eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
35.9هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 7 گوشی را قطع کرد. دوباره به آشپزخانه برگشت. دیروز خمیر شیر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 8 صدای دروازه آمد. نرگس رفت جلوی در ورودی اما بیرون نرفت چون موهایش باز بود و آرایش هم کرده بود. چند لحظه بعد در باز شد و عفت خانوم و عیسی خان داخل آمدند. -سلام مامانی...سلام بابایی، خسته نباشی! عفت خانوم-سلام نرگس جان عیسی خان-سلام دختر بابا!...سلامت باشی! عیسی خان که عفت خانوم او را آقا عیسی و نیما و نرگس او را بابا عیسی صدا می کردند، مردی 52 ساله بود. قدش بلند بود و صورت آفتاب سوخته ای داشت. کمی چاق بود و موهای سر و صورتش جو گندمی بودند. چشمانش قهوه ای سوخته بود و پیشانی پهنی داشت. اجزای صورت نیما هم شبیه صورت پدرش بود اما نیما برعکس پدرش لاغر بود و موهایش پر کلاغی و لخت و کوتاه بودند. نیما-سلام بر پدر و مادر عزیزم!...خاله خوب بود؟ عفت خانوم و عیسی خان جواب سلام او را دادند و عفت خانوم در حالی که به دستشوئی می رفت، گفت: بدک نبود...امیر رفت؟ -آره چند دقیقه پیش رفت پنج دقیقه بعد عفت خانوم و عیسی خان و نیما مشغول خواندن نماز بودند و نرگس هم مشغول چیدن میز شام! عیسی خان-دستت درد نکنه بابا جان -نوش جون عیسی خان زودتر از همه شامش را تمام کرد و به پذیرایی رفت. -داداش گلم بخور...خوشکل می خوری...فقط یادت باشه من پختم و چیدم تو ظرفا رو میشوری! -زکی! خواهر گلم باید یه کلاس واست بذارم و حدود وظایف مرد و زن رو برات روشن کنم! -من خودم این درسایی که می خوای بهم یاد بدی رو بلدم...تو فکر ظرفا باش که قراره بیان دست بوسِت! -دست بوس نخواستم من! عفت خانوم-بخورید اصن خودم میشورم...فقط جر و بحث نکنید این قدر نیما-مامان ما شوخی می کنیم با هم...اصن هر دو با هم میشوریم، مگه نه؟! -آره...(با زیرکی ادامه داد) تازه بعدشم با هم میریم بالا رو تمیز می کنیم، مگه نه؟! نیما هم با ناچاری و لبخند تهدید آمیزی گفت: آره و زیر لب طوری که نرگس صدایش را بشنود گفت: دارم برات! نرگس هم خنده ی ریزی کرد و به خوردن بقیه ی شامش مشغول شد. پس از تمام شدن شام، نیما و نرگس ظرف ها را شستند. -خب بریم بالا؟ -تو برو من الان میام نرگس به سمت راه پله رفت. ابتدا هشت پله ی مستقیم را بالا رفت. به خاطر فلجی پایش و البته وبال هیچوقت نمی توانست پله ها را دو تا یکی کند. پاگرد را هم رد کرد و سپس نه پله ی باقیمانده را که به سمت راست بودند بالا رفت. وارد که شد ابتدا با دقت همه جا را ورنداز کرد. کف آن جا هم مانند هال و پذیرایی تمام موکت بود و زیر مبل های راحتی اش هم فرش بزرگی پهن بود. در دیوار روبه روی راه پله درِِ بالکن قرار داشت و اتاق نیما در سمت چپ بود و با فاصله ی ده قدم از آن سرویس بهداشتی بود. سمت راست هم اتاق دیگری قرار داشت که خالی بود و پر از وسایل اضافه! تمیز کردن آن جا زیاد هم طول نمی کشید چون فقط باید جاروبرقی می کشیدند و میز بزرگ وسط اتاق و میز عسلی ها را تمیز می کردند. نفس عمیقی کشید: کجا موند این نیما؟! ناگهان کسی دست هایش را از پشت گرفت و در گوشش گفت: اینجاست...چی کارش داری؟ نرگس که آخَش در آمده بود و سعی می کرد دستانش را آزاد کند گفت: ولم کن...نیما دستم شیکست نیما در حالی که خنده ی شیطنت آمیز و پیروزمندانه ای میکرد، گفت: نه خیرم ولت نمی کنم...گفتم که دارم برات...دستتم نمیشکنه خیالت راحت! نرگس با ناله گفت: اگه ولم نکنی بابا رو صدا میکنما -بکن ببینم -بابا...