eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
460 عکس
796 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
اون میگه شیوا مدت هاست که درد داره ..اونم درد شدید  وحشتناک . سِل استخون گرفته ..ای خدا ..ای خداااا حالا من چیکار کنم؟ ..باید بیمارستان بستری می شد تا آمپول هاش به موقع بزنه ..ولی دکتر می گفت  ..شب عیدی برای روحیه اش خوب نیست  ببرش توی خونه و همونجا ازش مراقبت کنین اما باید خیلی مراقب باشیم ... در حالیکه حالم از آقا هم بدتر بود گفتم : خودشم می دونه ؟ گفت : آره ..دکتر می گفت عجب تحملی داره ..این درد رو کسی تا حالا نتونسته تحمل کنه و فریاد نزنه ..تو که روزا باهاش بودی نفهمیدی  درد داره؟ ناله نمی کرد ؟ گفتم : چرا ولی نه تا این اندازه ..فقط همیشه توی خواب اونقدر ناله می کرد تا بیدار میشد ..خودشم می فهمید و وقتی منو نگران می دید می گفت خواب دیدم .آقا در حالیکه نمی تونست جلوی خودشو بگیره و مثل بچه ها گریه نکنه گفت : باید خیلی مراقبش باشیم ..ما خوبش می کنیم ..دکتر گفت اگر چیزایی که میگم رعایت کنین بیماری غیر قابل علاجی نیست ...گلنار من و تو اونو خوبش می کنیم ..مگه نه ؟ ما با هم می تونیم ..تو یکبار این کارو کردی دوباره هم می تونی ..ازت خواهش می کنم همه ی حواست به اون باشه ..ای خدا دارم دیوونه میشم ..آخه چرا ؟ مگه اون چیکار کرده که  اینقدر بهش درد دادی ..هنوز نتونسته جذام رو فراموش کنه ..حالا این ؛؛ ای خدا بزرگیت رو شکر ولی بهم بگو آخه چرا شیوای من باید اینطوری بشه .گفتم : آره آقا , آره خوبش می کنیم ..ما با هم خوبش می کنیم ..گفت : خدا رو شکر تو رو دارم ..یکبار تو شیوا رو خوب کردی و به من برگردوندی ..گلنار دوباره این کارو بکن ..بهش روحیه بده ..تو می تونی چون من داغونم ..نمی تونم درد و اونو تحمل کنم .. در حالیکه باز یکبار دیگه دلم به حالِ آقا بشدت می سوخت گفتم : این حرف رو نزنین شیوا اون همه درد رو تحمل می کنه که شما رو ناراحت نکنه ..شما هم باید نزارین اون ناراحتی شما رو بببنه ..بزارین فکر نکنه ما ازش نا امید شدیم ..من می دونم که خوب میشه ولی اون به خاطر شما داره زندگی می کنه ..این شما هستی که باید بهش کمک کنی ... شیوا اونشب دیگه بیدار نشد ..و منو و آقا هر کدوم یکطرف کرسی نشسته بودیم و دوباره خونه ی ما پر از درد و غم شده بود ..غیر از دردی که توی سینه ام نشسته بود به این فکر می کردم کاش عزیز نمی فهمید و دنبال کلماتی می گشتم که اینو از آقا بخوام .. داستان تا آخر شب که می خواست بره بالا  ..گفتم آقا ؟ و همزمان اونم برگشت گفت : گلنار ؟ ..گفتم بله ..گفت : تو اول بگو چی می خواستی بگی ؟ گفتم نه شما بگو ...گفت : لطفا به فرح و امیر حسام نگو مریضی شیوا چیه ..نمی خوام به گوش عزیز برسه ..می فهمی که چی میگم ؟..گفتم : خیلی ممنونم آقا منم همینو ازتون می خواستم ...سری تکون داد و گفت : ای داد بیداد ..باید خودم می دونستم که تو حواست هست ..بازم تو رو دست کم گرفتم ..واز پله ها رفت بالا ..دوباره صداش کردم آقا ؟ میشه من و شما هم به روی خودمون نیاریم ..باهاش مثل مریض رفتار نکنیم ؟ نگاهی از اون بالا به من کرد و به راهش ادامه داد ...روز بعد شنبه بود و شب عید ..