#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_هفتاد
ایلدا نم چشماشو گرفت وبغلم کرد:مراقب خوت باش ،یادت نره دختر کی هستی و از چه خانواده ای هستی،همیشه سرسنگین وباوقار باش،فریب شهر و زرق وبرقش رو نخور که همش سرابه،بچسب به زندگیت وهمونطور که خودت میخوای ازش لذت ببر،به مردت احترام بذار که عزت مردت ،عزت خودته....
ایلدا که سکوت کرد خاله گیسیا خیلی جدی گفت:و در آخر ما رو مجدد خاله کن که سن وسالی ازت گذشته....
ایلدا چپ چپ نگاهش کرد ومن از شرمحرفش خجالت کشیدم ازشون، اما خاله نارین خندید:به امید خدا بچه شون هم میبینیم، بچه ای که از خودمونه وعزیز ایلمون....
شب که شد ،وقتی دانیار اومد همه وسایل رو جمع و جور کرده بودم با دیدنشون گفت:همه رو لازم نداریم ،فقط وسایل ضروری،لباسهات هم بذار همینجا بمونه، توی خونه زیاد خریدم واست،لوازم غیر ضرور رو باید همینجا گذاشت که وقتایی که برمیگردیم همه چی باشه ،مخصوصا برای ما که یه مقدار از مسیر رو باید با اسب بریم پس هر چی لازم داری بردار مابقی بمونه توی چادر....
به وسایل نگاه کردم:اینطور که میگی دیگه هیچی لازم نداریم، آخه اینا فقط لباسه،ظرف و ظروفه وخوراکی که واسم آورده بودن،خوراکی ها اگه بمونه خراب میشه، بیا بدیم دست زنعمو....
پلکهاشو روی هم گذاشت:بخواب که صبح زود باید راهی بشیم کلی کار داریم...
...خوابم نمیومد ونگاهش میکردم که خندید:اینجوری خیره میشی بهم خوابم نمیبره...
:چقدر دوستم داری؟؟؟
یکی از چشمهاشو باز کرد:دیر نیست برای این سوال؟؟؟
بدون اینکه چشم ازش بردارم گفتم:آخه رسم نداریم دختر وپسر با هم حرف بزنن ،اینجا که شهر نیست البته خان بابا اجازه میداد ،اما خودم نخواستم چون زنعمو هم گفته بود که خودت جلو اومدی و تحت تاًیر حرف بقیه پا پیش نذاشتی....
دانیار به فانوس خاموش شده نگاهی انداخت و توی تاریکی چادر گفت:از همون روز اول که دیدمت مهرت به دلم نشست،اون موقع درس میخوندم وکار میکردم، وقتی برای سر خاروندن هم نداشتم.درست زمانی اومدی که واقعا من وساواش تنها بودیم و به دور از خانواده اذیت میشدیم.با اومدنت ما هم از تنهایی در اومدیم رفت وامد خانواده به شهر بیشتر شد واز یه جایی به بعد خودمم نفهمیدم چطوری این همه وابستگی رو دارم به دوش میکشم....
چشمامو بستم نفس عمیق کشیدم وگفتم:اما رفتارت اینو نشون نمیداد...
گفت:پس خیلی خوب تونستم از پس خودم بربیام که متوجه نشی، اما راستشو بخوای تو امانت خان عمو بودی وهیچ چیزی در دنیا سختتر از امانت داری نیست ،وقتی برگشتیم ایل هم خوشحال بودم که امانتی رو تحویل میدم ،هم نگران دوری تو از خودم و اینو بعد رفتنت همه از خالم فهمیدن....
:خودت جلو اومدی بخت و اقبال هم مارو برای هم میخواست....
تیله های مشکی جذابش توی سیاهی شب میدرخشید.......حالم خوب میشد کنارش،کنار مردی که با من رفتارش عجیب بود ومحبتش منو میکشوند سمت خودش....عشق گاهی بعد از زندگی شروع میشه،با کلمات ساده ای که از قلبش به لبش جاری میشه ،ناخودآگاه لبتو به خنده کش میاره..گفتم:خوبه که هستی،من با تو یه آدم دیگه میشم،نترس و قوی،آزاد ورها....
حرف میزدیم وتاریکی وسکوت چادر رو زمزمه های ما در هم میشکست....
دم دمای صبح خوابیدیم وبا صدای زنگوله گوسفندها بیدار شدیم....
وسایل ضروری رو کنار گذاشتم ومابقی رو گوشه چادر،خوراکی ها رو برداشتم که زنعمو با صدا زدن اسمم وارد چادر شد...مجمع صبحانه آورده بود ،چشماش ورم کرده....کتری روی منقل بود، چای ریختم واسش:دیشب گریه کردین؟؟؟
یه لقمه پنیر گردو دستم داد:بد خواب شده بودم....
مادر بود طاقت دوری سختش بود، نه میتونست با ما به شهر بیاد و نه میتونست ماه ها از ما بیخبر بمونه...
استکان چای رو توی دستاش جا به جا کرد که گفتم:از این وسایل فقط اون ساک دستی رو میبرم، بقیه رو میذارم بمونه مرتب هم میام سر میزنم، نمیذارم اذیت بشین...
زن عمو چای رو مزه مزه کرد:بذار به کارهاش برسه، همین که میدونم حالش خوبه و موفقه توی کارش،همین ارومم میکنه،اگه دوری بچه ام باعث پیشرفتش میشه ،من راضی ام به این دور بودن تو هم با اومدن به اینجا دلواپسش نکن....
خواستم چیزی بگم که با سلام نشمین بلند شدم...
یه بسته دستش بود بعد سلام علیک بسته رو دستم داد:اینا دمنوش های صحرایی هستن شبا دم کن بخور خیلی خوبه...
زنعمو خواست بلند بشه که گفتم:این خوراکی بمونه خراب میشه چیکارشون کنم؟؟
نشمین با اشاره چشم زنعمو گفت:من تقسیم میکنم....
وقتی زنعمو رفت نشمین پاهاشو جمع کرد:کاش بیشتر میموندین هرچند عمو دانیار خیلی سرش شلوغه...
به مجمع اشاره کردم:نکنه تو هم صبحانه نمیخوری؟؟؟
نزدیکتر شد:هیچ وقت کسی از گذشته چیزی به من نگفته بود ،فقط میدونستم یه خاله سیدا دارم که نباید در موردش حرف بزنم چون همه ناراحت میشن...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هفتاد
با احساس درد توی قفسه ی سینم چشمامو باز کردم ،با درد دستی روی سینم گذاشتم و شروع به سرفه کردن کردم،با صدای زمخت مردی دست از سرفه برداشتم:_آقا دختره زندست...
تمام اتفاقاتی که پیش اومده بود اومد جلوی چشمم بود: شب ،تیر خوردن مرد قایق ران، یهو تو اب افتادن سهراب ...
مرد از اتاق بیرون رفت و در و بست.. نفس زنان از جام بلند شدم رفتم سمت در ...دو دستی به در کوبیدم :با صدای خشداری نالیدم
درو باز کنین شما کی هستین؟!؟
درو باز کنین....اما هیچ جوابی برای سوال هام پیدا نکردم ...نا امید به در تکیه دادم با صدای بلند شروع به گریه کردم..
باورش برام سخت بود که سهراب و از دست
داده باشم ....از اینکه دیگه هیچ
وقت نمیبینمش شدت گریم بیشتر شد..
چقدر باید عزیزامو از دست بدم ؟؟کی این روزای سخت تموم میشه؟؟
دوباره با دستم به در کوبیدم:_این درو باز کنید...خواهش میکنم دیگه تحمل شکنجه رو ندارم، بیاین همین الان جونمو بگیرین....
_ساکت باش الآن آقا میاد...
در با صدای تقی باز شد، از جام بلند شدم دستمو به دیوار گرفتم و با ترس و هراس به در باز شده نگاه کردم،نگاهم به مرد پر ابهت و پر جذبه ای روزای سخت زندگیم افتاد....
قدمی داخل اتاق گذاشت که یه قدم عقب رفتم... نگاهی به لباسای محلیش انداختم این اینجا چیکار میکرد؟!
با صدای لرزونی گفتم:_شما اینجا چیکار میکنین؟!
_به نظرت باید چیکار کنم؟!
متزلزل و هراسون نگاهش کردم ،قدمی سمتم
برداشت که به دیوار چسبیدم چشم های سیاهش به چشم هام دوخت:_تو هنوز از من می ترسی؟
نگاهم رو از نگاهش گرفتم و چیزی در جواب سوالش نگفتم:_نترس کاریت ندارم..
سرم و بلند کردم:_شماها من و اینجا آوردین؟!
_افراد من جونتو نجات دادن..
دو دل بودم بپرسم یا نه دل و زدم به دریا:
_سهراب چی؟ اونو چی نجات دادین؟!
با دقت نگاهم کرد گفت:_فعلا چیزی معلوم نیست...
خواست بره بیرون که گفتم:_شما که من و به ساواک تحویل نمیدین؟!
_می کشم اون کسی رو که بخواد به تو آسیب
بزنه ،تو جات اینجا امنه....
از اتاق بیرون رفت ،نفس آسوده ای کشیدم
و نگاهی به اتاق کوچک و تر و تمیزی که توش
بودم انداختم..
رفتم سمت پنجره ،پرده رو کنار زدم نگاهی به
حیاط پر از درخت انداختم، یاد شکنجه های کیارش خان افتادم ،اما در برابر شکنجه های ساواک هیچ بود.. حالا فکر میکنم میتونم ببخشمش، اما باعث مرگ صنا ، کیارش خان بود....با صدای زنانه ای دست از دیدن حیاط برداشتم... پرده رو انداختم و چرخیدم سمت دختر جوان رو به روم....
