eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
463 عکس
798 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
سرمو بلند کردم:مراقبم اینقدر نگران نباش.... زنعمو نگاهم کرد وزیر لب چیزی گفت که نفهمیدم....وقتی به چادر برگشتیم خانجون هم بلند شد.... عزم رفتن کرده بودن و فقط اومده بودن برام من صبحانه بیارن....میخواستم سوار اسب بشم تا رودخونه همراهیشون کنم که زنعمو گوهر اجازه نداد.... سوار اسب ها شدن و رفتن....زنعمو زیور دستمو گرفت:فکرشم نمیکردم اینهمه بهت وابسته باشه.... لبخندی به محبتش زدم ... پیش دانیار رفتن،گفت :فردا عیده اما زیاد نمیتونم اینجا بمونم ،چون خبر رسیده یه هیئت چندنفره از کویت توی راهن ،فردارو‌میتونم یه کاریش کنم اما پس فردا باید برم....همه حرفهاش یه معنی میداد وگفتم:وسایلمون رو باز نکردم اگه بخوای فردا از راه ایل مستقیم بریم تهرون.... چای رو سر کشید نفسشو رها کرد:چه زود راه اومدی؟؟؟ به چهره مردونه،ریشی که زیبایشو چندبرابر میکرد وموهای موج دارش که بالا زده بود نگاه کردم:من الان زنتم،زن یعنی هرجا شوهرش رفت همونجا میشه خونه وزندگیش، پس همیشه راحت حرفهاتو به من بزن، مثل صمیمیت خان بابا وایلدا که وقتی کنار هم میشینن دلم میخواد ساعتها نگاهشون کنم ولذت ببرم از با هم بودنشون... دانیار دراز کشید:ایلدا با تموم مشکلات سختی که توی زندگی داشت اما صبوری کرد.... استکان رو کنار گذاشتم، گفتم:صبوری کرد، چون مرد زندگیش مرد بود، چون میدید که چقدر واسه زندگیشون تلاش میکنه وبا محبته... دانیار دستی زیر سرش گذاشت ،به پهلو شد وگفت:الان این حرفت چه معنایی داره؟؟ بادی به غبغب انداختم:حرفم میگه زن ومرد در کنار هم کامل میشن وگرنه هیچ صبر وفداکاریی معنا نمیده... گفت:قبلنا زبون نداشتی... گفتم:زبون داشتم، رو نمی‌کردم که الان راحت شدم وراحتم.... اروم و با وقار خندید:البته دختری که به تاریکی شب بزنه وبا دست خالی به گرگها دست وپنجه نرم کنه رو شاید من دست کم گرفتم.... به یاد اون شب توی خودم جمع شدم که تک و تنها وبی پناه بودم.... دانیار متوجه حالم شد گفت:تموم شد آساره،من کنارتم......حتی فکر اون شب منو اذیت میکنه،حرفهای عمو ومیرزا جلوی در،گریه های زنعمو وفریادهای خانجون،همه و همه روزهای سختمو جلوی چشمام میاورد .. با درد گفتم:هیچ وقت تنهام نذار حتی برای مردن هم اجازه بده من اول بمیرم،حتی بچه دار هم که شدیم اگه بخوایم بمیریم بذاریم بچمون قبل ما بمیره بعد بمیریم.... رنگ از صورت دانیار پرید و عقب کشید:آسارهه... سرمو برگردوندم گفت:گفته بودم همه چی تموم شده دیگه هیچ کس نمیتونه بهت آسیب برسونه.... میدونستم حرفش حرفه ،اما ته دلم یه نگرانی عجیبی بود یه چیزی این وسط درست نبود شاید هم من بد به دلم راه داده بودم....دانیار چایی نبات دستم داد گفت:بخور که نمیخوام ضعیف ببینمت،من همون دختر شجاعی رو میخوام که هر دو بار دیدنش منو محکم سمت خودش میکشید با کارها ورفتارهاش،پس دیگه با رنگ‌و روی پریده نبینمت.... چای رو مزه مزه کردم:یه چیزایی در گذشته هست که هیچ جوره از جلوی چشمام رد نمیشه فراموش نمیشه تا یادش میفتم تپش قلب سراغم میاد.... گفت:تموم میشه همه یادت میره یه مدت از اینجا دور میشیم این برای حال هر دو ما لازمه..... ظهر شده بود و این از پیچیدن بوی غذا وصدای زنگوله گوسفندها معلوم بود... کنار دانیار نشستم که گفت:مادرم خیلی ناراحت بود از اینکه هدیه سالها پیشو پس فرستاده بودی.... به گلوبند نگاه کردم:اما من خوشحالم که با دستهای خودش بست به گردنم انداختش.‌ و زیر گوشم زمزمه کرد خوشبختیتو ببینم.... با صدای ایلدا فوری از دانیار فاصله گرفتم... ایلدا با اجازه ای گفت و وارد شد...مجمع غذا دستش بود قبل اینکه بلند بشم جلومون گذاشت وگفت:هرچی لازم دارید فقط صدام بزنید.... دانیار از جیبش اسکناسی بیرون آورد:این صدقه صبحه،گفته بودین صدقه صبح عروسی از واجباته اما نمیدونستم به دست کی برسونم....ایلدا اسکناس رو گرفت دور سر هر دومی ما چرخوند وگفت:خودم به دست نیازمند میرسونم مبارکتون باشه خدا به اندازه دلتون بهتون بده.... ایلدا خوشحال بیرون زد ونموند کنارمون ناهار بخوره....قاشق اول رو توی دهنم گذاشتم که با صدای زنعمو دانیار بلند شد ،اما تا گوشه چادر رو بالا زد زنعمو با مجمع دیگه ای وارد چادر شد....با دیدن غذا جلوی ما مهربون گفت:ایلدا آورد؟؟ دست زنعمو رو گرفتم:آره اما گفت بچه ها دارن میان نموند پیشمون اما شما باید بمونید... زنعمو کنارمون نشست:خوب نیست اول روز عروسیتون بشینم پای سفره تون... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سهراب نگاهش و به نگاهم دوخت:_دوستش داری؟! _چی؟! _میگم آبتین رو هنوز دوست داری؟! _آبتین برای نجات من جونشو داد میفهمی؟!؟!؟ _فعلا که زندست... _ت ..و تو چی گفتی؟! _گفتم فعلا زندست... باورم نمیشد دلم میخواست از خوش حالی فریاد بزنم ،با شادی هق زدم باورم نمیشه... _باورت بشه زندست، اما نباید جایی آفتابی بشه.. _یعنی گیر ساواک نیوفتاده... _اونا به هوای اینکه اونجا میمیره ولش کردن، جاش امنه،خیالت راحت... عشقت زندست... نگاه متعجبی بهش انداختم:_تو الان حسودیت شد؟؟؟ نگاهی بهم کرد پوزخندی زد:_هه نه کی گفته؟ _آها..راستی از خانومت خبر نداری؟! زنم کنارمه و حالشم خوبه... _نخیر منظورم آیسا خانومتون هست.. خیلی خونسرد گفت:چرا باید از اون خبر داشته باشم؟! _بخاطر اینکه زنته.. از جاش بلند شد:_بهتره بریم تا هوا تاریک نشده جایی برای پناه پیدا کنیم... از جام بلند شدم ،این یعنی نمیخواد چیزی بگه... هر دو سکوت کرده بودیم از اینکه آبتین زنده بود خوشحال بودم،اما برای عاطفه و علی نگران میدونستم چه شکنجه هایی میکنن..هوا تاریک شد... _ باید یه جا پیدا کنیم تا شب و بگذرونیم،تو اینجا باش نگاهی به اطراف بندازم.. _باشه‌‌‌‌.. سهراب رفت تا ببینه جایی میتونه پیدا کنه یا نه ...هوای جنگل سردبود... بعد از چند دقیقه سهراب برگشت:_بریم یه جا پیدا کردم.. قدم اول و برداشتم که احساس کردم صورتم خیس شد، دستی به صورتم کشیدم سرم و بلند کردم دوباره خیس شد،وای داره بارون می باره... _همینو کم داشتیم بدو تا خیس نشدیم... شدت بارون زیاد شد، لباسام خیس شدن دستمو روی سرم گرفتم تا کم تر خیس شم، سهراب وسایلا رو برداشت،راه رفتن تو تاریکی واقعا سخته......هر دو خیس آب شدیم...با هم سمت جایی که شبیه صخره بود رفتیم ‌.سهراب خم شد و رفت داخل:_بیا ساتین.. سرم و خم کردم و داخل شدم، سهراب کبریتی روشن کرد نگاهی به غار کوچکی که توش بودیم انداختم...سردم شده بود... سهراب آتیش کوچک روشن کرد.. دو تا پتوی کوچکی که همرامون بود و یکیش و روی زمین پهن کرد و یکیشون و دور خودمون گرفتیم..... نگاهی به آتیشی که داشت خاموش می شد انداختم آروم ،چشم هامو بستم.... با تکون های دستش چشم هامو باز کردم که نگاهم به سهراب افتاد: پاشو ساتین باید حرکت کنیم.. هرچه زودتر از مرز خارج بشیم .‌. از جام بلند شدم ،لباسامو پوشیدم همراه سهراب از غار بیرون اومدیم... هوا گرگ و میش بودهنوز:_با کی قراره بریم؟!_یه نفر هست که از مرز ردمون کنه باید هرچه زودتر بریم.... همراه سهراب از لابه لای جنگل شروع به دویدن کردیم.. نمیدونم چقدر رفته بودیم دیگه نفسم در نمی اومد‌.