eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
465 عکس
803 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
عشرت یک لحظه ساکت شد، زن ساحره ای که سالها منو زجر داد، کسی که بیشتر از یک مادر که به گردن اولادش حق داره، منو کتک زد... یاد روزهای سردی که جوراب می بافتم و کنار خیابان می نشستم تا جورابهاموبفروشم افتاده بود،بخودم میگفتم مگر پدر رضا نداربود ،چرا رضا رو فراموش کرد؟ اما خدا برام بهترین ها رو رقم زد .. عشرت پر روتر از این حرفها بود ،چادر چیتش رو تا پایین لبش آورد و شروع کرد گریه کردن ! هی میگفت ای وای ملک خانم، حلالم کن تو زن مظلومی بودی ،من بدکردم و تاوانشم دادم، می بینی تنها ماندم ! تنها ماندم ! در اصل جلو من داشت زجه میزد که من بفهمم طلعت از اونجا رفته ،حالا دیگه هیچکس پیشش نبود ،فقط تا دلش خواست بلا سرمن آورد،همون کلحسین سراغی از رضا نگرفت،راستی مگه رضا پسرش نبود ؟ پس چطور انقدر خونسرد بود ،عجب روزگاری شده بود.. همون موقع صغری بیگم دست علی اصغر رو گرفته بود وارد اتاق شد، گویا بچه ام سراغ منو گرفته بودو صغری هم آورده بودش،تا چشم عشرت به علی اصغر افتاد گفت :ای قربونت برم ننه ! چقدر بزرگ شدی ،بعد با فشار دادن دندونش روی هم دندون قروچه ای برای صغری بیگم کرد و گفت: اگر تو همدستی نمیکردی ،اینها خونمون زندگی میکردن .. صغری بیگم کز کرده کنارم نشست ،با ترس دم گوشم گفت :خانم جان این چی میگه؟ گفتم: محلش نزار و اصلا ازش نترس …دیگه بزرگ شده بودم ،نترس شده بودم ،چه دیر فهمیده بودم که نباید از آدمها ترسید، نباید رودربایستی کرد،باهرکسی باید مثل خودش رفتار کرد، حالا دیگه از نظر عقلی بزرگ شده بودم و هرگز زیر بار حرف زور نمیرفتم... جمعیت هر لحظه بیشتر بیشتر میشد،تو ده ما زنها برای غسل دادن میت نمی رفتن، وقتیکه میت آماده میشد، برای خاکسپاری خانمها هم می رفتن، انگار که دیگه بی بی آماده شد،با دستای خالی از مال و منال، اما پر از خوبی بار سفر بسته بود ،علی بلند صدا زد بلند بشین بریم گورستان،همه جیغ زدن من انقدر فریاد زدم از حال رفتم.. رضا داخل اتاق اومد، عشرت تو اون موقع حساس رضا رو بغل کرد و بوسیدش، بهش گفت: رفتی که رفتی بی معرفت ؟ رضا گفت :فعلا جای این حرفا نیست، بزار حبیبه رو بلند کنم ببرمش و بی اهمیت به عشرت بلندم کرد،همونجا تو دلم گفتم خدایا مبادا روزی منم کاری کنم که پسرام ازم رو گردون بشن ،خدایا بمن عقل بده تا همچین کاری رو نکنم ... رضا زیر بغلم رو گرفته بود، پاهام جونی نداشتن ،خاک سرد رو که بی رحمانه عزیزان مارو در آغوش میگرفت رو آماده کرده بودن و خاک ملک خانم عزیزم رو در آغوش گرفت و مادرم برای همیشه از پیش ما رفت و در آرامگاه خودش قرار گرفت ،اونروز فکر میکردم اصلا روی زمین نیستم،یه جوری بودم حس بی کسی عجیب بر من غلبه کرده بود، قبول دارید که هیچ جا خونه پدرو مادر نمیشه ،دیگه امیدی نداشتم و مثل آدمای بیمار شده بودم ،ظهر جمعیت زیادی برای ناهار بخونمون اومده بودن، برادرهام برای مراسم آشپز گرفته بودن و اونها هم همه مراسم مادر رو به نحو احسن انجام دادن، از همه مهمتر این بود که عشرت و کلحسین هم به خونه ما اومده بودن و عشرت موقع خوردن بد جوری از غذا استقبال میکرد و من از اون مدل خوردنش بیزار بودم ،طلعت با پررویی با حسن به خونمون اومده بودن، ولی من محلش نزاشتم، نمیدونم اونا پیش خودشون چی فکر میکردن؟؟ فکر میکردن چون بی بی مرده، همه چی تمام شده ؟ روزها گذشتن من تا چهلم بی بی در خانه پدریم ماندم، اما رضا به شهسوار رفت تا مراسم چهلم پامو به خونه عشرت نزاشتم، دیگه برام اهمیت نداشتن، وقتی چهلم بی بی شد، کلحسین بخونمون اومد و منو یه گوشه کنار کشید و گفت: حبیبه جان ما هم اشتباه کردیم ،تو تا حالا خطا نکردی ؟ بیا و خانمی کن بخونمون برگرد، ماهم دم پیری تنها شدیم.. گفتم من ؟من هرگز به اون خونه بر نمیگردم، اینو فراموش نکن آقاجان مارو پای برهنه از خونه ات بیرون کردی و پشت سرتم نگاه نکردی.. در ثانی من شهسوار خونه خریدم، زندگی دارم اینجا بیام چه کنم ؟ با شنیدن خریدن خونه کلحسین جا خورد و گفت: چی ؟ چطوری ؟ گفتم: با زور بازوی خودمون ،چطوری نداره ،پس شما فکر کردین ما بدبختیم ؟ کلحسین که حسابی شوکه شده بود گفت: مبارکت باشه، من فکر میکردم مستاجر هستی.. گفتم :نه ما از اولش هم راحت بودیم .. خلاصه که اصرار کلحسین هم بی نتیجه ماند. ننه بتول هر روز کنارمون بود، زنی که منو از اون زندگی فلاکت بار نجات داد.. کم کم بعد از مراسم ها ،من هم باید به شهسوار میرفتم، اونروز برای همیشه با خونه پدریم خداحافظی کردم، با آقاجان و بی بی هم‌ جداگانه خداحافظی کردم، رضا اومده بود که منو با خودش به شهر ببره، بخودم گفتم: دیگه حالا حالاها به ده برنمیگردم ،راستی اینو نگفتم که برای ده ما هم برق کشیده بودن و همه از امکانات برق برخوردار بودن، اما هنوز تلفن در روستای ما نبود، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دل هیچ کدوم به رفتن نبود جز عموم که لحظه شماری میکردی برای ندیدن من تا به ابد..... دور شدم از ایلی که یکی از خونه هاش برای من وآرامش من بود.... دانیار لب از لب باز نکرد تا رسیدیم به خونه باغ لب جاده... اسبهارو توی اسطبل رها کردیم....دوش گرفتم ومیز رو‌چیدم اما فقط ساواش اومد....کاسه اش رو جلوش گذاشتم:دانیار هنوز حمامه؟؟ ساواش دست به سینه شد:تو واقعا نمیفهمی از دهنت چه حرفهایی بیرون میاد؟؟؟ رو به روش نشستم:من خانوادمو دوست دارم، برادرهامو دوست دارم ،آراز رو بیشتر از تموم دنیا دوست دارم انتظار نداری که دروغ بگم؟؟ ساواش سرشو جلو آورد:اینا رو که میدونم، اما بعد ازدواج شوهرت باید از تک‌تک این ادمها مهمتر بشه،باید رعایت حالش رو بکنی.... حق به جانب جواب دادم:اول خانواده ام ،بعد شوهرم، اینو به دانیار هم گفتم،بهش گفتم برادرهام همه دنیای منن و با ازدواج قرار نیست فاصله ای باشه بینمون... ساواش دستاشو بالا برد:باشه باشه ،حق با توئه فقط فعلا نزدیک دانیار نشو... کاسه آش رو پر کردم توی سینی گذاشتم: نمیشه باید بخوره،بمونه سرد میشه... ساواش دستاشو توی هوا تکون داد:جفتتون مغزتون خرابه... وارد باغ شدم، دانیار در حال قدم زدن بود که گفتم:بیا آش سرد میشه...برگشت حرفی بزنه، اما چشماشو محکم بست وگفت:آماده شو راه بیفتیم... سینی رو روی زمین گذاشتم گفتم:تو چقدر ناریا رو دوست داری؟؟من اگه از تو بخوام ناریا رو جلوی من به اغوش نکشی چه حسی پیدا میکنی؟؟ دانیار شونه هامو تکون داد:قضیه من فرق داره،تو ناف بریده پسر عموت بودی... توی چشماش نگاه کردم:ناف بریده،عقد پسرعمو دختر عمو رو توی اسمون ها بستن واین حرفها همه خرافاته... من اگه جلوی تو برادرهامو به آغوش نکشم، در خفا این کارو میکنم، اما میخوام تو به احساسم احترام بذاری،همونجور که من از محبت مابین تو‌ و ناریا خوشحال میشم، تو هم خوشحال بشی نه اینکه به هم بریزی،خانواده ام سمت من نیومدن چون انگار اونا تو رو بهتر از من میشناختن، اما تو بد نشو،تو منو ازشون جدا نکن دق میکنم... دانیار زمزمه کرد:دست خودم نیست خصوصا نسبت به آراز... :زنت نه فقط جسمش ،بلکه روحشم متعلق به توئه،من عموم نیستم که زندگیمو نابود کنم که خانوادمو سرشکسته کنم جلوی دیگران،من میخوام خانواده داشته باشم یه خانواده خوب درست مثل خان بابا... .