#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_شصتوپنج
پوزخند نشست روی لبم:بعد از مرگ پدرم هم
همین حرفو به مادرم زدی، اما مادرم بلایی سرت اورد که از خجالتت نتونستی جیک بزنی ،اون شب ماه شاهد بود ومن از شکم مادرم ،حالا بهتره از همون راهی که اومدی برگردی....
یکی از آدمهاش گفت:زبونتو از حلقومت میکشم بیرون که دیگه در برابر خان درشتی نکنی...خواست دست به تفنگ بشه که یه گلوله حرومش کردم...
دستش توی هوا رفت وشروع کرد فریاد کمک خواستن....گلوله دیگه ای به آسمون فرستادم که برادرهام هم رسیده بودن... آراز از پشت سر عابد خان داد زد:به چه جراتی مزاحم خواهر من شدی؟؟؟.
خان با تموم آدمهاش اما از آراز میترسیدن وایاس عصبی فریاد زد:امروز یا خون ما ریخته میشه یا شما....
تفنگشو رو به عابد خان گرفت که داد زدم:نه،اگه قراره کشته بشه بهتره به دست من این اتفاق بیفته ،بخاطر تموم رنجهایی که خانجونم کشید از بی کسی....
عابد خان به آدمهاش نگاه میکرد و لرزش دستاش از کسی پوشیده نبود....هفت پسر عابد خان یکی نمی ارزیدن ،همه دوایی بودن شکل پدرشون....
خان بابا جلو اومد:بهتره آدمهاتو جمع کنی برگردی تا بی حرمتی بیشتر از این نشده،من برای عقد نوه خودم از کسی اجازه نمیگریم بجز خانواده خودش که با احترام کامل پذیرای ما بودن، پس بهتره تبریک بگید وبرگردید چون بجز ما خواهرزاده های خودشما هم مخالف این حرکتتون هستن....
عابد خان عصبی بود اما خوب میدونست اینجا جایی نیست که بتونه خودنمایی کنه از زور بازوش استفاده کنه برای همین دمشون رو روی کولشون انداختن و رفتن...
ایاس جلو اومد:هرکی بخواد اذیتت کنه تیکه تیکه ش میکنم هرکی میخواد باشه....
:مراقب خودتون باشید، اینایی که من دیدم اروم وبیصدا نمیشینن...
برادرهام که رفتن خان نگاهم کرد:مگه ایلدا و زیور نبودن که تو تفنگ به دست اومدی اینجا؟؟؟
تفنگ رو روی شونه ام انداختم:باید میومدم من زن ایل هستم و این جنگ از سر من رخ داده...
خان چشماشو ریز کرد ،چال قشنگی روی لپش افتاد اما خودشو کنترل میکرد نخنده...
عمو رشید خندید:دختر سیداست برادر، نمیشه کاریش کرد....
عموها میخندیدن ومردهای ایل خوشحالی خاصی توی چشماشون اومد ،شاید روزگار نه چندان دوری جلوی چشماشون اومد و دختر کوچیکه خان که همه قبولش داشتن....
به ایل که رسیدیم زنعمو جلو اومد، دستمو کشید از اسب پایین اومدم دستشو جلوی صورتم تکون داد، اما لباش میلرزید حرفی بزنه ،بغلم گرفت به خودش فشردم...ایلدا کنار وایساده بود با لبخند نگاهم میکرد وساواش با غرور گفت:لقب مادرت حلالت باشه بانوی ایل....
به ساواش نگاه کردم که بلند گفت:ناهار نخوردیم، بساط رو راه بندازین مهمون راه دور داریم برای شب....
خاله گیسیا از بغل زنعمو کشیدم بیرون وگفت:نترس زنعمو این دختر هیچیش نمیشه، نترس که تهرون هم که بود یکی از این مزاحما رو حسابی ادب کرده بود...
دانیار خندید وسری تکون داد....
از ظهر گذشته بود که سفره انداختن وصدای بشقاب های روحی آهنگ خاصی رو مینواخت...بوی خورشت پیچیده بود ومرغهایی که به سیخ زده بودن...سبزی تازه بود ودوغ وماست موسیر ایل،پونه وحشی ریخته بودن روی ماست وسفره زن و مرد یکی بود...اهل ایل دور سفره نشستن، با بسم الله خان شروع کردن ناهار خوردن بی موقع، اما پر از خوشی...
دستها یاری میداد برای رسوندن دوغ به همدیگه وصدای نون تیری وقتی خورد میکردن روی برنج...
خان چند قاشقی خورد اما سر بلند نکرد تا بقیه راحت غذاشون رو بخورن....
یه سفره که همه یه رنگ بودن خان ورعیت نداشت، غذای همه هم یکی بود، تموم که میشد دوباره ماسه بشقابها پر میشد ولبا خندونتر...چقدر سفره رنگین بود با این مردم وخان بابایی که سرسنگین وبا وقار بود...
سفره جمع شد و خبر رسید مهمونا نزدیکن..
خاله گیسیا بلندم کرد،به چادر که رسیدیم فوری کمک کرد عوض کردن لباسهام...لباس زیبا پر از زرق وبرقی تنم کرد وگفت:دانیار از تهرون خریده ،اما وقتی اون لباس روتنت دید گفت همون قشنگتره..
لباس زیبا و بلندی بود که تا کمر تنگ وکمر به پایین کمری میخورد، دامنش چین زیبایی داشت و لخت میفتاد تا زمین....به لباس نگاه کردم:اندازم رو هم داشت که چی بخره...
خاله خندید:هر روز جلو چشماش بودی میخواستی اندازتو از بر نباشه؟
خندیدم که خاله میناری سرم انداخت و گفت:امشب که هیچ، اما فردا منتظر یه زهر چشم اساسی باش ،زنعمو از اینکه زن توی جمع مردها باشه اصلا خوشش نمیاد، حتی همون موقع هم گوش مادرت توی دستش بوده..
دستامو باز کردم به دور خودم چرخیدم:حالا که عروسش شدم بازم تنبیهم میکنه؟؟؟
گوشه چادر بالا رفت وزنعمو وایلدا با هم وارد چادر شدن که زنعمو گفت:اونم چه تنبیهی..
ایلدا میخندید،تا حالا به این خوشی ندیده بودم این زن قدبلند زیبا رو رو....
زنعمو از لای کیسه گلوبندی در اورد:اول اینکه یادگاری مادر باید دست دختر باشه ما امانت قبول نمیکنیم..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_شصتوپنج
شب کمی غذای سبک خوردیم ،رفتم تو اتاق تا بخوابم که عاطفه یه دست لباس برام آورد:_بیا عزیزم ببخشید که نو نیستن ،اما گفتم برات لباس بیارم که فردا شاید بخوای حموم بری...
_دستت درد نکنه.
عاطفه شب بخیری گفت رفت بیرون صبح خیلی زود که هنوز هوا تاریک بود، عاطفه و علی رفتن و گفتن تا تاریک شدن هوا بر میگردن ،آب گذاشتم تا گرم بشه و حموم برم ..موهای بلندم رو باز کردم ،قبل حموم کردن موهامو شونه کردم.با خیال آسوده رفتم حموم بعد از یه حموم حسابی حوله ای دورم پیچیوم اومدم بیرون،حوله ای کوچکی برداشتم و شروع به خشک کردن موهای بلندم شدم یهو در کلبه باز شد...
حوله تو دستم خشک شد و از ترس قدمی عقب برداشتم...قامت بلندش توی چهارچوب در نمایان شد، سرم و آروم آوردم بالا...
نم بپرسم چرا شما اینجا زندگی میکنین و
اصلا کارتون چیه؟!
عاطفه نگاهی به علی انداخت علی سری تکون داد و عاطفه گفت:_ ببین ساتین ،چون تو هم از خودمون هستی و آبتینبه ما اطمینان داده بود که تو یه انقلابی هستی، نه ضده انقلابی ،کار ما اینه که بر ضد رژیم و ظلم هایی که در حق مردم میکنن تظاهرات کنیم، من و همسرم علی و خیلی های دیگه.
_آبتین و سهراب اینجا چیکارن؟!
_خب آبتین چند ساله با ما کار میکنه و یکی از اعضای اصلی بوده....چهرش تو هم رفت گفت:کاش زنده باشه اما سهراب خودش اومد همه چی رو بهت میگه....
من و علی فردا میخوایم بریم شهر سر و گوشی آب بدیم تا
ببینیم اوضاع چطوره و خبری از آبتین بگیریم،احتمالا تا شب برگردیم تو که نمیترسی؟!
_نه ترس برای من بی معناست ،از هر چی ترسیدم سرم اومد به سلامت برین...
عاطفه دیگه هیچی نگفت با هم کمی اطراف کلبه قدم زدیم:_عاطفه تو بچه نداری؟!
_میدونی ساتین ما هم مشکلات خودمونو
داریم و تو این اوضاع بچه داشتن خیلی مشکله...
_درسته..
شب کمی غذای سبک خوردیم ،رفتم تو اتاق تا بخوابم که عاطفه یه دست لباس برام آورد:_بیا عزیزم ببخشید که نو نیستن ،اما گفتم برات لباس بیارم که فردا شاید بخوای حموم بری...
_دستت درد نکنه.
عاطفه شب بخیری گفت رفت بیرون صبح خیلی زود که هنوز هوا تاریک بود، عاطفه و علی رفتن و گفتن تا تاریک شدن هوا بر میگردن ،آب گذاشتم تا گرم بشه و حموم برم ..موهای بلندم رو باز کردم ،قبل حموم کردن موهامو شونه کردم.با خیال آسوده رفتم حموم بعد از یه حموم حسابی حوله ای دورم پیچیوم اومدم بیرون،حوله ای کوچکی برداشتم و شروع به خشک کردن موهای بلندم شدم یهو در کلبه باز شد...