بله...
_آقا گفت : دوش بیاین پایین...
یه دست لباس روی صندلی گذاشت رفت سمت در گفت:_آب گرم توی حمام براتون گذاشتم حمام همین در کنار اتاقتون هست... لباسارو برداشتم رفتم از اتاق بیرون،در حمام چسبیده به در اتاقم بود... از حمام بیرون اومدم بدنم رو خشک کردم،لباسامو پوشیدم همینطور که موهامو با حوله ی کوچیک توی دستم خشک می کردم از حموم بیرون اومدم..
موهامو خشک کردم ،شال بلندی روی موهام انداختم از اتاق بیرون اومدم... رفتم سمت پله ها، نگاهی به سالن بزرگ رو به روم انداختم
و با قدم های آروم از پله ها پایین اومدم..
نگاهی به سالن بزرگ رو به روم انداختم که صدایی از پشت سرم بلند شد:_حالت خوبه؟
چشم هام و یه دور بستم و باز کردم چقدر این صدا برام آشنا بود....
_ساتین
تندی به عقب چرخیدم...با دیدن شاهین برادرم با شوک و تعجب نگاهش کردم....
قدمی به طرفم اومد گفت:چطوری آبجی کوچیکه؟!
قدمی عقب رفتم ،پوزخندی روی لبم اومد:_هه آبجی تو مطمئنی من خواهرتم؟!
گفت:_میدونم برات برادر نبودم ..برادری نکردم اما خدا شاهده یه ساله دنبالتم..
بغض کهنه ام شکست نالیدم:نمیبخشمت شاهین، تو نمیدونی این چند وقت چقدر سختی کشیدم ...صنا، واااای صنای نازنینم مرد، میفهمی مرد اما شماها کجا بودین؟!کجا بودی وقتی زیر مشت و لگد پسر خان جون میدادم ...6 ماه زیر شکنجه ساواک دوام آوردم، بچم مرد...سهراب شوهرم معلوم نیست کجاست... جوونیم تباه شد کجا بودی مثلا برادر؟!
_هرچی بگی حق داری ،خیلی بد کردم خیلی اما حالا هستم...
ازش فاصله گرفتم:_بودنت دیگه مهم نیست ....تنها لطفی که میتونی بکنی شوهرمو پیدا کن.. بعدم از اینجا برم برای همیشه...
صدای کیارش خان اومد:_اگه جسدش رو پیدا نکردیم چی؟!
عصبی چرخیدم طرفش:_سهراب زندس زنده...
دندون قروچه ای کرد زیر لب گفت: خودم جنازشو برات میارم...
عصبی دستمو مشت کردم....شاهین گفت:
_بریم یکم صحبت کنیم..
سری تکون دادم ...با شاهین روی مبل دو نفره ای نشستیمکیارش خان روی مبل تک نفره ای نشست و پاشو روی پاش انداخت ...شاهین د گفت:میدونم در حقت خیلی بدی کردم و در حق صنا بیشتر...
وسط حرفش پریدم گفتم:می تونم بپرسم تو با پسر خان چه صنمی داری؟بودنت در کنار کیارش خان یکم برام تعجب برانگیزه...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_هفتاد
با خونده شدن اسمم دلم گرم شد ،سمت اتاقک های ملاقاتی رفتم و وقتی پشت شیشه قرارگرفتم،با دیدن مامان و بابا چشم هام پراز اشک شد و دست بردم تلفن و برداشتم..
صدای گرم مامان پیچید تو گوشم:_مادرت بمیره دریا که تورو این جور جاها نبینه ،کاش مرده بودم، کاش نمیذاشتم بری اونجا ، دارم میمیرم دریا، قلبم داره کنده میشه و دستشو روی قلبش گذاشت .
با صدای لرزان و پرازبغضی نالیدم :_مامان دورت بگردم اروم باش .
اشکشو پاک کرد: میشه غصه نخورم؟؟دردونم توی زندانه ..
بابا دستشو روی شونه مامان گذاشت و گفت:
_اروم باش ،این جای روحیه دادنته؟؟
گوشی رو از مامان گرفت و گفت:_سلام دخترک بابا...
لبخندی زدم:_سلام بابایی...
بابا بغض کرد:_دریا بابا غصه نخوریا،نمیذارم این تو بمونی ،رضایت میگیرم..
اشکهام روی گونه هام جاری شدن،کمی با مامان بابا صحبت کردم،مامان کمی خوراکی و لباس برام اورده بود که گفت به نگهبان تحویل داده بهم میدن.
خداحافظی کردم ،از جام بلند شدم ،لحظه ای دلم گرفت .دلم برای غیاث تنگ شده ،کاش باورم داشت،کاش میفهمید بی گناهم...
اهی کشیدم و سمت زندان رفتم .نگهبان وسایلا رو بهم تحویل داد،دخترا دورم حلقه زدن......
ايران گفت:-ببينم مادرت چى برات آورده؟
ناهيد زد رو دستش:-دست نزن بذار خودش باز كنه.
خوراكى ها رو از تو نايلون ها درآوردم. بچه ها حمله كردن به كيك خونه اى و تا به خودم بيام قد يه كف دست برام موند. نگاهى بهشون انداختم. چهارتايى دهناشون پر بود. با ديدن قيافه هاشون خنده ام گرفت. فقط سرى تكون دادم. كمى از خوراكى ها رو بهشون دادم و بقيه وسايل رو روى تختم گذاشتم. نگاهى به كتاب كوچك فروغ انداختم. آهى كشيدم و روى سينه ام گذاشتم. يكماه از زمانى كه به زندان اومده بودم ميگذشت. نميدونستم چرا دادگاه دومم برگزار نميشه!
از مامان و بابا هم سؤال مى پرسيدم جواب درست نميدادن. دلشوره داشتم.
اينكه قراره چه اتفاقى بيوفته! چرا نه از عمو و نه دادگاه خبرى نيست!توى كارگاه زندان مشغول كار بودم كه نگهبان اومد سمتم گفت:-همراه من بيا، ملاقاتى دارى.
متعجب از جام بلند شدم و لباس كار رو درآوردم. الان كه تايم ملاقات نبود!استرس افتاد تو دلم. يعنى چيزى شده؟!
همراه نگهبان به همون اتاق قبلى رفتيم. در اتاق و باز كرد و كنار در ايستاد. با قدم هاى لرزان وارد اتاق شدم. با ديدن عمو كمى دلشوره ام كمتر شد. سلام آرومى زير لب دادم.
-سلام دخترم. بيا بشين.
روى صندلى نشستم. عمو رو به روم نشست. طاقت نياوردم گفتم:-اين یك ماه كجا بودين؟
-خيلى اتفاق ها افتاده.
دل نگرانيم بيشتر شد و تپش قلب گرفتم:-ميشه بگين چى شده؟
-فردا احتمالاً آخرين دادگاهت باشه.
دستامو مشت كردم و به عمو چشم دوختم.
نگاهم كرد:-نگران نباش.
سرى با بغض تكون دادم. -نميتونم، من از مرگ ميترسم.غياث قبولتون كرد؟
دستى به موهاش كشيد:-فعلاً نه!
-بهش حق بدين. اينهمه سال فكر مى كرده شما نخواستينش.
-اما من نميدونستم نيلوفر بارداره. سالهای قدیم تيمسار به راحتى موضوع باردارى خواهرش رو پنهون كرد. فردا ١٠ صبح بايد دادگاه باشى. فردا همه چيز معلوم ميشه.
-ساتین نيومد ايران؟
حالش خوب نيست. نتونستم بهش بگم كه دخترت اينهمه سال زنده بوده. ميدونم بفهمه ناراحت ميشه.
پوزخندى زدم.
-اما وقتى از زندان آزاد شدى بهش ميگم.
-براى من هيچ فرقى نميكنه،من هم پدر دارم هم مادر.
-يعنى دلت نميخواد مادر و پدر واقعيت رو ببينى؟
-پدر و مادر من اونايى هستن كه منو بزرگ كردن و براى من زحمت كشيدن.
-درسته اما ساتین نميدونست تو زنده اى. اون زندگى سختى رو پشت سر گذاشته. تو هيچ چيز راجع به گذشته ى اون نمى دونى.
سرى تكون دادم. از روى صندلى بلند شد.
-فردا مى بينمت و سمت در رفت. نگاهم رو به صندلى خالى رو به روم دوختم.
نگران فردا بودم. چى قراره بشه؟
غرق خودم بودم كه نگهبان گفت پاشو بریم....
بى ميل و نا اميد از روى صندلى بلند شدم و همراه نگهبان به بند برگشتم. وارد اتاق شدم. ايران با ديدنم گفت:-چيزى شده؟ حالت خوبه؟
نگاهى به چهارتاشون انداختم گفتم:-فردا دادگاهى دارم.
ناهيد اومد سمتم و دستش و روى شونه ام گذاشت:-نگران نباش.
آهى كشيدم:-مى ترسم از اينكه حكمم قصاص باشه.
ايران گفت:-تو يه ساواكى رو به هلاكت رسوندى...
دخترا هركدوم يه چيز ميگفتن تا دلداريم بدن و كم تر استرس داشته باشم. اما بازم حالم خوب نبود و دلشوره امونم رو بريده بود. تمام شب بيدار بودم. حتى با چشم باز كابوس ديدم. صبح از دخترا خداحافظى كردم و همراه سرباز زن از زندان بيرون اومدم. هواى بيرون جان تازه اى بهم داد.
با حسرت به آدم هاى در حال رفت و آمد چشم دوختم. ماشين نيروى انتظامى كنار دادگسترى نگهداشت.