دیگه خبری از اون اخم وحشتناک نبود، وجاش چال لپش خودنمایی میکرد.... .آراز عزیز منه اما دانیار مرد و همه زندگی منه،به خودم اجازه نمیدم این دو مورد باهم قاطی بشن وزندگیم به خطر بیفته... یکی زد روی دماغم:تو تا کجا قراره در من نفوذ کنی آخه؟. .آراز عزیز منه اما دانیار مرد وهمه زندگی منه،به خودم اجازه نمیدم این دو مورد باهم قاطی بشن وزندگیم به خطر بیفته... یکی زد روی دماغم:تو تا کجا قراره در من نفوذ کنی آخه؟.... قاشق رو پر از آش کردم:تا اونجایی که بتونیم با همدیگه به آرامش برسیم نه اینکه من با کارهام تو رو داغون ببینم... ساواش از پشت گفت:ما رو نشوندین تنها وخودتون جیک تو جیک عاشقانتونه؟؟... با خنده گفتم:خوب تو هم بیا پیشمون که تنها نمونی.... سه تایی اش میخوردیم ودیگه خبری از ناراحتی صبح نبود... با ماشین راه افتادیم تموم مدت حرف از کار بود وتاکید های ساواش.... پیچ خیابون رو که رد کردیم دانیار گفت:آساره ما باید بریم شرکت،تو میمونی پیش پریچهرخانم تا برگردیم.... کلید رو دستم داد موند تا وارد خونه شدم بعد رفت...در رو‌پشت سرم بستم اینبار غریبه نبودم دلتنگ بودم اما هراس نداشتم.... غریبه نبودم دلتنگ بودم اما هراس نداشتم....با بستن در در هال باز شد وعمو ابراهیم بود که توی چارچوب در خشکش زده بود.... خوشحال دویدم سمتش اما دو قدمیش که رسیدم وایسادم یاد حرف خانجون افتادم همیشه میگفت به نه سال که رسیدی دیگه بر هرچی مرده نامحرمی باید رعایت کنی....به عمو نگاه کردم:خیلی دلم واستون تنگ شده بود همیشه به یادتون بودم وسراغتون رو میگرفتم اما نمیتونستم به شهر بیام.... عمو با بستن چشماش میخوایت از ریزش اشکهاش جلوگیری کنه اما صورت من خیس اشک بود...در هال رو کامل باز کرد وگفت:بیا بالا که پریچهر مدام بهونه میگیره بیارمش پیشت....عمو زیاد اهل حرف نبود همین دو کلمه هم با من بود وبا دیگران در حد آره ونه....از کنارش که میگذشتم گفتم:خیلی دوستتون دارم وخوشحالم که دوباره میبینمتون.... عمو دستی به سرم کشید:زنده باشی بابا،بیا تو که هوا سرده.... ادامه دارد ‌‌..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
درد تا مغز استخوانم رفته بود، گرمی خون و زیر دستم احساس کردم، گلوله به بازوم خورده بود، انگار همه توی شوک بودیم ‌‌‌‌سهراب کمکم کرد روی زمین نشستم... عصبی در حالی که دستاشو مشت کرده بود به سمت کیارش خان رفت و داد میزد میکشمت.. هنوز روی زمین بود و به دست خونیم نگاه میکرد عصبی یقه ی کیارش خان و چسبید و کشیدش بالا ...تا حالا انقدر عصبی ندیده بودمش.. از بین دندون های کلید شدش غرید:_ چیکار کردی؟!؟!حقته یه گلوله خالی کنم تو مغزت.. مشتی به صورت کیارش خان کوبید و شاهین رفت جلو گفت:_بس کنید الآن باید به داد ساتین برسیم خون ریزی داره.. با این حرف شاهین، سهراب یقه ی کیارش خان و ول کرد گفت:_بعدا حسابتو میرسم و با گام های بلند اومد طرفم، کنارم روی زمین زانو زد گفت:_شاهین یه چیز بیار... از درد پیشونیم عرق کرده بود... سهراب با قیچی آستینم و پاره کرد ، با دستمال بازومو تمیز کرد و نگاهی بهش انداخت گفت:_خداشکر عمیق نیست و گلوله فقط ازش رد شده ...دستم و بست و گفت: من لیاقت این همه محبت رو ندارم.. چشم هامو روی هم گذاشتم ،شاهین لیوان آب قندی آورد گرفت ،جلوی دهنم گذاشت،مجبوری کمی خوردم.. نمیدونم گلناز کجا رفته بود.. با خوردن آب قند کمی حالم بهتر شد ،نگاهی به آستین لباسم که پاره شده بود انداختم .... سهراب_شاهین میشه یکی از لباسای زنتو برای ساتین بیاری؟! شاهین سری تکون داد و رفت ..سهراب کمکم کرد تا از جام بلند شم... همراه سهراب به اتاق شاهین و گلناز رفتیم ،شاهین یه دست لباس روی تخت گذاشت و گفت:ببخش ساتین نگران هیچی نباش،خودم امروز از اینجا میبرمتون و از اتاق خارج شد.. سهراب کمکم کرد ولباسای گلناز و پوشیدم ... سهراب گفت:_اگه حالت خوب نیست فعلا نریم... نگاهی بهش انداختم و با صدایی که ضعف توش بود گفتم:_نه بهتره هرچه زودتر از این خونه بریم.. سهراب سری تکون داد و کمکم کرد با هم از اتاق بیرون اومدیم.... شاهین با دیدن ما از جاش بلند شد گفت: میرم ماشینو آماده کنم... کیارش خان پشت به ما رو به پنجره ایستاده بود ،وقتی شاهین گفت میره ماشینو آماده کنه هیچ عکس العملی نشون نداد.... با سهراب سمت در سالن رفتیم که با صدای کیارش خان ایستادم:_من نمیخواستم اینطور شه و دوباره از دستت بدم، اما انگار قسمت تو با من نبود، بابت این اتفاق معذرت میخوام ،نمیخواستم بلایی سرت بیاد... با تعجب به عقب برگشتم، باورم نمیشد کیارش خان مغرور معذرت خواهی کرده باشه، هنوز داشتم به قامت بلندش که پشت به ما بود نگاه میکردم که با صدای جدی سهراب به خودم اومدم:_بریم ساتین‌.. چشم از کیارش خان گرفتم و همراه سهراب از سالن خارج شدم. شاهین تو ماشین نشسته بود نگاه آخرمو به خونه انداختم و سوار شدم...چشم هامو بستم و با بسته شدن چشم هام خوابم برد... با تکون های آرومی چشم هامو باز کردم، نگاه گیجی به سهراب انداختم:_پاشو ساتین رسیدیم‌‌... از ماشین پایین اومدم،نگاهی به درخت های بلند رو به روم انداختم، شاهین اومد جلو و گفت: مراقب خودت باش،به پدر و بقیه سلام برسون... _توام مراقب خودت باش... _تو که منو میبخشی ساتین مگه نه؟! چشم هامو باز و بسته کردم و با بغض گفتم: _سعیم رو میکنم.. دیگه چیزی نگفت، با سهرابم خدافظی کرد‌. بعد از رفتن شاهین رو به سهراب کردم:_الان کجا میریم؟! _یکم باید پیاده روی کنیم.. از اونجا با کشتی میریم گرجستان و از گرجستان با هواپیما میریم روسیه‌... با هم به سمت درخت ها رفتیم، بعد از طی مسافتی با دیدن کشتی بزرگی سهراب گفت:_اون کشتیه مطمئنه.. مرد با دیدن ما اومد سمت ما:_سلام آقا به موقعه اومدین، زود سوار شین تا حرکت کنیم‌.. سوار کشتی شدیم و با راهنمایی مرد رفتیم سمت پایین کشتی، چند تا پله پایین رفتیم در کوچکی رو باز کرد گفت:_برین داخل ،رسیدیم بهتون خبر میدم... سهراب روی شونه ی مرد زد و سرشو خم کرد و وارد اتاقک شد‌.. وقتی چشم هام به تاریکی عادت کرد نگاهی به چند زن و مردی که داخل اتاقک بودن انداختم، همراه سهراب گوشه ای رو انتخاب کردیم نشستیم... چشمم به دختر ۱۳ ساله ای بود که با بازوی زن مسنی رو چسبیده بود ‌. از چهره اش ترس و نگرانی می بارید، تو جام تکونی خوردم... سهراب گفت:_کشتی داره حرکت میکنه آروم باش.... سری تکون دادم ،دوباره ضعف بهم دست داد، چشم هامو بستم.. نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با تکون دست سهراب چشم باز کردم:_پاشو ساتین یه چیز بخور.. نگاهی به کنسرو لوبیا انداختم و بخاطر اینکه ضعف نکنم خوردم، رو به سهراب کردم:_چقدر طول میکشه؟! سهراب نگاهی به ساعت توی دستش انداخت:_فعلا مونده،امیدوارم به سلامت برسیم.. زیر لب زمزمه کردم:خدا کنه... فضای بسته ی اتاقک باعث شده بود تا احساس خفگی کنم، سرمم درد میکرد،دستی به بازوی زخمیم کشیدم، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عمو مكثى كرد گفت:-خوبه. سرم و پائين انداختم گفتم: -تصميمش براى ادامه ى زندگيمون چيه؟ -منم نميدونم. فقط گفت باهات يه قرار بذارم و صحبت هاتون رو بكنيد. سربلند كردم:كى؟ -الان تو ماشينه. با اين حرف عمو چيزى ته دلم تكون خورد:-چرا بالا نيومد؟ -چيزى به من نگفت. اگه حرفى دارى بريم يه جايى و حرفاتون رو بزنيد. از جام بلند شدم:-باشه ميرم آماده بشم. -منتظرم. سمت اتاق رفتم. گيج بودم و نمى دونستم چى بپوشم. دلم مى خواست تميز و خوش پوش باشم. در كمد و باز كردم. نگاهى به لباسهام انداختم. مانتوى سبز پائيزه چشم رو گرفت. مانتو رو همراه با شلوار مشكى پوشيدم. روسرى ساتن كه طرح هايى از سبز توش كار شده بود و سرم كردم. كيفم رو برداشتم. از اتاق بيرون اومدم. عمو نگاه تحسين آميزى بهم انداخت. از نگاه عمو دلم قرص شد كه ظاهرم براى ملاقات مناسبه. با مامان تماس گرفتم و اطلاع دادم همراه عمو ميرم. با عمو سوار آسانسور شديم. كمى استرس داشتم. از رو به رويى با غياث مى ترسيدم. از اينكه قراره چه برخوردى داشته باشه؟!از ساختمان بيرون اومديم. نگاهم به ماشين غياث افتاد. با ديدن غياث قلبم شروع به تند زدن كرد. دستم و مشت كردم. پشت فرمون نشسته بود و عينك دوديش روى چشم هاش بود. عمو گفت:-استرس نداشته باش. تو كار اشتباهى نكردى كه بخواى عذاب وجدان داشته باشى. سر بلند كردم و لبخندى زدم. جوابم رو با لبخند دلگرم كننده اى داد. هر دو سمت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ماشين رفتيم. عمو در جلو رو باز كرد. در عقب رو باز كردم و روى صندلى نشستم. غياث از توى آينه نگاهى بهم انداخت. كمى هول كردم و قلبم شروع به تپيدن كرد:سلام. سرى تكون داد و ماشين رو روشن كرد. نگاهم رو از شيشه ى ماشين به بيرون دوختم. بوى عطر غياث تمام مشامم رو پر كرده بود. سكوت ماشين آزاردهنده بود. با بند كيفم شروع به بازى كردم. بعد از مسافتى ماشين كنار كافى شاپى ايستاد. نگاهى به كافى شاپ انداختم. پوزخندى به خيالات خامم زدم. اينكه قراره به خونمون بريم خيلى خواسته ى زيادى بود. از ماشين پياده شدم. عمو و غياث هم پياده شدن. عمو رو كرد بهم گفت:-يه ساعت ديگه ميام دنبالت همين جا. سرى تكون دادم:-ممنون زحمت نكشيد. خودم ميرم. عمو اخمى كرد گفت:-ميام دنبالت.لبخند پر از استرسى زدم. رو كرد به غياث گفت:-تند نرو. غياث حرفى نزد. عمو سوار ماشين شد رفت. نگاهم به رفتن عمو بود كه غياث گفت-تشريف نمياريد؟ از خيابون چشم گرفتم.صداش سرد و پر از تحكم بود. در كافى شاپ رو باز كرد كه صداى زنگ سر در كافى شاپ به صدا دراومد. نگاهى به كافى شاپ دنج و خلوت انداختم. غياث سمت دنج ترين ميز و صندلى كه كنار پنجره بود رفت. از دنبالش رفتم و روى صندلى رو به روش نشستم. گارسون اومد سمتمون گفت:-سلام. چى ميل دارين؟ غياث سؤالى نگاهم كرد. لب زدم:-قهوه بدون شكر. گارسون سرى تكون داد. شما چى؟ -غياث گفت:-كاپوچينو با كيك. گارسون سفارشات و گرفت و رفت. غياث عينك و كيف پول رو روى ميز گذاشت. نگاهم به انگشتهاى دست چپش كشيده شد و روى انگشت حلقه اش ثابت موند كه هيچ حلقه اى نبود. ناخودآگاه دست راستم حلقه ى دست چپم رو لمس كرد. بغض نشست توى گلوم. سر بلند كردم. لحظه اى هر دو نگاهمون خيره ى هم شد. غياث چشم ازم گرفت گفت:-مى شنوم. متعجب نگاهش كردم گفتم:-قرار بود تو حرف بزنى. گوشه ى ابروش رو خاروند و اخم هاش توى هم رفت.گارسون سفارشات و روى ميز چيد رفت. غياث دستى دور فنجونش كشيد گفت: -من فكرامو كردم، اينكه نمى تونم با قاتل كسى كه از بچگى منو بزرگ كرده زندگى كنم. دستم مشت شد. لب زدم:-اما من نمى خواستم اينطورى بشه. كف دستش و سمتم گرفت گفت:-نمى خوام راجب اون روزا حرف بزنم.تو مى تونى به همه بگى ما زن و شوهر هستيم، اما من پى زندگى خودم ميرم و يه چيزه ديگه ... اينكه دلم نميخواد با تو زير يك سقف باشم. با پدر صحبت كردم.گفت خونه اش دو طبقه است و اگر تو بخواى مى تونى تو يكى از طبقه هاش زندگى كنى. اينطورى تنهام نيستى. نگاهش كردم.باورم نمى شد انقدر خونسرد راجب زندگى من داره حرف ميزنه! -بايد فكرام و كنم،شايد درخواست طلاق دادم. پوزخندى زد گفت:خيالات دخترونه نكن. تو يه قاتل هستى و يه زن مطلقه ميشى.فكر كردى چقدر شانس براى يه زندگى جديد دارى و با چه مردى ميتونى ازدواج كنى؟يا نكنه منتظرى سیاوش بگيرتت؟!سرى تكون داد و ادامه داد:دخترك ساده،من دارم بهت لطف ميكنم. اينطورى يه زن شوهر دار هستى. از روى صندلى بلند شدم. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با فریاد من از شوک در اومد ،نشست کنار خسرو، اون هم حرکات منو تکرار کرد و گفت: آره نبضش میزنه ولی.خیلی ضعیفه!به پاش افتادم و گفتم :التماست میکنم برو ماشین بیار نذار بمیره اون همه چیزیه که من تو این دنیا دارم! با ترحم نگاهم کرد و گفت :باشه! الان میرم میارم!...شما این لباس رو عوض کنید تا من برگردم ...با این لباس اگه بریم درمونگاه آژان ها ولمون نمیکنن دیگه!سری تکون دادم، اشکامو پاک کردم... عنایت با عجله از خونه خارج شد و من موندم تو اون خونه ای که حالا به خانه ارواح بیشتر شباهت داشت . لباس عروسم رو با بدبختی در اوردم ،دو تا لباس اصلا نمی‌دونم چی بودن و چه رنگی بودن پوشیدم، یه روسری هم پوشیدم! با کاسه آبی سعی کردم زخم ها و سرمه ی پخش شده و رژ لبی که حالا کل گونه هامو سرخ کرده بود رو پاک کنم اما نمیشد! یکی از لباسامو برداشتم و محکم کشیدم رو صورتم .... برگشتم داخل اتاق و به چهارچوب تکیه دادم یه سمتم کلثوم بود و امیر بهادر و یه سمتم خسرو! سرمو‌رو زانوم گذاشتم و اشک ریختم! برای کلثوم! وقتی حرف هاش و حسرت هاش در مورد فرزند یادم می افتاد، دلم می‌خواست امیر بهادر رو تیکه تیکه کنم ،اما دیگه توان نداشتم! مدام سعی میکردم سرگیجه و سیاهی چشمامو جدی نگیرم!کلثوم یادته دلت میخواست که خسرو بهت بگه مادر؟؟ تو شاید حس کردی که خسرو پسرته؟؟ خانوم.... اشکامو پاک کردم از جا بلند شدم عنایت وارد خونه شد ... بمیرم که بار دیگه به خاطر من قامتت رو زمین افتاد و بی جون شدی! عنایت از زیر بغلش گرفته بود ، عنایت سریع ماشین رو روشن کرد و با سرعت به سمت مریض خونه رفت و من تمام مسیر نگاهم به خسرو بود با ناله گفتم:برو‌ عنایت بیشتر گاز بده! تورو خدا عجله کن! اونم هر چی توان داشت گذاشته بود و گاز میداد ،از لای بقیه ماشینها رد میشد و همه بهش بوق میزدن! بعضی ها هم هر چی از دهنشون درمیومد بارمون میکردن! _رسیدیم خانوم! طولی نکشید که خسرو، رو با عجله به داخل مریض خونه بردن! با پاهام رو زمین ضرب گرفتم! نمیدونستم بخاطر مرگ کلثوم و حقیقت تلخی که فهمیده بودم غصه بخورم یا بخاطر زنده موندن خسرو خوشحال باشم؟ نمیدونم چقدر اونجا منتظر بودیم اما احساسات من فقط تو‌گریه خلاصه شده بود! اگه عنایت به موقع نمی‌رسید چه اتفاقی برای من می افتاد؟؟ فقط یه دونه دیگه از آدم‌های دنیا کم میشد فقط همینو بس! ای کاش خسرو نمی‌رفت دنبال کلثوم! درسته که زندگی در اون عمارت برای کلثوم از جهنم بدتر بود، اماحداقلش این بود که زنده میموند‌! اما بازگشت دوباره به اون روستا اشتباه محض بود! اما چه فایده که هیچوقت زمان به عقب برنمیگشت و من هیچوقت نمیتونستم تو‌ زندگیم آدمی به مهربونی و دلسوزی کلثوم پیدا کنم! ای کاش نمیذاشتم بره دنبال خسرو! ای کاش! بوسه ی آخرش مدام جلوی چشمم بود! سرمو تو دستام گذاشتم ... _آقای دکتر حال امیر خسرو اسدی چطوره؟ با صدای عنایت از جا بلند شدم دماغمو بالا کشیدم و گفتم :آقای دکتر من همسرشم توروخدا بگین که زنده اس؟؟ دکتر چینی به ابروهاش داد و گفت علت این حالش چیه؟؟ لال شدم! لبمو به دندون گرفتم و به عنایت نگاه کردم ،خواستم چیزی بگم که عنایت: گفت :خودکشی کرده آقای دکتر! ما به موقع رسیدیم، وقتی اوردیمش پایین هنوز قلبش میزد! سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت : جوونی مثل این چرا باید همچین ظلمی بکنه در حق خودش!!؟ حیف نیست که با این ابهت بره زیر خاک؟؟با صدای گریه من با ناراحتی نگاهم کرد و گفت به هر حال آسیب زیادی بهش وارد شده و بیهوشه، باید منتظر باشین تا به هوش بیاد!با شنیدن این حرف زانو هام سست شد ،اون اتاق دور سرم چرخید! حالت تهوع گرفتم، قبل از اینکه ببینم چخبره صداها برام نامفهوم شد و بیناییم تار و تار ‌... تا جایی که همه جا برام سیاه شد و زیر پام خالی شد و خوردم زمین! عزیزم؟؟؟بیدارشووو! با حس سوزشی ناخودآگاه چشمامو باز کردم! با دیدن اتاق سفید و دختر جوون و سفید پوشی که بالا سرم ایستاده وبا لبخند و آرامش نگاهم می‌کنه گفتم چی شده؟ لیوان آبی رو سمتم گرفت و گفت : هیچی حالت بد شده الآنم سرمت خیلی وقته که تموم شده بهتری؟؟ سری به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: حال همسرم چطوره؟ _خوبه... خداروشکر علایم حیاتیش خوبه نگران نباش! زودتر سر پا شو که ‌مادرت بیرون منتظره!رو تخت نیم خیز شدم و گفتم :مادرم؟؟ من مادر ندارم...همین امشب فوت شد! با ناراحتی نگاهم کرد و گفت :تسلیت میگم!پس این که بیرونه کیه؟؟ ابرویی بالا انداخت یه چیزایی داخل برگه نوشت و رفت! به سختی از جا بلند شدم چقدر خسته بودم! اگه خسرو هم میمرد من دیگه دلیلی برای ادامه ی زندگی نداشتم‌! نمیدونم میتونم با نبود کلثوم کنار بیام؟ مقصر مرگ وحشتناک کلثوم اگه من نبودم پس کی بود؟؟ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما مطمئن بودم که روزی اون هم خواهد رفت ،مثل همه گذشتگان ، روزها میگذشتن بناچار باید کسی رو‌می آوردم و‌ کارهای خونه رو انجام میداد... بعد از کلی تحقیقات مهلقا به توسط یکی از آشنایان دختر جوانی رو بهم معرفی کرد که اسمش سکینه بود... اون ازدواج کرده بود و خونه کوچکی داشتن... سکینه نمیتونست مثل گلنسا دائم پیشم باشه، صبح زود می اومد ناهار مارو درست میکرد، کمی کارهای خونه رو انجام میداد و میرفت... سکینه مهربون بود، دوستش داشتم ،ولی هیچوقت جای گلنسا رو نمیتونست برای من پر کنه ..همش بخودم میگفتم خدا کنه بتونه خودش رو در دل من جا کنه و همینطور بالعکس من هم در دل اون جایی باز کنم... من میدونستم که حالا یک خانم شصت و یک ساله ام، خُب مشخصه که حالا سکینه بیست و سه ساله نمیتونست با من ارتباط برقرار کنه ؛باید یه جوری دلش رو بدست می آوردم.. تقریبا دوماهی از اومدن سکینه به خونه ما گذشت، یکروز که داشت کارهای خونرو انجام میداد، دستش رو گرفتم گفتم سکینه جان بیا اینجا بشین یک چایی با هم بخوریم ...با خجالت کنارم نشست و‌گفت آخه خانم جان من ….من چطور کار نکنم ؟و‌ بشینم پیش شما آخه …من پول میگیرم... گفتم پول و ولش کن. بیا بشین ببینم یه کم واسم تعریف کن، منم تنهام ،دخترم و پسرهام همشون امریکا و کانادا هستن، منم کسی رو ندارم بیا ببینم !برام از خودت بگو‌... با خجالت گفت خانم جان من هم سه ساله ازدواج کردم، مستاجرم و شوهرمم با ماشین کار میکنه ،اما ما خرج زندگیمون خیلی زیاده، بخاطر همینه که من اومدم خونه شما کار میکنم... گفتم چرا خرجتون زیاده ؟ گفت آخه ما بچه دار نمیشیم و من دارم دوا درمون میکنم ... خاطرات گلنسا برام زنده شد... گفتم مطمئنی که بچه دار نمیشی ؟ گفت تا حالا هرجا رفتم بیفایده بوده ! تو دلم گفتم چه زندگی های یک شکلی هست... گلنسا و مظفر مُردن بدون، بچه حالا سکینه با همون وضعیت دوباره به خونه ما اومده... سکینه یکدفعه احساساتی شد گریه کرد گفت خانم جان اگر من تا آخر عمرم بچه دار نشم چی؟ گفتم دخترم خدا اگر بخواد به هرکسی بچه بده میده ! تو درمانت رو‌ادامه بده و از لطف خداوند بخودت غافل نشو .سکینه اشکش رو با پشت دستش پاک کرد و گفت: امیدوارم خانم جان ..بعد گفت دعا کن که مادرشوهرم دست از سرم برداره ،چون اگر بچه دار نشم گفته یا طلاقت میدم یا یکی دیگه رو برای وحید میگیرم تا برامون نوه بیاره ! نمیدونم چرا ولی دلم براش سوخت گفتم خدا بزرگه برای دوا درمونت رو منم حساب کن... خیلی خوشحال شد.. پیش خودم گفتم چه ثوابی از این بالاتر که منم کمک هزینه درمانش رو‌بدم بهش ..گفتم خونه ات اجاره ایی هست؟ گفت بله... گفتم میتونی بیای تو خونه ما و در ساختمون جلو در مستقر بشی.. اولش قبول نکرد، بعد گفت بزار به وحید بگم اگر اومد حتما میام …از اونروز ببعد بیشتر باهم درد و دل میکردیم و بهم نزدیکتر شده بود... من برای سرگرمی به فروشگاهم میرفتم و محمود هم یا با من تو فروشگاه بود یا خونه بود ... وحید مثل مظفر که عاشق گلنسا بود، عاشق سکینه نبود ،خیلی پشت زنش نبود ،حتی قبول نکرده بود که به خونه ما بیاد و مجانی بشینه … من کلید خونه رو به سکینه داده بودم و اونم از صبح می اومد کارهامو میکرد ،غذا درست میکرد و میرفت و دختر دست پاکی بود و همین برام یکدنیا ارزش داشت و باعث‌میشد که خودم کمکش کنم... دستپخت خوبی هم داشت... زندگی ادامه داشت... چندین سال گذشت و اتفاق خاصی برای ما نیفتاد، فقط برادر کوچکم از دنیا رفت..‌ دیگه از دیدن اینهمه داغ کلافه شده بودم ،اما راضی به رضای خدا بودم ...بچه ها و خانم برادرم هم بفکر رفتن از ایران بودن... اشرف آشپز آتا هم از دنیا رفت ،بعد از مرگ اشرف خونه آتا فروخته شد ،خونه ایی که هزاران خاطره ازش داشتیم، روزی که خونه فروخته شد منو مهلقا خیلی گریه کردیم، یاد خیلی چیزها افتادیم …بیاد عزیز که زیر درخت میخوابید و‌ درد میکشید افتاده بودیم یاد آتا که اونطور از دنیا رفت، منو مهلقا تو حیاط عمارت نگاهی به ساختمان انداختیم و با خاطرات نو جوانی و جوانیمون خداحافظی کردیم و به اون آقایی که خونه آتا رو خرید گفتیم تو رو خدا این خونه رو خراب نکن، بزار این خونه به همین شکل بمونه... در جوابمون گفت شما چه حوصله ایی دارید، اینجا مبدل به یک برج زیبا میشه و این حرفش بیشتر دلمون رو سوزوند.... بهزاد برای من گرین کارت گرفته بود و من هر شیش ماه یکبار پانزده روز به امریکا سفر میکردم و خونه پسرهام بودم و پونزده روز هم میرفتم کانادا پیش شیرین ... ولی بچه هام به خاطر محمود هرسال تابستون به ایران می اومدن تا پدرشون رو ببین... نوه هام شیش تا بودن و‌ ماشاالله دیگه همشون بزرگ شده بودن .. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فرهاد سرش رو تکون داد و با کنایه گفت "اره خونه رو خالی کرده اگه دیر می رسیدیم معلوم نبود چند سال دیگه در به در پیدا کردنش باشیم.. فرهاد سمت کوچه رفت و با کنایه گفت میرم ماشین رو بیارم ،حواست باشه فرار نکنه تو این کار خیلی وارده ... پوزخندی زد و بیرون رفت.. سیما روی تخت نشست و پاهاشو روی هم انداخت و گفت " نگران نباش ،راجب دخترت چیزی به فرهاد نگفتم ، واقعیتش دلم برایت سوخت ،سالارو بده به فرهاد و دخترتم مال خودت ...