تقریبا به یه جایی مثل یه روستا کوچک رسیدیم، سهراب رفت سمت در چوبه ای و محکم به در کوبید.. بعد از چند لحظه مرد هیکلی که لباس های محلی تنش بود اومد دم در‌.... با دیدن ما دستی به سیبیل های پر پشتش کشید گفت: _فرمایش؟؟ سهراب نگاهی به اطراف انداخت آروم گفت:_سهراب احتشام هستم.. مرد کمی ابروهاش تو هم رفت گفت: _آها چرا اینقدر دیر اومدین؟! _طول کشید کارمون .. مرد نگاهی به اطراف کرد:_بفرمایین داخل الآن که نمیشه حرکت کنیم باید هوا تاریک بشه، تا اون موقع اینجا باشین... از در فاصله گرفت،همراه سهراب وارد خونه ی کاهگلی کوچکی شدیم، مرد جلوتر رفت ما هم از دنبالش وارد خونه شدیم.. زن جوونی با لباس های محلی اومد سمتمون :_خوش اومدین.... همراه سهراب روی تشکی که گوشه ی سالن پهن بود نشستیم ،همون زنه رفت آشپزخونه مرد روبه روی ما به پشتی تکیه داد گفت: _اوضاع خرابه اگه به آقا قول نمیدادم این کارو نمیکردم ریسکش بالاس الان عکس شما و بقیه دوستاتون همه جا پخشه و مامورای ساواک در به در دنبالتونن..... _میدونم ولی باید هرچه زودتر از اینجا بریم... _میرین آقا فقط تا شب صبر کنین..... با صدای بلند گفت:_پری گل این غذا چی شد؟! صدای زنش اومد:_آوردم آقا جان‌.. بعد از چند دقیقه با سینی غذا اومد و سفره ای کوچیکی پهن کرد، با دیدن غذا فهمیدم چقدر گرسنمه... _بفرمایید ناقابله... چهارتایی دور سفره نشستیم، بعد از خوردن غذا مرد گفت:_برین اتاق استراحت کنید تا شب خسته نباشین.. همراه سهراب وارد اتاق شدیم.. سهراب شروع به راه رفتن کرد :- بیا یکم استراحت کن.. از راه رفتن ایستاد نگاهی بهم انداخت :- استراحت تو این وضع که حتی امکان داره این مرد ما رو بفروشه؟ استرس افتاد به جوونم، از جام بلند شدم رو به روش ایستادم منظورت چیه ؟ معلومه ساتین ،به هیچ کس نباید اعتماد کرد باید، صبر کنیم ببینیم چی میشه. با این حرف سهراب استرس گرفتم، راست میگفت:به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد.. تا غروب آفتاب هر دو به اطرافمون نگاه میکردیم ، سهراب خونسرد بود اما تو فکر.. چند ضربه به در زده شدو صدای همون مرد بلند شد... همراه سهراب از اتاق بیرون رفتیم، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نگاه لرزانم رو به عمو دوختم كه گفت: -برو و همه چيز و بگو. از جام بلند شدم. قدم هام مى لرزيد و قلبم محكم و سنگين به سينه ام مى كوبيد. وقتى دو پله رو بالا رفتم و رو به بقيه ايستادم ترسم بيشتر شد و مرگ نزديك تر. نميدونستم از كجا شروع كنم.لحظه ای همه رو از نظر رد کردم، نیلوفر با نفرت نگاهم کرد. چشمای مامان و بابا اشکی بود. قلبم تو سینه ام محکم و سنگین می‌زد.لبم رو با زبونم تر کردم و زیر لب خدا را صدا زدم و شروع کردم.هر کلمه ای که می گفتم اشک تو چشمام حلقه می‌زد و اتفاقات برام تداعی می‌شد. وقتی حرفم تموم شد هق زدم:- من نمی خواستم این اتفاق بیوفته، نمی‌خواستم بکشمش من فقط از خودم دفاع کردم. نیلوفر فریاد زد:- آقای قاضی من از خون برادرم نمی گذرم. این دختر باید قصاص بشه.. با این‌حرف نیلوفر پاهام سست شدو حالم‌منقلب. چونه ام لرزید:- آقای قاضی من فقط از خودم دفاع کردم ،اونا منو دزدیده بودن. -خوب دلیل این‌که شمارو دزدین چیه؟ در حالی که شما عروس این خانواده هستید و اون اقا پدر شوهرتون ... _نه...نه، ایشون‌پدر شوهر من هستند و با دست آبتین رو نشون‌ دادم. سکوت همه جا رو گرفته بود. لحظه ای رنگ نیلوفر پرید. غیاث نگاهی به عمو انداخت. در حالی که آبتین حالش از همه بدتر بود. بلن شد و با تعجب و عصبانیت گفت:- معلومه که چی داری میگی؟! - حقیقت، اون دفتری که توی خونه من گمشده، توی اون دفتر بابا گفته بود. غیاث پسر شما و نیلوفره، این خبر و همسر سابق شما ازتون ‌مخفی کرده بود، همه ی این حرفام تو اون دفتر نوشته شده.اوضاع بدی شده بود. همه چی دست به دست هم داده بودن که کل آرامش زندگیم رو ازم‌ بگیرن.با تموم شدن حرفم و سکوت اختیار کردنم ،قاضی پایان دادگاه رو اعلام کرد و تا دادگاه دیگه حکمی داد که با این حکم به زندان روانه شدم. سرباز خانمی اومد سمتم و دستبند توی دستم بست.عمو هنوز توی شوک بود، از نگاه نیلوفر ترس می بارید. مامان از فرصت استفاده کرد. اومد سمتم و بغلم کرد. عطر تنش بود که پیچید تو دماغم، حس خوب کودکیم توی وجودم زنده شد.حیاط آقاجون و بازی گرگم به هوا با هلنا و مامان و بقیه.با یادآوری خاطرات بغضم شکست، همه سر زندگیشون بودن جز من که راهی زندان شدم با بر چسب قاتل... سرباز گفت:- خانم برید اونور ... ه. غیاث نگاهی بهم ‌انداخت و‌ چرخید. از سالن دادگاه رد شدیم. چادری که روی سرم داشتم کمی جلوتر کشیدم. سوار ماشین نیرو انتظامی شدیم.حالم خوب نبود ،ضعف داشتم از این که قرار بود به زندان برم. از این که اونجا قرار بود چه اتفاقایی برام بیوفته ترس برم داشت ،از سرنوشت نامعلومی که برام رقم خورده.ماشین کنار زندان ایستاد از ماشین پیاده شدم. سر بلند کردم و نگاهم رو به دیوار های بلند زندان دوختم.ترسیده قدمی به عقب برداشتم که دستی به جلو هولم داد.پاهام توانایی همراهی کردنم رو نداشت. دلم می خواست فرار کنم به جایی برم ‌که هیچ کس نتونه پیدام‌کنه.هر قدمی که بر می داشتم احساس می کردم قلاده ای دور گردنم بستن و به زور می کِشنم.در بزرگ‌ زندان با صدای بدی باز شد. وارد اتاقی شدیم، زن چیزهایی توضیح داد و بعد از امضا کردن دفتری رفت.با ترس و نگرانی نگاهم‌ رو به اطراف دوختم که گفت: - همراه من بیا... همراهش شدم، سالن طویلی رو رد کردیم همین که در سالن بزرگی رو باز کرد، صدای داد و همهمه به گوش رسید... -برو تو.. پا توی سالن‌گذاشتم، دو طرف پر از اتاقک های کوچیک بود، زندانیا با دیدنم جمع شدن. زنی اومد جلو گفت:- می بینم که زندانی جدید داریم. - ببرش بند هفت ... زن اومد سمتم:- بیا هم اتاقی ما هستی. خواست بازومو بگیره که دستم و کشیدم. لبخندی زد:- کاریت ندارم، بیا.‌ همراهش شدم. نرده های اتاق و کشید گفت: - اینم خونه جدیدت، خوش اومدی. نگاهى به اتاق كوچك كه چند تا تخت فلزى داشت انداختم. سه تا دختر در حال بازى گل يا پوچ بودن. با ديدنم از جاشون بلند شدن. رو كردن به همون دخترى كه همراهم به اتاق اومده بود و گفتن:-كيه؟ لنگ توى دستش و چرخوند گفت:زندونى جديده. ببينم به قيافه ات ميخوره سوسول باشى، جرمت چيه؟ نگاهش كردم نميدونستم چى بگم. يكى از دخترا گفت:-چيكارش دارى؟ بذار اول يخش باز بشه بعد. اسم من ناهيده ،جرمم جابجائى مواد مخدره. نگاهش كردم. بهش ميخورد حدودا ٣٠ سالش باشه. لبخندى زد گفت:-اينم نسرينه، جرمش دزديه. اينم شيداست سر سرقت گرفتنش. آروم لب زدم:-خوشبختم. همون دخترى كه آورده بودم زد پشت كمرم گفت:-راحت باش. منم ايرانم سرپخش مواد گرفتنم. حالا تو خودتو معرفى كن. نگاهشون كردم گفتم:-منم دریام. بيا عزيزم راحت باش. نگفتى جرمت چيه؟ نكنه تو پارتى مارتى گرفتنت! چشمكى زد كه نگاهم رو به نگاهشون دوختم گفتم:-جرمم قتله! ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما امیر خسرو کسی بود که تو این مدت که نزدیک یکسال بود نگاه بدی به من نداشت و همین باعث شد دلم قرص بشه که با یه مرد واقعي طرفم...... کلثوم برامون مادری میکرد .