حوله تو دستم خشک شد و از ترس قدمی عقب برداشتم...قامت بلندش توی چهارچوب در نمایان شد، سرم و آروم آوردم بالا...
مثل همون روزی که رفته بود،بود و هیچ تغییری نکرده بود..هر دو خیره ی هم شدیم..
نمیدونم چرا با دیدنش بغض نشست توی گلوم، قدمی برداشت اومد داخل و در کلبه رو پشت سرش بست...
با بسته شدن در کلبه به خودم اومدم و نگاهم و ازش گرفتم...
اومد جلو و توی دو قدمیم ایستاد،از ترس و هیجان آب دهنم رو صدا دار قورت دادم، مثل همیشه خونسرد و آروم بود...
جای شکنجه ی سیگار روی پوست دستم مشخص بود...
نگاهش خیره ی جای سیگار ها بود و ابروهایش تو هم رفت....
سرفه ای کردم _میشه برین بیرون آقای احتشام ...
از رسمی صحبت کردنم یکی از ابروهاش بالا رفت و نگاهی به سر تا پام انداخت...
_شما بمونیدآقای احتشام من میرم...
با صدای مرتعشی گفت:خوشحالم که سالم میبینمت...
ازم فاصله گرفت..رفتم سمت اتاق، درو بستم و پشت به در تکیه دادم....
کمی توی اتاق موندم حوصله ام سر رفت از اتاق بیرون اومدم،نگاهی به سالن کوچک کلبه انداختم خبری از سهراب نبود، نکنه خیالاتی شده بودم؟؟؟؟
در کلبه رو باز کردم،نگاهی به آتیشی که روشن بود انداختم ،هوا رو به تاریکی بود،سهراب روی کنده ای بزرگ چوبی رو به آتش نشسته بود و با چوب کوچکی چوب های در حال سوختن رو اینور اونور میکرد... نگاهی به تیپش انداختم...
چکمه های بلند ،شلوار مشکی بلوز سفید و جلیغه ی مشکی،آروم رفتم سمت آتیش رو به روش روی کنده ای چوبی نشستم..سرش و بلند کرد و نگاهی بهم انداخت..
سرم و پایین انداختم کتری که عاطفه
باهاش آب میجوشوند گوشه ی آتیش در حال قل خوردن بود و چندتا سیب زمینی
توی آتیش در حال پختن بودن...
توی سکوت خیره ی
آتیش شدم ،نگاهی به آسمون انداختم هوا کاملا تاریک شده بود...
سهراب خم شد و سیب زمینی داغی از توی آتیش برداشت و پوست کند...
یه جا توی دهن کرد.. جای اون دهن من سوخت...با تعجب نگاهی به مردی که تا دیروز خط اتوی کت و شلوارش هندونه قارچ میکرد انداختم..
نگاه خیرم رو که دید سیب زمینی پوست کنده ای رو گرفت طرفم و با چشم و ابرو اشاره کرد بگیرم....
دستمو دراز کردم تا سیب زمینی رو بگیرم،سیب زمینی رو گذاشت توی دستم..
نگاهم رو از نگاه خیره اش گرفتم، با زبونم لبم رو خیس کردم...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_شصتوپنج
دکتر سری تکون داد:_خوب می شه فقط یه شوک هست.
_کی می تونیم برش گردونیم؟
_چه عجله ای دارید فکر نکنم از این جا بتونه فرار کنه.
سرگرد سری تکون داد و همراه دکتر از اتاق بیرون رفتن، با رفتن دکتر و بقیه چشم به دیوار سفید روبه روم دوختم.
بغض توی گلوم سنگینی می کرد، ترس تو تک تک سلول های بدنم نفوذ کرده دلم می خواست فریاد بزنم.کاش کسی بود که سرمو روی شونه اش میذاشتم از ته دل فریاد می زدم..دستم و مشت کردم و از ته دل فریاد بی صدایی کشیدم.با دارو هایی که بهم تزریق کردن کم کم چشمام گرم شد.نمی دونم چه مدتی بود که بیمارستان بودم،مثل آدمی شده ام که انگار از فضا برگشته و زمین براش ناشناخته هست.پرستار سرم از توی دستم در آورد، مچ دستش و گرفتم.
لحظه ای ترس تو چشماش احساس کردم، آروم دستم و از مچ دستش جدا کردم و با علامت اشاره گفتم:_یه ورق و خودکار بده..
نفسش رو آسوده بیرون داد و خودکار و برگه سفیدی گرفت سمتم.نگاهی به دستم که به بدنه ی فلزی تخت بسته شده بود انداختم
پرستار سری تکون داد و گفت:_صبر کن به سر باز بگم تا به سرگرد بگه بیاد.
چشمامو به معنی تشکر باز و بسته کردم؛ پرستار از اتاق بیرون رفت.نفسم و بیرون دادم چقدر سخته که نتونی حرف بزنی.
سرباز وارد اتاق شد گفت:_الان میان می برنت زندان، اونجا هر چی خواستی می تونی بنویسی!
با آوردن اسم زندان دوباره رعشه ای به تنم افتاد. می ترسیدم از روزهایی که خودمم نمی دونستم چه اتفاقی قراره برام پیش بیاد.
زنی وارد اتاق شد، نایلونی توی دستش بود. نایلون رو گذاشت روی تخت:_لباس ها رو بپوش..
با دست هایی که لرزش داشت نایلون رو کشیدم جلو.نگاهم به مانتو و شلوار ساده طوسی رنگی افتاد.لباسا رو پوشیدم و مقنعه رو سرم کردم ،قلبم محکم و پر درد به سینه ام می زد.همون خانم وارد اتاق شد و سرگرد هم پشت سرش وارد اتاق شد.دستبند به دستم بست ...سر بلند کردم و با عجز به سرگرد نگاه کردم.
جلوتر از ما با قدم های محکم اتاق رو ترک کرد.ترس امونم رو بریده بود، پاهام و روی زمین کشیده می شد. سرم و پایین انداختم تا چهره اطرافیانم رو نبینم، از قضاوت آدم ها می ترسیدم...همین که پام به حیاط بیمارستان رسید هوای تازه به صورتم خورد خون در بدنم جریان افتاد.نفس عمیقی کشیدم می دونستم معلوم نیست آیا هوای تازه دوباره احساس می کنم یا نه!با صدای جیغ زنی سرم چرخید و بیرون بیمارستان روی مامان و بابا ثابت موند.
با ديدنشون فهميدم چقدر دلتنگ بودم. چقدر دوسشون دارم. بابا، مامان و سفت گرفته بود اما بازم مامان به سر و صورتش ميزد.. دلم ميخواست پر بكشم و برم پيششون. قدمى برداشتم كه من و سوار ماشين کردند . به ناچار و با غم سوار ماشين شدم. زن كنارم نشست و سرگرد كنار سربازى كه رانندگى مى كرد. نگاهم رو از شيشه ى ماشين به بيرون دوختم. ماشين آروم از كنار مامان بابا گذشت.
نگاهشون كردم، نگاهم كردن. اشكم روى گونه ام چكيد. غياث نبود. اين حقم نبود ندونسته قصاص بشم. ماشين تو حياط اداره ى پليس ايستاد و با كمك زن پياده شدم. نميدونستم چى قراره بشه و چه اتفاقى قراره بيوفته؟
دلم فرياد ميخواست تا صدايى از حنجره ام خارج بشه. وارد سالن اداره آگاهى شديم. دو تا سرباز زن دو طرفم ايستاده بودن. با ديدن نيلوفر، مادر غياث از ترس قدمى به عقب برداشتم. با ديدنمون عصبى اومد سمتم و تا به خودم بيام يه طرف صورتم سوخت.
-دختری كه معلوم نيست از کجا اومدى، چطور تونستى با برادر بيگناه من اين كار و كنى؟
اومدم لب باز كنم اما صدايى از گلوم خارج نشد. با چشم هاى اشكى نگاهش كردم.
اومد دوباره سمتم حمله كنه كه دستى بازوشو گرفت گفت: -بسه!
با شنيدن صداى غياث سر بلند كردم و نگاهم رو بهش دوختم. لحظه اى نگاهم كرد اما نگاهش رو از نگاهم گرفت. همراه سربازها كشيده شدم. سر چرخوندم.
نيلوفر داشت گريه مى كرد.نگاهم به سیاوش افتاد. اين اينجا چيكار مى كرد؟
ديد دارم نگاهش مى كنم سرى برام تكون داد اما بى تفاوت سرچرخوندم.ديگه هيچ كس برام مهم نبود وقتى چيزى تا مرگم نمونده.
سربازى در اتاقى رو باز كرد. نگاهى به ميز و دو تا صندلى كه توى اتاق بود انداختم. با قدم هاى لرزان سمت صندلى رفتم و نشستم. بعد از چند دقيقه با صداى قدم هايى محكم و كشيده شدن صندلى سر بلند كردم اما با ديدن
مردى كه روى صندلى نشست نميدونستم چيكار كنم و چه عكس العملى نشون بدم.
خونسرد نگاهم كرد. سرى تكون دادم و دستمو گرفتم سمتش.
لبخندى دلنشين زد گفت: -سلام.
بغضم و قورت دادم و نگاهش كردم.
-نميخواى حرف بزنى؟
دهنم و باز كردم. صدايى از ته گلوم خارج شد اما بى مفهوم. اشكم روى گونه ام چكيد.
دفتر و خودكارى رو سمتم گرفت. با همون صداى دلنشين گفت:-همه ى اتفاقاتى كه برات افتاده رو بنويس.
