eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
460 عکس
798 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
؟ چون غریب بودم؟یا شاید بخاطر این بود که اینجا معنای واقعی بی کسی رو درک میکردم.همونجا کنار پنجره به پشتی تکیه دادم بهتر از این بود که بخوابم و باز کابوس ببینم.دیگه نزدیک صبح شده بود هوا رو به روشنی می‌رفت من تا صبح برای امیر خسرو و کلثوم دعا کردم که سالم برگردن. حتما دیگه الان از آبادی خارج شدن.کاش میشد یه خبری ازشون داشتم حداقل می‌فهمیدم که از روستا خارج شدن کمی حالم بهتر میشد.با روشن شدن هوا پلک های منم سنگین شده بود همونجا کنار پشتی دراز کشیدم و چشمامو بستم...با صدای کوبیده شدن در حیاط با وحشت از جا پریدم روسریمو انداختم رو سرم بدون دمپایی دویدم سمت در و در یک حرکت بازش کردم! انتظار دیدن کلثوم و امیرخسرو رو داشتم اما با دیدن طلعت خانوم لبخند رو لبم خشک شد! نگاهی به قیافه آشفته ام انداخت و گفت:آخه الان دیگه ظهر شده مادر.تازه اونجا بود که به اطرافم نگاه کنم، راست می‌گفت آفتاب اومده بود وسط آسمون،وقتی که دید چیزی نمیگم گفت _دیشب تا صبح نتونستم چشم رو هم بذارم .مدام از پشت بوم به حیاط نگاه میکردم که همه چیز در امان باشه‌سری تکون دادم و با ناراحتی گفتم +ببخشید که نگران شدی منتظرم هنوز برنگشتن _توکلت به خدا باشه مادر آقا خسرو از پس همه چیز بر میاد.اینو برای تو‌اوردم آشه.. نگاهم سر خورد رو سینی استیلی که رو به روم گرفته بود و داخلش یه قابلمه بود نمی‌خواستم بیشتر از این منتظرش بذارم پس سینی رو ازش گرفتم و با مهربونی گفتم +دستت درد نکنه شرمنده ام کردی بیا تو چرا دم در ایستادی_نه‌مادر امروز از صبح شوهرم حالش خراب شده طبیب بالا سرش بود وقتی خواستم بیام سپردمش به پسرم که اونم الاناست که بره سر کار ببخشید نمیتونم بیام پیشت.برای شوهرش آرزوی سلامتی کردم و بخاطر آش کلی تشکر کردم و درو بستم به سختی خودمو رسوندم به خونه و خزیدم زیر پتو.وقتی که کمی گرم شدم از جا بلند شدم و سینی رو کشیدم جلو در قابلمه‌ رو که باز کردم بوی خوش آش پیچید تو مشامم همه‌چیزو فراموش کردم سرمو‌انداختم پایین و یه دل سیر آش خوردم،تا به حال آشی به اون خوشمزگی نخورده بودم ظرف ها رو جمع کردم و با آب چاه داخل حیاط شستم، برای اینکه بتونم خودمو مشغول کنم آب گرم کردم و رفتم داخل زیرزمین و‌حمام کردم اما مگه من چقدر میتونستم خودمو مشغول کنم؟ بعد از شستن لباس ها حیاط رو آب و جارو کردم آب داخل حوض رو عوض کردم یک لحظه صدای امیرخسرو تو گوشم اکو شد. که میگفت کلثوم هم میاد همینجا زندگی میکنه دیگه عصر شده بود، یه روسری قرمز رنگ رو دور سرم پیچیدم و از پشت شیشه پذیرایی زل زدم به در ورودی... هر آن منتظر بودم که در به صدا در بیاد و من پرواز کنم برای دیدن کلثوم که از مادری و محبت کم نذاشته بود برام دل تو دلم نبود، من از عصر تا نیمه های شب چشم انتظار بودم ولی خبری نشددیگه داشتم از نگرانی میمردم.نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه؟؟ نکنه امیرخسرو لو رفته و امیرربهادر...لرزه به تنم افتاد.از جا بلند شدم فانوس رو روشن کردم و یه لیوان بزرگ آب خوردم، یادم نیست چند بار دم اون پنجره خوابیدم و هر بار دیدم که هنوز شبه و خبری نیست ولی یادمه که بار آخر با صدای تقه در از جا بلند شدم با شور و شوق خودمو به در حیاط رسوندم همین که خواستم درو باز کنم که... درو باز کنم به یاد حرف امیرخسرو افتادم که گفت درو برای کسی باز نکنی.دستمو رو قفل نگه داشتم و صبر کردم و بعد از چند ثانیه صدای آرومی رو شنیدم : باز کن منم.. گل از گلم شکفت درو که باز کردم با دیدن کلثوم که جلوی در ایستاده دستمو رو دهنم گذاشتم و گفتم: کلثوم .چشماش اشکی شد آغوشم رو براش باز کردم .اومد داخل حیاط و سرشو تو آغوشم گذاشت و دوتایی شروع کردیم به گریه کردن کلثوم صورتم رو غرق بوسه کرد اشکامو پاک کردم و گفتم :+کلثوم؟؟ دلم برات یه ذره شده بود. الهی قربونت برم خوش اومدی.خانوم جان؟!پریدم وسط حرفش و گفتم: +دیگه استرس نداشته باش هر چی که بود تموم شد. نمیفهمیدم دلیل این قیافه نگران و چشم‌های لرزون چی بود! چشم از کلثوم گرفتم و گفتم +امیرخسرو کجاست؟ صداشو شنیدم که گفت باز کن خانوم:::برگشتم طرفش و با شک نگاهش کردم که دستشو گذاشت رو صورتش . خونه‌ دور سرم چرخید. تعادلم رو از دست دادم و به سختی از در آهنی گرفتم که زمین نخورم کلثوم که دید حالم خرابه گفت :_وای خانوم چیشد؟؟؟ خوبی مادر؟! دستاشو که برای نگه داشتن من جلو اورده‌بود پس زدم و به سمت در حرکت کردم خم‌شدم سرمو از در اوردم بیرون با دیدن مردی که به در تکیه داده و خونش جاری شده رو زمین جیغ کشیدم.مغزم یخ کرده بود. امیرخسرو سرشو بلند کرد و در حالی که نفس نفس میزد نگاهم کرد.. تو اون تاریکی نمیتونستم‌ درست قیافش رو ببینم. گفتم :آقا خسرو؟ چیشده؟چرا نشستید؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دستی روی قبر بابا کشیدم که ارش کنارم نشست و گفت : با بابات اشتی، با اقاجونت قهری ؟‌ لبخند به روش زدم و گفتم :قهر با مرده چه فایده ای داره ؟‌ _ همه چی رو همینجا خاک کن طلایی ... در حقت بدی شد ولی تو بزرگی کن ... هر کدومشون یطور دارن تقاص میدن ...میدونی چرا؟ چون تو دلت خیلی پاک بود و به خدا واگذراشون کردی ....من شاهد بودم چه روزهایی رو گذروندی ... ببخششون ...دعا کن اون بچه محمد هم شفا پیدا کنه ... از دور نگاهش کردم ،از سر و کول نادیا بالا میرفت ...خدا حکمتش رو باید شکر کرد ...ولی اون بچه چه گناهی داشت ... ارش بهم نگاهی کرد و گفت : اون خونه که توش میشینن خیلی کوچیکه... طلایی من ...تو چشم هام خیره شد و گفت : تو قلبت خیلی بزرگه ..اگه تو بخوای...خونه قبلی ما خالیه ... مامان و مادرجونت بیان اونجا بمونن ... این خونه هم برای محمد و زن و بچه اش کافیه ...بابام میخواست بهت بگه ،ولی من گفتم من باهات حرف بزنم بهتره ... اهی کشیدم و گفتم : اخه تو چقدر دلت بزرگه ارش؟ _ گذشت کن طلایی...عوضش ببین خدا به من و تو دوتا فرشته داده ... از دور به دوقلوها که دور عمو حسن راه میرفتن اشاره کرد و ادامه داد ...یه عشق محکم و خوب به ما دوتا داده ... _ اختیار من و زندگیم دست توست هرکاری میکنی من حرفی ندارم .... _ تو بهشون بگو اونطوری خیلی خوشحال میشن و مطمئن میشن تو بخشیدیشون ... من اونجا از خانواده ات حمایت میکنم ...اینجا همشون دارن سختی میکشن ..‌ _ مقصر اصلی ارمان بود و مهتاب ... _ میدونم ارمان اشتباهش خیلی عواقب بدی داشت ...همه قرار نیست تو این دنیا جواب پس بدن ... شاید در اینده ،شاید فردا و شاید اون دنیا ... _ همه اینا می ارزه به داشتن تو ارش ...مگه یه مرد چقدر میتونه خوب باشه که تو خوبی ؟‌ _ بلند شو داره غروب میشه ...بلند شدم‌...پشتمو که خاکی شده بود تکون دادم و به طرف بقیه رفتیم ... مادرجون با هزار شرمندگی و تشکر از عمو حسن خواهش میکرد شام بمونیم‌...عمو حسن ابروشون رو خریده بود و برای مراسم کمک کرده بود ... ارش انسانیت رو از پدرش به ارث برده بود ... دستهای مامان رو گرفتم و گفتم : مامان با مادرجون بیاید خونه ما بمونید ...