#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_شصتونه
بشقاب رو پر از برنج کردم وخورشت و مرغ بود با سبزی و دوغ و ماست....جلوی زنعمو گذاشتم:خیلی هم خوبه،زنعمو گوهر همیشه میگفت مهمون برکت داره ،شما که خودتون صاحب خونه اید پس حق ندارید از این فکر ها کنید ....
زنعمو قاشقش رو برداشت که ساواش بدون یاالله وارد چادر شد اصلا اعتقادی به در زدن نداشت، اونوقتا که تهرون بودیم الان که چادره وراحت گوشه شو بالا میکشه ....
دانیار خندید و به کنار خودش اشاره کرد که ساواش با دیدن مجمع های غذا سوتی زد:چه خبره؟؟؟
بشقاب رو پر از برنج کردم جلوش گذاشتم که با تحسین نگاهم کرد:به گمونم تا عمر داری نخواد به سیاه و سفید دست بزنی اینجا زنعمو ها ،تهرون هم خاله پریچهر....
دلم واسشون یه ذره شده بود و گفتم:اینجوری که خیلی خوبه چون من خونه خودمون هیچ وقت غذا درست نمیکردم، یعنی بهم اجازه نمیدادن ولی خوشحال میشم تو هم همیشه کنارمون باشی...زنعمو سبزی جلوی ساواش گذاشت و دانیار با خنده گفت:نیاز به دعوت نداره خودش کلید دار خونه است...
با شوخی و خنده ناهار خوردیم که دانیار موضوع رو با زنعمو در میون گذاشت...زنعمو اول ناراحت شد اما قبول کرد وگفت:برای سیزده میتونی خودتو برسونی؟؟؟
دانیار دستشو روی چشمش گذاشت که ساواش گفت:بذار من میرم خودم هستم به کارها سر وسامون میدم...دانیار دست روی شونه ساواش گذاشت:اگه تو نبودی که هرگز به اینجا نمیرسیدم، ولی باید خودم باشم چون میشناسی که همه فن حریفن و به دنبال بهونه....
زنعمو به من نگاه کرد وبیرون زد...
دانیار وساواش هم رفتن که به عموها خبر بدن...لباسهامو دونه دونه توی صندوق میچیدم که خاله گیسیا وخاله نارین اومدن.....واسشون متکا گذاشتم که خاله گیسیا گفت:فردا راهی میشین؟؟؟
چای واسشون ریختم و استکانهای کمرباریک گل سرخ رو توی نعلبکی گذاشتم:آره اما قبلش یه سر میریم ایل ما تا با خانواده ام خداحافظی کنم...
خاله نارین با استکان چاییش بازی میکرد وگفت:اونجا که مراقبی؟؟؟
متوجه حرفش نشدم وگفتم:مراقب برای چی؟؟؟...
خاله گیسیا آهی کشید:این مدت حتما خودت متوجه حرفها ورفتارهای طلایه شدی،طلایه از عمو زاده های ماست وهمین هم باعث شده دانیار توی شرکت نگهش داره که سوءتفاهم واسش به وجود اومده وخودشو به دانیار نزدیک کرده حالا که داره برمیگرده بهتره بیشتر احتیاط کنی....
با انگشتهام بازی میکردم و گفتم:اما دانیار خیلی قبلترها بهش گفته احساسی بهش نداره وپایان داده بود به حرفهای طلایه، بعدش هم چه خطری داره؟؟
دیگه طلایه مطمئن میشه چیزی نبوده و نیست فکر وخیالهاش تموم میشه میره پی زندگی خودش....خاله نارین به خاله گیسیا نگاه کرد وآروم گفت:اما طلایه دختر مادرشه،اون از هر صیادی که تا حالا دیدی وشنیدی ماهرتره،صبرش زیاده، تورش همیشه پهن،نذار زیاد بهتون نزدیک بشه، از بابت دانیار خیالمون راحته ،اما تو هنوز هم بچه ای وخام، چون همیشه توی شرایطی بودی که ازت مراقبت میشده و از بیرون خبر نداشتی....با چشمهای نگران نگاهشون کردم که خاله نارین دستی به سرم کشید:تو با نشمین برای من هیچ فرقی نداری، تازه میتونم به جرات بگم تو عزیزتری ،چون تنها یادگار خواهرمی،این حرفهای مارو پای دلواپسی بذار ومراقب خودت وزندگیت باش دختر قشنگم...
خاله گیسیا میوه قاچ زد وگفت:کاش بیشتر میموندین،فردا عیده اخه کی روز عید میره دنبال کار وکاسبی....
خاله نارین خندید:پسر عموی ما میره،مگه بار اولشه؟
خاله گیسیا پشت چشمی نازک کرد ومیوه های قاچ زده رو جلوی ما گذاشت:خودم مرتب بهت سر میزنم خیلی چیزا هست که باید از من یاد بگیری....خاله نارین خندید که صدای ایلدا به گوشم رسید....بلند شدم گوشه چادر رو بالا زدم:ایلدا شما که نیاز به اجازه ندارید....از چشمهای سرخش معلوم بود گریه کرده، اما پیشونیم رو بوسید:ننه باید اجازه گرفت درسته خونه اولاد خودمه، اما اینجوری بهتر و راحت ترم....
دور هم نشستیم اما ایلدا آروم وگاهی نگاهم میکرد....یه سرنوشت عجیب غریبی پیدا کرده بودم ،نه پدر مادرمو میشناختم ونه تونستم با خانواده ام زندگی کنم.تا میومدم دل ببندم وقت رفتن وفراق بود وچشمای سرخ اطرافیانم....
استکان رو پر از چای کردم وکنار ایلدا خزیدم:نگران من نباشید، دانیار هست ساواش هست ،خاله پریچهر وعمو هم هستن پس نگران نباشید...
ایلدا برای حال من لبخندی روی لبش نشوند:فردا صبح باید راه بیفتی،وسایلتو جمع کن که چیزی رو جا نذاری....
همه وسایلم جمع بود و خودش میدید ،اما انگار دوست داشت منو ببینه وباهام حرف بزنه....دستشو بین دستام گرفتم و آروم نوازش کردم:من میام اینجا،شما میاید پیش ما،قرار نیست که برم پشت سرمم نگاه نکنم...
ایلدا اشک توی چشماش جمع شده بود که نگاهمو ازش گرفتم:اگه یه قطره از اشکتون رو ببینم دیگه نمیرم...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_شصتونه
مرده با دیدن ما رفت سمت در و ما هم از دنبالش راه افتادیم ..هوا کاملا تاریک بود.. تو تاریکی شب شروع به حرکت کردیم.. نمیدونستم کجا قرار بودبریم، مرد سوار جیپ سر باز شد..
وقتی من و سهراب هم نشستیم، گازش و گرفت با سرعت رانندگی میکرد، انقدر تند که از سراشیبی ما هی بالا پایین میشدیم....دستم و به بدنه ی ماشین گرفتم تا نیوفتم....
بعد از گذشت مسافتی مرد ماشین و نگه داشت:_از این به بعدشو خودتون باید برید آقا..
_اما قرار ما این نبود..
_بله اما من بیشتر از این نمیتونم ریسک کنم منم زن و بچه دارم ...از این تپه بالا برین، بعد از چند کیلومتر یه قایق توی لنج کنار دریا هست برین خدا پشت و پناهتون.
از ماشین پیاده شدیم ،مرد گازشو گرفت رفت..
_بیا ساتین...
از تپه ها و لا به لای درخت ها بالا رفتیم همین که از سراشیبی پایین اومدیم نفس زنان ایستادم:_بریم..
یهو صدای ماشین و شلیک گلوله اومد، پشت تپه هر دو کمین کردیم.ِ.....
از ترس قلبم تند تند میزد، زیر لب شروع به صلوات فرستادم کردم، وقتی دیگه صدایی نیومد از کمین گاهمون بیرون اومدیم، پاورچین پاورچین از پشت درخت ها شروع به حرکت کردیم تا کم تر جلب توجه کنیم..
همه جارو سیم خاردار گرفته بودن، سهراب نگاهی به اطراف انداخت،ساتین از زیر سیم رد شو..خم شدم و به زور از زیر سیم رد شدم، سهراب هم دنبالم اومد، از جات بلند نشی همینطور خودتو رو زمین بکش ،باید از اون نگاهبانی
رد بشیم... روی زمین خزیدم:_پاشو ساتین تا جایی که میتونی بدو....
_با هم سهراب...
_باشه...
با شمارش سهراب،هر دو شروع به دویدن کردیم، به نفس نفس افتادم که یهو سهراب رو زمین هلم داد همه ی اتفاقا توی چند ثانیه افتاد...
نفس زنان کنار گفت:_هیس ساتین..
_چی شده؟!
_این اطراف انگار کسی هست....
از ترس چشمام گشاد شد.....
_آروم باش دیگه اجازه نمیدم کسی بهت آسیب بزنه..
کمی آروم شدم ،سهراب گفت:_آروم بیا چیزی تا کنار دریا نمونده از اونجا سوار قایق میشیم و میریم، دیگه دست هیچ کس بهمون نمیرسه....
با ترس و لرز از منطقه ی ممنوعه خارج شدیم، نفس آسوده ای کشیدم،دوباره شروع به دویدن کردیم،با دیدن دریا برق خوشحالی نشست توی چشم هام ....دست سهراب فشردم:_بالاخره رسیدیم عزیزم....
کلمه ی عزیزمی که از دهن سهراب خارج شد حس عجیبی توی دلم نشست، رفتیم سمت قایق:_تنها باید بریم...