فرهاد چیزی راجبش نمیدونه.... با غیض دندونام رو روی هم فشار دادم "لازم نکرده تو برای من تعیین تکلیف کنی ،ازت نمیگذرم ادرس خونم رو به فرهاد دادی، میدونم واسه خود عزیزی بوده،مثل گربه چشمت به دست فرهاده هم خودت هم اون مادرت ... صورتش رو جمع کرد و با حالت تحقیر نگام کرد "دلم برای بیچارگیت کبابه ، که برای خالی کردن عقده هات داری به منو مامانم تهمت میزنی .... حرفهاش تموم نشده بود که فرهاد سر رسید و سیما سمت بیرون رفت ... فرهاد انگشت اشارش را روی هوا چرخوند و گفت " گوهر وای به حالت اگه بخوای منو قال بذاری ،تمام وجودم سرشار از خشم و نفرته، الانم پاشو منو ببر پیش سالار ... مثل مرده ای متحرک بلند شدم حتی نا نداشتم خاک چادرم را بتکونم ... پشت سر فرهاد راه افتادم ،صندلی عقب ماشین نشستم سیما جلو نشسته بود و سعی میکرد با حرفهاش خنده روی لبهای فرهاد بیاره ‌..فرهاد سکوت کرده بود و نگاهش به خیابون بود ... منم با گریه ادرس رو به فرهاد میدادم .... به پشت در خونه که رسیدیم ... فرهاد ماشین رو نگه داشت " ملتمسانه زار زدم فرهاد خواهش میکنم بگو عموشی نگو پدرشی ،سالار دیگه اون بچه ای که میشناختی نیست بزرگ شده... فرهاد درو باز کرد و از ماشین پیاده شد ...سریع از ماشین پیاده شدم و جلوی فرهاد ایستادم عاجزانه نالیدم "فرهاد خواهش میکنم به پات میوفتم بچم رو ازم نگیر .... بی توجه به حرفام ،منو کنار زدو درو کوبید و محمود پشت در ظاهر شد .... نگاه متعجب فرهاد بین منو محمود در گردش بود با تحکم گفت "شما کی هستین ؟؟؟ محمود ابرو بالا انداخت و گفت فکر نکنم به شما مربوط باشه ...مهم اینه گوهر خانوم میدونن من کی ام !!! فرهاد به یقه محمود چنگ انداخت و داخل حیاط هولش داد و گفت " گوهر زن منه ،تو خونه زن من چه میکنی ...!! محمود جا خورده بود، با تعجب نگاه من کرد و گفت "گوهر این مرد شوهرته ؟ فرهاد مشتش را حواله صورتش کرد، خون از دماغش راه گرفت و پایین غلتید ... خودم رو جلو انداختم با گریه جیغ زدم ولش کن چیکار داری واسه چی میزنیش ...؟؟ فرهاد برافروخته نگام کرد" گوهر حالا معلوم شد این همه سال چه میکردی.... همون لحظه گلبرگ با گریه چادرم را کشید و "مامان من میترسم این آقاهه کیه !! فرهاد با دیدن گلبرگ دستانش از یقه محمود کنده شد و شل و وارفته نگاه گلبرگ کرد ....بهش خیره شده بود ،فقط با غیض نگاهم کرد و سرش رو به حالت تاسف تکون داد ..گلبرگ رو بغل کردم و و سالار از ته حیاط داد زد "آقا شما کی هستین ، میخوای به چی برسی ، سرت رو انداختی اومدی داخل ،اینجا خونس فهمیدی یا بیشتر توضیح بدم ؟؟ اومدی زور بازو نمایش بدی ؟؟ اونم به زن و بچه ؟ توی دلم گفتم حقا که پسر فرهادی، از پسش خوب بر میای ! فرهاد چشمهاش پر اشک شده بود ،نگاهش به سالار دوخته شده بود زیر لب اسم سالارو زمزمه کرد و دستانش رو باز کرد ... سالار سمتم اومد و گفت مادرجان این آقا کیه اینجا چی میخواد ؟؟؟ فرهاد نگاهش به لبهای من دوخته شده بود، نگاهم بین فرهاد و سالار در چرخش بود نمیدونستم چه جوابی بدم ... فرهاد جلوتر اومد و جلوی سالار زانو زد و دستهاش رو توی دستش گرفت و با بغض نالید "من عموتم پسرم ..." سالار دستاش رو از دست فرهاد بیرون کشیدو نگاهش رو به صورتم دوخت :مادر جان راست میگه عمومه ؟؟؟ سرم رو به نشونه بله تکون دادم "بله پسرم ،عموته از آبادی اومده " فرهاد بازوهای مردونه اش را دور شونه های سالار حلقه زدو صورتش رو بوسید طوری سالار و به سینش چسبونده بود انگار نمیخواست از خودش جدا کنه ... سالار خودش رو از بغل فرهاد بیرون کشید و گفت "اینهمه سال کجا بودین هیچوقت یادم نمیاد فامبپیلی داشته باشیم یا سراغی ازمون گرفته باشین " فرهاد نگاه معنی داری به من کرد و بعد رو به سالار گفت "آدرست رو نمیدونستم کجاس، دنبالت بودم و پیدات نمیکردم ...!!ولی الان اوضاع فرق میکنه میبرمت آبادی اونجا کلی فامیل دورمونه دیگه هیچوقت نمیذارم ازمون جدا بیوفتی.. سالار با اخمهایی گره خورده با لحنی کودکانه گفت پس خواهر و مادرم چی میشن ؟ اونا هم میان؟ فرهاد دستاش رو روی موهای سالار کشید و پیشونیش رو بوسید و گفت " میبرمت اسب سواری،روستا رو نشونت میدم تیراندازی یادت میدم بگو ببینم شکار کردن و دوست داری؟ سالار با لبخند سرش رو تکون داد ... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با تمام وجود به انوش محبت ميكردم، اما انوش يه شب خوب بود ،يه شب بد ..بهونه ميگرفت ..هر وقت كه با كبري ميرفتم بيرون زن ها رو ميديدم كه پشت سرم پچ پج ميكنن و بهم ميگن خودخواه ..بهم ميگفتن تو اگه شوهرت رو دوست داشتي براش زن ميگرفتي .. مگه چه ايرادي داره براى شوهرت زن بگيري؟ تو زن اولي ،هيچ وقت از قدرتت كم نميشه .. اون موقع تو روستا اينكه يه مرد چندتا زن داشت خيلي عادي بود و كمتر مردي پيدا ميشد يه زن داشته باشه و زن ها كاملا با اين موضوع كنار ميومدن. روزها می گذشتن و خورشيد انقد خوشگل و بانمك شده بود‌، گلابتون خونه بود ،حسابی عزیزکرده همه بود و انوش تا از بيرون ميومد سراغ خورشيد رو ميگرفت ..رابطه انوش و آقاجانم خوب شده بود ...از کبری شنیده بودم آقاجان بارها به انوش گفته بود بره زن بگیره ..و وقتي زنه زاييد ،بچه رو بده ناري بزرگ كنه ..درست بلايي كه به سر رقيه آورده بود ..اما انوش زیر بار نمی رفت.. از طرفی از انوش خواسته بود منو برای دیدن مادرم زري ببره ... انوش يه روز اومد بهم گفت آماده شو به ديدن زري مادرت بريم .. اما من ديگه رغبتي نداشتم ،اون موقع كه ميخواستم من رو محرومم كرد و بدترين بالاي ممكن رو سرم آورده بود..این بارديگه دلم نمی خواست به اون خونه برم. دلم نميخواست امان الله خان رو ببينم ..مسبب همه ي بدبختاي من امان الله خان بود ..دلم برای مادرم می سوخت ،حس ترحم نسبت بهش داشتم، اما اون فقط منو بدنیا اورده بود ..انقدر مشاهيرش ازبین رفته بود که حتی من رونمی شناخت‌‌‌ خوب زن بیچاره حق داشت، وقتی نوزاد شیر خوار بودم منو ازش گرفته بودن و به مهوش خدا بيامرز سپرده بودن ..و تو دارالمجانين انقد بهش داروهاي مختلف داده بودن كه پاك قاطي كرده بود .. انوش هم چند باري اصرار كرد براي رفتن اما وقتي تمايلي از من نديد ،ديگه كلا بيخيال شد..ارسلان چند بارى ازم خواسته بود كه براش فرشته رو خواستگاري كنم، اما چون من ذاتش رو ميدونستم و مطمئن بودم كه قصد خوبي از اين ازدواج نداره ،سر ميدوندمش .. اون سال ماه رمضان از راه رسیده بود و شب های احيا ماجان طبق هرسال احیا می گرفت و مهون دعوت ميكرد .. این دومين احیا بدون مادرم مهوش بود. خانم جان مثل همیشه چهار چشمی دخترها رو رصد می کرد و برای انوش انتخاب می کرد.تو مراسم عزاداری هم خجالت نميكشيد و دست ازاينكاراش برنميداشت ..نرگس (زن آقاجان )حالا دومين بچش هم باردار بود و از نوع راه رفتنش همه ميگفتن پسره ..ماجان همش آقاجان رو نفرين ميكرد و ميگفت اون پيرمرد صاحب دوتا بچه پسر شد، اما انوش بعد از اين همه سال هنوز ريشه نداره.. يادمه اونشب وقتي داشتيم با ماجان ديگ هاي غذا رو آماده ميكرديم ..