eitaa logo
داستان های واقعی📚
38.3هزار دنبال‌کننده
261 عکس
496 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
شیوا گفت برو ؛؛ آره اونجا خوبه ...توام ناهار مهمون ما ؛؛  ببخش که معطل شدی آقا ... وقتی اون مرد رفت شیوا رو کرد به من که با تمام وجود منتظر بودیم ببینم دکتر چی گفته ..ادامه داد : می دونی گلنار دکتر یک چیزی گفت که من بهش فکر نکرده بودم .. خیلی بهم ریختم ..اون میگه فکر نکن که خوب شدی و جامعه تو رو می پذیره .. اونایی که می دونن تو جذام داشتی هرگز نمی تونن اینو فراموش کنن و ازت دوری می کنن .. زخم هات اذیتت می کنه ..هنوز جامعه ی ما به اون رشد نرسیده که بدونه این بیماری وقتی خوب میشه سرایتی نداره .. برای همین الان پنجاه در صد کسانی که توی جذام خونه زندگی می کنن خوب شدن .. اگر قرار باشه بهتر نشن که خوره باید همه ی بدنشون رو تا حالا خورده باشه ..ولی دیگه راه برگشتی ندارن محکوم میشن همون جا تا آخر عمر زندگی کنن .. نه کسی در مورد این بیماری به کسی آگاهی میده و نه رحمی برای این آدم ها وجود داره ..کسانی رو دیدم که عزیز ترینشونو بردن و گذاشتن اونجا و دیگه سراغش نرفتن ..حتی براش عزا داری کردن .. ترس از این بیماری فقط به خاطر اینکه باکتری اون بیشتر حمله می کنه به پوست صورت و دست و گردن .. چون لطیف و در معرض هواست ..همین ..به هر حال من با عزت الله خان حرف زدم ..و به این نتیجه رسیدیم که تا کسی نفهمیده تو رو به جای دور ببره .. جایی که شناسایی نشی ..هنوزم خیلی مراقب باش کسی متوجه نشه وگرنه  دنیا رو برات جهنم می کنن .. خوب حالا گلنار با این وصف من چطوری برگردم خونه ؟..عزیز رو که می شناسی محاله منو قبول کنه ... شیوا دیگه نتونست حرف بزنه و بغضش ترکید و من در فکر فرو رفتم اصلا با عقل من جور در نمی اومد .. حس می کردم باید یک کاری بکنم اعتراض داشتم ولی نمی دونستم فریادم رو سر کی باید بزنم ... شیوا گفت : چیه ؟ این چه قیافه ای به خودت گرفتی ..تو اگر جای من بودی چیکار می کردی ؟ گفتم : من از حقم دفاع می کردم ..اون خونه به همون اندازه که مال عزیز هست مال شما هم هست .. مگه خونه مال پدر عزت الله خان نبوده ..مگه حالا مال آقا نیست ؟ اون موقع عزیز ؛ خانم خونه بود حالا شما خانم اون خونه ای..اینقدر که خودتون رو بی حق و ....بی حق و ...یعنی ..نمی دونم ..آخه شما خودتون رو دست کم می گیرین ... با این فکرایی که می کنین بهتره همین الان  یک ماشین بگیریم و برگردیم همون جا تا بمیریم .. مگر اینکه شما بدونی و برای خودتون حق قائل باشین که یکی از صاحب های اون خونه هستین ... دوتا بچه و شوهرتون اونجاست ..من اگر جای شما بودم میرفتم ,, بالای اتاق می نشستم و می گفتم این خونه مال منه هر کس نمی خواد منو ببینه از این خونه بره بیرون  ... من می دونم عزت الله خان پشت شماست ..تنهاتون نمی زاره ...ولی اینکه بریم و عزیز ما رو بیرون کنه و ما هم سرمون رو کج کنیم از خونه بیایم بیرون ..شما راست میگی نریم بهتره ..سنگ رو یخ میشیم ...من  نمی دونم درست می فهمم یا نه .. ولی اون دکتر چرا اینطوری روحیه شما رو خراب کرد ؟  جامعه نمی پذیره غلط می کنه نمی پذیره ؛؛ .. هر کس نمی خواد بره به جهنم ..چطور جامعه دل سیاه رو قبول  می کنه ؟یک زخم رو قبول نمی کنه ؟ این همه آدم بد و دزد و کلاهبردار رو قبول می کنه ؟ ولی کسی مثل شما رو که این همه خوبی توی وجودتون هست به خاطر یک زخم  نمی خواد ؟ نه نمیشه ..شما باید با شجاعت بری و در مقابل اونا بایستی ..به خاطر بچه هاتون ...اونا مادر می خوان ..این حق رو از خودتون و اونا نگیرین ... عزیز مگه کیه ؟ اونم یک آدمه که اگر تو دلش بری اون از شما می ترسه  ...من می دیدم که چقدر از آقا وحشت داشت ..نترسین .. به خاطر بچه هاتون نترسین ... شیوا همینطور گوش می کرد و منم می گفتم .. نمی دونم چطوری ولی این عقیده ی من بود .. بابای من عادت داشت زور بگه ولی من هرگز زیر بار نمی رفتم و اونم اینو فهمیده بود ..و کاری به کارم نداشت ..اون می دونست که اگر دست روی من دراز کنه منم اونو می زنم ..این شجاعت رو در من دیده بود . حالا بعد از سالها می فهمم که هر کجا ترس و ضعف باشه زور و ظلم رشد می کنه .. آدم های ظالم از ترسی که توی دلشون دارن از مظلوم می ترسن پس سعی می کنن فشار بیشتری به اونا بیارن تا مبادا قدرتشون رو از دست بدن ... احساس می کردم  حرفای من روی شیوا اثر گذاشته؛ چون بشدت توی فکر رفته بود بدون اعتراض به من گوش می کرد  .. اون زمان من خودمم از عزیز می ترسیدم ..ولی هیچوقت اجازه نمی دادم کسی این ترس رو توی نگاه من ببینه ..اون روز سرد ما توی یک  جای گرم و قشنگ چلو کباب خوردیم .. و من احساس می کردم شیوا حالت مصمم تری به خودش گرفته ...و امیدوار بودم وقتی عزیز رو دید خودشو نبازه ... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بخدا که میشد با صراحت بگی ساره از ساناز هم زیباتر شده بوددستهای امیر حسین تو دستای ساره بود و لرزش ریزی تو دستاش بود که به وضوح دیده میشد و من نمیدونستم که چرا انقدر استرس داره با ناراحتی رفتم جلو گفتم ساره جان چرا انقدر میلرزی ؟ عزیز عمه‌! گفت عمه از هیجانه. عاقد شروع به خوندن خطبه کرد و من در اون ساعت فقط در حال دعا کردن بودم از دور می دیدم که منوچهر هم داشت آرام آرام اشک می ریخت و دستمال کاغذی تودستش رو به گوشه چشمهاش میکشید و مطمئن بودم که نادم ترین آدم بود البته که این ندامت دیگه فایده نداشت یک ثانیه از روزهای رفته رو نمیشه برگردوند ..همه یه جورایی در سکوت بودن محمد و ثریا یه حالت نگرانی داشتن اونا هم برای دخترشون ناراحت بودن چون هرچه بود اونشب دخترشون از اونها جدا میشد و زندگی جدیدش رو در خونه خودش شروع میکرد . عاقد خطبه رو تکرار میکرد بار دوم جوونها گفتن عروس زیر لفظی میخواد یهو منوچهر یه کارت بانکی به ساره داد گفت بفرما دختر قشنگم …ماهمه کنجکاو بودیم که ببینیم چقدر داده ،که یدفعه حاج رسول گفت بابای دوماد بگو چقدره همه بدونن گفت ناقابله پنجاه ملیون هست همه تعجب کردن از کجا آورده بود و اینکه چطور از دست مرجان قِسر در رفته همه براش دست زدن و برای بارسوم که عاقد خطبه رو خوند ساره گفت با اجاره پدرو مادرم وبررگترهای جمع و عمه جانم بعله . آخ که این دختر چقدرخانم بود و مشخص بود زیر دست مادری همچون ثریا بزرگ شده بعد دیدم منوچهر ساناز رو صدا زد و یه چیزی دم گوشش گفت و ساناز هم دستش رو دور گردن منوچهر انداخت وبوسش کرد با تمام نگرانی و فضولی که داشتم بی خیال شدم وبسمت ساره رفتم یک سرویس طلا براش خریده بودم که بعد از منوچهر اولین نفر من کادو دادم و دیگه همه کم کم کادوهاشون رو به ساره دادن .