_نه ما که بلد نیستیم..
قراره اونی که ما رو ببره بیاد،نمیدونم شاید تا حالا اومده باشه، بذار قایق و باز کنم...
هوا تاریک بود و فقط نور ماه کمی زمین و روشن کرده...با نشستن شی تیزی کنار پهلوم از ترس نفسم حبس شد... صدای زمخت و مردونه ای از کنار گوشم بلند شد:_شماها کی هستین؟!
سهراب کمر راست کرد، با دیدن مرد توی دو قدمی من اول شوکه شد ،اما لحظه ای نگذشت که دوباره به خودش مسلط شد گفت:
ول کن زنمه..
مرد ازم فاصله گرفت:_چرا انقدر دیر اومدی آقا
_نه اما ساواک دنبالمه..
همون مرد رفت سمت قایق بازش کرد،انداختش تو آب خودش نشست، سهراب رفت سمت قایق ..کنار هم نشستیم مرد شروع به پارو زدن کرد، نگاهی به تاریکی مطلق انداختم،فقط نور کم ماه باعث شده بود بدونیم توی آبیم...نگران بودم دلم شور می زد می ترسیدم اتفاقی بیوفته..ِ...
کم کم خوابم برد، با سر و صدا هراسون چشم
باز کردم ،صدای مرد قایق ران عصبی و با ترس بلند شد فکر کنم محاصرمون کردن
_یعنی چی؟
_نمیدونم آقا اما از من کاری ساخته نیست...
از ترس جیغی کشیدم...
_آروم باش..
_نمیتونم سهراب می ترسم ،ترجیح میدم غرق شم اما گیر ساواک نیوفتم... برای اولین بار سهراب و کلافه دیدم..
بغض نشست توی گلوم.... گفت:_هر اتفاقی بیوفته با همیم، دیگه تنهات نمیذارم..
مثل بید میلرزیدم... صدای تیر اومدو جلوی چشم های ناباورم مرد قایق ران پرت شد توی آب...چون ناگهانی بود، قایق کج شد ..سهراب با پشت توی آب پرت شد.. لحظه ی آخر پرتم کرد که کف قایق افتادم..تو جام نیم خیز
شدم...
همه ی اتفاقات توی چند ثانیه افتاد نگاهی به سیاهی آب انداختم ...اما خبری از سهراب نبود...از تهه حنجره ام فریاد زدم: _سهراب سهراب ...
با جیغ و داد به سر و صورتم زدم:_ترو خــــدا سهراب تنهام نذار...
اما صدام انگار کارساز نبود ...
با مشت به کف قایق زدم،مثل دیوونه ها به سر و صورتم زدم باورم نمیشد که سهراب غرق شده باشه... قایق نا متعادل وسط دریای بی کران در حرکت بود با فریاد مردی که گفت : یکی اینجاست،با ترس خودم و توی آب پرت کردم.... مرگ بهتر از دوباره به دست ساواک افتادنه..
با هجوم آب توی دهنم احساس خفگی بهم دست داد، شروع به دست و پا زدن توی آب کردم، احساس کردم هر لحظه بیشتر توی عمق آب کشیده میشم... هر لحظه منتظره مرگم بودم که احساس کردم مثل پر کاه سبک شدم و دیگه چیزی نفهمیدم...
ادامه دارد ......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_شصتونه
هر چهارتاشون لحظه اى نگاهم كردن. احساس كردم ترسيدن.
-من باید روى كدوم تخت بخوابم؟
شيدا تخت دو طبقه اى رو نشون داد:-اينجا بخواب.
ناهيد گفت: واقعا قتل كردى؟
از نرده هاى تخت بالا رفتم گفتم:-آره و روى تخت دراز كشيدم. پشت بهشون به پهلو شدم.
نگاهم رو به ديوار خط خطى زندان دوختم. بغضم شكست و اشكم جارى شد. باورم نميشد الان توى زندان باشم و كنار چندين خلافكار.
منى كه زورم به يه گنجشك نمى رسيد حالا به عنوان يه قاتل اينجا بودم.
صداى حرف و بگو بخند دخترا مى اومد اما حال نداشتم. دلم تنهايى مى خواست از همه چيز و همه جا خسته شده بودم. چشم هامو بستم و كم كم خوابم برد اما با كابوسى كه ديدم ترسيده جيغى كشيدم.همه اش فرياد ميزدم من بى گناهم من بى گناهم. با تكون دستى ترسيده تو جام پريدم. همه جا تاريك بود و نور كمى از سالن اتاق و روشن كرده
بود. ترسيده و شوكه نگاهى به اطرافم انداختم. با يادآورى اينكه توى زندانم اشك توى چشم هام حلقه زد و توى خودم جمع شدم. نگاهم به ناهيد افتاد:-آروم باش، كابوس ديدى.
سرم و روى زانوهام گذاشتم كه گفت:
-الان حالت خوبه؟
چشم هامو باز و بسته كردم كه اشكم روى پام چكيد. آهى كشيد گفت:-واقعاً آدم كشتى؟
نگاهش كردم.
به قيافه ات نمى خوره اين كار و كرده باشى.
با صداى لرزونى گفتم:-حالا كه تونستم.
-اما باورم نميشه، من يه عمر تو كار مواد و دزدى بودم همه جور آدمى ديدم. شايد كشته باشى اما از روى اجبار حتما اين كار و كردى.
-اما هيچ كس باورش نميشه براى دفاع از خودم اين كار و كردم.
دستش و روى دستم گذاشت كه لحظه اى ترسيدم. فشارى به دستم آورد:-آروم باش، نترس. آدم بي گناه پاى دار ميره اما سرش بالای دار نميره.
بغضم شكست:-ميترسم.
آهى كشيد:منم روز اولى كه وارد زندان شدم مثل تو بودم. شايد باورت نشه، انقدر ترسيده بودم كه همون شب از ترسم خودم و خيس كردم.خنده اى كرد گفت:-تو باز شجاعى كه خودت و خيس نكردى.
لبخند پر دردى زدم كه ادامه داد:-شووٓر دارى؟
سرى تكون دادم.
-خوبه، حتماً دوست داره كمكت مى كنه.
گوشه ى لبم كج شد...
ميدونى؟ شوهرم من و ول كرد با اينكه هر دو با هم تو اين كار بوديم ،اما وقتى براى بار سوم گرفتنم و چند سال حبس زدن طلاقم داد.
نگاهش كردم:-چرا اين كار و ميكردى؟
نگاهم كرد:-منظورت دزديه؟
-آره.
-اول از كم شروع كرديم، اما به دهنمون مزه داد و كاراى سنگين ترى كرديم تا اينكه كارم كشيد به اينجا و چند سال حبس به پام نوشتن. سر تو به درد نيارم و از تخت پايين رفت. روى تختش دراز كشيد. دوباره ترس افتاد تو وجودم.
چرا كارم به اينجا كشيد؟تا صبح فكرم درگير بود. از ترس حالت تهوع گرفته بودم. كم كم همه بيدار شدن و براى هواخورى سمت حياط زندان رفتن.
دلم نمى خواست از جام تكون بخورم. ناهيد اومد طرفم گفت:-بيا يه كم هوا بخور. از اينجا نشستن هيچ چيز درست نميشه.
بي ميل از جام بلند شدم و همراه هم به سمت حياط رفتيم. هواى آزاد كه خورد به صورتم نفس كشيدم اما نگاهم به ديوارهاى بلند زندان كه افتاد احساس خفگى كردم. از اين كه تو جاى محدودى بايد نفس بكشم بغض نشست توى گلوم. گوشه ى حياط زندان نشستم و به بقيه چشم دوختم كه اسمم و تو بلندگو صدا كردن.
سربازى اومد سمتم:همراه من بيا.
همراهش شدم:-چيزى شده؟
-ملاقاتى دارى.
از سالن رد شد و سمت اتاقى رفت. در اتاق و باز كرد كنار ايستاد.وارد اتاق شدم. نگاهم به عمو افتاد. با ديدنم گفت:-بايد باهات صحبت كنم.
روى صندلى نشستم. رو به روم روى صندلى نشست گفت:-ميشنوم.
-چى رو؟
-تمام چيزهايى كه کیارش توى اون دفتر نوشته بود.
-منظورتون اينه كه غياث پسر شماست يا نه؟
سرى تكون داد.
چرا از نیلوفر همسر سابقتون این سوال رو نمیپرسین؟؟
نگام کرد عمیق و نافذ:_به موقعش از اونم میپرسم ، حالا بگو توی اون دفتر چی نوشته بود؟؟
_خب توی اون دفتر پدر ازم معذرت خواسته بود و گفته بود که من دختر ساتین هستم.هوشنگ ، دکتری که اون شب بالای سر ساتین بود شاهده که من دختر ساتینم.
گفته بود به شما بگم ببخشینش،چون میدونسته غیاث فرزند شماست، اما چیزی به شما نگفته، فقط به خاطر معامله ای که با تیمسار انجام داده بود
عمو متفکر سری تکون داد ...
با دو دلی رو کردم سمت عمو و گفتم:_تکلیف من چی میشه؟؟؟
_نگران نباش نمیذارم اتفاقی برات بیوفته،اگه همه ی این حرفا حقیقت داشته باشه به زودی ساتین میاد ایران و برای توام خوبه...
از روی صندلی بلند شد،سرباز و صدا زد..