سرى به معنى باشه تكون دادم. شروع به نوشتن كردم.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_شصتوپنج
نمیدونم چقدر گذشته بود که در اتاق باز شد، مثل فشنگ از جا پریدم و به مردی که سر تا پا سبز پوشیده بود گفتم :حالش خوبه؟_خوشبختانه خطر رفع شده.باید چند شبی اینجا باشه .
گفتم :یعنی الان امیر خسرو خوب شده؟
_فعلا بیهوشه، بعد با قدم های بلند ازمون دور شد.به عنایت نگاه کردم وگفتم:اینچیزایی که گفت یعنی چی؟؟
خندید و گفت :یعنی اینکه خداروشکرحالش خوبه ،چند روز دیگه هم مرخص میشه. دستمو رو دهنم گذاشتم وگفتم:خدایاشکرت ...
با خوشحالی روی صندلی نشستم عنایت رفت که ببینه کاری نیست...وارد اتاق شدم .با دیدن امیرخسرو که سرش باند پیچی شده بود یکی از دست هاش تو آتل بود و به اون دستش کلی سرم وصل شده بود ناراحت شدم آب دهنم رو قورت دادم با صدای لرزون گفتم: آقا خسرو با شنیدن صدام پلک هاش لرزید، چشم باز کرد اول به من و بعد به اطراف نگاه کرد، انگار که چیزی یادش افتاده باشه نیم خیز شد که ناگهان دستشو گذاشت رو شکمش و فریاد کشید :آخ.
پاتند کردم سمتش گفتم :آقا خسرو شما چاقو خوردید ،نباید از جا بلند بشید.به شکمش اشاره کردم و گفتم :الان خوبین؟ درد که ندارید؟
_ خیلی درد دارم، لب هاش لرزید و گفت:_فکر کردم که دیگه هیچوقت برنمیگردم اون لحظه که چاقو خوردم گفتم ..
+اینجوری نگید تو رو خدا ،مهم الانه که شما خوبی و خطر رفع شده ،ولی مثل اینکه چند روزی باید اینجا بمونی.با باز شدن در و صدای قدم های کسی حرفم نصفه نیمه موند از جام بلند شدم و به دکتر نگاه کردم که گفت:_خب.اقا خسرو چطوره؟
خسرو گفت_خدا رو شکر ..
- خدا خیلی بهت رحم کرد اگه یکم این طرف تر میخورد جونت رو از دست میدادی.بیشتر مواظب باش وخداروشکر همهچیز خوبه ،ولی خیلی ضعیف شدی و خون زیادی از دست دادی، چند روزی مهمونمون هستی باید مواظبت کنی از خودت تا زود سر پا بشی ...
با رفتن دکتر از اتاق گفتم :آقا خسرو چیشد؟چه اتفاقی افتاد..
_من که برگشتم آبادی رفتم رو پشت بوم عمارت کشیک دادم، دیدم مهری برگشته به اون خونه.از اول هم حدس زدم که میتونه کار خودش باشه، مادرم خیلی خوب باهاش رفتار میکرد، مهری رو کرده بوددستیار خودش، اختیاراتی بهش داده بود و لباس آنچنانی و....در قبال جاسوسی و خبرچینی در مورد زندگی من به اون جایگاه رسونده بودش.یه اتاق هم بهش داده بود .امیر خسرو ادامه داد: منتظر یه فرصت بودم، انقدر اونجا منتظر شدم تا هوا کاملا تاریک شد، اون دعا نویس اونشب هم اومد، نمیدونم چی از جون ما میخواست.. کلثوم هم لاغر تر و نحیف تر از قبل شده بود و یکسره در حال کار کردن بود.وقتی همه خوابیدن نزدیک صبح وارد حیاط شدم ،به سمت اتاق کلثوم حرکت کردم که احساس کردم صدایی از پشت سرم میاد با عجله جایی پناه گرفتم اما کسی نبود.بعد هم وارد اتاق شدم ،حالا بماند که کلثوم چقدر از دیدنم شوکه شد، جریان رو براش تعریف کردم، یه بقچه وسایل و لباس برداشت و با هم از اتاق اومدیم بیرون، غافل از اینکه تمام این مدت امیر بهادر منو میدیده.همون صدایی هم که شنیدم شک ندارم که خودش بوده، با بدبختی از خونه خارج شدیم و سر آبادی سوار همون ماشین شدیم و به سمت شهر حرکت کردیم و امیربهادر هم دنبالمون بوده.. منو کلثوم ساده هم خوش و خندان داشتیم در مورد اینکه چقدر راحت فرار کردیم حرف میزدیم ...ایستگاه بین شهری پیاده شدیم، همین که میخواستم سوار ماشین بعدی بشیم، صدای عربده و بعد هم جیغ کلثوم رو شنیدم ،اصلا متوجه نشدم که چیشد... چهار نفری ریختن رو سرم تا به خودم اومدم چاقو رو تو شکمم فرو کردن.بعد هم مردم سر رسیدن و منوسوار ماشین کردن و ماشین حرکت کرد...اما اونا تا نزدیک این شهر دنبالمون بودن و من انقدر خونریزی داشتم که حتی نمیتونستم با راننده صحبت کنم ،تا اینکه به زور به کلثوم فهموندم که به راننده بگه هر طور که شده از شر اینا خلاص بشه و اون راننده انقدر کوچه پس کوچه رفت که از یه شهر دیگه سر دراورد ،ولی امیر بهادر و دارو دسته اش ما رو گم کردن و باز برگشتیم اینجا.نمیدونی که چقدر استرس داشتم من،قسم خوردم که هر طور که شده کلثوم و بهت برسونم، خداروشکر میکنم که برگشتم و کلثوم رو هم اوردم ...
گفتم +من خیلی استرس داشتم، این دو روزه مردم و زنده شدم، وقتی اونطور خونی دیدمتون دلم میخواست بمیرم.
رو بهم گفت: راستی کلثوم کجاست؟
در حالی که چشمامو به هم میمالیدم گفتم: نمیدونم کجاست ؟فکر کنم تو ماشین نشستن..
_ماشین؟
+آره ماشین دوست عنایت،پسر طلعت خانوم..
سری تکون داد و گفت :خیلی خوابم میاد، تمام دیشب رو بیدار بودم ،پلکی زد و صورتش از درد جمع شد، ولی
نمیخواست غرورش بشکنه و دردش رو به زبون بیاره ...
گفتم:هرچی خواستید بهم بگید من بیرونم...
سری به نشونه تایید تکون داد و من ازش دور شدم ،همین که از اتاق اومدم بیرون عنایت از رو صندلی بلند شد و گفت:خانوم؟ حال آقا چطوره؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_شصتوپنج
وقتیکه که جلو در عمارت رسیدن ،محترم خانم سلام کرد و گفت خدا زیاد کنه مال و اموالتون رو ...چقدر در حیاطتون با اتاقتون فاصله داره...
ما هم خنده زورکی کردیم و محمود در جوابش گفت انشاالله خدا به همه بده، ما هم نزد خدا امانت داریم ...
محترم
خنده بیمزه ایی کرد و گفت تا باشه از این امانتا..
علی که از حرفای مادرش شرمسار شده بود، گفت مادر بهتره که بریم بشینیم بعد صحبت کنید...
در اولین برخورد منو محمود فهمیدیم که علی بچه بدی نیس و خیلی ساده و بی آلایش هست...
محترم خانم بعد از اینکه چایی رو خورد، گفت بگو دخترت بیاد ببینم پسرم عاشق کی شده و دوباره چهره خشمگین علی به مادرش باعث شد که محترم سکوت کنه...
آخ که چقدر اونروز از دست این زن حرص خوردم...
گلنسا استکانهای چایی رو تو سینی گذاشته بود و وارد اتاق شد که به مهمونها تعارف کنه، محترم دوباره گفت وایییی خدااااا …و قهقه ی بیمزه ایی زد و گفت فکر کردم عروس اینه ..
محمود با لحنی ناراحت و عصبی گفت ایشون رو چشم ما جا داره، از نو جوانی من و همسرم ایرانتاج خانم ،با ما زندگی میکنن و از بچه هام برای من عزیزتره،حتی موقعیکه بچه هام تو خونه ما نبودن، ایشون بودن، پس جایگاه خاصی در قلب ما دارند...
گلنسا دلش شکست و با صورتی سرخ شده از خجالت،چایی رو در بینمون تعارف کرد و سرش رو پایین انداخت ...وقتی به محمود رسید گفت آقاجان با اجازه من بیرون منتظر میمونم ..
پدر علی که اصغر آقا نام داشت گفت خانم هر حرفی جایی داره ،زبون نگهدار ما خودمون کی هستیم ؟چرا دل میشکنی گناه داشت زن بنده خدا…بعد رو کرد به محمود و گفت من عذر خواهی میکنم
محترم یهو گفت بابا خُب حالا، مگه من چی گفتم !!!!
همونجا گفتم ای خدا من چطور محترم رو تحمل کنم؟؟
علی ناراحت از رفتار مادر گفت؛آقای توتونچی من در دانشگاه درس میخونم، از خودم چیزی ندارم،اما مطمئن باشید که دخترتون رو خوشبخت میکنم..
اصغر آقا هم گفت هرکاری بتونم برای دخترتون میکنم، اما میدونم که ما انگشت کوچیکه شما هم نمیشیم و هرچیزی که برای شما بخریم باید قاب دستمال خونتون بشه.. اما صداقت و مهربونیمون رو به شما هدیه میدیم که جایگزینی نداره...