بعد از مراسم عقد همگی داشتیم بسمت سالن میرفتیم  من داشتم با ثریا صحبت میکردم که یدفعه صدای منوچهر منو بخودم آورد …گفت ملیحه خانم ، لطفاًیک لحظه صبر کنید نگاهی بهش انداختم و خودمو جمع و جور کردم گفتم بله !!گفت یک لحظه به حرفام گوش میدی گفتم بعله بفرمایید گفت من خیلی مریضم و خودم میدونم که عمری ندارم از زندگیم خیری ندیدم چون چوب کارهامو خوردم فکر نکنی خدا منو ول کرد ! نه من تاوان اعمال زشتم رو همین دنیا پس دادم اذیتت کردم میدونم امامیخام چیزی رو بهت بگم .  تنها زرنگی که من کردم ملکی داشتم و مرجان ازش خبر نداشت اون رو فروختم و برای این دوتا بچه گذاشتم که الان پنجاه ملیونش رو به امیر دادم سهم ساناز رو دلار خریدم تا با خودش ببره از ساناز خاطرم جمم که خوشبخت میشه و اما امیر حسین ! اون هم زیر دست مردی میره که خودش تو بچگیش کمکتون کرده و بزرگش کرده خواستم در جریان باشی که این پول از کجا آمده فقط یه خواهش ازت دارم موقع رفتن ساناز منو خبر کن بیام فرودگاه !کمی سکوت کردم وگفتم باشه خبرتون میکنم .چی میتونستم بهش بگم  پدر بچه ها بود و از اینکه گفت من عمری ندارم براش افسوس میخوردم با خودم میگفتم این مرد !هم عمر خودش رو تباه کرد هم عمر منو ! بخاطر یک اشتباه بخاطر یک هوس ! یکی نبود بهش بگه مگر ملیحه چه چیزی داشت که بخاطرش زندگی چندین و چند ساله ات رو تباه کردی .بیخیال شدم و در جمع مهمانها قرار گرفتم .همه شادی میکردن وبزن و برقص میکردن و منهم وسط جمع می لولیدم و خودم رو بی خیال ترین آدم دنیا نشون میدادم بعد از شام به پایان عروسی نزدیک  میشدیم همه جمع شدند تا امیر حسین و ساره به خونشون برن .بیچاره  داداش سیاوش مسئول بردن و آوردن منوچهر بود و حسابی هم زحمتش میشد اما اونهم لابد پیش خودش فکر میکرده که اینم برادرشه و زحمتشو میکشید. همه بدنبال عروس رفتیم آخر شب همه با خوندن شعری برای من میخواستن شادی مارو دو چندان کنن همه میگفتن،ملیحه خانم بیداری واست عروس میاریم . منم میخندیدم میگفتم عروس عمه !!!گل سر سبد همه …دوباره نگاهم از دور به منوچهر افتاد داشت لبخند میزد بلاخره ماشین عروس رو کناری پارک کردن و عروس داماد پیاده شدن و محمد براشون یک گوسفند قربانی کرد و همه داشتن بسمت آپارتمان عروس میرفتن که چون طبقه دوم بود و پله داشت منوچهر نمی تونست از پله ها بالا بیاد یهو بلند صدا زد امیر حسین بابا !! یه لحظه بیا !امیر حسین بسمت ویلچر منوچهر رفت وجلوش  ایستاد .منوچهر دو لا شد و هر دو‌پای امیرحسین رو گرفت و با حالت  التماس و زاری گفت امیر جان بابا ،تو منو حلال کن خیلی در حقتون بدی کردم واست پدری نکردم منو ببخش و شروع کرد گریه کردن جاریهام خصوصا مهین بشدت گریه میکردن یهو مهین گفت امیر حسین جان باباتو حلال کن،امیر حسین دو لا شد دست منوچهر رو از پاهاش باز کردوبغلش کرد بوسیدش اشک همه در اومده بود یهو چشمم به حاج رسول افتاد که با ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و با شلوغی بیرون اتاق گفت: اومدن! -من بیام؟ +اگه خوبی بیا؛ حرفی نیست. کمی بعد از دیار بیرون رفت، رخ به رخ پریناز شدم پوزخندی بهم زد و گفت: خیلی خوشحالی نه؟ فکر می‌کنی بردی؟! دلم نمی‌خواست دهن به دهنش بشم!!میخواستم از کنارش رد بشم که گفت: تو فکر کردی این مرد فرنگ رفته ای که شب به شب دخترای طلایی و چشم رنگی خارجی تخ‍تشو پر میکردن به تو دل میبنده؟! از اجبار احمد خان و ترس آ برو با تو ازدواج کرد! زیاد دل خوش نکن! -فعلا که شوهر منه و تو بی نصیب! اینو گفتم و از کنارش رد شدم، همون موقع مهمون ها وارد خونه شدن، چشمم به پسری خورد که تو تبریز خیلی وقتها میدیدمش! خودم رو عقب کشیدم و سعی کردم تو دیدش نباشم! میترسیدم منو ببینه و یادش بیوفته عروس بی آبرو شده رفیقشم...قلبم تند تند میزد و دهنم خشک شده بود از ترس! حالت تهوع سراغم اومده بود و نمی‌دونستم چیکار کنم!تا درگیر خوش آمد گویی بودن برگشتم تو اتاق! همونجا کنار در نشستم پاهام نمیتونست تا وسط اتاق بکشدم! کم مونده بود گریه ام بگیره؛ میدونستم یه روزی ساواش رو میشه واسش، اما از تصورش هم میترسیدم!عمرا اگه می‌گذشت ازم!میترسیدم ولم کنه! میترسیدم دیگه حتی بچه ای هم براش مهم نباشه! تو فکر و خیال بودم که در باز شد و خورد به کمرم! آخ ریزی گفتم و از جلو در بلند شدم، دیار متعجب گفت: جلو در نشستی؟ چیزیت که نشد؟! سر بالا انداختم و گفتم:نه! در رو بست و گفت: چرا اینجا نشستی حالت خوبه؟ نیومدی بیرون؟ یه دروغ سرهم کردم و گفتم: یهو ضعف کردم؛ حالم بد شد اومدم تو اتاق! هم راست بود هم دروغ! نبض دستم رو گرفت و گفت: یخ کردی، حتما بخاطر اون چیزاییه که خوردی دیگه ترشی نخور تا بگم یه چیزی بیارن بخوری، نمی‌خواد بیای استراحت کن! تا اومد بره گفتم: کجا؟ آروم خندید و گفت: مهمون اومده ها! الان نمیگن پسر خان کو؟!ها؟ ور دل زنشه؟ لبخندی زدم و گفتم: برو، من حالم رو به راه نیست! -با این رو به راه نبودنت انتظار دارم بچه غول تحویل بدی نه بچه قورباغه! گفته باشم! لبخندی بهش زدم، در رو باز کرد و گفت: دیگه اینجا نشینی، برو دراز بکش تا آهو رو بفرستم سراغت! از اتاق که بیرون رفت نشستم رو زمین و اشک ریختم! اگه میفهمید دیگه این حمایتاش از بین می‌رفت نه؟ اگه میفهمید قبلا دلداده یکی دیگه بودم غوغا میکرد... کف دستم رو کشیدم رو صورتم و تو خودم جمع شدم! تا آخر شب تو اتاق موندم، شنیدم که یه نفر حال عروسِ احمد خان رو گرفت که مهتاج خانوم گفت عروسم بخاطر وضعش یکم اوضاعش ناخوشه! غذایی که آهو برام آورده بود دست نخورده موند! تا آخر شب گریه میکردم و خودمو دلداری میدادم که دیار حداقل بخاطر بچه کاریم نداره! از نگرانی خوابم نمی‌برد! عمارت کم کم ساکت شد و کمی بعد در باز شد و دیار با چراغ نفتی اومد تو اتاق! آروم صدام کرد: ماهی! چرخیدم سمتش، چراغ رو گذاشت کنارم و گفت: نخوابیدی؟ باز که هیچی نخوردی! پاشو که بگم واست غذا بیارن. تو جام نشستم و گفتم: میل ندارم که نخوردم! اومد جلو تر و گفت: مگه میشه باید به زور بخوری! بوی تنش حال بدم رو بدتر کرد، بی اختیار عُق زدم و از جا بلند شدم و رفتم تو حیاط! چیزی تو معده ام نبود که بالا بیارم فقط چند باری عق زدم! از آب خنک حوض به صورتم زدم، دیار پشتم رو می مالید! برگشتم سمتش و گفتم: برو، خوبم! -چت شد یهو؟! با کمی خجالت گفتم: بوی عرق میدی!!چشم گرد کرد و گفت: کو؟ پیراهنش رو بو‌ کرد و گفت: تو این سرما کی عرق می‌کنه آخه؟! -من حس میکنم! +پس از این به بعد نزدیک شدن به تو هم قدغنه؟