از جام بلند شدم...عمو رفت همراه سرباز دوباره به بند
برگشتم ..دو روز از از اومدن عمو به ملاقاتم میگذره ،تو ی این دو روز فقط گاهی با ناهید همکلام میشم .بازهم روزها از پس هم گذشت،بدون اینکه از کسی اطلاع داشته باشم .ساعت ملاقاتی بود و دسته دسته برای ملاقات میرفتن..
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_شصتونه
برخلاف اکثر شب ها که یا کابوس میدیدم و یا خیلی سخت خوابممیبرد ،اون شب همین که سرمو رو بالشت گذاشتم خوابم برد.
صبح با صدای خسرو بیدار شدم چشمامو به هممالیدم که گفت :بیدار نمیشی؟ ظهر شده ها...
با خواب آلودگی گفتم:خیلی خوابم میاد.
_بیدار شو امروز کلی کار داریما.
از لای پلک هام نگاهش کردم و گفتم: چه کاری؟
-باید بری آرایشگاه سر کوچه..
با شنیدن این حرف از جا پریدم، سر جام نشستم و گفتم :کجا باید برم؟
اینا رو کلثوم میدونه، من که سر در نمیارم
رفتم تو حیاط و گفتم:کلثووووم کجایی؟جانم مادر، انباریم دارم یه سری وسیله میارم بالا که برای فردا همه چیز حاضر و آماده باشه...
+فردا؟
_وا خانوم جان حواست کجاست؟ فردا جشنتونه ها .....
دیگه منتظر بقیه حرف کلثوم نموندم، برگشتم داخل خونه و گفتم :خسرو؟کلثوم چی میگه؟ فردا جشنمونه مگه؟
- آره نگفتم روزشو که اذیت نکنی خودتو.. من استرس دارم بسمه تو آروم باش و گفت : فردا دیگه همه چیز تموم میشه .
خندیدم و گفتم:وای راست میگی؟؟ من اصلا نمیتونم باور کنم..
_برای منم باورش سخته! تو بزرگترین ارزوی منی،قراره خانوم خونم باشی، مادر بچه هام باشی ...
خندیدم و گفتم :حالا امروز برمآرایشگاه برای چی؟
_نمیدونم والا، کلثوم میگفت باید بری ..من چه میدونم والا من که سر در نیوردم از کار این زنا...
با خجالت سرموپایین انداختم، راست میگفت تو اون آبادی هر کس که بله رو میگفت میبردنش آرایشگاه برای اصلاح و ابرو برداشتن ولی من چی؟چون عروس خونبس بودم هیچ مراسمی برای من نگرفتن، فقط یه سفره عقد مسخره با بدترین مردی که تا حالا دیدم..
سرمو تکون دادم و گفتم:فردا سفره عقد هم میچینیم؟
_اره عزیزم یه جشنی برات بگیرم که تا آخر عمرت یادت نره، از همه ی جشنایی که تا الان دیدی قشنگتر .....
-خانوم جان؟ آماده شدید بریم؟ به خسرو نگاه کردم و با خوشحالی گفتم :از همه جشنها قشنگتر..
به خسرو نگاه کردم و با خوشحالی گفتم:آره کلثوم چند دقیقه دیگه میام..
لبخندی زدم و بلند شدم موهامو شونه کردم و لباسم رو پوشیدم ،همونطور که روسریمو سر کردمو رفتمتو پذیرایی ..با باز شدن صدای در هر دو به عقب برگشتیم، کلثوم در حالی که نفس نفس میزد وارد خونه شد درو بست و گفت :بسه گلچهره بیا بریم تا دیر نشده مادر..
گفتمچشم و راه افتادم کلثوم از در خارج شد، لحظه آخری صدای خسرو رو شنیدم:زود برگرد .
گل از گلم شکفت ...پشت سر کلثوم به سمت آرایشگاه حرکت کردیم....یعنی واقعا قرار بود که فردا جشن عروسی منو خسرو باشه؟قراره که لباس عروس بپوشم سرخاب سفید آب بزنم و سر سفره بشینم ،خدای من...چقدر باور کردن این موضوع برام سخت بود ،منی که از اون آبادی اومدم بیرون و حالا تو شهر به این بزرگی دارم زندگی میکنم و قراره برای همیشه همینجا بمونم ،با خانواده سه نفره ی خودم دیگه چی از این بهتر؟؟ دیگه من چی از خدا میخواستم؟روسریمو جلو تر کشیدم .با دیدن ماشین مشکی که به آرومی از سر خیابون به داخل کوچه دور زد آب دهنم رو قورت دادم،تا حالا اینجا پیاده جایی نرفته بودم، هنوز عادت به حضور ماشین نکرده بودم، وقتی نزدیکتر شد بهم ناخودآگاه به داخلش نگاه کردم، مردی که کلاه مشکی به سر گذاشته بود رو صندلی عقب نشسته بود، سر بلند کرد و با هم چشم تو چشم شدیم ،با دیدن قیافه آشنایی دنیا دور سرم چرخید، اما تا قبل از اینکه بتونم دوباره نگاهش کنم... ماشین درست همون لحظه گاز داد و رفت...
سر جام ایستادم، رفتن ماشین نگاه کردم...انقدر بهش نگاه کردم که کامل از کوچه خارج شد،دهنم خشک شده بود! کلثوم که متوجه ایستادنم شد برگشت طرفم.. با دیدن حال خرابم اون هم نگران شد، دو دستی کوبید رو سرش و گفت: خانوم جان چقدر بهت میگم صبحانه بخور؟؟ به جای اینکه با آقا خسرو بحث کنی ،یه چیزی میذاشتی تو دهنت، فشارت افتاده دیگه مادر...
خودمو جمع و جور کردم لبخند تصنعی رو لب هام نشوندم و گفتم :نه چیزی نیست من خوبم ...دوباره به پشت سرم نگاه کردم و گفتم :پس این آرایشگاه کجاست ؟چرا نمیرسیم؟
کلثوم گفت :خانوم میخوای برگردیم؟خیلی رنگ و روت پریده..
+نه من هم خوبم راه بیفت...
کلثوم با شک قدم برداشت.اون مرد کی بود!؟
چرا انقدر چهره اش آشنا بود ،حالت چشماش شبیه امیر بهادر....نه اون نبود، امکان نداشت که اون باشه، زیر اون کلاه و تو اون چند لحظه نتونستم درست تشخیص بدم ..
حتما خیالاتی شدم، دوباره سرجام ایستادم و به عقب برگشتم، ذهنم آشفته بود، مدام همون چند لحظه دیدار رو تو ذهنم برای خودم مرور میکردم و آخرش هم به هیچ جا نمیرسیدم
_خانوم جان چرا نمیای؟
از فکر و خیال خارج شدم و گفتم :ها
آها...دارم میام.سرمو پایین انداختم و پشت سرش راه افتادم .ولی فکر رهام نمیکرد ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_شصتونه
محمود بعد از چند وقت به اصغر آقا اون پول
رو داد و اصغر آقا به زور پذیرفت....
بعد هم محمود گفت من ازت پس نمیگیرمش،
فقط به خانمت نمیدونم چطور میخوای بگی اون دیگه با خودت ،ولی بگو دست از سر ما برداره، بعد از اون ماجرا دیگه هیچ وقت پای محترم به خونه ما باز نشد...
ما زندگی عادیمون رو داشتیم،از زندگی شیرین در امریکا یکسال گذشت...در جریان زندگیش بودیم،از نظر روحی حالش خوب خوب شده بود، بهزاد خیلی درمانش کرده بود و از نظر وزن هم به پنجاه کیلو رسیده بود.. من نمیتونستم محمود رو تنها بزارم و خودم به دیدن بچه ها برم، بنابراین همون در تهران موندم ...کاروبارم عالی شده بود، محمود تشویقم میکرد میگفت تو چون تنهایی سرگرم میشی، من شاگردای مغازمو بیشتر کردم و زندگی برام جریان داشت و همه چی برام عادی بود... خونه منو مهلقا همون نزدیک خونه پدریمون بود که جمعه ها اونجا جمع میشدیم ...اشرف هم دیگه پیر شده بود و توان آشپزی نداشت.. برادرهام کارخونه دار های بزرگی شده بودن و کلا احمد با زن و بچه برای همیشه از ایران رفتن. یکروز که مهلقا به خونمون اومده بود گفت ایرانتاج بیا ما هم بریم پیش بچه هامون..
گفتم من ایران رو دوست دارم و حاضر نیستم بعنوان زندگی کردن به امریکا برم... کشور خودم از هر جهت بهترینه ..
مهلقا گفت اخه بچه های ما اونجان...
گفتم مهلقا جان تو برو منو قاسم برادرم ایران میمونیم...
مهلقا هم ،دلش بود بره هم دلش نبود و بلاتکلیف بود...عمرمون بسرعت برق باد در گذر بود ..چند سال از رفتن بچه ها گذشت، یکشب مهلقا برام زنگ زد متاسفانه شوهرش محسن تصادف کرده بود و در دم فوت کرده بود ..مهلقا در این دنیا تنهای تنها شد ،چون بچه هاش که از ایران رفته بودن و با فامیل شوهرش هم رفت آمدی نداشت و واقعا تنها شد ...بعد از مرگ محسن تنها کسی که براش مونده بود من بودم ،خودم هم دیگه کم کم احساس خستگی و ناتوانی داشتم .مهلقا تصمیم گرفت که در ایران بمونه... ما دوتا خواهر بهم قول دادیم که تا هروقت که زنده هستیم تحت هیچ شرایطی همدیگرو ول نکنیم و تا زنده ایم با هم باشیم .بعد از یکسال که از مرگ محسن گذشت مهلقا گفت ایرانتاج بیا بریم پیش بچه هامون !
