کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_دهــم 💕زنـدگے با طعـم بـاروت 💕* از ایرانے هاے توے
دوستان گلم
این رمان زیبا و واقعی با ده پارت دیگه به پایان میرسه ولی بسیار زیباست
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/68750
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/68845
🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
دوستان گلم این رمان زیبا و واقعی با ده پارت دیگه به پایان میرسه ولی بسیار زیباست پارت 1 الی 10 https
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
#قسمت_یازدهــــم
💕 با من بمـــــان 💕*
این زمان، بہ سرعت گذشت با همہ فراز و نشیب هاش دعواها و غر زدن هاے من آرامش و محبت امیرحسین زودتر از چیزے ڪه فڪر مے ڪردم؛ این یڪ سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد .
اصلا خوشحال نبودم با هم رفتیم بیرون دلم طاقت نداشت گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشہ اما من دلم مے خواد تو اینجا بمونے و با هم زندگے مون رو ادامہ بدیم
چند لحظہ بهم نگاه کرد و یہ بستہ رو گذاشت جلوم گفت: دقیقا منم همین رو مے خوام. بیا با هم بریم ایران.
پریدم توے حرفش در حالے ڪه اشڪم بند نمے اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یہ نابغہ ای اینجا دارن برات خودڪشے مے ڪنن پدر منم اینجا قدرت زیادے داره. مے تونہ برات یہ ڪار عالے پیدا ڪنہ. مے تونہ ڪارے ڪنہ ڪه خوشبخت ترین مرد اینجا بشے
چشم هاش پر از اشڪ بود این همہ راه رو نیومده بود ڪه بمونہ خیلے اصرار ڪرد بہ اسم خودش و من بلیط گرفتہ بود .
روز پرواز خیلے توے فرودگاه منتظرم بود چشمش اطراف مے دوید منم از دور فقط نگاهش مے ڪردم
من توے یہ قصر بزرگ شده بودم با ثروتے زندگے ڪرده بودم ڪه هرگز نگران هیچ چیز نبودم صبحانہ ام رو توے تختم مے خوردم خدمتڪار شخصے داشتم و
نمے تونستم این همہ راه برم توے یہ ڪشور دیگہ ڪه ڪشور من نبود نہ زبان شون رو بلد بودم و نہ جایگاه و موقعیت و ثروتے داشتم. نه مردمش رو مے شناختم توے خونه اے ڪه یڪ هزارم خونہ من هم نبود فڪر چنین زندگے اے هم برام وحشتناڪ بود
هواپیما پرید و من قدرتے براے ڪنترل اشڪ هام نداشتم ...
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو #قسمت_یازدهــــم 💕 با من بمـــــان 💕* این زمان، بہ سرعت گذشت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_دوازدهــــم
💕 بـی تو هــــرگــز 💕 *
برگشتم خونہ اوایل تمام روز رو توے تخت مے خوابیدم حس بیرون رفتن نداشتم همہ نگرانم بودن با همہ قطع ارتباط ڪردم حتے دلم نمے خواست مندلے رو ببینم
مهمانے ها و لباس هاے مارکدار بہ نظرم زشت شده بودن دلم براے امیرحسین تنگ شده بود یادگارے هاش رو بغل مے ڪردم و گریہ مے ڪردم خودم رو لعنت مے ڪردم ڪه چرا اون روز باهاش نرفتم
چند ماه طول ڪشید ڪم ڪم آروم تر شدم بہ خودم مے گفتم فراموش مے ڪنے اما فایده اے نداشت .
