش و سختی تونستيم واسه خودمون سر پناه درست كنيم ،هیچ فرقی نداره پشت سرمون چی میگن ...
وقتی متوجه شد عصبی شدم سریع موضوع رو عوض كرد و گفت _الان كجايی و چیکار میکنی ؟
گفتم عراقم ...
گفت من پارسال يه بار واسه کار اومدم سليمانيه ولی جور نشد و برگشتم ..
تازه فهميدم اينم بعد از گذشت اين همه سال بی دلیل نپرسيده کجایین چون شنيده بود که ما اينجاييم و ميخواست واسش كار جور كنم ...
با خودم گفتم : اينا که هيچ كدومشون برامون كاری برای ما نکردن ، حداقل بذار من مثل اونا نباشم ، يه کار تو كافه براش پيدا كردم و اومد اربيل ....
اول كه ديدمش حس كردم صورت طبيعی نداره، يعنی اين شک به دلم افتاده بود كه معتاده ، کاملاً از صورتش مشخص بود ،اما تو دلم گفتم شايد دارم اشتباهی قضاوت ميكنم،اگه واقعاً معتاد بود نميومد اينجا کار کنه....
تقريباً دو هفته ای ميشد كه پسر عموم پیش ما بود ، مدام ميگفت من حالم خوب نيست و شربتی كه از داروخونه گرفته بود رو سر ميكشيد و تب و لرز ميكرد ، با اين رفتاراش شکم به یقین تبدیل شده بود که معتاده، يكی دو بار ازش پرسيدم اون شربتی كه ميخوری واسه چيه ميگفت واسه تبه !!
يه روز اسم شربت رو تو گوگل سرچ کردم و توضیحاتشو خوندم و فهميدم يه جور مواده ...
من از ترس اينكه برادرم دچار مواد بشه شب و روز نداشتم حالا اين اومده بود جلو چشم خودم ...
يا بعد اين همه سال كه من تنها بودم غيرتی ميشد و اختیار داری مو میکرد...
یه بار که خیلی از دستش کلافه بودم بهش گفتم : من خودم مرد خودمم، اگه اومدی اينجا اختیار دار من باشی من به هیچ عنوان قبول نميكنم ، بهتره از فردام بگردی يه جا برای زندگی کردن پيدا کنی، من آقا بالا سر نميخوام، تا حالا هم اگه تحملت كردم واسه اين بود كه پیش خودت نگی دختر عموم چشمش دنباله یه تيكه نونيه كه تو خونش ميخورم، يا منت خونشو سر من میذاره ، اما بهتره دنبال يه جايی واسه خودت باشی، من میخوام تو خونم راحت باشم ...
با صاحب كارشم صحبت کردم كه كمكش كنه تا یه جا جور كنه ، قرار شد طبقه بالايی كافه بمونه
بعضی شبا هم كه آف بودم غذا درست ميكردم و بهش ميگفتم بياد پیشمون ، در کل یه جوری باهاش تا نكردم كه بهش بر بخوره ،فقط ازش خواستم یه جا واسه خودش جور كنه...از اينكه مدام با اهون باشه میترسيدم ،هر چند اهون خودش پسر عاقلی بود ،ولی من بازم دلهره داشتم که يه وقت گول بخوره و بدبخت بشه...من حتی دوس ندارم دشمنم دچار همچين بلايی بشه ..
با خودم میگفتم ، خدا كنه از اون شربتم دست بكشه و جوونیشو پای دود و دم نذاره . از جیب خودم رفتم پتو و تشک واسش خریدم و بهش دادم ، تا حدی که در توانم بود بهش کمک میکردم تا کمتر احساس غربت کنه ...
گذشت و گذشت تا یه روز که دوستم نرگس بهم زنگ زد گفت فردا همگی میخوایم بریم بیرون ،تو هم باهامون بیا خوش ميگذره ...
اولش بخاطر اینکه اهون نميتونست بياد قبول نكردم و گفتم داداشم تنها ميمونه و نمیتونم بيام اما اینقدر اصرار کردن که مجبور شدم برم
همه دختر بوديم ، دو تا از دخترا ماشين آورده بودن و راحت بودیم ....روز خيلی خوبی بود چند تا عكس دسته جمعی گرفتيم و غروب برگشتیم خونه ، این مدت آراس فکر میکرد من ایرانم و روزی هم که با دوستام بیرون بودم بهش گفتم میخوام برم روستا و دسترسی به اینترنت ندارم ، آراس بیچاره هم اصلاً شک نکرد ...