یه خونه خالی دارم ،اون خونه برای من خیلی با ارزشه ...وقتی همه بهم پشت کردن اونجا شد بهترین و قشنگترین جا برای ما دوتا ... روزهای قشنگی اونجا تجربه کردم و حالا میخوام شما هم تجربه جدید داشته باشین... اینجا برای محمد و نادیا بمونه ...اونا هم نیاز دارن زندگی کنن ... نگاه محمد به سمت من خیره موند ...محمد توقع نداشت من بخوام کمکشون کنم و هیچ کسی توقع نداشت ... همه خجالت میکشیدن، ولی من زنی بودم که کنار ارش زندگی میکردم و مسلما اخلاق خوب و فهمیده اون رو منم‌ تاثیر گذاشته بود ... ما برگشتیم و بعد چهلم اقاجون محمد و ارش مادرجون و مامان رو جابجا کردن به اون خونه ... حقوق بابا و اقاجون بود تا زندگی کنن و مامان بیشتر حقوق بابا رو برای کمک به محمد میداد ... زندگی جدیدی رو شروع کردیم و همه داشتیم فراموش میکردیم ...رفتار من هیج وقت با محمد و مهناز مثل قبل نشد ...ولی نادیا و علی و رعنا رو بیشتر از جونم دوست داشتم ... هربار دعوتشون میکردم، نادیا رو با اینکه خیلی پسرش اذیت میکرد نگه میداشتم و نمیزاشتم برن ... روزها میگذشت و بهار و تابستون و پاییز و زمستونا میومدن و میرفتن ... ما دیگه تصمیم نداشتیم بچه دار بشیم و شایان و همسرش سحر، بچه اوردن و خانوادمون رو بزرگتر کردن ... مامان و مادرجون که نزدیکم بودن برام از همه چیز با ارزشتر بود اونا هم اسوده خیال شده بودن‌...اقاجون یه زلزله بود تو زندگی همه ...اون همه ستم و حکمرانیش ... وقتی پسر محمد چندبار تشنج کرد و از این دنیا رفت ،محمد تو اوج جوونیش دل مرده شد ...دیگه زوری تو بازوش نبود که بخواد نادیا رو کتک بزنه و حتی نمیخندید ...نادیا که انگار تموم شده بود ...وقتی به بچه های علی نگاه میکردن، هر دوشون اشک تو چشم هاشون جمع میشد ... با محمد خیلی مهربونتر از قبل شدم و بیشتر اخر هفته ها مهمون ما بودن ...حیاط پر از گل و درخت و سرسبزی به همه ارامش میداد ... بچه هام پنج ساله بودن که خبر بارداری دوباره نادیا همه رو خوشحال کرد ،ولی خیلی اضطراب هم به دلها داد تا مطمئن شدن بچه سالم و به لطف خدا یه دختر مثل پنجه افتاب نصیب محمد شد ...تو دور همی های ما من هیچ وقت نتونستم تا به امروز مهناز رو ببخشم، چون اون منو بدجور تنها ول کرده بود ... * کوروش کت رو تنش کرد و گفت: مامان زود باش همه دور سفره نشستن منتظر تو ... گفتم : اومدم بزار بابات اماده بشه ... تو برو بشین منم اومدم ... کوروش فوتی کرد و گفت : خیر سرمون میزبان روز عیدیم ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
انقدرمحمود در جوانیش و حتی الانش خوشگل بود که خدا میدونست و اینکه چقدر زرنگ بود تا خودش رو به آتا ثابت کنه چقدر سختی کشید.... فکر کنم اگر به محمود میگفتم این پسر عشق دخترته ،از همین الان باید خودم رو برای یک سیلی جانانه از سمت محمود آماده میکردم، هرچند که تا الان جز محبت از محمود چیزی ندیده بودم ،اما فکر کنم از این ببعد قضیه فرق میکرد... آدرس خونه علی تو خاطرم موند ،سریع با ماشین بخونه برگشتیم ‌‌.از اول راه با شیرین صحبت کردم تا نزدیکای خونه گفتم شیرین من با فقر مالی مشکل ندارم، با اختلاف فرهنگی مشکل دارم ،میدونی ما کجاییم و اینا کجا ؟ نگاهی به صورتش کردم دیدم اشکهاش آروم آروم داره رو گونه هاش میریزه ..‌دلم آتیش گرفت، یاد جوانی خودم افتادم .گفتم آخ شیرینم دلمو آتیش نزن ،کارِت غلطه .اما ساکت بود .مرغش یه پا داشت ،گریه میکرد میگفت مامان سرزنشم نکن ،تو گفتی کمکت میکنم‌... پاک عاشق شده بود..‌ گفتم پس بهم زمان بده بزار تا دل باباتو بدست بیارم ،آرام آرام بهش بگم، نمیتونم یکدفعه این موضوع رو مطرح کنم ! در سکوتی عمیق و بی صدا بدون حرف بخونه رسیدم ‌‌‌‌...شمیران کجا اونجا کجا .وارد عمارت شدم مظفر جلو در اومد ،در عمارت رو‌باز کرد ،وارد که شدم دلم میخواست دوباره از مظفر کمک بخوام،دیگه کسی رو نداشتم که بخوام ازش کمک بگیرم..... شیرین وارد خونه شد، اما من دنبالش نرفتم.... مظفر رو صدا زدم مظفر دیگه جوان نبود، سنی ازش گذشته بود موهای سرش خاکستری شده بود،با محاسنی سفید... گفتم مظفر بدادم برس ... گفت چی شده خانم جان؟؟ گفتم حالا دخترم عاشق شده .. گفت چه بهتر خانم‌جان، خودت یادت رفته چقدر دلباخته آقا بودی ؟ گفتم بله ،محمود کجا و این پسر کجا و بعد همه ماجرا رو براش تعریف کردم، گفتم تو میگی چکار کنم ؟ گفت شما راست میگی خانم ،ولی اگر خودش آدم خوبی باشه اشکال نداره ،شما حمایتش میکنید ... گفتم اونکه آره ،هرکس ندونه تو که میدونی بچه های من همه چی بنامشون شده ،اما مهم خوشبختیه دخترمه ! با نگرانی گفتم مظفر تو بهش نزدیک بشو ،نهایت اگر دیدیم آدم بدیه شیرین رو هم می فرستم میره امریکا پیش برادرهاش .. دلم به مظفر خوش شد.... وارد اتاق شدم، شیرین دیگه مثل گذشته دختر شادی نبود ،گاهی شام هم نمیخورد، میگفت خوابم میاد و بهانه می آورد.... من از این همه دلباختگی در عجب بودم .یکروز مهلقا به خونمون اومد گفت ایرانتاج میخوام مهگل رو هم بفرستم بره امریکا ،مهرداد هم تنهاست ،بیا تو هم شیرین رو بفرست با مهگل بره، بخدا درس میخونن یه چیزی میشن... گفتم آخ خدا از دهنت بشنوه ،اگه بره که من از خدامه... اما همون لحظه شیرین اومد تو اتاق و با تندی گفت خاله جون من ایران رو دوست دارم و دوست ندارم جایی برم . مهلقا نگاهی بهم انداخت و گفت الحق که از این لحاظ به مادرت رفتی، مادرت هم همینطور بود.... مهلقا هنوز درباره شیرین از چیزی خبر نداشت، نه از نقشه من برای مهگل، نه از عشق شیرین ! فردای اونروز صبح منو مظفر با هم به محل زندگیه علی رفتیم، وقتی رسیدیم مظفر گفت خانم جان بنظرت آقا قبول میکنه که دومادش محل زندگیش اینجا باشه ؟ گفتم مظفر خودمم از همین میترسم ،حتی از بیان کردنش هم میترسم... مظفر یه نگاهی بهم کرد و گفت: توکل بخدا بریم ببینیم تا کجا پیش میریم... گفتم مظفر از این ببعدش باتو ..... مظفر در ماشینو باز کرد و بسمت خونشون براه افتاد، مظفر میگفت زنگ زدم ؛ در رو یه خانم چادری باز کرد و گفت بعله چیکار داری ؟ گفتم با علی آقا کار دارم .. گفت امرتون ؟ گفتم کارش دارم خانم ! گفته چه با لفظ قلممم… میگفت جوابش رو ندادم، فقط گفتم کی میاد که من منتظرش بمونم... گفته من چه میدونم ،فعلا که رفته دانشگاه اومدنش هم دست خودشه … مظفر میگفت نگاهی به داخل خونه انداختم، خونه کوچک و معمولی... بعد مادرش گفته از املاک اومدی ؟؟ مظفر گفته نه چطور ،من فقط نگاهم به خونه افتاد همین !!!! وقتی مظفر اومد تو ماشین با ناراحتی گفت خانم جان روز اولیکه پیش محمود رفتم، خیلی آقا و‌متین بود ،ولی مادر ایشون لحن قشنگی نداشت ،آنا خدا بیامرز چقدر دلسوز بود، چقدر گذشت داشت !!! بعد دستی به صورتش کشید و گفت هرکس دیگه ایی بود با شما رفتار بدی میکرد، اما این زن فقط گذشت کرد .. مظفر راست میگفت، آتا برخورد خوبی با آنا و شوهرش نکرد، اما اونها چرا انقدر خوب بودن؟ همونجا فاتحه ایی به روحشون فرستادم و بلند گفتم آنا جان پدرم رو‌حلال کن ،از تقصیرات منهم بگذر... خلاصه که مظفر هم خیلی خوشبین نبود، بهم گفت خانم جان شما نگران نباش من تحقیقاتم رو میکنم و بهت خبر میدم....! چند روزی به مظفر کرایه ماشین میدادم تا بره تحقیقات... بلاخره بعد از چند روز یکروز که به خونه برگشت گفت خانم جان من با علی صحبت کردم، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