دوباره همون راه، دوباره سالن شلوغ. وارد سالن دادگسترى شديم. مامان و بابا با ديدنم اومدن سمتم.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_هفتاد
بخاطر استرسه که تو اون مردی که کلاه روی سرش گذاشته بود بدترین آدم روی زمین شباهت دادی؟ آروم باش به خودت بیا؛ مدام نفس عمیق میکشیدم...
-فردا روز عروسیته.اگه قرار باشه اینجوری خود خوری کنی که از لذت همه چیز جا میمونی، این عروسی هم میشه یکی مثل قبلی،فقط استرس و عذابش یادت میمونه، مثل تمام روزهای زندگیت قبل از اومدن خسرو....رسیدیم...
رشته افکارم پاره شد.سر بلند کردم و به در آهنی رنگو رو رفته چشم دوختم که گفت: پروین خانوم جانبعد هم مشت هاشو به در کوبید،چند دقیقه منتظر شدیم تا در باز شد، با دیدن زن قد بلندی و خوشگلی که نخی از گردنش آویزون بود و لبخند رو لبش بود من هم لبخند زدم که کلثوم گفت :سلام من کلثومم، دوست طلعت خانوم همون که اون روز...پروین پرید وسط حرفش و گفت دآ..بله بله...خیلی خوش اومدین خواهش میکنم بفرمایید.به من زل زد سرتا پامو برانداز کرد و گفت :عروس خانوم ایشونن؟
کلثوم خندون حرفشو تایید کرد :بله.پروین با دقت اجزای صورتم رو از نظر گذروند و روی چشمام قفل شد و بعد از چند ثانیه گفت :به جرئت میتونم بگم تا حالا دختری به این خوشگلی ندیده بودم.اسمت چیه؟
صدامو صاف کردم و گفتم:گلچهره.
ابرویی بالا انداخت و همینطور که از جلوی در کنار میرفت گفت :چه انتخاب اسم هوشمندانه ای ،خیلی بهت میاد..
خندیدم و گفتم :ممنونم نظر لطف شماست ...
وارد حیاط کوچیک و سوت و کور شدیم که گوشه اش یه اتاق بود، اونجا آرایشگاه بود...
یه آینه بزرگ رو دیوار نصب شده بود و چند تا صندلی کنارهم چیده شده بود، بهم اشاره کرد رو یکی از صندلی ها بشینم.
کلثوم روسریمو از سرم درآورد،شونهی چوبی رو از کتش در اورد و موهامو شونه کرد که گفتم :کلثوم،اون شونه ی منه توجیب تو چیکار میکنه؟
_وقتی شما و خسرو خان داشتید با هم کل کل میکردید از رو میز برش داشتم.
از لحنش خندم گرفت و ریز ریز خندیدم..
کلثوممیگفت :خانوم انقدر قشنگ شدی که دلم میخواد فقط همینطوری نگاهت کنم.خندیدم که بدون وقفه ادامه داد :میدونی خانوم جان،من هیچوقت انقدر به خسرو خان نزدیک نبودم.نمیدونستم چقدر آقاست ،هر بار که به قد و قامت رشیدش نگاه میکنم یاد بچه خودم می افتم، اگه پسرم زنده بود الان کنارم بود و هم قد و قواره خسرو میشد.صد قرآن بینشون فاصله باشه ، ولی چقدر دوست دارم که خسرو منو مادر صدا کنه ،دست خودم نیست، به چشم فرزندی خیلی دوسش دارم.هر بار که میبنمش محبتم بهش بیشتر میشه. چیزی برای گفتن نداشتم، دیگه تا دم در خونه هر دو سکوت کرده بودیم، من به اتفاقات فردا فکر میکردم و کلثوم به چی؟
بالاخره رسیدیم کلثوم درو باز کرد، رفت داخل من و هم پشت سرش رفتم ..خسرو برگشت سمتم و گفت:چه عجب، بالاخره، اومدین ؟
با کل کشیدن کلثوم سر بلند کردم و به آرومی به خسرو نگاه کردم.دیگه پلک نمیزد انگار دیگه نفس نمیکشید؛ مدام به ابروهام و چشمام نگاه میکرد یه دفعه گفت :خودتی گلچهره
خندیدم و گفتم:آره ...
_کلثوم چرا ایستادی؟برو اسپند و صدقه بیار بنداز بدو.کلثوم چشمی گفت و با قدم های تند ازمون دور شد..
خسرو از خوشحالی رو پا بند نبود ... به حوض کوچیک اشاره کرد و گفت: بیا اینجا بشینیم ،لحظه ای انگار چیزی به ذهنش خطور کرد که پرسید:راستی شما چیزی جا گذاشته بودید؟
چینی بین ابرو هام دادم و گفتم :نه! چطور مگه؟!
_اخه چند دقیقه بعد رفتن شما یکی درو زد تا بیام باز کنم، یه کم طول کشید و دیدم که کسی پشت در نیست.گفتم شاید شما بودین .
چرا ناخودآگاه تصویر اونماشین سیاه و اون مرد کلاه پوش نقش بست تو ذهنم.
-گلچهره ...به چی فکر میکنی؟
چشم از کف حیاط برداشتم و گفتم:هیچی...
_چیزی شده؟ چرا پکری؟
+نه استرس فردا رو دارم.سربلند کرد و منتظر بهم چشم دوخت که گفتم تو گفتی که امیر بهادر تا کجا تعقیبت کرد؟
ابرویی بالا انداخت و گفت :برای چی این سوالو پرسیدی؟
+همینطوری خواستم ببینم که میدونه ما کدوم شهریم؟
_تهران خیلی بزرگه ،مثل روستای خودمون نیست ،یعنی امکان نداره که بتونه پیدامون کنه؟ گلچهره این چه سوالاییه که میکنی؟ معلومه که نمیتونه پیدا کنه ،منو تو الان مثل سوزن تو انبار کاهیم ..برای همین انقدر نگرانی؟ ببین میدونم انقدر عذاب کشیدی که فکر و خیال اونجا یه لحظه از سرت نمیره، اما آروم باش .
دو دل شده بودم که در مورد اون مرد کلاه پوش چیزی به خسرو بگم یا نه ،ولی میدونستم که اگه بگم خسرو نگران میشه و تا ته و توی قضیه رو در نیاره ول کن نیست...
با باز شدن در کلثوم از پله ها پایین اومد و اسپند دور سرمون چرخوند و گفت چشم خدا به زندگیتون باشه.
با لبخند به کلثوم نگاه کردم.دیگه کم کم هوا داشت تاریک میشد ،کلثوم در حال آماده کردن شام بود.لباس عروسم ،کفشام ،وسایل سفره عقد لباس دامادی خسرو گوشه اتاق چیده شده بود ..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_هفتاد
دیگه مثل قبل لاغرو ضعیف نبود وخیلی سرحال تر از قبل بود و ماشاالله دوروبرم پر شده بود از نوه های خوشگل که خدارو بخاطر داشتنشون هزاران بار شکر میکردم فقط جای محمود خالی بود....
همگی بخونه بهزاد رفتیم،چون خونه اش خیلی بزرگ بود ...بهزاد یک پسر و دختر داشت و زندگی خوبی داشت ...بهروزم یک پسر داشت، در این مورد منو مهلقا نوه مون مشترک بود.. مهگل زیباتر از قبل شده بود
واما شیرین ، الحمدالله از نظر روحی بهتر شده بود،ولی از نظر چاق شدن وزن اضافه کرده بود و پنجاه کیلو شده بود و همین اضافه وزنش مارو خوشحال کرده بود ...دیگه زندگیشون با علی روی غلطک افتاده بود،علی سرکار میرفت و شیرین هم همینطور و مشکل مالی نداشتن، حتی پول هم پس انداز کرده بودن... خواهرو برادرها الحمدالله دور هم خوش بودن...
اونشب منو شیرین کنارهم خوابیدیم، از زندگیش برام تعریف میکرد و میگفت مامان نمیخوام به گذشته فکر کنم، چون حتی فکر کردنشم هم عذابم میده اما..ایکاش زودتر اومده بودیم اینجا تا کمتر از دست محترم آزار میدیدیم ..بعد من گفتم راستی پدرشوهرت مقداری خوراکی و یه نامه داده که من بدم به علی !وباخنده گفتم والا من با اجازتون درِهمه خوراکی هارو باز کردم ،از این خانواده چیزی بعید نیست ، والا از این زن باید ترسید،بعد گفتم ولی درِنامه باز بود والله نخوندیم....
شیرین گفت وای مامان چقدر کنجکاو شدم که ببینم توش چی نوشته ؟
گفتم مادر جان نامه مال علی هست و از نظر من اشکال داره که تو بخونیش ..
گفت باشه مامان نامه رو بده من ببرم به علی نشون بدم ..
گفتم بابا صبرکن تا صبح بشه گفت نه همین الان بده ؛من بلند شدم ونامه رو از کیفم در آوردم و به دست شیرین دادم ،شیرین به سرعت به اتاقی که علی بود رفت و بعد از یکربع برگشت و با ناراحتی گفت مامان شما به محترم پول دادین ؟
کمی جا خوردم گفتم کی به تو گفت؟
گفت خود بابا اصغر نوشته !
گفتم خب حالا نامه چی بود؟
گفت مامان علی نامه روخوند بعد از سلام و حال و احوال گفته که شما بهشون پونصد هزارتومن پول دادین و اونها هم خونه رو عوض کردن ،ولی به علی گفته چون من نمیخواستم حقی از این خانواده ضایع بشه به همون اندازه خونه رو بنام تو زدم که در آینده دست دامادهام نیفته و حق به حق دار برسه و اون پول صرف خود شیرین بشه!یک آن از کار اصغر آقا تعجب کردم،دلم بحالش سوخت چقدر تو این دنیا مردهای بی شانس و بد اقبال وجود دارن... تنها اصغر آقا اینطور نیست...
