eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
321 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
کنار حیاط سمت راست در ورودی  یک تاب راحتی با سایه بون خود نمایی می کرد .. از کنار باغچه رد شدم ..ساختمون بزرگ و مدرنی که با دو پله ی کوتاه از سطح زمین و یک ایوون باریک سر تا سری و چهار تا ستون کنده کاری شده منو به وجد آورد ..این خونه خیلی بهتر از اونی بود که فکر می کردم  ..یک پذیرایی بزرگ و آینه کاری شده و پنج تا اتاق خواب بزرگ با کمد های جا دار و یک آشپزخونه ی بزرگ و شیک ..و من برای اولین بار بود که شوفاژمی دیدم و اون خونه احتیاجی به بخاری و کرسی نداشت ...آقا فورا اومد توی ایوون و با اعتراض گفت : کجایین چرا دیر کردین ؟گفتم : برای اینکه بقیه ی وسایل رو جمع کردیم و درا رو قفل زدیم ..گفت :  تو سرما می خوری دختر بیا تو که شیوا منو کشت  ..هوا خیلی سرده؛؛ سرما که نخوردی ؛؛هان ؟  بیا زود باش گرم بشی ..شیوا از بس نگرانت بود سر درد شد ...حس خوبی از اینکه اونا دوستم داشتن بهم دست داد ..تا وارد شدم شیوا اومد جلو و با حالتی که نشون می داد نگرانم شده گفت : بمیرم الهی حتما  سرما خوردی ؟شوکت خانم می گفت خیلی سرد بود .. من نباید تو رو اونجا ول می کردم ...شوکت خانم گفت : شیوا خانم این دختر خستگی سرش نمیشه عزیز گفت : برای اینکه از بچگی عادت داره اینا توی یک اتاق زندگی می کنن .....هیچ کدوم به روی خودمون نیاوردیم ..شیوا منو به زور برد کنار یکی از  شوفاژ ها و گفت بشین تکیه بده به این تا گرم بشی   ..فرح در حالیکه می خندید گفت : ای بابا اینقدر لوسش نکنین ..داره حسودیم میشه ...و اون روز شوکت و فرح سفره رو پهن کردن و دور هم نشستیم ..و ناهار خوردیم ..یک خانواده ..حس می کردم شیوا حالش بهتره ..با اینکه درست نمی تونست راه بره و خیلی لاغر شده بود انگار اون خونه بهش انرژی داده بود ...محمود شوهر فرح هم یکم آب زیر پوستش رفته بود و به نظر پسر بدی نمی اومد و از دل جون برای اینکه دل همه رو بدست بیاره کار می کرد و عزت الله خان تا می تونست بهش زور می گفت ...و در مقابل هر دستور اون محمد فورا با یک چشم گفتن انجامش می داد .بعد از ناهار همه با هم کار می کردن تا اثاث رو جابجا کنن ..خونه ای گرم و نرم ..شیک  و تمیز ..منو سر ذوق آورده بود و دلم می خواست زود تر همه چیز رو جابجا کنم ...که  شیوا صدام کرد و گفت : گلنار بیا اینجا ..یک بسته ی بزرگ دستم بود گذاشتم زمین و رفتم ..آقا هم اومد کنار ما جلوی در یک اتاق ..شیوا گفت : اینجا خوبه ؟گفتم : عالی شیوا جون فکر نمی کنم توی این خونه شما دیگه سرما بخوری کاش زود تر به حرف آقا گوش داده بودیم ...آقا گفت : گلنار خانم منظورش اینه که این اتاق رو دوست داری ؟اینجا مال توست از این به بعد می تونی راحت توی اتاق خودت باشی و درس بخونی ..از شدت خوشحالی گریه ام گرفت گفتم : اتاق من ؟ راست میگین ؟شیوا گفت : اره عزیزم اتاق تو دیگه بزرگ شدی و برای خودت خانمی ؛؛ باید اتاق داشته باشی چقدر توی اون خونه تو اذیت شدی و زحمت کشیدی  ..زبونم بند اومده بود و نمی دونستم چی بگم ...این برای من یعنی رسیدن به یکی از رویا هام .. تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که نگاه تشکر آمیزی به آقا کردم و اونم با یک لبخند جوابم رو داد و در حالیکه توی چشمم اشک جمع شده بود به شیوا گفتم : ممنونم ..خیلی ممنون ..این اتاق خیلی خوبه  ..گفت : حالا می تونی هر چی دلت می خواد برای اتاقت بخری دلم می خواد خیلی قشنگ درستش کنی ..پریناز گفت : گلنار جونم منم با تو توی این اتاق باشم ..میشه مال هر دومون باشه ..گفتم : چرا نمیشه عزیزم مال هر سه تایی ما باشه ...من و تو و پرستو  ..امیر حسام از دور به ما نگاه می کرد و لبخند می زد  گاهی زیر چشمی می دیدمش و هر بار دلم می لرزید و این شیرین ترین حس بین دو نفر می تونه باشه   ..اما برای جابجا کردن اثاث  هر کس هر کاری می خواست انجام بده  منو صدا می زد .. چون واقعا این من بودم که می دونستم چی مال کجاست ....خوب هیچکس بهتر از من به وسایل اون خونه آشنا نبود و با اینکه شیوا سعی می کرد نظر بده ولی از خیلی چیزا خبر نداشت ... و این وسط عزیز در هر فرصتی یک حرفی  پشت سرش می زد  که ناراحتم می کرد و نمی تونستم حرفی بزنم ..به خصوص که جایی مطرح می کرد که آقا هم حضور داشته باشه ..مثلا می گفت : ای وای حیف که این خونه زن درست و حسابی نداره ..طفلک شیوا ؛؛نمی تونه در مورد جای اثاث خونه نظر بده..یا می گفت : شیوا حیوونی علیل شده دلم خیلی براش می سوزه ..بیشتر برای این دوتا بچه که باید زیر دست گلنار بزرگ بشن ..اونم حق داره از طبقه ی پایینه , نمی دونه با بچه ها چطور رفتار کنه ..و از اینطور حرف های یاوه که آقا گوش می داد و به روی خودش نمیاورد حتی با عزیز مخالفت نمی کرد ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یکماه و نیم بعد ::دو روز به عید ؛؛دیگه خونه مرتب شده بود اتاق من تخت داشت و برای اولین بار من جای معینی داشتم که می تونستم گاهی با خودم خلوت کنم ..و درس بخونم ...اما خوب  با وجود عشقی که به بچه ها داشتم و اونا به من, کار چندان آسونی هم نبود ..حالا هر شب توی اتاق من می خوابیدن و بعد آقا میومد و اونا رو می برد و میذاشت توی تختشون ...۱دیگه به نظر میومد سر و سامون گرفتیم ..اون خونه برای من مزیت های زیادی داشت ..چون نو ساز بود کارِ کمتری داشت  ..بخاری و کرسی نداشتیم و خونه همیشه گرم بود و آبگرم توی لوله ها  ؛ در حالیکه هنوز خیلی از خونه ی تهران لوله کشی آب نبود ..و از همه مهتر حال شیوا بود که روز به روز بهتر میشد ..من سعی می کردم خیلی از کارا رو با اینکه می تونستم انجام بدم به خواست عمه واگذار کنم به اون تا احساس مسئولیت بیشتری داشته باشه ...در حالیکه شده بودیم یک خانواده ی خوشبخت چون همه همدیگر رو از دل و جون دوست داشتیم ...اما من در هر لحظه ی خوشحالیم یاد خانواده ام میفتادم و دلتنگ شون بودم ..و وقتی با اصرار زیاد آصف خان قرار شد برای سال تحویل و تعطیلات عید برن گرگان یک فکری به خاطرم رسید و از شیوا خواستم اجازه بده اون عید رو پیش پدر و مادرم بمونم ...