جلو شیرین وانمود کردم که میخوام برم بازار بزرگ و یه کم خرید کنم، همش میگفت مامان نرو من تنهام می ترسم... گفتم مادرجان علی پیشته ...بلاخره راضی شد تا با مهلقا مثلا برم بازار ،آژانس گرفتم و راهی رو داشتم میرفتم که برای سلامتی بچه ام بود ،تو کوچه پس کوچه های مولوی به خونه ایی قدیمی رفتیم که در اونجا پیر مردی بنام آقا سید نشسته بود و کار مردم رو راه می انداخت..... اتاقی مملو از زنهای گوناگون ؛ بلاخره نوبتم شد ،پیر مرد در اتاقی تاریک با کورسو چراغی نشسته بود، با موهای ژولیده و ریش سفید نسبتاً بلند … گفت امرتون چیه ؟ گفتم آقا دخترم بعد از زایمانش همیشه ترس تو دلشه و … گفت اسمش... گفتم شیرین.. گفت مادر.. گفتم ایرانتاج … چیزی شبیه به تاس پرت کرد روی میزش و نگاه عمیقی بهش انداخت بعد گفت اذیتش میکنن !! گفتم کی؟ با تندی گفت من !کی میخوای باشه؟ از ما بهترون دیگه !!!! گفتم وای آقا چیکار کنم؟ گفت طول میکشه،ممکنه چند سال ناراحت باشه،منم دعا میدم توکلت رو بخدا کن ... گریه کردم گفت چرا گریه میکنی ؟ گفتم آقا من همین یدونه دختر رو دارم... بعد گفت یکی هم به این مسئله دامن زده که بیشتر عذاب بکشه.. گفتم کی؟ گفت من چه میدونم...نمیخواست واضح حرف بزنه و بهم بگه کی بوده !! اما خودم فهمیدم که منظورش با معصومه اس... یه چیزایی هم نوشت و بما داد و گفت همراهش نگهداره... منو مهلقا بلند شدیم اومدیم خونه ،اما من گفتم خدایا توکلم به خودت، دلم میخواد خودت کمک شیرین کنی تا اوضاعش بهتر بشه... دیگه خودم بچه هارو بزرگ میکردم ،ماهها گذشتن …یکسال گذشت شیرین بهتر شد اما نه خیلی... ترس تو وجودش کم شد ،موقع نماز که میشد چادرش رو سرش میکرد و ساعتها با خدا رازو نیاز میکرد...حالا هستی یکساله شده بود و مهدی تقریبا سه ساله شده بود...شیرین از کارکردن دست کشیده بود و علی تو کارش پیشرفت چشمگیری داشت... دیگه از محترم و دخترهاش خبری نبود، فقط اصغر آقا به دیدن شیرین می اومد و از کارهاییکه دخترهاش و زنش به سر شیرین می آوردند شرمنده بود... شیرین کسی بود که چوب حماقتش رو خورد و‌ به ندای قلبش گوش داد. دلم برای بچه های راه دورم خیلی تنگ شده بود ،حالا مهگل هم باردار بود ..کم کم پابه سن گذاشته بودم ،حالا سرو کله نوه چهارمم هم پیدا میشد.. بهزادم یک دکتر متخصص و جراح شده بود و بهروزم دامپزشک بود.تصمیم گرفتم با محمود بریم امریکا و بچه ها رو ببینیم چون اونها نمیتونستن به ایران بیان .شیرین رو به گلنسا و مظفر وعلی سپردم به گلنسا ،گفتم جون تو و جون شیرین یک ثانیه ازش غافل نشی، ولش نکنی... گفت خانم جان خیالت راحت باشه ... بلیط تهیه کردیم و برای سفر به امریکا آماده شدیم‌‌‌ شیرین هم نگذاشتم فرودگاه بیاد،گفتم خونه باش و استراحت کن‌‌‌... وقتی با محمود رفتیم فرودگاه و آماده سوارشدن بودیم، محمود گفت چه خوشحالم که میریم بچه هامونو ببینیم ...شاید غم شیرین رو فراموش کنیم، اما همینکه وارد هواپیما شدیم محمود گفت چه حالت بدی دارم ،انگار میخوام خفه بشم ... گفتم چرا؟ گفت نمیدونم ... خلاصه سرتون رو‌ درد نیارم ،وقتی هواپیما پرید این احساس بر محمود غلبه میکرد و هی میگفت دارم خفه میشم ... به مهماندارها گفتم تو رو خدا کمک کنید، همسرم حالش خوب نیست ... مهماندار مرتب پشت بلندگو اعلام میکرد که اگر در بین مسافرها پزشک هست خودش رو به ما معرفی کنه.شکر خدا یک پزشک در پرواز بود،وقتی با محمود صحبت کرد و فشارش رو‌گرفت گفت نگران نباش شما فوبیای فضای بسته تو پرواز دارید، ممکنه دیگه نتونید هواپیما سوار بشید‌ ،تحمل کنید تا برسید و خودتون رو سرگرم کنید‌ و حتما باز هم به یک پزشک مراجعه کنید، ولی من‌تشخیصم این بوده ! بعد از ساعتها ما به مقصد رسیدیم و اونروز بخیر گذشت ،اما باید پیگیر این حالت محمود بودم... وقتی محمود پاشو از هواپیما بیرون گذاشت انگار جون تازه ایی گرفت گفت آخی انگار دستی از گلوم برداشته شد... گفتم پس نکنه همون حرف دکتر درست باشه ... گفت بیا فعلا بریم بچه هام رو ببینم بعد هم دکتر بهزاد هست دیگه !چرا برم دنبال دکتر بگردم ؟هردومون خندیدیم و بسمت درب خروج‌ فرودگاه رفتیم. بچه هام عروسام و نوه هام همگی منتظرمون بودن.چقدر جای شیرینم خالی بود... بهزاد با دیدن ما به سمتمون اومد . نمیدونید چطور محمود رو بغل گرفته بود، همگی باهم بسمت خونه بهزاد رفتیم .اونجا از مشکلی که برای محمود تو هواپیما پیش اومد صحبت کردیم.. بهزاد گفت نگران نباشید تو این مدت خودم بررسی میکنم و بعدش از بیماری شیرین گفتم... بقدری بچه هام ناراحت شدن که خدا میدونه.. بهزاد گفت چرا تا حالا بمن نگفته بودی ؟؟ گفتم نمیخواستم تو شهر غریب همتون رو ناراحت کنم ... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دراز کشیدم تا یه ساعتی چرت بزنم ،یادم نمی اومد آخرین بار کی خوابیدم ... پلکهام رو که روی هم گذاشتم خوابم برد ... خودم رو تو مکان غریبه ای دیدم ،اشفته دورخودم میچرخیدم و سالارو صدا میزدم ... گمش کرده بودم ،انگار نزدیکم بود ولی نمی دیدمش ... ناخوادگاه همینطور که می چرخیدم چشمم خورد به رضا قلی ،صورتش درهم و ناراحت بود ، جلوتر رفتم وگفتم سالار کجاس همینجا بود گمش کردم ... بهو سالار جلوی چشمام ظاهر شد و با تشر گفتم کجایی دارم دنبالت میگردم ؟؟ لبخند محوی زد و گفت بهتره بری من پیش عمو میمونم ... داد زدم تو عموت مرده ... با صدای جیغ خودم از خواب پریدم ،چند تا از خانومایی که تو نمازخونه بودن با تعجب نگام کردن ،هوا روشن بود ... از دست خودم عصبی بودم که خوابیدم... سراسیمه بلند شدم سمت بیمارستان دوییدم ... پشت شیشه که رسیدم دکترها بالای سر سالار بودن ،با نگرانی به شیشه مشت میکوبیدم و ضجه میزدم و یکی از پرستارها با اخم بیرون اومد و دستم رو کشید و با غیض گفت "خانوم بخواید اینجا سرو صدا کنید به نگهبونها رو خبر میکنم از بیمارستان بیرونتون کنن.... عاجزانه به لباسش چنگ انداختم و نالیدم "تورو خدا بگو چرا بالا سرش جمع شدین؟ دارم از نگرانی دیوونه میشم ... گفت چیزی نیس نگران نباشید ... دوباره توی اتاق رفت و مضطرب نگاهم به شیشه دوخته شده بود... دستگاه شوک روی سینه اش بود و پی در پی شوک میزد ... بعدش دکتر نفس راحتی کشید و سرش رو سمتم چرخوند و لبخند زد .. فهمیدم به خیر گذشته.... با زانو روی زمین فرود اومدم و از خوشحالی زار زدم، چند دقیقه ای پیش خیال کردم برای همیشه از دست دادمش ... یکی از پرستارها با دلسوزی بلندم کرد و بعد زیر لب به دکتر گفت "بنده خدا چند روزه بیمارستانه ، اصلا حالش خوب نیست ... دکتر اشاره کرد تا توی اتاق ببرنم ... پرستار دستم رو گرفت و بلندم کرد و سمت اتاق بغلی برد و گفت بشین اقای دکتر فشارت رو بگیره ... مثل مرده ای متحرک به رو برو زل زده بودم. صدای خودم رو شنیدم " این کابوس کی تموم میشه!! کی پسرم خوب میشه ؟