بعد گفتم شیرین جان ما نمیخواستیم به تو این حرفها رو بزنیم که در شهر غریب ناراحت بشی ،بله این اتفاقات افتاد و این تصمیم پدرت بود که تو به آرامش برسی و با ناراحتی گفتم بیچاره اصغر آقا !
چرا اینکارو کرده تو چه نیازی به اون پول داری کل ثروت پدرت بعد از صد و بیست سال به شما میرسه....
گفتم نمیدونم چرا اصغر آقا اینکارو کرده؟ تو چه نیازی به اون پول داری کل ثروت پدرت بعد از صدو بیست سال به شما میرسه... بعد گفتم شیرین مبادا اون پولو از محترم بگیرید، ولش کن بزار دلشون به اون پول خوش باشه .از اون روز ببعد همش بیرون بودیم، مهگل با مهلقابود ،من باشیرین .اما من دلم پیش محمود بود...
دوست داشتم محمود کنارم بود ،اما چه کنم که یهو این بیماری (فوبیا )گریبانگیرش شد... شبها با بچه ها همگی باهم دور لب تاپ می نشستیم و با برنامه که اون موقع ها تازه اومده بود با محمود صحبت میگردیم حسرتی در دلش بود که بیا و ببین....
بمن میگفت بی معرفت ولم کردی رفتی فکر منو نکردی ؟
گفتم محمود جان دلمو نسوزون زود برمیگردم چشم به هم بزنی من اومدم بعد یهو گفتم راستی شام چی دارید ؟ گلنسا چیکار میکنه ؟
محمود گفت راستش یه کم حال نداره، اما یه غذایی درست میکنه.. !!
گفتم یالا محمود بگوگلنسا بیاد ببینم چی شده ؟
محمود گفت گلنسا جان بیا ایرانتاج خانم کارِت داره،گلنسا وقتی اومد سرحال نبود... گفت سلام خانم جان بعد دولا شد صفحه لب تاپ رو بوسید ...
بچه ها از اینور میخندیدن و میگفتن قربون دل مهربونت ! بعد گفتم قربونت برم که مواظب محمود هستی، حالا بگوببینم چی شده که حال ندار شدی !
گلنسا گفت والا سردرد دارم، فشارم بالاست نمیدونم چمه ..
گفتم خدا نکنه .بعد گفتم گلنسا یه خبر خوب برات دارم !
گفت چی؟
گفتم وقتی اومدم ایران میخوایم با محمود بریم کربلا ،میخوام تو رو هم باخودم ببرم... گفت وای خانم جان راست میگی ؟
گفتم اره عزیزم دروغم چیه مگه ما چند تا خانم خونه داریم ؟چند تا گلنسا داریم ؟
انقدر خوشحال شد که خدا میدونه بعد بلند گفت یا ابا عبدالله الحسین ،یا ابوالفضل یعنی منم میام کربلا؟
گفتم چرا که نه بهروز و بهزاد گفتن گلنسا جون ما برات پول میفرستیم ،هرچی دلت میخواد بخر !
گلنسا گفت:پول به چه دردم میخوره !
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتاد
حاج اقا در حالیکه دونه های تسبیح رو پشت سر هم رد میکرد گفت "نه بابا چه زحمتی، چند ماهه دست به دعاییم این بچه به هوش بیاد کاری نکردیم ،الحمدالله که به هوش اومدن انشالله هر چه زودتر سر پا بشه ...
زیر لب تشکر کردم و سمت اشپزخونه رفتم... حاج خانوم و محمود گوشه اشپزخونه با صدای اروم حرف میزدن، خواستم برگردم که با شنیدن اسم خودم کنجکاو شدم و عقب گرد کردم "حاج خانوم گفت "حالا که سالارم به هوش اومده، با گوهر صحبت کنم و جواب رو ازش بگیرم !
محمود عصبی بهش توپید "نه مادر من چه عجله ایه،من فعلا نمیخوام حرفی زده بشه، فعلا هم دچار تردید شدم ..
حاج خانوم گفت "پسرم بد به دلت راه نده، گوهر زن خوبیه ،تو این چند سالی که میشناسمس جز خانومی چیزی ازش ندیدم " صدای محمود اوج گرفت "مگه من میگم زن بدیه ؟گفتم نمیخوام حرفی در این مورد بشنومم ...
وقتی صدای قدمهای محمود نزدیکتر شد، با عجله از اونجا دور شدم. محمود با چهره ای بر افروخته از کنارم رد شد، انگار اصلا منو ندید ...
توی اشپزخونه خونه رفتم ...حاج خانوم با چهره ای درهم بغل سماور استکانها رو پر میکرد ...
گفتم کمک نمیخواید ؟
با خنده ای تصنعی سمتم چرخید و گفت نه دخترم، فقط اگه برات زحمتی نیست گوشت رو خورد کنیم، بین همسایه ها پخش کنیم ...
شبم خونه ی حاج خانوم موندیم ،بغل تشک سالار رختخواب پهن کردیم ... دم صبح با صدای اذون از خواب پریدم، برای گرفتن وضوع به بیرون رفتم ... لب حوض نشسته بودم که یهو روبروم چشمم خورد به محمود .... چشماش سرخ شده بود ...حالش خوش نبود،با تعجب بهش خیره شدم...بدنم از ترس میلرزید چند قدمی عقب رفتم...
سمتم قدم برداشت ... ترسیده بودم ...
با بغض گفت "ببین با من چیکار کردی یه سال شیفته وقارت شدم، نماد پاکی بودی برام، نگو شوهر داشتی، تمام مدتی که بهت ابراز علاقه میکردم یه بار نگفتی شوهر داری، فقط گفتی قصد ازدواج ندارم ...
کتش را روی زمین پرت کرد و نالید تو با من چیکار کردی ... دو زانو روی زمین فرود اومد و زار زد سریع از در بیرونی که به اتاقم باز میشد به سمت داخل دوییدم... سریع چفت درو انداختم ، ترسیده بودم ،حتما رنگمم پریده بود ...
دوباره لای پرده رو کنار زدم از پشت شیشه نگاش کردم .... داغون بود ...خودم رو باعث بانی حال خرابش میدونستم... من با پنهون کاریم احساس اون رو به بازی گرفته بودم و چه خودخواهانه فقط به فکر خودم بود ... تا صبح خواب به چشمانم نیومد ...
زیر لحاف مچاله شده بودم... با تقه ایی که به در زده شد سریع بلند شدم و با دیدن حاج خانوم زیر لب سلام دادم... نگاهش سمت بچه ها که خواب بودن لغزید، بعد با صدایی اروم گفت "بیا صبحونت رو بخور ،بچه هارو بیدار نکن بذار بخوابن ...
گفتم شما برید الان میام... رختخوابم رو تا کردم و کنج اتاق گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم ...حاج آقا سر سفره نشسته بود و حاج خانوم چند باری محمود رو صدا کرد و گفت "والله سحر خیز بود، نمیدونم چش شده که خوابه ...
سر سفره نشستم مشغول خوردن صبحونه بودیم که حاج خانوم از اتاق محمود بیرون اومد ....صورتش درهم بود انگار فکرش درگیر بود ...لبخند تصنعی زد و گفت هر چقدر تکونش دادم بیدار نشد، انگار نمیخواد بیدار بشه تا حالا سابقه نداشته اینقدر بخوابه ...
حاج اقا تیز نگاش کرد ...سکوتش پر از حرف بود ... حاج خانوم که تو اشپز خونه رفت سریع پشت سرش راه افتاد و صدای پچ پچشون به گوش میرسید ... بعدش صدای عصبی حاج اقا تو سالن پیچید....
حاج خانوم سعی داشت ارومش کنه ...
به خاطر اینکه حرفهاشون رو نشنوم توی اتاق رفتم ...سالار بیدار شده بود همچنان منگ نگام میکرد مشخص بود حافظش هنوز برنگشته ... اون روز بعد اینکه صداها خوابید، دوباره توی هال رفتم سفره صبحونه جمع شده بود... بوی کله پاچه توی خونه پبچیده بود ...
حاج خانوم توی اشپرخونه پشت گاز بود...
گفتم ببخشید، رفتم به بچه ها سر بزنم اومدم دیدم سفره رو جمع کردید ...
دستاش را روی چشمهای سرخش کشید و اشکهاش رو پاک کرد و زیر لب نالید "میدونم به خاطر اینکه سرو صدامون رو نشنوی توی اتاق رفتی ، صبح رفتم اتاق محمود تا بیدارش کنم، نمیدونم چند روزه چش شده؟ همش عصبیه تو خودشه !
عاجزانه نگاهم کرد "دخترم من میدونم محمود بهت دل بسته ،وقتی راجب خواستگاری از تو حرف میزد خیلی هیجانزده بود و از نگاهش میخوندم چقدر خوشحاله ... چی بهش گفتی که اینجوری به هم ریخته ؟ دخترم حرفهام رو به دل نگیر ولی من بچم رو میشناسم میدونم یه چیزی شده ؟
طوری که جاخورده باشم گفتم "حاج خانوم من حرفی بهش نزدم ،ولی خب بهش گفتم که به درد ازدواج باهاش نمیخورم...
حاج خانوم با دلخوری ابرو تو هم کشید....