مهم تر از همه ی دنیا با ارزش ترین دارایی من بود و من قسم خورده بودم که با جون و تمام توانم از این دارایی محافظت کنم و قدرش رو بدونم.. روز ها از پس هم می‌گذشتن و عده م تموم شد .تا اینکه امیرخسرو ازم خواستگاری کرد، از خوشحالی روی پا بند نبودم ،ما با حضور کلثوم قرارعقد و عروسی رو گذاشتیم و برای اینکه زودتر کارها رو انجام بدیم ،رفتیم محضر و صیغه محرمیتمون خونده شد. تا سر فرصت جشن عقد و عروسیمونو همزمان برگزار کنیم و همون روز عقدمون رو ثبت کنیم ،حالا من زن شرعی امیر خسرو بودم ،از خوشحالی رو پام بند نبودم دیگه از خدا چیزی نمیخواستم‌. اون روزا ته ته خوشبختی بود برام، دل تو دلمون نبود ...بعد محرمیت یه روز امیرخسرو گفت باید برای خرید بریم داخل شهر، معمولی ترین لباسم رو پوشیدم و چادرم رو سر کردمو... چادرم رو از چوب لباسی آوردم و سر کردم . رو به روی آینه ایستادم روسریم رو هم مرتب کردم به خودم نگاه کردم.از وقتی که اومدم اینجا چقدر عوض شدم، پوست صورتم سفید شده ،دیگه خبری از زخم های روی انگشتام نیست. همیشه لباس های تمیز می‌پوشم.دیگه حالم خوب بود و چشمام همیشه خوشحاله . امیر خسرو اومد داخل اتاق لبخند زدم که گفت :خانوم خانوما، عروس خانم حاضر شدی بریم برای خرید ؟ قند تو دلم آب شد خندیدم و چشمامو بستم و گفتم بله چرا که نه ‌.. پرسیدم کلثوم کجاست؟ _رفته خونه طلعت خانوم ... با خوشحالی از جا بلند شدم .. _گلچهره....با صدای خسرو برگشتم سمتش، ولی اون با دیدن من حرفش نصفه و نیمه موند با تعجب نگاهم کرد که گفتم :چیشد؟اومد جلو و گفت :_چرا چادرت اینقدرکهنه ست ؟ گفتم فقط همینو دارم ،خیلی کهنه شده وصله داره. -من دوست ندارم زنم لباس کهنه بپوشه . اگه خودت دوست داشته باشی امروز برات یه چادر نو میخرم .. گفتم :تو چرا انقدر خوبی ؟می‌دونی که چقدر دوست دارم؟ _والا حق داری منم جای تو بودم همچین مرد مهربونی رو می‌ذاشتم رو سرم ،قدر منو بدون،همه آرزودارن که من شوهرشون باشم.. گفتم :مثلا کی؟با تهدید نگاهش کردم که گفت :_مثلا همین دختر های همسایه انقدر به من نگاه میکنن از بس خوشتیپم. گفتم :عههه....چشمم روشن.دخترای همسایه بیخود می‌کنن، با این ناخونام چشماشون رو در میارم.. بلند قهقهه زد و گفت :اوه اوه توام خطرناکیا، از این به بعد بیشتر حواسمو جمع کنم که یه وقت لو نرم.... جیغی کشیدم و گفتم: خسرو.... -خیله خوب بابا شوخی کردم به نشونه قهر..‌ به نشونه ی قهر سرمو چرخوندم که خندید. ناخودآگاه لبخند زدم که گفت: _خب دیگه آشتی کردی حالا بیا بریم. روسریمو رو‌سرم مرتب کردم و پشت سرش راه افتادم، من تا حالا برای خرید نرفته بودم نمی‌دونستم اصلا خرید یعنی چی....یادمه اون روز هوا با اینکه سرد بود ولی آفتابی بود، سوار یه ماشین مشکی شدیم. خسرو به یه زبون دیگه ای یه چیزایی به راننده گفت که متوجه نشدم. وقتی از خسرو سوال کردم گفت که به زبون ترکی باهم حرف زدیم، برام جالب بود که خسرو زبان ترکی هم کم و بیش بلده... تازه اون موقع بودکه بعد از مدتها به اطراف دقت کردم پر بود از آدم های مختلف زن و مرد های پیر و جوون .اون لحظه به حال دخترای جوونی که کتاب و دفتر زیر بغلشون گرفته بودن غبطه خوردم، اونا از خانواده های اعیونی بودن و میرفتن مکتب خونه که خوندن و نوشتن یاد بگیرن، انصاف بود که من زیر بار این همه ظلم خوردبشم و خم به ابرو نیارم. اما یه سری آدما مثل همین دخترا بی خبر از دغدغه و مشکلات داشتن درس میخوندن و زندگی می‌کردن خوش به حالشون.پوفی کشیدم ...حالا هیچی نشده، خوابم گرفته بود حرکات تاکسی برام مثل لالایی بود .درست در همون لحظات بود که خسرو باز هم یه چیزایی به اون راننده گفت و به من اشاره کرد که پیاده بشم.به خودم که اومدم دیدم وسط بازار ایستادم و به جمعیت انبوه نگاه میکنم، هر کس به فکر کاسبی خودش بود.خندیدم و گفتم: خسرو اینجا چه خبره؟ چرا اومدیم اینجا؟ _اینجا بازار تهرانه، اومدیم خرید دیگه.. هر چی که دوست داشته باشی.خب اول بریم لباس عروس بخریم. با خوشحالی کنارش راه میرفتم؛ از اینکه خسرو همسرم بود به وجد میومدم ،من حتی این روز ها رو تو خواب هم نمی‌دیدم. رو به روی یک مغازه ایستاد و گفت:گلچهره اون لباس رو ببین خیلی قشنگه نه؟ بیا بریم داخل.. با کلی وسواس یه لباس سفید قشنگ انتخاب کردم و کلی وسایل دیگه که لازم بود رو خریدم، دیگه هوا تاریک بود که به خونه برگشتیم ... دیگه هوا کاملا تاریک شده بود که به خونه برگشتیم ،کلثوم شام حاضر کرده بود اما من انقدر خسته بودم که بلافاصله لباسامو عوض کردم و رفتم و خوابیدم.. ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد با خنده میگفت ما بچه های محمود آقا هستیم، تا خوب نشه ولش نمیکنم .. گفتم بهزاد کار چی ؟ برای علی کار جور کنید ... بهم گفت کار برای علی فعلا زوده ،باید همشون زبان بخونن و بتونن به راحتی صحبت کنن ...بهروز میگفت مامان شما هم بیاین اینجا یه مدتی دور هم باشیم .. منهم گفتم فعلا حال محمود مساعد نیست و باید مراقبش باشم... محمود از وقتی شیرین رفت یه جورایی شکسته شد..‌ بیشتر تو خونه بود و دیگه زیاد تمایلی به کار کردن بیرون از خونه رو نداشت ...نیازی هم نداشت، اما من کم کم سرخودم رو به فروشگاهم گرم میکردم ...شبها منو گلنسا و محمود در خلوت خودمون بودیم ،گاهی گلنسا برای مظفر گریه میکرد ،گاهی من برای شیرین گاهی محمود برای بچه هاش ... یکشب که تنها بودیم محمود گفت ایرانتاج اینهمه زحمت ! به چه درد خورد بچه هام که رفتن موندیم منو تو ! الان منو تو مسن شدیم،حالا که نیاز به بچه هامون داریم هیچکدومشون نیستن.. گفتم دنیا تا دنیا بوده همین بوده ،هیچ وقت هیچ کس برای کسی نمونده‌‌‌ داشتیم صحبت میکردیم که زنگ‌ عمارت بصدا دراومد ،گوشی اف اف رو برداشتم گفتم بله کیه ؟ دیدم محترم دوباره اومده سراغمون ،داد میزد درو باز کنید،بچمو فرستادین رفت، شوهرم داره میمیره ...ازتون شکایت میکنم... گفتم اجازه بده بیایم دم در …اما تا ما به دم در برسیم، محترم با لگد به در میکوبید.. محمود سراسیمه به جلو در می دوید و من نفس زنان به دنبالش بودم ،محمود تا در رو باز کرد محترم گفت شما شوهرم رو از من گرفتین... محمود هم میگفت بابا خانم توضیح بده ببینم چی شده ؟ محترم گفت همونروز که بچه ام رو از ما گرفتید، شوهرم راهی بیمارستان شد،الانم حالش خوب نیست و من از شما شکایت میکنم... محمود گفت اصغر آقا کدوم بیمارستانه ؟ گفت نمیخواد بیاین بیمارستان، باید هزینه بیمارستانشو بدین... محمود گفت باشه اونم میدیم، بزار فعلا ببینم اصغر آقا کجاست ؟ محترم با بدبختی آدرس بیمارستان رو به ما ‌داد ...ما بسرعت سوار ماشین شدیم جالب بود که خودش با ما نیومد... گلنسا گفت خانم جان ما پیر شدیم، موهامونو تو آسیاب سفید نکردیم، این زنِ دروغگوییه، باور کن‌ که اگر اصغر آقا حالش بد بود این زن الان اینجا نبود ..بعدهمونطور که روی صندلی نشسته بود ،ماساژی به پاهاش داد و گفت اگر پادرد نداشتم باهاتون می اومدم و بهتون ثابت میکردم … منو محمود رفتیم بیمارستان و از اطلاعات پرسیدیم که آقای اصغر …کدوم بخش هستن ؟ گفت خانم بخش؟ ایشون تو اورژانس هستن... کمی فشارشون بالا رفته ؛منو محمود نگاهی بهم کردیم و هردو بالای سر اصغر آقا رسیدیم . اصغر آقا با دیدن ما به (اصطلاح )شاخ درآورده بود گفت عه آقای توتونچی شما اینجا چکار میکنید ؟و‌محمود همه ماجرا رو برای اصغر آقا تعریف کرد ، بنده خدا سری چرخوند و گفت تو رو خدا گولش رو نخورید، این زن از روز اول دوست داشت که از علی یا شما پول بکَنه،همیشه بمن میگفت ببین اینا چکار کردن که وضعشون خوب شده ؛تو هم همون کارو بکن .اما آقای توتونچی من کجا شما کجا ! من یک آدم معمولی بدنیا اومدم و همینطور هم از دنیا میرم، الانم من چیزیم نیست، تو رو خدا بخونتون برگردید من قول میدم که دیگه هیچ وقت مزاحمتون نشه .بعد کمی سرش رو از بالش آورد بالا و‌گفت ایکاش این زن آدرس شما رو هم نداشت.. ما گفتیم شما نگران ما نباشید یجوری باهاش کنار میایم، شما راحت باش... بعد اصغر آقا گفت راستی علی برام زنگ زده، گفته حالشون خوبه ،میدونم ولی من بهش گفتم هر وقت ایران هم اومد خونه ما نیاد، اما تورو خدا هر وقت اومدن فقط منو خبر دار کنید... دلمون به حال اصغر آقا کباب شد، بعد نمیدونم چی شد که محمود یهو به اصغر آقا گفت من میخوام یه چیزی رو به شما بگم، اما خواهش میکنم بمن نه نگید.. گفت بفرمایید... محمود گفت اصغر آقا تو سالها از دست خانمت حرف کشیدی،من پونصد هزار تومان به تو پول میدم، اما تو به خانمت بگو پس انداز پنهان داشتیتا از دست حرفاش خلاص بشی... اصغر آقا گفت وای نه محمود آقا،من تا به عمرم همچین پولی ندیدم...بعد هم نمیتونم برگردونم.. محمود گفت من نمیخوام پس بگیرم، فقط میخوام به شما کمکی کرده باشم .اصغر آقا قبول نمیکرد، اما محمود گفت دیگه هیچ حرفی نزن... وقتی داشتیم برمیگشتیم گفتم محمود چی شد که این فکر به سرت افتاد ؟ گفت خانمم، این زن اگر پول داشت اینکارهارو نمیکرد،بزار کمکش کنیم تا ذات خودش رو عوض کنه و دست از سر بدیهاش برداره... من‌به محمود گفتم ذات آدمها رو نمی تونی عوض کنی حتی با پول ! محمود گفت ایرانتاج حرفت درسته ،اما این زن میخواد بلاخره یکروز به هر دلیلی از ما پول بگیره، بزار فکر کنه زرنگه، بزار فکر کنه که از ما پولی کَنده اینطوری دست از فضولیها و کلک های بیجای خودش برمیداره... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به حالتی گیج و منگ اسم گلبرگ رو زیر لب تکرار کرد و گفت "خستم خوابم میاد ...پلکهاش روی هم افتا۶د و دوباره خوابش برد ... وقتی میخوابید، میترسیدم از اینکه دوباره خوابش طولانی بشه ... پرستار بالای سر سالار اومد و با شیلنگ سرمش ور رفت، بعدش دکتر وارد اتاق شد دوباره سالارو معاینه کرد و گفت "شما اینجا بودین چشماش رو باز کرد ؟ زیر لب نالیدم "بله آقای دکتر چشمهاش رو باز کرد ،ولی انگار براش غریبه بودم منو نمیشناخت " دکتر گفت "طبیعیه خانوم بعد یه مدت حافظش رو به دست میاره نگران نباشید ،در حال حاضر نگرانی من بابت جیز دیگه ایه !! تیز نگاش کرد و با نگرانی نالیدم "آقای دکتر تورو خدا منو نترسونید بگید چی شده ؟" دکتر گفت فعلا نمیتونم حرفی بزنم، باید مطمئن باشم ،انشالله که حدس من اشتباهه " حرفهای دکتر نگرانم کرده بود ،عاجزانه نالیدم "تورو خدا اقای دکتر اگه چیزی هست بهم بگید ؟ دکتر متفکرانه نگاهم کرد و با انگشت اشارش عینکش رو جا به جا کرد و گفت "تمام نگرانی من بابت مشکلات حرکتی پسرتونه ،نخاعش آسیب دیده ،امیدوارم فلج نشده باشه ،وقتی بیدار شد باید دوباره معاینش کنم " انگار اب سردی روی سرم ریخته شد ... گیج و منگ به سالار خیره شدم و زیر لب تکرار کردم "،نه امکان نداره پسرم فلج شده باشه، اون هیچیش نیست ... با حرفهای دکتر وا رفتم با تصور اینکه سالار برای همیشه فلج باشه داغون میشدم ... از بیمارستان بیرون زدم ،به پهنای صورت اشک میریختم، به امام زاده ای که میشناختم رفتم و به میله های ضریح چنگ انداختم و ضجه زدم زدم ،ملتمسانه اسم خدارو صدا میزدم و دعا میکردم بچم طوریش نشده باشه ،وگرنه تا اخر عمر خودم رو نمی بخشیدم، به خاطر سهل انگاری من بچم توی چاه افتاده بود ... نمیدونم چقدر گذشته بود وقتی به خودم اومدم هوا تاریک بود بلند شدم و با حال زارم راهی بیمارستان شدم... بالای تخت سالار رفتم چشماش باز بود و پرستار بالای سرش ... پرستار کج نگاهم کرد و گفت :نه به اونکه بیست و چهار ساعته بالای سر بچت زار میزدی تا به هوش بیاد، نه به الانت که بچت به هوش اومده عوض اینکه پیشش باشی معلوم نیست کجا رفتی !!! زیر لب ببخشید گفتم و دستهای سالارو توی دستم گرفتم و گفتم "آقای دکتر معاینش کردن چیزی نگفتن ؟ پرستار حینی که اتاق رو ترک میکرد گفت: دکتر نیست، اومدن خودشون معاینش میکنن ... سالار با نگاهی معصومانه بهم خیره شده بود،لبخندی محوی زدم و دستاش رو آروم فشردم و گفتم "،خوبی پسرم ؟منو به یاد اوردی ؟ سرش رو به نشونه نه تکون داد... دستم را اروم روی موهای مشکی اش کشیدم و گفتم به یاد میاری پسرم، هم منو، هم خواهرتو ... با صدای خفه ای گفت "من چرا اینجام؟ مگه چه اتفاقی برام افتاده ؟ با شرمندگی نگاهم رو ازش دزیدیدم و گفتم "افتادی تو چاه پسرم، یه مدت بیمارستان بستری شدی انشالله میبرمت خونه همه مارو به یاد میاری ... چشماش رو که بست ، اروم و بی صدا از اتاق بیرون اومدم.... از تلفن عمومی چسبیده به دیوار راهرو ، شماره خونه ی نسرین خانوم رو گرفتم بهش گفتم سالار به هوش اومده ،فعلا تو بیمارستان میمونم... ازش خواستم مراقب گلبرگ باشه ...گوشی رو که قطع کردم ،چند قدمی از تلفن دور نشده بودم با تردید برگشتم ،میخواستم خبر به هوش اومدن سالار و به حاج خانوم بدم ،تو این مدت خیلی دل نگرون بود و برای به هوش اومدن سالار کلی نذر و نیاز کرده بود ... شماره حاج خانوم رو گرفتم بعد چند تا بوق، صدای خسته ای محمود توی گوشی پیچید ، سلام دادم و خیلی سرد جوابم رو داد ... گفتم حاج خانوم هستن ؟ بدون اینکه جوابی بده حاج خانوم رو صدا کرد ... به محض اینکه صدای حاج خانوم رو شنیدم ، از خوشحالی بغضم گرفت "حاج خانوم دعاهامون گرفت، سالارم، پسرم به هوش اومده ..." حاج خانوم از خوشحالی گریه اش گرفته بود، یه ریز زیر لب میگفت خدایا شکرت که به دل این مادر رحم کردی ... بعدش دستپاچه گفت همین الان میام بیمارستان تا خواستم حرفی بزنم گوشی دو قطع کرد ... سمت اتاق سالار رفتم و از لای در نگاهش کردم هنوز خواب بود ... منتظر اومدن دکتر بودم، تا معاینش نمیکرد خیالم راحت نمیشد ... توی راهرو نشسته بودم، نیم ساعتی گذشته بود با دیدن دکتر ته راهرو ، از جام بلند شدم سمتش رفتم ،با نگرانی نالیدم"آقای دکتر پس کی معاینش میکنی ؟ همینطور که با قدمهایی تند سمت اتاقش میرفت گفت "الان میام اتاقش معاینش میکنم هر چند یه سری عکسبرداریا هم باید انجام بشه ... چادرم را زیر بغلم زدم "اقای دکتر هر کاری لازمه بکنید، دل تو دلم نیست نگرانشم ... همون لحظه صدای حاج خانوم توی گوشم پیچید ؛ بی هوا سر به عقب چرخوندم "حاج خانم دستاش رو باز کرد و سمتم اومد "گوهر جان چشمت روشن دخترم ،خوش خبر باشی ،نمیدونی از خونه تا بیمارستان رو چجوری اومدیم " ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اگر تندی کردم و بهای نازا شدنش تموم شد .. تا اخر عمر شرمنده اشم و روسیاهم ،چاره چیه ..