آقا رفت بیرون مدتی طول کشید تا برگشت ..من تمام تلاشم رو می کردم رفتارم با شیوا فرقی نکرده باشه و اون احساس نکنه که چقدر براش نگران و ناراحتم ...حتی وقتی می خواست ناهار رو خودش درست کنه حرفی نزدم ولی سعی می کردم کمکش کنم چون  گاهی می دیدم که دستشو می گیره به دیوار و حالا می فهمیدم که از درد این کارو می کنه ..آقا نزدیک ظهر با دست پر اومده بود ..خیلی چیزا رو که برای عید می خواستیم خریده بود و یک تلویزیون ..اون رادیویی که می گفتن آدم ها رو توش نشون میده ...و فورا اونو روی یک میز گذاشت توی اتاق روبروی جایی که شیوا زیر کرسی می نشست و تا بعد از ظهر نصبش کرد...ذوق دیدن تلویزیون که اون زمان خیلی برامون عجیب و باور نکردی بود سر ما رو حسابی گرم کرد بود. شیوا بچه نبود و می دونست که من و عزت الله خان چقدر هواشو داریم ولی نه اون به روی خودش میاورد نه ما ..اونشب برای اولین بار دور هم در حالیکه آقا کنار شیوا نشسته بود و شیوا  سرشو روی بازوی اون گذاشته بود تلویزیون تماشا کردیم اما من گاهی به صورت معصوم و بی گناهش خیره میشدم و می فهمیدم  درد داره  ..موقع سال تحویل که نزدیک سحر بود شیوا حالش خوب بود یا بازم داشت تظاهر می کرد که ما رو خوشحال نگه داره اما همینقدر هم برای من امیدوار کننده بود   ..آقا نمی دونم به چه دلیل وقتی سال نو شد و عیدی های ما رو داد بدون توجه به حال شیوا گفت : شیوا جان عزیزم ؛ اینی که میگم مجبور نیستی قبول کنی ؛؛  اگر دلت می خواد و فکر می کنی اذیت نمیشی  امروز بریم به دیدن عزیز..وای با شنیدن این حرف  مثل اینکه یکی منو به برق وصل کرده بود و منتظر موندم ببینم شیوا چی میگه ؛؛ ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یک چیزی به ذهنم رسید و فورا با فخرالزمان در میون گذاشتم و گفتم : بیا خودت معلم شو ؛ اصلا بیا خودمون یک مدرسه باز کنیم .. یک فکری کرد و گفت : به این آسونی ها نیست .. بدبختانه من و تو پایین پایین ها  جامون نیست بالا بالا ها راهمون نیست ..شدیم عینهو شتر مرغ ؛ تا راه بیفتم برای کار, انگشت نمای خلق عالم میشم ... گفتم : تو تحصیل کرده ی فرنگی به این خوبی هم به من درس میدی اینطوری که دست روی دست بزاریم و طلاهامون هم تموم بشه؛؛ دستمون رو جلوی کی دراز کنیم ؟ اصلا گیرم که شازده بهمون داد؛  خب تا کی ؟نباید برای زندگیمون یک کاری بکنیم ؟ تو دوتا و من یک دونه بچه داریم .. گفت :منظورت اینه که مدرسه باز کنیم , نه  نمیشه ..اصلا چطوری ؟تازه مدرسه در آمدی نداره مردم نمی زارن دختراشون درس بخونن .. میگن گناهه.. دختر خوب نیست سواد دار بشه ,  گفتم : برای چی ؟ گفت: یک نگاهی به خودت و من بنداز الان به چه جرمی خونه نشین شدیم ؟ نه من حوصله ی حرف و حدیث های بعدی شو ندارم ... گفتم : گوش کن به حرفم تا یکی قدم بر نداره قدم دوم رو کسی بر نمی داره ..بیا ما این دنیا رو عوض کنیم ..بیا  این سد های احمقانه رو خراب کنیم و اقلا به خودمون ثابت کنیم که وجود داریم ..اصلا  هر چی طلا داریم یکجا می فروشیم  .. توام که  این همه دوست و آشنا داری ..یک جایی رو کرایه می کنیم و اجازه ی کار می گیریم تا همت نکنیم هیچ کاری درست نمیشه ؛؛ما شروع می کنیم میریم جلو اگر شد که چه بهتر اگر نشد میشیم مثل حالا چیزی رو از دست نمیدیم .. گفت : من جراتشو ندارم توام که شکمت بالا اومده  .. گفتم : جرات نداری ؟ باشه من امتحانم رو دادم و قبول شدم هر طوری شده بر می گردم پیش آنا .. باور کن دارم از دوریش دق می کنم ..دلم می خواد موقع زایمانم  پیشم باشه .. گفت :  اگر تو می خوای بری پس منم بر می گردم خونه پدرم و دیگه نیازی به باز کردن مدرسه ندارم ..گفتم خودت می دونی که به خاطر ایلخان و خاطرات اون دیگه دلم نمی خواد برگردم و جدا شدن از تو برام سخته ولی من باید مادرم رو ببینم ...  فخرالزمان هر وقت من حرف از رفتن می زدم بشدت اوقاتش تلخ می شد و موضوع  رو عوض می کرد ..و راستش منم دوست نداشتم از اون جدا بشم .. درست یادمه بیست و هفتم آبان بود شب قبل فخرالزمان حال خوبی نداشت؛ می گفت که احساس می کنم تب دارم و سرفه می کرد .. اما نیمه های شب از صدای ناله هاش بیدار شدم و دیدم توی تب داره می سوزه .  تا خود صبح  من و ننجون بالای سرش بودیم و هر کاری می کردیم تا تبش کم بشه اونقدر بالا بود که هذیان می گفت و مرتب با جمشید حرف می زد   .. گاهی بهش فحش می داد و گاهی گله می کرد ؛به محض اینکه هوا روشن شد لباس پوشیدم و رفتم دنبال حکیمی که قبلا یکبار اردشیر رو برده بودیم پیش اون جاشو بلد بودم و زیاد دور نبود  .. برف کمی روی زمین نشسته بود و هنوز درشکه ای توی خیابون نبود .. خب اون زمان ما لباس بلند می پوشیدیم و من هنوز کفش مناسبی برای راه رفتن توی برف نداشتم، همینطور که شلپ و شلوب پامو می زدم توی آب و برف، می رفتم به طرف خونه ی حکیم تا بیارمش بالای سر فخرالزمان، خونه ی حکیم دورتر از اونی بود که فکرشو می کردم و شایدم  هوای سرد صبح و پای یخ کرده ی من که داشتن از سرما بی حس می شدن این راه رو بیشتر به نظرم طولانی می کرد ؛ وقتی به خونه ی حکیم نزدیک شدم، عجیب ترین اتفاق زندگی من افتاد. با اون حال و دامنی که پایینش خیس شده بود نفس زنون رسیدم، وقتی پیچیدم توی کوچه ای که خونه ی حکیم توی بود، ماشین علیرضا رو دیدم و خودشو که جلوی در منتظر ایستاده بود،صورتش به طرف من بود ولی با حالی که من داشتم وشکمی که بالا اومده بود و معلوم بود یک زن حاملم و  نصف صورتم رو با شال گردن پوشونده بودم منو نشناخت ،تا رسیدم کنارش  و گفتم: سلام شما اینجا چیکار می کنی ؟ مثل برق از جاش پرید و با هیجان گفت : ای سودا!! واقعاً تویی ؟خودتی ؟ گفتم : آره اومدم دنبال حکیم. گفت : تو چرا ؟ نزاکت و یا ننجون رو می فرستادی ، اصلاً  برای کی حکیم می خوای ؟ گفتم : فخرالزمان بد جوری مریض شده، من  اینجا رو بلد بودم ،تو چرا اومدی دنبال حکیم ؟ گفت : مادرم  مریض شده الان دو روزی میشه فکر می کردیم سرما خورده ولی از دیشب تب زیادی کرده و میگه بدنم درد می کنه و مدام بالا میاره ،دیشب اصلاً نخوابیدیم، منتظرم حکیم لباس بپوشه و بیاد بیرون. گفتم : حالا چیکار کنیم کدومشون واجب ترن ؟ گفت : تو برو توی ماشین بشین بخاری رو بزنم گرم بشی داری می لرزی حالا تو مریض نشی خوبه و اون موقع بود که متوجه شکم من شد. با تعجب نگاهی که معلوم بود هزار سئوال توش هست ولی چیزی نگفت در ماشین رو باز کرد ،از خدا خواسته نشستم روی صندلی تا گرم بشم ، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت: بله بفرمایین .