و اون با اینکه اصلا دلش نمی خواست قبول کرد ..یک روز صبح زود منو بردن سر کوچه ی خونه مون پیاده کردن و در حالیکه جدا شدن از اونا برام خیلی سخت بود از هم خدا حافظی کردیم و رفتن ..و من با یک ساک کوچیک دست خالی رفتم بطرف خونه ..اولش خوشحال بودم مادرم خیلی ذوق می کرد و برادرام هنوز از من خجالت می کشیدن ولی پدرم همونی بود که قبلا بود شایدم بدتر ..فقط چند ساعت بعد پشیمون شدم ..من دیگه مطلق به اونجا نبودم ..می خواستم ؛؛ سعی می کردم ؛؛ ولی نمیشد ..گیج شدم ..غمگین شدم ..و حتی دلهره گرفتم ..و اینو می فهمیدم که همه ی اونا رو هم معذب کردم .. در واقع با تصمیم عجولانه ای که گرفته بودم حالا حتی نمی تونستم امیرحسام رو هم ببینم ...مامان تند و تند داشت برای من که مهمون به حساب میومدم ناهار درست می کرد و من زیر کرسی نشستم ..و اصلا دلم نمی خواست حرف بزنم ...شایدم  حرفی برای گفتن نداشتیم ..بابا یک طرف دیگه ی کرسی خواب بود و مرتب در حالیکه دهنش باز مونده بود خودشو می خاروند ...خوب فکر اینکه تا سیزدهم فروردین بخوام اونجا بمونم داشت دیوونه ام می کرد ..که یکی  در حیاط رو زد ..ابراهیم فورا بلند شد و رفت درو باز کرد ..و برگشت  و گفت : آبجی خانم با شما کار دارن ,, گفتم : با من ؟ کیه ؟گفت : عزت الله خان ..از جام پریدم ..و با سرعت رفتم دم در ..آقا گفت: ببخشید گلنار ..ولی ما نمی تونیم بدون تو بریم میشه الان با ما بیای بریم گرگان ..زود بر می گردیم بعد تو بیا اینجا چند روز بمون ...خدای من تا اون موقع خبری به اون خوبی نشنیده بودم ..فورا خداحافظی کردم و ساکم رو بر داشت و همراه آقا راه افتادم ...آقا گفت : ناراحت که نشدی ..گفتم : شما نمی دونین چقدر خوشحالم کردین ..منم دیگه نمی تونم از شما ها جدا بشم ... گفت : خیلی از راه رو رفته بودیم ولی دل و دماغ نداشتیم ..بدون تو نتونستیم بریم ... من به شیوا گفتم برگردم ..گفت : من بدون گلنار نمیام ..برگرد ..وقتی بچه ها و شیوا منو از دور دیدن توی ماشین بالا و پایین می پریدن ...و کمی بعد ما توی جاده خوشحال و خندون میرفتیم بطرف گرگان ...و این شادی چقدر زیبا  بین همه ی ما مشترک بود ..بچه ها از سر و کولم بالا میرفتن و خوشحالی می کردن  و شیوا بلند می خندید و می گفت : خوب شد اومدی حالا می تونیم همه با هم بریم مینو دشت و بریم کوهستان توی همون کلبه ..حتی آقا هم از نوع رانندگی کردنش پیدا بود که خوشحاله ...هنوز من فکر می کردم اون بهترین مرد دنیاست ...اون زمان درست نمی تونستم بفهمم برای چی من این فکر رو می کنم  ..ولی اون با درایت و صبوری خودش سعی می کرد اوضاع نابسامان رفتار عزیز؛ و زود رنجی و مریضی شیوا , و همه ی مسئولیت هایی رو که در زندگی بعد از فوت پدرش که فقط بیست و یکسال داشت ,  به شونه های خودش بکشه ؛؛ و گله ای نکنه .اون حتی رخت و لباس همه ی ما رو می خرید و هر چیزی که لازم داشتیم بدون منت تهیه می کرد و آروم و بی صدا به همه چیز سر و سامون می داد .. و مقایسه می کردم با پدر خودم ..اونقدر بی خیال بود که حتی وقتی من بعد از مدت ها به خونه برگشته بودم خواب بود و نعشه ..طوری که وقتی آقا اومد دنبالم و رفتم سراغ مادرم خودش فورا گفت برو مادر بزار بهت خوش بگذره ..برو بعد از عید بیا پیش ما ...و من درد و فداکاری رو توی صورتش دیدم ..به هر حال یک شکاف بین ما افتاده بود که اصلا  دست من نبود ..و مادرم اینو می دونست که اگر داره توی اون خونه زندگی می کنه ادامه دارد ‌... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و هر ماه از آقا پولی برای خرجی می گیره  به خاطر اینه که من براشون  کار می کنم ..حتی موقعی که ازمادر و برادرام  خداحافظی می کردم اصلا ناراحت نبودن وزود منو راهی کردن ...برای همین یکم دلم گرفت ؛؛ کاش می تونستم زندگی بهتری براشون درست کنم  ..کاش از غیرت آقا یکم پدر منم داشت..حالا می فهمم که چرا در مقابل حرف عزیز هم هیچ عکس العملی نشون نمی داد و با صبوری از حرفای یاوه پرهیز می کرد  ..برای یک مرد خیلی سخته که همه ی درد هاشو توی سینه ی خودش نگه داره و دم نزنه ..در حالیکه همه ازش انتظار داشتن... آقای عزیز من  قلبی از طلا داشت و برای من پدری می کرد و دلسوزم بود ..شیوا جلوی ماشین نشسته بود و تند و تند مرغ هایی رو که با هم پخته بودیم با گوجه فرنگی و خیار شور لای نون میذاشت و می داد دست ما ..آقا بشکن می زد و می خوند و من و شیوا باهاش دم می گرفتیم..نزدیک غروب بود و ما هنوز توی جاده..پرستو توی بغلم و پریناز کنارم خوابشون برده بود..و من همینطور چشمم آروم ؛آروم گرم شد و پلکم رفت روی هم ...و مدتی بعد احساس کردم ماشین ایستاده ..یک چشمم رو باز کردم نگاهی انداختم ..آقا  درِ سمت شیوا رو باز کرده بود و آروم می گفت : بیا پایین یکم راه برو ..چی شدی آخه تو که خوب بودی؟صدای ناله ی شیوا رو شنیدم هوشیار شدم ..و با هراس پرسیدم : شیوا جون خوبی؟گفت : آره خوبم فقط کمرم درد گرفته دیگه طاقت نشستن ندارم باید دراز بکشم..گفتم : آقا توی سرما راه نره بهتره ..دردش بیشتر میشه ما میایم جلو شیوا جون بیاد عقب...آقا گفت : راست میگه اونجا می تونی دراز بکشی ...خوب بچه ها هم بیدار شدن..فورا پیاده شدم یک  بالش گذاشتیم زیر سرش و عقب دراز کشید..پریناز پایین پاش نشسته بود ومن جلو  پرستو توی بغلم دوباره راه افتادیم...همینطور که توی جاده جلو میرفتیم تا خود گرگان دلواپسش بودم و  مدام بر می گشتم عقب و بهش نگاه می کردم و هر بار آقا ازم می پرسید خوابیده ؟ حالش خوبه ؟ و نگرانی رو توی صورتش می دیدم ؛ اما  ازسکوت شیوا می فهمیدم که درد شدیدی رو تحمل می کنه..حدود ساعت نه بود که رسیدیم در خونه ی آصف خان ..جلوی در حیاط یونس و یک مرد دیگه ایستاده بودن که تا ما رو دیدن دویدن توی خونه و خبر دادن که ما رسیدیم..و در یک چشم بر هم زدن به عادت گرگانی ها همه ریختن دم در و ازمون استقبال کردن ...عمه و حسین خان هم اونجا بودن ..یونس  و اون مرد فورا یک گوسفند به زمین زدن ؛؛ که آصف خان جلوی پای دخترِ یک دونه اش قربونی کنه ..