همسايمون زهرا خانم كه هم سن و سال من بود و دوتا بچه داشت و سومي هم تو راه بود كنارمون نشسته بود و داشت باهامون حرف ميزد. همون لحظه ماجان به شوخی بهش گفت عجب شانسی دارین تند تند بچه دار میشین و بعد یه نیم نگاهی با حسرت به من انداخت و گفت البته که زن اجاق خانه است. این حرف خنجری بود به قلبم ‌ ..واقعا جلو زهرا خانم خجالت كشيدم اونشب تصميم رو ديگه گرفتم ..خسته شدم بودم از اين همه حرف شنيدن ،.بهم جنون دست داده بود، مگه يه آدم چقد ظرفيت داشت ..باید خودم دست به کار می شدم ،باید تا یه ارباب زاده پر ادعا رو سرم خراب نکرده بودن .. ميرفتم دنبال یه عروس دهن بسته برای شوهرم ..من دختر مغرور اصلان خان، باید با دست خودم برای خودم هوو می اوردم ،گرچه مسبب تمام بدبختی هام خود شوهرم بود، اما چه می شد کرد، من عاشق دلباخته اون بودم، شاید عشق ما از اولش غلط بود .. ‌تا به خودم اومدم با سیل اشکی كه قطره قطره جوشن کبیر رو خیس کرده بود افتادم ...همونجا با دل شكسته نيت كردم كه خدا بهم بچه بده و اگه نداد خودم براش دست به كارشم..از جام بلند شدم و بیرون رفتم ..تو ايون عمارت بیرون نگاه كردم..رعیت هایی که برای گرفتن سحری دستپخت بی نظیر نازک خانم اومده بودن و با قابلمه و ظرف صف کشیده بودن ..تا بتونن دلي از عزا در بيارن ..دیگه های غذایی که برپا شده بود كه یکی بعد از ديگري خالی می شد. همونطور كه درحال تماشا بودم ..توجه سمت دخترى بيست ساله رفت كه دست یه دختر بچه سه ساله رو گرفته بود. با لباس های پینه خورده و نسبتا كثيف ..با صورتی معمولی و قدی نسبتا کوتاه...همونطور كه بهش زل زده بودم نازک خانم رو صدا کردم و گفتم نازک این دختر کیه؟؟ نازک گفت این دختر اوستا غفور خدابیامرز .. گفتم اسمش چیه؟ گفت خانم جان برای چی می پرسید؟ گفتم کارت نباشه ..اسمش رو ميخوام ..نازك خانم به سمت دختر نگاه كرد و گفت آی دختر اونی كه لباس آبی تنته اسمت چیه ؟ دختر سرش رو خم کرد و گفت خانم جان اسمم شیرینه ،اتفاقي افتاده ؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستان داستان بعد این از زبون افسونه....👇👇👇👇 وقتی مادرم رو پیدا کردم ؛انگار به زندگیم روشنایی بخشید، منی که تو تاریکی خودم رو مبحوس کرده بودم ؛دلم پر میکشید برای دیدن دخترم ...دلم میخواست جبران کنم سالهایی تنهایی مادرم را ؛ سالهای پر از مشقت و سختی که از دستهای ترک خورده ی پیرش میشد فهمید ...عمارت خونه ی من بود، دلم میخواست مادرم رو به اونجا بیارم ؛سیمین جلوی شومینه روی صندلی نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود ؛روبروش نشستم ؛ عمیق تو صورتش خیره شدم ؛ میدونستم هیچوقت دوستم نداشته، شاید همیشه آینه دقش بودم ؛نشونه، که به اجبار تحملم میکرد ؛چقدر دوست داشتم مثل بچه های خودش دست نوازش روی سرم بکشه ؛یا نگران گشنگی و بی خوابیم باشه ؛همه اینها برا من حسرت بود ؛خوب فهمیده بودم هیچ کسی جز مادر نمیتونه محبت مادری رو پیشکش کنه .... همان حین صدای خودم رو شنیدم:میخوام مامانم رو بیارم تو عمارت ... سیمین با تعجب نگام کرد ؛ تای ابرویش بالا پرید :عمارت جای کلفتها نیست ؛خودتم اینجا زیادی هستی ... با تحکم گفتم :نیومدم از شما کسب اجازه کنم ؛به رسم احترام خواستم بهتون اطلاع بدم ... بلند شدم و چند قدمی نرفته بودم که صداش تو گوشم زنگ خورد :افسون تا وقتی من اینجام اجازه نداری مادرت رو بیاری ؛نمیخوام کسی که عامل بدبختیم بوده جلوی چشمام باشه ... سمتش چرخیدم جلوتر رفتم :اگه کسی این وسط بدبختی کشیده باشه، مامان منه نه شما ؛درسته زن دوم بود ؛ولی بابام خودش انتخاب کرده بود ؛ شما از عمارت بیرونش کردی، حسرت دیدن دخترش رو به دلش گذاشتی ؛یه عمر با سختی و بدبختی زندگی کرده تو خونه های مردم رخت شسته تا زندگیش بگذره، تمام این مدت شما تو خوشی غرق بودی، اصلا نمیدونی گرسنگی چیه !!فقر چیه ؟؟بعد دم از بدبختی میزنی .!!؟ غضبناک بلند شد ؛صورتش از عصبانیت سرخ شده بود با صدای بلند سرم فریاد کشید: زبون در اوردی ؛یه عمر ترو خشکت نکردم که تو روم وایسی ! خنده ای زدم :مدینه ترو خشکم کرده یا شما !!؟؟ دندوناش رو بهم سابید :حقا که قدرنشناسی تو خونته! نمیخواستم باهاش دهن به دهن شم ؛به خاطر بابام براش احترام قائل بودم ؛ گقتم به هر حال حرفی که باید میزدم زده شد ؛چه شما بخواین چه نخواین، اینجا خونه ی منه ؛سه دنگی که برای فروش گذاشته بودی از وکیل خریدم ... یه لحظه جا خورد ،انتطار نداشت بتونم سهمش رو بخرم ؛نفس را با حرص بیرون داد :پس دیگه اینجا جای من نیست ؛حاضرم توی هتل بمونم و اینجا نباشم .... گفتم من این حرفهارو نزدم که شمارو بیرون کنم، اینجا خونه ی شما هم حساب میشه .... روز ترخیص مادرم از بیمارستان بود ساعت رو کوک کرده بودم تا هشت صبح بیدار بشم ؛با صدای زنگ ساعت، خوابزده چشمام رو گشودم ؛ساعت هشت صبح بود سریع از رختخواب پایین پریدم مانتو پوشیدم ؛با عجله بیرون اومدم ؛همون لحظه صبور از خونه بیرون اومد با دیدن من لبخندی رولبش نشست ؛زیر لب سلام دادم :میام بیمارستان تا کارهای ترخیص مامانم رو انجام بدم .... دوباره لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد... رخشنده روی ایوون ایستاده بود سمتش رفتم و ازش خواستم اسفند رو اماده کنه برای ورود مامانم ؛ از حبیب هم خواستم گوسفند سر ببره .... صبور توی حیاط منتظرم ایستاده بود ؛ از همون فاصله نگاهش کردم همیشه نجیب و با اصالت بود ؛وجود و شخصیت صبور ؛کل معادلات سیمین راجب کلفت هارو به هم ریخته بود ؛جوون موفقی که همیشه بابام برای برادرام مثالش میزد...سمت بیمارستان راه افتادیم ...جفتمون سکوت کرده بودیم ؛ نگاهش رو سمتم جنباند و با تردید گفت :افسون من همون صبور چند سال پیشم ؛با همون احساس ؛هیچ چیزی توی وجودم تغییر نکرده ؛به اندازه قبل دوست دارم ؛ولی راجب احساس تو شک دارم ؛میدونم سختی کشیدی ،الانم افسون قبل نیستی، ولی نمیپرسم چرا...تا خودت تصمیم بگیری همه چیز رو برام بگی، فقط خواستم بدونی من هنوز دوستت دارم ... وجودم یخ زده بود ؛حتی حرفهای پر احساس صبور هم نمیتونس دلم رو گرم کنه ؛ادمی بودم پر گناه ...مادری بودم که تو فراق دخترم توی بی خبری ذره ذره اب میشدم بدون هیچ نشونی نمیدونستم کجاست ،تو کدوم نا کجا اباده !!؟؟ روبرویم ایستاد و منتظر جواب بود، چشمام رو رو هم فشردم و باز کردم :صبور من اصلا حال دلم خوب نیست ؛بیش از اون که فکرش رو بکنی حالم خرابه، حتما تو این چند روز خودت متوجه شدی به من زمان بده؛ لطفا تا روزی که خودم نخواستم حرف بزنم چیزی ازم نپرس ؛بی اختیار اشکام سرازیر شد ؛ صبور دستمال سفیدی رو سمتم گرفت ؛تشکر کردم و اشکام رو پاک کردم... نگاه صبور روی صورتم ثابت مانده بود ؛ غمزده نگاش کردم :اتفاقهای زیادی افتاده ؛میدونم تا حدودی خبر داری ؛ادمی هم نیستی قضاوت کنی، پس فعلا صبر کن ... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زود پياده شدم و ازشون خواستم باهام تا خونه بيان تا هم چادر رو پس بدم و کرايه رو حساب کنم، اما اصلاً قبول نکردن .. زنه گفت : چادر هم مال خودت . گفتن ؛ منتظر مي مون تا من برم تو خونه و اونا هم با همين درشکه برگردن . دلم مي خواست زودتر برم خونه . ازشون خداحافظي کردم و حلاليت خواستم و در زدم .