وقتی با محمود این موضوع رودر میان گذاشتم گفت برو من حرفی ندارم ،اما زود بیا که منهم تنهام و منو مهلقا بعد از مقدمات کارهامون راهی سفر شدیم ..
منو مهلقا هردو با هم باچه ذوق و شوقی میخواستیم به دیدار بچه ها بریم ..محمود خیلی دلش میخواست بیاد،ولی حتی نمیتونست تحمل کنه و یکبار امتحان کنه ببینه میتونه سوارهواپیما بشه یا نه ،میگفت ایرانتاج یادته سفر قبل چه حالی شدم؟ نمیتونم واقعا نمیتونم بیام کاشکی یه مویی بودم تو سر شماها و همش حسرت میخورد...
اینم قبلا بهتون گفته بودم که محمود خیلی مرد مومنی بود و خیلی علاقه داشت که به کربلا بره ،موقع رفتنم بمن گفت ایرانتاج تو رو خدا وقتی برگشتی تا عمری هست بیا با هم یکبار بریم کربلا، چونکه اونجا با اتوبوس هم میشه رفت .منهم با کمال میل قبول کردم و قرار گذاشتیم بعد از اینکه من از امریکا برگشتم به کربلا بریم …منو مهلقا آماده رفتن پیش بچه ها شدیم و گلنسای عزیزم که دیگه پیر شده بود با محمود خونه موندن، چقدر دلم گرم بود که گلنسا پیش محمود هست..
گلنسا مثل مادرم بود باور کنید که اندازه عزیز دوستش داشتم، وقت رفتن گفتم گلنسا جان ببخش که تنهات میزارم...
گفت خانم جان این حرف رو نزن،من وظیفمه …
فقط زود بیا من تنهام ..آخ که دلم آتیش گرفته بود..
گفتم بخدا بیست روز می مونم و برمیگردم... مهلقا میگفت بابا قول نده اینهمه راه داریم میریم بیست روز چیه ! بعد با خنده میگفت گلنسا جان دروغ میگه ما یکماه میمونیم... خلاصه باغصه رفتیم و غصه ام بخاطر جدایی ازمحمود و گلنسابود ،اینم بگم چندروزقبل رفتن به موبایل اصغر آقا زنگ زدم گفتم ما داریم میریم پیش بچه
ها ،اگر کاری داری چیزی میخواهی بدی ببریم بگو...
گفت ایرانتاج خانم خوب شد زنگ زدی خودم میخواستم بهتون زنگ بزنم،من بعد از اینکه شما اون پول رو بهم دادید آپارتمانی در شرق تهران خریدم،خدا خیرتون بده صدای محترم افتاد ،بعد گفت من یک امانتی دارم که میخوام به علی بدید..
گفتم پس بفرستید که من با خودم ببرم اونم قبول کرد و موقع رفتن ما پیک یک بسته برامون آورد ..
محمود گفت ایرانتاج درسته که میگن خاک به امانت خیانت نمیکنه، ولی من می ترسم چیزی تو اینا باشه،باز کن ببینم چی توشون هست...
وقتی باز کردیم مقداری خشکبار بود با زعفرون و…تنقلات و یک نامه که درش باز بود ما نامه رو نخوندیم، دوباره همروبستیم و تمام وسایل رو با خودمون به امریکا بردیم... وقتی رسیدیم بچه ها همشون تو فرودگاه بودن و به استقبال منو مهلقا اومده بودن ،شیرین رو که از دور دیدم خیلی خوشحال شدم،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتونه
دستاش رو دور شونه هام حلقه زد ،محمود سر در یقه فرو برده بود و نگاهش به کف زمین دوخته شده بود .. زیر لب گفت "خوشحالم که سالار به هوش اومده ...
حاج خانوم حینی که سمت اتاق سالار میرفت زیر لب میگفت "باید به حاجی بگم براش گوسفند قربونی کنه، این بچه رو خدا دوباره بهمون داده ..."
وارد اتاق که شدیم حاج خانوم خم شد و صورت سالار و بوسید... سالار چشمهاش باز کرده بود و گیج منگ نگاه میکرد ...
حاج خانوم یه ریز قربون صدقه اش میرفت،
چادر حاج خانوم رو گرفتم و دم گوشش گفتم " فعلا حافظش رو از دست داده، کسی رو به یاد نمیاره "
حاج خانوم متعجب نگام کرد"موقته یا برای همیشه از دست داده ؟"
با ناامیدی روی صندلی نشستم "دکتر میگه موقته ،ولی درد من الان حافظش نیس! "
حاج خانوم که حسابی از حرفهای من گیج شده بود با نگرانی گفت "گوهر چیزی شده ؟دکترها چیزی گفتن؟ "
بغضم ترکید با گریه نالیدم "دکترا میگن شاید بچم فلج شده باشه "
محمود که تا اون لحظه توی صورتم نگاه نکرده بود تیز نگاهم کرد ...
حاج خانوم کنارم نشست و دستام رو گرفت "،امیدت به خدا باشه ،همینکه دوباره سالارو بهت برگردونده خدارو شکر کن ،شفای بچت رو از خدا بخواه ...."
پاشو دخترم، الانم ناشکری نکن کلی نذر کردیم که باید ادا کنیم ... الان اینجوری پیش این بچه عجز و ناله نکن حالش رو بدتر میکنی ....
همون لحظه دکتر وارد اتاق شد ..با اومدن دکتر از جام بلند شدم سمت سالار رفت و با لبخند گفت حالت چطوره ...
دکتر با خوشرویی با سالار حرف میزد و معاینش میکرد، نفس توی سینه حبس کرده بودم تمام حواسم به دکتر بود ،با ابزار چکش مانند کوچکی که توی دستش بود به پای سالار کوبید و گفت درد داری ؟
سالار سرش رو به نشونه بله تکون داد ، دکتر با تعجب گفت خیلی عجیبه ،دوباره به پای دیگرش ضربه ای زد و سالار صورتش رو از درد جمع کرد ... دکتر دستی به صورتش کشید و حیرت زده نگام کرد و گفت واقعا معجزس، اون روزی که به هوش اومد معاینش کردم عصبهای پاش از کار افتاده بودن هیچی متوجه نمیشد ،ازش عکسبرداری کردیم ،چند تا دکتر متخصص هم نظر دادن ، الان واقعا شگفت زده شدم میتونم بگم کار خداس واقعا...اشک توی چشمام حلقه زده بود ... با خوشحالی سمت حاج خانوم چرخیدم و گفتم "خدا شفاش رو داده ...
حاج خانوم ذوق زده بغلم کرد و گفت " خدایا شکر که نذاشت روسیاهی برای من بمونه، من شرمنده تو و این بچه بشم ،تو خونه من این بلا سرش اومده بود خیلی ناراحت بودم .... دکتر خنده ای زد و گفت "حالا دیگه کم کم باید مقدمات ترخیص آقا سالارو فراهم کنیم ،انشاالله به زودی حافظش رو هم به دست میاره ...
بعد رفتن دکتر سمت سالار رفتم و دستاش رو فشردم و ذوق زده گفتم "فردا میبرمت خونه، خواهرت منتظرته"
صبح زود دنبال کارهای ترخیص سالار افتادم،
روی تخت نشوندم و لباسهاش رو تنش کردم ... حاج خانوم و محمودم توی بیمارستان بودن... محمود کلا سر سنگین بود و یه کلمه هم حرف نمیزد.... کلا مشخص بود با اجبار حاج خانوم توی بیمارستان مونده، میدونستم به خاطر پنهون کاریم ازم دلخوره ...
دکتر برگه ترخیص رو امضا کرد و گفت یه مدت راه رفتن براش سخته، عضلاتش ضعیف شده، باید تو خونه باهاش تمرین کنید یا جلسات فیزیوتراپی ببریش ...
حاج خانوم چادر رو دور صورتش پیچید و گفت لازم نکرده براش کله پاچه درست میکنم دو سه روز جون میگیره ،از اولشم بهتر میشه،
ساک سالار و دستش گرفت و به محمود اشاره کرد تا سالارو بغل کنه ... حاج خانوم جلوی ماشین بغل صندلی راننده نشست و منو سالارم صندلی عقب نشستیم ... سالار به خیابونها نگاه میکرد... تا به خودم اومدم دیدم ماشین سمت خونه حاج خانوم میره ..
گفتم "محمود خان فک کنم مسیرو اشتباه دارید میرید ...!
حاج خانوم خندید و سرش رو عقب چرخوند نه گوهر جان درست داریم میریم ،حاج اقا گوسفند گرفته تا جلوی پای سالار قربونی کنه، گلبرگم صبح بردیم خونه خودمون اونجا همسایمون رو خبر کردم مراقبشه ...
ماشین دم در خونه ای حاج خانوم ترمز کرد، حاج اقا با یه سری از همسایه ها جلوی در منتظرمون بودن.. از ماشین که پیاده شدیم حاج اقا به مردی که گوسفند رو زیر بازوش گرفته بود اشاره کرد که گوسفند رو سر ببره..
گوسفند رو روی زمین خوابوند و خون از جلوی در راه گرفت و توی جوب غلتید ،سالار بغل محمود بود و با سلام و صلوات داخل خونه بردیم... گلبرگ با دیدن من دستاش رو باز کرد و بغلم پر کشید و هیجانزده نگاه سالار میکرد...