پرستو خواب بود ..آصف خان در ماشین رو باز کرد و اونو ازم گرفت و گفت : به به گلنار خانم ..نوه ی بزرگ ِمن ؛؛ به خونه ات خوش اومدی ...این حرف شاید صحت نداشت ولی برای من ارزش بینهایت زیادی داشت  ..و نگاهی به عقب انداخت و گفت : بابا جون تو چرا دراز کشیدی ؟ باز درد داری ؟شیوا در حالیکه سعی می کرد با تمام توانش ظاهر رو حفظ کنه گفت:سلام بابا ..نگران نشو توی ماشین کمرم درد گرفت ...اما  اون نتونست خودشو جمع و جور کنه و   پیاده بشه ..و آقا مثل بقیه مواقعی که شیوا  اینطور  کمر درد و استخوان درد داشت بغلش کرد ..یونس بی پروا اومد جلو و گفت : گلنار سلام خوش اومدی...گفتم : سلام ممنون تو خوبی ؟و منتظر جوابش نشدم  و دنبال بقیه رفتم  توی حیاط ..خونه با چراغ های زیادی مثل روز روشن بود..یک حیاط که دور تا دورش ساختمون بود و مثل همه ی خونه های قدیمی یک حوض بزرگ وسطش بود ..رنگ در و پنجره ها آبی کمرنگ و یک دست و مرتب بود ..اون خونه اونقدر اتاق های کوچیک و بزرگ داشت که آدم توش گم میشد ..این وسط زن جوونی که خیلی سر زبون داشت مدام تعارف می کرد و قربون صدقه ی شیوا و بچه ها میرفت ..یک در میون می گفت خوش اومدین ..صفا آوردین به خونه ی ما...و من فهمیدم که اون ماه منیر زن آصف خان هست و نا مادری شیوا...از اون همه اشتیاقی که نشون می داد سخت میشد چیزایی که شیوا در موردش گفته بود باور کرد...عمه به عادت خودش شیوا رو سرزنش می کرد که تو بازم به فکر خودت نبودی ,,مگه من بهت نگفتم چیکار کنی ؟چرا گذاشتی دوباره به این حال و روز در بیای ..من دخالت کردم و گفتم : عمه جون وقتی راه افتادیم بیام اینجا واقعا بهتر شده بود فکر می کنم توی ماشین کمرش درد گرفته وگرنه حالش خوبه ...این حرفای من فقط به خاطر این بود که نا خود آگاه دلم نمی خواست کسی متعرض شیوا بشه...هیچکس به اندازه من نمی دونست چقدر دل اون نازک و شکننده اس..اما شب  خیلی خوبی روگذروندیم..پذیرایی شاهانه  و شام مفصل و تعارف های بی امان آصف خان و ماه منیر هم که چاشنی اون شده بود. برای من که اولین بار بود این طور چیزا رو می دیدم لذت بخش بود..غیراز  ما یک عده زن و مرد هم سر سفره نشسته بودن که آصف خان زیاد تحویلشون نمی گرفت و بعدا فهمیدم همه قوم و خویش های ماه منیر هستن.. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عمه به عادت خودش شیوا رو سرزنش می کرد که تو بازم به فکر خودت نبودی ,, مگه من بهت نگفتم چیکار کنی ؟چرا گذاشتی دوباره به این حال و روز در بیای .. من دخالت کردم و گفتم : عمه جون وقتی  راه افتادیم بیام اینجا واقعا بهتر شده بود فکر می کنم توی ماشین کمرش درد گرفته وگرنه حالش خوبه ...این حرفای من فقط به خاطر این بود که نا خود آگاه دلم نمی خواست کسی متعرض شیوا بشه ...هیچکس به اندازه من نمی دونست چقدر دل اون نازک و شکننده اس ..اما شب  خیلی خوبی رو گذروندیم  ..پذیرایی شاهانه  و شام مفصل و تعارف های بی امان آصف خان و ماه منیر هم که چاشنی اون شده بود. برای من که اولین بار بود این طور چیزا رو می دیدم لذت بخش بود ..غیراز  ما یک عده زن و مرد هم سر سفره نشسته بودن که آصف خان زیاد تحویلشون نمی گرفت و بعدا فهمیدم همه قوم و خویش های ماه منیر هستن...بچه ها که تمام شب رو با دایی هاشون و بچه هایی که اونجا بودن بازی کرده بودن خسته و کوفته و خواب آلود اومدن سراغ من ؛ یک اتاق بهمون دادن و بردمشون اونجا و خوابیدیم.روز بعد  نزدیک ساعت پنج بعد از ظهر قرار بود سال تحویل بشه شیوا اصلا حال خوبی نداشت و نمی تونست از رختخواب بیرون بیاد ...دیگه کاری نمی تونستیم براش بکنیم جز اینکه مسکن هاشو بیشتر کنیم ...باز همه ی کارای بچه ها به من نگاه می کرد .. نزدیک سال تحویل هر دوشون رو حموم کردم و لباس های عیدشون رو تنشون کردم ..موهاشون رو شونه زدم و مرتب فرستادمشون بیرون ...آقا هم به شیوا کمک می کرد ولی بازم خودم باید میرفتم ببینم چطوره؛؛ زود  حاضر شدم و ..از اتاق اومدم بیرون ..که صدای آصف خان رو  از اتاق بغلی  شنیدم که می گفت : اگر تو نمیگی من بهشون بگم ..برین خونه های خودشون ..باز راه انداختی اره و اوره شمسی کوره رو ریسه کردی اینجا من می خوام چند روز با دخترم تنها باشم می فهمی ؟ماه منیر گفت : من می فهمم تو نمی فهمی نمیشه مهمون رو از خونه بیرون کرد ...آصف خان گفت : زنیکه ؛ الاغ ؛ احمق بیشعور , شیوا  مریضه ؛تو یک ذره ملاحظه نداری ؟ماه مینر گفت : آخه اونا به تو چیکار دارن ؟اصلا به شیوا چیکار دارن ؟..روی سر دخترت سوار شدن ؟  هر سال اینجا بودن حالام اومدن چطوری سر سال تحویل بیرونشون کنم انصاف داشته باش  ؟آصف خان گفت : غلط کردن..؛؛  خوردن ؛؛ تو چرا انصاف نداری ؟ یکسال دخترم اینجاست..یک کاری نکن؛هر چی از دهنم در میاد بهشون بگم که بار آخرشون باشه میان اینجا سور چرونی... منیر دم عیدی اوقاتت رو تلخ می کنم ها ؛؛همین الان از اینجا میرن ..مفت خوری بسه دیگه ؛؛ بعد از ده سال دخترم اومده می خوام خودم باشم و اون ..اگر خیلی دوستشون داری هرری ..توام برو ...دیگه حرف آخرمه ....نمی خوام سر سال تحویل ببنینمشون ..من فورا برگشتم توی اتاقم ..نمی خواستم آصف خان بدونه که حرفاشو شنیدم ...یک مدت صبر کردم ؛؛ گوش دادم صدایی نمی اومد ..دوباره در رو باز کردم تا برم پیش شیوا  .. ولی هم زمان آصف خان هم عصبانی از اون اتاق اومدبیرون ...منو دید و در حالیکه اصلا فکرشو نمی کردم خطاب به من گفت : لعنت به آدم نفهم ...حرف حالی این زن نمیشه ..چندین ساله یک عده مفت خور اینجا می خورن و می خوابن ..بازم دست از سر من بر نمی دارن ..کاش یکم شعور داشت  این زن  ..و ماه منیر رو دیدم که با چشمی گریون و عصبانی اما خجالت زده  از اتاق اومد بیرون و نگاهی به من کرد و با سرعت رفت ...حالم بد شد نمی خواستم آصف خان در مورد زنش به من اون حرف رو بزنه طفلک خجالت کشید..سرمو انداختم پایین سکوت کردم ..آصف خان گفت : ببخشید سر و صدای ما رو شنیدی ؟..گفتم : نه آقا ..من نمی دونم موضوع چیه خاطرتون جمع باشه ...گفت : تو اگرم شنیده باشی مهم نیست ...