eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
463 عکس
798 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
دانیار گفت:خیلی دلتنگتن وبهونه میگیرن. روی تشک نشستم:میخوای تهران زندگی کنیم؟؟؟ دانیار گفت:من کار وزندگیم اونجاست پس نمیتونم تو رو اینجا بذارم یه هفته عید رو میمونیم بعد میریم.... انگشتهامو به بازی گرفتم:طلایه چی؟؟همیشه فکر میکردم طلایه زنت میشه.... گفت:اما تو زن منی،دختری که همون روز اول از دیدنش هم خوشحال شدم هم نگران،وقتی خانعمو گفت باخودت به شهر ببرش دلشوره گرفتم،برای اولین بار حس کردم سختترین تصمیم زندیگمو میخوام بگیرم...:خوشحالم که کنارمی.... نمیدونم چرا از وقتی بله رو بهش داده بودم یه حس عجیبی بهش پیدا کردم یه حسی که منو به سمتش میکشیدمیکشید.... صبح وقتی چشمامو باز کردم دانیار نبود.. به یاد دیشب هم شرم داشتم هم پر از دوست داشتن بودم،از حرفها و مراقبتهای مردونه ش.....سروصدا از بیرون میومد و اهل ایل همه روزشون رو شروع کرده بودن....دلم حمام میخواست اما خجالت میکشیدم از چادر بیرون بزنم....رختخواب رو جمع کردم و روش پارچه گل سرخی گذاشتم که صدای ایلدا اومد....با بالا رفتن گوشه چادر و دیدن زنعمو بال درآوردم...خودمو توی آغوشش انداختم که تند تند بوسیدم وگفت:حالت خوبه؟دیشب اینجا بودی اذیت که نشدی؟؟؟ خانجون،ایلدا،زنعمو زیور وعروسها پشت سر زنعمو وارد شدن که خانجون گفت:والا رسم نداریم وگرنه دیشب با آساره میفرستادیمت اینجا که شب رو کنارش بخوابی.... همه خندیدن،تعارف کردم کنارم نشستن که زنعموگوهر سفره پهن کرد:بیا مادر بیا که میدونم دیشب گرسنه موندی....زنعمو زیور یه جور خاصی به زنعمو گوهر نگاه میکرد، میدونست که چقدر منو دوست داره حتی بیشتر از بچه هایی که از شکمش گرفتن خاطر منو میخواد....خواستم بلند بشم که با نگاه زنعمو چسبیدم به زمین.... یه سفره چید مثل همیشه همه از زحمت دستهای خودش،از مربا وکره گرفته تا نون گرم وتازه....با دستهای خودش لقمه دستم داد:بخور قربونت برم....بقیه فقط نگاه میکردن که گفتم:اول شما بخورید به قول خانجون لقمه وقتی از گلو پایین میره که همه دور سفره باشن.... ایلدا لبخند زد وخانجون با بسم الله شروع کرد....یه سفره که بهترین های وجودم دورش نشسته بودن...نرگس خوشحال بود از لقمه گرفتنش معلوم بود اما شبنم وعاطفه کم رو بودن....صبحانه رو دور هم خوردیم که زنعمو گوهر گفت:با اجازه ما اساره رو برای حمام با خودمون ببریم....خانجون به زنعمو نگاه کرد:حمام سه روزه که الان نیست...زنعمو بقچه ای همراهش بود وگفت:دختر من نمیتونه وباید خودم کنارش باشم تا بهش یاد بدم چه کارهایی باید انجام بده....زنعمو زیور با روی باز گفت:اختیار دارید شما مادر وعزیز اساره هستین هرکاری صلاح میدونید میتونید انجام بدین.... زنعموگوهر بلند شد وگفت:هنوزم همون حمام قدیمیه؟؟ زنعمو زیور سری تکون داد:آره همونه.... با زنعمو بیرون زدم اما اجازه نداد کسی همراهمون باشه...از بین چادرها گذر کردیم تا پایین ایل که یه حمام کاهگلی قدیمی بود و پر از رفت وامد....با زنعمو وارد که شدیم تازه فهمیدم حمام زنانه یعنی چی ،از بس که شلوغ بود وسر وصدا.... زنعمو پارچه ای گره زد ودیگه کسی قابل دید نبود... طشت رو با اب گرم وسرد پر کرد .حتی حالا که ازدواج کرده ام هم باز مثل دختربچه های دوساله با من رفتار میکرد وخودش باید منو میشست.... اروم کیسه میکشید با دستای لرزونش که دستمو روی دستش گذاشتم:از من ناراحتی؟؟؟ از خدا ناراحت بشم از تو نمیشم ،تو همه زندگی منی.... دستشو بوسیدم:پس گریه نکن گریه کنی منم گریه ام میگیره.... خندید وگفت:همیشه آرزوی عروس شدنت رو داشتم دلم میخواست خودم موهاتو ببافم، لباس عروس با دستای خودم تنت کنم کلل بکشم همه دنیارو دعوت کنم و ریسه بکشم از شوق،همیشه میگفتم شب عروسیت تموم ایل رو فانوس میذارم که شب بشه به روشنایی روز برای تنها دخترم.... بغضمو قورت دادم:همه چی یهویی شد، اما خنده هات برای من بهتر از همه چیه،همین که ببینم خوشحالی وشادی منم حالم خوب میشه،دا مبادا غصه منو بخوری هااا.... زنعمو کاسه توی آب زد:قوی باش حالا که زمین وآسمون اینجوری خواستن تو هم باید قوی باشی،اینجا به کسی اعتماد نکن بجز خانواده خودت،هوای شوهرت رو داشته باش پسر خیلی خوب و ریشه داریه.... آب روی سرم ریخت و نفسمو بیرون فرستادم:چشم هرچی شما بگید.....اجازه نمیداد کاری انجام بدم وحتی نظافت بدنم هم با خودش بود.. پایین تپه نشستیم تا گرم بشیم...نور خورشید ونسیم دل انگیز دشت جون تازه بهمون میداد....سرم روی شونه زنعمو بود که گفت:دیشب اراز بالخره از خر شیطون پیاده شد ورفت سراغ نرگس....لبخند نشست روی لبم که دستی به صورتم کشید:میدونم تو ازش خواستی شاید این برای همه ما بهتر باشه، ما که از فرداها خبر نداریم اما خدا کنه تو همیشه در امان بمونی از سر دسیسه‌های این قوم.... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_شما چی میدونین درد یعنی چی با یه بچه ای توی شکم شکنجه شدن یعنی چی .ِِ.ِ....چه شب های که گرسنه خوابیدم نمیدونی نکشیدی ...تو چه میدونی ... سهراب عصبی مشتی زد رو دیوار و گفت: نکنه کسی...... _برای تو چه فرقی میکنه؟! _تو به اونش کاری نداشته باش فقط بگو .... _خیالت راحت باشه ... خواستم برم کهگفت:_خوش ندارم حرفی رو نصف نیمه بشنوم پس کاملش کن.. _هه فکر نکنم تعریف شکنجه شدن من چیزه خاصی داشته باشه تا براتون تعریف کنم.. _دیگه داری عصبیم میکنی بگو اونجا چه اتفاقی برات افتاد؟! چرخیدم طرفش :_می خوای بدونی چه بلایی سرم اومد؟ باشه، چرا بگم ،بهت نشون میدم.. _خوب جناب احتشام، می خواستین بدونین چه اتفاقات جالبی برام افتاد خووب نگاه کن... _ببین اینا جای سیگارن چرخیدم و جای شلاقی که پاک نشده بود و جاش مونده بود و نشون دادم:_ببین.. قدمی سمتم برداشت.... دستهای لرزونم رو گرفتم سمتش...ببین این انگشتم رو با انبر کشیدن، اصلا دلیل شکنجه شدنم رو پرسیدی؟؟هه برای تو که مهم نیست اما بذار بگم اونا فقط میخواستن بدونن جای تو کجاست با مدارک و پولها کجا غیبت زده؟ اومدن سراغ من البته با کمک همسر عزیزت، آیسا خانوم ... کلافه دستی به گردنش کشید.. _میدونی چی شد، تو بچتو کشتی تو، موقعی ک باید می بودی و از منو بچه ات حمایت میکردی، تو فکر خوش گذرونی با زنت بودی.. با صدای لرزونی نالیدم: اون بچه ی توأم بود تو پدرش بودی میفهمی؟ ؟؟؟!؟پدر ‌. با هق هق گفتم:_برای نجات جون بچه ام خودم رو به دیوانگی زدم، مریم گفت این کار و کنم تا نجات پیدا کنیم ‌‌‌... کجا؟؟ _آروم باش آروم میدونم شرایط سختی رو داشتی... هق زدم نمیدونی.. _تو که از هیچی خبر نداری ساتین، سر فرصت همه چیزو بهت می گم... حرفی بین ما نمونده ،از اولم این ازدواج اشتباه بود ... و هست.... از کلبه رفت بیرون.... احساس می کنم لبخند تلخی نشست گوشه ی لبم، از پنجره کوچیک کلبه بیرون نگاه کردم، اما فکرم غرق گذشته بود.. سهراب اومد داخل کلبه... گفتم:چیزی شده؟؟؟ _نه ... _شمام یادت نره من فقط قرار بود شما رو به خواستین برسونم که متاسفانه نتونستم شما رو به آرزوتون برسونم.....