صبح زود با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ، شماره ی آراس بود که زنگ میزد واسم عجیب بود هیچوقت صبح به این زودی زنگ نمیزد ،گوشی رو جواب دادم و گفتم الو :آراس بدون اینکه سلام کنه گفت رستا کجایی ؟
وقتی بی مقدمه اینو گفت زبونم بند اومد ، با ترس گفتم چرا میپرسی كجام ؟ مگه خودت نميدونی ؟ صداشو بالا برد و گفت بسه دیگه به من دروغ نگو ، اون عكسی که گذاشتی چيه ؟
فقط تونستم تماسو قطع كنم و فورا رفتم ببينم راجب كدوم عكس صحبت میکنه ، وقتی صفحه باز شد و عكسی كه با دوستام گرفته بوديم رو ديدم داشتم سكته ميكردم ، كاملا مشخص بود که ايران نيست ،حتی تو يكيشون شماره پلاک ماشينها افتاده بود، هر چقدر آراس زنگ ميزد جرات جواب دادن نداشتم ، نمیدونستم چی باید بگم ،ميگفتم ازت مطمئن نبودم و برنگشتم ايران !
فوراً به دوستم كه عكسها رو گذاشته بود زنگ زدم و گفتم چرا بدونه اجازه ی من عكس منو گذاشتی ...
همه تعجب كرده بودن ، كسی نميدونست حتی نرگس كه چند وقت باهام تو يه خونه بود....
به دوستم گفتم عكسمو دیليت كنه و همون عكسها رو واسم بفرسته، اونم كه ديد من تو دردسر افتادم خيلی معذرت خواهی كرد و ميگفت فکر نميكرده همچين اتفاقی بيفته ...
من برنامه فتوشاپ رو داشتم فورا عكسها رو فتوشاپ كردم شماره پلاک ها رو عوض كردم، و فوراً واسه دوستم فرستادم و ازش خواستم دوباره بذاره، درست مثل عكس قبلی بود ،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_شصتوچهار
سوزان که آمد پی شادی ام برد.
- خیر باشه یگانه!
- خیر خیره! پسر داییم برگشته ایران.خیلی وقت بود ازش بیخبر بودم
- چشمت روشن!
- ممنونم....راستی از بیمارت چه خبر؟
- خوبه،حسابی با هم رفیق شدیم.
- جدّا؟!
سری تکان داد و گفت:دل پری از دنیا داره،مثل من.....میگه صدای من اونو یاد کسی میندازه که خیلی براش عزیز بوده،اما دست سرنوشت از هم جداشون کرده.
با پوزخند تلخی تکرار کرد:دست سرنوشت!شماره تلفنم بهم داده تا به همسرش خبر بدم اینجاست.
- همسرش؟
- آره ازدواج کرده!
- از شنیدنش ناراحت شدی؟
- نمی دونم!احساس عجیبی دارم ، انگار تو خلا هستم.خالی از هر حسی نسبت به مردی که روزی قرار بود شریک زندگی ام باشه.یگانه همه روال عادی زندگیشون رو در پیش گرفتند و ما.... فکر می کنم باید به معنای واقعی از حصار خاطرات بیرون بکشیم.
اما من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.از کدام خاطره می گریختم، وقتیکه روز و شبم در آن عمارت می گذشت و در این بیمارستان که جای جایش یادآور او بود....من از در تسلیم درآمده بودم.با سرنوشتم مدارا کرده بودم.غمی که به دلم سنگینی می کرد و حتی با خوشبختی منصور که زمانی حقش نمی دانستم دیگر کنار آمده بودم.جایی برای جنگ و ستیز نمانده بود.من خیلی پیش از اینها باخته بودم.
*
صبح که به عمارت برگشتم، مرجان گفت:چشمتون روشن سرکار خانوم،پسر داییتونم که تشریف آوردند.
- آره،دیشب از مهتاب شنیدم.
- خیلی برای مهتاب خوشحالم.شاید اینطوری نصرت خان با رفتنش موافقت کنه....راستی امروز ماهان خان میاد اینجا برای دستبوسی خانوم بزرگ،خانوم بزرگ از حالا به فکر تدارک یه مهمونیه،البته بعد از این جمعه که نصرت خان یه مهمونی بزرگ برگزار می کنه.
ماهان برای من یادآور روزهای شیرین بود.روزهایی که فارغ از هر خیال نومید کننده ای در کنار هم بودیم و بزرگترین تفریحمان قدم زدن کنار کارون بود و یا پرسه زدن میان نخلستان ها و گاه به گاه پنهانی سینما رفتن.نصیحت روزهای آخرش را به خوبی به یاد دارم.آن روزهایی که زمزمه نامزدی مهتاب در خانه پیچیده بود به او گفت:درستون رو بخونید ،برید به پایتخت چه می دونم هزار تا کار که می تونه دنیای وسعی تری رو پیش چشماتون باز کنه.دنیا داره عوض می شه...