حاج خانوم تو یه اتاق جدا برای سالار تشک پهن کرده بود بود...گلبرگ بغل تشک سالار نشسته بود و با لبخند نگاش میکرد و موهاش رو نوازش میکرد...
حاج خانوم اسفند رو دور سر سالار چرخوند و زیر لب دعا خوند و از اتاق بیرون رفت.... پشت سر حاج خانوم از اتاق بیرون اومدم و رو به حاج آقا گفتم واقعا شمارو تو زحمت انداختیم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_شصتونه
انوش گفت ناري بخدا نميدونستم كه بار داري الهي اونروز دستم ميشكست و تو رو نميزدم ..
آهي كشيدم و گفتم واي به من .. ..عشقت به من همين بود انوش .؟من فقط برای زايمان بودم ..يعني خودم مهم نبودم كه الان نشستي جلو من و ميگي نميدونستم بارداري ..يعني اگه ميدونستي بخاطر بچه دست بر ميداشتي ،واي بر من ..كه با چه شور و شوقي پاهام رو تو اين عمارت گذاشتم .
انوش نگام كرد و گفت:چرا حرف بیخود. میزنی ناري .. بمیرم اگه راضي به خفت تو باشم...
گفتم بس كن انوش ..تو به من رحمي نكردي ..تو براي من مردي ،تمام ..از اتاق برو بيرون ..اصلا برو هركسي دلت ميخواد عقد كن ..هفت و شب و هفت روز براش عروس بگير ..جشن و پايكوبي كن ..با افتخار بگو جورى زنم رو زدم كه اجاقش کور شده.و زنم دختر زایید برام حالا وارث ندارم ..برو انوش برو بيرون .. به جان خودم اگه خورشيد نبود از این زندگی میرفتم.خورشيدتنها دليل نفس كشيدنه منه ..
انوش مشتي به ديوار زد و با ناراحتي گفت بس كن ناري ،تو رو خدا تمومش كن ..گفت من زن نميگرم، من پسر نميخوام ..نگاه دخترم خورشيد به هزار هزار نگاه يه پسر ارزش داره ...اصلا خورشيد رو مرد بار ميارم ..كاري ميكنم پا به پاي من اسب سواري كنه ..بياد شكار ..بهش آداب جنگيدن ياد ميدم..
خنديدم و گفتم از يه دختر ميخواي رستم بسازي ؟
انوش گفت رستم نمی سازم، اما گردا آفرین زمان که می تونم بسازم. کی گفته زن باشی ضیعفی. يادت نيست خودت تو دوره مجرديت چقد شجاع بودي و هيچكس حريفت نبود ...این رو بدون می تونی زن باشی و می تونی تاریخ بسازی. كم نبودن تو تاريخ ما زن هايي كه ارزششون از هزار مرد بيشتر بوده برای من فرقی نداره. سرپوش روی اشتباهم نمی گذارم تقصير من بود. حالا هم می گم از من بگذر ناري و منو ببخش.
گفتم بهم زمان بده انوش ..بذار يكم با خودم خلوت كنم حالم خوش نيسن ..
گفت ناري بخدا دوستت دارم ..سالها منتظرت بودم ،سخت به دستت آوردم اما راحت از دستت نميدم، اين رو بدون ..بعد از گفتن اين حرفا با ناراحتي از اتاق بيرون رفت ..در رو بستم و به در تكيه دادم ..اشكام بند نميومدن ...
بعد از رفتن انوش نشستم يه گوشه و تمام اتفاقاتي كه برام افتاد بود فكر كردم ..صداي رعد و برق و باروني كه به شيرووني عمارت ميخورد ..دلم هزار تكه ميشد و غم وجودم رو ميگرفت ..چند هفته اي از اون ماجرا گذشت... خورشيد رو يك روز از خودم جدا نميكردم و تمام زندگيم شده بود خورشيد ..با خنده هاش ميخنيدم با گريه هاش گريه ميكردم..تب ميكرد باهاش تب ميكردم ،،،رابطه ام با انوش بهتر شده بود اما مثل قبل نبوديم و سر سنگين بودم ..ماجان از همين حالا تيكه هاشو شروع كرده بود و همش يه گوشه ميشست و ميگفت انوش بي ريشه ميمونه .. بيچاره انوش .. به در ميگفت كه ديوار بشنوه.منم به روي خودم نمياوردم...فاطمه هم گاه گداري برام چشم ابرو ميومد.پسرش برگشته بود و دخترش هم بزرگ شده بود ....چند ماهي گذشت و خداروشكر همه چي آروم بود ..تابستون جاش رو به پاييز داد ..گاهي وقتا دلم ميخواست زري رو ببينم ..وقتي ياد قيافه معصومش ميوفتادم قلبم درد ميگرفت ،هر چي باشه مادرم بود ...اما خدا بگم چیکار کنه امان الله خان رو كه هرچي بدبختي داشتم از اون بود ..
يزدان اومده بود روستا و آقاجانم براش رفته بود خواستگاري ..كارو بارش تو شهر گرفته بود و تصميم گرفته بود كه بعد از ازدواجش بره شهر ..از اينكه يزدان هم سرو سامون داشت ميگرفت خوشحال بودم ..يزدان مرد بالياقتي بود .. آقاجان دختر كدخدا رو براش گرفت .مريم دختر قشنگى بود و خيلي هم مهربون بود ..وقتي بهشون نگاه ميكردم واقعا زن وشوهر برازنده اي بودن ..آقا جان براي يزدان بهترين عروسي رو گرفت و چند شب مهموني داد ...بعد از اون همه غم واقعا روزاي قشنگي بود ...آقاجان اجازه نداد فاطمه تو مراسم شركت كنه و فاطمه به شدت حرص ميخورد و ناراحت بود ...اما خوب آقاجانم حق داشت با اون كاري كه تو عروسي جهان خدابيامرز كرد حقش بود ..يزدان هم دل خوشي ازش نداشت و ازش بدش ميومد ..همش ميگفت خانواده واقعي من شماييد..آقاجان و مادر هميشه من رو دوست داشتن و برام زحمت كشيدن ....ما هم با شنيدن اين حرف ها خوشحال ميشديم ..با اومدن يزدان انگار همه شاد بوديم و از اينكه چند روز ديگه دست زنش رو ميگيره و ميره شهر غم تو دلامون ميومد ..اما خوب كاريش نميشد كرد و هر كس زندگي خودش رو داشت
بلاخره بعد از چند روز يزدان دست زنش رو گرفت و به شهر رفت ..حالا فقط ارسلان بود كه هنوز ازدواج نكرده بود .
.مدتي بود كه متوجه شده بودم كه ارسلان جديدا زياد مياد تو عمارت ما و ميگفت دلم براي خورشيد تنگ ميشه ..اما من متوجه شده بودم كه خورشيد بهونه هست و ميديم كه ارسلان با اومدنش ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_شصتونه
یه لحظه فکر بدی توی ذهنم خطور
کرد ...بدون اینکه خودم بفهمم به سمت کلبه کشیده شدم ؛کبری رو در دم در کلبه دیدم...عصبی دندونام رو به هم سابیدم ؛سمت کلبه راه افتادم،وحشت زده نگام کرد... جعفر که بیرون اومده بود با ترس نگاهم کرد ؛جفتشون مات نگام میکردن ،کبری پشت جعفر پناه گرفته بود ؛سمت جعفر خیز برداشتم و با هم گلاویز شدیم ؛جعفرو به قدری زدم که بی جون رو زمین افتاد؛با حرص سمت کبری رفتم، دستم را بالا بردم و سیلی محکمی به صورتش زدم ؛ با غیض گفتم :بمنتظر میموندی طلاقت بدم بعد هر کاری میخواستی میکردی، انگشت اشاره ام را رو به جعفر تکون دادم و گفتم :فردا حساب تو یکی رو می رسم ...
چند قدم نرفته، وسیله ای تیزی پشت کمرم فرود اومد، نفسم گرفت ؛ چشمام از حدقه بیرون زده بود، حتی نفسم بالا نمی اومد سمت جعفر چرخیدم ...
مات نگام کرد؛بدون هیچ تاملی دستش را بالا برد و اون جسم تیز را توی بدنم فرو برد ...
صدای جیغ کبری بلند شد،بی جون روی زمین افتادم ؛چشمام تار شده بود ...
من دیگه هیچی نفهمیدم ؛نفسام سنگین شده بود ؛حتی جون نداشتم خودم رو تکون بودم ؛بعد لحظه ای صدای بابام تو گوشم پیچید که با اه و ناله اسمم رو فریاد میزد ؛حتی نمیتونستم چشمام رو باز کنم ؛لبام روی هم جنبید ؛اصواتی نامفهوم از دهانم بیرون اومد ؛دیگه هیچی نفهمیدم ؛ نمیدونم چقدر یا چند روز گذشته بودم ؛چشمای بی جونم رو گشودم ؛از لای پلکهای نیمه بازم ؛نگاهم رو به اطراف گردوندم ؛انگار توی اتاق بیمارستان بودم، سعی کردم به خودم تکونی بدم، درد تو کل بدنم پیچید ؛زیر لب ناله کردم ؛همان حین پرستار وارد اتاق شد ؛ نیم خیز شدم اتاق دور سرم چرخید ...
گفت اروم باش عمل سخحتی داشتی نباید تکون بخوری !!
گفتم مامانم ؛ بابام کجان کسی بیمارستان نیست ؟
ملافه رو روی سینه ام کشید،مسکن توی سرمم تزریق کرد و گفت :بیرونن ؛صبر کن صداشون کنم ...