محمود صورتش سرخ شده بود، ناراحت بود.. گفتم محمود جان طوری شده ؟
گفت نه جانِ دلم،بگو شیرین بیاد ببینیم خانم دخترم رو می پسنده!
دلم برای محمود کباب شد، آرام گفتم محمود جان طوری شده ؟ چرا ناراحتی ؟
گفت یک لحظه بیا بیرون کارِت دارم...من فوراً از جا پریدم و به دنبال محمود به راه افتادم.. محمود دستش رو دور گردنش مالید و با بغض گفت ایرانتاجم دارم میترکم،دارم میمیرم،چطور دخترمو به این زن بدم؟
گفتم وای محمود جان اینجور نکن،قربونت برم ناراضی هستی نده..
گفت نمیدونم چه کنم ،علی خودش بچه بدی نیست،فکر کنم شمسی در زندگی دخترم تکرار شده...
شیرین از لای در گفت مامان !بابا ! چرا اینجایید؟طوری شده ؟
همون موقع محمود شیرین رو بغل کرد گفت بابا تو مطمئنی که با این زن میتونی زندگی کنی ؟
شیرین با ناراحتی گفت بابا جان چیه چرا انقدر ناراحتی ؟ ناراضی هستین ؟
محمود گفت نه بریم ببینیم این زن تو رومی پسنده و هرسه با هم وارد اتاق شدیم ..
محترم با دیدن شیرین قشنگم ،گفت احسنت به سلیقه ات علی جان...
محترم نگاهی از بالای سر تا پایین پا به شیرین انداخت گفت نه!!!! خداییش خوشگله
، والا بخدا از حق نگذریم ….
محمود که مثل بمبی داشت منفجر میشد، گفت خوشگلههههه!!!! شما کمی زیاده روی نمیکنی؟من به احترام بچه ام به شما اجازه دادم که الان اینجا باشی خانمممم...
وگرنه که ….
محترم با لحنی پررو گفت که چی و محمود خشمگین گفت که من دخترمو به هرکسی نمیدم...
من با این حرفش جا خوردم گفتم کاش از اول ممانعت میکرد تا اصلا پای این زن به خونه ما باز نمیشد...
شیرین نگران نگاه میکرد، اصغر آقا گفت آقای توتونچی حق با شماست، قصه ما قصه زندگی شاه و گداست و علت دوم هم این زن که …بعد فشاری به دوندونش داد و رو کرد به محترم و گفت زبون به دهن بگیر زن.... محترم پررو تر از همه گفت چیزی نگفتم بابا!!! اصلا پاشو بریم...
محمود از درون داغون بود، اما میخواست که وفای به عهد انجام داده باشه...علی و اصغر آقا از محمود عذر خواهی کردن و از جاشون بلند شدن که برن..محترم از جاش پاشد و گفت والا ما حرف بدی نزدیم که، ما تعریف کردیم ..
اصغر آقا دم در که میخواست بره رو کرد به محمود و گفت آقای توتونچی شما فکر کنید که علی اصلا پدر و مادر نداره ،فکر کنید تنهاست ،اگر خواستید دخترتون رو به علی بدین،ما دیگه دخالتی تو زندگی پسرمون نمیکنیم..
محمود که این حرف رو شنید گفت شما تاج سرین، ولی من از گویش خانمتون ناراحت شدم، وگرنه شخصیت آدمها به پول نیست...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_شصتوپنج
گلنسا به بچه هام میگفت چقدر مظفر شماهارو دوست داشت ،الانم بچه های شیرین خانم جای شماهارو گرفتن .زندگی بد جور با آدما تا میکرد ،روزگار بدی داشتیم هیچ چیز هیچ وقت ماندنی نبود... اونروز مظفر به جایگاه ابدیش رفت به جایی که همه ما متعلق به اونجا هستیم ،درخاک سرد !!
محمود برای مظفر مراسم خوبی گرفت... بعد از اینکه همه رفتن و ما تنها شدیم محمود بدون اینکه از قبلش با من مشورتی کنه گلنسا رو صدا زد...گلنسا با رنگ و رویی زرد اومد وجلو محمود نشست،محمود گفت گلنسا تو میتونی تا آخر عمرت در کنار ما بمونی هیچکس هم نمیتونه به تو بگه برو یا بمون، اما امروز میخوام یه خبر خوبی بهت بدم من به پاس زحماتت یه آپارتمان کوچک در شمیران برات میخرم، تو دلت خواست میری اونجا سر میزنی میای،دلت هم نخواست اجاره بده با پولش هر کاری دلت میخواد بکن، ولی فکر اینکه از اینجا بری رو از سرت بیرون کن..ما به مظفر قول دادیم که تو رو تا آخر عمرمون در کنار خودمون نگهداریم..گلنسا لبخند کمرنگی زد و گفت ای آقا جان کن خونه میخوام چکار؟آدم بی کس و کار،من اینجا خونه دارم پس خونه جلو در عمارت چیه؟ مگر نه اینکه اونجا مال منه؟فقط باید یک تکه کاغذ بنامم بشه؟ نه آقاجان من از مال دنیا چیزی نمیخواهم، مگر مظفر با خودش چه بُرد ؟ که منم ببرم .ممنونم ازتون. محمود از اینهمه فروتنی گلنسا مبهوت شد،گفت چکار برات بکنم که یه کم دلت شاد بشه؟گفت آقا جان هر وقت رفتین حرم آقا امام رضا منم با خودتون ببرید،من یهو دلم هُری ریخت گفتم چرا این کاربه عقل خودم نرسیده بود..
محمود بخاطر فوبیا در فضای بسته بلیط قطار تهیه کرد و هتل هم رزرو کرد ،اما باز وقتی به خونه اومد گفت گلنسا جان میخواهی برای تو و ایرانتاج بلیط هواپیما بگیرم ؟ خودت میدونی منکه نمیتونم هواپیما سوار بشم ،گفت نه آقا من هدفم زیارته باهرچی رفتم مهم نیست دلم خیلی تنگه دلم میخواد با امام رضا دردو دل کنم و باز زد زیر گریه !
گلنسا و مظفر بارها با خرج محمود به مشهد رفته بودن، هروقت دلتنگ میشدن مظفربه محمود میگفت که آقا اجازه میدی ما یه سفر دو روزه بریم و محمود خودش وسایل سفر رو فراهم میکرد .
با گلنسا و محمود یه سفر زیارتی رفتیم و چند روزی مشهد بودیم و برگشتیم به شهر خودمون و با گلنسا تو خونه خودم بودیم شیرین هم بیشتر می اومد،پیش ما و سر خودش رو گرم میکرد،کم کم حال شیرین از اون حاد بودن در اومده بود اما هیچ وقت به حالت اولش برنگشت، گلنسا هم سن و سالی ازش گذشته بود دیگه حوصله نداشت که بخواد با بچه ها سرو کله برنه .اما محمود عهد کرده بود تا روزیکه زنده اس نمیزاره از کنارمون بره .
یکروز تو خونه نشسته بودیم، دیدم زنگ میزنن دیگه خونه ها مجهز به در بازکن برقی یا همون اف اف شده بود دکمه رو زدم بعد گفتم کیه ؟ اما جوابی نیومد.سرم رو بسمت پنجره کردم از دور خانم چادری رو دیدم روشو محکم گرفته بود کم کم که نزدیک اومد دیدم محترم مادر علی هستش با دیدنش انگار برقی به من وصل شد... گفتم گلنسا خدا بدادمون برسه ..
گفت چی شد خانم جان ؟ کی اومده ؟
گفتم محترم اومده ...هممون دستپاچه شدیم، از اومدن اونها بخونمون می ترسیدم .چون شیرین تازه داشت بهتر میشد و از ترس و وحشت در اومده بود.بلاخره وارد خونه شد با رویی تند گفت ؛سلام من اومدم نوه هاموببینم، منم آدمم !
منهم گفتم خوش اومدی بیا ،ولی تو رو خدا داستان جدیدی درست نکنید ...شیرین فقط بهش سلام کرد و خیره خیره نگاهش میکرد، یهو اومد جلو شیرین و گفت شیرین جان مارو حلال کن، ما از این ببعد دیگه نمیخوایم تو زندگی شما دخالت کنیم، فقط میخوایم مثل همه مادرها و خواهرها با شما رفت و آمد کنیم...
شیرین فقط سکوت کرد، محترم رفت یه گوشه رو مبل نشست، اما انگار همش زیر لب چیزی میخوند و هی فوت میکرد..
گلنسا یهو گفت خانم جان چی میخونی و فوت میکنی ؟
گفت وا یعنی چی؟ دارم برای عروسم قل هو الله میخونم !!!همین باعث شد که ما دلمون بیشتر شور بزنه ،چون اونها هیچوقت انقدر مهربان نبودن که بخوان برای شیرین قل هوالله بخونن ،همش تو دلم میگفتم خدایا بخیر بگذرون....
گلنسا اول با یک چایی از محترم پذیرایی کرد و بعد رفت آشپز خانه و ظرف میوه ایی آورد و جلو محترم گذاشت، شیرین مثل ماتزده ها فقط نگاه میکرد.... گلنسا هستی رو بغل کرد و به کناری نشست، هستی خیلی به گلنسا عادت داشت ،بعد محترم گفت بزار بچه بیاد بغل من !
گلنسا گفت نه خانم بچه اینجا راحتتره .
تا محترم گفت بچه بیاد تو بغلم، ناگهان شیرین شروع کرد به جیغ زدن و گفت نههههه.بچمو دیگه به اینا ندین بسمه ،بسمه این همه سالها رنج و عذاب ،دیگه تحمل ندارم، بخدا قسم تاوان این عشق رو سالهاس دارم پس میدم حتی !حتی بمادرم هم روم نشد بگم که اشتباه کردم .