تورو خدا یه جوابی به من بدین از نگرانی روزی هزار بار میمیرم و زنده میشه ... دکتر اه کشداری کشید و گفت "پدرش کجاست ؟ یه لحظه جا خوردم و بعد لبام رو هم جنبید "پدرش مرده ،پدر نداره " گفت والله نمیدونم چجوری بهتون یگم، پسرتون تو حالت کما،به سر میبره نمیدونم چند روز، یا چند ساعت دیگه به هوش بیاد، یا چند سال دیگه ... دعا کن فقط به هوش بیاد.... حرفهای دکترم توی سرم دور میخورد ،"معلوم نیس که به هوش بیاد ،یه سال بعد !یه ماه بعد ،یا چند ساعت بعد !!! کنار تختش ایستادم ،دستای کوچولوش را توی دستم گرفتم، پشت سر هم بوسیدم، اشکاهام بی امون میریخت ... زیر لب نالیدم "پسرم سالارم تورو خدا به هوش بیا ،تنهام نذار ،من بدون تو دق میکنم ،یه بار دیگه چشمهات رو باز کن ..." خانوم پرستار در حالیکه با شیلنگ سُرم ور میرفت گفت "حرفهای امیدوار کننده بزن بهتره خودتو شاد نشون بدی ،شاید تو کما باشه، ولی حرفهات رو می شنوه .." سرم را روی لبه تخت گذاشتم و دستهای کوچولوش رو بوسه میزدم ....از خواهرش براش میگفتم .. از تولدش! از روزهای خوشی که باهم داشتیم... کار هر روزم شده بود حرف زدن با سالار ... روی نیمکت توی راهرو نشسته بودم چشمم خورد به حاج خانوم، گلبرگ توی بغلش بود با دیدن من ، توی بغل حاج خانوم دست و پا میزد تا پیشم بیاد ..‌. وقتی به آغوش گرفتم تازه فهمیدم چقدر دلتنگش بودم ، محمود معذب نگاهش رو کف راهرو دوخته بود و زیر لب سلام داد ... گلبرگ رو محکم به سینه ام فشردمش .... حاج خانوم چادرش رو مرتب کرد و گفت "گوهر این بچه گناه داره ؛خب مادرش رو میخواد دلتنگت میشه ... گلبرگ را روی پام نشوندمش و با شرمندگی گفتم ببخشید تو این مدت زحمت گلبرگ هم افتاده گردن شما ... ابرو تو هم کشید و گفت "زحمت نیس عزیزم ؛برای ما رحمت بوده ،نمیدونی تو این مدت چقدر وابستش شدیم،ولی خب بچه دلتنگ مادرشه ،از طرفی خودتم از پا افتادی ،دخترم برو خونه یه دوشی بگیر بدنت سبک شه ، انشالله سالارم به زودی به هوش میاد ... همون روز با گلبرگ به خونه ی خودم رفتم ... دوش گرفتم و لباسهام رو شستم ... گلبرگ همه پی گیر برادرش بود، هر بار که اسم سالار و می اوردم جیگرم آتیش میگرفت ... تو این مدت به بیمارستان میرفتم و به سالار سر میزدم ... تو راهروی بیمارستان بودم که چشمم خورد به سیما ، راهرو با دکتر حرف میزد ... بعدش توی اتاق دکتر رفتن، در نیمه باز بود ...حس کنجکاویم گل نبخواستم بفهمم مریضی فروغ چیه ،تکیه به دیوار ایستادم گوشام رو تیز کردم .... پشت در ایستادم و گوشام رو تیز کردم ... حرفهای سیما توی گوشم پیچید " از وقتی جدا شدیم همش تو فکرتم ... به خاطر اشتباهی که مرتکب شدم تاوان سنگینی دادم .. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همون لحظه قباد چشم هاش رو باز کرد و با دیدن من نفس عمیقی کشید.....دخترها به ترتیب کنارش نشستن و به دست و پای بستش چشم دوختن..... قباد به سختی دهنش رو باز کرد و گفت چقد دیر اومدی،الان چند روزه که منتظرتم..... گفتم من نمیدونستم این اتفاق برات افتاده ،تازه امروز داداشت اومد و بهم گفت،نترس خوب میشی..... قباد نگاه ناامیدی بهم کرد و گفت نه بیگم، خودم میدونم زنده نمیمونم،من خیلی بدی در حقت کردم توروخدا حلالم کن.....می‌دونم برات سخته ،الآن چند ساله که هیچ سراغی ازت نگرفتم، می‌دونم روی زمینای مردم کار کردی تا خرج این بچه هارو بدی ،من خیلی بد بودم بیگم‌‌‌...... نمی‌دونم چرا دهنم بسته شده بود و نمیتونستم چیزی بگم......قباد که معلوم بود از حرف زدن خسته شده دوباره چشماشو بست و خوابید...... همون لحظه خدیجه خانم توی اتاق اومد و با دیدن من با لحن ناراحتی گفتی اومدی بیگم؟دیدی چه بلایی سرم اومد؟قباد توی بستر مرگ افتاده و ما نمی‌تونیم کاری براش بکنیم... اون زنش هم همینکه طبیب جواب رد به قباد داد دست بچه هاشو گرفت و رفت خونه ی اقاش،گفت من حوصله ی مریض داری ندارم..... خدیجه خانم اشکاشو پاک کرد و گفت پسر بخت برگشتم الان چند روزه افتاده توی رختخواب و ما کاری از دستمون برنمیاد.....خدا بگم چیکار کنه زیور رو اگه بچمو مجبور نمیکرد براش خونه بسازه حالا اینجوری از دست و پا نیفتاده بود......خدیجه خانم می‌گفت و من فقط نگاهش میکردم......هوا تاریک شده بود و قباد از درد ناله میکرد.....آدم ظالمی نبودم و از دیدنش توی این وضعیت ناراحت میشدم..... دخترها دیدن این صحنه ها حسابی توی روحیشون تاثیر گذاشته بود ‌و ناراحت و غمگین شده بودن.....آخر شب خدیجه خانم با لحن مهربونی کنارم نشست و گفت بیگم جان، گفتم اتاقت رو برات تمیز کنن تا چند روزی با بچه ها همینجا بمونین،میبینی که قباد توی شرایط خوبی نیست و دوست داره کنارش بمونی......باور کت توی این مدت فقط اسم تورو به زبون میآورد و می‌گفت فقط بیگم رو بیارید پیشم.... .خدیجه خانم حرف میزد و من از شدت خشم در حال انفجار بودم ،این آدم ها پیش خودشون چه فکری میکردن؟مگه من عروسک خیمه شب بازی بودم که هرجور دوست داشتن باهام رفتار میکردن؟چطور توی تمام این سال ها قباد دلش برای ما تنگ نشده بود،حالا که دیگه امیدی به فردا نداشت و زن محبوبش ترکش کرده بود، یاد من افتاده بود؟ تمام شجاعتم رو جمع کردم و در جواب خدیجه خانم گفتم تا چند سال پیش که من به درد قباد نمیخوردم، یادتون رفته چقد توی همین خونه منو اذیت کردین؟مگه شما نبودین که میگفتین قباد پسر میخواد و منو دخترها به دردش نمیخوریم،هرروز می‌گفتین پسر پشت پدره و قباد پشت میخواد....الان چند ساله که هیچ خبری از منو دخترهام نگرفتین، اصلا براتون مهم نبود ما مردیم یا زنده ایم،شرمنده خدیجه خانم، من فردا برمی‌گردم خونه ی خودم، کلی کار دارم،قبادم انشالله خوب میشه و می‌ره سراغ کار و بارش...... حقیقتا دیگه نیمخواستم بازیچه ی دست این آدم ها باشم..... خدیجه خانم زیر لب غرغری کرد و از اتاق بیرون رفت......توی یکی از اتاق ها برامون رختخواب پهن کرده بودن و موقعی که میخواستم پیش دخترها برم، قباد با صدای ضعیفی صدام کرد..... کنارش نشستم و با سردی گفتم چیه چی میخوای قباد؟ با زبون لب هاشو خیس کرد و گفت بیگم توروخدا حلالم کن،بذار سرمو راحت روی زمین بذارم.... بدون هیچ حرفی بهش زل زدم....یاد شب هایی افتادم که تنها با سه تا بچه ی قد و نیم قد توی روستایی که ساعت ها با اینجا فاصله داشت از ترس خوابم نمی‌برد..... قباد دستمو گرفت و گفت میدونم اذیتت کردم ،اما الان پشیمونم کاش میتونستم به عقب برگردم و برات جبران کنم..... با بغض توی گلوم گفتم نمیتونم قباد، شما خیلی به من ظلم کردین،گناه من چی بود؟فقط دختر زاییدن بود؟مگه این دختر ها آدم نبودن؟یادته بخاطر اینکه پتوی زیور رو نشسته بودم، جلوی بچه هام توی گوشم زدی؟یادته بخاطر تب کردن پسرت، مارو از این خونه و روستا بیرون کردی و فکر میکردی من می‌خوام بلایی سر بچت بیارم؟ اشک های قباد از گوشه ی چشمش پایین ریخت و من دیگه نتونستم اونجا بمونم... با گریه از اتاق بیرون زدم اما پشت در موندم....من که مثل این آدم ها بد ذات و خبیث نبودم،بودم؟نمیدونم چرا حس عجیبی منو به داخل اتاق سوق میداد.....