پرستار که از اتاق بیرون رفت، مامان با اه و ناله وارد اتاق شد :دورت بگردم صبورم ؛به هوش اومدی پسرم ؟
نگاهم رو سمت بابا چرخوندم ؛هاله ای اشک چشماش رو پوشونده بود، دستام رو توی دستش گرفت و نرم فشرد :خدارو شکر که به هوش اومدی !!
به زور خودم رو تکونی دادم و گفتم :کبری کجاست ؟
مامانم نگاه معنی داری به بابام کرد و گفت :اسم اون رو نیار ؛معلوم نیس کجاست ،فرار کرده رفته ....
گفتم من از کی بیهوش بودم ؟؟
با صدای بابام سرم را سمتش چرخوندم :از دیشب که اوردمت بیمارستان بیهوش بودی ،بعدشم که بردنت اتاق عمل ؛خدا بهت رحم کرده پسرم ...
گفتم بابا چجوری فهمیدی من اونجام ؟؟
گفت نصف شب پاشدم برم ابیاری، دیدم مامان نگرون تو حیاطه گفتم چیشده ؟
گفت که دنبال کبری اوندی ته باغ ،نگرانت شدم و بلافاصله دوان دوان پایین باغ اومدم ،دیدم رو زمین افتادی ؛ رسوندمت بیمارستان ...
حالت خیلی بد بود پسرم ؛شانس اوردیم به قلبت نخورده ....
چند روز بیمارستان بودم ؛مامان و بابام همش پیش بودن ؛مامانم رفته بود خونه ؛بابامم بیرون کار داشت مجبور شد از بیمارستان بیرون بره ...
رو تخت نشسته بودم ،نگاهم به پنجره دوخته شده بود و به کار کبری فکر میکردم ...
با باز شدن در اتاق صدای افسون تو اتاق پیچید ...
با تعجب سمتش چرخیدم و باورم نمیشد به ملاقاتم اومده باشه دسته گلی بزرگ تو گلدون بغل تختم گذاشت ..
افسون صندلی رو عقب کشید و نشست ...
گفت :حالت چطوره؟ وقتی شنیدم چی شده، خیلی نگرانت شدم ...
گفتم الان بهترم....
گفت باورم نمیشه کبری همچین کاری کرده باشه ... اخه اصلا بهش نمی خورد!!
اه کشداری کشیدم :اونقدر که از رفتن تو ناراحت شدم و شکستم از کار کبری اذیت نشدم ...
گفت :خودت که خوب میدونی باعث و بانی همه چی کبراس ...
همین طور که با افسون حرف میزدم بابام یه لحظه تو چهارچوب در ظاهر شد، قبل اینکه افسون متوجه حضورش بشه دوباره بیرون رفت ...
بعد چند روز از بیمارستان مرخص شدم ؛بغل کرسی دراز کش خوابیده بودم ؛مامانم درو کوبید و با حرص وارد اتاق شدم ...
گفتم چیشده مامان؟ چرا ناراحتی؟
والا چی بگم ؟این دختره کبری رو پیداش کردن، سرگردون و ویرون تو خیابونها میچرخیده ...الانم بدنش زیر دست شوکت سیاه و کبود شده ؛ صداش رو شنیدم که ناله میکرد ؛اصلا دلم براش نسوخت ....
گفتم خب تو چرا ناراحتی ؟میخوام طلاقش بدم همه چی تموم بشه بره؛ از اولشم این ازدواج اشتباه بوده ...
همون لحظه در باز شد و بابام داخل اومد و کلاهش رو در اورد و گفت رخشنده حرص نخور،امروز با ملا صحبت کردم ؛یه صیغه محرمیت بینشون بوده ؛چند روز دیگه میرن پیش ملا ؛ خطبه طلاق رو میخونه جدا میشن ...
هنوز جای زخمام خوب نشده بود ؛قفسه ی سینم تیر میکشید ..
صبح با صدای مامانم بیدار شدم :پسرم پاشو بریم با ملا صحبت کردیم ،امروز خطبه طلاق خونده میشه ،از شر این دختره راحت میشی ....
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_شصتونه
اما نگران نباش چون از وقتي دوباره ديدمش ، پشت چشماش عشق رو هم مي تونم ببينم . وقتي اسمت رو به زبون مي ياره. اين سومي خيلي مقدس و با ارزشهو ميتونه تو همه ي سختي ها راه
گشا باشه . اما شرط داره و اون حفظ غرورشه. غرورش رو حفظ کن تا ببيني چه کارا که برات نمي کنه .
ظاهراً حرفهاي زيبا و به جاي آيناز تموم شده بود . چون ساکت داشت نگام مي کرد . اما من هنوز تشنه ي شنيدن صداي آرامبخشش بودم .
وقتي سکوتم طولاني شد یه لنگه ابروشو داد بالا و گفت :چراساکتي؟
گفتم : محو آرامش کلام شما شده بودم . حرفاتون هم آتيش بود هم آب . هم درد بود هم درمان. خوشحالم . خيلي خوشحالم شما اينجايين ...
دستاش رو باز کرد و با اين کار ازم خواست برم تو بغلش . بغلش کردم و گفت : من خيلي خوشحالم انتخاب برادرم يکي مثل توه.
وقتي مي خواستم از اتاق آيناز برم بيرون گفت : به اين خدمتکارا هم تو هيچي نگو . خودم يه جوري کار رو درستش مي کنم . مي خوام بگم پدر و مادرم چون يه کم مخالف ازدواج تايماز هستن و دلخورن از اين وصلت ،خوش ندارن کسي بهشون تبريک بگه . تا من نگفتم ، باهاشون تماس نگيرين . فکر کنم اينطوري جرأت نمي کنن
زنگ بزنن و خبر بدن ! يه مدت مخفي مي کنيم تا ببينيم خدا چي مي خواد. زير لب گفتم : ممنون خا... آيناز خانوم لبخندي زد و گفت : من از تو ممنونم. تو داداش بد اخلاق من رو سربه راه کردي . اين جاي تشکر داره!
. ****
براي سومين بار مي پرسم : دوشيزه ي مکرمه ، خانوم نقره يوسف خاني ، آيا به بنده وکالت مي دهيد شما رو به عقد و نکاح دائمي آقاي تايماز خانلري دربيارم ؟ آيا وکيلم ؟ عقد انجام شد ...به درخواست من قابله اومده بود...
آيناز و تايماز به شدت مخالف بودن اما من در حين اينکه شديداً خجالت مي کشيدم اما اصرار کردم چون نمي خواستم هيچ حرف و حديثي واسه بعد بمونه . با خودم مي گفتم شايد اينا ظاهراً مي گن اعتماد دارن و تو دلشون مي خوان از پاک بودن دختري که پدر و مادري بالاسرش نيست مطمئن بشن .
خدا میدونه چقدر خجالت کشیدم .وقتي زن قابله کِل کشيد و گفت:مبارکه ....هم ازخجالت آب شدم وهم ته دلم خدا رو شکر کردم ...
آيناز اومد جلو و يه گردنبد شمايل قشنگ انداخت گردنم و گفت : و خوشبخت بشين الهي . نبينم زن داداشم گرفته باشه ها !!! دختر يه کم بخند ! چرا اينقدر بي حال بغ کرده نشستي ؟ الان اين جماعت مي گن به زور زن تايماز ما شدي ها !
از لحن شوخش که داشت حقايقي رو با شوخي بهم گوشزد مي کرد لبخند کمرنگي نشست رو لبم و براي اينکه نتونه ذهنم رو بخونه گفتم : خجالت مي کشم . اگه بخندم نمي گن دختره چقدر ذوق داره ؟
آيناز گفت : هر چقدر هم ذوق داشته باشي به اين داداش ما نمي رسي . نيگاش کن !!!
تايماز گفت : مي شه اين چادر رو برداري؟ مي خوام ببينم مشاطه باهات چيکار کرده ؟
خجالت زده بلند شدم و چادر رو از دورم باز کردم و دوباره نشستم . تا به خودم اومدم ديدم اتاق عقد خاليه .
گفتم : اِ اينا کجا رفتن ؟
گفت : چيه ؟ نکنه ناراحتي رفتن ؟ مي خواي صداشون کنم ؟
با گيجي نگاهش کردم . گفت : بي نهايت زيبا و هستي نقره ..
تقه ای به در خورد و تایماز سریع و گفت بله .. آقا ، آیناز خانم دستور دادن شام رو آماده کنيم .شام شما رو بيارم اينجا ؟
تايماز گفت : بله . ما اينجا مي خوريم .
شام رو در ميون لپ هاي گل انداخته ي من خورديم
بعد از شام ، مطرب ، با برادرش که آکارديون مي زد ، مجلس گرمي کردن و مهمانان مجلس کوچيک ما رو به وجد آوردن. مردانه و زنانه جدا بود . دخترهاي جوان و نوجواني که اصلاً نمي شناختمشون ، شادي مي کردن . تايماز هم بين آقايون بود . تا اينکه اومد تو ت خانومها و مردانه جل . تايماز جلو اومد و کلي پول رو سرم به عنوان شاباش ريخت ..
آيناز همونجا رو صندليش بود ،دلم آني براي دختر بينوا سوخت . کاش پاهاش خوب ميشد.اگه خوب میشد ازدواج میکرد و خودم مجلسش رو گرم میکردم وقت مهماني تموم شد و همه از من و تايماز خدا حافظي کردن ، تو زمان خيلي کمي ، خونه خالي شد.