مندلے به پدرم گفتہ بود ڪه من ضربه روحے خوردم و اونم توے مهمانے ها، من رو بہ پسرهاے مختلفے معرفے مے ڪردهمہ شون شبیہ مدل ها، زشت بودن دلم براے امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود هر چند دیگہ امیرحسین من نبود
بالاخره یڪ روز تصمیم رو گرفتم امیرحسین از اول هم مال من بود اگر بی خیال اونجا مے موندم ممڪن بود توے ایران با دختر دیگه اے ازدواج ڪنہ
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توے ایران بگرده خودم هم شروع بہ مطالعہ درباره اسلام ڪردم امیرحسین من مسلمان بود و از من مے خواست مسلمان بشم
*
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_دوازدهــــم 💕 بـی تو هــــرگــز 💕 * برگشتم خونہ اوا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_سیزدهــم
💕 من و خداے امیر حسین💕
*
من مسلمان شدم و بہ خداے امیرحسین ایمان آوردم آدرس امیرحسین رو هم پیدا ڪرده بودم راهے ایران شدم مشهد ولے آدرس قدیمے بود چند ماهے بود ڪه رفتہ بودن و خبرے هم از آدرس جدید نبود یا بود ولے نمے خواستن بہ یہ خارجے بدن بہ هر حال این تنها چیزے بود ڪه از انگلیسے حرف زدن هاے دست و پا شڪسته شون مے فهمیدم ... .
دوباره سوار تاڪسے شدم و بهش گفتم منو ببره حرم دلم مے خواست براے اولین بار حرم رو ببینم ساڪم رو توے ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم .
زیارت ڪردن برام مفهوم غریبے بود شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن و خداے حضرت محمد(ص) خداےامیرحسین بود اسلام براے من فقط مساوے با امیرحسین بود
داخل حرم، حال و هواے خاصے داشت دیدن آدم هایے ڪه زیارت مے ڪردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمے فهمیدم ... .
بیشتر از همہ، ڪفشدار پزشڪے ڪه اونجا بود توجهم رو جلب ڪرداز اینڪہ مے تونستم با یڪے انگلیسے صحبت ڪنم خیلے ذوق ڪرده بودم اون ڪمے در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت ڪرد فوق العاده جالب بود
برگشتم و سوار تاڪسے شدم دم در هتل ڪه رسیدیم دست ڪردم توے ڪیفم اما ڪیف مدارڪم نبود پاسپورت و پولم داخل ڪیف مدارڪ بود و حالا همہ با هم گم شده بود ... .
بدتر از این نمے شد توے یڪ ڪشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایے براے رفتن پاسپورت هم دیگہ نداشتم هتل پذیرشم نڪردنمے دونم پذیرش هتل با راننده تاڪسے بهم چے گفتن سوار ماشین شدم فڪر مے ڪردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما بہ اون ڪوچہ ها و خیابان ها اصلا چنین چیزے نمے اومد ...
ڪوچہ پس ڪوچہ ها قدیمے بود گریه ام گرفتہ بود خدایا! این چہ غلطے بود ڪہ ڪردم یاد امام رضا و حرف هاے اون پزشڪ ڪفشدار افتادم یا امام رضا، بہ دادم برس ... .
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_سیزدهــم 💕 من و خداے امیر حسین💕 * من مسلمان شدم و بہ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_چهاردهـــم
💕 دست هاے خـالـے💕
*
توے این حال و هوا بودم ڪہ جلوے یہ ساختمان بزرگ، با دیوارهاے بلند نگہ داشت رفت زنگ در رو زد یہ خانم چادرے اومد دم درچند دقیقہ با هم صحبت ڪردند و بعد اون خانم برگشت داخل
دل توے دلم نبود داشتم بہ این فڪر مے ڪردم ڪہ چطور و از ڪدوم طرف فرار ڪنم هیچ چیزے بہ نظرم آشنا نبود توے این فڪر بودم کہ یک خانم روگرفتہ با چادر مشکی زد بہ شیشہ ماشین انگلیسے بلد بود خیلے روان و راحت صحبت می ڪرد بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسہ. محل تحصیل خیلے از طلبه های غیرایرانی راننده هم چون جرات نمی ڪرده من غریب رو بہ جایے و کسی بسپاره آورده بوده اونجا از خوشحالے گریہ ام گرفتہ بود .
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولے رفت
اونجا همہ خانم بودندهیچ آقایے اجازه ورود نداشت همہ راحت و بے حجاب تردد می ڪردند اکثر اساتید و خیلے از طلبه های هندی و پاکستانے، انگلیسی بلد بودند ...