بابا دقیقه ای بعد عیسی خان بالا آمد و با اعتراض به نیما گفت: چی کار داری میکنی بچه؟ دستشو شکوندی نیما هم که حتی فکرش را نمیکرد پدرش به آن سرعت بالا بیاید دست نرگس را رها کرد و سرش را پائین انداخت. نرگس هم که از کار نیما حرصش درآمده بود خودش را توی بغل عیسی خان انداخت و گفت: بابا این پسرتو دعوا کن...میدونی چرا دستمو پیچوند؟ چون بهش گفتم بیاد کمکم کنه اینجا رو تمیز کنیم نیما چشم غره ای به او رفت. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 8 صدای دروازه آمد. نرگس رفت جلوی در ورودی اما بیرون نرفت چو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 9 عیسی خان-حالا که اینطوره آقا نیما خودت اینجا رو تمیز میکنی تا حساب کار دستت بیاد! نرگس سرش را بیشتر در آغوش پدر فروکرد تا نیما خنده اش را نبیند. با اینکه نیما جرأت نداشت به پدرش چیزی بگوید ولی نرگس این را میدانست که اگر تنها گیرش بیاورد حسابش رسیده است و این خنده بعدا از دماغش بیرون میزند! -باشه بابا -نه منم کمکش میکنم...زودتر تموم بشه بهتره که عیسی خان-یاد بگیر نیما خان...آفرین بابا...پس زودتر کارا رو انجام بدین که زودم برین بگیرین بخوابین...منم میرم بخوابم دیگه با هم دعوا نکنیدا...شب بخیر! این را گفت و به سمت راه پله رفت. نی هما و نرگس: شب بخیر نیما وقتی که مطمئن شد پدرش پائین رفته است به نرگس چشم غره ای رفت و با لحن عصبی گفت: خود شیرینه لوس! نرگس نگاه مظلومانه ای به او انداخت. نیما دلش برای او سوخت و در حالی که سعی داشت نخندد رویش را برگرداند. نرگس جلو آمد و صورت او را بوسید. نیما خندید و گفت: خب حالا خودتو لوس نکن با کمک هم آن جا را تمیز کردند و سپس هر کدام برای خواب به اتاق خودشان رفتند. نرگس هم دقیقه ای بعد از اینکه به تختخواب رفت، از خستگی زیاد خوابش برد. چشمانش را آرام باز کرد. همه جا را تار میدید. چند لحظه طول کشید تا کاملاً بیدار شود و اطرافش را واضح ببیند. خمیازه ای کشید و به بدنش کش و قوسی داد. وقت خواندن نماز صبح بود. وبال را به پایش بست و دمپایی اش را پوشید و بلند شد. دوباره کش و قوسی به خودش داد و موهایش را عقب زد. بیرون از اتاق نیما را دید که دست به سینه روی مبل نشسته و سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته و چشمانش بسته است. کمی متعجب شد. به کنارش رفت و تکانش داد و گفت: نیما چشمانش را باز کرد و کف دست هایش را روی صورتش کشید و گفت: هوم؟ -خوابیدی؟ -نه بیدارم کردی -خب چرا اینجا خوابیدی؟ -اومدم آب بخورم دیدم نزدیک اذان هستش...گفتم همین جا بمونم تا اذان بزنه برم نماز بخونم که خوابم برد نرگس خندید و گفت: ای تنبل! پاشو نمازتو بخون دیگه اذان زده این را گفت و برای وضو گرفتن به دستشوئی رفت. نیما هم پشت سرش آمد. وضو گرفتند و به اتاق خودشان برگشتند. نرگس نمازش را که تمام کرد طبق عادت هر روزش یک حزب از قرآن را خواند و دوباره به تختخواب برگشت. خوابش آن قدر عمیق و شیرین بود که بدون حتی پهلو به پهلو شدن تا ساعت 9:30 خوابید. دلش نمیخواست بیدار شود. اما یاد قرارش با ایمان افتاد و با رخوت از جا بلند شد. مثل همیشه تختخوابش را مرتب کرد و به سمت میز تحریرش رفت. گوشی اش را روشن کرد تا ببیند ساعت چند است. عادت داشت قبل از خواب گوشی اش را خاموش کند. چیزی را که دید باور نمیکرد! ساعت نه و نیم بود و او فقط نیم ساعت وقت داشت تا صبحانه بخورد و آماده شود. به سرعت از اتاق بیرون و به دستشوئی رفت. سپس به آشپزخانه رفت. عفت خانوم مشغول جمع و جور کردن وسایل آشپزخانه بود. عیسی خان به سر کارش رفته بود و نیما هم حتماً دانشگاه بود؛ فقط او خواب مانده بود. -سلام مامان صبح بخیر! -سلام صبح تو هم بخیر! -وای مامان چرا بیدارم نکردی الان ایمان میاد من هنوز هیچ کاری نکردم -دیروز کلی کار کرده بودی گفتم حتما خسته ای یه کم بیشتر بخوابی بهتره...