eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
از توی ایوون به اونا نگاه می کردم آقا داشت با عزیز و امیر حسام حرف می زدن ..فرح در فکر عشق و عاشقی بودو زیر درخت ها راه میرفت و شوکت و محمود آقا یک گوشه با هم حرف می زدن .. و بچه ها بازی می کردن اما  شیوا چی بگم که چه حالی داشت ؟ ...اون زمان خیلی این نا برابری به نظرم ظالمانه اومد ...اینکه روزگار بود یا عزیز نمی دونم ؛؛ اما بر سر شیوا آواری خراب شده بود  که حتی به خودش اجازه نمی داد مریض باشه و ناله کنه ... داشتم فکر می کردم ..مادر منم دستهاش یخ زده بودن ولی بازم سکوت می کرد و در مقابل این بی عدالتی اعتراضی نمی کرد ..فرح با این سن کم قربانی زن بودن شده بود ...با خودم گفتم : من می خوام پولدار و با قدرت  باشم ..من از خودم ضعف نشون نمیدم ...اونقدر قوی میشم که همه ی مردا ازم حساب ببرن ...و تا اون روز نرسه محاله با کسی عروسی کنمو این اولین باری بود که من این جمله رو در مورد خودم بکار می بردم .. عروسی ؛؛ با اینکه هر دختر بچه ای رویا پوشیدن لباس عروس داره  وبازی های روز مره ی اون خاله بازی و شیر دادن به عروسکش بود  . من معنای این چیزارو حس نکردم ..تا دست راست و چپم رو شناختم کار خونه می کردم و از برادرام نگهداری .. و هنوز دنیا رو نشناخته بودم که وارد دنیای پر از تلاطم شیوا شدم و خودمو فراموش کردم ... هیچوقت دل درست با یک عروسک بازی نکردم و مثلا برای زن همسایه چایی دروغی نریختم و عروسک های من بچه های واقعی بودن ..و خیلی زود تر از اونی که باید با واقعیت های زندگی روبرو شدم .. شیوا مریض بود و همه ی کار سنگین اون خونه و حتی کارای بچه ها به گردن من افتاده بود .. کسی ازم نمی خواست و بهم دستور نمی دادن همه چیز با محبت و احترام همراه بود وبا اینکه از خستگی شب ها خوابم نمی برد با دل و جون در حالیکه بشدت همشون رو دوست داشتم از صبح تا شب کار می کردم .. و در هر فرصتی به اصرار شیوا کنارش می نشستم و درس می خوندم .. اونم سعی داشت با رسوندن من به امتحانات متفرقه کارای بی منت منو جبران کنه ...اما نمیشد .. اون عید برای من فقط شده بود کار و کار .. آصف خان وقتی شنیدکه شیوا مریض شده چند روزی با  پسراش  اومدن ؛ اونم در حالیکه شیوا مدام درد داشت و نمی تونست کار خونه رو انجام بده ..و همه چیز به من نگاه می کرد ... موقع رفتن آصف خان خیلی از من تشکرو قدر دانی کرد  و گفت : آبجیم راست میگه تو دختر خیلی قابلی هستی اول خدا ؛؛دوم  شیوا رو دست تو می سپرم .. مراقبش باش دخترم ..درست رو هم بخون من می دونم تو از اون زن های قابل روزگار میشی .. به زودی آبجیم میاد تهران زندگی کنه فقط اون می تونه تو رو بکشه بالا ..و سرشو آورد توی صورت منو و آهسته در گوشم گفت : به ننه ی عزت الله رو نده زن نفهمیه ..اگر زیاده روی کرد حسابشو برس من پشت تو هستمخیلی از این حرفای آصف خان خوشحال شدم اما نمی دونستم همین حرف های ساده چقدر در آینده ی من موثر خواهد بود  طوری که از اون به بعد خودمم باور داشتم که می تونم آدم موفقی باشم .... عزیز هم که حالا فکر می کرد دیگه همه کارای اونو فراموش کردن چند روز یکبار خودشو می رسوند خونه ی ما و ناهار و شام میموند و من باید ازش پذیرایی می کردم ..در حالیکه اون تنها کسی بود که با من مثل مستخدم رفتار می کرد و توهین آمیز دستور می داد ...کلا می فهمیدم که می خواد بر اوضاع مسلط باشه و به ما بفهمونه اونو که تصمیم می گیره کی چیکار کنه ...حتی گاهی در مورد اثاث خونه و جابجا کردن اون نظر می داد و منو وادار می کرد با اون همه کاری که داشتم کاری رو که اون می خواست انجام بدم ..