ای بابا، نخواستیم اصلا! بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:بوی توتون میاد! -حرصی نگاهم کرد و گفت: چرا بو می‌کشی؟ عه! سر چرخوندم و دنبال رد اون بو بودم، درست روی ایوان عمارت، همون پسر داشت پیپ میکشید و موشکافانه نگاهم میکرد! قلبم ریخت؛ از جا بلند شدم و گفتم: بریم تو سردم شد! از جا بلند شد و منم پشت سرش راه افتادم جرأت نداشتم اون سمتی نگاه کنم! تا رفتیم تو خونه هر چی آیه و قرآن دایه یادم داده بود خوندم؛ بلکه شرش از سرم بیوفته، موقع خواب دیار جاشو کنارم پهن کرد سریع گفتم: لباساتو عوض کن انقدرم نزدیک من نباش! -اینا رو داری جدی میگی ماهی؟ یعنی چی دختر! عجبا! شانس منو ببین! خانوم ویار منو گرفته، ای دیار بخت برگشته!شانسه من دارم! جاش رو با غر غر برد کنار و پشتش و به من کرد و دراز کشید! یطور رفتار می‌کنه انگار تقصیر منه؛ با بغض گفتم: واسه چی قهر میکنی مگه دست منه؟ مگه من خواستم اینجوری بشه؟چرخید سمتم و کلافه گفت: الان چرا بغض کردی؟ نزدیکت بشم که حالت بد میشه! دور بشمم که گریه میکنی، چیکار کنم الان! +دور باش اما قهر نکن، رو به من بخواب! چشمی گفت و اینسری رو به من خوابید و آروم گفت: هعی دیار! عمرا فکر میکردی انقد زن ذلیل بشی! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برای همین یه روز یه کادوی خیلی خوب براش گرفتم و رفتم خونشون گفتم معصومه من همچین فکری رو نکردم فقط نخواستم که ناراحت بشی و بگی خواهرم حامله میشه ولی من نمیتونم حامله بشم ،معصومه گفت اشکال نداره من که بجز تو توی این شهر کسی رو ندارم و اگر من حامله نشم مطمئنم که محسن ازدواج میکنه اونوقت دیگه من طاقت نمیارم.. گفتم نگران نباش انشالله که حامله میشی.. آقاجونم و مادرم گاهی به ما سر می‌زدن و گاهی هم ما میرفتیم بهشون سر می زدیم خونمونو عوض کرده بودیم و یه خونه ی بزرگتر خریده بودیم.. دوری از نرگس خانم برام خیلی سخت بود ولی خب چاره ای نبود باید می رفتیم و توی خونه جدیدی ساکن شدیم،خونه ی جدیدمون خیلی شیک و امروزی بودانصافاً مرتضی سنگ تمام گذاشته بود و نمای داخلی خونه رو کلا تغییر داده...خلاصه بعد از نه ماه انتظار دخترم شیرین به دنیا امد دختری که اینقدر خوشگل بود توی بیمارستان همه ی پرستار ها می اومدن و به تماشاش میایستادن ،واقعا خیلی خوشگل بود من نمیدونم که این دختر به کی رفته بود ولی زبانزد شده بود.. مرتضی یک مهمانی مفصلی ترتیب داد و گفت به جای اون اتفاق نحسی که سر پسرم افتاد این دفعه می خواد که جبران بکنه و انصافاً هم جبران کرد و به صد نفر شام دادمادرم اومد بیست روز پیشم موند وای هرچقدر اصرار کرد که ده روز هم من برم نرفتم.. خلاصه شیرین پنج ماهه بود که یه روز معصومه اومد و شروع کرد به گریه زاری کردن میگفت محسن میخواد زن بگیره به این هم گفته یا تحمل کنه و یا اینکه بزاره بره. دختر مورد علاقه شونو پیدا کرده بودن، با شنیدن این حرف‌ها نشستم کنار معصومه و حسابی با هم گریه کردیم من خودم یک بار طعم تلخ خیانت رو چشیده بودم الان می فهمیدم که معصومه چی میکشه.. با دیدن ساک کنار دست معصومه پرسیدم معصومه میخوای کجا بری گفت پروین می خوام یکی دو روزی خونه ی شما بمونم اگه اجازه بدی،بعد اگر محسن نیومد دنبالم می رم خونه ی آقاجون اعصابم به هم ریخته بود و حوصله ی هیچکس رو نداشتم معصومه دو هفته خونه ی ما موند یکی از اتاق ها رو داده بودم بهش ولی محسن اصلا سراغی ازش نگرفت همش منتظر بودیم که مادرم زنگ بزنه و بگه که محسن رفته شهرمون دنبال معصومه ولی مادرم گفت که محسن اصلانرفته وحتی بهش زنگ هم نزده بعد از دوهفته معصومه وسایلش رو جمع کرد و گفت میخواد بره خونه ی آقاجون می‌خواستم اجازه ندم و مانع بشم، مرتضی هم باهاش صحبت کرد و گفت نرو اینجا خونه ی خودته فکر کن خونه ی داداش بزرگترتی،معصومه گفت نه این مشکل یه طوری نیست که بگم یکی دو ماهه حل میشه این مشکل ریشه‌ای هست پس من باید برم خونه ی پدرم خیلی دلم می سوخت که دوباره آقاجون و مادرم ضربه ی دیگه میبینن ولی دیگه چاره نبود معصومه رفت و من تنها نشستم و گریه کردم راستش اتفاقات اخیر حسابی اعصابم روخراب کرده بود اصلا تحمل هیچ کاری رو نداشتم اگه بهم میگفتند جات کجه درست بشین یک ساعت گریه میکردم دوری از نرگس خانم هم اذیتم می کرد هر چند که در هفته چندین بار میرفتم خونشون .. دخترم که مثل پنجه ی ماه بود بزرگ و بزرگ تر می شد،دخترم شیرین تقریباً یک و نیم سالش بود که معصومه طلاق شو ازمحسن گرفت خیلی ناراحت بودم خیلی اذیت شدیم،ولی خب به هر حال چاره‌ای نبود معصومه نمیتونست یه زن دیگه رو تو زندگیش تحمل کنه..معصومه طلاق گرفت و تو خونه ی آقاجونم زندگی می‌کرد من بعضی موقع ها می رفتم به دیدنشون سعی میکردم زود برم تا حوصله اش سر نره از یه طرف دیگه هم معصومه رو می آوردم خونمون و بعضی موقع ها تا یک ماه تو خونمون میموند،ولی خودش موذب بود و زود می رفت ،آقاجونم میگفت خوب نیست که یک زن طلاق گرفته بیاد یک ماه تو خونه ی تو بمونه .. هر چند که من به مرتضی شک نداشتم ولی خب باز هم می ترسیدم که اتفاقی بیفته یه روز مرتضی اومد خیلی پریشان حال بود، گفتم چی شده گفت یکی از دوستامو که سارا رو بهم معرفی کرده بود دیدم،وقتی اسم سارا اومد حالم خراب شد.. مرتضی گفت سارا مرده .. شوکه شدم گفتم چی میگی اون که حامله بود بچه چی شده بچه اش به دنیا آمده بعد مرده؟؟ بچه رو کی نگه داشته؟؟ گفت دوستم تعریف میکرد که انگار با یه پسری تو دانشگاه آشنا شده بود ولی اون پسر هم مثل سارا هیچی نداشت اما برای اینکه بتونن درمانگاه و از جنگ ما در بیارن نقشه کشیده بودن و بچه هم از همون پسره بوده بعد میان سراغ من که درمانگاه را از من بگیرن اگر ما زرنگی نکرده بودیم صددرصد درمانگاه رو از ما میگرفتن،بچه هم وقتی سارا شش ماهه حامله بوده تو شکمش خفه میشه چون سارا فشارش زیاد بوده و باعث میشه که بچه تو شکم سارا خفه بشه .. گفتم خوب بعدش چی شده گفت هیچی سارا و شوهرش میرن تو یک شهر دیگه کارکنن وقتی داشتن میرفتن تصادف می کنن و شوهرش زنده میمونه ولی سارا میمیره .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