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوپنج
گفتم اره اگه به گوش فرهاد برسه خاله خودش باعث مرگ خانومه، حتما قیافتون دیدنیه....
با تشر سمتم اومد و چنگ انداخت بهم و به سمت بیرون هلم داد " برو بیرون، دیگه دور و برم مامانم نبینمت "
چادرم رو مرتب کردم و سمت اتاق سالار راه افتادم ...بغل تختش نشستم و دستهای کوچیکش رو توی دستم گرفتم ... همون لحطه در باز شد و چشمم خورد به سیما ...
نگاهش به سالار دوخته شده بود زیر لب گفت "چه بلایی سر سالار اوردی ؟ اگه به گوش فرهاد برسه میدونی که چه بلایی سرت میاره، میدونی چند ساله در به در دنبال شماست ؟
گفتم "با تقدیر نمیشه جنگید ؛ برای اینکه پسرم رو داشته باشم مجبور بودم فرار کنم، وگرنه حسرت دیدن پسرم، به دلم میموند ...
بالای سر سالار ایستاد و گفت "پسره فرهاده مگه نه ؟؟؟
مات نگاهش کردم ،نمیدونستم چه جوابی بدم ،لبه تخت نشست و گفت "درست مثل سیبیه که از وسط نصف شده ،خیلی شبیه فرهاده !فرهاد عاشق اسم سالار بود، اونموقع تو خیالاتمون اسم پسرمون سالار بود ،اولین بار که شنیدم اسم پسرت سالاره ،فهمیدم پسر فرهاده ...
نمیدونستم چی بگم سکوت کرده بودم ...
صداش تو گوشم زنگ خورد "دوسش داری ؟"
بی درنگ نگاش کردم ...دوباره گفت "لابد دوسش داری ....
گفتم "نمیخوام فرهاد بدونه منو دیدی ، یا توی بیمارستان بودم "
گفت من چیزی نمیگم ، نمیخوام مثل آینه دق صبح تا شب جلوی چشمام باشی "
چند روزی بود دلشوره بدی داشتم ،وقتی توی بیمارستان بودم دور و برم رو میپاییدم، احساس میکردم همین الاناس که فرهاد پیداش بشه ...
از جلوی اتاق فروغ میگذشتم، مریض دیگه ایی رو تخت خوابیده بود ،فهمیدم از بیمارستان مرخص شده ... توی اتاق سالار رفتم روی صندلی نشسته بودم ... زیر لب ذکر میگفتم که در اتاق باز شد، از دیدن محمود جا خوردم نیم خیز شدم و سلام دادم ..
با حالتی معذب بالای سر سالار ایستاده بود...
گفت حالش چطوره دکترها چیزی نگفتن ؟
سرم رو به حالت نه تکون دادم و نالیدم فعلا که هیچی ،ولی من هنوز امیدوارم میدونم پسرم به هوش میاد ...
سرش رو تکون داد و زیر لب انشالله گفت
بعدش ادامه داد چند وقتیه که میخوام باهاتون صحبت کنم ،به خاطر وضعیت سالار صبر کردم ،میدونم مادری و دل نگرون بچتی ،ولی خب خودت میدونی از وقتی دیدمت میخوامت ،بچه های تورو مثل بچه های خودم دوست دارم ،قول میدم در حقشون کوتاهی نکنم، فقط خواهش میکنم به من جواب مثبت بده....
بی هوا نگاش کردم ،نمیدونستم چی بگم ،
دوباره ادامه داد با حاج خانوم صحبت کردم که باهاتون حرف بزنه وقتی فهمید خاطرت رو میخوام خیلی خوشحال شد ،گفت کی بهتر از گوهر که دختر خودمه ...!!
چادرم را روی سرم مرتب کردم و زیر لب نالیدم "محمود خان اینجا نه جای مناسبیه برای این حرفهاس، نه زمان مناسبی!!! ؛لطفا دیگه ادامه ندید ...کج نگاش کردم و گفتم "ببخشید ولی کارتون اشتباه بوده که با حاج خانومم در میون گذاشتید ،اینجوری فقط من معذب میشم، خودتونم خوب میدونین قصد ازدواج ندارم ...
محمود :چرا قصد ازدواج ندارین ؟شما یه زن جوونین ،اگه به کس دیگه ای علاقه دارین لطفا بگین تا منم راهم رو بکشم و برم بیشتر از این درگیر عشق شما نباشم !!!
با قاطعیت گفتم "نه مرد دیگه ایی تو زندگیم نیست، ولی دوست ندارم هیچ مرد دیگه ایی تو زندگیم باشه "
لبخندی روی لبهای محمود نشست و گفت "همینکه مردی توزندگیتون نیست منو امیدوار میکنه بتونم محبت شما رو جلب کنم ...
از پررویی محمود واقعا جا خورده بودم،دیگه نمیدونستم چی بگم ؟؟
بعد رفتن محمود یه ساعتی بالای سر سالار بودم بعد که از بیمارستان بیرون اومدم سمت بازار راه افتادم تا مقداری برای خونه خرید کنم ...
داشتم به خونه بر میگشتم که ماشین محمود جلوی پام ترمز کرد، با اصرار محمود سوار ماشین شدم تمام مسیرو سکوت کرده بودم.... محمود یه ریز حرف میزد نزدیک بازار ازش خواستم نگه داره داشتم از ماشین پیاده میشدم که گفت " امشب حاج خانوم یه سر میاد خونتون ..."
سفره شام رو جمع کردم و گلبرگ را روی پاهام تکون دادم تا خوابش برد ...
توی اتاق رختخواب پهن کردم گلبرگ را روی تشک گذاشتم ... صدای قلقل سماور توی فضای خونه پیچیده بود ،قطرات بارون روی شیشه کوبیده میشد ...
دستپاچه بودم نگاهم به ساعت دیواری بود ،نمیدونستم به حاج خانوم چه جوابی بدم ،از طرفی باهاش رو در وایسی داشتم، احترام زیادی براشون قائل بودم ....
با صدای کوبیده شدن در حیاط چادر روی سرم انداختم و سمت در رفتم ... همچنان بارون می بارید و زمین خیس اب بود... در و باز کردم حاج خانوم با چتر پشت در ایستاده بود... محمود با خنده پت و پهنی که روی صورتش نقش بسته بود پشت حاج خانوم بود....
زیر لب سلام دادم و تعارفشون کردم و داخل اومدن ...
توی آشپزخونه رفتم و چایی ریختم صدای پچ پچ محمود و حاج خانوم به گوش می رسید ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_شصتوپنج
همونجوري بهم زل زده بود و حرفي نميزد..رفتم جلو ودستش رو گرفتم و بغلش كردم ..مثل يه بچه خودش رو تو بغلم جا داد ..موهاش رو نوازش كردم و گفتم بلاخره اومدم ..مادر جان ..من ناري هستم دختر تو و اصلان خان ..
با شنيدن اين حرف از دهنم يكدفعه حالش يه جوري شد ..و با حالت عصبي من رو پس زد و اشكاش سرازير شدن ..و نگاهي بهم كرد و شروع كرد به جويدن ناخوناش و با حالت پر از اضطراب بهم گفت :من دختر ندارم ..بچه ام رو ازم گرفتن .. بعد هم بهم گفتن مرده .. دختر من مرده ..تو كي هستي ؟از طرف اصلان اومدي ؟ميخواي منو از بین ببری ؟
با گريه گفتم بخدا من ناريم ؟دخترت تو، رو خدا نگام كن .
نگام كرد و گفت : تو دروغ ميگي دختر من کوچیکه هنوز شیر می خوره ..
گفتم من بزرگ شدم پانزده سال از روزي كه من رو بزرگ كردي ميگذره ..
با حالت بچه گونه يه گوشه جمع شد و گفت :كي بزرگت كرده ؟
گفتم مهوش من رو بزرگ كرده ..
با شنيدن اسم مهوش حالش بد شد و شروع كرد به جيغ زدن و گفت اسمش نيار ..
از اينكه مادرم رو اينجوري ميديم تمام وجودم درد ميگرفت ..درست مثل بچه ها ميموند ..با گريه دوباره رفتم سمتش و بغلش کردم: دوباره تو بغلم آروم شد و شروع كرد به نوازش كردن موهام وگفت اره تو دختر مني ..دختر منم موهاش طلایي بود و چشم هاش رنگی بود، درست مثل تو ....زیبا بود ،همه می گفتن شبیه پدرشه .من سنم بالا بود که زایمان کردم و بهم خبر دادن كه برادرم مرده .. شروع کردم به جيغ زدن ...دخترم رو ازم گرفتن و گفتن سودا زده به کله ام .. اره اونا من رو دیوانه کردن ..بردنم دارالمجانين ..وقتي از دوريت گريه ميكردم و ميگفتم دخترمو بياريد ..دخترمو بياريد تا شيرش بدم ..منو ميزدن ،بهم ميگفتن ساكت باش ... تو بغلش اشك ميريختم كه يهو من رو از خودش جدا كرد و دستش رو روي صورتم كشيد و با ترس گفت:واي اگه عظمت خانم بفهمه تو اومدي اينجا ..تورو ازم می گیره.منو تنها نذار ..
با گريه گفتم عظمت سالهاست مرده من دیگه پیشتم نترس ..هر چند وقت یه بار می یام دیدنت ..مثل بچه ها خنديد و گفت راست ميگي؟
گفتم آره بخدا ميام ..
نگام كرد و گفت عروسي كردي ..شوهرت کیه ؟اسمش چیه ؟
گفتم انوش برادر مهوش ..