سمت گاز چرخید و الکی خودش رو با غذا مشغول کرد...بی هوا سمتم چرخید و گفت دخترم انتخاب با خودته، به منم حق بده دلخور بشم ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_هفتاد
دختر فاطمه فرشته هم ميومد تو حياط عمارت و متوجه شدم با هم يواشكي حرف ميزنن و در ارتباطن ..
اين ته دل من رو ميلرزوند چون ميدونستم ارسلان كينه اي هست و براي انتقام جهان اومده ..با اون بلايي كه اينا سر جهان خانم آوردن ..مطمئن بودم كه ارسلان عاشق دختر فاطمه نيست و براي انتقام اومده و امكان نداره كه فرشته رو دوست داشته باشه ..چند بار به فرشته بد نگاه كردم كه يعني حواست به رفتار باشه و با نگام ميفهموندم بهش كه بره داخل و فرشته ميرفت داخل ...مدتي گذشت و ارسلان ديگه زياد نيومد و با خودم گفتم ديگه حتما بيخيال شده ..سعي كردم بد به دلم راه ندم ..همه چي خوب بود كه بعد از يه مدت با خبر شديم حال مادرم مهوش زياد خوب نيست و سخت مريض شده بود ..ماجان همش نگران حال مادرم بود و هر بار خودش رو ميزد و ميگفت دخترم رو بدبخت كردن ..دخترم طاقت داشتن هوو رو نداشت و زير لب آقاجانم رو ناسزا میداد و ميگغت مريضيا مهوش همش از اعصابشه ..ريه های مادرم عفونت بدي كرده بود و حسابي تب ميكرد ...
آقاجان تمام طبيب ها رو بالا سرش برده بود اما هيچكس نميتونست كاري بكنه و بي فايده بود ..همه اهالی خونه نگران مادرم بودن ..بعد از مدتي حال مادرم بدتر شد و تو مريض خونه بستريش كرديم ..هر دكتري یه چیزی می گفت. و هيچكس نميتونست كاري كنه كه دردش آروم بشه ..شب و روزم شده بود گريه .. انوش نگران بود و مدام قران می خوند، می گفت اگر بلایی به سر مهوش بیاد دیوانه می شم ..ماجان هم دائم تسبيح ميزد و زير لب ميگفت خدايا دخترم از تو ميخوام ..مادرم برای تک تک ماها خیلی عزیز بود و هيچكس طاقت اينكه براش اتفاقي بيوفته رو نداشت ..
همش دعا ميكرديم تا مادرم حالش خوب بشه.. روزو شبم شده بود گريه . به اين فكر ميكردم كه مادرم بعد از مرگ جهان خانم يه روز خوش نديد ..اونروزا خبر نداشتیم سرنوشت چه خوابى برامون ديده.. تو مريض خونه روستا كاري نتونستن براي مادرم انجام بدن و مادرم رو به بيمارستان رشت انتقال دادن.. دو روز بود نديده بودمش و حال خوشي نداشتم ،همش دل دل ميكردم براي ديدنش ..چند روز بعد خورشيد رو به دايه جديدش كه بهش شير ميداد سپردم و همراه انوش به رشت برای عیادت مادرم .راه برام طولاني شده بود .وقتی وارد بیمارستان شدم و مريض ها و تخت بيمارستان رو ديدم تمام خاطرات اون روز كه از انوش كتك خوردم و بچم رو از دست دادم یکی یکی توی ذهنم مرور شد.. وقتی به اتاق مادرم رفتیم باورم نمی شد تو اين دو روزي كه نيومده بودم پيشش اينشكلي شده باشه ..از اون زن زیبا یه زن بیمار رنجور باقی مونده بود ..صورتش انگار كلي شكسته شده بود و رنگش زرد بود..دستاش نحيف و لاغر شده بود... با ديدنش اشكام جاري شدن ..بهش هزار تا چيز وصل بود اما مثل هميشه لبخند زيباش رو لبش بود..رفتم سمتش و با گريه بوسيدمش و گفتم مادر قشنگم چه اتفاقي برات افتاده الهي برات بميرم ..كاش هيچوقت اين روزا رو نميديدم ..دستاش رو ميبوسيدم و باگريه ميگفتم من ميدونم كه زود خوب ميشى ..
مامانم دستم رو گرفت و با صدای آرومي گفت اومدي ناري من ..منتظرت بودم بيا دخترم بيا بشين كنارم ..باهات حرف دارم ..
مادرم خيلي سخت حرف ميزد ،حتي بدون اکسیژن نفس کشیدن براش سخت بود ..همون لحظه ماجان هم وارد اتاق شد ..ماجان با دیدن دخترش زد توسرش و گفت مادربرات بمیره.. چرا به اين روز افتادي .. تو که هنوز جووني ،من پام لب گوره ؟ چرا تو رو تخت خوابیدی ..پاشو دخترم .. تو مهوش مني ..تو قوي هستي ..زود خوب شو ..
مادرم در حالي كه به سختي نفس ميكشيد لبخند تلخي زد و گفت من ديگه خوب نميشم، شايد اين دقيقه هاي اخرم باشه ..همه ي دكترا جوابم كردن، عفونت تمام بدنم رو گرفته..ازت ميخوام بعد من حواست به ناري باشه ..ناري رو به تو ميسپارم و اشكي از گوشه چشمش چكيد..
هممون بالا سر مادرم گريه ميكرديم ..و مادرم با صداي آروم و شمرده شمردن گفت دكترا گفتن اميدي ديگه نيست به خاطر همين اجازه دادن همتون بياين ..
ارسلان زار ميزد و دستاي مامان رو گرفته بود و ميگفت تو هنوز عروسي منو نديدي ..اينكار رو با ما نكن ..من جز تو كسي ندارم تو رو خدا خوب شو مامان ..
من به اميد كي شبا بيام خونه ..سرم رو رو پاي كي بذارم ..مامان دست ارسلان رو گرفت تو دستش و قطره اشكي از گوشه چشمش چكيد و گفت خداى توام بزرگه پسرم و دست ارسلان رو گذاشت تو دستم و گفت ناري مواظب پسرم باش ،سروسامونش بده ،ارسلانم رو داماد كن ..همونطور كه من مواظب تو بودم و عروست كردم ..
گريه كردم و گفتم مادر تو رو خدا اينجوري نگو خودت خوب ميشي ..خودت دامادش ميكني ..
لحظات سختي بود مادرم رنگش كبود شده بود ..دكترها گفته بودن هيچ كاري از دستشون بر نمياد ..آقاجانم هم شونه هاش ميلرزيد و گريه ميكرد ،اظهار پشيموني ميكرد..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_هفتاد
ارنجم را روی زمین فشار دادم و بلند شدم؛لباسهام رو پوشیدم ؛پیش ملا رفتیم ؛منتظر کبری موندیم بالاخره بعد یه ساعت معطلی کبری و شوکت هم اومدن ؛ مامامم صورتش رو کج کرد و گفت ملا خدا خیرت بده، مارو از شر این زن خلاص کن ..
شوکت خجالت زده سرش پایین بود، زیر لب گفت :حرفی برای گفتن ندارم؛من شرمندتون شدم ..خدا چیکار کنه کبری رو خجالت زدمون کردی....
گفتم شما چرا باید شرمنده باشید ...دخترتون باید شرمنده باشن؛که نیستن !!
با صدای ملا ساکت شدیم ؛خطبه ی طلاق جاری شد و به خونه برگشتیم ... حالم کم و بیش بهتر شده بود ،از خونه بیرون بیرون اومدم، هوا به شدت سرد بود ؛برف زمین رو سفید کرده بود ..
چشمم خورد به کبری، بغل شیر اب لباس چرکارو چنگ میزد...
با حرص نگام کرد و زیر لب انگار چیزی گفت ..
سمت اداره اگاهی راه افتادم ؛ خبری از جعفر نبود ،هنوز نتونسته بودن گیرش بندازن ...
نصف شب با سر رو صدایی که به گوش میرسید از خواب پریدم ؛ مامانم وحشت زده چارقد روی سرش انداخت و گفت :فک کنم صدای شوکته،برم ببینم چی شده؟بعدش سراسیمه بیرون دویید ...
لباس پوشیدم و پشت سر مامانم راه افتادم ؛ شوکت و شوهرش به بالای درخت خیره شده بودن ؛وقتی سرم را به بالا چرخوندم از دیدن کبری ؛سریع سمت خونه راه افتادم ....
نیم ساعت نگذشته بود که مامانم خونه اومد ؛والله ادم چی بگه زنه کلا خل شده !!
گفتم مامان اینو باید ببرن دکتر ؛مشکل روانی داره !!
گفت :والله چی بگم؟ به شوکت که میگیم بر میخوره ،میگه به دخترم انگ نبندین ؛کاراش دست خودش نیست ...
مامانم رو تشک دراز کشید و گفت :اقای سالاری هزینه درمانش رو به عهده گرفته ؛تا بفرستنش دارالمجانین خوب بشه ،ولی شوکت زیر بار نمیره ...
یه مدت بود که تصمیم داشتم بورسیه بگیرم ، ولی نمیدونستم چجوری با خونوادم در میون بذارم....
صبح سر سفره صبحونه نشسته بودیم ؛ گفتم مامان من تصمیمم رو گرفتم، میخوام بورسیه بگیرم ...
مامانم غمزده نگام کرد :پسرم همینجا درستو بخون کجا بری اخه !! منو پدرت چی ؟خواهرت شهرستانه ما تنها میمونیم !!
بابام نگاهی به مامانم کرد و گفت :رخشنده مانع پیشرفت بچت نشو، شاید خیر و صلاحش تو اینه که بره ....
میدونستم مامانم ناراضیه ،بابام گفت راضیش میکنه، نگران مامان نباشم ...