دلهره اي عجيب به دلم افتاد . پايين پله ها ايستادم
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_شصتونه
اگه مستقیم بهش میگفتم انكار میکرد و تازه یه چیزی هم ازم طلبکار میشد ..
و میگفت برام پاپوش درست کردی و دزدیشو انکار میکرد ، بعد از کلی فکر کردن و گریه کردن تصمیم گرفتم صبر کنم تا روزی که میخواد دلارا رو بفروشه صبر کنم و اون موقع مچشو بگیرم ..
مادرم اخيرا یه راننده گرفته بود و هر وقت بار ميبرد با اون راننده ميرفت و میومد ، اسم راننده انور بود و یه تاکسی زرد رنگ داشت ..
خونه دايیِ دختر عموم رو بلد بوديم؛ با انور حرف زدم و جريان دزدی رو گفتم اقا نور هم گفت : هم خودم و هم ماشينم در خدمتت هستیم ،هر كاری بگید انجام میدم ..
به انور گفتم : امروز كه ديگه نميتونه دلارا رو بفروشه هم اینکه پنجشنبه ست هم اینکه هوا تاريك شده و بازار دلار بستس ،فردا هم كه كلا تعطيله ، اما من فردا يه برنامه ميچینم تا به یه بهونه ببريمش بيرون ،شاید دلارا تو کیفش باشه و بتونم پیداشون کنم، اگه یه وقتم نشد این کارو بکنم ، شب و روز جلو خونه دايیش می ایستم و تعقيبش ميكنم تا بالاخره گيرش بندازم ...
اونشب به دختر عموم زنگ زدم و اصلا به روی خودم نياوردم كه فهميدم چه كرده ! یه جوری که حتی شک هم نکنه بهش گفتم : فردا جمعست و قراره با دوستام بريم كوه، تو هم اگه وقت داشتی و دوست داشتی همراهمون بیا...
اولش گفت نه و نمیتونم ، ولی بعدش قبول كرد ...
فردا صبح ساعت ١٠ بود كه زنگم زد و گفت حاضر شدم بیاین دنبالم ....هر چند ما از ساعت ٦ صبح بالاتر از خونشون منتظرش بوديم كه نكنه بره بيرون ؛ ولی ميدونست جمعه است نميتونه دلار بفروشه ، يه خورده معطل كرديم كه شك نكنه، بعد بهش زنگ زدم که بیاد بیرون وقتی اومد ، من و دوستام خيلی عادی رفتار كرديم و اونم اصلا شك نكرد ..
وقتی رسیدیم کوه ،كيفش تو ماشين بود، منم به هوای وسايل رفتم سر کیفش، ولی چیزی نبود ،اون زرنگتر از اين حرفا بود كه دلارها رو برداره همراه خودش بیاره ..
اون روز ، روزِ خيلی سختی بود برام، چون بايد تو روی كسی كه مطمئن بودم ازم دزدی كرده ، نگاه كنم و بخندم ،اعصابم خورد میشد،وقتی تو روم ميخنديد ؛ احساس ميكردم الان تو دلش بهم ميخنده. خلاصه اون روز تا ساعت ٧ و ٨ شب دست به سرش كرديم و دوباره گفت : ميخواد بره خونه داييش ،منم با روی باز قبول كردم و تا اونجا رسوندیمش ..
اونشبم من خواب به چشمام نیومد، همين كه صدای اذان اومد حاضر شدم و رفتم بیرون، آخه قرار بود من یه سر كوچه بايستيم و انور هم با تاكسيش يه طرف ....
به انور گفتم : اگه از اين طرف اومد تو سوارش كن ،اگه از اين طرفم رفت ما دنبالش ميريم. از ساعت ٦ جلو خونه داييش بودیم تا ساعت ۱۰/۳۰، کلی آرایش از خونه اومد بیرون و شاد و خوشحال رفت سمتی که انور ایستاده بود...انور هم رفت جلوش و سوارش كرد، ما هم سریع تاکسی گرفتیم و رفتیم دنبالشون .
دختر عموم به انور گفته بود ميخوام برم بنگاه های بالا شهر سقز و بعد از بنگاه برم بازار دلار !
انور هم مرد زبون بازی بود و بهش گفته بود بازار دلار ساعت ١٢ ميبنده، اگه ميخوايد اول برسونمتون اونجا، بعد ببرمتون بنگاه... اونم چون تو عمرش نه دلار ديده بود ،نه چنج كرده بود و چيزی نميدونست ، قبول كرده بود ...
از طرفی هم بهش گفته بود ،من يكی از دوستام اونجا كار ميكنه، اگه ميخوايد بهش بگم با قيمت مناسب ازتون بخره ... اونم قبول كرده بود ، از قبل هم ما با دوست انور هماهنگ كرده بوديم ...
دوست انور سوار ماشین انور شد و (دخترعموم) دلارها رو بهش داد ، منم که با ماهور اون طرف خيابون ایستاده بودم، موبايلمو دادم به ماهور تا ازمون فيلم بگيره ...
ميخواستم يه کاریش کنم كه يه بار ديگه این خيالات به سرش نزنه ، همين كه ديدم دلارا رو داد به اون اقا ،بدونه اينكه بزارم ما رو ببينه نزديكش شدم !
وقتی منو ديد كه در ماشین رو باز كردم و نشستم كنارش و ماهور هم از اون در سوار شد، از ترس داشت پس ميفتاد، دست و پاچه شده بود و زبونش بند اومده بود..
خندیدم و با حرص گفتم به به سلام دختر عمو جان دلار ميفروشی ؟به سلامتی پولدار شدی؟تو که وقتی میخواستی بیای سقز، پولی همراهت نبود ، خودم ٢٥٠ تومن واست كارت به كارت كردم که اومدی...الان اين همه دلار رو از كجا آوردی؟!
بی اختیار صدام رفت بالا و داد میزدم ، نیشتمان(دخترعموم) هم فقط التماس ميكرد و میگفت رستا لشتباه كردم ... نیشتمان هنوز متوجه نشده بود داريم ازش فيلم ميگيريم و با گریه و زاری التماس میکرد ..
انور وقتی عصبانیت منو دید گفت : رستا خانم خودتو کنترل کن همه فهمیدن آروم باش !
وقتی انور باهام صحبت کرد نيشتمان با تعجب به انور نگاه کرد ،بیچاره باورش نميشد كه همش يه نقشه بوده ..
دوست انور دلارها رو بهم پس داد ولی كامل نبودن !
چشمم که به دلارا افتاد عصبی شدم و گفتم بقيه ی دلارا کجان ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_شصتونه
اگر هم خواستی برو روستا ، در خونه ی اربابی همیشه بروت بازه .
حتی زحمت رفتن به بيمارستان را هم به خودم ندادم و ترجیح دادم پشت تلفن هومن را از رفتنم با خبر کنم . با لحن جدی گفت :تنها نرو ، دخترها که کاری ندارند ، فکر نمی کنم از مسافرت هم بدشون بیاد .
_اتفاقا سر هردوشون شلوغه، از طرفی پیمان تازه اومده ، سوزان هم درگیر پروژه شه .
با این حال معلوم بود ناراضی است مجال اعتراض ندادم، او تاکید کرد وقتی رسدی بهم زنگ بزن .
صبح زود حرکت کردم و به رامسر رفتم . خوشبختانه همان طور که خانوم گفته بود ویلا آماده بود . سرایدار و همسرش به گرمی استقبال کردند و برایم عصرانه مفصلی آوردند . گلی خانم همسر سرایدار ضمن چیدن میز گفت :پیش پای شما هومن خان تلفن کرد ، می خواستند بدونند شما رسیدید یا نه !
ساعتی نگذشته بود که خانوم بزرگ تماس گرفت ،به آنها حق می دادم نگران باشند ،وقتی صدایم را شنید گفت :دلم شور افتاده بود، خیلی مراقب خودت باش .
ویلای بزرگ و زیبایی بود محصور میان باغ بزرگی که از سویی به جاده و از سویی دیگر به دریا راه داشت همان شب مهتاب زنگ زد :خوش می گذره ؟
_جات خیلی خالی !
تو که خوش باشی منم خوشم ، زنگ زدم که ازت خداحافظی کنم . پدرم موافقت کرده به شیراز برگردم ، البته اینو مدیون ماهانم ،چند شب پیش به مادرم گفته خیال موندن داره .
لبخند روی لبهایم ماسیده بود ؛نمی دونم چی بگم ! از رفتنت خوشحال باشم یا ناراحت ؟! ما تازه بهم رسیده بودیم .
با آهی گفت :زندگی همینه دیگه ، اون چیزی که ما رو بهم نزدیک می کرد روزهای قشنگ و بی غل و غش بچگی بود و اون چه که همه چی رو ازمون گرفت روزای دلگیر بزرگ شدن .
با بغض گفت :هنوزم به اندازه ی همون روزهایی که تو اهواز بودیم دوستت دارم یگانه .
_منم دوستت دارم .
شب از نیمه شب گذشته بود ، نشسته بودم روی شن های نرم ساحل چشم دوخته بودم به نقطه ای بی انتها . پیش رویم سیاهی بود و سیاهی . مهتاب هم می رفت ... من هم باید می رفتم . کاری درتهران نداشتم . نه زندگی کسی در گرو بودن من بود ، نه چشم انتظاری داشتم و نه حتی آنچنان دلبستگی .