حس فوق العاده ای بودمهمان نواز و خون گرم طوری با من برخورد مے ڪردند کہ انگار سال هاست من رو مے شناسند مسئولین مڪتب هم پیگیر کارهای من شدندچند روزے رو مهمان شون بودم تا بالاخره بہ ڪشورم برگشتم یکے از اساتید تا پاے پرواز هم با من اومد حتے با وجود اینکہ نماینده ڪشورم و چند نفر از امورخارجہ و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت .
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینے بسیارے تموم شد کہ حتے توی پرواز هم با من بودنرفتہ دلم برای همہ شون تنگ شده بود علی الخصوص امیرحسین کہ دست خالے برمے گشتم
اما هرگز فڪرش رو هم نمے ڪردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم بہ کانادا باشم ...
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_چهاردهـــم 💕 دست هاے خـالـے💕 * توے این حال و هوا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_پـــانزدهـــم
💕 اسیـــر و زخمے💕
از هواپیما ڪہ پیاده شدم پدرم توے سالن منتظرم بود صورت مملو از خشم وقتے چشمش بہ من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود اولین بار بود ڪہ من رو با حجاب مے دید
مادرم و بقیہ توے خونہ منتظر ما بودند
پدرم تا خونہ ساڪت بود عادت نداشت جلوے راننده یا خدمتڪارها خشمش رو نشون بده
وقتے رسیدیم همہ متحیر بودند هیچ ڪس حرفے نمے زد ڪہ یهو پدرم محڪم زد توے گوشم با عصبانیت تمام روسرے رو از روی سرم چنگ زد ...
چنان چنگ زد ڪہ با روسرے، موهام رو هم با ضرب، توے مشتش ڪشید تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم پوست سرم آتش گرفتہ بود
هنوز بہ خودم نیومده بودم ڪہ ڪتڪ مفصلے خوردم مادرم سعے ڪرد جلوے پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد .
اون قدر من رو زد ڪہ خودش خستہ شد به زحمت مے تونستم نفس بڪشم دنده هام درد مے ڪرد، مے سوخت و تیر مے ڪشید تمام بدنم ڪبود شده بود صداے نفس ڪشیدنم شبیہ نالہ و زوزه شده بود حتے قدرت گریہ ڪردن نداشتم
بیشتر از یڪ روز توے اون حالت، ڪف اتاقم افتاده بودم ڪسی سراغم
نمے اومدخودم هم توان حرڪت نداشتم تا اینڪہ بالاخره مادرم بہ دادم رسید
چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شڪستہ بود ڪتف چپم در رفتہ بود ساق چپم ترڪ برداشتہ بود چشم چپم از شدت ورم باز نمے شد و گوشہ ابروم پاره شده بود
اما توے اون حال فقط مے تونستم بہ یہ چیز فڪر ڪنم امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربہ ڪرده بود اسیر، ڪتڪ خورده، زخمے و تنها چشم بہ درے ڪہ شاید باز بشہ وڪسے بہ دادت برسد...
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_پـــانزدهـــم 💕 اسیـــر و زخمے💕 از هواپیما ڪہ پی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_شـــانـزدهـــم
💕 فـــرار بـــزرگـ💕 *
حدود دو ماه بیمارستان بسترے بودم هیچ ڪس ملاقاتم نیومد نمے دونستم خوشحال باشم یا ناراحت حتے اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توے یہ اتاق ماه اول ڪہ بدتر بود تنها، زندانے روی یڪ تخت
توے دوره هاے فیزیوتراپے، تمام تلاشم رو مے ڪردم تا سریع تر سلامتم برگرده و همزمان نقشہ فرار مے ڪشیدم بالاخره زمان موعود رسید وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم و فرار ڪردم .