از طلاقم یه سالی میگذشت ؛یه روز صبح با صدای زجه های شوکت از خونه بیرون دوییدیم ؛از روی ایوون خونه ای که یه زمانی خونه ای منو کبری بود ؛جسم بی جون کبری از اویزون شده بود ؛سریع سمتش دوییدم و زیر پاهاش رو گرفتم ؛طناب رو از گردنش باز کردیم ؛صورتش کبود شده بود ؛ روی زمین خوابوندیمش ،علائم حیاطیش رو چک کردم نفس نمیکشید ؛انگار برای همیشه رفته بود ...
بلند شدم و ازش فاصله گرفتم ؛شوکت با اه و ضجه به سرو صورتش چنگ میزد و مویه میکرد ،نگاه سردم رو بهش دوخته بودم ؛با خودم فکر میکردم اگه شوکت بیماری کبری رو جدی میگرفت ،هیچوقت همچین بلایی سرش نمی اومد ؛مامانم سعی داشت شوکت رو اروم کنه؛بابای کبری بی صدا یه گوشه ایستاده بود و اشک میریخت ....
بعد ظهر همون روز کبری رو؛ به روستای پدریش بردن و دفن کردن ...
دانشکده پزشکی رو به اتمام رسونده بودم ؛با گرفتن بورسیه؛باید وارد کشور فرانسه میشدم ... غروب توی حیاط نشسته بودم، با صدای افسون سر به عقب چرخوندم ؛ گفت دم رفتن خلوت کردی ؛شنیدم میخوای بری ..
دخترش گیسو بغلش بود ،چقدر بزرگترو خوشگلتر شده بود ؛ دستم را اروم روی صورت دخترش کشیدم ...
گفتم:اره اگه خدا بخواد فردا میرم ...
مات نگام کرد و گفت :امیدوارم موفق بشی ؛ مطمئنا جای خالیت خیلی حس میشه !!
لبخند کم رنگی زدم ؛همان حین شوهر افسون وارد حیاط شد و با صدای بلند وارفته افسون رو صدا کرد ....
افسون صورتش رو جمع کرد و زیر لب چیزی گفت، فهمیدم دل خوشی از شوهرش نداره ... عذر خواهی کرد و رفت...
توی افکار خودم غرق بودم زیبنده صدام کرد ؛سمت خونه چرخیده...گفت بیا شامت رو بخور ...
سر سفره نشسته بودیم ،مامانم حسابی دمق بود ؛غذارو کشید و خودش کنار رفت و گفت :اشتها خوردن ندارم، وقتی فکر میکنم صبورم غربت نشین میشه اعصابم خورد میشه ...
ملتمسانه نگام کرد :مادر نمیشه نری تو کشور خودت درستو بخون و کار کن!!
بابام کلافه قاشش را روی بشقابش گذاشت و گفت :رخشنده دوباره شروع کردی !؟خب منم دل تنگش میشم، برای منم سخته، چرا میخوای مانع بشی ..
گفتم مادر جان ،من برم باهاتون در تماسم، زنگ میزنم باهم حرف میزنیم، بعدش برای همیشه که نمیرم یه چند سالی اونجام بعدش دوباره برمیگردم ...
صبح همگی تو فرودگاه بودیم.... همشون رو یک به یک بغل کردم ؛وقتی مامانم رو به آغوش گرفتم بغضم ترکید نرفته دلتنگش بودم ؛با صدای اعلام پرواز ؛با بی میلی خودم رو از آغوش مامانم جدا کردم و چمدون به دست ازشون فاصله گرفتم؛
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_هفتاد
فردا که بیدار شدم از همه ي اهل خونه خجالت مي کشيدم. صفورا خانوم برامون واسه صبحانه کاچي درست کرده بود . همين کاچي ساده رو با کلي سرخ و سفيد شدن خوردم.آيناز تا گيرم مي آورد سر به سرم مي ذاشت و کلي باهام شوخي مي کرد بلکه يخم آب شه . عروس غريبي بودم که هيشکي نبود براش پايتختي بگيره. تازشم کي رو مي خواستيم دعوت کنيم ؟ همسايه ها رو؟ آيناز اصرار داشت مراسم بگيره . اما من و تايماز مخالف بوديم .
عصر که شد ، تايماز به من و آيناز گفت که حاضر شيم تا با هم بريم بگرديم.بعد از اون روزي که براي گرفتن کارنامه رفته بوديم ، آيناز يه کت و دامن بلند پوشيد و يه روسري کلاغه اي ( يه نوع روسري ابريشمي با رنگهاي زيبا که منحصراً محصول شهر اسکو هستش ) هم سرش کرد. اما من چادر مشکي سرم کردم و راه افتاديم.
سوار اتوبوس شديم و رفتيم لاله زار. تايماز از دوستاش شنيده بود چند شبه يه تأتر خنده دار اونجا نمايش مي دن . خدا پدر و مادرشون رو بيامرزه . اونقدر خنديده بوديم که دلم شديد درد مي کرد . دايه جان خدا بيامرز هميشه ميگفت؛بعد از هر خنده ی از ته دل و بلند همیشه یه گریه از ته دل هست و ای کاش اونروز انقدر نمیخندیدم ...
نمايش که تموم شد ، هنوز ته خنده هاي من و آيناز مونده بود و مي خنديدم. آخرشم تايماز طاقت نياورد و دعوامون کرد که نبايد تو خيابون صدامون رو بندازيم و بالا و هر هر و کرکر کنيم. من و آيناز هم مطيعانه اطاعت کرديم و بقيه ي خندمون رو نگه داشتيم واسه خونه.
تايماز جلوي يه آبميوه فروشي وايساد و به ما اشاره کرد که رو صندلي هاي بيرون مغازه بشينيم تا بره سفارش بده . داخل مغازه شلوغ بود و تايماز تو شلوغي گم شد.چند لحظه از نشستن ما نمي گذشت که نمي دونم از کجا دو تا مرد گنده کنار من ظاهر شدن..تا خواستم اعتراضي بکنم که چرا وايسادين اينجا ، يکيشون دهنم رو گرفت و منو به طرف اتومبيل سياه رنگي که جلوي مغازه وايساده بود برد.. آيناز تا اوضاع رو اينطوري ديد ، شروع کرد به جيغ زدن . مردم همه متوجه شدن . يه چند نفري حمله کردن طرف مردي که منو گرفته بود .ولي دوستش مانع مي شد و با مشت همه رو نقش زمين مي کرد . چشمم دنبال تايماز بود. درست تو لحظه اي که سوار ماشينم کردن ، تايماز رو ديدم که با فرياد طرف ماشين دويد . شعله ي اميد تو دلم جوانه زد ،اميد به اينکه بتونه نجاتم بده . اما اون نرسيده به ماشين ، ماشين حرکت کرد . تايماز کنار ماشين مي دويد و فرياد مي زد . فرياد که هيچ ، نمي تونستم نفس بکشم . از بي هوايي چشمام سياهي رفت و ديگه هيچي نديدم.
همه ی بدنم درد میکرد .چشمام رو که باز کردم،همه جا تاريک بود.کمي که گذشت،يادم اومد چي سرم اومده . وحشت همه ي وجودم رو گرفته بود . مطمئن بودم منو دزديدن. اما واسه چي ؟ و مهمتر از همه ،کي ؟ چادرم هنوز دورم بود . به خودم پيچيدمش و بلند شدم . چشمام يه کم به تاريکي عادت کرده بود . با نور ضعيفي که از زیر در اومد اطراف رو به دقت نگاه کردم دیدم تو یه اتاق حدودا شش متری هستم که یکم خرت و پرت تو یه گوشَش جمع شده و يه فرش به نظر کهنه هم کَفِش انداخته بودن.
ترسان وحشتزده رفتم سمت در .هيچ دستگيره ای نبود .چند تا مشت زدم به در زدم و با فرياد گفتم:منو بيارين بيرون !!! کمک!!!
هيچ صداي از بيرون نمي اومد. دوباره با مشت و لگد افتادم به جون در. همينطور جيغ و داد ميکردم که صدايي از پشت در گفت:ساکت شو،وگرنه خودم ميام ساکتت میکنم.
با ترس گفتم : منو براي چي آوردين اينجا ؟
مرد گفت بکم صبر کن میفهمی..حالا هم بی صدا بشین، وگرنه یه جور دیگه صداتو قطع میکنم.
از ترس داشتم پس مي افتادم . يه کم بگذره قراره چي بشه ؟ همه
ي بدنم شروع کرد به لرزيدن ...
ميترسيدم.دستم به جایی بند نبود .هزار جور سوال بيجواب تو ذهنم جولون ميداد.اينا کي بودن؟چي مي خواستن از من ؟ تايماز الان داره چيکار مي کنه ؟مستاصل شروع کردم به گريه . نمي دونم چقدر گذشت که در با صداي وحشتناکي باز شد . يه مرد قد بلند داخل اومد. نوری که از در اومد تو ،چشمم رو زد .چشمم رو یه لحظه بستم .اما زود بازش کردم .ميخواستم ببينم کيه که منو آورده اينجا .مرد اومد نزديکتر . مثل چي مي لرزيدم . با ترس نگاهش کردم . چيزي رو که مي ديدم نمي تونستم باور کنم . اسلان ؟اون اسلان بود..
گلوم خشک شده بود، از ترس دست و پام میلرزید .لبام از هم باز نميشد.اسمش رو به زبون آوردم. خنده ي زشتي کرد و دندونهاي زردش رو نشون داد و گفت : خوب شناختي !!! خودمم.