برای اینکه دختر عاقلی هستی و می فهمی ؛؛ولی شیوا نباید بدونه من به تو اعتماد دارم ..سرمو با یک لبخند کج کردم و گفتم : آصف خان شما چطوری اینقدر به من اعتماد  دارین ؟ همینطور که میرفت به طرف پنجره ی راهرو که رو به حیاط بود یکم آروم شده بود..بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : موهامو که توی آسیاب سفید نکردم ..من شصت و پنج سالمه ..با همه جور آدم سر و کار داشتم..ولی مثل تو کمتر دیدم ..می دونم شیوا از اخلاق های تو برام خیلی گفته ..اما چیزی که من در مورد تو فهمیدم اینه که شخصیت داری یک شخصیت ذاتی ..هم مودبی هم جسور ..هم بی پروا هم خجول ..هم پیچیده ای هم ساده ..هم دست یافتنی هستی و هم دور از دسترس...آروم رفتم کنارش ایستادم و گفتم : خودم نمی فهمم چطوریم ولی مثل این حرفا رو یکی دیگه ام بهم زده ..اما اگر اجازه بدین یک چیزی بهتون بگم ..بهم نگاه کرد و گفت : بگو ..گفتم :  من اینو می دونم که شما آدم مهربونی هستین ..برای همین درِ خونه تون به روی همه بازه ..و هر کس به خودش اجازه میده مهمون خونه ی شما باشه .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پس به نظرم سخت نگیرین ..و بزارین حالا که دخترتون اینجا پیش شماست..بهتون خوش بگذره ..حالا فکر نمی کنم برای شیوا جون هم زیاد مهم باشه ..ماه منیر خانم الان سرش خیلی شلوغه ..دارن زحمت می کشن ،،این همه مهمون ؛؛ خوب نیست ناراحت بشن آهی کشید و گفت : من که فکر می کنم هر چی سفره ی آدم بزرگتر باشه برکت اونم بیشتره ؛؛ دریغ ندارم که  ..اما من به این زن گفته بودم شیوا میاد؛؛ گفته بودم مهمون دعوت نکن ؛  باید امسال رو منو به حال خودم میذاشت ...گفتم : می دونم ..راست میگین ولی حالا که شده سر سال تحویل اوقات خودتون و ماه منیر خانم رو تلخ نکنین ..اینجا همه به شما نگاه می کنن ...برگشت و در حالیکه فکرشم نمی کردم,, با محبت گفت : باشه دخترم ..تو راست میگی .. و دستی پدرانه به موهام کشید و رفت ..و من می فهمیدم که چقدر برام احترام قائله و دوستم داره برای همین  هیچ عکس العملی نشون ندادم ..رفتم بطرف اتاق شیوا ..نزدیک سال تحویل بود و برو بیا اونطرف ساختمون زیاد بود ..همینطور که راهرو رو طی می کردم از پنجره حیاط رو نگاه کردم یونس در حالیکه دوتا گلدون گل دستش بود میرفت بطرف اتاق مهمون خونه ...اتاقی که پر بود از اشیاء گرونقیمت و قدیمی ..که باب میل آصف خان درست شده بود ...و اینطور که فهمیدم یونس  خونه زاد خونه ی آصف خان و عمه شده بود ..چون راحت رفت و آمد می کرد ..و بهش اعتماد داشتن ...زدم به در آقا گفت : بفرمایید ..سرمو از لای در کردم تو ..اون با خوشحالی گفت: گلنار تویی  کجایی ؟ بیا دیگه شیوا رو آماده کنیم ..نگاهی به شیوا انداختم و گفتم : ماشاالله چقدر بهتر به نظر میاین ..گفت :  یک عالم مسکن خوردم که بتونم سال تحویل روی پام باشم فقط دعا کن خوابم نبره ..آقا گفت : ببین زن منو ؛؛ حموم کرده خوشگل شده لباس نو پوشیده ...خندیدم و گفتم : چرا اینطوری میگین مگه شیوا جون بچه است که گول بخوره ..اونم خندید و گفت: برای من بچه است دارم لوسش می کنم  ..و بالاخره من و آقا دو طرف شیوا رو گرفتیم و رفتیم سر سفره ی هفت سین .همه ی کسانی که توی اون خونه بودن حتی راننده ها و کارگر های خونه که  خوب یونس هم جزو اونا بود سر سفره ی با شکوه هفت سین جمع شدن ..ظاهرا هیچ کدوم از مهمون ها نرفته بودن ...مادر ماه منیر که با اونا زندگی می کرد قران خوند ..آصف خان که روی یک مبل بزرگ اون بالای سفره نشسته بود چند بیت از حافظ خوند و بعد گفت :خدایا  برای سال نو سلامتی و خوشی آرزو می کنم ..دلی شاد و لب های خندون , و مملکتی آباد ؛ ..و در این لحظه ی سال تحویل که بعد از سالها دختر عزیز من,, نور چشمم در کنار ماست همه با هم برای سلامتیش دعا می کنیم و امید داریم در این سال شیوا از این درد خلاص بشه و به امید خدا سلامتی کاملشو به دست بیاره ...به محض اینکه سال تحویل  شد ..آصف خان قران رو بر داشت ، باز کرد و همینطور که دور می زد یک دونه اسکناس یک تومنی نو  بر می داشت و با احترام می داد .. .از کوچک و بزرگ مرد و زن یکسان ,,, یعنی همونی که به آقا و ماه منیر خانم داد به یونس و بقیه  هم عیدی داد  ...اما به شیوا و من که رسید ازمون  رد شد   ...و بالاخره آخرین نفر هم عیدی خودشو گرفت و بعد یک جعبه از جیبش در آورد و داد به شیوا  پنج سکه طلا پهلوی ....و ده تا از اون اسکناس ها رو بر داشت وگرفت طرف من و  گفت : تو برای اولین بار به خونه ی من اومدی ..باید خاطره ی خوشی داشته باشی ..اینم عیدی تو ..نمی دونم چرا دلم خواست دستشو ببو سم ..خم شدم و این کارو کردم ..اونم مانع نشد ..بعد عمه عیدی داد و حسین خان ...و بعدم عزت الله خان ..اما کمی بعد دیدم که حسین خان بلند شد و به عمه گفت : خانم یک کاری پیش اومده باید برم رفع و رجوع کنم زود بر می گردم ..عمه خیلی عادی گفت : بسلامتی انشاالله ... من حواسم بود که عمه با وجود  اینکه صورتش رو غم گرفته بود اصلا کاری نکرد که دیگران متوجه بشن ..حالا من و اون می دونستیم که حسین خان کجا می تونه رفته باشه ..من هر وقت اونو می دیدم درس های بزرگی ازش می گرفتم .. و اینطوری با شام شب عید اونشب هم با خوشی تموم شد ..در حالیکه حسین خان خیلی دیر وقت اومد و یکراست رفت خوابید ...وقتی آخر شب توی  اتاقی که در اختیارم گذاشته بودن داشتم پرستو رو می خوابوندم ..یکی زد به در ..دیر وقت بود و همه خواب بودن ..برای همین یکم هول کردم ..سریع یک چیزی پوشیدم و گفتم : کیه ..آقا آهسته گفت : گلنار ..گلنار دخترم بیداری ؟ گفتم بله آقا ؛گفت : زود باش  بیا شیوا حالش خوب نیست ...تو رو می خواد ..دیگه نفهمیدم چطور حاضر شدم و با سرعت از اتاق رفتم  بیرون و بدون توجه به آقا فقط توی راهرو می دویدم تا خودمو برسونم به شیوا .. روی زمین بی حال و بی رمق در حالیکه می لرزید  افتاده بود و از شدت درد  اشک میریخت .. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شدیدا به یه شب برفی و آرامشش نیاز دارم...