توی عالم خواب و بیدار حس کردم ایلخان اومده لبخندی روی لبم نقش بست و تابی به خودم دادم و برگشتم و چشمم رو باز کردم .. هنوز حس تشخیص نداشتم ..نور اتاق هم کم بود ولی یک لحظه با خودم فکر کردم ایلخان چطور جرئت کرده بیاد توی اتاق من .. از جام پریدم و نشستم ؛ جمشید رو دیدم ..جیغ بلندی کشیدم .. دستشو گذاشت روی دهن من و با تمام نیرویی که داشت دوباره منو خوابوند و... هیچ کاری از دستم بر نمی اومد .. با حالت چندش آوری گفت : خودت رضایت بده سر و صدا نکن تو زن منی .. وقتی دیدم تقلا فایده ای نداره سرمو تکون داد و دستشو از روی دهنم برداشت گفتم : ولم کن تو به من قول دادی .. گفت : تا کی باید صبر کنم ..دیگه طاقت ندارم ..؛ اگر دوباره رفتی بدون تو چیکار کنم ؟ گفتم باشه ؛ باشه ..بزار به خودم بیام .. به محض اینکه تونستم دستم رو رها کنم چاقو رو از توی دستارم در آوردم اولین جایی که تونستم کنار صورتش کشیدم .. احساس کردم که باید زخم عمیقی باشه چون خون فوراره می زد ولی جمشید صورتشو گرفت و من از فرصت استفاده کردم و با یک حرکت قل خوردم و خودمو انداختم روی زمین و چاقو رو گذاشتم توی گردنم و گفتم : گمشو کثافت ؛ خودمو می کشم همینطور که از کنار صورتش خون میریخت در یک چشم بر هم زدن با یک لگد محکم منو نقش زمین کرد و چاقو رو از دستم گرفت .. با همه ی نیرویی که داشتم فریاد زد م..فخرالزمان ؟ فخرالزمان ؟ به دادم برس ... همینطور که تقلا می کردم خونی رو که از صورت جمشید می ریخت توی سر و صورتم  حس می کردم ،وقتی سرشو بلند کرد با همه ی نیرویی که داشتم فریاد زدم، کثافت، بسوزی الهی ... و اون در حالیکه چاقو رو گذاشت روی صورتم و گفت : حالا باید شکل هم بشیم ، برو دعا کن با همین چاقو تیکه تیکه ات نمی کنم ،صدای فخرالزمان و ماجون که می کوبیدن به در و  التماس می کردن در رو باز کنه می شنیدم معلوم بود توی اون دل شب همه خبردار شدن ،جمشید نگاهی از روی خشم به من کرد و بلند شد و بالای سرم ایستاد و گفت : منتظر باش نعش اون ایلاتی قلچماق رو برات بیارم ،داغی به دلت بزارم که اینطور منو سکه ی یک پول کردی و آبرو برام نذاشتی حالا همه فکر می کنن می خواستم با تو چیکار کنم ، پس مونده ی دهاتی، نکبت ، تقصیر منه که بهت رحم می کنم .تو خوبی حالیت نیست هر چی باشه بیابون گرد و نفهمی ،در حالیکه یکی داشت در رو می شکست و ضربه هایی مثل پتک می خورد  به در نیم خیز شدم و داد زدم ، تورا خدا از دست این دیوونه نجاتم بدین . ماجون ؛ ماجون به دادم برس ، جمشید با حرص  چند تا لگد محکم زد به پهلوی من و دوباره نقش زمین شدم و نفس توی دلم پیچید . دستار رو از سرم کشید و توی مشتش مچاله کرد و گذاشت روی صورتش و رفت در رو که حالا سوراخ شده بود باز کرد. و فریاد زد اینجا چی می خواین گمشین پدر سگ ها اوووی الدنگ ،مرتیکه کی به تو اجازه داده وارد اندرونی من بشی ؟ و من احمد رو دیدم از خجالت خودمو جمع کردم و زانوم رو گرفتم توی سینه ام و با صدای بلند گریه کردم ،صدای احمد رو شنیدم که به ترکی گفت : همینو می خواستی ؟ ماجون فریاد می زد ، برای جمشید نگران بود ، و انگار اصلاً منو یادش رفته بود و با حالتی وحشت زده همینطور که می گفت : خاک بر سرم شد چیکارت کرده صورتت چی شده همه جا پر خونه ، دنبال جمشید رفت ... فخرالزمان در حالیکه گریه می کرد پشت سرشون داد زد و  گفت : الهی به تیر غیب گرفتار بشی جمشید،  الهی دردی بگیری درمون نداشته باشه و بعد اومد کنار من  و گفت :یا فاطمه ی زهرا چیکار کرد با تو؟ کجات زخمی شد الهی  بمیره، الهی تیکه تکیه بشه ، یکی این بدبخت رو ببره مریض خونه همه بدنش پر از خونه نمی فهمم کجاش زخمی شده ،سرمو بلند کردم گفتم : نترسین فخرالزمان من زخمی نشدم این خون اون کثافته ،اما صدای ماجون رو شنیدم که گفت : احمد چرا اونجا وایستادی بدو ، بدو به صفر بگو ماشین رو بیاره ، زود باشین. فخرالزمان در حالیکه بشدت گریه می کرد فحش می داد و جمشید رو نفرین می کرد... زیر بغلم رو گرفت و گفت : پاشو دختر جان، من بهت چی گفتم  ؟ نگفتم جمشید کسی نیست که مدت زیادی صبر کنه میاد سراغت ؟ حرفم رو گوش نکردی و برگشت و گلنسا رو دید که حیرت زده به ما نگاه می کرد فخرالزمان سرش داد زد چرا وایستادی زود باش اینجا رو تمیز کن یک رختخواب بنداز توی اتاق من ببرمش پیش خودم هر کس هر کاری دلش می خواد بکنه این دختر دیگه تحت حمایت منه نمی زارم کسی بهش دست بزنه ،چشم ازش بر نمی دارم ،پاشو عزیزم ، لباست رو عوض کن بریم اتاق من . ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مصطفی با برکه ای که تو دستش بود به سمتم اومد و کنارم‌نشست بهم‌نگاه کرد و متوجه حال بدم شد و گفت _حالت خوبه ؟ خیلی رنگت پریده! سرم‌رو تکون دادم و گفتم : _خوب نیستم اصلا حالت تهوع بد دارم دستم‌رو گرفت و کمکم کرد بلند شم و گفت : _بیا تا نوبتمون بشه بریم‌یا آب به سر و صورتت بزن ،رنگ به رو نداری ! سری تکون دادم و تابلو ها رو دنبال کردیم به سمت سرویس بهداشتی رفتیم ... مصطفی دم در ایستاد و من داخل رفتم و سر و صورتم رو آب زدم که همونموقع دلم‌ پیچید و هرچی تو معدم‌ رود و نبود بالا آوردم نفس نفس میزدم که یک زن با حالتی بدی نگاهم کرد و گفت :_حامله ای ؟ دستم رو به روشویی تکیه دادم و همونطور که دستم رو آب میزدم گفتم: _نمیدونم تای ابروش رو بالا داد و گفت : _عجیبه ! منم حامله بودم تا ماه چهارم پنجم همینجوری بالا میاوررم ایشالا که چیزی نیست پیش دکترت برو .. گفت و از دستشویی بیرون رفت ،کم مونده بود دیگه گریم بگیره ... دوباره به صورتم آب زدم و از دستشویی بیرون رفتم مصطفی با نگرانی گفت _چرا انقدر طول کشید ؟ نمیدونمی‌گفتم و که با هم رفتیم بشینیم بعد خودش رفت یک لیوان آب برام آورد و گفت بخورم ،وقتی آب رو خوردم حس کردم کمی بهتر شدم ... بالاخره بعد از کلی معطلی نوبت ما شد به سمت اتاق دکتر رفتیم ، وارد شدیم و بعد از سلام روبروش نشستم شرایطی که برام پیش اومده بود رو براش توصیح دادم که عینکش رو برداشت و گفت _عجیبه ! چیزایی که میگید علائم بارداری هم هست !