با ترس گفتم : من... منو براي چي آوردي اينجا ؟ مي دوني اگه تايماز بفهمه چيکارت مي کنه ؟
سيلي محکمي به گوشم زد که گوشم سوت کشيد و جاي انگشتاش رو صورتم سوخت .
بلند شد و رفت سمت در داد زد .چراغ بيار!
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_هفتاد
از ترسش همه رو از کیفش در آورد ،حتی دو تا تراول ٥٠ هزار ديناری هم بود كه من اصلا یادم به اونا نبود ...
وقتی همه ی دلارا رو بهم داد به انور گفتم : کار ما دیگه تموم شد الان برو كلانتری تا تحويلش بدیم که دیگه از این خیالا به سرش نزنه...
نیشتمان حسابی ترسیده بود و التماس ميكرد كه نبرمش کلانتری ، البته منم فقط میخواستم بترسونمش ..
رو به ماهور كردم گفتم فيلم كه گرفتی اره ؟
نیشتمان تازه اون موقع به ماهور نگاه كرد و متوجه شد ازش فيلم گرفتيم ، تو یه چشم به هم زدن خواست موبايلو ازش بگيره كه مانع شدم و به انور گفتم : هر چه سريعتر ببريمش كلانتری این پشیمون نمیشه...
نیشتمان که دید حرفام شوخی نیست شروع کرد به گریه و التماس کردن و میگفت :اشتباه كردم، هر چی بگی حق داری، بخدا من تنها مقصر نيستم يكی ديگه هم هست ، خواهش ميكنم بهم رحم کن من بچه دارم ، حداقل به دخترم رحم كن ، آبروم جلو شوهرم و خانوادش ميره،هر كاری بگی ميكنم فقط سمت کلانتری نرو ..
مادرمم كه تا اون لحظه با ماشينش دنبالمون بود، اومد تو ماشين انور و نيشتمان هم ناچار به مادرم پناه برد و مثل ابر بهار گريه ميكرد ، ولی رو من كوچيک ترين تاثيری نداشت ...
به قول اكثريتتون، شايد من ساده بودم كه بهشون كمک ميكردم ؛ ولی من دلم اينجوریه كه دوست دارم به همه آدمايی كه كارشون به من ميخوره كمک كنم، چه كم، چه زياد؛ چون خودم درد بی كسی و بی پولی و بی سرپناهی و گشنگی و سردی و گرمی رو کشيدم؛ ولی وقتی كسی بخواد از خوبی هام
سو استفاده كنه مثل خودش باهاش رفتار میکنم ...
اون روز نيشتمان كه تا ديروز من رو ساده فرض ميكرد، الان بخاطر آبروش داشت بهم التماس ميكرد.مادرم که حالشو دید گفت: رستا ولش كن بذار بره ..
به نیشتمان خیره شدم و گفتم:بخاطر خودت نه، ولی من دلم به حال اون دختر سه سالت ميسوزه ،الانم به زبون خوش میگم برو هرچی ازم دزديدی واسم بیار ... آخه دوتا شلوار لی اصل رو كه از تركيه گرفته بودم و چند تا تيكه لباس مارک هم ازم برداشته بود ،٢٥٠ هزاری كه همون اول كه میخواست بیاد بهش قرض دادم ، با هر بدبختی بود همه رو ازش پس گرفتم ،به جز ٢٥٠ هزارتومن که موجودی نداشت و گفت : الان ندارم و بايد از یکی قرض کنم ...
منم گفتم همین الان به يكی بگو واست واریز کنه .
وقتی دید دیگه اعتمادی بینمون نمونده، مجبور شد به مادرش زنگ بزنه و بهش بگه براش واریز کنه ، البته مادرشم گفت پول ندارم و بايد برم از یکی برات قرض كنم و یکی دو ساعت طول ميكشه ، منم مجبور شدم تا جور كردن پول دوباره ببرمش خونمون ...
وقتی بردمش خونه رفتم تو اتاق و بیرون نیومدم...
نیم ساعتی گذشته بود که شنيدم که بدم منووپیش مادرم ميگه..
از اتاق پريدم بيرون گفتم : نیشتمان واقعاً که گستاخی ، در ضمن ميدونم هم دستت كيه_ نادره! همين الان بهش خبر بده كه تا ٢٤ ساعت وقت داره با پای خودش برگرده ايران، وگرنه خودش ميدونه ميتونم باهاش چيكار كنم ... جلو چشمش به بارزان زنگ زدم و گفتم از همين الان ٢٤ ساعت حساب كن اگه نادر از عراق خارج شد كه هيچی ، اگه نه گزارش بده كه معتاده...
نيشتمان از ترس رنگ به روش نمونده بود و سریع این خبرو به نادر داد و نادر دقیقا قبل از تموم شدن تايمش از عراق خارج شد...
نادر كه قبلا تو خونم بود فهميده بود من پول دارم و اكثرا تو لباسهام قايم ميكنم، خودش اونجا جرات نكرده بود و خواهرش رو فرستاده بود سراغم .
بعد از این اتفاق تصميم گرفتم ديگه كلا قيد فاميل رو بزنم ،مادر بزرگم (مادر مادرم) حالا كه فهمیده بود وضعمون خوب شده، مدام میومد خونمون و قربون صدقه مون ميرفت !
يكی از خاله هام كه قبلا تهران زندگی ميكرد شوهرش زن گرفته بود و و خالمو از خونه انداخته بود بيرون و ميخواست طلاقش بده ،اون یكی خالمم كه مدام پز پول و طلاهاشو به ما ميداد و با شكستن ما خوشحال ميشد ،هم شوهرش خیلی بداخلاق بود و دست بزن داشت. یکی یکی داشتن تقاص كاراشون رو پس ميدادن...
مادر بزرگم ميخواست دو تا از دايی هامو بفرسته عراق و چند باری بهم گفت : واسشون كار پیدا کن ...
با خودم عهد كرده بودم حتی اگه خودشونم اومدن عراق واسشون دردسر درست كنم تا برگردن ایران_
اونا همه يه روزی بدبختی ما رو ميديدن ولی بيشتر ميزدن تو سرمون كه عميق تر فرو بريم_حالا ديگه نوبت ما بود منم گاهی وقت ها از قصد بيشتر جلوشون ريخت و پاش ميكردم كه جيگرشونو بسوزونم ...
آراس هم هر ماه پول خوبی به حسابم ميریخت كه هرچی دوست دارم بخرم .
اهون هر وقت میومد مرخصی کمک مادرم بار میبرد تهران ولی مادرم هیچ پولی بهش نمیداد و تازه همون پولايی هم كه داشت،با حقه بازی ازش ميگرفت ، بيچاره چند روز ميومد كه استراحت كنه، استراحت كه نميكرد هیچ كلی هم بايد دعوا ميكرد كه مادرم دست از سرش برداره ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_هفتاد
این حکایت منه ... اون وقتها ازدواج رو از دریچه ی چشم یه دختر بیست ساله می دیدم اما حالا ... حس می کنم سالها از اون روزها گذشته ، منم ادم دیگه ای شدم با معیارهای دیگه ، ... خیال رفتن دارم مرجان .
چشمانش گرد شد :کجا ؟
_می خوام یه مدت برم جنوب ، برای چند وقتی ... فکر می کنم این بهترین تصمیمیه که در حال حاضر می تونم بگیرم .
_ولی یگانه ...
اما حرفش را خورد، انگار خودش هم فهمید اعتراضش بیهوده خواهد بود، برخاست که اتاق را ترک کند ، دوباره برگشت و گفت :می دونم تو هر تصمیمی که بگیری ما نمی تونیم منصرفت کنیم، اما ازت خواهش می کنم بیشتر در این مورد فکر کن .
اما من فکرهایم را کرده بودم . خودش هم این را فهمید .
روزهای بعد مرجان بی حوصله و دلگیر به نظر می رسید، نمی توانستم دلداری اش بدهم ا،ما حتم داشتم بعد از مدتی او هم به همه چیر خو خواهد گرفت . مگر نه اینکه به نبود پیمان که همسرش بود خیلی زود عادت کرده بود و مگر نه اینکه این یک رسم بود ؟ ما آدم ها زودتر از آنچه فکر کنیم وابسته می شویم و زودتر از آن فراموش می کنیم همه رشته های پیوند را ...
شب قبل از برگشتنم ،در تراس نشسته بودم که پیمان آمد :احوال یگانه خانم چطوره ؟
/سلام ، برگشتید ؟
کیسه ای را که به همراه داشت گوشه ای گذاشت و آمد مقابلم نشست .
چند نفری از قلم افتاده بودند و با خنده افزود :مرجان تا برای همه ی شهر سوغاتی نگیره به تهران بر نمی گرده !
_مرجان فوق العاده با احساس و عاطفیه .
_همین طوره ، گاهی واقعا پیشش کم می یارم ...
و با مکثی ادامه داد :حالا هم برای رفتن تو ناراحت و پریشونه ؛فی که چند روز پیش زدم تعارف نبود ،وابستگی خاصی به تو داره .
_منم دوسش دارم ، مرجان بهترین دوستم تو این سالها بوده . تو لحظه های خوشی و نا خوشی .
_یگانه ؛ از تو تعجب می کنم ... اون روزهایی که هیچ کس تصور نمی کرد به عمارت برگردی ، برگشتی و با همه ی رنجی که برات داشت اونجا موندی و حالا که دوره ی سختی گذشته می خوای بری ؟
- نمی دونم چی بگم!باورتون نمی شه اگه بگم اون وقت ها انرژی بیشتری نسبت به حالا داشتم ،فکر کنم عشق و نفرت هر دو به یه اندازه به آدم نیرو میدن و انگیزه ای می شن برای ادامه ی زندگی!دو حسی که حالا من دیگه هیچ کدومشون رو ندارم.