یهو با رو در بایستی گفت حاج خانم شما منو نشناختین ؟ عفت گفت نه والا .. گفت:من پسر سکینه خانمم.. یهو عفت گفت: وای بجا نیاوردم چرا انقدر پیر شدین ؟بعد با حالت سادگی خودش گفت مادرت چطوره ؟ خوبه ؟ گفت مادرم عمرشو دادبه شما.. گفت عه ،راست میگی ،کی ؟ گفت:چند ساله بعد عفت گفت راستی با حاج آقاچطوری آشنا شدین ؟ محسن گفت جریانش مفصله .. من کم کم داشتم از استرس میمردم گفتم نکنه چیزی بگه جریان چند سال پیش لو بره اما عفت سر صبر داشت باهاش حرف میزد، من وسط حرفشون پریدم گفتم آبجی جان بریم حاج آقا منتظرن ..عفت کیفش رو برداشت و گفت با اجازه شما ،و هردو بسمت در رفتیم عفت جلوتر رفت، محسن یه ورق تو دستش بود که بسرعت بسمت من اومد آرام گفت بخونش … نمی تونستم مقاومت کنم که نگیرمش بخاطر اینکه میترسیدم عفت ببینه نامه رو لب جیب کیفم فروکرد و من بی اعتنا از کارش گذشتم .قلبم تند تند میزد وارد ماشین که شدیم کاغذ رو فشار دادم رفت ته کیفم ..ولی دوست داشتم هرچه زودتر بخونه برسم و‌نامه رو‌بخونم ببینم توش چی نوشته ..وقتی جلو خونه رسیدم عفت گفت حبیبه برو کارهاتو‌بکن امشب با علیرضا بیاین خونه ما … گفتم نه خیلی سرم درد میکنه ،امشب نمیام اما قول میدم فردا شب حتما میام اونم قبول کرد و با آقاجان رفتندو بیخیال من شدند ..فوراً به اتاقم رفتم لباسهامو عوض کردم وبه سراغ کیفم رفتم … براستی من چیم بود ؟ خودمونی تر بگم چم شده بود؟ بخودم میگفتم آرام باش زننننن ! مگر دختر چهارده ساله شدی حواست هست پنجاه ویک سالته زن ….دروغ نگم میخواستم بدونم چی نوشته در نامه رو باز کردم اینجوری شروع کرده بود …بنام خدا ..خدایی که بعد از سالها منو باز به تو‌رسوند حبیبه یادته سر خاک شوهرت روز آخر بهت گفتم آدرس خونه ات رو بهم بده گفتی من بلد نیستم ؟ اما من براحتی در جایی که مأمن أمن تو‌بود نفوذ کردم، وقتی تو از شهر ما رفتی آسمون شهر رو‌نگاه نمیکردم وبا خودم هم قهر کرده بودم از خدا گِلایه میکردم میگفتم خدا این دختر که قسمتم نشد، حداقل میگفتم زیر سقف یکی از این خونه های شهرمه و میدونم تو اون خونه اس ،اما این هم از من گرفتی ! تصمیم گرفتم یه جوری خودمو از بین ببرم تا اینکه یکروز حاج خلیل مهربون رو دیدم ..بعد نوشته بود میدونی که سر شناس بود و شهر ما کوچیک …یکروز ازش پرسیدم کجا میری ؟ چرا تو همه جای محل هو چو شده که تو داری از این شهر میری ! با مهربونی گفت که من دختر خوانده ای دارم و بخاطر اون دارم از اینجا میرم، منم بعدها ازش خواستم منهم با خودش ببره تهران و بعد براش تمام عشقم رو تعریف کردم ،اما نگفتم تو بودی گفتم دختری در روستای ما که خیلی هم زیبا بودکه برای همیشه از دستش دادم دیگه نمیخوام اینجابمونم .. بعد چند نقطه گذاشته بود و گفته بود نترسی اصلا اسم تو رو‌نبردم اونم وقتی دید من یک دلشکسته هستم،بهم قول داد وقتی کارخانه اش را راه اندازی کرد منو خبر میکنه و این شد که من الان در خدمت حاج خلیل هستم و بعدها بهم گفت اگر خانه داری، خانه ات رو بفروش و در نزدیکی ما خانه بخر و من هم مغازه و خانه ام رو فروختم و در نزدیکی تو !!!!! بله تو !!!خونه ایی کوچک خریدم و الانم در خدمت حاج آقا هستم ..