دوباره در اتاق رو باز کردم و داخل شدم،میون نگاه کنجکاو قباد کنارش نشستم و گفتم میدونی قباد،من مثل شما آدم ظالمی نیستم،اگر بودم الان اینجا نبودم..... حلالت میکنم، اما هیچوقت این همه تنهایی رو‌ که تو و مادرت نصیبم کردین فراموش نمیکنم...... قبل از اینکه دهن باز کنه و چیزی بگه از اتاق بیرون رفتم و این بار سریع از اونجا دور شدم.....چه شب سختی بود اونشب....تمام خاطرات دوباره توی ذهنم زنده شده بود.... ⁩ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خیال می کنی آقاجانت حلوا حلواش می کنه رو سرش می ذاره نه دخترم اين بیچاره از من هم بدبخت تره تو این عمارت،حالا وايسا تماشا كن .. اشك از گوشه چشم هاي مادرم سر خورد نگاش كردم و گفتم :مادر جان ميدونم دلت شكسته .. با چشم هاي پراز غم مادرم نگام كرد و گفت :بي خیال عشق و عاشقی ..اين جمله رو مادرت زري بيست سال پيش وقتي عروس اين عمارت شدم و هووش شدم بهم گفت : قشنگ اونروز مثل به فيلم جلوي چشممه..نگام كرد و گفت :خوش اومدي عروس جديد ..نگران نباش، گزندي از من به تو نميرسه ..اما حالا كه سر من هوو اومده من مثل يه مرغ سركنده ام ..كاش منم مثل زري بي تفاوت بودم.. از جام بلند شدم و گفتم مادر جان تو هم خدايي داري نگران نباش ..اون دختر هيچوقت جاي شما نميتونه بشينه ..اونم فكر نكنم به خواست خودش عروس اين عمارت نشده ..بزور يا با خواست خودش اومده خدا داند؟ مادرم دستم رو گرفت و گفت:ناري خبر برام آوردن حال زري بده ،شايد اين آخرين فرصته كه بتوني ببينيش ..و عمرش به دنيا قد نده ..هر طور شده برو مادرت رو ببين ..حق تو و اون زن بينواست كه بعد از اين همه سال يكبار همو ببينيد..احساس ميكنم تا تو مادرت رو نبيني دين به گردن منه .. گفتم اخه انوش رو چطور راضي كنم ..انوش نميذاره من برم عمارت امان الله خان .. مادر گفت ديگه اون رو خودت ميدوني دخترم ،وظيفه من بود به تو بگم..حالا پاشو برو من حالم خوبه ..پاشو ناري جان، برو خورشيد الان بهونت رو بگيره ..به ماجان هم بگو مهوش مثل يه كوه بود و از اينكه سرش هوو اومده ناراحت نيست ..مادره ،نميخوام فكرش اينجا باشه ..بلند شو دختر برو با انوش حرف بزن و كمر ببند براي ديدن مادرت ..اون زن هرچقدم مجنون باشه مادرته ..بايد يكبار ببينتت .. از جام بلند شدم و قسمش دادم كه ديگه ناراحتي نكنه و خودت رو از بين نبره ..بغلش كردم و خداحافظي كردم ..بدونن اينكه عروس جديد رو ببينم رفتم تو حياط عمارت ...انوش شازده رو فرستاده بود دنبالم سوار ماشين شدم و به سمت عمارت خودمون برگشتيم .. تو راه همه ي فكر و ذكرم زري بود، لحظه اي نميتونستم از ياد ببرمش..اخه چه طور بايد ميرفتم ميديمش ..چطور انوش رو راضي ميكردم ..بايد یه نقشه اي ميكشيدم... اون روز با ناراحتی به خونه برگشتم وقتي ماجان رو ديدم خاطرش رو جمع كردم كه حال مهوش خوبه و نگران نباشه... اما ماجان يه ريز آقاجان رو ناسزا میداد ... سر سفره شام هم بی رمق نشسته بودم كه ماجان بهم نگاه کرد و گفت :چیه عروس؟؟ گفتم هیچى ماجان . انوش نگاهی بهم کرد وگفت نکنه ناخوش احوالی ؟ گفتم نه ناخوش نیستم فقط اشتها ندارم. ماجان گفت من از عروس شانس نياوردم ..اون از اون فاطمه که آبرو نذاشته برامون ..اینم از تو عروس كه همش قنبرك زدي .. اینجور نکن باخودت .اين بچه چه گناهي كرده ..بزار اون شیری که به اين بچه می دی غم غصه توش نباشه .. گفتم غم غصه انگار با من زاده شده، امروز رفتم پیش مادرم ازم یه خواسته داشت . ماجان گفت مهوش رو ولش کن الان ميدونم بجای اينكه بشینه خانمی اش رو بکنه...قنبرك زده تو اتاقش.. به خيالت حرفاي امروزت رو باور كردم ،نه من خوب دخترم رو ميشناسم ... سرم رو انداختم پايين كه انوش گفت :ماجان چی می گی ،قنبرك نزنه خواهرم کی بزنه؟طرف رفته هوو اورده اونم هم سن دخترش ناراحت نباشه . و بعد روكرد به من و گفت ناراحت نشو ناری.. اما این کاری که آقاجانت درحق خواهر من کرد ظلم بود.. گفتم اره ظلم كرد ،درست منم كاراي آقاجانم رو قبول ندارم ..حالا من ازت يه خواسته دارم .. انوش با چشماي خيره بهم نگاه كرد و گفت بگو .. گفتم تو كه انقد ازظلم بدت مياد پس خودت هم ظالم نباش ،بذار من برم و مادرم رو ببينم .. انوش گفت امروز كه پيشه مادرت بودي چه خبره باز ؟ گفتم مهوش نه ،من رو ببر ديدن زري .. انوش با شنيدن اين حرف سرخ شد و گفت ناري باز شروع كردي اگه گذاشتي شاممون رو بخوریم .. ماجان گفت وا عروس الان موضوع مهوش بود ...چه ربطي داشت اين حرف كه يه دفعه حرف زري پيش كشيدي .. گفتم مهوش ازم خواسته برم مادرم رو ببينم ..بهم گفت حالش بده شايد چند روز ديگه كلا براي هميشه از اين دنيا راحت بشه .. انوش گفت :نه هرگز نميذارم پات رو بذاري عمارت امان الله خان ..بري تا يه عالمه آدم به ريش من بخندن ..ناري بفهم پدربزرگت دشمن خوني ماست انوش داد زد و گفت نه من هرگز نميذارم بري ..درسته اون پدربزرگه توئه، ولي باعث مرگ محمد، باعث مرگ روح الله خان و جهان شد .. گفتم بس كن انوش .. انوش خنديد و گفت اونروز هم بهم نوهین کردی..ميفهمي تو سن چهارده سالگي مجبور بشي یه آدم و از بین ببری يعني چي ؟از اونروز كه اين اتفاق افتاد هرشب كابوس ديدم و هرشب عذاب كشيدم..يه عمر عذاب اون روز كه ماشه رو كشيديم و ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
انگار اسمون هم درد من رو فهمیده بود شروع به غرش کرد و قطرات بارون روی سرو صورتم فرو ریخت... بغضم گرفته بود اشکام رو با بارون یکی کردم ... اون روز تا شب دمق بودم و حال نداشتم ؛هر ازگاه باعث و بانیش رو زبر لب ناسزا میدادم ؛ اصلا نفهمیدم کلاسام رو چجوری گذروندم ؛ بی هدف راه میرفتم و دل و دماق رفتن به خونه رو نداشتم ؛به کوچه که رسیدم ؛یه زن بغل دیوار مچاله شده بود ؛زیر چشمی نگاش کردم چهره ای اشنایی داشت با چادر رنگ و رو رفته ایی که روی سرش زار میزد ؛ با دیدن من دستپاچه بلند شد و سمتم اومد؛تارهای سفید میون موهای خرماییش به چشم میخورد وگفت :آقا شما برای این خونه اید؟؟ گره ای بین ابروهام انداختم و گفتم بله خانوم چطور مگه ؟ انگار سالها میشناختمش، تو چشماش نگاه کردم چقدر این نگاه و این چشمها برام آشنا بود ... گفتم خانوم من شمارو میشناسم ؟ سرش رو به نشونه "نه"تکون داد و زیر لب نالید :نه پسرم من مادر افسونم ... درو باز کردم و گفتم خب بفرمایید داخل چرا اینجا وایستادید ؟ انگار ترسیده بود گفت :نه پسرم خانوم بفهمه اومدم پی افسون خیلی ناراحت میشه ؛همیشه دورادور حواسم بهش بوده ؛خیر ببینه مدینه رو، برای افسونم مادری کرد؛از وقتی مدینه رفته نمیتونم ازش خبر بگیرم ؛امروز فهمیدم بچش دنیا اومده ؛دلم میخواست پیشش بودم و براش مادری میکردم ... دستپاچه با دستهای ترک خورده ای لاغرش گره ای چادرش رو باز کرد و یه گردنبد طلا بیرون اورد.. گردنبد رو دستم گرفتم ؛گفتم خب بگم کی داده ؟ نگاهش رنگ غم گرفت :پسرم خودش میفمه از طرف منه ... همان حین ماشین آقای سالاری جلوی در ترمز کرد،زن بیچاره دستپاچه چادرش رو دور صورتش پیچید دولا شده دور شد .... اقای سالاری از ماشین پیاده شد زیر لب سلام دادم ؛حینی که نگاهش پشت سر زن کشیده میشد ،نگاهش رو ریز کرد و گفت :این پیرزنه کی بود ؟؟ ناخوداگاه لبخند تلخی روی لبم نشست :گفتم پیرزن نبود ؛چرخ روزگار کمرش رو خم کرده ... سرش رو تکون داد و گفت انگار قیافش به نظرم آشنا اومد... وارد حیاط شد،منم سمت خونه ی مادرم راه افتادم ؛چند تقه به در زدم و وارد شدم ؛ مامان و بابام نشسته بودن گردو و انجیر و کشمش خشک توی بشقاب جلوشون بود ؛صدای قلقل سماور ؛با عطر چای کوهی تو خونه پیچیده بود ؛ سلام دادم بغل دست بابام تکیه به متکاهای رو هم سوار شده ؛نشستم ؛ مامانم استکان چاییم رو پر کرد و جلوم سر داد و گفت :بخور مادر تازه دمه خستگیت در میره ... هنوز فکرم درگیر مادر افسون بود ؛گفتم مامان امشب میری پیش افسون ؟اومده اینجاس .. لخندی روی لب مامانم نشست و گفت :اره عزیزم میدونم اینجاست، ماشالله دخترش مثل سیب سرخ میمونه ؛خودم براش خاگینه درست کردم و بردم ‌‌.. گردنبد و رو اویزون شده جلوی چشمای مامانم گرفتم گفتم اینم بده به دخترش ‌‌‌ ابرو تو هم کشید و با گلایه گفت:پسرم بچسب به زندگیت، افسون رو از سرت بیرون کن ؛با همین کارات زنت اینجوری شده ... گفتم مادر من هدیه مال من نیست ؛مادر افسون دم در داد تا بدیم بهش ‌.. گردنبد رو از دستم گرفت و نگاهی به بابام کرد و گفت :طفلک تو حسرت بچش پیر شده ؛شوکت میگه سیمین خانوم نذاشته حتی یه بار بچش رو ببینه ؛طفلی افسون که محبت مادر به دلش مونده‌... بابام نعلبکی رو به لبش چسبوند و گفت :حالا کادو رو بده به افسون خانوم ؛اگه خودش بخواد میره دنبال مادرش ‌‌.. بلند شدم رفتم خونه ؛طبق معمول چراغای خونه خاموش بود و کبری هم خونه نبود ؛اومدم رو ایوون ؛چشمم خورد به شوکت که از مطبخ بیرون اومد ؛جلوتر رفتم و گفتم :کبری رو نمیدونی کجاست ؟ یه لحظه تو فکر فرو رفت و بعد دستپاچه گفت خونه ی ماست، پیش باباشه.... گفتم باشه پس بهش بگو منم شام میرم خونه ی مامانم ‌‌‌‌... دوباره به خونه برگشتم ؛مامانم سفره انداخت و شام خوردیم ؛بعد شام بلند شد و گفت :امانت مردم دستمونه ؛مادر من یه سر میرم پیش افسون خانوم ؛کادوی مادرشم میرسونم دستش ‌... یه ساعتی گذشته بود و منتظر مامانم بودم ؛نمیدونم چرا اینقدر مشتاق فهمیدن عکس العمل افسون بودم ؛بابا تکیه به متکا ؛در حال چرت زدن بود ؛بلند شدم و گفتم :من دیگه میرم از مامان هم خبری نشد ... خداحافظی کردم و بیرون اومدم ؛سمت خونمون راه افتادم یهو مامانم جلوم ظاهر شد رو ایوون خونم نشستیم‌.. مامانم ،نگاهش رو سمت خونه چرخوند و گفت کبری خونه تنهاس؟ گفتم :خونه ی شوکت بوده،فک کنم الان اومده خونه... گفتم مامان چیشد گردنبند و دادی افسون ؟ گفت اره مادر ؛به محض اینکه گرنبند و دید و با بغض گفت مال مامانمه... ازش پرسیدم از کجا فهمیدی ؟ به گرنبند روی گردنش اشاره کرد و گفت چون لنگه ی گردنبند منه ؛وقتی من به دنیا اومدم؛بابام دو تا گرنبند جفت هم خریده ؛یکیش رو گردن مامانم انداخته یکیش رو گردن من... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به صفورا خانوم هم گفتم که براي ناهار و شام منتظرم نمونه. از زبون نقره.. روز خسته کننده و پر تنشي رو پشت سر گذاشته بودم . بي رمق خودم رو انداختم رو تخت. دوسش داشتم اما از من تواقعاتي داشت که خارج از توانم بود . من از آينده اي که مي تونستم با اون داشته باشم به اندازه ي آينده اي که به تنهايي خواهم داشت ، مي ترسيدم . تايماز خودش خوب بود . اما من از خانواده اش مي ترسيدم . دوست نداشتم من رو يه بي کس و کار آويزون فرض کنن که واسه پسرشون نقشه کشيدم . دلم مي خواست با يه موقعيت اجتماعي بهتر وارد خانواده ي اونا بشم . اين‌موضوع برام خيلي مهم بود.از وقتی که اونجوری رفت، غیر از یه سلام خشک و خالی حرفی بینمون رد و بدل نشده بود ..دلخور بود، مي دونستم . اما به نا حق دلخور بود . هميشه از قهر بودن با کسي متنفر بودم . دلم مي خواست حرف بزنه و قهر نباشه .... سر سفره صبحونه گفت : قبول دارم خودخواهانه رفتار کردم . اما تو هم قبول کن من بیست و هشت سالمه . . من دوست دارم .ازت خيلي خوشم مي يام . شخصيت محکمت ، ايمانت ، پاکي روحت ، به شدت جذب کننده هست . حالا وقتي زيبايي ظاهري هم به اون اضافه مي شه ....حالا که اينطوري راحتتري و من رو اينطوري قبول داري باشه . تا پايان امتحاناتت صبر مي کنم . چقدر از اين تصميمش خوشحال بودم . گفتم : ممنون . اينطوري منم با فراغ باز درس مي خونم . از اين حرفش خوشم اومد ... هفت ماه بعد.. نزديک امتحاناتم بود و من بشدت تحت فشار بودم . هفت ماه از قرار من و تايماز مي گذشت و اين هفت ماه ، پر بود از قهر و آشتی های ما .. . هم اضطراب امتحانات رو داشتم و هم اضطراب پايان امتحانات و موضوع ازدواجم . تايماز تو اين مدت ثابت کرد يه مرد با اراده ي قويه که براي وجود من ارزش قائله . ابداً پاشو از گليمش دور نذاشت و همیشه فاصله مشخص رو حفظ کرد ... . بارها با هم پياده روي کرديم و دو بار هم به سينما رفتيم که براي من خیلی جذاب بود . .. تايماز خط قرمز من رو به خوبي رعايت مي کرد . بيشتر اوقات تو دفتر کارش بود و شبها دير مي اومد . شايد در طول يه هفته ، يکي دو بار اونم سر صبحانه ديده باشمش . اينطوري منم راحت تر بودم .استاد از روند درس خوندم خيلي راضي بود و به من و تايماز اطمينان مي داد که مدرک نهمم رو به راحتي خواهم گرفت تا شب فقط درس مي خوندم و درس مي خوندم . نتيجه ي اين امتحان ، سرنوشت خيلي موضوعات رو مشخص ميکرد. اين مدت اونقدر سريع گذشت که خودم هم باورم نمي شد . هواي تهران نسبت به هواي اسکو خيلي گرمتر بود و اين موضوع اوايل خرداد که هواگرمتر شده بود بد جور کلافم مي کرد و خوشحال بودم .... من از اواسط ارديبهشت ، اونجا اطراق کرده بودم که بتونم راحت درس بخونم که تایماز داخل خونه شد.... اکرم تو آستانه ي در ظاهر شد و چون از حضور بي موقع اربابش تعجب کرده بود گفت : اِ آقا شما کي اومدين ؟همین حرفش کافی بود که تایماز از اون حس و به سمت اکرم رفت و گفت همین الان و از اتاق بیرون رفت ... . فرصت رو غنيمت شمردم و گفتم : منم الان ديدمش . لبخندي زد که هزار تا معني مي داد ،اما من معني خوبش رو در نظر گرفتم و از اتاق رفتم بيرون و سريع رفتم اتاقم * 13 خرداد ۱۳۱۰ مصادف بود با گرفتن کارنامم.انقدر سردرگم و مضطرب بودم که کارهاي غير ارادي مي کردم . يه بار ، حرف ميزد جواب نميدادم، بعدش شروع مي کردم به حرف زدن هاي بي ربط و بي مورد . مثل يه ديوانه رفتار مي کردم . تايماز که ظاهراً متوجه وضع نابسامان روحيم شده بود با طمأنينه باهام برخورد مي کرد .بلاخره رسيديم . قرار بود به يکي از ادارات داخلي وزارت فرهنگ بريم که مسئول امتحانات نهايي پايه ي نهم بود . تايماز ازم خواست رو نيمکت سبز رنگ توي راهرو بشينم و خودش رفت تو يکي از اتاقها . بعد از اون اتاق اومد بيرون و رفت تو یه اتاق دیگه .. پس چرا نمیدادن این نامه اعمال رو ... بلاخره از اتاق سوم اومد بيرون و گفت : بيا تو نقره. با قدمهاي لرزون وارد اتاق شدم . مرد شکم گنده اي با سر کم مو و سبيل از بنا گوش دررفته که يه کراوات پهن زده بود ، پشت ميز نشسته بود... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