كاريش نميشه كرد ..اما اگر خود ناری راضی به ادامه زندگی با من نباشه راضی ام به متاركه ..مجبورم كه برم از زندگيش.. آقاجان و ارسلان نگاهي به من كردن ..ميدونستم من دوري از خورشيد رو نميتونم طاقت بيارم ..خونه آقاجان هيچ آرامشي براي من نداشت و ياد آور خاطرات بدي بود...آقاجان نگاه كرد بهم گفت درسته من پدر خوبي برات نبود، اما هر تصميمي تو بگيري من بهش احترام ميذارم ..ميخواي كنار انوش بموني ؟ سرم رو انداختم پايين و سکوت رو شکستم و گفتم آقاجان بی ادبیه ..اما من دوست ندارم دخترم بدون سایه پدر و مادر بزرگ بشه .. انوش با شنيدن اين حرف لبخند كمرنكي زد ..آقاجان هم رو به انوش كرد و گفت به خواست خوده ناري اجازه ميدم كه باهم زندگي كنيد ..اما انوش دارم بهت هشدار ميدادم به خداوندي خدا، اگه اينبار دست رو دخترم بلند كني خودمیدونی و من... آقاجان با اخم نگاه به انوش كرد و گفت ناري مثل فاطمه بي کس و کار نيست ..ناري دختر منه ،دختر اصلان خان ...حق نداري از گل بهش نازك تر بگي .. انوش سرش رو آورد پايين و گفت بيشتر از اين شرمندم نكن اصلان خان .. آقاجان بعد از حرف زدن با انوش رفت به سمت ماجان و گفت دخترم رو بهت امانت نسپردم كه پسرت بزنش و توام وايسي نگاش كني و دلت خنك بشه ..حداقل به رسم خدماتي كه بعد از مرگ روح الله خان كردم براي حفظ عمارتتون ،احترام من و دخترم رو نگه ميداشتين .. ماجان باشنيدن حرف آقاجان سرخ شد و هيچ حرفي نزد.. آقاجان هم اومد پيشوني من رو بوسيد و بدون خداحافظي از اتاق بيرون رفت.. بعد از رفت آقاجان به ماجان كارد ميزدي خونش در نميومد و دائم زير لب به آقاجان بد و بيراه ميگفت ..دكتر گفت چند روزی توی مریض خونه بايد بستری باشم و ميگفت خيلي ضعيف شدم و بايد تقويت بشم..انوش هر روز برام كباب گوشت يا جيگر ميخريد و مياورد و به زور مجبورم ميكرد بخورم ..باهاش حرف نميزدم و نسبت بهش سرد شده بودم ..فردا اون روز مادرم مهوش اومد و كلي به انوش و ماجان بد و بيراه گفت و نگاه به انوش كرد و گفت كاش اونروز دستم ميشكست و اين دختر رو فراري نميدادم .. نميدونستم كه عشق همه مردا گذريه .. مادرم انقد به انوش بدو بيراه گفت تا يكم آروم شد و در اخر به انوش گفت يكبار ديگه دست رو ناري بلند كني به روح جهان خانم خودم رو از بین میبرم .. .. بعد از چند روز بلاخره با انوش به عمارت برگشتم .. انوش تو یه راه هی باهام حرف می زد و از شيرين كاري هاي خورشيد میگفت ..از خونه وخدمه حرف می زد ..اما من هیچ جواب بهش نميدادم جز یه لبخند زورکی و چیز دیگه ایی از هم صحبتي با من عایدش نشد ..وقتی به عمارت رسیدم شازده با یه گوسفند چاق چله دم در منتظر بود ..از ماشين پیاده شدم ..گفتم ولش كن شازده حیون خدارا جون یه موجود رو که گرفتن ... بعد از زدن اين حرف بدون اینکه با کسی حرف بزنم خورشيد یک سال نیمه رو دست ماجان گرفتم و خورشيد با خوشحالي پرید توی بغلم و باهم به اتاق خودمون رفتیم. انقد خورشيد رو بوسيدم تا آروم شدم‌‌‌ خورشيد گريه ميكرد و شير ميخواست ..فكر ميكردم تو اين يه هفته ديگه از شير افتاده باشه ..اما ديدم كه اون يه هفته شيرم كاملا خشك شده ..اشكام جاري شدن ..دخترم گشنش بود و من نميتونستم بهش شير بدم ..از تمام ادم های اطراف بی زار بودم، حتی مادرم مهوش. مادرم با بی فکری که کرد من و دو دستی تقدیم پدربزرگ كرد که باعث جرقه خشم بین منو انوش شده بود و باعث شد بچه تو شكمم رو از دست بدم و حالا هم نتونم به دخترم شير بدم..هر چند كه ميدونستم خودم هم اصرار داشتم كه برم پيش زري ..و اينا بهونه بود ..انگار ديگه هيچ حسي به انوش نداشتم .. اون همه زجر و تحمل و حرف شنيدن از اطرافيان براي رسيدن به انوشى كه ادعاي عاشقيش گوش فلك رو كور ميكرد..اما حالا انوش با دو دست خودش هم من رو عيب دار كرده بود، هم بچه اش رو از بین برده بود ..خورشيدرو تو بغلم گرفته بودم و جفتمون گريه ميكرديم ..در اتاقم باز شد و انوش تو چهار چوب ایستاده بود، با ناراحتي به من نگاه كرد كه خورشيد گريه ميكرد و براي يه قطره شير تقلت كرد و كلافه دستي رو موهاش كشيد و گفت واي به من .. چكار كردم با زندگيم .. خورشيد گريه ميكرد..انوش خورشيد رو از بغل من گرفت و داد زد ماجان رو صدا كرد و گفت يكي از خدمه رو بفرست تا برن دنبال اون زنى كه تو اين يه هفته چند بار به خورشيد اومد و شيرداد و صداش كنن تا بياد بهش شير بده..يا اينكه بهش يه غذاي كمي بديد ..ماجان خورشيد رو گرفت و از اتاق بيرون رفت .بعد از رفتن خورشيد انوش در اتاق رو بست و گفت:اجازه هست خانم ؟؟ نگاهش كردم و حرفي نزدم ..اومد كنارم نشست و گفت ببخش منو ،به جان خورشيد از وجود بچه خبری نداشتم. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
‌‌‌‌‌ چشمم خورد به کبری که با صورتی کبود جلوی در بود ؛شوکت دو دستی روی سر کبری کوبید و سمت خونه هلش داد صداش و در گلو انداخت و غرید :کبری بیخود بکنه رو حرفت حرف بزنه ؛دست از پا خطا کرد بزن استخونهاش رو خورد کن؛دختر شوهر ندادم پسش بیارن !! مامانم برافروخته داد زد :شوکت از خدا بترس ،چه بلایی سر دختر بینوا اوردی ؟این دختر گناه داره ،خودتم خوب میدونی مشکلش چیه ‌‌‌.‌‌‌ دلم برای کبری سوخت و تو خونه بردمش ؛هنوز صدای دعوای مامانم و شوکت از بیرون به گوش میرسید.... زخمهای صورتش رو پماد زدم و با پارچه بستم ؛گفتم جاییت درد نمیکنه ؟ چشماش سرخ شده بود ؛عصبی بدون اینکه گریه کنه به یه جا زل زده بود .... مامانم داخل خونه اومد، با دلسوزی نگاه کبری کرد :معلوم نیست بدبخت و چه بلایی سرش اوردن ؛والا این شوکت خیلی ظالمه.... بلند شدم و رو به کبری گفتم بلند شو بریم خونه ی خودمون ... کبری رو بردم خونه ،به رختخوابهای کج شده و نامیزون تکیه داده بود ؛ گفتم :خونه بشین تا برگردم ؛به حالت تاکیدی گفتم پا نشی بری ،بیرون نیستم شر درست نکن برام .... نگاه یخ زده اش رو به دیوار دوخته بود ؛ از خونه بیرون زدم ؛چند روزی از کارو درس و دانشکده عقب مونده بودم ؛با عجله داشتم بیرون میرفتم که صدای مامانم تو گوشم زنگ خورد... سر به عقب جنباندم ؛مامانم با عجله جلو اومد و گفت :صبور جان مگه نمیخوای طلاقش بدی ،پس چرا دوباره بردیش خونه ؟؟ گفتم مامان میبینی که چه بلایی سرش اوردن دختر بیچاره گناه داره ... دلسوزانه نگام کرد :تا حالا میگفتم طلاقش نده ،چون فک میکردم خطری برات نداره، ولی الان دیگه نمیذارم شب با این دختره یه جا بمونی ؛مشکل روانی داره ...صورتش رو کج کرد، والا من خودم موندم چرا اینهمه سال متوجه غیر عادی بودن دختره نشدم ؛وگرنه چرا باید بدبختت میکردم !! گفتم :مامان ؛من دیگه نمیخوام با کبری زندگی کنم ؛به خاطر اینکه از اول همه چیز رو دروغ گفتن؛ولی فعلا با این وضعیت نمیذارم پیش شوکت بمونه ... سمت در حیاط راه افتادم :حالا باید یه سر به دانشکده برم برگشتم راجبش صحبت میکنیم ... تا ساعت چهار تو دانشکده بودم ؛بعدش یه سری به شرکت زدم و حسابهارو بررسی کردم .... دیگه هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم...سمت خونه ی خودم راه افتادم تا یه سر به کبری بزنم ،بوی قورمه سبزی تا بیرون خونه پیچیده بود ؛درو باز کردم ؛کبری سریع بلند شد؛نگاهم رو دور خونه چرخوندم ؛خونه مرتب و جارو کشیده بود‌‌‌. کبری با لبخندی که روی صورتش بود گفت :بشین برات چایی بریزم ‌‌‌‌... به پشتی تکیه دادم... گفتم نه نمیخوام، اومدم یه سر بهت بزنم و بعدش برم ؛ حالت چطوره جاییت درد نمیکنه؟ کنارم نشست و گفت:ازم میترسی که بلایی سرت بیارم ؟؟ سرش رو پایین انداخت :از رفتارهای دیشبم هیچی یادم نمیاد ؛اگه هر کاری هم کردم دست خودم نبوده.... گفتم دیشب حرف از شوهر میزدی،میگفتی من یه شوهر دیگه دارم منظورت چی بود ؟ یه لحظه هول شد و دستپاچه گفت :منکه گفتم هیچی یادم نمیاد .... بلند شدم و گفتم :به هر حال من امشب خونه نیستم ؛درو از پشت قفل کن ‌‌‌.. همینجوری که نشسته بود با نگاهش بدرقه ام کرد ... مامانم رو ایوون منتظرم بود گفت :خوب کردی پسرم ؛شبو همینجا بمون ؛کبری حال خودش رو نمیفهمه ؛ احتمال داره بلایی سرت بیاره ‌‌‌‌.... وارد خونه شدم،گفتم مامان خیلی خستم امشب زود میخوابم ‌‌‌... سفره رو زمین پهن کرد و گفت باباتم شب میره به باغ سر میزنه ؛شامتون رو میدم بخوابید منم تو مطبخ یه خورده کار دارم .... مامانم رختخواب پهن کرد و مطبخ عمارت رفت ،به قدری خسته بودم که سرم به متکا نرسیده خوابم برد؛شب با تکونهای مامانم از خواب پریدم ؛تو تاریکی خوابزده نگاش کردم؛گفتم چیشده مامان چیکارم داری ؟ با صدای ارومی گفت پاشو پسرم بیا بیرون کارت دارم ... بلند شدم بارانی ام رو سمتم گرفت :بنداز رو دوشت بیرون هوا سرده !! پوشیدم و بیرون اومدم گفتم خب چیشده مامان ؟ گقت والا من از مطبخ که بیرون اومدم کبری رو دیدم که سمت باغ راه افتاد ؛ یکم دنبالش رفتم ولی ترسیدم و برگشتم ؛سمت پایین باغ رفت ... گفتم باشه مامان من میرم دنبالش میارمش؛ تو برو خونه ... با نگرانی نگام کرد :مادر جون منم باهات بیام میترسم بلایی سرت بیاره ‌‌‌‌.... خندیدم و گفتم نه مادر جان نگران نباش برو داخل ... دمپایی پام کردم و اون مسیری که مامانم گفته بود رو پایین رفتم ؛هوا گرگ و میش بود ؛سوز سرما تا نسج استخوان نفوذ میکرد ؛خوف داشتم، هی گردنم رو چپ و راست میکردم ،دور و برم را میپاییدم جز صدای خش خش برگها و زوزه ی شغالها صدای دیگری شنیده نمیشد ؛تا یه مسیری که پایین رفتم ؛ کسی رو ندیدم، انگار کبری اب شده بود رفته بود توی زمین ؛چشمم خورد به چراغهای الونک جعفر که روشن بود ... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اکرم و صفورا بهم نگاه کردن و بعد صفورا گفت :نه خانم ما بیخبر بودیم .ولي خبرخوشی بود.ايشالله هميشه خير خبر باشين ،خيلي به هم مي يان ماشالله . خوشبخت بشن الهي. چي بهتر از اين ؟ بعد انگار که چيزي يادش اومده باشه گفت : پس بانو و خان کجان ؟ اونا واسه عروسي نمي يان ؟ آيناز گفت : عروسي که نيست ،يه عقد سادس ،منم به نيابت از اونا اومدم . بعداً مي يان ايشالله . من و نقره هاج و واج داشتيم به حرفهاي آيناز گوش مي کرديم . خواهر عزيزم ، نيومده داشت کارا رو روبه راه مي کرد. لبخندي بهش زدم و گفتم : خسته اي ! بريم تو اتاقت ؟ گفت : آره ،بعدش هم مي خوام برم حموم. بردمش تو اتاق. نقره هم دنبال ما اومد . مي دونستم اونم مي خواد دليل اين افشاي سريع آيناز رو بدونه. در که بسته شد آيناز سريع گفت : يک کلمه حرف بزنين خودتون میدونین . خوب کردم گفتم با لبخند در حالي که کمکش مي کردم از صندليش پايين بياد گفتم : خوب که کردي، اين محفوظ. ولي چرا اينکاررو کردي؟ گفت : خوب اگه بعد از دو روز مي فهميدن مي خواييم چيکار کنيم ، راپورت مي دادن. الان خيال مي کنن خان وبابا و مادر در جريان هستن. گفتم : تو هم کم باهوش نيستيا !!! خنديد و رو گونش چال افتاد . چقدر وقتي مي خنديد ، بچه سال به نظر مي رسيد. آيناز رو به من گفت : برو بيرون مي خوام با زن داداشم اختلاط کنم .يه نگاه سرسري به صورت خجالت کشيده ي نقره کردم و از اتاق رفتم بيرون.. از زبان نقره.... از آيناز خجالت مي کشيدم. بعد از رفتن تايماز از اتاق هم ، بيشتر احساس بي پناهي مي کردم . مي دونستم حرف واسه زدن زياد داره. با صداي آيناز رشته ي افکارم بريده شد.آيناز مقتدر و در عين حال مهربون گفت : خوشحالم سالمي . بعد از شنيدن خبر فرارت بارها و بارها برات سرنوشتهاي مختلفي رو تصور کرده بودم . بعضي ها خوب و بعضي ها بد. اما هرگز فکر نمي کردم که ممکنه اينجا باشي .پيش تايماز ! برادر مغرور و سخت گير من ! وقتي بهم گفت کمکت کرده تا فرار کني و حمايتت کرده تا درس بخوني ، از خوشحالي جيغ کشيدم . برنامه ي ازدواجش با تو هم اوج هيجان اين ماجرا بود . من به شخصه از انتخاب تايماز بي نهايت خوشحال و راضيم . تو تنها کسي هستي که مي توني برادر من رو سربراه کني . اما ... اما.. با اين اما گفتن هاي آيناز ، وحشتي عجيب به دلم افتاد و قلبم شروع کرد به بي مهابا کوبيدن. چشم به دهن اون دوختم که ببينم بعد از اين اما ها چيه که آيناز در گفتنش ترديد داره . آيناز نفسي تازه کرد و گفت : من از جانب مادر و خان بابا نمي تونم مطمئنت کنم که اونا هم احساس من رو داشته باشن. يعني بيشتر مي تونم اين اطمينان رو بهت بدم که با اين ازدواج خودت رو در معرض يه جنگ نابرابر قرار مي دي. از بابت من و تايماز خيالت راحت باشه که حمايتت مي کنيم . در مورد تايماز اين اطمينان رو بهت مي دم که تا پاي جونش پشتت وايسه . ولي حرف سر اينه که اونا اگه جريان رو بدونن ، اصلاً از من و تايماز نظر نمي خوان . درسته تايماز مستقله و نيازي به اونا نداره ،ولي هر چي باشه پدر و مادرمون هستن و مهمتر از همه اينکه اونا هيچ بازدارنده اي ندارن و هر کاري رو که به صلاح ديد خودشون درست باشه.. بي هيچ ملاحظه کاري انجام مي دن .اينا رو نمي گم که تو دلت رو خالي کنم يا منصرفت کنم . منظورم از گفتن اين حرفها اينکه بدوني تو چه راه پر فراز و نشيبي قدم مي ذاري و از الان خودت رو براي هر موضوعي ، تأکيد مي کنم هر موضوع و اتفاقي حاضر کني .من از روز اول از جسارت و مناعت طبع تو خوشم اومده و از هر حرف و رفتارت لذت بردم و اگه من مادر شوهرت بودم ، بي شک از انتخاب پسرم خيلي خوشحال مي شدم اما مادرشوهر تو مادرمه که خودت بهتر از من مي دوني عقايدش با من زمين تا آسمون فرق مي کنه . آيناز يه کم مکث کرد و بعد انگار که تازه يادش افتاده باشه گفت : راستي قبوليت تو امتحان نهم رو تبريک مي گم . اين واسه کسي که تا به حال مدرسه نرفته ، يعني يه موفقيت بزرگ . معلومه خيلي خيلي باهوش هستي . از اينکه تو تشخيصم اشتباه نکردم ، خوشحالم و راستش به خودم خيلي اميدوار شدم . اميدوارم هر دوتون بتونين در برابر سيل مشکلاتتون به خوبي مقاومت کنيد و زندگيتون رو نجات بدين . اين ازدواج با ازدواجهاي معمولي خيلي متفاوته و زن و شوهر متفاوتي هم لازم داره.اتفاقي که تو بچگي براي پاهاي من افتاد ، چشم من رو به خيلي از مسائل باز کرد و نشستن يکجا و مطالعه کردن زياد ، بهم ياد داد از يه دريچه ي ديگه به آدمهاي اطرافم نگاه کنم و سعي کنم پشت چشماشون رو ببينم . من پشت چشماي تو هميشه اميد ، جسارت و تلاش رو ديدم . برادرم رو به تو مي سپارم چون پشت چشماي اون بيشتر از اميد و جسارت ، غرور هست و اين يعني آفت . ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اهونم تازه دوره آموزشيش رو تموم كرده بود و برگشته بود خونه و منتظر بود جاش معلوم بشه و اعزامش كنن ، رها رو بردم خونه ، هوا كه تاريک شد، راه افتاديم سمت روستا، رها شرایط خوبی نداشت و يه هزار تومنی تو جیبش نداشت ، خودش بیخیال بود ،فقط من شده بودم سنگ صبور و غم خوارش ،اين همه سال كار كرده بود و حالا يه هزار تومنی از خودش نداشت ! وسايل خونش رو هم دليفان بالا كشيده بود .بلاخره با هر بدبختی که بود یه پولی جور کردیم و داديم بهش،چون ميگفت میخواد بره، اينجوری شد كه رها دوباره به عراق برگشت ...ولی اين بار رفت اربيل ‌‌‌... اگه رها از همون اول به حرفام گوش داده بود ،هيچ كدوم از اين اتفاقا براش نميفتاد و الان واسه خودش حداقل يه پس اندازی داشت که محتاج کسی نباشه ؛ اما متاسفانه علاقه دليفان باعث میشد به حرف کسی گوش نده، و حتی فكر ميكرد من حسودی ميكنم كه ميگم دليفان رو ول كن ! نرگس دوستم ، با چند تا دختر ديگه خونه اجاره كرده بود و ازش خواهش كردم تا زمانی که رها يه جايی رو واسه خودش رديف ميكنه ، پيش خودش نگهش داره ، اونم بدونه چون و چرا قبول كرد و بارزان هم كمكش كرد تا تو كافه يكی از دوستاش مشغول به کار بشه،آخه بارزن بعد از اینکه من و اهون از كافش رفتیم کافش رو فروخت،ميگفت بدون شماها اين كافه رو نميتونم اداره كنم ... منم پاسپورتم رو عوض كرده بودم و ديگه آخرای دوره هام بود .. اهونم تو مريوان خدمت ميكرد، منم كم كم ميرفتم از بانه جهیزیه ميخريدم ؛ تيكه های بزرگ رو از قبل داشتم و فقط وسايل آشپزخونه و فرش و .. مونده بود كه اونا رو هم خریدم ، هر چند عراقی ها اين رسم و رسومات رو نداشتن؛ ولی من ميخواستم بی نقص باشم ، واسه مادر و خواهر و برادراش هم پارچه و لباس محلی گرفتم ؛ چون ما رسم هديه دادن داريم ، دیگه همه چيز حاضر شده بود و از قبل با آراس قرار گذاشته بوديم كه نامزدی رو ايران بگيريم و عروسی رو عراق... اراس ميگفت من مهمون زياد دارم و اكثرشون نميتونن بيان ايران... منم مشكلی با این موضوع نداشتم و قبول کردم ، خونه ای كه آراس قسطی خريده بود، شركت زمان تحويلش رو به عقب انداخته بود و مجبور شده بود یه خونه اجاره کنه تا وقتی خونه ی خودمون رو تحويل میگیریم اونجا زندگی کنیم.... وسایل هایی رو هم که با کمک بارزن تو آپارتمان گذاشته بودم رو برده بود خونه یخودمون ‌چیده بود .... يه روز دختر عموم ، خواهر نادر(همون كه اومده بود عراق و چند وقتی خونه ی من زندگی میکرد ) بهم زنگ زد و با زبون چرب و نرم گفت :سلام رستا جان، من اومدم سقز و خيلی دوست دارم ببينمت و باهات صحبت کنم هر چند من دل خوشی از فامیل نداشتم، ولی گفتم زشته و اگه بگم نه فکر ميكنن چون یکم پول تو دست و بالمه و ازدواج کردم خودمو میگیرم ، مخالفتی نکردم و با روی باز ازش استقبال کردم و دعوتش کردم خونمون .. از آبیک اومد سقز پيش من، خیلی واسم جالب بود که چرا اين همه راهو اومده اونم فقط به خاطر دیدن من ؟! خلاصه دو روزی خونمون بود و هر دفعه ميگفت ميخوام بيام سقز سالن آرايشگاه بزنم ( آرايشگر بود) ،منم براش آرزوی موفیقت میکردم ، روز سوم که دختر عموم خونه بود ،صبح زود باید میرفتم کلاس آرایشگری، ازش عذر خواهی کردم بابت اینکه تنهاش میذارم و ماهورو دستش سپردم و رفتم .. ظهر كه برگشتم خونه دختر عموم که مشخص بود از یه چیزی ترسیده و خیلی عجله داره گفت : رستا جان من کم کم باید رفع زحمت كنم، آخه ميخوام يه سری هم به خونه دايی هام بزنم ! منم اصرار نکردم و گفتم : هر جور راحتی، اون روز رفت و من نميدونم چرا يه حسی بهم ميگفت يه جای كار میلنگه ! سریع رفتم سراغ طلاهام و خدا روشکر سر جاش بود، به خودم گفتم دختر چقدر تو بدبينی ! ديگه به حسم توجهی نكردم تا نزديكای غروب كه مادرم اومد سقز و گفت : لوله ی آبشون گرفته و واسه باغشون پول كم آوردن و ازم خواست بهش پول قرض بدم و قول داد پس میده . منم كه يكی از حسابام به خاطر خريدای اخير زیاد موجودی نداشت ، اون یکی رو هم واسه سود بلند مدت گذاشته بودم و نمیتونستم ازش پول بردارم، مجبور شدم برم سراغ دلارای آهون ، رفتم سراغ کمدم آخه دلارا رو زير كمدم گذاشته بودم ،اما هرچی گشتم نبود كه نبود ! با گریه از اتاق اومدم بیرون و به مامانم گفتم پولام نيست ! تو نديدی؟ با تعجب گفت نه به خدا من پولی نديدم ... فوراً شکم رفت سمت دختر عموم، آخه با اون سرعتی كه اون خودش رو جمع و جور كرد و رفت و از قبلم برنامه ای واسه خونه دايی هاش نداشت، مطمئن شدم كار خودشه از حرص داشتم منفجر ميشدم. كلی پول از خودم بود ؛ تازه دلارهای اهونم بود كه امانت دستم بود ... قلبم اینقدر تند تند ميزد که داشتم پس میفتادم ، هرچی فکر كردم چه جوری ازش پس بگيرم به نتیجه ای نرسیدم ... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لاله جان راست می گفت اطرافیانم همه پی زندگی خود بودند ،حتی هومن هم گویی از در تسلیم درآمده بود و از فرنگیس خانم تنها چند هفته مهلت گرفته بود تا تصمیم نهایی اش را برای ازدواج بگیرد . هومن که همیشه و در همه حال از زمان ورودم به عمارت حتی در سالهای حضور منصور در زندگی ام ، بهترین دوست و حامی ام محسوب می شد ،اویی که با توجه و محبت های بی دریغش تلخی روزهای تنهایی بعد از منصور را برایم راحت تر کرده بود ؛ حالا داشت می رفت دنبال زندگی خودش . احساس می کردم پشتم خالی می شود و می فهمیدم نا خواسته بیش از آنچه باید به او متکی شده ام . اتکایی که دیگر نمی بایست وجود داشته باشد ،برای همین هم سعی کردم کم کم از او فاصله بگیرم، اویی که در تمام این مدت سختی هایم را به دوش کشیده بود و هیچ وقت لب به گله باز نکرده بود، مگر آن شب که با هم به عمارت برگشتیم . سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را روی هم گذاشتم . آن روز دوباره حالم بهم خورده بود و دچار افت فشار شده بودم ،برای همین ، هومن اجازه نداده بود به تنهایی به خانه برگردم . با چهره ای در هم و لحنی جدی گفت :از فردا تا یک هفته استراحت مطلق داری . گفتم :ولی من حالم خوبه ، لزومی نداره که ... _نمی خوام چیزی بشنوم . لحن سرد و ملامت آمیز دور از ذهن او بود ،یا دل تنگی خودم که موجب شد به جای هر حرفی بغض کنم و نتوانم جلوی جاری شدم اشک هایم را بگیرم ناگهان به صرافت افتاد :یگانه ... تو داری گریه می کنی ؟ اتومبیل را به کناری زد و به سویم برگشت ؛آروم باش خواهش می کنم ... من معذرت می خوام . اما واقعا کنترل اشکهایم را نداشتم، شاید او هم فهمید چه دل پری دارم که از اتومبیل پیاده شد و تنهایم گذاشت . از رفتنش در آن موقعیت بیشتر عصبانی شدم، شاید هم او بد عادتم کرده بود که همیشه و در مواقع نیاز بی اینکه بگویم در کنارم بود . از دست خودم کفری شده بودم تا کی با این سرگردانی خودم را نقطه ی توجه دیگران می کردم . باید باز هم تلاش می کردم برای نجات یافتن ، برای اینکه خودم باشم بی هیچ چشم داشتی به کمک دیگران . این بار باید به تنهایی زندگی ام را می ساختم ، باید از این همه ضعف رهایی می یافتم اگر می توانستم چقدر خوب بود ! پیاده شدم ، او در فاصله ی چند قدمی ام قدم می زد . به سویش رفتم :هومن خان ! برگشت . _متاسفم ! مثل همیشه بی حوصلگی هام سر شما آوار شدند من انگار ... هنوز یاد نگرفتم خودم بار دلتنگی هام رو به دوشم بکشم .