ولی جهت اطمینان باید آزمایش بدید تا من مطمئن بشم .. با استرس به مصطفی نگاه کردم اما چیزی از چهرش ندیدم ،دکتر چیزی روی برگه نوشت و گفت :_برید پذیرش بگید سریع ازتون آزمایش بگیرن جوابم یکی دوساعته آماده میشه، اونجوری میتونم تشخیص بدم‌مشکل چی هست ،مصطفی تشکری کرد و با هم از اتاق بیرون رفتیم ... به صندلی اشاره کرد و گفت :_تو بشین‌من برم وقت بگیرم واسه آزمایش... سری تکون دادم و با استرس روی صندلی نشستم،کمی‌طول کشید و مصطفی برگشت همونجور که نگاه به برگه ی داخل دستش مینداخت گفت :_بیا بریم‌ اون طرف هست ... سر تکون دادم و همراهش از راهرو خارج شدیم‌تا به اتاقی رسیدیم به سختی رگ‌دستم رو پیدا کرد و آزمایش رو گرفت، حین گرفتن خون هم میگفت از شدت استرسی که داری خونت کمی‌میاد کمی نمیاد ... هر کی جا من بود استرس میگرفت ... طبق گفته ی دکتر جوابش یکی دوساعتی طول میکشید تا آماده بشه ... مصطفی نگاهی به اطراف انداخت و گفت : _بیا بریم‌یجیزی بخوریم تا جواب آماده بشه ... رنگ به رو نداری، باشه ای گفتم و همراه هم از بیمارستان خارج شدیم ... مصطفی از چند نفر پرس و جو کرد و بعد از کمی راه رفتن به جیگر فروشی رسیدیم ،خودش لقمه میگرفت و به زور میداد بخورم ،وسط هر لقمه هم میگفت رنگت پریده خون هم دادی باید بخوری تا پس‌نیفتی ... بالاخره بعد از کلی جیگر خوردن مصطفی رضایت داد و بعد از حساب کردن بیرون رفتیم نگاهی به ساعت انداخت و گفت : _هنوز کلی مونده تا جواب آماده بشه تو راه یه پارک ریدم‌بیا بریم‌بشینیم تو هم‌یکم هوا بخور قدردان بهش نگاه کردم و باشه ای گفتم .. وارد پارک شدیم‌و روی یکی از نیمکت ها نشستیم ،مصطفی به بچه هایی که داخل پارک بازی می‌کردن نگاه کرد و من در حالی که عصبی گوشه ی ناخونم رو میکندم گفتم: _بنظرت جواب چی میشه .. اخمی کرد و گفت :_کندی اون دست رو ... دستم رو گرفت تو دستش و به جلو خیره شد و گفت: _هر چی درسته همون میشه... پوفی کشیدم و دستم رو از دستش بیردن کشیدم و گفتم :_چرا زمان نمیگذره ؟ _میگزره ... بالاخره بعد از دوساعت برگشتیم بیمارستان مصطفی رفت و جواب آزمایش رو گرفت و خودش نگاهی بهش انداخت ،بهم که نزدیک شد گفتم: _چیزی از توش فهمیدی ! با خنده گفت: _منکه دکتر نیستم ... صبر بده الان میریم میفهمیم چیه ...هوفی گفتم و با هم به سمت اتاق دکتر رفتیم دو نفر جلوتر از ما بودن و مجبور شدیم کمی صبر کنیم ..به قدری کلافه شده بودم که پاهام رو همینجوری روی زمین تکون میدادم مصطفی نگاهم کرد اما میدونست تا من نفهمم دردم چیه استرس و اضطرابم کم نمیشه ..بالاخره بعد از کلی انتظار نوبت ما شد با هم وارد اتاقش شدیم...دکتر با لبخند گفت _جواب رو گرفتید ؟ مصطفی برگه رو جلوش گذاشت و گفت : _بله خدمت شما ... دکتر عینکش رو زد و با چشم های ریز شده به برگه نگاه کرد بعد از چندی سرش رو از روی برگه بالا آورد و گفت :_حدسم‌درست بود !شما باردار نیستید!با خوشحالی به مصطفی نگاه کردم که مصطفی با نگرانی پرسید: _پس مشکل کجاست! دکتر برگه رو گذاشت روی‌میز و گفت: _متاسفانه یک تومور تو شکمشون هست که رشد کرده..چندباری پلک زدم تا بتونم حرفش رو تجزیه تحلیل کنم بعد گفتم :_پس این روز به روز بزرگ شدن شکمم و حالت تهوع چیه ... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_:ان شالللهه ..ان شااله که بزودی شاپور بفهمه به دردش نمیخوری گورتو گم کنی از وسط زندگیم .. _:نههه ..منظورم اینه تا به دنیا اومدن بچم اینجا میمونم .. دستمو رو شکمم کشیدم. .بچم که دنیا بیاد به شاپور گفتم خونه جدا بگیره! من نمیخواستم دلشو بکشنم. .ازخودم از حرفی که زدم بدم اومد ..یاد فخری و کفایت افتادم. آه کفایت! ولی چه کنم مریم خودش خواست ! تحقیرم کرد مجبور شدم ناخواسته دلشو به درد بیارم ..بینوا رنگش پرید. به تته پته افتاد .. _:تو ...تو ..حامله ای ؟؟ .لبخند زدم . _:بله! مریم ماتش برده بود که شاپور اومد..نگاهشو ببین هردومون چرخوندو گفت. ._:شراره تو هنوز ساک تو دستته ! مریم خوب راهنماییش میکردی. . مریم یهو زد زیر گریه. .. شاپور کلافه گفت_:اول بسم الله چی شد ! ؟ مگه خودت اصرار نداشتی به باهم بودن. .چیه مریم ؟ تورو خدا بزارید کمی ذهنم آروم بشه.منم آدمم. .لعنتی ها بزارید به درد خودم بمیرم ... _:زنت حاملس ! چرا بهم نگفته بودی ؟ اگه میدونستم حاملس نمیراشتم بیاد ! _:اصلا میفهمی چی میگی مریم ؟ تو تکلیفت باخودتم مشخص نیست.. _:من نمیتونم ببینم جلو چشمم شکم گنده کنه و فیس و افاده برام بیاد،نظرم عوض شد،برگردید. خسته و عصبی بودم با این حرف مریم بدتر بهم ریختمو گفتم اینجا خونه شوهر منه ..منم اینجا راحتم اگه شما ناراضی هستی بفرماید ..میتونید تشریف ببرید ... وای خدا مریم سرخ و کبودشد و تو یه چشم بر هم زدنی حمله کردبهم ..سریع دستمو رو شکمم گرفتم و داد زدم_:شاپورر... چشمهامو بستم و چند لحظه بعد با صدای بلند سیلی باز کردم. .سیلی که شاپوربه صورت مریم زد ! مریم دستش رو صورتش بوددو هاج و واج داشت نگاهمون میکرد ! حیرت رو تو چشمش میدیدم ! شاپور درمونده و غم آلود گفت_:خودت کردی ! خودت کردی ! مگه من و شراره مضحکه توییم ..نه به اون اصرارت نه به این انکارت ! من خیلی باهات راه اومدم مریم از همون موقع ازدواج تا الان! میتونستم طلاقت بدم برم زن بگیرم. .ولی نخواستم. .گفتم بزار مریم هم زندگیشو کنه ..تا منو میخواد..بزار منم کنارش باشم حتی اگه دلم باهاش نباشه ! ولی تو امشب دست رو زن حامله من بلند کردی مریم ! وقتی پیش چشم من شراره رو میزنی ..دور ازچشم من هر بلایی میتونی سر اون و بچم بیاری ..پس لطف کن امشب تشریف ببر خونه پدرت ! به عمو جانم سلام بنده رو برسان هروقت هم گفتی میام،مهریتم تمام و کمال میدم ! خوش اومدی. مریم گریش بیشتر شد،دلم سوخت ..ملتمس رفتم سمت شاپور. . _:ببخشیدش ..منم باهاش بد حرف زدم ..عصبیش کردم،اینبار ببخشیدش. شاپور داد زد_:حرفشم نزززززن ! شراره اگه بگم به خاطر تو میخوام بره دروغ گفتم. به خاطره ..به خاطررره بچم...وقتی دیدم بهت حمله کرد ،ترسیدم. ...خدا این بچه رو بعد هشت سال بهم داده نمیتونم بی عقلی کنم. ..بعد آهی کشید و بدون اینکه مریمو نگاه کنه گفت_:برسونمت یا میتونی بری ؟؟ مریم شروع کرد به فحااشی کردن بدترین فحش هارو به من و شاپور میداد. هر لحظه فکر میکردم شاپور به خاطر حرفهای مریم پرخاش کنه ولی آروم تماشاش میکرد. مریم که رفت اتاقش تا وسایلاشو برداره. شاپور دستمو گرفت و گفت_:بریم ..زیاد سر پا موندی ! میبینی شراره ..دیونه منم یا این ؟ سکوت کردم، منو برد تو یه اتاق بزرگ ..بزرگ و باشکوه. .پر زرق و برق ! از اونایی که هر دختری ..هر زنی آرزوشو داره. با شوق داشتم اتاق رو نگاه میکردم که یهو.شاپور اومد سمتم. .با گریه گفت _:شراره امشب دردمندترین مرد رو زمین منم .... از رفتارش خشکم زده بود_:دلم داره میترکه ..زهر مارم امشب! با مادرم بحثم شد سر ازدواجش ..سر پنهون کاریش ..سر رفتارش با تو ..مادرم مثل الیاس و بابک عذر منم خواست،دردمو غصمو برداشتم بیام پیشت که اومدم و سهیل گفت رفتی ..تو میدونی چه حالی شدم وقتی فهمیدم زن حاملم. .زنی که بچه من ..دردانه ی من تو شکمشه تو این شب راه افتاده تو جاده یعنی چی ؟ تو نمیدونی با اون کارت چه بلایی سر من آوردی ..ولی گذشتم. گفتم خبط و خطایی که شده...آخه من روح آقامو قسم خوردم دست روت بلند نکنم ..اینم الان. .تو نمیدونی وقتی آدم به زنش که هشت سال باهم سرشو رو یه بالش گذاشته بگه بره چقدر درد داره. .یه درد تلخ و گس ..اینقدر تلخ که شیرینی پدر شدنم هم نمیتونه کاری کنه .. .