و شیوا بود که همش منو به آرامش دعوت می کرد و می گفت : عیب نداره وقتی رفت بزار سر جاش ...در حالیکه من  روحیه ی شیوا رو نداشتم و دلم نمی خواست در مقابل آدم زورگو سر خم کنم ..قبول می کردم تا اون آرامشش بهم نخوره .. این بود که با بی محلی و چشم و ابرو به عزیز  می فهمیدم که ازش بدم میاد و اونم اینو می دونست و زیر زیرکانه آزارم می داد ... هنوز می تونم اون روزا رو به خوبی جلوی چشمم مجسم کنم .. دنیای من دوپاره شده بود یکی واقعیتی که در اطرافم می گذشت و اون یکی حال و هوای جوونی و شادی که من داشتم ...؛؛  بهار بود و بوی خوش شکوفه ها همه ی فضا رو پر کرده بود و من که عادت نداشتم همیشه در حال غصه خوردن باشم ..به محض اینکه فرصتی پیدا می کردم از این دنیا دور میشدم و میرفتم به شهر قصه ها ..به شهر پری ها .. دختر شاه پریون که با بالهای نامرئی می تونست همه جا بره و بین گلها از این طرف به اون طرف از عشق شاهزاده مستانه آواز بخونه  ؛؛که حالا می تونستم صورت اون  شاهزاده  رو جلوی چشمم مجسم کنم ؛؛ و  آقا پادشاه و عزیز جادوگرِ قصه های من شده بودن .تا اواخر ادریبهشت بود ؛من صبح ها بعد از نماز دیگه نمی خوابیدم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مال خودش بود و برای من گذاشته بود و اون روزا خیلی به دردمون می خورد و چون همش در فکر رفتن بودم دیگه دنبال کاری که توی تهران پاگیر بشم نرفتم .. اون  روز هوا آفتابی بود،ننجون جلوتر رفت به حمامی که سر همون کوچه ی ما بود تا  قرق کنه ؛ و همه جا رو پرمنگنات بزنه .. و ما تا بچه ها رو آماده کردیم و ناهار ظهر رو برداشتیم ..حدود ساعت ده صبح بود .. من بمانی رو روی سینه ام گرفته بودم  و  فخرالزمان و نزاکت دنبالم بودن ..تا پامو گذاشتم بیرون دیدم  یک ماشین از سر کوچه  بهم نزدیک میشه. اولش به خاطر گلی بودن اطراف ماشین متوجه نشدم وقتی رسید علیرضا رو پشت فرمون دیدم که یک نفر کنارش دستش نشسته بود چند بار پلک زدم تا اونچه رو که می دیدم باور کنم .. همین طور که بمانی توی بغلم بود، سرجام خشکم زده بود آنا از ماشین پیاده شد و در حالیکه به عادت خودش سرشو رو به آسمون بلند کرده بود و دستهاشو برای به آغوش کشیدن من باز، با بغضی که صورتشو قرمز کرده بود به ترکی گفت: بیا که دلم برای ترکیده ،بیا مادر که طاقتی برام نمونده ،وای ،وای مادر ،همون طور با  بمانی دویدم به طرفش و در یک چشم بر هم زدن همدیگر رو محکم در آغوش گرفتیم ،آنا چشمهاشو بسته بود فقط می گفت وای ،وای مادر ولی من می خندیدم و اشک می ریختم  و به سر و روی هم بوسه می زدیم  هنوز باورم نمی شد که آنا حاضر شده باشه بیاد تهران ،این برای من یک آرزوی دست نیافتی بود و باز اینم مدیون علیرضا شده بودم و اون در حالیکه می خندید و از کاری که کرده بود خوشحال بود اومد جلو و گفت : یکم دیر شد، ببخشید که نتونستم به خاطر برف زودتر آنا رو بیارم. گفتم : به خدا نمی دونم چی باید بگم ، ولی این کار تو واقعاً محشر بود ،آنا بمانی رو ازم گرفته بود و می بوسید و می بویید ،بعد همینطور که اونو تو آغوشش گرفته بود با فخرالزمان و نزاکت خانم روبوسی کرد و همه با هم رفتیم توی خونه . علیرضا و نزاکت خانم چیزایی که آنا با خودش آورده بود رو میاوردن ،از گوشت و کره و نون و پنیر و ماست گرفته تا قالیچه های دست باف و دست دوزی شده هایی که برای من دوخته بود و وقتی از ایل جدا شدم همه رو جا گذاشته بودم ،یکی از چیزایی که ایلاتی ها خوب یاد می گیرن دل نبستن به مال دنیاست،شاید اگر آنا وسایل منو نمیاورد هرگز بهشون فکر نمی کردم و کلی از اون پیشکش ها رو برای