سید علی در رو باز کرد تا من رو دید ،گفت:يا فاطمه ي زهرا خانوم شماييد؟ موندن تو کوچه جايز نبود . سريع رفتم تو خونه و در رو پشت سرم بستم . سيدعلي با فرياد همه ي اهل خونه رو صدا کرد. خيلي از برخوردشون مي ترسيدم . مثل يتيم هاي مادر مرده وسط حياط ايستاده بودم.... تو کمتر از چند لحظه ، تايماز و اکرم و صفورا اومدن تو حياط . آيناز هم با صندليش تو آستانه در وايساد . تايماز تا چشمش بهم افتاد ، پله ها رو دو تا کي پايين اومد و خودش رو رسوند بهم . گفت : واي تو کجا بودي نقره؟ چشماش دودو مي زد . تا چشمش به لباسهام افتاد با وحشت گفت :لین چه وضعیه ؟ زخمي شدي ؟ با سر نه گفتم دلم براش تنگ شده بود. غرور رو گذاشتم کنار و هاي هاي گريه کردم . تايماز گفت :آروم باش عزیزم ،همه چی تموم شده بهم بگو چی شده کی این بلا رو سرت آورده؟ چقدر خوب بود که تايماز آرامش داشت و با من رفتار بدی نکرد،چقدر خوب بود.... با هق هق گفتم : اسلان بود که من ..من رو ...دزديد. علی... ازش ... خواسته بود . تا...تايماز... من ... خيلي ترسيده ... بودم. تايماز گفت:الان فقط آروم باش.بريم بالا. مي دونستم الان تو دلش غوغاييه . اما چقدر مرد بود که به روي خودش نمي آورد . شايدم در حضور مستخدمين خونه خوددار بود و وقتي تنها شديم مي خواست بازخواستم کنه . اکرم و صفورا کنار پله ها بي صدا و مات ايستاده بودن . صفورا با گوشه لچکش اشکش رو پاک کرد و گفت : به خونه خوش اومدين خانوم . ناي تشکر نداشتم،جلوي چرخ آيناز نشستم رو زمين و سرم رو گذاشتم رو زانوش و گريه کردم . اونم همراه من اشک مي ريخت .سرم رو نوازش کرد و گفت : الهي واست بميرم که اينطوري زجر کشيدي . بلند شو بريم تو خونه . بلند شو!!! بي رمق بلند شدم .تايماز کمک کرد برم تو .هيشکي پشت سرمون تو نيومد . شايد مي خواستن تنهامون بذارن .‌..اما من مي ترسيدم . پايين پله ها گفتم:من بالا نميرم.همه ي تنم کثيفه ميخوام برم حموم.يه لحظه اخماي تايماز تو هم رفت . اما حرفي بود که زده بودم و نمي شد پسش بگيرم.تايماز از همون جا رو داد زد : سيد علي حموم رو آماده کن.. کنارم نشست، باغيرتي که ازش سراغ داشتم ، مي دونستم الان داره حالش بده . لبام رو به زور باز کردم آروم و خجل گفتم :ميدونم به چي فکر ميکني!!!اما به مدد خانوم فاطمه زهرا،هیچ اتفاق بدی نیوفتاد. عرق شرم نشسته بود رو پيشونيم . من هنوز از تايماز خجالت مي کشيدم . تايماز سربه زير گفت : من که چيزي نگفتم !!! گفتم : زبونت نگفت ، اما نگاهت خيلي گله منده . تايماز هيچي نگفت و با سکوتش صحه گذاشت رو فکري که راجع به نگاهش ، کرده بودم .. گفتم : باورم داري ؟ مي دوني که دروغ نمي گم، حتي اگه به ضررم باشه ؟ برگشت طرفم و با چشمايي که نم اشک توشون مي درخشيد گفت : معلومه که حرفت رو باور دارم . گفتم : توهين ديدم ، کتک خوردم ، گشنگي کشيدم . لبخندي مهمون لبهاي تايماز شد و گفت : مي دونم . از نقره کمتر از اين انتظار نداشت... يه لحظه انگار که چيزي يادش اومده باشه با پريشوني گفت : چه اتفاقی افتاد.‌‌... گفتم : بلایی که سر علی اومد رو گفتم. با صدايي شبيه فرياد گفت : از بین رفت ؟ گفتم : نمي دونم . گفت : چطوري برگشتي خونه ؟برام تعریف کن چی شده .. گفتم : مي دونم مي خواي همه چي رو بدوني . حالا که اينجام و احساس امنيت مي کنم ، بذار از اول برات بگم و همه چیز رو براش تعریف کردم‌‌‌ يک ماه از زمان برگشتن من به خونه مي گذشت . تايماز به خاطر اينکه حدس مي زد ممکنه علی زنده نباشه و برملا شدن اينکه کار منه ، برام دردسر بشه ، پيِ قضيه رو نگرفت . يعني حداقل اينطوري وانمود کرد ،ولي مي دونستم اون دو تارو ول نمي کنه .اما من از خونه ممنوع الخروج بودم . چون هم خودم و هم تايماز مي ترسيديم اون زنده باشه و جري تر شده باشه و بخواد بيشتر ضربه بزنه . تايماز خيلي مردانه باهام برخورد کرد و رفتار بدی باهام نداشت... تايماز گفت : بريم دکتر ؟ گفتم:نه بابا لازم نیست ،بهتر ميشم. تايماز ناراحت به نظر مي رسيد . گفتم : چيزي شده تايماز ؟ گفت:نه!چراميپرسي؟ گفتم : قيافت که اينو نمي گه . مطمئنم چيزي شده. دست از غذا خوردن کشيد . آيناز نگران چشم دوخت بهش و گفت : آره تايماز ؟ اتفاقي افتاده ؟ تايماز پفي کرد و گفت : علی از بین رفته. اونقدر يه دفعه اي گفت که قلبم وايساد. با وحشت گفتم : چــــي؟ تو اين مدت دلم به اين خوش بود که حتماً زندست... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
قهوه به گلویم پرید و چنان به سرفه افتادم که اشکهایم جاری . کیمیا نگران برخاست و لیوان آبی به دستم داد و آرام به پشتم زد . _بهتر شدید ؟ _بله . _متاسفم صراحت کلام من گاهی صدای خودم رو هم در میاره ! نشست و با لحن دوستانه تری گفت :یگانه خانم بهتره بدونید من از همه چیز خبر دارم ، همون روزهایی که خان مساله خواستگاری دوباره رو مطرح کرده بود ، مرجان همه چیز رو برام تعریف کرد . با تردید پرسیدم ؟یعنی کتی؟ ون هم خبر داره ؟ سری به علامت منفی تکان داد :نه ... نه کتی از اون چه بین شما گذشته خبر داره، و نه شما از اون چه میون کتی و منصور گذشته باخبری . از جا برخاست گویی احساس خفگی کند یکی از پنجره های قدی را شگود :روزهای عجیبی رو پشت سر گذاشتیم ، ما به زندگی خودمون خو گرفته بودیم ،با جدایی ها و دلتنگی هامون . وقتی خان همه چی رو بهم ریخت و کتی و منصور از هم جدا شدند، همه ی ما ضربه خوردیم . پدرم زیر بار اهانت ها و حرفهای خان خرد شد . بالاخره طاقت خود کتی هم طاق شد ، نتونست بیشتر از اون ، اهانتی رو که در حق خونوادمون روا می شد ، تحمل کنه .خیلی سخت بود ! با این حال خودش از منصور خواست همه چی رو تموم کنند می گفت : ما به یه امر محال اصرار داریم ، نه خان حاضر می شه منو به عنوان عروسش بپذیره ،نه پدر ، منصور رو بدون خونوادش قبول می کنه ، ادامه ی راه بی فایده اس ، منصور اما به این راحتی نمی خواست کنار بکشه ،خیلی سعی کرد کتی رو از تصمیمی که گرفته منصرف کنه ،ولی حرف کتی یکی بود و برای این که راحت تر این جدایی رو تحمل کنه ، بلافاصله راهی لندن شدیم . کتی منطقی بود و به درست بودن کاری که انجام می داد یقین داشت و سعی می کرد منم متقاعد کنه که البته نمی تونست .من علاقه ی خاصی به بچه ها داشتم و همین طور به منصور ، از این که اونو با اون حال تو ایران رها کرده بودیم خیلی ناراحت بودم و کتی رو که بی تفاوت نسبت به گذشته شروع کرده بود به درس خوندن، ملامت می کردم تا این که یه شب دیدم داره تو نشیمن قدم می زنه ،شب از نیمه شب گذشته بود فکر کردم شاید داره تو خواب راه می ره، اما اون خواب نبود کلافه بود چند بار رفت سمت تلفن حتی گوشی رو هم برداشت اما ... منصرف شد نشست روی زمین و دیدم که شونه هاش داره می لرزه ، دیگه طاقت نیاوردم و رفتم پیشش . یه هو بغضش شکست .خودشو انداخت تو بغلم و به هق هق افتاد و من تازه فهمیدم چقدر بهش سخت می گذره ،اما به روی خودش نمی یاره ! از اون شب به بعد سعی کردم به جای نمک پاشیدن روی زخم هاش ، دردش رو تسکین ببخشم . دردی که اون هیچ وقت ازش دم نمی زد... به هر حال زندگیمون رو از سر گرفتیم.. سال سوم اقامتمون کتی با مارک آشنا شد .