کمی نگاهم کرد از نگاهش هراسیدم. _:میخوام یه رازی رو امشب بهت بگم شراره. لحنش جوری بود که نفسم تو سینه حبس شد. _:چه رازی ؟؟ _:من دیووانه نیستم ! براش ناراحت شدم ..فکر کردم از غصه زیادی داره این حرفو میزنه ..شاید از نگاهم فهمید_:باور نکردی ها ...؟ _:برام مهم نیست ! خودتو اذیت نکن ..توپدر بچه منی ! من تورو دیوونه نمیدونم شاید عصبی بودم به مادرت یه حرفی از سر نادانی زدم ..معذرت میخوام به دل نگیر... شاپور رفت سمت دیوار .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صدای فریاد ارش چنان بلند بود که حس کردم شیشه های ماشین به لرزه دراومد،ترسیده و بغض کرده گوشه ی در کز کردم و دستامو جلوی صورتم گرفتم،ارش با فریاد گفت بیخود کردی،مرجان اون روی منو بالا نیار،تو میدونی اون مردی که داشتی باهاش حرف میزدی و اونجوری میخندیدی چه ادمیه،برای بار اخر دارم بهت میگم دیگه حق نداری با کسی بجز من اونجوری حرف بزنی وگرنه من میدونم و تو فهمیدیییییییی؟ همونجوری که دستام جلوی صورتم بود با صدای لرزونی گفتم:آآرره،فهمیدم........ارش دیگه چیزی نگفت و من هم همون‌جوری که از توی شیشه بیرون رو نگاه میکردم کل مسیر رو اروم و بی صدا اشک ریختم،منکه کاری نکرده بودم اون مرد خودش بهم نزدیک شد و سر صحبت رو باز کرد......به خونه که رسیدیم ارش سریع از ماشین پیاده شد و بدون اینکه به من توجهی کنه داخل رفت،اینم از جشن عروسی که آنقدر منتظر رسیدنش بودم و فکر میکردم خیلی خوش میگذره........باقدم های لرزون از پله ها بالا رفتم و یکراست خودمو به اتاق رسوندم،خبری از ارش نبود حتما دلش نمی‌خواست باهام چشم تو چشم بشه،با بی حوصلگی لباسمو دراوردم و توی حموم رفتم تا دوش بگیرم و کمی اروم بشم... بشم،بیرون که اومدم بازهم ارش توی اتاق نبود ،انگار تنبیه سختی برام در نظر گرفته بود چون خوابیدن به تنهایی توی اون اتاق واقعا اذیت کننده بود........ توی تخت که دراز کشیدم واقعا دلم برای ارش تنگ شد و از اینکه اونجوری باهاش حرف زدم پشیمون شدم اما خب خودشم مقصر بود ….اونشب غرورم بهم اجازه نداد سراغش برم و‌هرجوری که بود خوابیدم،صبح که شد،چشمامو که باز کردم ارش و جلوب خودم دیدم،….چشمای باز منو که دید لبخندی زد ‌و گفت بابت رفتار دیشبم واقعا معذرت میخوام،راستش خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مقصر اصلی خودم بودم،نه اینکه تو تقصیری نداشته باشی نه،اما با شناختی که من ازت دارم میدونم رفتار دیشبت فقط بخاطر اذیت کردن من بوده،میشه ازت خواهش کنم دیگه هیچوقت اینجوری رفتار نکنی؟من روی تو حساسم مرجان،دوست ندارم کسی حتی بهت نگاه کنه چه برسه به اینکه بخوای کنار مرد غریبه ای بشینی باهاش حرف بزنی و بخندی…..اونروز هرجوری که بود هردو از دل هم دراوردیم و بعد از خوردن صبحانه به پیشنهاد آرش بیرون رفتیم تا نهار رو بیرون بخوریم….وقتی از ارش راجع به خانواده اش پرسیدم و گفتم دیشب به هم معرفیمون نکرد سری تکون داد و گفت انقدر از دستت عصبانی و ناراحت بودم که حتی به اتوسا هم تبریک نگفتم و بدون خداحافظی جشن رو ترک کردم،دو روز دیگه جشن پاتختی اتوساست و قول میدم اونجا دیگه به هم معرفیتون کنم اما باید خیلی حواست باشه چون مادرم فوق العاده زن تیزهوشیه…..بعداز نهار دوباره با ارش راهی بازار شدیم تا لباس مناسبی برای جشن پاتختی بخرم و اینبار انتخاب آرش رنگ سبز بود……ارش میگفت برای روز پاتختی حتما باید هدیه ای برای عروس تهیه کنیم و با همفکری هم برای اتوسا گردنبند زیبایی خریدیم که با سنگ یاقوت تزیین شده بود،اون‌ دو سه روز هم گذشت و دوباره همون ارایشگری که روز عروسی آرایشم کرده بود اومد تا برای جشن اماده ام کنه….اینبار جشن پاتختی توی خونه ی اتوسا برگزار می‌شد و تمام کسانی که توی عروسی حضور داشتن برای جشن پاتختی هم دعوت میشدن….غروب که آماده شدم و دوباره جلوی آیینه رفتم تا خودمو نگاه کنم،میدونستم امروز دیگه حتما با مادر ارش روبرو میشم و باید ظاهر موجه و قابل قبولی داشته باشم،مثل دفعه ی قبل آرایش خیلی ملایمی روی صورتم انجام داده بود….. لباسم اینبار آستین های تقریبا پفی داشت ،واقعا سلیقه ی ارش رو توی انتخاب لباس تحسین میکردم که انقدر زیبا پسند بود،ارش که اومد دوباره هرکدوم توی ماشین های جداگانه ای نشستیم و به سمت خونه ی اتوسا حرکت کردیم،راننده که ترمز کرد باورم نمیشد اینجا خونه ی اتوسا باشه،اصلا خونه بود یا کاخ؟حتی از عمارت تیمسار هم قشنگ تر بود…..پیاده که شدم ماشین ارش هنوز نرسیده بود،سریع در ماشین رو بستم و وارد خونه شدم،چندین نگهبان و سرباز جلوی در و توی حیاط ایستاده بودن و کوچه رو زیر نظر گرفته بودن….. داخل خونه که رفتم برخلاف روز عروسی شلوغ بود و تقریبا اکثر مهمان ها حاضر شده بودن،دوباره گوشه ی کنجی انتخاب کردم و نشستم،کل خونه با رنگ سفید و ابی طراحی شده بود و‌ارامش عمیقی به ادم منتقل میکرد……درست نیم ساعت بعد از من ارش در حالیکه دسته گل بزرگی توی دستش گرفته بود وارد خونه شد و‌ یکراست به سمت اتوسا رفت،دوباره نگاه های پنهانی من و ارش شروع شد و‌‌سعی میکردیم به دور از چشم بقیه همدیگرو زیر نظر بگیریم….. صدای موزیک که بلند شد جوون‌ترها مجلس رو توی دست گرفتن …….کاوه پسر خاله ی اتوسا همراه یکی از دخترهای حاضر توی جشن نشسته بودند، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خان عمو با صدای گرفته ای جواب داد خوبه دختر سر زمینه چه اتفاقی براش بیوفته یه کم پیش دیدمش سرحاله سرحاله. خیالمون بابت اقا صفدر راحت شد و حالا فقط کنجکاو بودیم بدونیم دلیل اونجا اومدن خان عمو چیه. احد تعارف کرد سر سفره کنارمون بشینن و ناهار بخورن ولی خان عمو قبول نکرد و گفت شما که هنوز غذا رو نکشیدید پس من زودتر حرفامو بزنم و برم. همه رو به روی خان عمو نشسته بودن تا بلاخره شروع به حرف زدن کرد و گفت اومدم حلالیت بگیرم ازتون. اون روز های اولی که اومدین ده خوب باهاتون تا نکردم و با پسرام الکی زندگی شما و اقا صفدرو سخت کردیم... این خونه ها و ریاست ده همش مال شما و اقاتونه ما نباید این اختیار رو از شما میگرفتیم ولی خب خدا هم بد جواب کار اشتباهمون رو داد و اینطوری بی ابرومون کرد. احد با اشاره ای که به فهیمه شد سرش رو پایین انداخت تا با کسی چشم تو چشم نشه و خان عمو ادامه داد بعد از اون بی ابرویی تک تک بچه هام از این ده رفتن چون طاقت شنیدن حرف های مردم رو نداشتن ولی خب من با خودم گفتم مگه قراره چقدر دیگه عمر کنم این مدت هم میسوزم و میسازم و همینجا زندگیم رو میکنم ولی خیر اینطوری نمیشه.... من هم دیگه تحمل این نگاه