❄️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 صبح است🐔☀️ خروس اقبال شما میخواند او فراخوانده شما را ازسوی خدا که سر از بالین شبش بردارید چشم خود باز کنید شکر نعمت گویید و تمنای خود آغاز کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ سلام صبح بخیر امروزتون مملو از شادی و مهر🌹 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خدا می دونه که من چه حالی داشتم ..انگار درد اون به منم سرایت کرده بود ...گفتم :آقا؟ عمه رو صدا کنیم ..ای خدا چیکار کنیم حالا ؟ ..با ناراحتی و نگرانی گفت: اول رفتم سراغ اون مثل اینکه خواب بود جواب نداد ..آصف خان رو هم که میشناسی زود کنترلشو از دست میده ...پیرمرد طاقت نداره ...گفتم : قرص هاشو خورده ؟ گفت : آره خودم بهش دادم ..گفتم : پس  زود باشین باید یک چیزی مثل کرسی درست کنیم ..اون از سرما اینطوری میشه..اینجا هوا رطوبت داره ..اون نمی تونه تحمل کنه ...اتاق هم براش  اونقدرها  گرم نیست ..دستپاچه بود و پرسید : خوب به نظرت چیکار کنم ؟من نمی دونم ؛؛ ..آخه کرسی از کجا این وقت شب ؟گفتم : صبر کنین من آشپزخونه رو بلدم  ..و دویدم توی حیاط ..چشمم افتاد به یونس که اون موقع شب لبه ی حوض نشسته بود .. اونقدر دستپاچه بودم که به این فکر نکردم این وقت شب اون چرا بیداره ..گفتم : یونس ..بدو بهم کمک کن .. از جاش پرید و گفت : باشه , باشه ..چیکار کنم ؟چی شده ؟گفتم : خوب گوش کن  ببین چی میگم ..می خوام فورا یک کرسی درست کنیم ..می تونی ؟گفت : تو بگو چی می خوای من برات میارم ...ولی من نمی دونم کرسی دارن یا نه ؛؛ گفتم :یک چهار پایه هم باشه کافیه و یک منقل ..یا چیزی که بتونیم زیرش بزاریم ...تا گرم بشه ..گفت : باشه ..الان میارم ..و رفت طرف در حیاط و اون پرده ی ضخیم جلوی در رو پس کرد و یک چهار پایه با خودش آورد ..و گفت :این خوبه ؟گفتم : آفرین به تو حالا یک منقل هم می خوام می تونی برام بیاری ؟  ...گفت : اونم به چشم ,  الان  میارم ...توی اتاق کار آقا یکی هست من دیدم ..کوچیکه عیب نداره ؟گفتم : نه خوبه برو زود بیار  اتاق شیوا خانم ...و خودم با عجله رفتم ..و چهار پایه رو گذاشتم و یک تشک کنارش انداختم و لحاف رو روش کشیدم ..و به کمک آقا شیوا رو بردیم روی اون تشک گذاشتیم ..اما اون بیقرار بود و از درد به خودش می پیچید و گریه می کرد ...اونقدر براش ناراحت بودم که بغض کردم و گفتم : الهی من بمیرم برات آخه شما  چرا باید این همه درد بکشی؟ خدایا حکمت تو رو شکر ...یونس با یک منقل برقی آجری کوچک برگشت ..فورا خودش اونو زد  به برق و گذاشتیم زیر چهار پایه ...یونس با عجله رفت و من یکم بالای سر شیوا نشستم و موهاشو نوازش کردم و گفتم : الان گرم میشین ..چیزی نیست ..می خواین براتون قصه بگم ؟گفت : نه ..نمی خوام, حوصله ندارم ؛  از همه چیز بدم میاد ..چرا باید همه چیز به کام من تلخ بشه؟ ..چرا من یک روز خوش ندیدم .. آقا گفت : قربونت برم چرا ندیدی ؟ ببین من پیشت هستم گلنار هست بچه ها رو داریم ..اومدیم خونه ی پدرت ...چیزی نیست که یکم درد داری الان خوب میشی ..گفتم : آقا زیاد اینجا نمی تونیم بمونیم ..هوای شمال بهش نمی سازه ..شیوا گفت : نه تو رو خدا ..حرف رفتن رو نزنین ..خوب میشم باید از اول این کرسی رو درست می کردیم ...در همین موقع یونس اومدو یک لیوان دستش بود و داشت با قاشق هم می زد ..و گفت : زنجبیل با نبات براشون آوردم ..گرمه؛  براشون خوبه ..به نظرم این روزا بهشون سیر زیاد بدین ...آقا لیوان رو گرفت و گفت : شیوا جون شنیدی ؟برات خوبه  می خوری ؟ فکر کنم راست بگه زنجبیل بدنت رو گرم می کنه .. ... شیوا با سر اشاره کرد ؛؛ می خورم ..و با اینکه داغ و تند بود تا ته سر کشید .. فکر می کنم می خواست به هر ترتیبی شده  زود تر خوب بشه ..بعد پشت به منقل  سرشو گذاشت روی بالش و توی همون حال سعی می کرد صورتشو با روسری بپوشونه تا زخمش معلوم نباشه ...یونس رفت و آقا هم اونطرف اتاق دراز کشید و یکم بعد خوابش برد و صدای خر و پفش بلند شد ..من همینطور کنار شیوا نشسته بودم ..تا کم کم چشمش گرم شد و احساس کردم داره می خوابش می بره  ..آروم و بی سر و صدا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ..و یک نفس عمیق کشیدم ..دیگه خواب از سرم پریده بود ..به حیاط نگاهی انداختم ..یونس این بار لبه ی ایوون روبرو نشسته بود .. رفتم توی حیاط تا ازش تشکر کنم ..منو که دید بلند شد و دو قدم اومد جلو و ایستاد ..رفتم جلوتر و گفتم : تو مثل اینکه پیر بی خوابی ؛؛ چرا نشستی ؟ اومدم ازت تشکر کنم ..خیلی خوب شد که تو بیدار بودی ..گفت : اگر یادت باشه من همیشه به داد تو رسیدم؛ ولی یادم نمیاد ازم تشکر کرده باشی ..گفتم : یونس خیلی بدجنسی ..من از تو تشکر نکردم ؟خندید و گفت : چرا بدو بیراه زیاد گفتی اگر اونا اسمش تشکر بوده من دهاتیم نمی دونم ..شهری ها اینطوری تشکر می کنن؟ گفتم : اون موقع ها تو پر رو بودی می ترسیدم روت از اونم که هست بیشتر بشه .. گفت : بچگی بود دیگه ..یادش بخیر تا موقعی که تو اونجا بودی به عشق تو از خواب بیدار میشدم و هر روز می خواستم بیام اونطرفا .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آقام اونقدر کار سرم میریخت که یک دفعه می دیدم شب شده ..باور کن خودش تعجب می کرد چرا من این همه تند و تند کار می کنم .. نمی دونست به خاطر این بود که وقت کنم بیام پیش تو ..خنده ام گرفت و گفتم : برای همین کفشت همیشه پاره بود ؟ ..گفت : اِح دیگه خجالتم نده ..تموم شد اون روزا ..بازم خندیدم و گفتم : ببخشید ...ببخشید شوخی کردم ..خوب شب بخیر به نظرم توام برو بخواب ..بازم ممنون ...شنیدی که ؟ یادت نره دوبار  تشکر کردم ...گفت :نه یادم نمیره ..بهت قول میدم ..گفتم:  حالا برو بخواب..گفت :  اگر خوابم ببره ..میشه تو توی این خونه باشی و من بخوابم ؟ گفتم : دیدی گفتم پر رو میشی؛؛  ..من تو رو می شناسم ..خیلی روت زیاده ..تشکرم رو پس می گیرم ..و هر دو خندیدیم ..و برگشتم و رفتم به اتاقم ..من هرگز یونس رو جدی نمی گرفتم ..نمی دونم چرا ؛اونشب وقتی به رختخواب رفتم خوابم نمی برد ..هم برای شیوا نگران بودم وهم می ترسیدم؛؛از چیزی هرگز دلم نمی خواست بهش فکر کنم و به زبون بیارم .