این روزها آدمها حوصله خودشون رو هم ندارن ،چه برسه به اطرافیانشون ... معذرت می خوام از اینکه شب تون رو خراب کردم ،قول می دم چند روزی استراحت کنم و با روحیه ای خوب به بیمارتان برگردم . مقابلم ایستاد، سرم را بلند کرد . موج غمی که در چشمانش بود گفت :تو بی انصاف ترین دختر دنیا هستی ! دهانم برای گفتن هرحرفی از هم باز شد، اما صدایی از گلویم درنیامد . او به سمت اتومبیل رفت، اما من بر جای خشکیده بودم . تا رسیدم به عمارت دیگر هیچ یک کلامی بر زبان نیاوردیم . به خانوم گفتم :می خوام مدتی از تهران دور باشم . به فکر فرو رفت و با تامل گفت :من باعث شدم از عمارت گریزون باشی ؟ _وای نه به خدا ! این طوری نیست ، اتفاقا این فرصتیه که بتونم فکرهامو بکنم . بعد از چند دقیقه سکوت به حرف آمد : یگانه می دونم این همه تردید تو برای ازدواج از چی سرچشمه می گیره ، می دونم و عذاب می کشم . این رنج رو من به تو تحمیل کردم . منی که خواستم پا به این عمارت بذاری ، منی که می دونستم چه اتفاقی داره بین تو و منصور می افته ، ولی بی اینکه ذره ای از عواقبش نگران باشم، گذاشتم همه چیز همون طور که بود پیش بره ... با خودم گفتم تو فرشته ی نجات منصوری چون فقط تو ، تونسته بودی اونو دوباره به عمرات و به خونواده اش برگردونی ... به خودم می گفتم فتح ا... خان نمی تونه کاری رو که با کتی کرد با تو بکنه ، آخه تو از من بودی ،از گوشت و خون من ، بعد از پنجاه سال زندگی انتخاب تو به عنوان عروس خونواده حق زیادی نبود . اما از بخت بد من اون کسی که آرزوهای قشنگ تو رو به باد داد، خود منصور بود نه کس دیگه ای و نه حتی خان ... اون بود که منو یک عمر شرمنده ی پدر و مادرت کرد . در حالی که سر به زیر داشتم گفتم :این حرفها رو نزنید خانوم بزرگ ، اون جریان فقط یه تجربه بود ،اگر هم اشتباهی شده از من بوده ، منم پاش وایستادم و تاوانش رو پس دادم ، حالا هم زندگی خودم رو دارم ، بهتون قول می دم بعد از برگشتن یه تصمیم اساسی برای زندگیم بگیرم . جای اندوه را در چشمانش برق رضایت گرفت و با لبخند بی رنگی گفت :ممنونم ... کلید ویلای رامسر رو بهت می دم ، اابته ما به ندرت از اونجا استفاده می کنیم، با این حال چون سرایدار داره هر وقت که بری قابل استفاده اس ، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مارجان نگران دست هاش رو توی هم ورز می داد و به ناچار به داخل برگشت. مروارید اخم کرده و کمی هم شرمگین ،بی کلام سرپا چمدان بدست ایستاده بود.چشم هاش پف کرده بود و صدای نفس کشیدن پر حرصش از همین فاصله شنیده میشد.یک قدم جلوتر رفتم و دو دست به کمر گفتم چه شد برگشتی!؟ به گوشه ی حیاط چشم دوخت و در حالی که از حرفم حرص می خورد سکوت کرد. یقه ی پیراهنمو مرتب کردم و گفتم برگرد خانه ی آقاجانت... حرفم تمام نشده مروارید با چشم های از حدقه بیرون زده نگاهش رو دوخت به دهانم که ادامه دادم برگرد ،پولی که همراهته پسشان بده.داشته باشم یه خانه بهتر اجاره می کنم ،نداشته باشم باید بسوزی و بسازی. مروارید چمدانش رو روی زمین کوبید و گفت عوض تشکرته،دردت چیه؟خب این پول رو بردار یه خانه بهتر بگیر بتونیم داخلش نفس بکشیم. به طرف پله ها راه افتادم و کف دستم رو بالا بردم و گفتم همینه که هست ،انقدر داخلش هوا هست که خفه نشی. این را گفتم و از پله ها بالا رفتم. مارجان در چوبی دو تیکه ی ورودی رو باز کرد و آروم گفت خوبیت نداره رضا،تنها تو آبادی کجا بره؟ مردم چه میگن؟بزار بیاد بالا،آفتاب در حال غروبه. از کنار مارجان رد شدم که با نگاه ملتمسانه هنوز منتظر جواب من بود. متکای لوله ای قرمز روکش سفید رو برداشتم و بالای اتاق دراز کشیدم. مارجان بالاسرم اومد و گفت گرفتی خوابیدی؟کمتر دقم بده ،میگم بی وقته،تازه عروسه، کجا تنها بره؟ قلطی زدم و گفتم بگو بیاد داخل ،ولی افتاب نزده بره و پولارو پس بده ..یه عمر نان خالی نخوردم که حالا این منت بزاره،خیلی سختشه به سلامت. بلندتر گفتم بهش بگو، خود رفتی و خود آمدی، هیچ کس نگفت خوش آمدی... مارجان دو دستی چنگی به دامن پرچین گل گلیش زد و گفت آراااام.. نمی دانم این دیگه تاوان کدام گناهم بود. خنده ای از سر شیطنت زدم و گفتم برو مارجان، برو که این داستان سر دراز دارد...ازین به بعد رضا اینه...رضای قدیم مُرد...این یادت بمانه. مارجان در حین رفتن برگشت و گفت کم کم داری میشی لنگه ی کدخدا،قد خاکش عمر کنی،اون هم یه کله ی خرابی عین تو داشت. بی اهمیت بالش رو زیر سرم جا به جا کردم و چشم هام رو بستم. مارجان از روی ایوان رو به مروارید گفت بیا بالا ،فقط حواست باشه با رضا یک و دو نکنی که جای هر دومان وسط کوچه است. از ابهت خودم خندم گرفته بود ،ولی تازه می فهمیدم که مرد یعنی جذبه،یعنی صدای کلفت و حرف اول و اخر توی خانه. سر و صدای سفره پهن کردن مارجان می آمد و پیاله و کوزه و فین فین دماغ مروارید که معلوم بود دوباره گریه کرده. مارجان گفت پاشو رضا بیا شامتو بخور. با غیض گفتم خودت هم می دانی عصر تازه نهار خوردم،خودت هم باهام خوردی و احتمالا سیری،سفره انداختی برای که؟هر کس گشنش بود خودش کمرشو درد نگرفته بود ،بلند میشد یچیزی میخورد ،مگه تو شدی کلفتش،فردا هم بار و بندیلتو جمع کن با خودم میای تهران...مگه پسرت مرده که اینجا تک و تنها بمانی... هن و هن گریه ی مروارید بالاتر رفت و مارجان گفت بخواب رضا، کم کم داری هذیان میگی. به تندی سر جام نشستم و با اخم گفتم همین که گفتم، ازین به بعد هم حرف روی حرفم بزنی همین خانه را سر همه مان خراب می کنم.توقع داری تنهات بزارم تا چند صباح دیگه هر کی تهمت ناروا بزنه و دست من هم کوتاه بمانه؟این بساط مهمان نوازیتم جمع کن، هیچ کس گشنه اش نیست. این را گفتم و بعد از پاک کردن عرق پیشانیم بلند شدم و به حیاط رفتم. بعد از چرخی توی آبادی وقتی برگشتم، مروارید زیر پتو بود و مارجان توی نور فانوس در حال بافتن جوراب پشمی... گفت کجا بودی دلم هزار راه رفت؟ بی جواب مشغول دراوردن کت قهوه ای سوخته ام شدم و بعد از اویزان کردنش زیر رختخوابی که مارجان پهن کرده بود خزیدم. صبح با سر و صدای شهرناز و کرامت که حالا ۱۵ ساله بود از خواب پریدم.عمدا به دیوار می کوبید و بلند بلند با کرامت حرف می زد.سر جام نشستم و مارجان که از ما سحرخیزتر بود با خیک آب سراسیمه وارد شد و با دیدن چهره ی عصبی من گفت صلوات بفرست ،الان میره رد کارش. مروارید با چشم های نزدیک به کوری به زور پلکش را باز کرده بود و منتظر عکس العمل ما بود. تندی بلند شدم و به طرف حیاط رفتم.مارجان پشت سرم میدوید و تا گفت تورو به روح اقاجانت برگرد، با چشم غره برگشتم و دستش رو گرفتم و به داخل خانه هولش دادم و در رو بستم. به طرف کوچه رفتم ،شهرناز با قیافه ای که حرص دنیا قیافه بدی بهش داده بود،سیاه و چروکیده از در خارج شد.کرامت پشت سرش با پشت لبی که رو به سبز شدن می رفت نمایان شد.شهرناز گفت اوقور بخیر،اول صبح سر راهمان سبز شدی که چه؟ با دندان قروچه گفتم عصبانیم نکن... شهرناز چشم هاش رو درشت کرد که کرامت جلوی مادرش اومد و گفت چه گفتی؟ دو دستی به سینه اش کوبیدم که شهرناز از پشت سر نگهش داشت و مانع افتادنش شد. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