دستش رو گذاشت رو سرش و گفت مهوش کیه ؟ تو كي بودي ؟؟
ديگه جوابی ندادم ..حالش اصلا خوب نبود ..چند دقيقه پيشش نشستم و دستاش رو بوسيدم، به زور ازش دل كندم و رفتم بیرون از اتاق..
قطرات اشکام رو پاک کردم. امان الله خان بيرون در اتاق وايساده بود با ديدنم گفت خوب مادرت رو ديدي؟؟
گفتم بله خان ..بلاخره بعداز پانزده سال ديدمش.. حالش اصلا خوب نيست ..
امان خان گفت.:حال و روزه مادرت رو دیدی ؟مادرت مجنون شد..حتي يه روزم نتونست تو رو شير بده و همش تقصيره اصلان و مهوشه ..اما تو چكار كردي؟تو رفتي و زن دشمن شدي ..خاندان مهوش باعث مجنون شدن مادرت شدن.محمد پسر من رو از بین برد و بعد خودش از بین رفت... روزي هزار با آرزو ميكردم كاش محمدنمرده بود و خودم روزي هزار بار عذابش میدادم..
باشنيدن اين حرف همه وجودم ترسيد ..ترسيدم از روزي كه بفهمه باعث پسرش انوش بوده..
امان الله خان داد زد چطور با كسايي كه مادرت رو ديوونه كردن و داييت رو از بین بردن زندگي ميكني..
گفتم خوب تو چرا عزيزاشون رو از بین بردی تو سه تا خون ازشون ريختي .. امان الله خان گفت خیال می کنی ،مادرت الان یادش می مونه تورو دیده ..اون همه چيز رو يادش ميره ...اون اصلان و مهوش نميدونه کیه . فقط یه چیز رو خوب یادشه كه اون موقع که تورو ازش گرفتن ودادنش به مهوش ...بهش گفتن جنون داره و انداختنش تو دارالمجانین . تنها چيزايي كه يادشه همينه، روزي هزار بار اينارو تكرار ميكنه ...دیدی دختر؟ دیدی مادرت حتی تو رو نمی شناستت. چرا اومدی ؟کی بهت گفت پات تو این خونه بذاری ؟فهميدي درحال حاضر تنها وارث من تویی، اومدى دنبال ارث ..
گفتگ امان الله خان ..من اومده بودم دنبال مادرم و هیچی ازت نمی خوام نه پول نه ثروت فقط می خوام بس كني اين كينه رو .. بسه هرچقدر آدم فدای مال دنیا و كينه ورزي تو شدن.
خان خندید گفت دختر اصلان این رو می گه ..حرفاي گنده تر از دهنت ميزني و بعد به زور دستم رو گرفت و هولم داد توی اتاق كناري و گفت نمی ذارم بری.تو باید طلاق بگیری ..بايد به ازدواجت پايان بودي و همينجا كنار مادرت بموني..
گفتم من نميخوام طلاق بگيرم..طلاق نه ...من شوهرم و دخترمو دوست دارم ..
امان الله خان بدون توجه به مقاومتم ..در اتاق رو بست و اومد جلوتر و گفت :تو دختر خیرسرى هستي و باید مجازات بشی ..
با گريه گفتم تروخدا بزار برم امان الله خان...
من ناری ام نوه دختری ات، اذيتم نکن ..ولم كن ميخوام برم..بخدا من تا سال پیش از وجودتو و مادرم خبر نداشتم ،اصلا نمی دونستم مادر یکی دیگه هست ..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_شصتوپنج
خيلي کم هستن زنهايي که اجازه ي درس خوندن داشته باشن .تو از اول مهر امسال ميري دبيرستان و اين خيلي باارزشه .
به اين موضوع فکر کن . تا تو دبيرستانت رو هم تموم کني ، اوضاع يه کم بهتر مي شه و شايد تو همين تهران تونستي تو يه مدرسه درس بدي. خدا رو چه ديدي ؟ دنيا که به آخر نرسيده !!!حالام مثل يه خانوم خوش اخلاق پاشو ،بيا بريم ناهار بخوريم . من يکي سر صبحونه اونقدر عجله کردي که نفهميدم چي خوردم . الانم خيلي گشمنه .
جواب اين همه سخنراني و قوت قلب دادنهاي تايماز رو با يه لبخند دادم و از رو زمين بلند شدم . اونم بهم لبخند زد و از اتاقم رفت بيرون.
عصر اون روز با تايماز رفتيم بيرون و توي بازار چرخيديم. خريد کردن ،کلي تو روحيم تاثير مثبت گذاشت. تايماز برام يه دست لباس زيبا به رنگ قرمز عنابي و يه روسري به همون رنگ ، بابت قبوليم تو امتحان به عنوان هديه خريد .باهم شام کباب خورديم و با يه روحيه ي شاد ولي حسابي خسته و از کت و کول افتاده به خونه برگشتيم .
موقعي که داشتم وارد اتاقم مي شدم تايماز گفت : شب رو خوب بخواب چون مي خوام فردا راجع به مهمترين مسئله ي زندگيم باهات حرف بزنم .
حدس زدن اينکه مهمترين مسئله ي زندگي تايماز چي مي تونه باشه ، کار چندان سختي نبود .
برخلاف باشه اي که به تايماز گفتم ، شب ديروقت خوابم برد .چون به موضوعي که گفت ، فکرکردم و بعد از اين هم که خوابم برد تا خود صبح خوابش رو مي ديدم . صبح خيلي سرحال نبودم، چون خوب نخوابيده بودم . اما ظاهرم رو معمولي نشون مي دادم . نمي خواستم فکر کنه به خاطر اون موضوع دارم اوقات تلخي مي کنم . تايماز به تمامي قول و قرارهاش پايبند بود و حالاهم نوبت من بود که به قولي که بهش داده بودم عمل کنم .
وقتي وارد اتاق ناهار خوري شدم ، ديدم شاد و شنگول و حسابي اتو کشيده نشسته . با ديدن من لبخندش عميق تر شد و باصدای بلند و سرخوش جواب سلام رو داد .صبحانه ي کامل و خوشمزه ي صفورا خانوم رو ب خورديم . وقتي اکرم اومد تا ميز رو جمع کنه ، تايماز گفت : بذار براي بعد اکرم. مي خوام با نقره حرف بزنم .
اکرم چشمي گفت و اتاق رو ترک کرد . تايماز نگاهي بهم انداخت و گفت : حتماً مي دوني راجع به چي مي خوام حرف بزنم .
سر به زير گفتم : بله! گفت : سرت رو بلند کن .دوست دارم وقتي باهات حرف مي زنم چشمات رو ببينم . ما من ازدواج مي کني نقره ؟ خانوم خونم مي شي؟ خواستم سرم رو بندازم پايين که گفت : نه بهم نگاه کن و بگو .
خجل گفتم : بله باهات ازدواج میکنم . شاد دستاش رو کوبيد به هم و گفت : کلی حرف آماده کرده بودم با این جواب راحتم کردی ممنونم . همه ي تلاشم رو مي کنم خوشبخت باشي.
با خيال راحت سرم رو انداختم پايين. تایماز گفت:من فردا به طرف اسکو حرکت میکنم و آیناز رو با خودم میارم وقتی بیاد، عقد میکنیم ..جملش سوالي نبود پس منم هيچ جوابي بهش ندادم.
گفت:توهم با اکرم برو و هر چی رو که لازم داری بخر، در ضمن این سفرم مثل قبل زیاد طول نمیکشه پس زود کارات رو بکن .همونطور که حرف میزد
بلند شد رفت سمت پنجره و پرده رو زد بالا و در حالي که بيرون رو نگاه مي کرد ، ادامه داد: خوشبختاته بين تبريز و تهران ، اتوبوس گذاشتن . سه روز با اتوبوس راه هست .يه نصف روز هم تا اسکو با درشکه راه دارم . اگه دو روزم بخوام اونجا بمونم تا آيناز وسايلش رو حاضر کنه ، تقريبا ً سر دو هفته بر مي گردم .همونجور که بيرون رو نگاه ميکرد آروم گفت:دلم برات خيلي تنگم يشه.توچي؟
چي مي گفتم مي گفتم، دلم نمي خواد بري؟ توافکار خودم بودم که دیدم صداش مي ياد ...
گفت : خيلي دوست دارم نقره.
با خوشي از اتاق زد بيرون .
موقع خدا حافظي ، اشک تو چشمام جمع شده بود . نمي تونستم جلوي ريزش اشکم رو بگيرم....
تگفتم : خدا به همراهتون .
همونطور که خيره نگام مي کرد گفت : مواظب خودت باش خاتونم و به سمت بقيه رفت و خداحافظي مختصري با اونا هم کرد و همراه سید علی از در خارج شد .قبلاً تايماز هر روز از خونه مي رفت بيرون و شب مي اومد اما چون مي دونستم شب مي ياد ، نبودش رو تو طول روز حس نمي کردم . اماحالا که مي دونستم چند روزي خونه نمي ياد ، دلتنگش شده بودم .
از زبون تایماز...
گفتم : هيس !!! چه خبره خواهر من ؟ الان يه ايل مي ريزن اينجا.آيناز در حالي که دستش رو به دهنش گرفته بود آروم گفت : اصلاً باورم نمي شه . تو چرا زودتر اين خبر رو بهم ندادي؟
قيافش ديدني بود . اونقدر متعجب بود که چشماش داشت از کاسه مي زد بيرون.
گفتم : کي ؟چطوري؟من واسه خبر دادن به تو بايد مي اومدم اينجا...نمي خواستم تنهاش بذارم، اگه بهت تلگراف مي زدم ، ممکن بود کس ديگه اي هم مطلع بشه. در ضمن مي خواستم به قولي که به تو دادم عمل کرده باشم و کمک کنم نقره درس بخونه . همونطور که قبلاً گفتم : مدرک نهم رو گرفت . اون خيلي باهوشه .