رفتم مسجد و بہ مسلمان ها پناهنده شدم اونها هم مخفیم ڪردن چند وقت همین طورے، بے رد و نشون اونجا بودم تا اینڪہ یہ روز پدرم اومد مسجد
پاسپورت جدید و یہ چمدون از وسایلم رو داد به روحانے مسجد و گفت: بهش بگید یہ هفتہ فرصت داره براے همیشہ اینجا رو ترڪ ڪنہ نہ تنها از ارث محرومہ دیگہ حق برگشتن بہ اینجا رو هم نداره
بے پول، با یہ ساڪ ڪل دارایے و ثروت من از این دنیا همین بود حالا باید ڪشورم رو هم ترڪ مےڪردم ؟
نہ خانواده، نہ ڪشور، نہ هیچ آشنایے، نه امیرحسین ڪجا باید مے رفتم؟
ڪجا رو داشتم ڪہ برم؟
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_شـــانـزدهـــم 💕 فـــرار بـــزرگـ💕 * حدود دو ماه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_هفـــــدهــم
💕 بـے پنــــاه💕*
اون شب خیلے گریہ ڪردم توے همون حالت خوابم بردتوے خواب یہ خانم رو دیدم ڪہ با محبت دلداریم مے داد دستم رو گرفت سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توے مڪتب نرجس با محبت صورتم رو نوازش ڪرد و گفت: مگہ ما مهمان نواز خوبے نبودیم ڪہ از پیش مون رفتے؟
صبح اول وقت، به روحانے مسجد گفتم مے خوام برم ایران با تعجب گفت: مگہ اونجا ڪسے رو مے شناسے؟ گفتم: آره مڪتب نرجس باورم نمے شد تا اسم بردم اونجا رو شناخت اصلا فڪر نمے ڪردم اینقدر مشهور باشہ .
ساڪم ڪہ بستہ بود با مڪتب هم تماس گرفتن بچہ های مسجد با پول روے هم گذاشتن پول بلیط و سفرم جور شد .
ڪمتر ازچند هفتہ، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران اوج خوشحالیم زمانے بود ڪہ دیدم از مڪتب، چند تا خانم اومدن استقبال من نمے تونستم جلوے اشڪ هام رو بگیرم از اون جا بہ بعد ایران، خونہ و ڪشور من شد.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_هفـــــدهــم 💕 بـے پنــــاه💕* اون شب خیلے گریہ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_هجدهـم
💕 زنـدگے در ایـران 💕*
بہ عنوان طلبہ توے مڪتب پذیرش شدم از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم .
همہ با ظرافت و آرامش باهام برخورد مے کردن اینقدر خوب بودن ڪہ هیچ سختے اے بہ نظرم ناراحت ڪننده نبود
سفید و سیاه و زرد و همہ برام یڪے شده بود مفاهیم اسلام، قدم بہ قدم برام جذاب مے شد.
تنها بچہ اشراف زاده و مارڪدار اونجا بودم ڪهنه ترین وسایل من، از شیڪ ترین وسایل بقیہ، شیڪ تر بود اما حالا داشتم با شهریہ ڪم طلبگے زندگے مے ڪردم اڪثر بچہ ها از طرف خانواده ساپورت مالے مے شدن و این شهریہ بیشتر ڪمڪ خرج ڪتاب و دفترشون بود ولے براے من، نہ
با همہ سختے ها، از راهے ڪہ اومده بودم و انتخابے ڪہ ڪرده بودم خوشحال بودم .
دو سال بعد من دیگہ اون آدم قبل نبودم اون آدم مغرور پولدار مارڪدار آدمے ڪہ بہ هیچے غیر از خودش فڪر نمے ڪرد و بہ همہ دنیا و آدم هاش از بالا بہ پایین نگاه مے ڪرد تغییر ڪرده بود اونقدر عوض شده بودم ڪہ بچه هاے قدیمے گاهے بہ روم میاوردن
ڪم ڪم، خواستگارے ها هم شروع شد اوایل طلبه های غیرایرانی اما به همین جا ختم نمے شد توے مڪتب دائم جلسه و ڪلاس و مراسم بود تا چشم خانم ها بهم مے افتاد یاد پسر و برادر و بقیہ اقوام مے افتادن
هر خواستگارے ڪہ مے اومد، فقط در حد اسم بود تا مطرح مے شد خاطرات امیرحسین جلوے چشمم زنده مے شد چند سال گذشتہ بود اما احساس من تغییرے نڪرده بود...
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_هجدهـم 💕 زنـدگے در ایـران 💕* بہ عنوان طلبہ ت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_نوزدهم
نــذر چــهــل روزه
*
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ...
شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ...
رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_نوزدهم نــذر چــهــل روزه * همه رو ندید رد می کردم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_بــیــسـتم
دعــوت نــامـــہ *
فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم روی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ....
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
❌ پایان ❌
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