و هر بار که از ذهنم می گذشت پشتم می لرزید ..و هم اینکه خیلی دلتنگ امیرحسام بودم ..اون نمی دونست که من اومدم گرگان و ممکن بود توی تعطیلات بره سراغم ..صبح از صدای شر شر بارون بیدار شدم ..سرمو از روی بالش خواب آلود بلندکردم و دیدم  بچه ها هر دو خودشون رو  توی رختخواب من مچاله کردن ؛؛به ساعت زنگ دار روی طاقچه نگاه کردم نزدیک هشت و نیم بود ..اون موقع ها این ساعت بیدار شدن یعنی لنگ ظهر ..خوب منم دستپاچه شدم روی بچه ها رو کشیدم اونا هم خسته بودن ..فکر کردم یکم بیشتر بخوابن ..و از جام بلند شدم ..وقتی رفتم سراغ شیوا ..دیدم همه ناشتایی خوردن و برای من و بچه ها نگه داشتن ...آصف خان از موضوع دیشب با خبر شده بود و همون سر صبح  دستور داده بود برای شیوا یک کرسی درست و حسابی پر پا کنن ..و یک لحاف کرسی توردوزی شده با ساتن صورتی و مروارید دوزی شده روی اون پهن کردن ... اون وقت ها  توی هر خونه ای یک لحاف کرسی وجود داشت و یکی از چیزایی که هر دختری با خودش به خونه ی بخت می برد همین لحاف های بزرگ بود .شیوا می گفت حالم خوبه ...ولی  با بارونی شدن هوا دیگه از زیر کرسی بیرون نمی اومد خوب آقا هم که پیش شیوا بود و عمه و آصف خان و حسین خان هم زیر همون کرسی دور هم می نشستن وگل می گفتن و گل می شنیدن ...حتی  گاهی ناهار و شامشون رو همون جا می خوردن ... و من تقریبا تنها مونده بودم  و گاهی که کاری پیش میومد کمک می کردم ولی ماه منیر اجازه نمی داد و می گفت ما عادت نداریم مهمون کار کنه ...یک طوری رفتار می کرد که حس می کردم زیاد دلش نمی خواد با اونا قاطی بشم ...و این وسط یک چیزی توجه منو جلب کرد این ماه منیر زنی نبود که شب اول دیدم  سر حال نبود و اوقاتش تلخ ..بیکار بودم و از اونجایی که عادت داشتم به رفتار و صورت دیگران دقیق بشم ..همینطور که توی خونه می چرخیدم متوجه شدم  فامیل ماه منیر که دوتا خواهرو  شوهر و بچه هاشون ؛؛  برادرش و زنش و جاری یکی از خواهراش با شوهر و بچه هاش ...مهمون های اون خونه بودن  ..و این برای من خیلی عجیب بود ..و بی اختیار حق رو به آصف خان  دادم ..گه گاهی یونس رو توی حیاط در رفت و آمد می دیدم و با اینکه تنها بودم و  دلم می خواست با یکی حرف بزنم ..ولی ترجیح دادم اون کس یونس نباشه ..روز سوم عید بود..هوا صاف و آفتابی شد  ..یک چرخی توی خونه زدم و دیدم هیچ کاری ندارم بکنم ..برگشتم به اتاقم رفتم کنار پنجره و بازش کردم نفس عمیقی کشیدم ...چقدر هوا خوب شده بود بوی بهار و بوی نم بارون که از شب قبل مونده بود مشامم رو پر کرد ؛ خیلی دلم می خواست شیوا حالش خوب میشد و با هم میرفتیم کوهستان توی اون کلبه ..یاد اون سرزمین زیبا افتادم و بی اختیار  رفتم توی رویا ؛؛همینطور که  داشتم توی ذهنم اون روزا رو که میون گلها می دویدم و بی خیال آواز می خوندم و می رقصیدم  مجسم می کردم ..یک لبخند روی لبم نقش بست و حس خوشایندی بهم دست داد ,,چشمم رو بسته بودم و قلبم لبریز از شادی؛؛  .. که صدای داد و بیداد به گوشم خورد؛ و به خودم اومدم ؛  اتاق ماه منیر کنار اتاق من بود ..تا پشت در رفتم ..صدا واضح نبود ولی جسته ؛گریخته اسم شیوا رو شنیدم و کنجکاو شدم لای درو باز کردم .. آصف خان داد می زد خاک بر سرت کنن زنیکه ..سه روزه بچه ی من اینجاست مرده شورت رو ببرن احمقِ ..نفهم؛؛اگر  تو و اون فامیل هات رو از این خونه بیرون نکردم اسمم رو عوض می کنم ..من چه صنمی با اون یدالله گدا دارم که باید سر سفره ی من بشینه و منم در خدمتش باشم ..دو روز دختر منو تحمل نکردی ..حالا شاکی شدی که چرا با اونا غذا نمی خورم ؟ ..برو خدا رو شکر کن پدر سگ تو و اونا رو بیرون نکردم .. نمی خوام دیگه توی خونه ام اونا رو ببینم ... ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ماه منیر که سعی می کرد آهسته تر حرف بزنه گفت : خوبه سه روزه دخترت اینجاست اینقدر اخلاقت عوض شده ..اگر موندنی بود که میشد آفت جون من ...آصف خان ..عصبانی تر شد و داد زد ..آفت جون تو اون کله ی بی مغز و عاطفه ای که نداری ..یک عمره داری منو می دوشی به حُلقومه فک و فامیلت می کنی ..بسه دیگه اجازه نمیدم ؛؛با این کاری که کردی گور خودت رو کندی ..کار بالا گرفت وصدای آصف خان بلند تر شد ..قلبم تند می زد می ترسیدم شیوا متوجه بشه اون روز حالش بهتر بود و صبح از اتاق اومده بود بیرون ..و ناگهان صدای پا شنیدم و فورا درو باز کردم ..عمه رو دیدم ..داشت میرفت ..نمی دونم تا کجا اومده بود و چی شنیده بودولی با سرعت میرفت بطرف اتاق شیوا ..دنبالش  دویدم و گفتم : عمه جون ؛؛ عمه جون ..و آستین لباس شو گرفتم و ادامه دادم : تو رو خدا چیزی به شیوا جون  نگین  ..اونو که میشناسی یک عمر فراموش نمی کنه و غصه می خوره ..عمه گفت : چی رو ؟ تو چی شنیدی ؟  چی می گفت ؟ماه منیر باز زر زیادی زده..که داداشم جوش آورده ..حالا بزار شیوا بره من می دونم و اون ..بگو چی شنیدی ؟گفتم :  صدای داد و بیداد شنیدم ..دعوا می کردن ؛ ولی فکر نمی کنم موضوع شیوا جون باشه  ..آصف خان داشت با ماه منیر خانم دعوا می کرد که مهمون هاشو بیرون کنه ..زن بیچاره می گفت خجالت می کشم ..عمه نگاهی به من کرد و گفت : داداشم بی خودی این حرف رو نمی زنه ...اون زن بیچاره نیست ...داداشم بیچاره است ..شیوا داشت یواش یواش  میومد پیش تو صداشون رو شنیده بود ؛؛ رنگ به صورت نداشت وقتی برگشت توی اتاق ..من اومدم ببینم چی شده ...دست و پام از حس رفت ..چون می دونستم که شیوا چقدر به این موضوع حساسه ..خلاصه دردسرتون ندم ,  همون شدکه فکر می کردم  شیوا حالش بد شد و درد امونش رو برید و پاشو کرد توی یک کفش که برگردیم تهران ....اون روز اصلا یونس رو ندیدم .. و  به اصرار آصف خان شب رو موندیم تا صبح زود حرکت کنیم بطرف تهران ..شیوا درد داشت و عمه شب رو پیشش مونده بود ..منم رفتم به اتاقم اما بی خواب شدم ..و هر کاری می کردم خواب نمی برد که احساس کردم یک صدای تق شنیدم ..انگار یکی می زد به شیشه ی پنجره ..بلند شدم و پرده رو پس کردم و نگاهی به حیاط انداختم ..یونس بود با دست اشاره می کرد و من نمی فهمیدم چی میگی ..