حالا همه چیز رو برات گفتم بهتره بدونی تا روزیکه زنده ام هر جا بری دنبالت میام..نامه روتا کردم ودر کمدشخصی خودم گذاشتم روی تختم دراز کشیدم و مات زده به سقف نگاه کردم انگار تازه شروع دردسرهام بود با خودم گفتم خدایا توبه به درگاهت این دیگه چی بود سر پیری‌‌‌.. روزهام با استرس و ناراحتی میگذشتن هیچ حرفی برای گفتن نداشتم تو‌سکوت بودم بیشتر دوست داشتم در خلوت خودم باشم تا در جمع …یکروز همینطور که حال و روز خوبی نداشتم عفت بهم زنگ زد با ناراحتی گفت حبیبه حال حاج خلیل بهم خورده سریع خودتو برسون به علی اکبر هم زنگ زدم بیاد تو هم بیا …فوری به پری گفتم پری جان برام یه آژانس بگیر حاج خلیل حالش بد شده فورا ًبا آژانس به اونجا رسیدم‌‌ علی اکبر اونجا بود صداش رو می شنیدم همش میگفت تکونش ندین زنگ بزنید اورژانس بیاد ..علی اکبر رنگ به رو نداشت آروم گفتم علی اکبر طوری شده ؟ چیزی میدونی؟ گفت نه مادر بره بیمارستان بهتره …اما دروغ میگفت فهمیده بود که حال حاج خلیل بدتر از اونیه که ما میدونیم رحمان رنگش پریده بود، اورژانس وارد خونه شد و حاج خلیل رو با برانکارد بردن، موقعیکه میخواستن ببرنش دستش یهو شل شده بود و بی جان افتاد ..من یهو جیغ زدم گفتم چرا دستش انقدر بی جونه ؟ اما هیچکس هیچی نگفت،آقای دکتر گفت ببخشید پاشون مصنوعیه ؟ علی اکبر گفت بله ! گفت :درش بیارین اینطوری بهتره … رحمان به سمت پدرش رفت پای مصنوعی رو در آورد و یهو زد زیر گریه ! عفت گفت چی شد مادرجان ! ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میدونم ممکن بود هر اتفاقی بیفته،میدونم ومیفهمم این مدت خیلی حرف شنیدی ولب باز نکردی ،اما اگه دهن به دهن بپیچه گلی مسبب این همه بلا بوده،مردم راحتشون نمیذارن واز اینجا بیرونشون میکنن، هم خودش و هم بچه هاشو،یعنی گناه اونو پای اولادش هم مینویسن ودیگه اینجا جایی ندارن... دانیار سرفه ای کرد:اما نمیشه که فقط آساره چوب بیگناهیشو بخوره،زن من هم جونش و هم آبروش در خطر بود ،اگه توی اون خونه آسیبی بهش میرسید، کی میتونست جوابگو باشه؟اگه توی امامزاده خودش یا بچه ها....چشماشو محکم بست و دندوناشو روی هم فشرد... عمو لهراسب دست روی مشتهای فشرده دانیار گذاشت:درد که نداری؟حالت خوبه؟؟ دانیار چشمهای سرخ تب دارشو به عمو لهراسب دوخت، که عمو شرمنده سرشو پایین انداخت... خانبابا که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت:هرکاری خودتون صلاح میدونید انجام بدین، بلاخره مسبب سختی های این مدت آساره بودن، پس ما نمیتونیم شما رو مجبور به کاری کنیم ،چون نه جای شما زندگی کردیم ودر تنهایی وغمتون شریک بودیم، پس اون کاری که دلتون رو آروم میکنه انجام بدین.... خانبابا بچه هارو بغل گرفت وگفت:میرآقا حالش خوبه ،فقط یه مدت پسرش با خودش برده روستا که کنارشون باشه، برای همین خودم توی گوش بچه ها اذون میگم....باصدای آروم شروع کرد اذون گفتن...پیشونی بچه هارو بوسید:اسم مبارکشون رو انتخاب کردید؟؟ از بس فکرمون درگیر بود، تازه یادمون افتاد اصلا بچه هامون اسم هم نداشتن... دانیار لبخند خاصی زد:خوشحال میشیم شما واسشون اسم انتخاب کنید... خانبابا دستی به سر بچه ها کشید:اگه بخوام اسم سهراب رو انتخاب کنم زیور خانم هر بار با شنیدن این اسم غمگین میشه، پس بهتره برای نوه سهراب خان اسم دیگه ای انتخاب کنیم... عمو رشید از جیبش دستمالی دراورد وزیر گهواره بچه ها گذاشت:اسم دانیال همیشه ورد زبون سهراب بود... خانبابا رو به یکی از پسرام که شکل عمو سهراب بود گفت:پس ماه ایل میشه دانیال... عمو لهراسب به پسر دیگه ام اشاره زد:شهریار هم اسم قشنگیه وبرازنده... خانبابا به پسر دیگه ام که به پدرش برده بود گفت:این خانزاده زیبا هم میشه شهریار ایل... عمو ها خندیدن وخوشحال بودن ،اما غم ونگرانی از آینده توی چشمهاشون بیداد میکرد، دیر یازود میپیچید چه خبره واونوقت بود که نگرانی ها جامه عمل به تن میکردن... من حالم خوب بود ،بچه هام خوب بودن وشوهری که توی اون اتفاق حافظشو به دست آورده بود....نفسمو رها کردم وگفتم:حالا که همه خوشحالن از دلم اومد بگم من هیچ گله ای از هیچ کس ندارم، در ضمن خانبابا تموم لحظه هایی که باحرفهای دیگران دلم میلرزید این شما بودین که یه لحظه هم بهم شک نکردید وکنارم موندین ،راه رو روش زندگی کردن یادم دادید، عمو ها هم تموم مدت مراقبمون بودن، پس هیچ وقت نگید گرفتاری هامون رو به تنهایی به دوش کشیدیم، این شما بودین که بدتر وسختتر از ما در عذاب بودین اما حالا همه غمهاتون رو فراموش کردید و نگران آینده این خانواده هستید،پس من چطور فقط به فکر خودم باشم وگذشت شما رو فراموش ؟؟حتما شما از چیزایی خبر دارید که ما حتی فکرش هم نمیکنیم، پس همونطور که خدا دل منو شاد کرد، من هرچی بدی وتهمت برام بوده رو میبخشم به خدا که توی همه حال هوامو داشته،هم مراقب خودم بوده هم عزیزانم.... عمو ها سرشون رو پایین انداختن ،حتی خانبابا.... دانیار نگاهم میکرد ،چشماش از شدت غم سرخ شده بود... لبخندمو بهش هدیه دادم .. اسم پسرام شد دانیال وشهریار... عموها پسرامو دست به دست میکردن و بعد بوسیدن پیشونیشون چیزی رو لای قنداق بچه ها میذاشتن،میدونستم چشم روشنی همراهشون آوردن..عمو رشید خطاب به دانیار گفت:طبق رسم ورسوم باید جشنی گرفته بشه و بچه هات به همه معرفی بشن، حتما در اینباره مفصل باید باهات صحبت کنم... هنوز هم فکر میکردن دانیار فراموشی داره... عسلهای دلم کیلو کیلو آب میشد...لبهامو روی هم فشردم وبا نفس آرومی گفتم:یه خبر خوب دیگه هم داریم... عمو جمال نگاهم کرد:جان عمو... اینکه شده بودم جان عمو،اینکه اینطور با صلابت نگاهم میکرد و بهم میفهموند واسش مهمم،خیلی حالمو خوب میکرد و حس میکردم از بعد زایمانم چقدر بزرگتر شده ام.. به دانیار نگاهی انداختم:دانیار حافظه اش برگشته، اونم هم با اون اتفاق توی امامزاده،سردردش برای همین بود... خانبابا بلند شد وکنار دانیار به زانو نشست که چشم به چشم شدن...هیچ کدوم حرف نمیزدن، شاید هم میزدن ومن نمیشنیدم...با فرو رفتن دانیار توی آغوش خان بابا،عمو حداد بلند شد:خدایا شکرت،به اندازه امروز وآرامش زندگیمون شکرت... عمو کوهیار رو دیدم که بیتوجه به بقیه اشک میریخت،عمویی که همه محکم میخوندنش، اما حالا برای برادرزاه اش وحال خوبش چشماش پر از اشک شده بود.. عمو لهراسب شونه های عمو کوهیار رو ماساژ داد:اگه سهراب اینجا بود چی میگفت؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