شازده آورده بود که گذاشت کنار ولی ،من فوراً یک مقدار از هر چیزی که آورده بود گذاشتم برای ملک خانم که علیرضا با خودش ببره هر چند که نمی تونستم جبران محبت های اونو بکنم... در حالیکه نمی دونستم ملک خانم نظرش در مورد کارایی که علیرضا برای من می کنه چیه . علیرضا مثل همیشه خودش از کاری کرده بود رضایت داشت و مرتب می خندید ولی این بار همراه با نگاهی بود که من ازش فرار می کردم ،اون همیشه کاری می کرد که منو توی معذوریت اخلاقی قرار می داد و نمی تونستم باهاش قاطع برخورد کنم... وقتی یکم از آنا و علیرضا پذیرایی کردیم تصمیم گرفتیم همه با هم بریم حمام که ننجون اونجا منتظرمون بود و علیرضا رو هم با کلی تشکر و شرمساری بدرقه کردیم و رفت . آنا توی حمام برام تعریف کرد وقتی تو رفتی اوضاع ایل خیلی بهم ریخته بود تیمور نمی تونست خودشو جمع و جور کنه و به خاطر آماده باشی که داشتیم از کار افتاده بودیم و همینطورم شد ، یک روز یک عده ای اسلحه بدست ریختن و همه جا رو زیر و کردن تا تو رو پیدا کنن ،البته چیزی نمی گفتن و فقط می گشتن اما ما می دونستیم که برای چی اومدن ،درگیری شد ولی کسی کشته نشد. چند روز بعد به پایین کوهی ها حمله کردن به هوای اینکه تو رو اونجا پیدا کنن . اون روز دونفر از نیرو های دولتی و سه نفر از ایلاتی ها کشته شدن و تا همین چند وقت پیش مرتب همه ی طایفه ها و تیره ها درگیر بودن و آرامش نداشتیم ،اما مدتی هست که کسی سراغون نیومده و با خیال راحت کوچ کردیم ،من نمی دونم این آقای علیرضا چطوری جای ما رو پیدا کرد چون ما هنوز برنگشته بودیم به بالای کوه ،نمی دونی چه حالی شدم وقتی بهم گفت که تو آبستنی و به من احتیاج داری, دیگه  دلم طاقت نیاورد و دوری توام که داشت منو می کشت نمی دونی شبانه روز گریه می کردم و دلواپست بودم  وقتی ازم خواست باهاش بیام معطل نکردم ،بهم قول داده خودش منو برگردونه ،خیلی پسر خوبی بود و تا اینجا بهم رسیدگی می کرد ،من که همش دعاش می کنم . اونشب خیلی دیر خوابیدیم و دور آنا نشسته بودیم و حرف می زدیم و من بعد از مدت ها سرمو آروم گذاشتم کنار سرشو دست روی کمرش انداختم و خوابیدم یک خواب راحت در آغوش مادرم جایی که نظیرش برای هیچ کس توی دنیا نیست . آنا با اومدنش زندگی منو زیر رو کرد انگار دیگه چیزی از خدا نمی خواستم. اون با سلیقه ای که داشت توی خونه برامون غذاهای قشقایی می پخت و به بمانی رسیدگی می کرد ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رو به روم ایستاد:دوست داشتن رو نمیدونم چیه ،اما واسش یه دختری بگیرید که خوشبختش کنه،که صدای خنده ها وخوشبختیش تا ایل ما هم بیاد، نذارید موهاش سفید بشه بدون زن وزندگی... خدایا این دختر چی میگفت؟چشماشو از من میدزدید ولب لرزونش تکون میخورد... فشردمش به سینه ام:به جون حامین،شما سهم همین،نترس و به من اعتماد کن... پاهاشو روی زمین میکشید و همراه من شد...اسدخان هنوز داشت صحبت میکرد وآقاپرویز چشمش به قالی بود....سمت مردها رفتم وکنار آقاپرویز نشستم...دست گلی توی دستم میلرزید... دستشو نوازش کردم:آقا پرویز؟ خودشو عقب کشید وبا دیدن ما گفت:بله خانم... تعجب کرده بود، اما دیدن گلی کنار من و بودن ما روی قالی مردها... آب دهنمو قورت دادم:با دخترخانمتون صحبت کردم، میگه اجازه من دست پدرمه،دست مادرمه،میگه پدرم زحمتمو کشیده هر چی نظرشه روی جفت چشمامه... آقاپرویز با تعجب به گلی نگاه کرد:دخترم این حرفهارو تو زدی؟؟یعنی دیگه حالت خوب شده؟؟ میدونستم مردم ایل درباره گلی میگفتن جنزده شده، اما چه کسی از دل این دختر خبر داشت؟؟ گلی با سکوتش به سوالهای پدرش جواب داد... آقا پرویز خوشحال گفت:دستت درد نکنه خانم ،نمیدونم چطور راضیش کردین اما هم من وهم مادرش موافیقیم.... صدای کلل به گوشم رسید...از گوشه چشم زنعمو گوهر رو میدیدم که اشک شوق میریخت...طلا نداشتم به گلی بدم .خواهر داماد بودم، اما چیزی دستم نبود که به رسم ایل گردن عروسمون بندازم،زنعمو هم هیچ وقت طلا نداشت،همه پولاش یا لباس تن من میشد یا طلای اویز گردنم... پیشونی گلی رو بوسیدم:مبارک باشه،حتما با خانواده خدمت میرسیم،ممنونم که روی منو زمین ننداختین، امیدوارم لایق اعتمادتون باشیم... اسد خان بلند شد از جیبش بسته اسکناسی بیرون کشید، دور سر گلی چرخوند و توی هوا پرتشون کرد...قالی شد پر پول ،بچه ها جیغ میکشیدن وپول جمع میکردن با خوشحالی... گلی رو کنار زنعمو نشوندم، به چادر برگشتم اصلا یادم نمیومد طلاهامو کجا گذاشتم ،همه چی رو بیرون ریختم و بقچه هامو باز میکردم که انگشتری روبه روی صورتم اومد... ایلدا بود وگفت:یادگار مادرته،اگه عمرش به دنیا بود حتما انگشتر خودش رو دست گلی مینداخت... انگشتر زیبایی بود...ایلدا چشماشو بست.... کنار گلی نشستم، انگشتر رو که انگشتش کردم صدای کلل پیچید وهمه با تبریک بلند شدن... باران چقدر آرام بود، شاید هم اینجا احساس راحتی نمیکرد، بلاخره دختر عابدخان بود ومردم همه رنج دیده بودن از پدرش... همه به چادرهاشون برگشتن...زنعمو وعروسها هم به چادر خودشون... دوقلوها توی گهواره بودن وخواب به چشمشون نمیومد...دانیار جا پهن کرد:دیدم دستت سمت گردنت رفت اما ...بقیه حرفشو خورد... من اویز گردنی یادگار خانوادگیم رو فروخته بودم ،ولی از بابتش پشیمون نبودم چون لازم میدونستم اون لحظه... به بچه هام نگاه کردم:همینکه بچه هام سالمن،شوهرم بالا سرمن،خونه ام پر از آرامشه به دنیا می ارزه... خیلی وقته که دانیار منو بیشتر از خودم میفهمید... چشمام گرم خواب شد ... با صدای نق نقی چشم باز کردم ،زنعمو زیور داشت بچه هارو باز میکرد از گهواره... چشمامو بستم ... لحاف رو کنار زدم که با دیدنم گفت:گرسنشونه.... همزمان هر دوشون رو شیر میدادم که زنعمو گفت:موقع شیر دادن نذار احدی چشمش به شیرخوردن بچه ها بیفته... میدونستم حرفش بیدلیل نیست چشمی گفتم... شیر که بهشون دادم زنعمو گفت:تو برو بخواب،من پیششون میمونم... خجالت زده سرمو پایین انداختم که چونمو بالا داد:بخاطر بچه هاست که میام وگرنه من هم اجازه ندارم بیخبر وارد چادرت بشم، اما چون تازه زایمان کردی باید کنارت باشم پس حالا بدون سرخ وسفید شدن برو بخواب...خواب از سرم پریده بود اما اخم زنعمو باعث شد برگدم سرجام... وقتی چشم باز کردم مجمع صبحانه توی چادر بود نه دانیار بود ونه بچه ها... صورتمو شستم بیرون که زدم با دیدن ساواش جیغی از شوق کشیدم...داشت با دانیار حرف میزد دستش روی شونه دانیار بود که با جیغ من یه قدم به عقب رفت... بلند گفت:این که مادر هم شده اما هنوز عاقل نشده که... دانیار یه مشت حواله ش کرد هر دو باهم خندیدن... چه ذوقی داشتم از دیدنش ،گفت:جان شوهرت اینجوری میدوی اگه بیفتی منو با یه ایل درمیندازی،شنیدم صلح برقراره... لب زدم:نسبی آره،خوب موقعی اومدی آخه عروسی داریم... گفت:اول از همه دلم واسه بچه هاتون تنگ شده،دل توی دلم نیست ببینم پسراتون چه شکلی ان... خندیدم وباهم به چادر رفتیم... با دیدن بچه ها نفس عمیقی کشید، اونم مثل بقیه به شباهت بی مانند بچه ها پی برده بود... مجمع صبحانه رو وسط چادر گذاشتم:بیاید صبحانه بخوریم ،ساواش این بچه ها همه اش بیدارن،بیدار که شدم نبودن ،پیشتون بودم ،زنعمو آوردشون توی چادر... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