_سلام ... لنگ ظهره ... چقدر می خوابی ؟
فکر کردم خواب می بینم اما وقتی پرده ها کنار رفت و نور چشمانم را آزرد،فهمیدم بیدارم و چشمم به مرجان افتاد که به رویم خندید دست به کمر زد :
ببین تو رو خدا شب تا صبح شوهر بیچاره ام رو تو جاده ها سرگردون کردم ، اون وقت با یه همچین استقبال گرمی مواجه می شم .
سرجایم نشستم و با لبخندی پرسیدم :تو کی اومدی ؟
_یک ساعتی می شه ، به محض اینکه از هومن شنیدم اومدی اینجا ... حالا دیگه بی خبر می ری سفر خانم خانم ها !
پیمان سر میز صبحانه به انتظارمان بود ،گفت :مرجان اون قدر که به تو عادت کرده، به من وابستگی نداره .
مرجان با اخم ظریفی....
عصر به شهر رفتیم و مرجان آنقدر سوغاتی خرید که وقتی می خواست تفکیکشان کند فراموش می کرد کدام را برای چه کسی خریده است ! سر میز شام از اخبار تهران می گفت و از همایون و این که روز قبل فرنگیس برای دیدن دختر مورد نظر همایون رفته .
پیمان به جانبداری از دخترک گفت :یقینا اگر خانم فرنگیس به منزل اون دختر خانم تشرف می بردند نتیجه ی بهتری می گرفتند .
مرجان گفت : به هر حال زن عمو فرنگیس ازدواج هومن رو بهونه کرده و از بخت بد انگار هومن هم کوتاه اومده ، دیشب نیم جدی و نیم شوخی می گفت برادر نباید پشت برادر رو خالی کنه !
وقتی به اتاقم برگشتم کلافه و سردرگم بودم، نمی دانستم چه ام شده ! شاید هم می دانستم ،اما به روی خودم نمی آوردم . عجیب بود که حتی با خودم هم یکرنگی نمی کردم . با اولین زنگ تلفن گوشی را برداشتم .
صدای خسته اش در گوشی پیچید :سلام خانم م
بی معرفت !
_سلام ، حالتون چطوره ؟
_خوب ... تو چطوری ؟ خوش می گذره ؟
_خیلی ...و به طعنه افزودم :چرا خودتون هم همراه بادیگاردهایی که برام فرستادید نیومدید ، این طوری خستگی تونم در می رفت ، و با انرژِی بیشتری به یاری برادرتون می رفتید .
با خنده گفت :اخبار تهران چه زود به گوشتون رسیده ! اولا نمی خواستم خلوتت رو بهم بزن،م فقط نگرانت بودم . هرچی باشه تو بهترین پرستار بیمارستان منی، در ثانی من بدون استراحت هم انرژی کافی برای حمایت از برادرم دارم ... بگذریم ، کی بر می گردی ؟با لجبازی گفتم :
متأسفم ، خودتون امر فرمودید تا هر وقت که می خوام بمونم .
خندید و گفت :حالا چرا از کوره در می ری ؟
_من از کوره در نرفتم ، فقط قصد یاداوری داشتم .
تسلیم مثل همیشه ، تا هر وقت که می خوای بمون .
گوشی را گذاشتم، پنجره را گشودم تا هوا اتاق عوض شود غرق افکارم بودم که مرجان آمد:خواب که نبودی ؟
_نه،کار تو بیمارستان ساعت خوابم رو بهم زده .
و البته با کمی وسواس و نکته سنجی،همین ها باعث می شه دیگه نتونی مثل قبل راحت انتخاب کنی، ازدواج کنی...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_شصتونه
وسط بحث و گفت و گومون بود و دستام به یقه ی کرامت که صدای مارجان که به همراه مروارید و خاله پرگل و بقیه همسایه ها دورمون حلقه زده بودن،توی گوشم پیچید؛با صدای لرزان می گفت شیرمو حلالت نمی کنم رضا اگه به بزرگترت بی احترامی کنی...من اینجوری تربیتت کرده بودم؟
بازوهامو گرفت و با التماس گفت ولش کن رضا ،این برادر خونیته...تو باید جای پدرتو براش پر کنی...پشتش باشی، نه مقابل.
به سمت چشمای سبز پر از اشک مارجان چرخیدم.راست می گفت این من نبودم...نمی خواستم این باشم...آتش خشمم به یکباره خاموش شد.با چهره ای آویزان در بین جمعیت به طرف خونه رفتم.
شهرناز که انگار کرک و پرش ریخته بود برای کم نیاوردن خواست چیزی بگه که مارجان دست مروارید رو گرفت و وارد حیاط شدن و در رو بستن.
کلافه روی پله ها نشسته بودم ،دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه،حتی ثانیه ای اونجا بودن برام سخت بود.
مارجان خیک آب رو آورد و زیر پام زانو زد و گفت دستاتو بشور یه آبی به صورتت بزن بزار نفست جا بیاد.
آب رو توی دستام میریخت که گفتم جمع کن بریم مارجان...تحمل این خونه و این آبادی برام سخت شده.
با برخورد خنکی آب به صورتم و جاری شدنش روی پیراهنم حس کردم از اون حال خارج شدم.چند بار دست های خیسمو لای موهام بردم و رو به مروارید که بی صدا کنج حیاط کز کرده بود به آرومی گفتم یچیزی بخور برو پولارو پس بده، راه امن نیست که بشه پول برد،بعد اگه خواستی برگرد که بریم تهران.
مروارید با تکان دادن سرش به نشانه ی چشم از پله ها بالا رفت.سفره ی صبحانه پهن شد و قل قل سماور ذغالی مارجان دوباره آرامش رو به خونمون برگردوند.
سه نفره راهی تهران شدیم و من برای سیر کردن شکم سه تامون اونقدر زیر دست بناها کارگری می کردم که آرزوی درس خوندن و دیپلم گرفتن برام محال شده بود.
رابطه ام با مروارید یه روز خوب و یه روز بد میگذشت و حالا ناسازگاریاش با مارجان هم روی اعصابم بود.ولی انگار هر سه چاره ای جز تحمل نداشتیم.خانه ای بزرگتر اجاره کردم که شاید کمی آرامش پیدا کنیم ،ولی این وصلت از بیخ و بن اشتباه بود و به جایی نمی رسیدیم.
شیش سال از زندگی مشترک من و مروارید گذشت ،ولی خبری از بچه دار شدن ما نبود.
مارجان که مدتی به اصرار من تهران می موند و مدتی برای ارامش ما به روستا بر میگشت بی قراری می کرد و دائم دست به دعا بود و بیم این داشت که نکنه بی زاد و ولد بمونم.مروارید که فکر می کرد ایراد از منه و داره جوونیش رو به پای من حروم می کنه اصرار به طلاق داشت.
رمضون و تیره و طائفه اش هم راضی به طلاق بودن و به این ترتیب ما از هم جدا
شدیم...
شیش سال زندگی اجباری به خاطر زمین مهریه مارجان به اتمام رسید.
۲۴ سال بیشتر نداشتم، با کوهی از اتفاقات تلخ.با خودم عهد کردم هرگز ازدواج نکنم و چه بسا که بچه دار نشدنمون هم به خاطر من بوده باشه، پس چرا دختر دیگه ای رو بدبخت کنم.
دیگه مجبور به زیاد کار کردن نبودم و با اجاره ی یه اتاق کوچیک در کنار صاحب خونه ی مهربون و شب ها با سیب زمینی و تخم مرغ آبپزی که همیشه توی قابلمه ی روی چراغم بود شکمم رو سیر می کردم.حالا فرصت برای درس خوندن داشتم و اگه وقت بیشتری میذاشتم میتونستم دو سه ساله دیپلم بگیرم و از کارگری خلاص بشم.دوستای خوب و اهل کتابی دور خودم داشتم و از زندگی الانم نسبت به گذشته راضی تر بودم.
با مقداری پول و چمدان کوچکم راهی روستا شدم.کرامت برای خودش مردی شده بود و سر و سامون گرفته بود و همراه زنش توی نصف خونه ی ما ساکن شده بودن.
ممدلی هم که حالا بیست ساله بود با زنش به همراه مادرش زندگی می کرد و من با جون و دل برادرهامو دوست داشتم.هنوز از اومدنم چیزی نگذشته بود که متوجه شدم زن کرامت دست کمی از شهرناز نداره و ظاهرا وقتی مارجان خونه نباشه دزدی هم می کنه.
تصمیمم برای خرید خونه جدی شد و برای دیدن کرامت به خونه اش رفتم.زن کوتاه قامتی داشت با صورتی سبزه که شرارت از ظاهرش پیدا بود.بعد از کمی نشستن و خوردن چای با کرامت از خونه خارج شدیم و به دور از چشم زنش پیشنهاد خرید خونه رو حتی با قیمت بیشتر از ارزشش بهش دادم تا حق برادری رو به جا آورده باشم و هم اون، هم ممدلی بتونن صاحب خونه زندگی بشن.کرامت و ممدلی با روی باز قبول کردن و با پولی که بهشون دادم تونستن یه خونه ی بزرگتر و دلبازتر توی روستا برای خودشون بگیرن و دو نفره به اونجا اسباب بکشن.
دوباره خونه ی یادگار آقاجانم برگشت به ما و لبخند از سر رضایت مارجان روی چهره اش نقش بست.
مدتی نگذشته بود که خبر اینکه شهرناز زیر گوش تک تک اهالی آبادی نشسته و گفته من سر برادرهام کلاه گذاشتم و خونه رو ارزون از چنگشون دراوردم پیچید.
مارجان هم از این پچ پچ ها و طعنه های مردم ناراحت بود که من برای حل کردن این مشکل به سراغ برادرهام رفتم.
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