اما دیگه قرار نیست ما با هم باشیم .... _یادت نره هرچی من بگم همون میشه ،پس خودت رو درگیر نکن... چیزی نگفتم هوا تاریک شد، بازم از علی و عاطفه خبری نشد، کم کم داشتم نگرانشون می شدم، با پریشونی رخت خواب پهن کردم، مثل دیشب جای سهراب رو توی سالن پهن کردم،فانوس رو خاموش کردم اما نور ماه کمی کلبه رو روشن کرده بود،چند روزی از رفتن علی و عاطفه می شد اما توی بی خبری بودیم.. سهراب نمیدونستم هر روز صبح تا غروب کجا می رفت به من چیزی نمی گفت... حس میکنم این مرد و دوست دارم، اما عقلم میگه بودن با مردی که هیچ حسی بهت نداره اشتباهه... با کلافگی منتظر اومدن سهراب شدم، همیشه این موقع می اومد ،اما امروز دیر کرده... نکنه اتفاقی افتاده ...با استرس شروع به راه رفتن کردم،در کلبه باز شد از راه رفتن ایستادم،قامت بلند سهراب تو چهارچوب در نمایان شد،کلافه به نظر می اومد ،اومد داخل و در کلبه رو بست:_زود باش ساتین باید بریم‌.‌‌‌‌ _بریم کجا_چی شده آخه؟! _بعدا بهت میگم... می دونستم سوال جواب الکی فقط باعث اعصاب خوردی میشه،پس سوال و جواب و گذاشتم برا بعد_چیکار کنم؟! از اینکه دید دیگه سوال نمینم تعجب کرد گفت:_فقط یه کم مواد خوراکی بردار دیگه بار اضافی نباید داشته باشیم.. _باشه.... تند رفتم کت و شلوارم و پوشیدم روسریم و سفت کردم... کمی نون و آب و چیزایی که بودن برداشتم، نگاهی به اطراف کلبه انداختم:_بریم.... سهراب به همه جای کلبه سرک کشید:_صبر کن.. رفت سمت اتاق فرش و کنار زد به دنبالش رفتم و بالای سرش ایستادم،چوب های کفه کلبه رو کنار زد، کیف کوچک چرمه مشکی از زیر خاک در آورد فرش و مرتب کرد،از جاش بلند شد:_ بریم با هم از کلبه بیرون اومدیم،در کلبه رو بست،نگاهی به کلبه یی که وسط جنگل پر از درخت، های بلند قرار داشت کردم، یه هفته از عمرم توی این کلبه گذشت... با سهراب هم قدم شدم، بدون اینکه بدونم چی شده و کجا داریم میریم ،کمی از مسیرو که رفتیم رو به سهراب کردم:_میشه بگی چی شده؟! نگاهی بهم انداخت:_چی چی شده؟! _همین از این ور به اونور رفتن یهو غیب شدن، عاطفه و علی؟ !وجود تو ، توی این ماجرا.... _چی میخوای بدونی ساتین؟! _همه چی اول از همه اینکه عاطفه و علی کجان؟!؟ آبتین...مکثی کردم... _زندست یا نه؟! _اوضاع بدجور بهم ریخته، ساواک عاطفه و علی رو گرفته.... _چی؟!؟؟؟؟! دست و پام شل شد، دستم و به درخت گرفتم تا نیوفتم ،سهراب گفت:_حالت خوبه؟! با بغض نالیدم:_به نظرت میشه خوب بود؟!معلوم نیست سرشون چی میارن ،وای خدا.. سهراب کمکم کرد تا روی زمین بشینم... _از آبتین چی خبر داری؟ ادامه دارد....‌‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لحظه اى رنگ چهره ى عمو پريد و با صداى بمى گفت:-دخترش؟ سرى با بغض تكون دادم:-مگه ساتین وقتى تو زندان ساواك بود حامله نبود؟ مگه نگفتن بچه اش مرد؟ -تو اينا رو از كجا ميدونى؟ -بهتون گفتم خيلى چيزا ميدونم. عمو كلافه گفت:-هرچى ميدونى بگو منم بهت قول ميدم همه كار برات بكنم. هق زدم:-اون دختر منم.. -چى؟ چنان فرياد زد كه لحظه اى ترسيدم. از جاش بلند شد و طول و عرض اتاق و راه رفت. گفت:-باورم نميشه اين همه سال دختر ساتین زنده باشه. يهو چرخيد و دستاشو روى ميز گذاشت گفت: از كجا بدونم دارى راست ميگى؟ -بابا ...یعنی سرى تكون دادم:-وكيل برادرتون بعد از چهلم دفترى بهم داد.توى اون دفتر خيلى چيزها هست. -خوب الان اون دفتر كجاست؟ -اون شبى كه اشكان بهم زنگ زد داشتم اون دفتر و ميخوندم. يادمه روى تختم گذاشتم. حتماً دست غياثه. سرى تكون داد:-هماهنگ مى كنم و دفتر و ازش ميگيرم، اما اگه دروغ بود ... سرد نگاهش كردم:-من نيازى به دروغ ندارم. -باشه. سرباز و صدا زد. سرباز وارد اتاق شد. از جام بلند شدم كه گفت:-دو روزى دادگاه و عقب ميندازم تا همه چيز مشخص بشه. سرى به معنى باشه تكون دادم و همراه سرباز دوباره به انفرادى برگشتم. گوشه ى اتاق كز كردم. نگاهم رو به ديوار رو به روم دوختم اما دوباره از اينكه من آدم كشتم ترس برم داشت. اگه قصاص ميشدم چى؟ چرا نميتونستم هيچ كس و ببينم؟ كاش غياث اون دفتر و خونده باشه تا بدونه مقصر نبودن آبتین به عنوان پدر تو زندگيش بخاطر مادر و دائيش بوده. باورم نمى شد من دختر ساتین باشم. زنى كه کیارش خان عاشقانه دوستش داشته اما اين وسط زندگى من نابود شد. بغضم گرفت و اشكهام جارى شد. از اينهمه تحول تو زندگيم خسته شدم. انگار تمام خوشى هايى كه طى ۲۴ سال زندگيم داشتم حالا داشتم به بدترين نحو پس ميدادم. لحظه اى دلم براى غياث تنگ شد. يعنى من براش مهم نيستم و نبودم؟ سرم و توى دستهام گرفتم. حتماً مهم نيستم. من مرد دوران كودكى و جوانيش رو به قتل رسوندم. تيمسار براى هركس، بد بود براى اون پدر بود.سرم و روى زانوهام گذاشتم. نميدونستم اصلا قراره چى بشه اما ديگه هيچى برام مهم نبود وقتى براى هيچ كسى مهم نبودم. شب مثل سال برام گذشت. صبح با باز شدن در انفرادى از جام بلند شدم. زنی اومد سمتم گفت:-سرهنگ كارت داره. همراهش شدم. دوباره وارد همون اتاق تكرارى شدم. عمو آبتین با ديدنم اخمى كرد گفت: -حق دارى براى نجات خودت دروغ بگى اما اين دروغ مواظب باش اوضاعت رو بدتر نكنه! متعجب و شوكه نگاهش كردم:-چيزى شده؟ پوزخندى زد:-گفتى دفتر تو اتاقت بوده اما همسرت گفت هيچ دفترى نديده. -يعنى چى؟ امكان نداره. من خودم دفترم رو همونجا گذاشتم. باور كنيد من دروغ نميگم. سرى تكون داد:امروز دادگاهى دارى و به زندان انتقال پيدا ميكنى. با اين حرفش ترس نشست توى دلم و دست و پام شل شد. امكان نداشت. پس اون دفتر چى شده؟؟ -باور كنيد من دروغ نگفتم. بي توجه به حالم سرباز و صدا زد. زن وارد اتاق شد:-آماده اش كنيد براى دادگاه. زن بازومو گرفت گفت:-چشم قربان. با قدمهايى كه وزنم رو به سختى تحمل مى كرد همراه زن شدم.سربازى كنار ماشين پليس ايستاده بود. با ديدن ما در ماشين و باز كرد. نگاهى به آسمون ابرى انداختم و قطره اشكى از گوشه ى چشمم چكيد. سوار ماشين شدم. چرا هيچ كسى رو نداشتم تا دنبال كارهام باشه؟ چرا انقدر تنها بودم؟ از ترس و دلشوره حالت تهوع گرفتم. ماشين كنار دادگسترى ايستاد. با ديدن خبرنگارها ترسيدم. نكنه عكسم به عنوان قاتل تيتر مجلات بشه!! با دستهاى دستبند زده ،كمى چادر سرم رو جلو كشيدم. دو تا سرباز زن دو طرفم ايستادن. عكاسى اومد جلو و صداى فلش دوربينش اكو شد توى گوشم و سرم خم تر. بغض توى گلوم بيداد مى كرد. پله هاى دادگسترى رو بالا رفتيم. سالن دادگسترى شلوغ و پر سر و صدا بود. صداى گوش نواز مامان و شنيدم. سرم و بلند كردم. با ديدن مامان و بابا و سامان بغضم شكست. مامان قدمى سمتم برداشت كه سرباز گفت:-بهتره اجازه بدين. مامان ناليد:-چه خاكى تو سرم شد دریا؟ دختر دسته گلم چرا اينطور شد؟ با صداى لرزونى ناليدم:-مامان من بى گناهم. من فقط از خودم دفاع كردم. نمى خواستم بكشمش. بابا اشكش و پاك كرد:-گريه نكن دختركم ،برات بهترين وكيل رو مى گيرم. نميذارم تو زندان بمونى. كنار در ورودى اتاق دادگسترى نگاهم به غياث افتاد. لباسى سرتاسر مشكى تنش بود و ته ريش داشت.نگاهمون به هم گره خورد. سيبك گلوش بالا و پايين شد و نگاهش رو از نگاهم گرفت. آروم لب زدم:من بى گناهم غياث. وارد اتاق دادگاه شديم و روى صندلى هاى جلو نشستم. لحظه اى برگشتم. مامان و بابا و بقيه روى صندلى هاى پشت سر نشسته بودن. عمو آبتین وارد اتاق شد.