اووووه! هنوز نیم ساعت وقت داری...بیا بشین صبحونه بخور این را گفت و استکان چای را که برای نرگس ریخته بود روی میز گذاشت. نرگس نشست و چند لقمه را سریع خورد. به اتاقش برگشت تا آماده ی رفتن شود. باز و بسته کردن وبال همیشه وقت زیادی از او میگرفت. پالتوی سبز لجنی اش را پوشید و مقنعه سر کرد. کیفش را روی دوش چپش گذاشت و شال گردن بلندش را هم گذاشت. چادرش را سر کرد و گوشی و هندزفری اش را برداشت و از اتاق به آشپزخانه رفت. چایش را به سرعت فرو داد و در حالی که از آشپزخانه بیرون میرفت گفت: خداحافظ مامان -خداحافظ نرگس جان جلوی پادری لنگه دمپایی اش را درآورد و لنگه کفشش را پوشید. به خاطر وبال همیشه فقط به یک لنگه کفش و دمپایی نیاز داشت نه یک جفت! همین که در خانه را باز کرد تا بیرون برود سرمای عجیبی احساس کرد و یک باره تنش لرزید: اوه! چه سرده! از پله ها پائین آمد. در دو طرف حیاط باغچه ی کوچکی قرار داشت که از سرمای زیاد روی خاک بدون چمنش کریستال های ذره بینی یخ نشسته بودند و در نور آفتاب که انگار رمقی برای گرم کردن زمین نداشت می درخشیدند. درختان باغچه هم شبیه چوب های خشکی بودند که هیچ جانی در بدن ندارند و تنها کاج کنار حصار سبز بود. پیچ امین الدوله هم گویی روی حصار خوابش برده است. امشب، شب اول زمستان بود ولی نه از برف خبری بود و نه هوای ابری! نرگس از دروازه بیرون رفت و منتظر ماند تا ایمان بیاید: فقط کاش زودتر بیاد تا یخ نزدم! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 9 عیسی خان-حالا که اینطوره آقا نیما خودت اینجا رو تمیز میکن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 10 با شال گردنش صورتش را پوشاند و دست هایش را در جیب پالتویش گذاشت و شروع به قدم زدن کرد تا کمی گرم شود. -اووووف! خب زودتر بیا دیگه! خیابان زیاد هم شلوغ نبود. گویی مردم هم به همان رخوتی که او دچارش شده بود دچار شده اند! همان چند نفری هم که از پیاده رو می گذشتند در خود مچاله شده بودند؛ گویی این سرما برای آن ها هم غریب بود. دستش را از جیبش بیرون آورد و چادرش را محکمتر گرفت. چادرش کلفت بود و مطمئناً می توانست گرمتر نگهش دارد. صدای بوق ماشین را شنید. ایمان بود. به خاطر وبال و فلج بودن پای راستش همیشه مجبور بود از سمت چپ وارد ماشین شود. بدون اینکه حتی به ایمان سلام کند با عجله سوار ماشین شد. کمی حالش جا آمد و گرمتر شد. -سلام دختر عمو! خوبی نرگس؟ -سلام...اگه از دست تو سرما نخورم بله خوبم!...تو هم که مطمئناً خوبی! اصن دلیل نداره بد باشی که! ایمان خندید و گفت: خب مثلاً قراره با کسی که میخوامش در موردم حرف بزنیا...مگه مرض دارم که بد باشم؟! -خیلی خب حالا یه کم از این کسی که می خوایش بگو برام...اصن اسمش چیه؟ -سودابه رمضانی...همسنه خودمه، 23 سالشه...خب مثه منم حقوق میخونه دیگه! -وای ایمان اخیراً خیلی چشم بسته غیب میگیا!...میگم یه کم از اخلاق و قیافه ش بگو. ایمان خندید و گفت: ببخشید یه کم هیجان خونم زده بالا!...اووووم! قد متوسط، چشاش مثه چشای خودم عسلیه، سبزه، لاغر ولی نه خیلی زیاد!...