گفت:خاطرت هست تو اون روزهای کذایی هومن برای برگردوندن منصور چه پیشنهادهایی بهت داد؟اینکه با کتایون راجع به تو صحبت کنه.
- بله،چه طور مگه؟
- اون روز قبل از اینکه به دیدنت بیاد ،با من صحبت کرد،بهم گفت نمی خواد اشتباه خودش رو تو هم بکنی ، اشتباهی که به قیمت خراب شدن زندگیش تموم شد. نمی خواست تو هم با سکوتت بذاری که حقت رو پایمال کنند!
- چه اشتباهی!هومن خان چه اشتباهی کرده بود؟
- می دونستی هومن و منصور هر دو عاشق یه نفر شده بودند؟با این تفاوت که علاقه ی منصور از جنس عادت و دوست داشتن بود و علاقه ی هومن از جنس عشق، برای همینم زودتر پی به احساسش برد، اما خوب منصور زرنگی کرد.
حیرت زده پرسیدم:یعنی هر دوی اونها به کتی علاقه داشتند؟
- نه، کسی که دارم ازش حرف می زنم، شمایی یگانه ی عزیز،شمایی که هیچ وقت متوجه نشدی تو اطرافت چی میگذره.....شاید نمی بایست حرفی در این مورد می زدم ،از جریانی که هومن هنوز هم از برملا کردنش حذر می کنه، اما حالا می بینم تو با تصمیم جدیت دوباره داری همه چیز رو خراب می کنی و نتیجه ی سالها صبوری هومن باز هم داره به باد میره.
هنوز حرف هاب او را کاملا هضم نکرده بودم که مرجان آمد:ا........پیمان تو آمدی؟
- آره عزیزم نیم ساعتی می شه.
- هوا خیلی خنکه!به گلی خانم بگم چایی بیاره؟
- نه بیا بشین اینجا،می خوام برای یگانه خالم یه قصه تعریف کنم که شنیدنش برای تو هم خالی از لطف نیست.
مرجان متعجب نشست و با ایما و اشاره از من پرسید:چی شده؟
- پیمان دوباره به حرف آمد:از همون روزهای اول آمدنت به تو دل بسته بود.از سادگی تو خوشش می اومد و روحیه ی بی غل و غشت،منصور هم متوجه احساس اون به تو شده بود، اما نه به اندازه ی من،با این وجود از اذیت تو خوشحال میشد و باعث رنجش هومن می شد.هومن لای منگنه بود، نه می تونست به منصور که خیلی براش عزیز بود اعتراضی بکنه، نه می تونست رفتار بد اون رو با تو تحمل بکنه، برام عجیب بود که یه تازه وارد ناخواسته بین اون دو تا فاصله انداخته ،تا اینکه بالاخره تو عمارت دیدمت و بعد از اون هم جریان حلبی آباد پیش اومد.هومن امیدوار بود با یک بار اومدن به اونجا ،دیگه حتی حرف رفتن دوباره به اون محله رو نزنی، اما اینطور نشد. نه تنها پای تو به اون محله باز شد که حتی دست به اون کار خطرناک زدی و به دیدن همایون رفتی. . وقتی می دیدم چقدر عصبی و ناراحته می گفتم:اتفاقیه که افتاده.. می گفت:حتی از تصور اینکه ممکن بود چه بلایی سرش بیاد عصبی میشم !
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_هفتاد
رو بهشون گفتم مگه به مارجانتون نگفتین من چند برابر ارزش خانه بهتون پول دادم؟
کرامت با شرمندگی گفت:نه رضا نگفتیم، اگه می گفتیم طمع می کرد و پولارو ازمون می گرفت.
با شنیدن این حرف تصمیم گرفتم حقیقتو پنهان کنم ،ولی برای بستن دهن شهرناز دوباره مقداری پول بدم.
شهرناز که حالا فقط یه پسر از شوهر دومش داشت، سر و سامونش داد و خودش زن پیرمردی شد و به شهر رفت و یه آبادی از شرش خلاص شدن.
ظاهرا شوهر شهرناز سرهنگ بازنشسته ای که به هنر این شوهر،شهرناز بالاخره رنگ شهر رو دید.
بعد از رفتنش پسر آخری مستقل با زنش توی خونه ی ارث پدرش ساکن بودن و برادرهای من هم باهم توی خونه ای که با پول من گرفتن زندگی می کردن.
و به این ترتیب شهرناز توی روستا دیگه جا و مکانی نداشت و با رفتنش عروس هاش نفس راحتی کشیدن.
چند کارگر توی روستا پیدا کردم و اسباب و اثاثیه ی ناچیزمون رو به گوشه ی حیاط منتقل کردیم و کارگرها خونه رو بازسازی کردن و شیش دنگش شد به نام مارجان و بالاخره شب ها سر آسوده روی زمین میگذاشت.
چقدر عاشق این خونه بودم.خونه ای که حالا زیباتر شده بود... نرده های ایوانش رنگ آبی خورده بود و گل های شمعدونی روی پله ها به صف ایستاده بودن.
راضیه دخترِ خاله پرگل که حالا ۱۷ ساله بود ازدواج کرده بود و پسری شبیه بچگیای خودش به دنیا آورده بود.
خاله پرگل دست پسر راضیه رو گرفته بود و در حالی که بچه تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود تلو تلو خوران به حیاطمون اومدن.خاله چشم حسود کور می گفت و با لذت به نو شدن خونه چشم مینداخت.
با دیدن پسرک دلم قنج رفت،دست و پای کوچولو،صورت تپل و لباس های دست دوز محلی.لبام ناخواسته به خنده شکفته شد و برای بغل کردنش پر کشیدم.بالا و پایین می انداختمش و باهاش بازی می کردم که متوجه ی مارجان شدم.
با پر روسریش اشک هاشو پاک کرد و رو به خاله پرگل گفت الان باید بچه ی خودشو بغل می کرد.
خاله پرگل آهی از سر حسرت کشید و گفت قسمت نبود مهلا، ولی از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان چقدر دلم می خواست راضیه زن رضا بشه.هر دختری آرزوشه عروس زن دلسوزی مثل تو بشه...طلعت مادرشوهر راضیه زن بدی نیست ،ولی زبانش نیش داره بچمو میسوزانه.
خودمو به نشنیدن زدم و بچه رو تحویل خاله دادم و گفتم من میرم یه دور تو ابادی بزنم مارجان،شب نشده بر میگردم نگران نباش.
سراغ اصغر رفتم،اینبار با دیدنم مثل همیشه خوشحال نشد.درحالی که سعی داشت خودش رو عادی نشون بده گفت می خوام یچیزی بگم رضا...
روی تنه ی درخت داخل دکان نشستم و گفتم بگو رفیق چیزی شده؟
اصغر نگاهی به سقف دکان که تیرهای چوبی و کاهگل و نی از آن نمایان بود کرد و گفت راستش دلم یه دکان تر و تمیز می خواد، ولی خرج کردن و ساختنش توی آبادی با عقل جور نیست.من اینجا با این چندرغاز سود به جایی نمیرسم،یکی میاد چینی میبره به جاش گردو میاره، اون یکی میبره خیر پدر و به روی مبارکشم نمیاره.اینجا تو رودرباسی و دلسوزی جز ضرر چیزی عایدم نمیشه.
نگاهی به چینی های دورتا دور دکان انداختم که از چند کارتن به این تبدیل شده بود ...
مقداری پول بهش دادم تا بتونه تو شهر مغازه ای اجاره کنه و به خونه رفتم
*
چند سال گذشت و بلاخره دریم تموم شد و مدیر یه مدرسه شدم...
رابطه ی خوبی با کادر مدرسه داشتم و با اینکه من مدیر بودم و اونها آموزگار، ولی اونقدر صمیمی بودیم که کسی اگه تازه وارد مدرسه میشد متوجه ی سِمَت ها نمیشد.آقای خادمی یکی از اموزگارای مدرسه بود،هم سن و سال خودم ولی زن و بچه دار.
همه ی آموزگار ها به سر کلاساشون رفته بودن جز محمد خادمی.من پشت میزم مشغول پرونده ها بودم و اون هم روی یکی از صندلی های روبروم پا روی پا نشسته.
قلپی از چایش را خورد و گفت رضا...یه دختر تو کلاسم هست نمی دونی چقدر باهوشه ،ولی حس می کنم یه مدته توی فکره...به نظرم مشکلی تو خانوادش داره.
در حین نوشتن و همونجور سر به پایین گفتم چه مشکلی؟
لیوان چای رو روی میز گذاشت و گفت والله نمی دونم، اتفاقا هم استانی تو هم هست...
سرمو ناخودآگاه بلند کردم و گفتم گیلانیه؟
به ساعت نگاه کرد و بلند شد و گفت اره.
دوباره سرمو پایین گرفتم مشغول نوشتن شدم و گفتم چه جالب...مشتاق شدم ببینمش.
خادمی خنده ای کرد و گفت خب پاشو بریم ببینش،اسمش ترنج هست، ترنج کمالی...
با شنیدن اسمش علاقم برای دیدنش بیشتر شد،اسم خواهر کوچولوم رو داشت.
توی حال و هوای عجیبی بودم ناگهان با صدای محمد به خودم اومدم؛میای یا برم سر کلاس دیر شد.
برای مسلط شدن به خودم نفس عمیقی کشیدم و گفتم میام بریم.
کت طوسیم رو تنم کردم و از آیینه ی چهار گوشِ میخ شده به دیوار نگاهی به صورتم انداختم.دستی به موهام کشیدم،یقه ی پیراهن سفیدم رو مرتب کردم و راه افتادیم.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