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_شصتوپنج
ولی هر جایی كه ميتونست ثابت كنه كوردستانم رو عوض كردم ...بعدم حق به جانب به اراس زنگ زدم و گفتم تو چی ميگي، من ايرانم و اونم دوستامن، ديروز كه بهت گفتم ميرم روستامون، پس اين سين جين کردنا چيه ؟
گفت: رستا اون عكسها ماله ايران نيست...
گفتم چرا نيست؟
گفت از لباسها و ماشينها کاملاً مشخصه ..
گفتم مگه لباسهاموم چشونه ؟يا فقط اونجا از اين ماشينها هست؟ برو پلاک ماشينها رو نگاه كن، اونوقت ميفهمی ايرانه !
آراس ناچار حرفامو قبول كرد و ازم معذرت خواهی كرد كه صبح بد باهام حرف زده ..
وای اون روز از مرز سکته برگشتم ،خدا رو شکر که بخیر گذشت ، و آراس نفهمید ایران نیستم ، ولی تو دلم بد غوغایی به پا بود ،عذاب وجدان داشتم ، دلم نمیخواست به اراس دروغ بگم ،ولی شرایط زندگیم جوری نبود که همه بتونن درکم کنن که چی کشیدم و چی میگم ...
خیلی به رها میگفتم سلیمانیه رو ول کن و از اونجا موندن به جایی نمیرسی، ولی دلیفان خودش که نمیومد ،هیچی به رها هم اجازه نمیداد بیاد...
رها حتی دیگه حقوقم ازش نمیگرفت، فقط اجاره خونه و خرج خورد و خوارکشو دلیفان میداد ...
خیلی حرص میخوردم ،ولی چاره ای نداشتم... راهی بود که خودش انتخاب کرده بود و حرفای من و بقیه هیچ تاثیری روش نداشت ، دلیفان که میدونست من از این اوضاع ناراضی ام ...
یه جوری مغز رها رو شستشو داده بود كه از هر ده بار که بهش زنگ میزدم يه بار جواب ميداد، اونم با اکراه ...رها حتی واسع ديدن اهون هم نيومد اربيل و من خيلی ازش دلخور بودم اما کم کم بيخيالش شدم و كاری به کارش نداشتم ...
آراس خانوادشو راضی كرده بود كه بيان خواستگاريم ، به خانوادش گفته بود من رستا رو دوست دارم و غير از اون با هيچ زنی ازدواج نميكنم ،اگه هم راضی نشدین ميرم خارج.
خانوادش كه ديدن اراس تصميمش رو گرفته و اگه به حرفش گوش نکنن اراس میره ،قبول کردن بیان خواستگاری . من بايد برميگشتم ايران و با خانوادم صحبت ميكردم كه اگه اومدن، حداقل شرمندشون نشم... مادرم كه اینقد پول ازمون گرفته بود که ديگه شده بوديم عزيز دلش ، پدرمم كه شرمنده بود و ميدونست مقصره حرفی نميزد ، برگشتم ايران (سقز)
خونمون كوچيک و قديمی ساز بود، ولی خونه ای كه تو روستا ساخته بودن خیلی بزرگ بود، اما نه گاز داشت نه ديوار ،
فقط حياط رو نیمه کاره درست كرده بودن، وسايلش هم کهنه و داغون بود با اين وضعيت ابروم ميرفت ...من ميخواستم همه چيز عالی باشه، برای همين پول دادم گاز رو وصل كردن ، ديوار حياط رو درست كردن واسه خونه پرده و مبل ال ای دی و هر چیزی كه بتونم از اون ظاهر درش بيارم خریدم...
كف حياطم با کمک بابام سنگ فرش كردیم ، اصلا نميخواستم بد به نظر برسيم ، تو چند روز همه کارا رو جمع و جور كردیم ..
مادرم از خوشحالی سر از پا نميشناخت تو خوابش هم نميديد يه نفر اینجوری مثل عابر بانک براش پول خرج کنه ...خونه شده بود يه خونه ی ويلايی و شیک ...دو روز به اومدن مهمونا مونده بود که رفتم بازار و از گوشت و مرغ تا تا هر چیزی که میدونستم نیازه خريدم...
واسه ماهور و روناک لباس گرفته بودم اینقدر دلم براشون تنگ شده بود كه قابل وصف نیست ..
روناک هم اكثر وقتا ميومد پیشم... کنارشون خیلی حالم خوب بود ، حالا که عزيزام رو بعد از اين همه وقت ميديدم حسابی خوشم شده بود ، روناک يه پسر خوشگلم داشت، اما شوهرش همون آدم قبلی بود و تازه بدترم شده بود ، وقتی ميديد پدر و مادرم کاری باهام ندارن نميتونست بگه نميزارم زنم رو ببينی، وگرنه قبلا حتی نميذاشت تلفنی باهاش حرف بزنم ...
بلاخره روز اومدن مهمونها رسيد ، مادر آراس به همراه دو تا از عموهاش و زن عمو و عمش اومدن خونمون ...
پدرم فکر كنم از عذاب وجدانی بود كه داشت خيلی باهاشون خوب رفتار كرد، به قدری خوب رفتار کرد كه خانواده ی آراس رو حسابی شرمنده كرده بود .
خانواده ی آراس ميگفتن به خاطر رفتار خوبِ شما حس ميكنیم چند ساله که با هم فاميل هستیم ، یا همدیگه رو میشناسیم...
شب اول بدون اینکه حرفی در مورد خواستگاری بزنیم گذشت ،من و روناک هر چی هنر برای آشپزی داشتیم رو كرديم که خجالت زده نشیم ، مادرم که همیشه بيرون بود و زياد غذا درست نميكرد ...
فردا صبح بعد از صرف صبحانه موضوع خواستگاری رو مطرح کردن و خيلی هم از این بابت خوشحال بودن ، شايد اونا هم حق داشتن که اولش مخالف بودن ،ولی با ديدنم نظرشون عوض شد و با رضايت کامل ازم خواستگاری كردن... آراس از خوشحالی سر از پا نميشناخت...
خانواده ی آراس بعد از تموم شدن حرفاشون كه من خودم به پدرم گفتم برای مهریه چی تعیین کنه... يه حلقه به عنوان نشون دستم كردن و قرار شد بعد از عيد بيان برای عقد و نامزدی ، حس خيلی خوبی داشتم، بلاخره بعد از اين همه بدبختی يه اتفاق خوب داشت تو زندگيم رخ ميداد...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_شصتوپنج
- سر بلند کردم:منصور اینجا یه چشمه بود،گوش کن صدای آب رو میشنوی؟
- بازم خیالبافی!
از جا برخاستم و با عتاب گفتم:ولی من راست می گم.
- کاسه ی آبی را که در دست داشت به سویم گرفت. لج کردم و سرم را برگرداندم.وقتی دوباره نگاهش کردم داشت می رفت.در پی اش دویدم اما حتی نفهمیدم چطور رفت و کجا رفت.وقتی پشت سرم را نگاه کردم .........
حتی از نارون و باغ فرهاد هم خبری نبود.میان گریه فریاد کشیدم:منصور،ترو خدا برگرد من می ترسم!اما هیچ صدایی از گلویم بلند نمی شد، آنقدر دویدم تا همه ی چمنزارهای اطرافم محو شد. به هر جا نگاه می کردم آتشی برپا بود.روز روشن و در آن گرما چه آتشی؟!
-خانم دکتر دیدید دسته گلم پرپر شد....مردهامونم که برنگشتند.پونه بود که زاری می کرد.کسی گفت:همه ی مرده هامونو سوزوندیم.دکتر منصور گفت.
پاهایم می سوخت.نگاهشان کردم برهنه و تاول زده....وای خدایا!
خم شدم و تکه های شکسته کاسه آب را برداشتم و فریاد زدم:منصور....منصور....
از خواب پریدم.هراسان در جا نشستم.دوباره لحظه ای چشمانم را بستم و باز کردم.قلبم چون گنجشکی در قفس بی قراری می کرد، از جا جستم و از اتاق بیرون دویدم.اما وقتی در را گشودم تازه متوجه شدم در اتاق سابقم نیستم. مگر نه اینکه بیش از یک سال بود که حتی رنگ آنجا را هم ندیده بودم.در رابستم و به آن تکیه کردم ،قلبم از غصه چنان به هم فشرده شد که یک لحظه احساس کردم الان است که از تپش بایستد. یک نفر در گوشم گفت:یگانه منصور رفته خیلی وقت پیش از این!
او رفته بود خیلی وقت پیش، یادآوری دوباره اش آتشم میزد ،اما من اشکی برای ریختن نداشتم ،از همان شبی که رفته بود چشمه ی اشک من نیز خشکیده بود....در آینه نگاهی به خودم کردم:من حالم خوبه، همه چیز تموم شده،همه چیز...موهایم را شانه میزدم که تلفن زنگ خورد چند دقیقه بعد مرجان آمد:
یگانه بیداری؟ماهان پشت خطّه....با تو کار داره!
صدای ماهان در گوشم پیچید:سلام به یگانه ی عزیز..
- سلام ماهان حالت چطوره؟
- خوبم ولی اینطور که پیداست تو رو از خواب بیدار کردم.
- نه بیدار شده بودم.
- زنگ زدم تا به یه گپ کوچولو و یه نهار دعوتت کنم ، در ضمن هیچ بهونه ای هم نیار که پذیرفته نیست.
با خنده گفتم:پس یه دعوت اجباریه!