های خیره ی مردم و پچ پچ هاشون و نچ نچ‌کردن و لب گزیدن هاشون رو ندارم. اشتباه کردم منم باید همون روز دست زنم رو میگرفتم و از اینجا میرفتم ولی خب هنوز هم دیر نشده و امروز قبل از این که برای همیشه از این ده برم اول رفتم از صفدر حلالیت خواستم و کلید خونه ام و تمام اختیار هایی که توی این ده داشتم بهش دادم. بعد هم اومدم از شما حلالیت بخوام شاید اگر شما حلالم کنین از دست این بی ابرویی که برام درست شده خلاص بشم و بتونم ببرون این ده کنار بچه هام راحت زندگی کنم. کسی حرفی نمیزد و همه انگار که برای خان عمو ناراحت شده بودن تا بلاخره عمه دهن باز کرد و گفت حلالت باشه خان ما قبل از این هم کینه ای به دل نداشتیم اتفاقاتی که افتاد به خاطر ندونم کاری های خود فهیمه بود هرچی بود گذشته و شما دیگه تصمیمتون رو گرفتین انشاالله که از این به بعد زندگی ارومی داشته باشین. خان عمو از جاش بلند شد و قبل از رفتن رو به احد و عسگر کرد و گفت اونقدری که نیاز داشتم تا بتونم یه خونه بگیرم و تا اخر عمر خرج خورد و خوراکم رو بدم از زمین هام برداشتم بقیش رو به اقاتون بخشیدم شما پسر ها با این همه زمینی که بهتون میرسه خوشبخت میشید و از خونه بیرون رفت. با حرف های خان عمو همه حسابی توی فکر فرو رفته بودن و نیومدن اقا صفدر رو فراموش کرده بودن. اون روز ناهار رو دور هم خوردیم و تا نزدیک های غروب درباره ی این همه زمینی که بهمون رسیده بود حرف میزدیم. طوطی اصرار داشت که عمه رو راضی کنه و از این به بعد داخل خونه ی خان عمو اینا زندگی کنن ولی عمه راضی نمیشد و میگفت حالا خان یه چیزی گفت از کجا معلوم پس فردا نخواد برگرده و توی خونه اش زندگی کنه؟ بعد از رفتن عمه اینا ظرف هارو خاکستر مالی کردم و با دبه ابی که داشتیم همش رو اب کشیدم. احد به خاطر نیومدن اقاش خیلی دلخور بود و بعد از این که یه چایی ریختم کنارش نشستم و گفتم چرا تو فکری؟ شونه ای بالا انداخت و گفت من میدونستم اقام نمیاد نمیدونم این چه کینه ایه از من به دل گرفته گلی تو بگو من مگه به تو بد کردم که اقام هنوزم باهام قهره؟ لبخندی به روش زدم و گفتم کدوم بدی؟ حالا که اون نیمد ما برای اشتی کنون میریم دیگه برای یه لقمه ناهار که به خونه ی خودشون برمیگرده. احد با ذوق گفت چقدر مهربونی تو دختر. از این حرفش جا خوردم و حسابی خنده ام گرفته بود. شب موقع خواب مدام حرف های عمه توی ذهنم تکرار میشد و میگفتم اگه بقیه ی زن ها شوهرمو از چنگم بیرون بکشن چی؟ ولی خب نمیتونستم به احد چیزی بگم چون قبل از این که من بخوام بخوابم خودش زودتر رخت خوابش رو برمیداشت و میرفت توی سالن میخوابید انگار که اصلا دلش نمیخواست توی اتاق کنار من بخوابه البته خودمم از این مسئله یه ترس و دلهره ای داشتم ولی حرف های عمه بدجوری ذهنم رو درگیر کرده بود و همش میترسیدم یکی مثل فهیمه پیدا بشه احد رو گول بزنه و از چنگ من بیرونش بیاره. دل خوشی ازش نداشتم ولی بلاخره هرچی بود شوهرم بود و توی یه خونه زندگی میکردیم. اون روز هم گذشت و روز بعد که قرار بود پیش شوهر عمه بریم احد به موقع به خونه نیومد و نتونستیم بریم. یک هفته از عقدمون گذشته بود و احد همچنان با اقاش قهر بودن.اون روز ها عمه هر روز به سراغم میومد و درباره ی خواب و بیداریمون و جای خواب احد سوال میکرد من حسابی خجالت زده میشدم ولی خب چی میتونستم بگم وقتی اینقدر سوال و جوابم میکرد.عمه بلاخره بعد از یک هفته تصمیم‌ گرفت که خودش با احد حرف بزنه و بگه که این رسم زن و زندگی داشتن نیست. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بهم یه کاغذ دادن و گفتن اینو بدم به ریحان خانم و بگم این نامه از طرفِ‌ فرهادخانِ و خواسته که ریحان خانم یواشکی و بدون اطلاع از عمارت خارج بشه و بره پیش فرهادخان.. مهین گریه میکرد و به هق هق افتاده بود حسابی ترسیده بود و دستاش میلرزید!!! با تنفر به شیرین نگاه کردم چطور تونست اینکارو بامن بکنه؟ فرهاد سرِ مهین داد زد:تو چرا اینکارو کردی؟ مهین که از ترس میلرزید از اون دادِ فرهاد بدنش به لرزه افتاد.. گفت:مجبورم کـردن آقا! آقا به سکینه گفت که مهینو ببر بیرون.. شیرین که مثل همیشه پی مقصر بود از جاش بلند شد و گفت:اینحرفا دروغه من از چیزی خبر ندارم..همه ی اینحرفا پاپوشه که این دختر برای من درست کرده به من اشاره کرد و بااون چشمای پراز نفرتش به من خیره شد.. شیرینو خوب شناخته بودم میدونستم خیلی راحت میزنه زیر همه چیز و اشتباهاتش رو میندازه گردن دیگران .. فرهادخان رو به من کرد و گفت: اون نامه رو بده به من ..بااین حرف شیرین کمی خودشو جمع و جور کرد.. نامه رو از بقچه درآوردم و توی دست فرهادخان گذاشتم... فرهاد خان کاغذ مچاله شده رو باز کرد و جلوی صورت شیرین گرفت و گفت:بعد از این همه سال ،دست خطِ دخترعمومو خوب میشناسم.. شیرین آب دهنشو قورت داد و نتونست حرفی بزنه صورتش از حرص سرخ شده بود و لب هاش رو میجویید ... فرهادخان توی اتاق قدم زد وگفت: تو و خواهرم رعنا،کسایی که هم خون من هستین به من خیانت کردین از دشمن برام دشمنتر بودین ...زنِ منو باهزار تا دوز و کلک فرستادین به عمارت اون مرتیکه تا اذیتش کنه..اما حالا نوبت منه،نوبت منه که تلافی کنم.. همه ی این روزایی که من و ریحان رو عذاب دادین... شیرین اشک میریخت و خودشو به فرهادخان نزدیک کرد و وگفت:غلط کردم پسرعمو،اشتباه کردم..تو بزرگی کن و مارو ببخش .. اولین بار بود که میدیدم شیرین اینجوری التماس میکنه دلم اصلا براش نمیسوخت..اینقدر عذابم داده بود که این التماس ها دربرابرش هیچی نبود.. کاش فرهاد یه تنبیه درست و حسابی براشون درنظر بگیره.. توی همین فکرها بودم که فرهاد باخشم گفت: بااینکاری که کردین،مطمئنا ارباب شمارو از این عمارت بیرون میکنه و به عمارتِ پایین میفرسته!! با این حرفِ فرهاد خان گریه شیرین شدت گرفت و با صدای بلند به فرهادخان التماس میکرد...مادرِ شیرین هم بهش ملحق شد و هردو جلوی فرهادخان ایستاده بودن و ملتمسانه اشک میریختن... فرهاد به بیرون چشم دوخته بود و نگاهشون نمیکرد،توی فکر بود چند ثانیه بعد گفت:اربابِ بزرگ به هممون گوشزد کرده بود که توی این عمارت،خیانتِ هم خون مساوی هست با طرد شدن از عمارت‌ ..من همه چیزو بهشون میگم و ارباب خودش تصمیم میگیره که با شما چیکار کنه.. شیرین با هق هق میگفت:خواهش میکنم چیزی بهشون نگو‌فرهاد خان،اگه ارباب بفهمه حتما مارو از اینجا بیرون میکنه و میفرسته به عمارتِ پایین.. فرهادخان چشماش رو ریز کرد و گفت:به یک شرط با ارباب صحبت میکنم تا شمارو از اینجا بیرون نکنه.. شیرین خودشو‌ کمی جمع و جور کرد و گفت:هرچی باشه قبول میکنم اقا،هرچی باشه.. آقا با جدیت گفت:هیچکس نباید بفهمه ریحان توی عمارتِ شاپور بوده هیچکس اگر کسی بفهمه خودم ازاینجا بیرونتون میکنم... شیرین با دستش زد روی دهنشو گفت:این زبون قفل میشه آقا،قول میدم هیچکس نفهمه.. آقا پوزخندی زد و گفت:خوبه !