يه روز روناک بهم زنگ زد با توپ پُر گفت : چرا فقط به فكر خودتونيد ،مادرم داره اين دو تا بدبخت رو عذاب میده، با اهون دعواش شده و اهون سه روزه که بی جون تو اتاق افتاده.‌. وقتی اينا رو شنيدم چشمام سياهی رفت و دست پاهام به لرزه افتاد ... وقتی روناک بهم زنگ زد سر كار بودم و به خاطر حال بدی که بهم دست داد ازشون اجازه گرفتم و رفتم بيرون و به يكی از دوستام زنگ زدم و گفتم بياد دنبالم ، نميتونستمم گريه كنم ،تا يكم اروم بشم ، با بغضی که تو گلوم بود و داشت خفم میکرد به دوستم گفتم : تو رو خدا به دادم برس... دوستم با نگرانی گفت : رستا چیشده ؟ اتفاقی افتاده ؟ در جوابش گفتم هيچی ازم نپرس فقط بیا یه کم برم بیرون ،اینقدر اینور و اونور رفتیم ،اینقدر گریه کردم تا یه خورده آروم شدم... اهون هنوز به سن قانونی نرسيده بود كه بتونه پاسپورت بگيره و بياد پيشمون ،ولی هر جوری بود کارشو درست کردم و پدر و راضی کردم... با اهون حرف زدم و بهش گفتم اينجا تنهام و بیا باهام زندگی کن .. گفت من اونجا چیکار باید بکنم؟ امیدواری بهش دادم و گفتم تو بيا اونم کم کم جور ميشه ... یکی از دوستام كافه داشت و خيلی اصرار داشت برم پیشش کار کنم، میگفت تو فقط بیا مديرت كافه ام رو بكن، هر شب ٣٥ هزار دينار بهت ميدم، ولی من از كارم راضی بودم ، به دوستم گفتم اگه به داداشمم كار میدی، ميرم پيشش‌‌‌... اونم قبول كرد‌ و بلاخره بعد از کلی دردسر اهون اومد و تو كافه ای كه من مديريت ميكردم و طبقه ی بالاش هم گلف بازی بود و مدیرتش با دوستم بود شروع به كار كرد ‌...اهون واقعا پسر باهوش و زرنگی بود، جوری كه هر چیزی خراب ميشد خودش درستش ميكرد... به خاطر اخلاقش و کارش در عرض چند هفته دل صاحب كارم ،بارزان رو به دست آورد ، منم فقط پشت میز بودم و سفارش و فاکتورا رو تحویل ميگرفتم ، كلا مديرت دستم من بود و خدا رو شکر خیلی راحت بودم، شايد به نظرتون اغراق باشه، ولی ما همه مون بچه های باهوشی بوديم و هر كاری كه اراده میکردیم به درستی انجامش میدادیم ، باهوش و زكاوت بوديم اراده ای فوق العاده ای داشتيم با اون همه درد و بدبختی بازم خودمون رو از آب و گل در میاوردم و موفق ميشديم ... كريسمس ٢٠١٦ با همون دوستم كه شماره رامان رو واسم پيدا كرده بود تصميم گرفتيم يه سفر به تركيه بريم ،خواهر دوستم استانبول ازدواج كرده بود و همونجا زندگی میکرد ...با هم رفتيم همه جاهای ديدنی استانبول رو گشتيم و خیلی بهمون خوش گذشت ، دوستم يه مدت كه جايی رو برای زندگی نداشت اومد خونه ی من، البته قبل از اومدن اهون بود و من هيچ اجاره يا پولی ازش نميگرفتیم ،بخاطر همين خواهرش خيلی دوستم داشت و ميگفت تو خیلی هوای خواهرمو داری و 11 روز اونجا بوديم و برگشتيم ... اهون ديگه با اربيل کنار اومده بود و بارزان هم مثل يه بردار واقعی هوامونو داشت ...شايد اگه بگم محبت ها و خوبی هايی كه از غريبه ها ديدیم عمرا از هيچ فاميل و آشنا نديدیم.... بعد از اون همه سال يه روز پسر عموی بزرگم همون كه ابيک زندگی ميكرد بهم زنگ زد ! من نشناختمش و اونم خیلی سریع خودشو معرفی كرد ، با طعنه بهش گفتم:چه عجب بعد از اين همه سال يكی يادش افتاد كه ما هستيم ! خندید و گفت : نه والا ما همه هميشه نگرانتون بوديم و فقط شرايطش نبوده که بخوایم بهتون كمک بكنيم ... گفتم : خوب حالا شرايط کمک کردن هست ! گفت تو خيلی کينه ای هستی، ما باید چیکار ميكرديم براتون ؟ گفتم يه روزی ما واسه اينكه يه سقف بالا سرمون باشه خودمون رو به آب و آتيش ميزديم حالا تو ميگی شرايطش نبوده ؟ شرايطش بايد چطوری ميشد كه يه مرد بينتون پيدا نشد که از ما حمایت کنه ؟ خجالت زده گفت :تو هر چی بگی حق داری و من ديگه حرفی برای گفتن ندارم ... گفتم خوب از همه ی اینا گذشته شماره منو از کجاآوردی ؟اصلا چيشد كه بهم زنگ زدی ؟ بعد از چند ثانیه سکوت گفت : شمارت رو عمو افشار از روناک گرفته ،ولی خودش نميخواست باهات حرف بزنه، خیلی ازت دلخوره، اما من با اصرا شمارت رو ازش گرفتم ... گفتم عمو افشار چرا بايد از من دلخور باشه ؟ گفت :به خاطر اينكه با ازدواج اشتباهت آبروی خانواده و فامیل رو زیر سوال بردی ... گفتم اگه يكيتون پشتمون بودین و ازمون حمایت میکردین هیچوقت تن به اون ازدواج اشتباه نمیدادم،من كه خوشی زیر دلم نزده بود ،اونی كه اين وسط باید دلخور بشه منم، نه عمو افشار‌‌‌‌... از زبون من بهش بگو خيلی بيشتر از اينا ازت انتظار داشتم ،الانم اصلا واسم مهم نيست كه عمو افشار یا کسی دیگه ازم دلخوره یا نیست،من همه ی گذشتمو فراموش کردم ، هر کی هر جور دوست داره ميتونه در موردم فكر كنه، ما زمانی به شماها احتياج داشتيم كه يه نفرتون حاضر نشد ما رو تو خونش راه بده ، ادامه دارد...‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت:اگه ممکنه منم برسون ،بعد از ظهر که می اومدم ماشینم دچار نقص فنی شد. -باشه،منتظرم. چند روز پیش دوباره تیم دیگری از پرستاران به جنوب اعزام شده بود و ما شدیدا با کمبود نیرو مواجه بودیم.انجام دادن کار چند نفر خود باعث خستگی مفرطم شده بود.سوزان با دیدنم گفت:خسته به نظر می رسی! سرس تکان دادم و گفتم:انرژی سابق رو ندارم،اون وقت ها اگه چند شبانه روزم کشیک بودم انقدر بی رمق نمی شدم...بریم.آخ کاملا داشت فراموشم می شد،باید به بیمار تخت بیست و یه مسکّن تزریق کنم. -من اینکارو می کنم،تو بشین تا خانم فتاحی بیاد اینجا رو بهش بسپری او رفت و من چشمانم را روی هم گذاشتم خیلی کم پیش می آمد چنین دقایق آرامی داشته باشیم. -یگانه! چشم گشودم و از دیدن رنگ پریده ی سوزان خواب از سرم پرید. -چی شده؟ تو تزریق مشکلی پیش اومد؟! سرش را به علامت منفی تکان داد نفس آسوده ای کشیدم. -این بیمار تخت بیست رو کی آوردن اینجا؟ نگاهی به دفتر پذیرش کردم و در همان حال خانم فتاحی آمد. -شما هنوز نرفتید؟ -نه,خانم فتاحی این بیمار تخت بیست امروز پذیرش شده؟ -بله از کردستان آوردنش.اسمش چی بود؟ملایری...تورج ملایری،چطور مگه؟ سوزان لحظه ای چشمانش را روی هم گذاشت.حیران مانده بودم و نمی دانستم چه باید بگویم! *** اتومبیل را به حرکت درآوردم و در آن حال با تردید پرسیدم:تو مطمئنی که او........ سری به علامت مثبت تکان داد.هنگامی که مقابل در خانه شان اتومبیل را متوقف کردم، در سکوتی سنگین فرو رفته بود. -سوزان خواهش می کنم آرامش رو حفظ کن.....اصلا می خوای چند روزی نیای؟ در حال پیاده شدن گفت:نگران نباش،حالم خوبه. اما حتی فراموش کرد خداحافظی کند. حدسم درست بود،سوزان تا چند روز پیدایش نشد و بقیه را هم متوجه غیبتش کرد. تورج ملایری با موهای تقریبا بلند و پریشان و ریش بلند و صورتی آفتاب سوخته، بیش از سی ساله به نظر می رسید.از ناحیه ی دو دست مجروح شده بود و پزشک معالجش از وجود چند ترکش در ناحیه ی کمرش سخن می گفت و اینکه امکان بیرون کشیدنشان وجود ندارد. در آن دو سه روز هر بار به سراغش رفتم، چنان در خودش غرق بود که هیچ کس و هیچ چیز را نمی دید.آرام و متین به نظر می رسید... باورم نمی شد آن جوان آرام و متین همان تورج سوزان باشد. هومن که خواست به اتاقش بروم، حدس زدم هر چه که هست به سوزان مربوط می شود. -چه خبر شده یگانه؟ سوزان نه به اینجا میاد و نه به تلفنام جواب میده؟ اتفاقی افتاده؟ تو حتما ازش خبری داری درسته؟ -چی بگم؟اتفاق عجیبی افتاده،تورج تو این بیمارستان بستری شده،تو بخش ما،چند روزی می شه.نیاز فوری به جراحی داشته.چند تا ترکش هم نزدیک به نخاع که سر جاشون باقی هستند. -تورج...؟ نامزد سابقش...؟ در روز چهارم سوزان آمد، با چهره ای به ظاهر بی تفاوت به بخش وارد شد و اجازه خواست تا خودش پرستاری تورج را عهده دار شود. من نمی توانستم با او مخالفتی کنم، اما واقعا از تصمیمش متعجب بودم.هومن اما کاملا ناراضی به نظر می رسید. صریحا گفت:تو نباید همچین اجازه ای بهش میدادی. - ولی هومن خان چنین کاری از من ساخته نبود،می دونید که سوزان چقدر حسّاسه! - دقیقا به همین خاطر میگم! با حس زنانه ای گفتم:شما براش نگرانید؟ - معلومه که نگرانشم،سوزان دنیایی از مربانی و گذشته.هیچ بعید نیست از سر محبت و دلسوزی کاری رو که ازش بعیده،انجام بده. شروع کرد به قدم زدن.دل به دریا زدم و گفتم:شما که این قدر نگرانید چرا این همه دست دست کردید تا این اتفاق بیفته؟ با تعجب گفت:منظورت چیه؟ چه کاری از من ساخته بود؟ - چه کاری؟ چقدر مادرتون اصرار کرد، ولی شما مدام پشت گوش انداختید،سوزان واقعا برازنده ی شما بود. با لبخند سری تکان داد و گفت:خدای من! تو از کدوم قسمت حرفای من همچین برداشتی کردی؟ من کی گفتم به این مرد حسادت کردم؟ با صراحت گفتم: نیازی به گفتن نیست.اگر تو این چند روز نگاهی تو آینه به خودتون می انداختید به من حق می دادید.... تا کی می خواید این قضیه رو انکار کنید نمی دونم....فقط می تونم بگم اگر همینطور دست رو دست بذارید و فرصت رو از دست بدید کلاه گشادی سرتون میره. به قول شما دیگه هیچی از سوزان بعید نیست. با تامل گفت: تو اگر جای سوزان بودی چیکار می کردی؟ از سوالش جا خوردم:ولی...شرایط ما کاملا متفاوته..... - گفتم اگر.... - نمی دونم، یعنی تا حالا راجع بهش فکر نکردم،اگر اجازه بدین من برم. سری تکان داد و بی اینکه نگاهم کند گفت:برو. تلفن مهتاب و خبری که داد هیجان زده ام کرده بود.در حالیکه می گریست گفت: باورت می شه یگانه؟ ماهان برگشته. ماتم برده بود ،چطور توانسته بود دل از فرنگ بکند و دیداری با خانواده اش تازه کند، آن هم بعد از این همه سال. - ندام سراغت رو می گیره،میای اینجا؟ - البته. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حتی نیم نگاهی هم به چهره اش ننداختم و با اخم چایی رو برداشتم.بعد از نشستن مروارید، مارجان تا خواست حرفی بزن،ه صدای عمو باقر شوهر دخترعمه توی حیاط پیچید.مرد محترم و سر بزیری بود که یا الله گویان به جمعمون پیوست.اخم های مروارید توی هم بود و گاهی هم دختر عمه سقلمه ای به پهلوش می زد. حرف که گل انداخت عمو باقر گفت چه کسی بهتر از رضا،همین آخر هفته یه جشن بگیریم تا همه بدانن مروارید نشان کرده ی رضا است. مروارید با شنیدن این حرف ها با حرص بلند شد و مجلس رو ترک کرد که گفتم عمو باقر صحبت یه عمر زندگیه،به نظرم دخترتان راضی به این وصلت نیست من هم نمی خوام یک عمر با کسی زندگی کنم که دلش با من نیست. عمه جان گفت دختر باید ادا بیا پسرجان،تو ندیدی نمی دانی،بهتره این چیزهارو بسپاری به بزرگتر ها،مگه ما ازدواج کردیم از اول دلمان رضا بود زیر یک سقف برید یک دل نه صد دل عاشق هم میشین. سرمو پایین انداختم و دیگه صداشون رو نمیشنیدم با خودم فکر کردم ایا کاری که می کنم درسته یا غلط،اگه از خیر مروارید بگذرم یعنی از خیر زمینم گذشتم...اگه مروارید زن زندگی بود که چه بهتر اگر هم نبود زمینی که الانم مال من نیست به عنوان مهریه اش ازم میگیره...در هر صورت ضرر نمی کنم. با همین فکر های بچگانه آخر هفته رسید.توی بازار نشانی ساده با مارجان خریدم و وقتی توی فکر فرو رفته بودم پرسید رضا دلت با کسی دیگست؟ به خودم اومدم و گفتم نه مارجان این دل ما شیش دنگش به نام خودته. لبخندی زد و گفت مطمئنی به دختر دیگه ای به جز مروارید فکر نمی کنی؟خیالم راحت باشه؟ با جدیت گفتم آره مارجان خیالت راحت اگه دل به کسی دیگه داشتم یک درصد هم راضی به این وصلت نمیشدم. مارجان آهی کشید و گفت این همه سال پرگل برای من و تو خیلی زحمت کشید...اگه راضیه بزرگتر بود راضیه رو برات می گرفتم،بیخیال مال دنیا و زمین و آبادی. بهت زده به چشماش خیره شدم و گفتم مارجان راضیه مثل خواهرمه،قنداقی بود دائم توی بغلم بود گهوارشو چقدر لرزوندم هرگز من به عنوان زن ایندم بهش نگاه نکردم تو هم این فکر هارو از سرت بیرون کن،طفلی هنوز خیلی بچه است. با مقدار پولی که امانت گرفته بودم و بقیه ی مخارجی که خانواده ی مروارید کردن بساط سور و سات توی حیاط مش رمضون برگزار شد.من با جلیقه و کلاه نمدی و مروارید با لباس نقش دوزی شده ی محلیش کنار هم نشسته بودیم.ملا احمد با قرار یک جلد کلام الله و همان زمین به عنوان مهریه مارو به عقد هم درآورد.صدای نقاره و دهل گوش فلک رو کر می کرد و پایکوبی و رقص زنان و مردان مجلس رو مزین کرده بود. شوقی برای این وصلت نه در من پیدا بود و نه مروارید، فقط طبق نقشه ی بزرگترها پیش می رفتیم.پایان مجلس مروارید سوار بر اسب و من افسار اسب در دست به طرف ابادیمون حرکت کردیم. شب که شد مارجان بعد از پچ پچ در گوش خاله پرگل بعد از پهن کردن رختخوابی به خونه ی خاله رفت تا ما توی خونه ی کوچکمان تنها باشیم. جلیقه ام رو دراوردم و به رخت آویز چوبی آویزان کردم.مروارید زانوهاش رو بغل کرده بود و آنچنان اخمی کرده بود که جرات نزدیک شدن بهش نداشتم. نشستم و به پشتی تکیه دادم.هیچ عکس العملی نداشت...تک سرفه ای زدم و گفتم مروارید...مشکلی پیش امده؟ مروارید با حرص گفت تازه می پرسی مشکلی پیش آمده؟به تو هم میگن مرد؟به چی تو دلم رو خوش کنم؟این از خانه ات که تا فردا روی سرمان آوار نشه شانس آوردیم...آن هم از خواستگاریت که به خاطر پس گرفتن زمینت بود.بیا زمینت رو پس گرفتی حالا هم بریم و طلاقم را بده...من خجالت میکشم زن تویی که... داد زدم دیگه بس کن،باشه من مایه خجالت...خودت چه چرا زیر بار این وصلت رفتی و الان داری این هارو میگی... مروارید طلبکارانه گفت چه می کردم؟من یه دخترم، میفهمی یعنی چه؟ همه دوره ام کردن و گفتن باید زنش بشی... کلافه گفتم باشه صدات رو توی سرت ننداز ما اینجا آبرو داریم،بزار هوا روشن بشه ببینم چه باید بکنم... با فاصله ازش دراز کشیدم و هر چه که بیدار بودم مروارید زانوی غم بغل کرده نشسته بود.هوا که روشن شد با صدای پیرزنی بیدار شدیم.مروارید با چشم های ورم کرده به سختی نشست و من تندی به طرف در رفتم و باز نکرده برگشتم.کلافه گفتم حالا جوابشان را چه بدم، همین را می خواستی؟که شهره ی عام و خاص بشیم؟ مروارید بدون کوچکترین اهمیتی به حرف هام زیر پتو خزید و من پارچه ی کنار تشکش را برداشتم.با سوزنی که مارجان طبق عادتش به دیوار طاقچه فرو کرده بود،انگشتم رو بریدم.... صدای تق تق در مدام شنیده میشد که در رو باز کردم و از لای در پارچه رو بیرون دادم. دقایقی بعد صدای شلیک گلوله توی آسمان آبادی پیچید و من و مروارید تو اذهان عمومی زن و شوهر شدیم. مارجان با سینی صبحانه پشت در ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