- فکر می کنم به عنوان تنها پسر داییت، این توقع به جاییه اگر بعد از این همه سال دوری،به دیدنم نیومدی ،حداقل دعوتم رو برای چند ساعت با هم بودن بپذیری!
حرف حساب جواب نداشت ،در آن چند روز واقعا فرصتی برای دیدنش نیافته بودم. قرار شد بیاید بیمارستان دنبالم.
*
اتاق تورج شلوغ بود و از سوزان خبری نبود.خانم مجد از پرستاران بخش برایم گفت خانواده ی تورج آمده اند و می خواهند او را با خود ببرند.سوزان با چهره ای متفکر وارد بخش شد.روی نیمکتی نشستیم.
- حالت چطوره؟خانم مجد برایم گفت که خانواده ی تورج می خوان ببرنش.
آهی کشید و گفت: امروز صبح اومدند،خواهرش رو یک بار دیده بودم.اوایل عروسی شون ،یک بار همراه شوهرش،همین آقایی که همراهشونه،اومده بود تهران، دختر مهربونیه!
نمی دانستم چه بگویم از چهره ی سرد و بی تفاوت او چیزی دستگیرم نشد، اما مسلما آنطورها که وانمود می کرد نبود.
- اینا اومدن که تورج رو ببرند.با دکتر جراحش صحبت کردم ،گفت اگر هومن مخالفتی نداشته باشه می تونند با مسئولیت خودشون اینکارو بکنند، باید ترتیب ترخیصش رو بدم.
- ولی اون نیاز به آمبولانس داره!
- خواهرش پرستار یکی از بیمارستان های ملایره،یه آمبولانس در اختیارشون قرار دادند.از این بابت مشکلی ندارند.
- بسیار خوب،پس تو برو استراحت کن بقیه ی کارها رو به من بسپار.
****
سر ظهر وقتی اومدم تا به همراه سوزان به نهارخوری بروی او غرق در افکارش بود.
- سوزان!
- اومدی یگانه؟
- آره، تا کنار آمبولانس مشایعتشون کردم.فکر نمی کنم مشکلی براشون پیش بیاد.
- امیدوارم،راستی یه آقایی اومده بود گفت با تو کار داره!
تازه متوجه ماهان شدم که در انتهای راهرو روی نیمکتی نشسته بود.خدای من پاک فراموشم شده بود،همراه او به یکی از رستوران های همان حوالی رفتیم..
ضمن غذا خوردن پرسید:یگانه بین تو خونواده ی من مشکلی پیش اومده،چرا تو عمارت زندگی می کنی؟ ناسلامتی دختر مایی!
با لبخندی گفتم: نه،شما همیشه مثل خونواده ی نداشته ام بودید و هستید.من برای موندن تو عمارت دلایل خاص خودم را دارم، این باعث نمی شه جایگاه شماها تو قلبم تغییر کنه.
- کاری به خونه و زمین ها ندارم، اما بانوجان می گفت دایی همه ی اموال منقول رو تو بانک برام به امانت گذاشته ، میخوام به کار بندازمشون.
- تو سرت چی میگذره یگانه؟
- لاله جان میخوام پولمو صرف آوارگان جنگ کنم ...
برای توجیه بیشتر کارم ادامه دام:دلم میخواد برای یک بار هم که شده با من به دیدن اونها بیاید،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_شصتوپنج
صداش مظلومانه تر شده بود مثل پرنده ای که توی قفس گیر کرده،نزدیکتر رفتم و گفتم چرا از من خوشت نمیاد؟
با گریه گفت نمیدانم، دست خودم نیست ازت بدم میاد،ازت متنفرم،از دیدنت حالم....
با ترس گفتم هیس همسایه ها میشنون، هر کی ندانه فکر میکنه من دزدیدمت.
مگه ندزدیدی؟مگه سیاه بختم نکردی؟مگه آرامشمو ازم نگرفتی؟من نمیدانم خانوادم از چی تو خوششان آمد؟این بود تهران تهرانشان که میگفتن؟من کم خواهان نداشتم، همه هم کله گنده،آخه من چرا باید عروس زنی مثل مهلا بشم؟
ناخودآگاه دستمو بلند کردم و گفتم بار اخرت باشه راجب مارجانم اینجوری حرف می زنی؟
وقیح تر گفت بزن...منتظر چه هستی بزن...مادرت یه زن هنر است.
دندونامو از حرص روی هم می فشردم و مانع فرود اومدن دستم روی صورتش می شدم.لا اله الا اللهی گفتم و از در خارج شدم.همسایه ها دور حوض طوری نگاهشان به در اتاق ما بود که انگار صفحه ی سینما رو تماشا می کردن.
غلام سیاه با پیراهن یقه درازش و آستین های بالا زده بکو،گوشه ی حیاط چمپاتمه زده بود گفت چیه پسرجان ،عروست از همین اول سر ناسازگاری گذاشته؟زن باید روزی یه جاش بشکنه تا سر به راه بشه، اینی که من دیدم از الان جلوشو نگیری کلاهت پس معرکه است...
از روی ایوان یک قدم جلوتر رفتم و با عصبانیت گفتم ازین به بعد خواستی راجب زن من حرف بزنی دهنتو آب بکش.. فهمیدی یا جور دیگه حالیت کنم؟
غلام سیاه بلند شد و گفت چه می خوای بکنی؟
از پله ها پایین رفتم و گفتم یبار دیگه حرفشو بزن تا بفهمی چه می کنم.
غلام سیاه حمله کرد سمتم و صدای جیغ و داد بچه ها و زن ها بلند شد.یکی من می زدم و یکی اون...
مروارید که معلوم بود دلش به حال من بچه یتیم بین این همه غریبه سوخته، با جیغ و داد می گفت ولش کن ،به شما چه ربطی داره توی خانه مان چکار می کنیم ،میگم ولش کن.
زن غلام سیاه رو به مروارید دست به کمر گفت می خواستی صدات رو توی سرت نندازی تا همه بشنون و این معرکه راه بیوفته،یه خورده قد داری و شیش متر زبان...بزار از راه برسی بعد زبان دربیار...ما تازه عروس بودیم ،با یه ایل خانواده ی شوهر زندگی می کردیم،دردت چیه؟ آقای خودتی نوکر خودت،نه مادرشوهر بالاسرته ،نه خواهر شوهر تنگ دلت.
مروارید گفت خانواده ی شوهر به شما میارزه که معلوم نیست هر کدامتان چه جور ادمی هستین ..
یکی مروارید می گفت و یکی همسایه ها، تا اینکه قصد حمله به مروارید رو داشتن که دستشو کشیدم و وارد اتاقمون شدیم.
لباسام پاره شده بود و گوشه ی لبم پاره بود.مروارید که عصبانیت و حال بدمو دید مشغول روشن کردن سماور شد.
سرمو روی بالش گذاشتم و خستگی راه و دعوا باعث شد به خواب برم.
با صدای قوقولی قوی خروس جنگی غلام بیدار شدم.آفتاب در حال بالا اومدن بود و مروارید گوشه ی دیگه ای از اتاق خوابیده بود.دختر ریزه میزه با زبانی تیز...پتویی که مروارید روی سرم انداخته بود رو کنار زدم و نشستم.
چقدر دلم می خواست مروارید روی خوش نشون بده و تلخی نکنه.نزدیکتر رفتم ...
صورت سفید و گردی داشت که تا الان خوب ندیده بودم. به سرعت چشم هاش رو باز کرد..
گفتم خوب خوابیدی؟
گفت مگه می زاری؟کله ی سحر اومدی بیدارم کردی که اینو بپرسی؟
غلتی زدم و رو به آسمون درازکش گفتم راستش دلم برای غرغر کردنات تنگ شده بود،گفتم یوقت از ساعتش نگذره.
سر جاش نشست و گفت تا اون روم بلند نشده و همسایه هارو به جانت ننداختم پاشو برو.
بلند شدم و کتمو برداشتم.به سمتش برگشتم و گفتم دارم میرم دنبال یه لقمه نان برای توی زبون دراز، وقتی رفتم درو از داخل ببند.
اینو گفتم و از در خارج شدم.
به طرف خونه ی دائی جان راه افتادم.دائی جان با دیدنم گفت این دفعه بری کی بر می گردی پسر جان؟لبت چه شده؟
با شرمندگی گفتم مفصله دائی براتون تعریف می کنم،حالا واسه من کار هست سر ساختمان؟
دائی گفت جایی که من هستم که نه، ولی می برمت پیش اوس عبدل،دنبال کارگر بود.
در حین قدم زدن بعد از اینکه ماجرارو برای دائی جان تعریف کردم با متانت همیشگیش،دست ها پشت کمر، آروم گفت از مهلا بعید بود این کار...خودت چرا زیر بار رفتی؟الانم که به زمینت نرسیدی...آخه این چه دردسری بود برای خودت ساختی پسرجان؟کم بدبختی داشتی؟زن که دلش با شوهرش نباشه اون زندگی دست کمی از جهنم نداره،اشتباه کردی رضا،اشتباه...
ولی دیگه برای شنیدن این حرف ها دیر شده بود،کاش دائی جان قبل از عقد نزدیکم بود و برام بزرگتری می کرد،چقدر جای خالی آقاجانم تو تک تک لحظه های زندگیم هویدا بود...
دوباره سر ساختمون ها مشغول کارگری شدم و شب ها هم مشغول درس خوندن.قبلا خسته و کوفته که به خونه می رسیدم مارجان با عشق چای جلوم میذاشت و با محبتاش خستگیم در میشد، ولی الان مروارید با توقعات و غرغرهاش اذیتم میکرد و نه راه پس داشتم نه پیش.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