پنجره رو باز کردم و پرسیدم چی میگی ؟با انگشت چیزی رو نشون داد ..مسیر اشاره ی اونو نگاه کردم ..وای خدای من یک دسته ی بزرگ از  گل های وحشی کوهستان ؛؛ زرد ؛ بنفش ؛ صورتی و سفید ..نمی تونستم خوشحالی خودمو نشون ندم .. گلها رو بغل کردم و با خنده گفتم : ممنون ... دستشو زد به پیشونیشو بعد چند بار برام تکون داد ..منم همین کارو کردم و پنجره رو بستم ...با خودم فکر کردم ..گلنار هر چیزی رو که از ته دلت بخوای خدا بهت میده به شرط اینکه هیچ وقت از درگاهش نا امید نشی ..نمی دونم چرا دلم قرار گرفت و گلها رو بغل کردم و خوابیدم...فردا صبح زود راهی شدیم ..وسایلم رو که جمع کردم و گلهامو که یکم پژمرده شده بودن گذاشتم روی ساکم تا با خودم ببرم و به امیر حسام بدم دلم می خواست اونم گلهای اون دشت رو ببینه .دیدم یونس دم در ایستاده ..گفتم : سلام ..چی می خوای ؟گفت : اومدم چمدونت رو ببرم ..گفتم : من چمدون ندارم یک ساک هست خودم میارم ...و دیدم که با نگاهی معصومانه به گل ها نگاه می کنه ..یک برق توی چشمش دیدم ..احساس کردم از اینکه من داشتم اونا رو با خودم می بردم خوشحال شده ..ادامه دادم : راستی دیشب خیلی از اون گلها خوشم اومد ..کارت حرف نداشت ..بهم بگو تو بازم توی اون کلبه رفتی ؟همینطور که نگاهش هنوز به اون گلا بود گفت :با خودت می بری ؟ تا تهران خراب میشه اینا گلها وحشی هستن نمی مونن ..گفتم : باشه هنوز قشنگن  ..نگفتی تا حالا به اون کلبه رفتی یا نه  ؟...گفت : تازگی ها نرفتم این گلها رو از جای دیگه چیدم ولی خیلی وقت ها شده که از زندگی دلم می گیره میرم اونجا و یک روزی میمونم ...بهش میرسم نمی زارم خراب بشه ..کاش یک سر تا اونجا هم میومدین ..توی این فصل بد نبود ..گفتم : خودت که می دونی شیوا خانم مریضه باید برگردیم تهران ...گفت :خیلی دلم می خواست ..آخه می دونی یک کارایی اونجا کردم که می دونم تو خوشحال میشی ..گفتم : دیگه نشد ؛ قسمت نبود ..گفت : چند وقت پیش اومدم تهران یک کاری برای خانم انجام بدم و برگردم یک سرم به خونه ی شما زدم ..ولی فهمیدم از اونجا رفتین ..خانم بهم نگفته بود ...گفتم : تو چرا کشاورزی رو ول کردی اینجا کار می کنی ؟گفت : حدیث مفصلی داره باشه در یک فرصت مناسب برات تعریف کنم  ...حالا آبان قراره برم سربازی ..تا بعد ببینم چطور میشه ...شاید آصف خان برام درست کرد که همین طرفا بیفتم .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ساکم رو برداشتم و وقتی از اتاق بیرون میومدم عمه رو دیدم که از راهرو میرفت توی حیاط و ما رو دید ..یونس که یکم تغییر حالت داده بود گفت : ما رو دیدن,, گلنار؛؛  خانم مینویی  بود ؛؛ ...گفتم : خوب ببینن ؛ آدمیم داشتیم حرف می زدیم ...کار بدی نمی کردیم که ..و راه افتادم ..یونس از طرف دیگه رفت و دنبالم نیومد ..همه جلوی در جمع شده بودن و آقا شیوا رو بغل کرده بود تا بزاره عقب ماشین ..و آصف خان در حالیکه بدون خجالت گریه می کرد به همون حال که در آغوش آقا بود بغلش کرده بود و به سر و صورتش بوسه می زد  .. شیوا هم بشدت تحت تاثیر قرار گرفته بود اشکهاش میریخت  ..جدا شدن اونا بیش از اندازه ای که فکرشو می کردم دلخراش شده بود ..نمی دونم چرا همه به گریه افتادن و از جمله ماه منیر , اما اتفاق بدی افتاد؛ چیزی که اصلا خوشایند من نبود ,,آصف خان همینطور که گریه می کرد و صورتش قرمز شده بود ؛ برگشت و چشمش به ماه منیر  افتاد که به نظر میومد داره به زور گریه می کنه ..آصف خان با لحن تندی جلوی همه  تمام دق و دلشو سر اون زن خالی کرد ..یک مرتبه داد زد تو چرا گریه می کنی ریا کار ..گمشو برو تو به فامیلت برس ..لازم نیست با بچه ی من خدا حافظی کنی ..شیوا دستشو دراز کرد و با التماس گفت : بابا نه..این کارو نکن ..خواهش می کنم ..ماه منیر خانم تو رو خدا به دل نگیر بیا پیش من می خوام ازت خداحافظی کنم..حلالم کن...زن بیچاره که حسابی تحقیر شده بود با سیل اشکی که شاید از خجالت از چشمهاش جاری بود با شیوا روبوسی کرد و آروم یک چیزایی در گوش هم گفتن که  من نفهمیدم...یونس رو دیدم که بیقرار بود و مدام  بالا و پایین میرفت و گاهی با نوک کفشش سنگ ریزه های رو محکم پرتاب می کرد ..درست مثل این بود که یک چیزی داره ناراحتش می کنه ...البته من خودمو می زدم به نفهمی..ولی احساس می کردم که اون می خواد به من بفهمونه که از رفتنم ناراحته..وقتی راه افتادیم همه ساکت بودیم..آقا دیگه نمی خندید و حتی بچه ها هم سر حال نبودن و پرستو توی بغل من و پریناز عقب ماشین گز کرده بودن ..ماشین از پیچ و خم اون جاده ی زیبا و سر سبز رد میشد ..من درخت ها رو بی جهت میشمردم.که به چیزی فکر نکنم ...یکی ؛ دوتا ؛ سه تا ؛ اما نمیشدفکرم رفت بطرف آخرین صحنه ای که دیده بودم ..به آصف خان و ماه منیر..به اینکه حق با کدومشون بود و آیا آصف خان حق داشت همسر خودشو اینطور جلوی بقیه خراب کنه؟ ..آیا ماه منیر حق داشت که بعد از سالها که یک دونه دختر شوهرش پا توی اون خونه گذاشته و مریض هم بوده خونه رو شلوغ کنه تا به همه بفهمونه رئیس اونه و خونه در اختیار اون ؟و خیلی آیا ها ی دیگه..که اینو به من فهموند ، زندگی خیلی عجیبه و رفتار آدم ها عجیب تر..اونا با دست خودشون ناراحتی و بلا رو برای خودشون میخرن و بهای اونو می پردازن..شاید با یکم فکر و انسانیت میشد اون روزها رو که دیگه برگشتی براش نبود برای هم لذت بخش تر می کردن ..در حالیکه با جر و بحث های بی ارزش و تو و منی های بی ثمر اوقات همه رو تلخ کردن ..من شیوا رو خوب میشناختم و می دونستم..اگر  ماه منیر رو صدا زد و ازش خداحافظی کرد فقط به خاطر پدرش بود که عاشقانه دوستش داشت ..و نمی خواست زندگی اونو خراب کنه ..برای همین با وجود اینکه اصلا دلش به رفتن نبود به این کار راضی شد فقط به خاطر پدرش..تمام طول راه دلمون خون بود  از بس که شیوا از کمر درد ناله کرد ..و به حالت اغما افتاد ..اونقدر بد بود که نمی خوام یاد آوری  کنم .به محض اینکه رسیدیم تهران آقا ما رو دم خونه پیاده کرد و اونو برد بیمارستان..من به بچه ها شام دادم و اونا رو خوابوندم ؛ ولی همون ترس لعنتی اومده بود سراغم ..