اخلاقشم خب خوبه دیگه! نرگس بلند خندید و گفت: خب خوبه دیگه ینی چی؟! ینی باید حدس بزنم اخلاقش چه جوریه؟! -نه...بابا نرگس گیر نده دیگه! من الان دستمو از پام تشخیص نمیدم تو بیست سؤالی راه انداختی؟! خنده ی نرگس شدیدتر شد و در میان خنده گفت: پس باید صد تا صلوات نذر کنم تا سالم برسیم دانشگاه! ایمان با لحن کاملاً جدی گفت: آره بکن...به من و این حالم اعتمادی نیست! نرگس بلند خندید و دیگر هیچ چیزی نگفت. سرش را به شیشه ی بخار گرفته ی ماشین چسباند. مردم و مغازه ها و ماشین ها درون قطره های آبی که گاه از بالای شیشه راه می افتادند و آرام آرام پائین می آمدند، دیده می شدند. کاش باران می گرفت! چه قدر دلش یک باران حسابی می خواست! بارانی که بشوید و ببرد همه ی آلودگی ها را! بارانی که مردم را غافلگیر و مچاله کند توی خودشان! از درون قطره های آبِ روی شیشه میشد هندوانه ها و انار هایی را که میوه فروش ها به نمایش گذاشته اند برای شب یلدا، دید. با خود گفت: یعنی توو هوای به این سردی بازم مردم هندونه می خرن؟! و خودش جواب خودش را داد: خب معلومه که میخرن! شب یلدا و کنار خونواده آدم انقدر گرمش میشه که بستنیَم میتونه بخوره! از این فکر ها لبخندی روی لبش نشست. به دانشگاه رسیدند. ایمان ماشین را گوشه ای پارک کرد و سپس پیاده شدند. ایمان که از چهره و حرکاتش میشد فهمید که چقدر هیجان دارد با قدم های تند به سمت در دانشگاه رفت. -آی آقای پسر عمو یواش برو! یادت رفته من نمیتونم مثه تو بدوم؟ ایمان ایستاد و شرمنده نگاهش کرد و گفت: ببخشید کارت دانشجویی خود را نشان داده و وارد محوطه ی دانشگاه شدند. نرگس ایستاد و گفت: تو برو پیداش کن بعد من میرم باهاش حرف میزنم -باشه ایمان از او جدا شد و رفت تا سودابه را پیدا کند. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🤔یادآوری ‼️مشق خواب و ثواب یهویی‼️ 🟦روی جملات آبی‌رنگ زیر ضربه بزنید 💥بيائيد خودمان را هرشب به خواندن سوره واقعه و سایر اعمال قبل از خواب مقیّد کنیم. ❶ خواندن سوره واقعه📽 ❷ اعمال قبل از خواب در دوصفحه 😴۹مورد ثواب در صفحه اول 😴 ۸مورد ثواب در صفحه دوماگه خودمون و امواتمون را دوست داریم با ۳۰آیه سوره ملک مهمان خدا شویم.🎙 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 🟩👈 نمازشب ۱۱ رکعت است...... 🟪 خاص 🟨نماز شب دعای حزین 🎙 فایل صوتی 📝 متن و ترجمه فصیح و خوانا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 سلام شبتان خوش این رمان زندگی واقعی است و بسیار جذاب خودم لذت بردم دلم نیومد براتون ارسال نکنم😜آخه رمان جدید گذاشته بودم امیدوارم لذت ببرید. 📚نام رمان: عاشقانه ای برای تو 🔖تعداد قسمت:20 🧷ژانر: مذهبی _عاشقانه پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/68750 🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 سلام شبتان خوش این رمان زندگی واقعی است و بسیار جذاب خودم لذت بردم دلم نیومد براتون
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو 💕 با من ازدواج میڪنید؟! 💕 * توے دانشگاه مشهور بود بہ اینڪه نہ بہ دختری نگاه مے ڪنه و نہ اینڪه، تا مجبور بشہ با دخترے حرف می زنہ هر چند، گاهی حرف هاے دیگه ای هم پشت سرش می زدن توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم ڪه اومد جلو و بہ اسم صدام ڪرد خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ڪنجکاو شدم پسری ڪه با هیچ دخترے حرف نمی زد با من چہ ڪار داشت؟ دنبالش راه افتادم و رفتیم توے حیاط دانشگاه بعد از چند لحظه این پا و اون پا ڪردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج ڪنم؟ چنان شوڪ بهم وارد شد ڪه حتی نمی تونستم پلڪ بزنم. ما تا قبل از این، یڪ بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم حتی حرف نزده بودیم حالا یہ باره پیشنهاد ازدواج!؟! پیشنهاد احمقانه اے بود اما بہ خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی ڪردم خودم رو ڪنترل ڪنم و محترمانہ بهش جواب رد بدم بادی بہ غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما پرید وسط حرفم بہ خاطر این نیست در حالی ڪه دل دل می زد و نفسش از تہ چاه در میومد دستی بہ پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش ڪشیده و ادامه داد: دانشگاه بہ شدت من رو تحت فشار گذاشتہ ڪه یا باید یڪی از موارد پیشنهادی شون رو قبول ڪنم یا اینجا رو ترک کنم برای همین تصمیم بہ ازدواج گرفتم شما بین تمام دخترهاے دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم همین طور صحبتش رو ادامہ می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم تا اینڪه این جملہ رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منہ دیگہ نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ..... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو #قسمت_اول 💕 با من ازدواج میڪنید؟! 💕 * توے دانشگاه مشهور بود
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو 💕 تالحظہ مرگ 💕* تو با خودت چے فڪر ڪردی ڪه اومدی بہ زیباترین دختر دانشگاه ڪه خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدے؟ من با پسرهایی ڪه قدشون زیر 190 باشه و هیڪل و تیپ و قیافہ شون ڪمتر از تاپ ترین مدل هاے روز باشہ اصلا حرف هم نمیزنم چہ برسہ .... از شدت عصبانیت نمی تونستم یہ جا بایستم دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمے گشتم طرفش اون وقت تو تو پسره سیاه لاغر مردنے ڪه بہ زور به 185 میرسی اومدی بہ من پیشنهاد میدی؟ بہ من میگہ خرجت رو میدم تو غلط مے ڪنی فڪر ڪردی ڪی هستی؟ مگہ من گدام؟ یہ نگاه بہ لباس های مارڪدار من بنداز یہ لنگ کفش من از ڪل هیڪل تو بیشتر مے ارزه و در حالی ڪه زیر لب غرغر می ڪردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا مے پرسیدن با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف ڪردم هنوز آروم نشده بودم ڪه مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فڪر ڪردم چے شده؟ بیچاره چیز بدی نگفتہ. ڪاملا مودبانہ ازت خواستگاری ڪرده و شرایطی هم ڪه گذاشته عالے بوده تو بہ خاطر زیبایی و ثروتت زیادے مغرورے . خداے من باورم نمی شد دوست چند سالہ ام داشت این حرف ها رو می زد با عصبانیت ڪیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج ڪن بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری اومدم برم ڪه گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ باورم نمے شد واقعا داشت بہ ازدواج با اون فڪر می ڪرد داد زدم: تا لحظہ مرگ و از اونجا زدم بیرون ... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو #قسمت_دوم 💕 تالحظہ مرگ 💕* تو با خودت چے فڪر ڪردی ڪه اومدی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو 💕 آتش انتقام 💕 * چند روز پام رو از خونہ بیرون نگذاشتم غرورم بہ شدت خدشه دار شده بود تا اینکہ اون روز مندلی زنگ زد و گفت کہ بہ اون پیشنهاد ازدواج داده و در ڪمال ادب پیشنهادش رد شده و بهم گفت یہ احمقم کہ چنین پسر با شخصیت و مودبے رو رد ڪردم و دیگہ خون جلوے چشمم رو گرفته بود مے خواستم به بدترین شڪل ممکن حالش رو بگیرم پس بہ خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب ڪردی من اینطورے لباس مے پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست کہ مثل بقیہ دخترها لباس بپوشہ و رفتار ڪنه همون طور کہ توی آینہ نگاه می ڪردم، پوزخندی زدم و رفتم توے اتاق لباس هام گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارڪ مارڪدارم رو پوشیدم موهام رو مرتب ڪردم یڪم آرایش ڪردم و رفتم دانشگاه از ماشین کہ پیاده شدم واڪنش پسرها دیدنے بود بہ خودم مے گفتم اونم یہ مرده و تہ دلم بہ نقشہ ای کہ براش ڪشیده بودم مے خندیدم ... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو #قسمت_ســــوم 💕 آتش انتقام 💕 * چند روز پام رو از خونہ بیرون
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ 💕 من جذابترم یا ...💕* بالاخره توے ڪتابخونہ پیداش ڪردم رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقے، می تونم چند لحظہ باهاتون خصوصے صحبت ڪنم . سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد چهره اش رفت توے هم سرش رو پایین انداخت اصلا انتظار چنین واڪنشی رو نداشتم دوباره جملہ ام رو تڪرار ڪردم همون طور ڪه سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفے دارید همین جا بگید رنگ صورتش عوض شده بود حس مے ڪردم داره دندون هاش رو محڪم روے هم فشار میده بہ خودم گفتم: آفرین دارے موفق میشے مارش پیروزے رو توے گوش هام مے شنیدم با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازڪ ڪردم و گفتم: اما اینجا ڪتابخونہ است حالتش بدجور جدی شد الانم وقت نمازه اینو گفت و سریع از جاش بلند شد تند تند وسایلش رو جمع مے ڪرد و مے گذاشت توے ڪیفش مغزم هنگ ڪرده بود از ڪار افتاده بود قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و مے دونستم نماز چیہ دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم با عصبانیت دستش رو از توے دستم کشید با تعجب گفتم: داری میرے نماز بخونے؟ یعنے، من از خدا جذاب تر نیستم؟ سرش رو آورد بالا با ناراحتی و عصبانیت، براے اولین بار توے چشم هام زل زد و خیلے محڪم گفت: نہ .... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_چهـــــارم 💕 من جذابترم یا ...💕* بالاخره توے ڪتابخون
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو 💕 مرگ یــا غــرور💕 * غرورم لہ شده بود همہ از این ماجرا خبردار شده بودن سوژه مسخره ڪردن بقیہ شده بودم . بدتر از همہ زمانے بود ڪه دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدے ڪه دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت ڪنم برگردے پیشم؟ تا مرز جنون عصبانے بودم حالا دیگہ حتے آدمے ڪه خودم ولش ڪرده بودم برام ژست مے گرفت رفتم دانشگاه سراغش هیچ جا نبود بالاخره یڪے ازش خبر داشت گفت: بہ خاطر تب بالا بیمارستانہ و احتمالا چند روز دیگہ هم نگهش دارن . رفتم خونہ تمام شب رو توے حیاط راه مے رفتم مرگ یا غرور؟ زندگے با همچین آدمے زیر یڪ سقف و تحملش بہ عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود اما غرورم خورد شده بود پسرهایے ڪه جرات نگاه ڪردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام مے ڪردن و تیڪہ مے انداختن . عین همیشہ لباس پوشیدم بلوز و شلوار بدون گل و دست خالے رفتم بیمارستان در رو باز ڪردم و بدون هیچ مقدمہ ای گفتم: باهات ازدواج مے ڪنم ... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو #قسمت_پنجـــــم 💕 مرگ یــا غــرور💕 * غرورم لہ شده بود هم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ 💕 معـــاملہ ...💕 * خیلے تعجب ڪرده بود ولے ساڪت گوش مے ڪرد منم ادامه دادم بدجور غرورم شکستہ و مسخره همہ شدم تو می خواے تا تموم شدن درست اینجا بمونے من مے خوام غرورم برگرده اینو کہ گفتم سرش رو انداخت پایین ناراحتے رو بہ وضوح مے شد توی چهره اش دید برام مهم نبود تمام شرط هات هم قبول لباس پوشیده مے پوشم شراب و هیچ چیز الکل داری نمے خورم با هیچ مردے هم حتے دست نمیدم فقط یہ شرط دارم بعد از تموم شدن درست، این منم کہ باهات بهم میزنم تو هم کہ قصد موندن ندارے بهم کہ زدم برو . سرش پایین بود. نمے دونم چہ مدت سڪوت ڪرد همون طور کہ سرش پایین بود ازم عذرخواهے ڪرد تقصیر من بود کہ نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این ڪار رو نڪرده بودم ڪار بہ اینجا نمے ڪشید. من توی کافہ دانشگاه از شما خواستگاری مے ڪنم. شما هم جلوے همه بزن توے گوشم . برای اولین بار بود کہ دلم براے چند لحظہ براے یہ پسر سوخت اما فایده ای نداشت ماجراے ڪتابخونه دهن بہ دهن چرخیده بود چند روز پیش، اون طورے ردم ڪرده بود حالا اینطورے فایده نداشت . خیلے جدے بهش گفتم: اصلا ایده خوبے نیست آبروے من رو بردے فقط این طورے درست میشہ بعد رفتنت میگم عاشق یہ احمق شده بودم کہ لیاقتم رو نداشت. منم ولش ڪردم یہ معاملہ است هر دو توش سود مے ڪنیم اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم فقط یہ احمق مے تونست عاشق این شده باشہ... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_ششــــم 💕 معـــاملہ ...💕 * خیلے تعجب ڪرده بود ولے
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ 💕 زنـدگے مشتــــرڪ 💕 * وسایلم رو جمع ڪردم و رفتم خونہ مندلے دوست صمیمیم بود بہ پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا مے مونم جرات نمے ڪردم بهشون بگم چڪار مے خوام بڪنم ما جزء خانواده هاے اصیل بودیم و دوست هامون هم باید بہ تایید خانواده مے رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما مے بودن چہ برسہ بہ دوست پسر، دوست دختر یا همسر اومد خونه مندلے دنبالم رفتیم مسجد و براے مدت مشخصے خطبہ عقد خونده شد بعد از اون هم ازدواج مون رو بہ طور قانونے در سیستم دولتے ثبت ڪردیم تا نزدیڪ غروب ڪارها طول ڪشید ثبت ازدواج، انجام ڪارهاے قانونے و اصلا شبیہ اون آدمے ڪه قبل مے شناختم نبود با محبت بهم نگاه مے ڪرد اون حالت ڪنترل شده و بے تفاوت توے رفتارش نبود سعی مے ڪرد من رو بخندونہ اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی مے ڪرد تا از اون حالت در بیام از چند ڪیلومتری مشخص بود حس گوسفندے رو داشتم ڪه دارن سرش رو مے برن از هر رفتارش یہ برداشت دیگہ توے ذهنم میومد و بہ خودم مے گفتم فقط یہ مدت ڪوتاهہ، چند وقت تحملش ڪن. این ازدواج لعنتے خیلے زود تموم میشہ نفرت از چشم هام مے بارید شب تا در خونه مندلے همراهم اومد با بے حوصلگے گفتم: صبر ڪن برم وسایلم رو بردارم خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگہ تو با این قیافہ نمے تونے وارد خونہ من بشے هنوز مغزم داشت روے این جملہ اش ڪار مے ڪرد ڪه گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدے چند قدم ازم دور شد دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب هاے قشنگ ببینے و رفت. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