غياث اخمى كرد. قاضى شروع به صحبت كرد و پرونده رو خوند:متهم حرفى براى زدن دارى؟ ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ولی طلعت یه چیزایی گفت و رفت.کلثوم با خوشحالی پا تند کرد پله ها رو دوتا یکی کرد اومد داخل که گفتم :چه خبر شده کلثوم خوش خبر باشی... در حالی که نفس نفس میزد گفت :طلعت خانوم گفتن که از مریض خونه خبر رسیده که حال آقا خسرو خوب شده دارن مرخصش می‌کنن یکی دوساعت دیگه میرسن .. گفتم:کلثوم میشه ناهار درست کنی دلم برای دستپختت تنگ شده .... _معلومه که میشه خانوم جان دورت بگردم تا من ناهار درست کنم و خونه رو مرتب کنم شمام به کارای خودت برس... گفتم: آره کلثوم، من هم برم حموم چند روزه از استرس هیچ کاری نکردم.ابرویی بالا انداخت و گفت :مگه این نزدیکی ها گرمابه هست خانوم جان؟والا اینجا خطرناکه ما غریبیم میری بیرون خدای نکرده اتفاقی می افته ،اون وقت من میمونم و آقا خسرو. قهقهه زدم و گفتم :کلثوم گرمابه همین پایینه چرا انقدر نگرانی همش؟ _چی؟گرمابه پایینه؟ مگه میشه؟ +آره منم اولش باور نمی‌کردم ‌‌. گفت :باشه پس تا دیر نشده برو من تمام کار ها رو انجام میدم خیالت راحت.. لباس های تمیزم رو برداشتم و راهی گرمابه شدم ،آب که داغ شد کنار حوض نشستم و خودمو شستم. لباس هامو هم شستم .زدم بیرون از گرمابه بوی آبگوشت به مشامم خورد،چقدر دلم لک زده بود برای دستپخت کلثوم، کلثوم در حال مرتب کردن تخت بود و زیر لب با خودش یه سری آهنگ چمیخوند.صدای در به سمتم برگشت و با دیدنم گفت: چه لباس های قشنگی چشمم کف پات خانوم جان.خندیدم و گفتم :کلثوم لباسام بهم میاد؟_آره معلومه که میاد انگار که برای تو دوختنش...اومد سمتم موهامو نوازش کرد... گفتم برای ناهار چیکار کردی؟بوی آبگوشتت که کل محله رو برداشته... _والا جونم برات بگه که آبگوشت گذاشتم با سیر ترشی و سبزی تازه و نون محلی خانوم جان بیا و ببین چی کردم... دهنم آب افتاد، ریز خندیدم کلثوم چشمکی بهم زد و گفت :من برم لباس هاتو بشورم... +خودم شستم کلثوم لازم نکرده خودتو اذیت کنی. _خانم جااان این چه کاری بود که کردی آخه برای چی شستی پس من اینجا چه کاره ام؟دستشو گرفتم و گفتم :کلثوم تو مادری....مادر من ... با این حرفم بغض کرد چشماشو بهم مالید و گفت :ای کاش یه پسر مثل خسرو و یه دختر مثل تو داشتم ای کاش... فوری اشکاشو پاک کرد و گفت:ببخشید توروخدا گریه نکن شگون نداره مادر جان. با صدای زنگ در از جا پریدیم لب گزیدم و گفتم :اومدن....کلثوم..از مطبخ اسپند رو بردار دود کن بدو.روسری سفیدم رو روی سرم انداختم و قرآن رو از روی کمد برداشتم، دمپایی هامو پوشیدم و رفتم سمت در، بدون درنگ بازش کردم، با دیدن اقاخسرو که دستش رو به گردنش آویز کرده بود و موهاش که زیر باند پیچی به هم خورده بود، به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم و گفتم :سلام خوش اومدین . سعی میکرد دردش رو پشت چهرش مخفی کنه ،میدونستم که داره حفظ ظاهر می‌کنه، تازه اونجا بود که متوجه حضور عنایت شدم،که دست امیرخسرو رو گرفته بود.همین که نگاه منو دید زیر لب سلام داد که جوابش رو دادم... کلثوم اومد بیرون و گفت:سلام آقاجان خیلی خوش اومدی... قرآن رو سمتش گرفتم که بوسیدشو از زیرش دوسه بار ردشد، بعد هم اسپند رو از کلثوم گرفتم ،تو هوا چرخوندمو به سختی وارد حیاط شد.کلی به عنایت تعارف کردم که بیاد داخل اما قبول نکرد و گفت مادرم تنهاست... امیرخسرو به کمک عنایت از پله ها بالا رفت و وارد خونه شد رو تشکی که کلثوم براش پهن کرده بود دراز کشید. گفتم :کلثوم چایی هست بیاری؟؟ _بله خانوم،چشم الان میارم...... دو هفته از برگشت امیر خسرو به خونه گذشته بود ،دیگه خوب شده بود ..تنها چیزی که این وسط باعث نگرانیم بود مسئله جدایی من از بهادر بود .....من می‌خواستم یه زندگی اروم داشته باشم اما زندگیم با بهادر چیزی جز درد و زجر نبود ....... ماه ها و شاید نزدیک یک سال از رفتنم از عمارت گذشته بود ،با کلثوم روزگار میگذروندیم ،من به شدت پیگیر جدایی از امیر بهادر بودم، بعضی روزا انقدر میرفتم و میومدم که از پا میفتادم، اما من باید اون کار رو انجام میدادم ‌..با پرس و جو و کمک امیرخسرو و ماهها دوندگی تونستم کسی رو پیدا کنم برای امر جدایی کمکم کنه.. اونجا تهران بود و دارای امکانات زیاد ... چیزی که توی روستای ما که هیچ توی شهرمون هم وجود نداشت، بالاخره تونستم بعد از ماهها رفتنو و اومدن و دوندگی گیر و دار طلاقمو بگیرم ...از سختیاش نمیتونم حرفی بزنم .اون زمان طلاق گرفتن انگار سختترین کار دنیا بود و اصلا مرسوم نبود . خیلی طول کشید، خیلی، اما شد .....بعد از اون انگار تازه زندگیم شروع شده بود و داشت بهم لبخند میزد انگار بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده بود . خودمو از قید امیر بهادر رها میدیدم ،حالا دیگه همسر اون نبودم، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما علی وقتی که برای دیدن باباش به خونشون میرفت هیچ وقت به علی روی خوش نشون نمیداده و میگفته اگر بابات نباشه تو یکساعت هم اینجا نمیای ! همیشه بابا اصغر دعواش میکرده که زن زبون به دهن بگیر ،این بچه یه دقیقه اومده بشینه و بره... خلاصه که بچه ها اقدام به رفتن کردن ...اول تمام وسایلهای شیرین رو فروختیم ،اما محمود گفت آپارتمانت رو نفروش شاید نتونی طاقت بیاری و بخوای برگردی، ولی اگر موندی ما برات اونجا رو اجاره میدیم تا هروقت به ایران اومدی پول داشته باشی که خرج کنی …محمود خیلی آینده نگر بود... بچه ها از طریق ترکیه به امریکا رفتن، حالا بماند که محمود خیلی کمکشون کرد... روز رفتن فرا رسید ،یک مقدار چیزهایی که لازم داشتن رو با خودشون بردن... دلم برای بچه های شیرین پر میکشید، اما چاره نداشتم، بخاطر سلامتی شیرین باید قبول میکردم... علی موقع رفتن با بغض گفت من برات داماد خوبی نبودم، دختر دسته گلت رو بمن دادی، اما من نتونستم خوب نگهداریش کنم، هر کس اومد آسیبی بهش زد ،اما والله من مقصر نبودم.. گفتم علی جان تو و جان شیرین ،تو رو خدا هر وقت دیدی نتونست تحمل کنه برگردونش، میدونی که حال خوشی نداره ،خودم همه خسارت های رفتنتون رو میدم،مبادا بهش سخت بگیری.... گفت نه مادر،چرا باید اینکار رو بکنم؟؟ همون موقع اصغر آقا برای خداحافظی به فرودگاه اومد، علی رو بغل کرد و گریه کرد گفت پسرم زن و زندگیت رو بردار و برو، الهی خدا برات بسازه، منکه نتونستم برات پدری کنم، اما محمود آقا برات پدری کرد .. اصغرآقا همونجا روی محمود رو بوسید و‌تشکر کرد.. گلنسا شیرین رو بغل کرد! ‌گریه کرد گفت شیرین جان شاید بار دیگه که تو بیای من‌ نباشم‌ ،دیدارمون به قیامت، حلالم کن... شیرین گریه اش شدیدتر شد و‌گفت وای توروخدا از این حرفها نزن ،من پدرو مادرم رو به تو میسپارم گلنسا ..بعد هردوشون داشتن گریه میکردن که نگاهم به محمود افتاد،اشکاش مثل بارون می اومد،دلم نمیخواست لحظه آخر، شیرین محمود رو با این وضعیت ببینه و‌ براش خاطره بشه... زود بسمت محمود رفتم آروم گفتم محمود جان چیه ؟ چرا اینطور میکنیمگر شیرین میخواد بره و دیگه ایران نیاد ؟ دستش رو روی صورتش گرفت گفت ایرانتاج ، آخ ایرانتاج وقتی من نمیتونم دیگه سوار هواپیما بشم ،یعنی اینکه من کمتر میتونم اونو ببینم…اشک منم در اومده بود، گفتم مرد کمی ساکت باش بزار این دختر بره بعد گریه کن.. گفت ایرانتاج می ترسم بره و حالا حالا نتونه بیاد آخه من میدونم‌ که وقتی برن دیگه بر نمیگردن، دلم برای بچه هاش تنگ میشه... بهش گفتم تو رو‌خدا جلو شیرین گریه نکن .محمود دستمال تیترون نخی رو که از قدیم عادت داشت درجیبش باشه رو از جیب در آورد ،اشکاشو پاک کرد و بسمت شیرین رفت، همون موقع مهلقا و محسن هم اومدند که شیرین رو بدرقه کنن.برادرهام و خانمهاشون هم برای بدرقه اومده بودن ،دیگه اونها هم بچه هاشون بزرگ شده بودن و خیال رفتن به خارج از کشور رو داشتن … محمود بسمت شیرین اومد و گفت شیرینِ بابا منکه نمیتونم به دیدنت بیام، اما همش به من تلفن کن و از حالت مارو خبر کن ،بعد بچه های شیرین رو بوس کرد و گفت برید که دیگه دیرتون نشه.. اونروز روز دل کندن، من از دختری بود که نه میتونستم بگم سالمه نه می تونستم بگم مریضه . شیرین خیلی لاغر شده بود ،اما ترس از دلش رفته بود ...وقتی علی و شیرین با بچه ها رفتن، منو اصغر اقا با محمود زار میزدیم، چون شیرین دیگه اون دختر سالم نبود و ما دلمون از این جهت براش آتیش گرفته بود..با رفتن شیرین شاید نصف جون ما هم رفت .اصغر آقا در آخرسر وقتی شیرین رفت بمن گفت ایرانتاج خانم‌ زن و بچه من به شما و دخترت خیلی بد کردن ،اما شما به پسر من لطف کردید، اونهارو بخدا می سپارم و از شما معذرت میخوام.. من گفتم شما چه گناهی دارید، شیرین همیشه از شما راضی بود .. گفت خلاصه مارو حلال کنید، ما مثل وصله سیاه و سفید بودیم امیدوارم ادامه زندگیشون خوش باشه … زندگی بد جور بی وفا بود... مهلقا گفت خواهر جون بی تابی نکن ،تو که به رفتن بچه هات عادت کردی، به رفتن شیرین هم عادت میکنی.. سال هفتاد و‌ شیش شیرین برای همیشه از ایران رفت ...باخودم میگفتم راستی دل نگرانی های یک پدرو مادر کی تمام میشه ؟ هیچوقت !! اما دلم خوش بود که بهزاد اونجا هست،چون وقتی خودم اونجا بودم ،بهزاد میگفت مامان چرا از بیماری شیرین چیزی بمن نگفته بودی ؟ اونزمان گوشیهای موبایل تازه اومده بودن، دیگه نگران اینکه بچه هام تلفن بزنن و نتونم جواب بدم رو نداشتم . شیرین و علی با بچه هاشون بسلامت رسیده بودن و خونه بهزاد بودن، طوری که شیرین متوجه نشه سفارشش رو به بهزاد میکردم که برای درمانش اقدام کنه ،اونم بهم امید میداد و میگفت مامان خیالت راحت باشه، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
انگشتم به نشانه سکوت جلوی لبم گرفتم و با صدای آرومی گفتم جه خبرته چرا داد میزنی من اینجا آبرو دارم ... ملتمسانه نگام کرد و زیر لب نالید "هیچوقت نو امید نمیشم، تو اگه اون مرد رو دوس داشتی فرار نمیکردی، پس کمک میکنم طلاقت رو بگیری " با عجله سمت ماشین رفت و با حرص فرمون رو چرخوند و با سرعت دور شد ... درمونده بودم و دیگه نمیدونستم چیکار کنم ، ازدست محمود کلافه و عصبی بودم ، به هر زبونی خواستم از سرم وا کنم نشد ... توی خونه رفتم و دراز کش خوابیدم دوباره در حیاط با شدت زیادی کوبیده شد.. با قدمهایی تند سمت در رفتم چشمم خورد به نسرین خانوم ... گفتم خیر باشه کاری داشتین ..؟ نفس نفس میزد و بریده بریده گفت "گوهر از بیمارستان زنگ زدن ،خواستن هر چه زودتر برین ،به منم چیزی نگفتن .... انگار روح از بدنم جدا شد ...از دلشوره لرزه به اندامم افتاده بود دستم را روی سینه ام فشار دادم و مضطرب لب زدم "خب چی گفتن نکنه اتفاقی برای سالار افتاده ؟ نسرین خانوم گفت "به دلت بد راه نده، انشالله به هوش اومده حالا حاضر شو گلبرگم بسپر به من خیالت راحت ... چادر سرم انداختم و از خونه بیرون زدم ،زیر لب ذکر میگفتم خدا خدا میکردم اتفاقی برای سالار نیوفتاده باشه ... همینطور بی هوا که از خیابون میگذشتم .. چند تا راننده عصبی سرشون رو از شیشه بیرون اوردن با تشر یه حرفهایی زدن ،ولی من هیچی نمیشنیدم فقط میخواستم هر طوری شده خودم رو به بیمارستان برسونم ... سوار تاکسی شدم و بی قرار نگاهم به خیابون بود یه بند به راننده میگفتم آقا سریعتر ... راننده به حالت عصبی، جلوی بیمارستان ترمز کردو داد زد و با گلایه گفت " خانوم رسیدیم پیاده شو سرمون رو خوردی از بس گفتی سریعتر سریعتر ..از ماشین پیاده شدم اسکناس مچاله شده که لای انگشتهای عرق کرده ام چروک شده بود روی صندلی پرت کردم ... سمت بیمارستان دوییدم،صدای راننده از پشت سر، توی گوشم پبچید خانوم بقیه پولتون رو بگیرین .... بی توجه به راننده توی بیمارستان رفتم و سمت پذیرش دوییدم ، نفس زنان گفتم"خانوم من همراه سالار.... از بیمارستان باهام تماس گرفتید !! پرستار نگاهی به برگه های روی میز کرد و گفت بله برید تو اتاق دکتر منتظرتونن ... دستپاچه نالیدم "پسرم طوریش شده ؟" خنده محوی روی لبهای کشدارش نشست و گفت " نگران نباشید اقای دکتر باهاتون در میون میذارن " سمت اتاق اقای دکتر میرفتم، ولی نگاهم ته راهرو به اتاق سالار دوخته شده بود ،پاهام یاری نمیکرد سمت اتاقش برم، میترسیدم از دست داده باشمش ... پشت در اتاق بودم چند تقه ای به در کوبیدم و از لای در به داخل گردن کشیدم "اجازه هست بیام داخل ؟" با اشاره دست اقای دکتر وارد شدم، نگاهم به لبهای دکتر دوخته شده بود ،خودم دلش رو نداشتم چیزی بپرسم ..منتظر بودم حرف بزنه ...در حالیکه با خودکار روی کاغذ راه میرفت زیر لب گفت لطفا بنشینید ... مضطرب و پریشون روی صندلی نشستم ... برگه هارو مرتب کرد و گوشه میز هل داد و گفت "واقعیتش خبرای خوشی براتون دارم ، چند باری پسرتون به هوش اومده ،چشماش رو باز کرده ولی فعلا حرفی نزده .... هیجانزده گفتم خدایا شکرت .... کی به هوش اومده؟ الان حالش چطوره ؟ اشک میربختم و یه ریز از اقای دکتر تشکر میکردم ... دکتر بعد مکثی کوتاه گفت "فعلا راجب شرایطش نمیتونم حرفی بزنم ،باید کامل به هوش بیاد ،فعلا همینقدر بودم که از کما خارج شده ... بی هوا بلند شدم و اشکهای صورتم رو پاک کردم و دستپاچه گفتم "من میرم پیش سالارم ... دکتر لبخندی زد و سرش رو به نشونه رضایت تکون داد ... خودم رو با قدمهایی لرزون سمت اتاق پسرم رسوندم ،پشت در اتاق بودم،آروم درو باز کردم ،پاهام از ذوق میلرزید ،سالار روی تخت خوابیده بود ... زیر لب اسمش رو صدا کردم انگار خواب بود ... دلم میخواست همینطور به صورت ماهش خیره بشم ،چقدر لاغر و رنگ پریده شده بود، با خودم گفتم میبرمش خونه حسابی بهش میرسم ،دوباره رنگ و رو میگیره ... از فکرهای که توی سرم دور میخورد خندم گرفته بود ... هیمنطور که نگاهم به صورت سالار دوخته شده بود پلکهاش رو تکون داد، صدام از شوق میلریزید لبام روی هم جنباندم "سالار پسرم ،منم مامانت، چشمات رو باز کن قشنگم... از لای پلکهای سنگینش نگاهم کرد و زیر لب نالید آب میخوام تشنمه ... دست انداختم پارچ آب رو برداشتم و لیوان اب رو پر کردم لبه لیوان رو به لبهاش چسبوندم ... حتی نا نداشت لبهاش رو از هم باز کنه ... خم شدم و صورتش رو بوسیدم ... با نگاهی یخ زده بهم خیره شده بود ... گفتم پسرم منم مامانت شناختی ؟ سرش رو به نشونه "نه "تکون داد ... مایوسانه بهش خیره شدم، نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم ... با بغض نالیدم "پسرم میدونی چند ماهه صبح تا شب بالاسرتم تا به هوش بیای ؟میدونی گلبرگ خواهرت بی قرارته ...؟ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما تا از جام بلند شدم افتادم روزمین ..نفسم گرفت و نميدونم چي شد كه یهو از درد زياد فریاد کشیدم وای وای دارم ميمرم .. انوش با چشم های گرد اومد سمتم ..و داد زد ناري ؟ناري ..؟چت شد ؟ناري بلند شو ..ديگه نفهميدم چيشد كه از حال رفتم... وقتی چشمام رو باز کردم ..سردرد شديدي داشتم ..همه چيز رو سياه و تار ميديدم ..چند دقيقه طول كشيد تا به خودم اومدم و فهميدم كه چي شده ..تو درمونگاه رو تخت بودم ..ماجان کنارم بود و با بغض نگام كرد و گفت :چرا اينكار رو كردي عروس .. چرا دندون رو جيگر نذاشتي كه شرايط بهتر بشه ..چرا دشمن شادمون كردي که حالا اینجوری بشه و بچت رو از دست بدي .. باچشماي متعجب بهش نگاه كردم ..ماجان چي ميگفت ،يعني من باردار بودم و حالا بچه ام رو از دست داده بودم .. با چشمايي پر از تعجب به ماجان نگاه كردم اما جوابي ازش نگرفتم و بعد ..جيغ زدم كه چي ميگي ماجان ..بگو كه داري دروغ ميگى ...با فرياهاي من ..بعد از چند دقيقه دکتر اومد داخل و رو كرد به ماجان گفت..بهتون گفتم كه به هوش اومد خبرم كنيد ..و بعد رو كرد بهم و گفت دخترم تسليت ميگم ..متاسفانه بچت رو از دست دادي به خاطرضربه هايي كه به شكمتون وارد شده .. انوش با ناراحتي سرش رو انداخت پايين و گفت : دکتر ..بخدا خانم بهم نگفته بود كه بارداره. دکتر ابرويي بالا انداخت و نگاه تندي به انوش كرد و گفت :نگفته باشه ،شما نبايد به هيچ وجه زنت رو اينجوريي بزني ودر آخر گفت :متاسفم... به هرحال به خاطر ضربه های وارد شده به شکم و کمر خانمون .. باعث شده تا مشکلاتی براشون پیش بیاد که منجر به سقط هاي پي در پي و شایدم ناباوری بشه . با شنيدن اين حرف پتو رو كشيدم رو سرم و بدون هيچ حرفي قطرات اشك از چشمام جاري شدن ..انوش هم سكوت كرده بود ..يعني من ديگه نميتونيتم باردار بشم؟خدايا... پتو رو سرم کشیدم و هيچ حرفی نزدم.. انوش سکوت کرده بود و اون هم حرفی نمی زد ..سکوت اتاق بیمارستان رو محاصره کرده بود..فقط گاهی وقتا صداي ماجان ميومد كه زير لب يه چيزي ميگفت .. مدت زيادي نگذشت كه آقا جان و ارسلان با ورودشون سکوت رو شکستن ..آقا جان نگاهي به من و بعد به انوش كرد و گفت :بزن بهادر شدي انوش ؟ اين بود عشق و عاشقي كه ازش دم ميزدي ..اين دختر رو فراري دادي تا اين بلا رو سرش بياري ..حاشا بهت و بعد نگاهي به من كرد و بيخبر از اينكه چه اتفاقي افتاده برام گفت :انوش وای به حالت بود اگر بلایی سر ناري ميومد .. بغضم رو قورت دادم. ازاینکه آقاجان برای اولین بارپشتم بود خوشم اومده بود ..اما به چه قیمتی؟ به قیمت اینکه به اشتباه خودم پی برده بودم ..یعنی واقعا من و انوش ديگه به درد هم دیگه نمی خوردیم ..اگه اینجور بود چرا به این ازدواج کذایی بله گفته بودم...چرا اونروز پابه فرار گذاشتم که حالا خبر ناقص شدن خودم رو به دست كسي كه ادعاي عاشقي ميكرد بشنوم.. اشكام درباره شروع كرد به روانه شدن ..آقاجان اومد سمتم و گفت چی شده دختر ..حرف بزن ... سرم رو انداختم پايين و باصداي آرومي گفتم دکتربهم گفت دیگه بچه دار نمی تونم بشم. آقاجان صورتش قرمز شد و اخمی کرد ..نگاهی به انوش انداخت و رفت سمت انوش و دستش رو بالابرد که انوش رو بزنه ..اما ارسلان دستش رو گرفت و گفت زن و شوهرن آقاجان بين خودشونه..حل ميكنن ..آقاجان با تندي به ارسلان نگاه كرد و گفت زن و شوهرن درست.اما نه اینکه بزنه دختر من رو ناقص کنه. مگه اين دختر بي کس و کاره كه اين بلا رو سرش آورده و بعد داد زد انوش نکنه به خیالت انتقام خواهرت و گرفتی با اينكارت .. انوش خواست حرفي بزنه اما ..حرفش رو قورت داد وجوابی نداد. آقاجان داد زد و گفت :برو سجل دخترم رو بیار تو همین مریض خونه ملا ميارم و طلاقش رو ازتو ميگيرم و برو پی زندگی ات.مهریه و جهیزیه اش هم باشه برای خودت... شاید بدرد عروس بعدی خونه ات بخوره .. انوش نگاهي به آقاجانم كرد و گفت :اصلان خان تو رو خدا حرف منم بشنو و بعد حرف طلاق و متاركه رو بزنید ..ناری اگه خودش طلاق می خواد به روی چشم ..فراغ میخواد به سلامت.اما گوش کن اصلان خان ..دخترت بدون اذن من رفته خونه امان الله خان. امان الله خان سه روز اونو زندونی کرده. کل این آبادی ها رو دنبالش گشتم تا بالاخره سر ازخونه امان خان دراوردم . تو بهم بگو زنت بره خونه دشمنت چه کار می کنی باهاش ؟اگه دشمنت سه روز زنت رو نگه داره ..خون جلو چشم ات نمی گیره ..اره من اشتباه كردم ولي به خداوندي خدا نميدونستم ناري بارداره ..بخدا نميخواستم اين بلا سرش بياد..من ناري و دوست دارم، اما اون لحظه خون جلو چشمم رو گرفته بود ... جووني و خامي كردم، اشتباه كردم اصلان خان ..من طلاقش نميدم ..من از ناري یه دختر دارم كه نگاهش بیشتر از صد تا پسر برام ارزش داره ...خانم خونه من ناریه و بس .. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کبری مشکل روانی داره از اول همه چیش دروغ بوده، من نمیتونم به خاطر این خودم و ایندم رو تباه کنم ؛میخوام ادامه تحصیل بدم برای خودم کسی بشم.. بابام نگاهی به مامانم کرد و گفت :رخشنده،بذار طلاقش بده، این زن ؛واسه صبور زن نمیشه ‌‌... جاخوردم، باورم نمیشد بابام پشتم در بیاد، انگار چیزی میدونست که ما ازش بی خبر بودیم ... مامانم روی صورتش کوبید :حبیب از تو بعیده ؛این چه حرفیه میزنی دختر مردم گناه داره...!! بابام روی متکاهای رو هم سوار شده لمید و گفت :گناه نداره رخشنده ،پسرت رو بدبخت نکن، بذار بره سراغ ایندش ؛نمیخوام مثل من خودش رو حروم کنه ؛همه داداشام تحصیل کرد ن تو امریکا زندگی میکنن ،اونوقت من باغبونی میکنم ؛شکر میکنم خونواده ای خوبی دارم ،خوشبختم؛ ولی به جایی نرسیدم و تمام عمر در جا زدم ... دیر وقت بود که از خونه ی بابام بیرون اومدم ؛اتاق تاریک بود ؛اروم قدم برداشتم تا یه موقع کبری بیدار نشه ؛متکا رو زمین گذاشتم و دراز کشیدم ؛ داشتم به تصمیمی که گرفته بودم فکر میکردم ؛نمیدونم چرا دلم برای کبری میسوخت ،نمیتونستم بهش بی تفاوت باشم ؛فکر اینکه یه زن مریض رو تو این وضعیت ترک کنم، وجدانم رو قلقلک میداد ،نمیدونم چقدر گذشت؛تازه چشمام سنگین شده بود که صدای نجوا شنیدم ؛اروم پلکام رو باز کردم ؛کبری با خنده ای منفوری بالای سرم ایستاده بود ؛کلماتی نامفهوم بر روی زبونش جاری میشد ؛ وحشت کرده بودم ،با ترس اب دهانم رو قورت دادم، با چشماهایی گشاد شده به چاقوی دستش خیره شدم ‌‌‌‌.... گفتم کبری چت شده چرا چاقو سمت من گرفتی ؟ یهو غیر عادی خندید، از اون خنده هایی که ترس به جونم می انداخت ؛لباش رو تکون داد حالت چشماش عوض شده بود؛همین ترسم رو بیشتر میکرد ؛ زیر لب مدام تکرار میکرد :بزنمش ؛اون نامرده!! بعد دوباره میگفت نه اون شوهرمه !! چشم به نقطه ای نامعلومی دوخته بود؛انگار با موجودی نامرئی حرف میزد ... تیزی چاقو رو درست وسط سینه ام نشانه رفته بود ؛میترسیدم تکون بخورم ،یا عکس العملی نشون بدم و چاقو رو توی قلبم فرو ببره.؛تمام تنم خیس عرق بود،یه لحظه رو به کسی که نمی دیدمش غرید :تو دروغ میگی صبور دوسم داره، نمیخواد طلاقم بده ... یک آن فکری تو ذهنم جرقه زد ،اروم گفتم :کبری جان ؛میخوای از این خونه بریم ؛یادته دوس نداشتی اینجا باشیم ؟ حالت صورتش اروم شد و گفت اونموقع میخواستم بریم، ولی الان اینا نمیذارن ... با تعجب گفتم کیارو میگی ؟اینجا که کسی نیست ؟ چشماش رو درشت کرد :اونا از تو بدشون میاد ... ازم خواستن یه بلایی سرت بیارم،میگن تو شوهرم نیستی .... تعجبم بیشتر شد، گفتم اگه من شوهرت نیستم پس شوهرت کیه ؟ گفت:اجازه ندارم بگم ... حینی که دستم رو اروم بالا می اوردم تا چاقو رو از دستش بیرون بکشم گفتم :میخوای بچه دار بشیم ؛مثل بچه ای افسون؟ مات نگام کرد، با ناامیدی گفت :اونا گفتن من بچه دار نمیشم .... با حرکتی سریع دسته ی چاقور رو گرفتم و به عقب هولش دادم ؛ در حالیکه نفس نفس میزدم بلند شدم ،هنوز بدنم می لرزید، کشون کشون سمت خونه ی شوکت بردم با مشت و لگد به در کوبیدم ... شوکت وحشت زده بیرون پرید :چیشده چه خبرتونه ؟ شوکت حیرون نگام کرد و گفت :چیشده صبور ؛نصف شبی سرو صدا راه انداختی با زنت دعوات شده تو خونت حلش کن چرا هوار راه انداختی ؟ چاقو رو جلوی چشماش گرفتم و با حرص گفتم :نصف شب بالا سرم نشسته،از جونم که سیر نشدم ؛منم دیگه دخترتو نمیخوام ؛طلاقش میدم .‌‌‌ کبری عصبی داد زد :باید از بین میبردمت،اونا گفتن دوسم نداری، من گول خوردم خیال کردم دوسم داری، میدونستم دنبال بهونه ایی طلاقم بدی... گفتم کبری ساکت شو، از اول همه چیت دروغ بوده ،بعدشم مگه منو تو زنو شوهر بودیم ؟ بابای کبری دستم رو گرفت :صبور بیا بشین این راهش نیست، حرفهامون رو بزنیم ؛؛سمت داخل کشید .... با حرص دستم را از دستش بیرون کشید م و گفتم :من هیچ حرفی ندارم؟تا حالا اگه تردید داشتم، الان دیگه برای تصمیمی که گرفتم هیچ تردیدی ندارم‌‌‌ چرخیدم خواستم برگردم که چشمم خورد به مامان و بابام که سراسیمه سمت خونه ی شوکت میومدن نزدیکتر شدن ؛بابام گفت :صبور چیشده چه خبرته صدات همه جارو برداشته .‌‌ پوف کلافه ایی کشیدم:بابا دیگه چی بگم ؛میخوام طلاقش بدم ،نصف شبی بالا سرم ایستاده بود ،والا اگه چشمام رو باز نمیکردم معلوم نبود چه بلایی سرم نیومد ... مامانم که تا اون لحظه ساکت بود ؛دو دستی روی سرش کوبید، دستم رو گرفت و گفت بیا پسرم دیگه نمیذارم با این زن زیر یه سقف باشی ... سمت خونه راه افتادم ... مامانم برام تشک و متکا گذاشت دراز کشیدم ؛فکرم درگیر بود خواب به چشمام نمی اومد ؛.... تازه چشمام سنگین شده بود که با صدای داد و بیدادی که از بیرون شنیده میشد چشمام رو باز کردم ؛سریع بلند شدم و بیرون رفتم .... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اونا فاميل خان بودن و با شنيدن خبر ازدواج تايماز ، حتماً به خان خبر مي دادن . در ضمن ، قبلاً تايماز گفته بود ، نقره دختر يکي از دوستامه . اينا نمي گن اين چه پدريه که عروسي دخترش نيومد ؟فکر کردن به همه ي اين موانع و مشکلات باعث مي شد ،شيريني ایم ازدواج به کامم تلخ بشه.... تو اون ده روز یه لقمه درست حسابی از گلوم پایین نرفته بود...حس میکردم لاغر شدم کارم شده بود پشت پنجره ي اتاقم نشستن و چشم به در دوختن . تنها چيزي که وقتي يادم مي افتاد يه لبخند هر چند کمرنگ رو لبم مي آورد ، قبوليم تو امتحان نهم بود . از زبون تايماز.... با نزديک شدن به تهران ، بيشتر دلشوره مي گرفتم ...کاملاً به مرد پشت سري حساس شده بودم . دلم مي خواست همين که رسيديم گاراژ ، فرار کنم و هيچ ردي از خودم نذارم. وقتي وسايلمون رو از اتوبوس گرفتم و تو يه درشکه جا دادم ، همه ي حواسم به اين بود که از گاراژ مي ره بيرون يا نه . در کمال تعجب و خوشحالي ديدم با يه درشکه از گاراژ خارج شد. از اينکه بي خودي بهش شک کرده بودم و تا اينجا اين همه بي دليل اعصابم رو خرد کرده بودم ، به خود بد و بيراه ميگفتم.از ته دلم خوشحال بودم حدسم غلط از آب در اومد . آيناز با ديدن تهران ذوق زده به اطراف نگاه مي کرد و هرزگاهي سوالي مي پرسيد . ياد اولين روزي افتادم که نقره پاش رو گذاشت تو اين شهر . چقدر همه چيز براش جالب و هيجان انگيز بود . با به ياد آوردن تعبير اون از ماشين که اسمش رو درشکه ي بدون اسب گذاشت لبخندي ناخودآگاه اومد رو لبم . چقدر خوشحال بودم که به زودی مي تونستم به زودي ببينمش. آيناز رو پياده کردم و نشوندمش رو صندليش و در زدم .سید علی تا ما رو پشت در دید با خوشحالی در رو تا انتها باز کرد ..صندلی آیناز رو به طرف داخل هدایت کردم .. سيد علي رفت تا وسايل رو بياره .وارد حياط که شدم ،نقره رو تو همون لباس عنابي که براش خريده بودم جلوي پله ها ديدم که به استقبالمون اومده .. حس کردم پاي چشماش گود افتاده . صندلي آيناز رو با سرعت به طرفش هدايت کردم .نقره به طرفمون اومد وقتي یه سلام سر به زیر به من کرد... به طرف آیناز رفت و خواهرانه بغلش کرد ... خيلي من رو تحويل نگرفت.دلخوريم رو پس زدم، چون مي دونستم به خاطر حضور آينازه . من نقره رو خوب شناخته بودم ،هنوز به کاري که قرار بود بکنيم با ترديد نگاه مي کرد . آيناز با سرخوشي گفت : شيطون نگفتي دل نگرانت مي شم دختر فراري؟ نقره خودش رو از آغوش آيناز بيرون کشيد و گفت : من خيلي شرمندم خان زاده! ممنون که نگرانم بودين . لطف برادرتون بود که اينجام و البته لطف شما که از ايشون براي کمک به من قول گرفته بودين .اگه شما ازشون نمي خواستين اينکار رو بکنن ، معلوم نبود چه بلايي سرم مي اومد.... از حرفش يه کم دلخور شدم . اون مي دونست که قولي که به آيناز دادم يه بهانه بيشتر نبود . من دوستش داشتم واسه همين فراريش دادم ،نه به خاطر کس ديگه . اما چون مي دونستم براي بدست آوردن دل آيناز داره اينکار رو مي کنه ، هيچي نگفتم . آيناز گفت:برو بابا کدوم کمک؟این داداش ما از اول داشت من و تو رو رنگ میکرد با اون اخلاقش .نگو از اول ..رو نمي کنه فقط. اينا همش بهانس دختر . من که مي دونم اين چشه و چرا کمک کرد! نقره سر به زير گفت : خجالتم ندين خان زاده . آيناز براق شد و انگشت اشارش رو گرفت سمت نقره و گفت ؟: ديگه به من نگو خان زاده . من فقط آينازم. نقره صندلی آیناز رو دور زد و اومد کنار من و گفت اجازه میدین؟؟ گفتم : بفرما! صندلي آیناز رو حرکت داد و رفت سمت پله ها .داشت با صندلي کلنجار مي رفت که ببرتش بالا که ديگه نتونستم طاقت بيارم و رفتم جلو و آيناز رو بلند کردم و به نقره اشاره کردم که صندلي خالي رو بياره بالا . براي راحتي آيناز گفته بودم اتاقي رو تو طبقه ي اول براش آماده کنن تا به خاطر پله ها اذيت نشه. موقع ورود ما به ساختمون ، اکرم و صفورا مشتاقانه به استقبالمون اومدن و با آيناز احوالپرسي کردن . آيناز رو گذاشتم رو صندليش و گفتم:يکي هم من رو تحویل بگیره ،از در که اومدم تو هیچکس من رو ندید اصلا آيناز گفت: به ما چه ؟ به خانومت بگو تحويلت بگيره ! بعد روشو کرد سمت نقره و گفت : اين شوهرت رو تحويل بگير اينقدر خون جيگر نشه . از تعجب چشام داشت از حدقه درمي اومد . نقره و بقيه هم دست کمي از من نداشتن . انتظار اين برخورد آيناز رو اونم تو لحظه ي ورود نداشتم . البته بعد از چند لحظه خودم رو پيدا کردم . با یه لبخند پتو پهن که هیچ تلاشی واسه مخفی کردنش نگردم نگاهم رو دوختم به نقره . چشمم به افتاد به صورت گلگون و سرِ پايين افتاده ي نقره ، تا خواستم چيزي بگم ، آيناز رو به اکرم و صفورا گفت : نقره جان قراره عروسمون بشه . نگيد که نمي دونستين. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رفتم دنبال مدرک آرایشگری و چند تا دوره ثبت نام كردم تا موقعی كه ايران هستم و منتظر آراسم وقتم به هدر نره ، من ارايشگری رو دوست داشتم ، پول خوبی هم توش بود و از همه مهم تر ميدونستم بعد از ازدواج اجازه ندارم مثل قبلاً هر جايی که دلم میخواد كار کنم، یعنی آراس این اجازه رو بهم نمیداد ،دلم نميخواست فقط يه زن خانه دار باشم كه مدام چشمش به جيب شوهرشه، بلند پرواز بودم و کلی هدف برای آیندم داشتم، دوست داشتم حتی با وجود شوهر هم مستقل باشم ،البته آراس هم با آرایشگری مخالف نبود و دوست داشت من يه شغلی از خودم داشته باشم ،در کل دوست داشت همسرش شاغل باشه و از زنی که کلا تو خونه باشه خوشش نمیومد ... حتی به خاطر اينكه تشويقم كنه ، تمام و كمال هزينه ها رو پرداخت کرد ‌. مادر و پدرم به خاطر کارای كشاورزی كه داشتن، اكثر وقتا روستا بودن و زیاد نمیدیدمشون و فقط منو ماهور خونه بوديم .. تو این مدت خودم خرج خورد و خوراک خونه رو ميدادم كه دوباره حرف و حدیثا شروع نشه و منتی سرم نذارن... ماهور هم حسابی خوشحال بود‌... هر روز صبح زود ميرفتم کلاس آرایشگری و ساعت ٢ برميگشتم خونه ، از طرفی هم دنبال كارای نامزديم بودم ؛ چون آراس و خانوادش كه ميومدن هم وقت نداشتن كاری کنن و هم جايی رو بلد نبودن ‌‌... بالاخره عيد شد و آراس به همراه فاميلهای نزديكش اومدن سقز ، تقريبا ٢٥ نفر اومده بودن ، بازم رفتیم خونه ی روستايی ،چون هم جا نميشدن، هم فاصله روستا تا شهر ۱۵ دقیقه بود و زیاد دور نبود ، همون روزی كه اومدن من و آراس رو به عقد هم در آوردن و قرار شد واسه فرداش مراسم بگيريم ... خوشحال بودم كه همون روز اول اصرار كردم همه چيز رو در مورد من به خانوادش بگه، وگرنه احتمال اينكه از زبون فاميلای ما بشنون زیاد بود! (هرچند فقط يه سری از فاميلها رو دعوت كرده بوديم) من و آراس خیلی خوشحال بودیم، ولی از پچ پچ فامیل خیلی حرص میخوردم و ميشنيدم كه ميگفتن خدا شانس بده، شوهر مهندس پيدا كرده و هزار تا حرف دیگه که کاملاً مشخص بود از سرِ حسادته، ولی اصلا واسم مهم نبود... من و آراس خوشحال بودیم و همين برام كافی بود . مادر بابك(مادرشوهر روناک) هم اومده بود و مدام با غيض به من و آراس نگاه ميكرد ، همه چيزو خودم برنامه ريزی كرده بودم و مراسم شيکی گرفتيم... همه انگشت به دهن بودن و اين اون چيزی بود كه من ميخواستم؛ چون همه يه روزی خيلی ما رو کوچیک كرده بودن . خانواده ی آراس رسمشون اين بود بعد از عقد برای عروس طلا بگيرن و منم خودم خيلی طلا داشتم ،در کل ما كوردا رو لباس كوردی طلا زياد میندازیم، منم همه ی طلاهامو انداخته بودم ... آراس هر چيزی كه من ميخواستم نه نمياورد ،حتی خيلی وقت پيش واسه کارای عقد پول زيادی به حسابم ريخته بود ... برای جشن‌ عقدم دوستم نگار رو هم دعوت كرده بودم و اونم کنارم بود ، روز خیلی خوب و فراموش نکردنی بود ، حتی آهونم از عراق اومده بود‌ ... همه عزيزام کنارم بودن ،به جز رها ..‌ روناک از خوشحالی مدام اشک ميريخت و صلوات ميفرستاد كه از چشم حسود در امان باشم ... بالاخره من و آراس زن و شوهر رسمی شديم و خانوادش برگشتن عراق و من موندم سقز تا دوره ی آرایشگریم تموم شه و تا وقتی که کارم تموم میشه آراس کارای خونمون رو رديف كنه و عروسی بگيريم ؛ اما بايد مراحل قانونی ثبت ازدواجمون رو هم ايران و هم عراق طی میکردیم . آهونم داشت کارای سربازیشو انجام میداد ، تو این مدت آهون پول خوبی پس انداز كرده بود و پولش دست من بود ‌‌‌‌ از يه طرفم بايد پاسپورتم رو عوض ميكردم كه آراس نفهمه اين چند وقت ايران نبودم ،چون مهر و تاريخ داشت ، به خاطر ثبت ازدواجم بايد از سنندج اقدام ميكردم ، يه پام سقز بود، يه پام سنندج‌‌.. دوره هامو ميرفتم، خيلی خوب پيش ميرفتم با مادرم گاهی دعوا ميكرديم، ولی ديگه دست روم بلند نميكرد‌‌‌‌ یه روز رها با يه شماره كه معلوم نبود مال كجاست بهم زنگ زد و گفت: كی خونست و چيكار ميكنی؟ استرس تو صداش موج میزد..‌ با نگرانی گفتم رها چیزی شده ؟ با صدای بمی گفت : سریع بيا كافه تو پارک ساحلی ! از تعجب داشتم شاخ در میاوردم، با تعجب گفتم اونجا چیکار میکنی ؟ گفت ديگه نميتونم با تلفن حرف بزنم و قطع كرد .. سریع يه مانتو دم دستی پوشيدم و خودمو به آدرسی که داد رسوندم و بعد از كلی گشتن يه خانم رو ديدم که يه عينک آفتابی بزرگ گذاشته رو صورتش و با دست اشاره ميكنه ، حدس زدم اونه و سریع رفتم پيشش و گفتم: رها خودتی !؟ اینجا چيكار ميكنی؟؟چه بیخبر.. زد زير گريه و گفت: دليفان ازدواج كرد و بخاطر اينكه منو از سر خودش باز كنه با كمک داداشش ديپورتم كردن و گفتن ديگه حق نداری پاتو تو كردستان بذاری ، اینقد صورتش داغون بود كه معلوم بود اين مدت همش بدبختی كشيده ،گفت: منو تا مرز آوردن منم برگشتم... ادامه دارد ‌.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خلا حضور او که آن روزها بهترین دوست و همدمم محسوب می شد و تحمل عمارت را برایم راحت تر می کرد ،خود باعث رنجشم شد.در همان روزها نصرت خان بالاخره موافقت خود را با تصمیم من اعلام کرد و اختیار اموال منقولم را به خودم سپرد. سرمایه ای را که مّدنظر داشتم برای اینکار بگذارم با شرکت سایر اعضای خانواده به سرمایه ی هنگفتی تبدیل شد و در اختیار ماهان و سوزان قرار گرفت که به توافق رسیده و پروژه را به عهده گرفته بودند.شاید این تنها راه کمک به سوزان بود، مگر نه اینکه او تصمیم گرفته بود به زندگی عادی برگردد.می دانستم ماهان مرد ایده آلی برای هر دختری ست و می تواند به راحتی نظر او را نسبت به خود جلب کند، شاید به خاطر او هم شده از رفتن صرف نظر کرده و ماندنی می شد. ** در یکی از همان روزها همایون به دیدنم آمد.در اتاق هومن یکدیگر را دیدیم . گفتم:از دیدنت تعجب کردم! و به طعنه افزودم:واقعا سرافرازمون فرمودید! هومن لبخند مهار شده ای به چهره داشت.همایون هم متوجه کنایه ام شد و با ابرویی گره خورده گفت :طعنه نزنید یگانه خانم ، می دونید که سرم شلوغه . ^بله ، کاملا خبر دارم . هومن رشته ی سخن را به دست گرفت و گفت :همایون تازه از جریان کاری که تو می خوای انجام بدی باخبر شده .بله ... کارتون واقعا قابل تحسینه ! اما تعجبم از اینه که چرا با وجود این همه مهندس مجرب ، از پسردایی تون دعوت به همکاری کردید ؟ می دانستم دل خوشی از ماهان و رفتار اروپایی اش ندارد،گفتم :ماهان هم جزء همون مهندسین مجربیه که شما درموردش حرف می زنید.. با لحن تلخی گفت :این موضوع رو به رخ من نکشید یگانه خانم ، چه اهمیتی داره ؟ هومن خواست دخالت کند اما به او مجال ندادم . _همایون خان ، شما آشکارا دارید به ماهان توهین می کنید _قصد ناراحت کردنت رو نداشتم، غرضم از اومدن هم این بود که اجازه بدید مام یه قدمی تو این کار خیر برداریم . دلم می خواست زودتر حرفهایش تمام شود و از آن اتاق بگریزم ،به خصوص که از صبح آن روز هم حال مساعدی نداشتم . گویی هومن هم متوجه شد که خود رفت سراغ اصل مطلب . _همایون می خواد زمینی رو که شما می خواید در اختیارتون بذاره . با چشمانی گشاده همایون را نگریستم . او بادی به غبغب انداخت و گفت :بله، شما فقط مکانش رو تعیین کنید ، من ترتیبش رو می دم .. _متاسفم نیازی نیست... آشکارا جا خورد . فنجان قهوه اش را در نعلبکی گذاشت و گفت :متاسفید !؟ _من نمی تونم پیشنهاد شما رو بپذیرم .. همایون برآشفته از جا برخاست:منظورتون رو نمی فهمم . خواستم حرفی بزنم اما هومن پیشدستی کرد :یگانه منظوری ن داره همایون فقط نمی خواد مشکلی پیش بیاد ، درست می گم یگانه ؟ _بله همین طوره . در هر حال از پیشنهادت ممنونم . با چهره ای در هم از جا برخاست و گفت :هر طور مایلید ! وقتی رفت من هنوز متحیر بودم، با ناراحتی روی مبلی افتادم... هومن از در دلجویی در آمد :فکرش رو نکن ... از جا برخاستم تا اتاق را ترک کنم اما چشمانم سیاهی رفت و اگر دستم و به دیوار نگرفته بودم ،به حتم نقش زمین می شدم . هومن گفت:تو حالت خوب نیست ؟ _چیزی نیست ، نگران نباشید . با نگرانی گفت :باید کمی از این فشار کاری کم کنی ، خیلی داری خودت رو خسته می کنی . به او اطمینان بخشیدم که مراقب خودم خواهم بود . می دانستم نیاز مفرطی به استراحت دارم، اما دست از کار نمی کشیدم چه اینکه می دانستم دوری از کار برای من فراغت خیالی به همراه ندارد، مگر نه اینکه خستگی ام از سر دلتنگی بود . دلتنگی از روزهایی که میگذشتند و می رفتند بی اینکه آبستن حادثه ای باشند . دلگیر بودم از آن زندگی یکنواخت و کسل کننده ، حتی از مرور روزهای رفته ،خاطرات تلخ و شیرین گذشته ، یاداوری زخم های کهنه و دوباره و دوباره و دوباره مرهم نهادن بر آنها ... دست و پا می زدم تا در سیاهی غرق نشوم ،اما مگر روزنه ی امیدی هم بود . قصه ی زندگیم گویی به هیچ بهانه ای رنگ غصه را به خود گرفته بود . چهره ی بشاش یگانه ، حتی صدای خنده اش را از اید برده بود و گاه از آن همه تصنعی بودن شادی ام حالم بهم می خورد . به خاطر دیگران حرف زدن ، راه رفتن ، خندیدن حتی نفس گشیدن ، نه ... از خودم چیزی نداشتم تهی بودم تهی ... همه ی تلاشم برای تغییر و تحولم گویی داشت نتیجه ی عکس می داد . دیگر حتی نمی دانستم از خودم ، از زندگی و حتی از خدای خودم ، چه می خواهم ؟ زمانی عشق به منصور و زمانی دیگر نفرت از او برای زندگی به من انگیزه می داد،اما دیگر هیچ حسی نسبت به او هم نداشتم ،این را وقتی فهمیدم که مثل هر زمان دیگری که دلم می گرفت، سری به خانه مان زدم . خانه ای که قرار بود روزی قصر خوشبختی ام باشد . آخرین باری که قدم به انجا گذاشتم، نه خاطره ای از ذهنم گذشت، نه تلخی به جانم ریخت ... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پوزخندی زدم و گفتم سر و سامون؟از کدام سر و سامون حرف می زنی مشتی؟من خانه خراب شدم...احترام مارجانم سر جاش بود و آرامش خودم.مگه تو نبودی زمینو با کلک از چنگ مهلا دراوردی و بعد هم این وصلتو گرو گذاشتی برای پس دادنش؟ مش رمضون بلند شد و طول و عرض ایوان رو طی کرد و گفت بشکنه دست که نمک نداره...من توی خانه ی شمس الله خان برای مارجانت کار جور کردم.ماند؟نماند... دوباره تند تند راه رفت و ایستاد و گفت هیچ میدانی چرا نماند؟ عمه جان با صدای بلند داد زد بس کن مرد پس میوفتی.هیچ معلومه چه می گی؟ آقا باقر سریع بلند شد و دست های مش رمضونو گرفت و نشاند و گفت فرخنده یه لیوان آب بیار. کمی که آروم شد مروارید گفت داشتی می گفتی باباجان چرا مهلا انجا نماند؟ آقا باقر با چشم غره گفت حیف که اختیارت دیگه دست من نیست، وگرنه حسابت و می‌رسیدم.... با لب های ورچیده گفتم بگو مش رمضون خودم هم مایلم بدانم. مش رمضون لیوان آب را سرکشید و گفت چون معلوم نیست چیکار کرده بود‌.. مروارید از تعجب چشمانش درشت شد و من با آرامش گفتم با کی، اگر می دانی بگو؟ گفت چه فرقی می کنه.. چشم هام رو بستم و بعد از پایین دادن بغضم گفتم وقتی از مال یتیم نگذشتی،از بی آبرو کردن یه زن بدبخت برای چه بگذری.مهلا اگه بد بود این همه سال به پای من نمی سوخت و تنها عمرش رو سر نمی کرد. بعد از کشیدن آهی بلند شدم که دختر عمه فرخنده با نگرانی گفت کجا قربانت بشم؟ به طرف پله ها رفتم و گفتم این دخترتان با آن زمینی که مهرش کردین هر دو ارزانی خودتان.جهاز هم که خدارا شکر ندادین که نگرانش باشین،شمارا به خیر و مارو به سلامت. عمه جان با گریه گفت اینجوری نگو رضاجان، با حرف حلش می کنیم،جهازش که توی اتاق حاضره تا تهران بردنش براتان سخت بود. برگشتمو نگاهی به مروارید انداختم...انگار ازین موضوع خوشحال بود.خواستم برم که مش رمضون گفت حق نداری پاتو تنها ازین خانه بیرون بذاری،دست زنتو بگیر بعد هر جا دوست داشتی برو.دختر ندادیم که پس بگیریم ،با لباس سفید آمده با لباس سفید هم برمیگرده. بی تفاوت به حرفش از پله های چوبی پایین رفتم‌... به طرف دکه ی اصغر راه افتادم.اصغر با دیدنم ذوق زده گفت چه عجب یاد فقیر فقرا کردی!رفتی حاجی حاجی مکه؟ با حفظ ظاهر احوال پرسی کردم و وارد دکان شدم.اصغر خوب تونسته بود از پسش بربیاد و حالا دکان پر بود از چینی. ضربه ای به شانه اش زدم و گفتم دمت گرم پسر..چه کردی! بعد از ساعتی گذراندن و حساب کتاب کردن پیش اصغر،سراغ ملا احمد رفتم تا مشورت کنم. ملا که گرد پیری روی سرش نشسته بود عمامه اش را از روی تخت توی حیاط برداشت و جا باز کرد برای نشستن من.وقتی شرح ماوقع کردم، گفت الان عصبانی هستی، زود تصمیم نگیر...عجله کار شیطانه.یک روز مارجانت برای طلاق روی این تخت نشسته بود و حالا تو.مهلا هم اشتباه کرد،نمیگم در حقش ظلم نشده بود ،ولی طلاق آخرین راهه، نه اولین.نمی خوام سرنوشت تکرار بشه. تا خونه به حرف های ملا احمد فکر می کردم و با اینکه تصمیمم برای ادب کردن رمضان و مروارید جدی بود، خواستم اینبار عجله نکنم. مارجان با دیدنم گفت پس چرا تنها برگشتی؟چرا رنگ به رو نداری؟ نگاهی به چروک های ریز دور چشمش که به تازگی نقش بسته بود انداختم. ۳۳ سال بیشتر نداشت، ولی اینقدر با زمونه جنگیده بود که کمرش خم شده بود. گفت با تو ام رضا به چی نگاه می کنی، پرسیدم چرا تنها برگشتی؟ حرفی برای گفتن و توانی برای تعریف کردن نداشتم.روی پله ها نشستم و گفتم بحثمان شد، من هم گذاشتمش و تنها برگشتم،بهتر...حداقل چند روز مغزم در آرامش باشه. بلند شدم و به طرف داخل خانه راه افتادم و گفتم تو هم بی خود اصرار نکن برم بیارمش،خواست برمی گرده، نخواست هم مهم نیست. مارجان گفت خدا منو مرگ بده، تا الان بی نهار کجا بودی پس ،خب زودتر میامدی،هلاک شدی. بعد از خوردن غذا دراز کشیدم چرتی بزنم که صدای در بلند شد. مارجان گفت حتما پرگله... سر جام نشستم و گفتم از کی تا حالا خاله پرگل در می زنه؟ بلند شدم و به سمت حیاط رفتم و گفتم بیرون نیا مارجان، دلم نمی خواد نگاه رمضان بهت بخوره. در رو باز کردم، رمضان سر اسب را گرفته بود و مروارید هم کنارش سر بزیر ایستاده بود. رمضان گفت هاشا بهت...برو داخل مروارید. مروارید آخه ای گفت که رمضون بهش توپید و مروارید با ترس وارد حیاط شد. مشتی دوباره سوار اسبش شد و گفت به جای جهاز، پولش را باقر توی چمدان مروارید گذاشته،بردار و یه خانه ی بهتر اجاره کن ،با بقیه اش هم ،توی همان جا یکم خرت و پرت بخر. این را گفت و سر اسب را کشید و رفت.مروارید هنوز اخم کرده توی حیاط ایستاده بود و مارجان هم به روی پله ها اومد. مارجان رو به مروارید گفت خوش آمدی دخترم بیا بالا. دستمو به نشانه ی سکوت بالا گرفتم و گفتم شما بفرما داخل ماهم میایم. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