و.... شرطِ دیگه اینکه دیگه کاری به کارِ ریحان ندارین و اذیتش نمیکنید ..شیرین کمی مکث کرد و زیرلب گفتم:چشم فرهادخان شیرین و مادرش هنوز آروم اشک میریختن و از ترسِ اینکه از عمارت طرد نشن اون شرطارو قبول کردن،اما پشیمونی توی نگاهشون به من دیده نمیشد فرهاد خان سری تکون داد وگفت:حالا میتونین برین،به احترام عموی خدابیامرز ازتون گذشت میکنم اما شرطایی که گذاشتم رو فراموش نکنید وگرنه منم همه چیزو زیرپا میزارم... شیرین به نشونه ی تایید سری تکون داد و همراهِ مادرش بدون معطلی از اتاق خارج شدن.. فرهادخان نفس عمیقی کشید،روبه من کرد وگفت: جلسه ی تنبیه تو میفته برای بعد،حالا میتونی بری توی اتاقت‌‌ با چشم هایی پراز نگرانی گفتم:تنبیهِ من آقا؟من که کاری نکردم خودتون فهمیدین که همه ی اینا مقصرش شیرین و رعنا خانم بودن.. فرهاد از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:تو هم نیازه یه سری توضیحات برای من بدی.. اون غرورش گاهی منو میترسوند!!!بدون اینکه حرفی بزنم بقچه ام رو گرفتم و رفتم سمت اتاقم فکرمیکردم همه چیز حل شده و وقتی فرهاد حقیقتو بفهمه دیگه بمن کاری نداره،اما مثل اینکه به این راحتیا بیخیال نمیشه..از سالن گذشتم و به اتاق رسیدم درو باز کردم و وارد شدم بی اختیار لبخند روی لبم نشست.. هنوز همه چیز همونطور چیده شده بود، چشمم به تابلو افتاد و بهش لبخند زدم، ازهمه بیشتر دلم برای اتاق تنگ شده بود، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و کسی کاری به کارم نداره و بیشتر وقتم رو در کنار سهراب و سیاوش میگذروندم تا از آب و گل در بیان و بتونن از خودشون مراقبت کنن... یک سال گذشت و بچه ها شروع کردن به راه رفتن و جلوی چشمم بزرگ شدن ،هر چقدر سهراب مظلوم و آروم بود ،سیاوش برعکس شیطون تر و جسورتر بود و این تضاد تو همون یک سالگی مشخص بود و هر کس میدیدشون به زبون میاورد،حالا هر دو راه میرفتن و به مراقبت بیشتری نیاز داشتن کمک تو کارهای خونه ی یه طرف و نگهداری از این دوتا یه طرف البته دلنگرانی هایی هم ازاطرافیان وجود داشت که باعث میشد بیشتر مراقب بچه ها باشم... تا اینکه صدای خان ننه در اومدو مدام غر میزد که انگار آسمون پاره شده و فقط تو دوقلو زاییدی ، بچه ها رو ول کن و به کارها برس ،تا کی میخوای مثل چی دنبال بچه هات باشی ،همش دنبال بهانه میگردی تا از زیر کار در بری،فکر نکن حواسم نیست،من رباب نیستم شوهرش رو از چنگش در آوردی و حرف نزد و ساکت شد ، از فردا اگه کاری رو زمین بمونه من میدونم و تو.. گفتم بخدا هر کاری باشه من انجام میدم ولی بچه ها رو نمیتونم تنها بزارم، یادتون نیست بچه ی زری چطوری زیر کرسی خفه شد ،اگه خدایی نکرده از پله ها قل بخورن ،یا وقتی تنور روشنه بیفتن تو تنور چه خاکی بریزم رو سرم ،اونوقت کی جواب ارسلان خان رو میتونه بده؟ خان ننه گفت اینقدر حرف نزن، اگه تو کار کن باشی بچه ها رو شیر بده و بزارشون تو اتاق من ،خودم حواسم بهشون هست، اختر و افسر که دست تنها نمیتونن به این همه کار رسیدگی کنن ،تو و زری و رباب هم باید پا به پاشون کمک کنید و کارها رو سرو سامون بدید.. دیگه بحث فایده ای نداشت و چشمی گفتم و رفتم دنبال کارهایی که باید انجام میدادم.. از فردا بچه ها رو حسابی سیر میکردم و میبردم تو اتاق خان ننه و خودم هم پا به پای بقیه مشغول کار میشدم.. کارهامون چند برابر شد ،چون ارباب کلی گاو و گوسفند خریده بود و دوشیدن و درست کردن مشتقات شیر ،مثل ماست و کره و روغن کلی وقت گیر بود و چند نفر رو میخواست، تو این بین یه دختری چهارده ساله به اسم پری که از خانواده ی فقیر روستا بودن برای کارهای خونه و دوشیدن دامها به کلفت ها اضافه شد ولی بازم کار زیاد بود و باید از صبح علی الطلوع تا شب کار میکردیم و آخر شب هم خسته و کوفته می رفتیم توی اتاقمون،شبها انقدر خسته بودم که سرم به بالشت نرسیده خوابم میبرد،ولی خوشحال بودم که از غرغرهای خان ننه خلاص شدم و زندگی آرومی رو میگذروندم... بچه ها نزدیک به دوسالشون شد که دوباره حالت تهوع و سرورد اومد سراغم و فهمیدم که دوباره باردارم ، به ارسلان که گفتم خداروشکر کرد و کلی خوشحال شد ، دوباره ویارهای شدید و حالت تهوع های گاه و بیگاه اومد بود سراغمو امونمو بریده بود و حسابی ضعیفم کرده بود ،طوری که توان کار کردن رو ازم گرفته بود، یه روز که خان ننه وضعیتمو دید،انگار دلش به رحم اومده بود یا معجزه شده بود که گفت از فردا نمیخواد صبح زود بیایی پایین،بمون پیش بچه هات و با عُق زدنات حالمو بد نکن و منو هم از خورد و خوراک ننداز...حتی مهربونیشم با طعنه وکنایه بودولی من همون رو هم قبول داشتم وخوشحال ازاین استراحت اجباری بودم... یک هفته گذشت و من همچنان حالم بد بودوشبها بیدار بودم و خواب نداشتم یه شب  به هوای آب خوردن رفتم تو آشپز خونه که صدای گریه و التماسهای پری رو شنیدم و صدای سیلی که خورد تو گوشش و بعد هم صدای پر از تحکم اردلان که گفت اگه همین الان به حرفم گوش نکنی به خان بابا میگم اون پدر فلج و خانواده ی بدبختت رو از این روستا بندازه بیرون تا به بدبختی بیفتن،پری التماس میکرد اما اردلان پر رو تر از این حرفها بود که به خواهش های اون دختر بدبخت توجه کنه، نمیدونستم چکار کنم ،تنها فکری که به ذهنم رسید، دوباره با عجله برگشتم بالا و ارسلان رو بیدار کردم و گفتم خیلی تشنمه،چراغ هم نفت نداره و میترسم برم پایین ،ارسلان بلند شد و رفت پایین،منم پشت سرش رفتم ،اما چند قدم دورتر ایستادم ، ارسلان که صدای پری رو شنید قدم تند کرد و در آشپز خونه رو با سرعت هل داد ،یه کم رفتم نزدیک تر،پری بیچاره مثل شکاری که از تله ی شکار چی رها شده باشه با رنگی پریده و صورت خیس از اشک از آشپزخونه پا به فرار گذاشت،بیچاره تو اون تاریکی انگار منو ندیدیا خجالت کشید و به سرعت رفت تو اتاق ته حیاط پیش افسر و اختر، ارسلان یقه ی اردلان رو گرفته بود و محکم چسبونده بودش به دیوار و ازش پرسید کی میخوای دست از این کارهای احمقانه ات برداری، چطور دلت اومد دختر بدبخت رو اینجا گیر بیاری و همچین درخواست بیشرمانه ای ازش داشتی باشی،اون همسن دخترتِ، اردلان خواست دهن باز کنه که مشت محکم ارسلان کوبیده شد توی دهنش ،یقه اردلان رو ول کرد و گفت ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