حرفهای ماهان دنیای دیگری را حداقل پیش چشم من گستراند.خوب به یاد دارم وقتی که تنهایمان گذاشت مهتاب گفت: خودش میره کم نیست،می خواد ما هم دستس دستی خودمون رو آواره کنیم و پدر بیچاره ام رو خوب دق بدیم.اما من که حالا به حرفهای او رسیده بودم به پایتخت آمده و زندگی کاملا متفاوتی را آغاز کرده بودم. حالا دوستان زیادی داشتم که وجودشان باعث دلگرمی ام می شد و تجربه ی شکستی که با همه ی تلخی آن را پشت سر نهاده بودم. گذشته از اینها خیلی چیزها یاد گرفته بودم.هومن و حتی منصور با همه ی بدیهایش،استادان خوبی برای من بودند.
ماهان آمد،سر ساعتی که گفته بود،با بنز سفید رنگی که نصرت خان در اختیارش گذاشته بود.خودش پشت رل نشسته بود. من و مرجان گوشه ی پرده را کنار زده ایستاده بودیم به تماشای او.کت و شلوار نوک مدادی و پیراهن سفید به تن داشت.حتی کراوات هم زده بود و از همیشه برازنده تر به نظر می رسید.
- دخترها چیکار می کنید؟
هول برگشتیم،خانوم عصا به دست وارد تالار شد.
مرجان گفت:ماهان خان اومدند.
- پس چرا ایستادید؟نمی خواید به استقبالش برید؟ یگانه،عزیزم بهتره تو بری که باهات غریبی نمی کنه.
- چشم خانوم بزرگ.
در چوبی تراس را که باز کردم مقابل پله ها رسیده بود.
- سلام خوش اومدید!
با لبخند مهربانی گفت:سلام ،ممنونم،حالت چطوره؟
- خوبم،ممنونم،بفرمایید خانوم بزرگ منتظره.
ولی ایستاد تا من وارد شوم و پشت سرم آمد.در تالار چنان سلام صمیمی و گرمی به خانوم کرد که گویی سالهاست او را می شناسد.واقعا متشخص و برازنده به نظر می رسید.
خانوم بزرگ از همان بدو ورود او حرف دلش را زد:هر چند نسبت به فامیل و به خصوص پدر و مادرت کم لطف بودی، اما در هر حال خوشحالم که برگشتی.
او زیرکانه جواب داد:به حساب کم لطفی نذاریدخانوم بزرگ،بودن میون چنین اقوامی سعادت بزرگیه که من تا به امروز ناخواسته،خودم رو ازش محروم کرده بودم.
در نگاه خانوم بزرگ برق رضایت را دیدم.مرجان آشکارا حرکات او را می پایید.برای نهار نزدمان ماند و بعد رفت بی اینکه فرصتی برای صحبت کردن بیابیم.
. ****
در روستا بودم. در همان چمنزارهای اطراف روستا که باغ و خانه ی فرهاد را احاطه کرده بود.باغ فرهاد سرجایش بود درخت نارون هم، اما چشمه ای نبود.پای نارون نشستم و شروع کندن کردم.صدای شر شر آب می آمد. با خودم گفتم:اینجا یه چشمه بود!
اما بی فایده بود، خاک خشک خشک بود.انگار که سالها رنگ باران به خود ندیده بود.کسی گفت: تشنه ای یگانه؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_شصتوچهار
رضاجان رضاجان می کرد که در رو باز کردم و با لبخند بی خبر از همه چی گفت مبارکت باشه پسرم،ان شالله پسرتونو بغل کنین.
بعد که متوجه ی دمق بودن من شد گفت چیزی شده رضا؟مروارید خوبه؟
اروم گفتم اره مارجان خوبه...خوابیده دیشب تا دم دمای صبح خوابش نمی برد.
مارجان متعجب گفت اذیتش کردی؟
با خجالت گفتم مارجان چرا حرف توی دهن آدم می زاری...صبحانه رو ازش گرفتم داخل خونه گذاشتم و دستشو گرفته به پشت خونه رفتیم.
مارجان نگران مدام می پرسید چه شده تا اینکه گفتم دلش با من نیست...میگه مجبورش کردن...میگه من در شان خانوادش نیستم...میگه طلاقش بدم.
مارجان دستش رو روی سرش گذاشت و روی زمین خاکی نشست.بعد از کمی فکر گفت سر به سرش نزار ،سعی کن دلشو بدست بیاری، یکم که بگذره بهت عادت میکنه و خودش تحمل دوریت رو نداره، چه برسه طلاق.
بعد که انگار چیزی به یادش افتاده باشه گفت پس آن دستمال ..
سرمو پایین انداختم و گفتم انگشتم و زخمی کردم...
همراه مارجان وارد خونه شدیم، مروارید روی تشکش با اخم سلامی کرد و مشغول بستن روسریش شد.