یه پسر تنها و اهل برزیل که تو لندن تحصیل می کرد، واقعا بی نظیر بود ... . مارک با حضورش تا حدی زندگی اونو تغییر داد . کتی دیگه خودش رو با درس و کتاب خفه نمی کرد و حتی برای تعطیلات آخر هفته برنامه ریزی می کرد . هرچند به روی خودش نمی آورد، اما فهمیدم نبست به مارک تعلق خاطر پیدا کرده بود ؛ به خصوص که بیشتر وقتش رو هم با اون می گذروند، وقتی من به ایران برگشتم تقریبا همه ی دوستای کتی و مارک اون دو تا رو نامزد می دونستند ،حس ششم منم بهم می گفت کتی بالاخره شریک زندگیش رو پیدا کرده . مارک مرد ایده آل و فهمیده ای بود و با روحیه ی کتی خیلی خوب کنار اومده بود . به ایران که اومدم تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده و ما اونجا بی خبریم ، وقتی مادرم جریان خواستگاری دوباره رو برام گفت ،بیشتر از هر چیز از این خوشحال بودم که خان با شکستن خودش زخمی رو که به پدرم زده التیام بخشیده و بعد به خاطر خودمون ، با چه شوقی با مرجان تماس گرفتم ،اما اون بر خلاف تصورم خیلی خوشحال نبود... بالاخره وقتی همدیگه رو دیدیم برام از تو گفت و اتفاقی که افتاده بود خیلی نگران تو بود ، منم از شنیدن جریان تو ناراحت شدم ،اما واقعا نمی دونستم چه نظری باید بدم ! همه ی ما می دونستیم کتی و منصور چقدر بهم علاقه دارند و من حتم داشتم اگر کتی چیزی راجع به تصمیم دوباره ی خان بدونه حتی یک لحظه هم برای بهم زدن نامزدیش با مارک درنگ نمی کنه . صادقانه می گم ، نمی تونستم با وجود رنجی که خواهرم تو اون سالها به جون خریده بود به تو حق بدم ،ولی از کار منصور هم رضایت نداشتم . اون عدم وفاداریش رو ثابت کرده بود و حالا انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه می خواست زندگی خودش رو بسازه . یه روز برای دیدنش به بیمارستان رفتم اما ندیدمش . به اتاق هومن رفتم اون روز ما خیلی با هم حرف زدیم و در نهایت من بهش گفتم کتی سختی زیادی کشیده و باید به حقش برسه و حالا که همه چیز داره درست می شه، لزومی نداره که چیزی راجع به یگانه بدونه ... خب اگه بقیه نمی دونستند، من که می دونستم ، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با جرات گفتم خودم به پات طلا می ریزم...تو فقط بگو بله... ترنج ناگهان خجالت زده خودش رو جمع و جور کرد و گفت باید برم الان زنگ تفریح میشه و دفتر شلوغ. با لبخندی که سیبیلهای خرماییمو کش و قوس میداد گفتم برو...ولی من منتظر رضایتت هستم. سرش رو تکانی داد و رفت.... در حالی که انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه کردم.محمد همراه بقیه ی معلما وارد دفتر شد و اولین صندلی نزدیک میزم نشست و گفت خب چکار کردی؟ با اشاره ای به بقیه هیسی گفتم و آروم اشاره کردم خوب بود. به خونه برگشتم ولی ایندفعه خندان،دل توی دلم نبود و بعد از استراحت کوتاهی راهی بازار شدم.هر چه بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه می رسیدم تا اینکه روسری قرمز رنگی توجهمو جلب کرد. بعد از پرداخت پولش توی پاکت گذاشتم و به خونه برگشتم.بی قرار برای صبح شدن و توی مدرسه پیدا کردن ترنج و دادن روسری بهش. توی مدرسه موقعیت پیش نیومد و به ناچار منتظر موندم تا تعطیل بشیم. توی کوچشون بعد از جدا شدن از دوستش هنوز کلید ننداخته بود که خودمو بهش رسوندم. ترنج بعد از نگاهی به سر و ته کوچه گفت شما اینجا چکار میکنین؟ پاکت رو از لای کتابم درآوردم و گفتم اینو دیروز از بازار برای تو گرفتم،دوست دارم روی سرت ببینم. ترنج مردد از دستم گرفت و روسریو از پاکت بیرون کشید. با لبخندی از سر رضایت روی همون روسری مدرسه سرش کرد و با خجالت بهم نگاه کرد. خوندم؛تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش تو عاشق خودی ، ز تو عاشق‌تر آینه در حالی که ریسه های ابریشمی روسری قرمز ترنج روی شونه هاش ریخته بود، تا خواست وارد حیاطشون بشه گفتم صبر کن...پس برم مادرمو بیارم تهران که بیایم خواستگاری؟ سرش رو پایین انداخت و بعد از کمی فکر با تکان دادن سرش به علامت رضایت خواست در رو ببنده ،که گفتم راستی منتظر کارنامه ی درخشانت هستم، تو معلم خوبی میشی، پس بی خیال درسات نباش...لبخندی زد و رفت.. از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ،کتابم رو زیر بغلم گذاشتم و به دو به طرف خونه رفتم.چمدان کوچیکم رو جمع کردم و بعد از اطلاع دادن به محمد و آموزش پرورش راهی روستا شدم. به در خونه رسیدم،مارجان رنجورتر از همیشه بعد از نگاهی عاشقانه خوشامد گفت... متوجه ی کبودی دور چشمش شدم. با تعجب پرسیدم زیر چشمت چرا کبود شده؟ با روسریش سعی در پوشاندنش داشت که به طرف پله ها برگشت و گفت چیزی نیست مارجان،حواسم نبود از پله ها افتادم همینجا کف حیاط. در حیاط رو بستم و چمدانمو روی ایوان گذاشتم،روبروی مارجان ایستادم و گفتم هنوزم هر وقت می خوای دروغ بگی روتو از من می گیری،راستش را بگو چه شده،نکنه بازم شهرناز... چمدانمو بلند کرد و گفت بیا داخل، وقت هست حالا میگم برات،خسته ای از راه نرسیده اوقاتت تلخ میشه. به داخل خونه رفتیم و کتم رو اویزون کردم و بعد از درآوردن جورابام و تکان دادن انگشتای پام گفتم خب بگو...می دانی که تا ته ماجرا را در نیارم آرام نمیگیرم پس خودت بگو... مارجان لا اله الا اللهی گفت و چین دامنش رو بعد از نشستن به زیر زانوهاش هول داد و گفت شهرناز برگشته... با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم برای چه؟نکنه به خاطر اخلاقش طلاقش دادن؟ مارجان به طرف سماورش برگشت و استکان و نعلبکی رو از درون کاسه ی مسی برداشت و حین ریختن چای گفت نه، ولی سر این یکیو هم خورد،البته پیرمرد بود عمرش به دنیا نبود،بچه هاش هم از خانه انداختنش بیرون،این فقط زبانش برای ما درازه،حریف شهریا که نمیشه. چایی رو ازش گرفتم و گفتم خب ربطش به تو چیه،مگه تو شوهرشو از بین بردی؟ پوزخندی زد و گفت با زن کرامت مشغول دزدی از خانه مان بودن که مچشان را گرفتم و قبل از اینکه داد و بیداد کنم مزدمو گذاشتن کف دستم. با حرص گفتم چقدر خواستم سر جاش بنشانمش خود تو نگذاشتی...بفرما اینم نتیجش، تا عمر داری باید سواریشان بدی. مارجان آهی کشید و گفت نفرینش کردم رضا،نفرین کردم همان پایش که به من لگد می زد بشکنه. سرمو به حالت تاسف تکان دادم و گفتم مارجان،همه سُر و مُر و گنده ان جز تو که دیگه جانی برات نمانده. مارجان به پنجره نگاه کرد و گفت فعلا که آهم یکیشان را گرفته،مروارید و دادن به یک مرد عیال وار...از بدبختی کسی شاد نمیشم، ولی مروارید هم کم با زبانش آتیش به جگرمان نزده بود...عیب هم که از خودش بود. چاییم رو سرکشیدم و گفتم آمده بودم با خبرای جدید خوشحالت کنم، ولی دیگه دل و دماغ برام نماند. مارجان با ذوق گفت چه خبرایی؟بگو...چه می خواستی بگی خوشحالم کنی؟ با لبخند تصنعی گفتم می خوام زن بگیرم مارجان،یه دختر رو اتفاقی تو مدرسه دیدم به دلم نشسته،با دائی جان برای دیدن خانوادش هم رفتیم ،دختر مرد محترم و بزرگیه،پدر خدابیامرزش معمار اماکن مذهبی بوده. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