می خواستم بهش فکر نکنم سرمو گرم می کردم وتند و تند خونه رو مرتب کردم حتی لباس های سفر رو بردم توی حموم شستم..ولی بی اختیار از شدت ناراحتی سینه ام بالا و پایین میرفت و با خودم حرف می زدم ...خدایا بهم آرامش بده ..من چرا اینطوری شدم ؟ نه ؛ نه شیوا خوب میشه من می دونم ..فراموش می کنه..نمی زاره این موضوع اونو  بهم بریزه؛؛ اون می دونه که اگر عصبی بشه روی نخاع های کمرش  که بشدت صدمه دیده بود اثر می زاره ...رخت ها رو توی سبد گذاشتم و لباس پوشیدم و یک حوله دور سرم بستم و سبد رو برداشتم تا ببرم لباس ها رو پهن کنم..هنوز از آقا هیچ خبری نبود و دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ..وقتی صدای زنگ بلند شد یک جیغ کوتاه کشیدم و از جا پریدم  و گفتم:خدا رو شکر اومدن  ..با خوشحالی سبد رو روی زمین رها کردم و دویدم توی حیاط تا درو باز کنم ..امیر حسام رو پشت در دیدم..هم از دیدن اون که خیلی دلم براش تنگ شده بود خوشحال شدم و هم مایوس از نیومدن شیوا و آقا...یکم بهش با بغض نگاه کردم و در حالیکه دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم گفتم : امیر ؛؛ اومدی ؟ ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شیوا حالش خیلی بده بیهوش بود؛؛امیر بیهوش بود  آقا بردش بیمارستان ..امیر ..امیر ..اگر طوریش بشه من میمیرم ...با حالتی که سعی می کرد منو آروم کنه گفت : خیلی خوب ...آروم باش , اینطوری نکن , من  الان بیمارستان بودم ؛ با داداش حرف زدم ؛ به زن داداش مسکن  زدن خوابیده حالش خوبه چرا تلفن رو جواب نمی دادی ؟داداش می خواست بهت بگه ..جواب ندادی به من زنگ زد نگرانتون شده می گفت ده بار زنگ زده ..گفتم : واقعا ؟ راست میگی حالش خوب بود ؟گفت : قسم می خورم ..کجا بودی تو ؟ گفتم : توی حموم رخت میشستم ..از بس استرس داشتم ..گفت : ای وای اون گلنار امیدوار و خوش بین من کجاست ؟ تو خودت نمی دونی همیشه چطور به همه ی ما  با رفتارت آرامش میدی  ؟همینطور که با هم میرفتیم توی ساختمون گفتم : تو که خبر نداری چی شده ..منم تا حدی طاقت دارم ..اما اگر پای شیوا در میون باشه اصلا نمی تونم خودمو کنترل کنم خیلی دوستش دارم امیر ..خیلی زیاد ..تمام راه فریاد زد از درد و منو آقا رنج بردیم ... گفت : حالا بگو ببینم خانم خانما منو چقدر دوست داری ؟ که بی خبر سر از گرگان در آوردی  ؟ بدون اینکه به من بگی بی خبر گذاشتی و رفتی ؟ و منم که آدم نبودم بهم خبر بدی ....همینطور که لباس ها رو انتهای راهرو پهن می کردم و اونم منو نگاه می کرد گفتم : اینطوری حرف نزن ..آدم نبودم یعنی چی ؟خودت می دونی که برات ارزش قائلم ...راستش منو گذاشتن خونه ی مادرم ..ولی ظهر اومدن دنبالم از وسط راه برگشتن و منو با خودشون بردن ..اون موقع اصلا به تو فکر نمی کردم  ..راستش اونجا یادم افتاد ..ولی اخلاقم رو که می دونی نمی خواستم تلفن بزنم ...بعدم  یک چیزایی دیدم که نمی تونستم هضمش کنم ..امیر من نمی تونم مثل بعضی آدما زندگی کنم ..از دو رنگی و ریا بدم میاد از حسادت بیزارم ..شیوا هم مثل منه برای همین نتونست تحمل کنه ..گفت :تو هنوز دنیا رو ندیدی ..هنوز نمی دونی اون بیرون چه خبره ..تو باید خودتو برای خیلی از این دورنگی ها و ریا ها آماده کنی ...گفتم : آره می دونم وگرنه میشم مثل شیوا ؛؛زود رنجور میشم و از پا در میام ..واقعا نمی خوام اینطوری بشم ..گفت :  پس بهتون خوش نگذشته ..بچه ها کوشن ؟گفتم خوابیدن خسته بودن و نگران مادرشون ...تو برو بشین من چایی بزارم ... روی مبل لم داد و گفت : آخیش یک بار من با تو تنها شدم و راحت می تونم باهات حرف بزنم ..گفتم : امیر ؟ تو رو خدا برای اینکه منو آروم کنی نگفتی شیوا خوبه ؟ گفت : به جون خودت نه ؛؛ ولی مثل اینکه من خیلی خود خواهم چون وقتی شنیدم که برگشتین انگار خدا دنیا رو به من داد ..کاش منو هم اندازه ی شیوا دوست داشتی و دلت برام تنگ میشد ..گفتم : معلومه حتی نگران بودم بری خونه ی ما سراغ من ..گفت : فکر کن نرفته باشم پس از کجا فهمیدم تو رفتی گرگان ؟ حالا بیا بشین می خوام یک چیز مهم بهت بگم باید با هم حرف بزنیم  ..گفتم : بزار  چایی حاضر بشه  گلوم خشک شده ..ازوقتی اومدیم یک لیوان آب نخوردم ..راستی تو می خوای شب اینجا بمونی ؟گفت : بله خانم وقتی تلفن رو جواب نمیدی باید منو تحمل کنی ..گفتم : طعنه نزن ..بهت گفتم اینطوری با من حرف نزن ..من تو فکر عزیزم که الان چه فکرا می کنه ..حتم دارم تا صبح نمی خوابه ...وقتی چای آماده شد ریختم و رفتم ببینم امیر حسام می خواد بهم چی بگه ...همینطور که لیوان چای رو سر می کشیدم گفتم : بگو ببینم چی می خواستی بهم بگی  گفت : می خوام به عزیز و داداشم بگم ..ما باید ازدواج کنیم من دیگه نمی تونم دور از تو زندگی کنم ....لحنش مثل دستوری بود که من باید اجرا می کردم خوشم نیومد ..گفتم :  نه من اجازه نمیدم ..ما همچین قراری نداشتیم..نه عزیز موافقت می کنه و نه آقا راضی میشه ..خواهش می کنم امیر منو تحت فشار نزار ؛؛ کوچیکم نکن ..دوست ندارم تا وقتی همه چیز مهیا نشده  دیگه حرفشو بزنی ...گفت: من برات مهم نیستم ؟ بهت قول میدم اولش مخالفت می کنن ولی بعدا راضی میشن .. ما باید برای عشقمون یک کاری بکنیم ...گفتم : امیر من احساس می کنم تو داری عوض میشی ..دیگه مثل قبل ملایم نیستی ..می خوای زور بگی ؟..من اینطوری دوست ندارم می فهمی ؟ الان وقتش نیست ..می خوام درس بخونم ..تا جایگاهی براخودم نسازم زنت نمیشم ..گفت : دیوونه من دوستت دارم ..نمی خوم دور از تو باشم ..اقلا بیا خودمون یواشکی عقد کنیم ..و با هم باشیم ولی به هیچ کس  نمیگیم ...گفتم : متاسفم برات  ..تو در مورد من چی فکری کردی؟ ..واقعا فکر می کنی من همچین کار احمقانه ای می کنم ؟ اگر خواهرت بود قبول می کردی ؟ گفت : پس تو عاشق من نیستی .. گفتم : اگر معنی دوست داشتن اینه ..آره عاشقت نیستم ..چون عشق مقدسه ..و آدم به کسی که دوست داره توهین نمی کنه ...من درست فهمیدم تو عوض شدی؛؛  امیری که من می شناسم همچین پیشنهادی به من نمیداد ادامه دارد ... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