مارجان سینی کاچی رو جلوش گذاشت و گفت بخور دخترم ،ضعف کردی بخور ببین مزه اش چه طوره.
مروارید سینی رو به طرف مارجان هول داد و گفت ما عادت نداریم ازین چیزا بخوریم.
مارجان نگاهی به من کرد و من بهت زده خواستم چیزی بگم که با اشاره ی مارجان سکوت کردم.
مارجان دوباره پرسید چه دوست داری همونو برات نهار بپزم؟
مروارید نگاه با نفرتی به در و دیوار خانه کرد و گفت میلم نمیکشه اینجا چیزی بخورم.
مارجان بلند شد و مارو تنها گذاشت و اشاره کرد که آرام باهاش حرف بزنم.
به دیوار روبروی مروارید تکه کردم و گفتم اگه فکر می کنی به خاطر زمین گرفتمت اشتباه می کنی،زمین که مهریه ی توئه، هر کاری دوست داری باهاش بکن.
حرفم تمام نشده مروارید گفت بزار همین الان خیالت را راحت کنم ،بیخود شکمت را صابون نزن،فکر کردی نمیدانم کیسه دوختی برای مال و اموال آقاجانم.
بعد از کمی سکوت با کشیدن آهی گفتم این همه سال از بچگی کار کردم که زیر بار منت کسی نباشم،آنوقت نشستم و به این حرف های تو گوش میدم،خدا چیکار کنه باعث و بانیشو...
این را گفتم و به طرف حیاط راه افتادم.روی پله ها نشستم و هر چه فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم.مارجان که در حین فوت کردن ذغال زیر هیزم ها برای روشن کردن آتش کوره ی آشپزی بود بلند شد و به طرفم اومد و گفت نشین زانوی غم بغل نکن،دست زنتو بگیر برید تهران،شاید تو خلوتتان نظرش عوض شد و دل به زندگی داد.
با تعجب گفتم پس تو چی؟
مشغول سفت کردن شال کمرش شد و گفت من که گفته بودم هر وقت زن بگیری برمی گردم روستا،الان هم زن داری من هم همین الونک بسّمه...دیگه وقت برگشتنته ،باید بیشتر از قبل کار کنی برای ساختن زندگیت.
هرچی مخالفت کردم روی حرفش ایستاد که گفتم پس به اصغر میگم از سود فروش چینی ها سهم من رو بده به تو...تهران تا اینجا دوره، معلوم نیست دوباره کی بتونم بیام تا برات پول بیارم.
مارجان مانع ریختن اشک حلقه زده توی چشمش شد و گفت نگران من نباش،مگه چند سال دارم،کار میکنم خرج خودمو درمیارم.
بعد از برگزاری رسم پاتختی با حضور زن های فامیل و بعد از پاشیدن آب پشت سرمان توسط مارجان و گریه ی دختر عمه فرخنده و به آغوش کشیدن مروارید راهی تهران شدیم.
توی مسیر لحظه ای مروارید اخم هاش رو باز نکرد و عین برج چی صورتش رو به سمت شیشه ی ماشین برده بود.
به خانه رسیدیم...وارد حیاط شلوغمان که شدیم شوکت خانم در حین شستن ظرف هاش کنار حوض با دیدنمان بلند شد و گفت به به با مادرت رفتی با عروست برگشتی؟مبارک باشه؟
کبوتر خانم که زن میانسالی بود روی ایوونش برامون کف زد و هلهله ی بقیه ی همسایه ها هم توی حیاط پیچید.
مروارید با نگاه پر تنفری رو بهم گفت اینجا خانه است یا کاروان سرا؟
بعد از سلام و علیک و تشکر من از همسایه ها وارد اتاقمان شدیم.
من جلوتر و مروارید پشت سرم وارد اتاق شدیم.سماور مارجانم کنج اتاق بود و دو تا استکان و نعلبکی هم درون سینی منتظرمان.من چکار کرده بودم؟
قرار بود سایه ی سرش باشم،مرد خونه اش باشم،تنها گذاشتمش کنار شهرناز و با دختری که هیچ وجه مشترکی با من نداشت برگشته بودم تهران...
مروارید هنوز سر پا ایستاده بود و طوری که انگار به ته دنیا رسیده خشکش زده بود.
هر چند دل خوشی ازش نداشتم و به مارجانم بی احترامی کرده بود، ولی سعی می کردم درکش کنم،دختری که توی خونه ی ویلایی درون هکتارها زمین وسط بهشت زندگی کرده بود، الان به کنج اتاق تاریک توی غربت محکوم شده بود.
آروم گفتم بشین مروارید خسته شدی...
ملتمسانه بهم خیره شد و گفت می خوام برگردم ،من نه از تو خوشم میاد، نه از این زندگی، نه از این شهر، نه از این آدما...می خوام برگردم رضا...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