کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_چهاردهـــم 💕 دست هاے خـالـے💕 * توے این حال و هوا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_پـــانزدهـــم
💕 اسیـــر و زخمے💕
از هواپیما ڪہ پیاده شدم پدرم توے سالن منتظرم بود صورت مملو از خشم وقتے چشمش بہ من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود اولین بار بود ڪہ من رو با حجاب مے دید
مادرم و بقیہ توے خونہ منتظر ما بودند
پدرم تا خونہ ساڪت بود عادت نداشت جلوے راننده یا خدمتڪارها خشمش رو نشون بده
وقتے رسیدیم همہ متحیر بودند هیچ ڪس حرفے نمے زد ڪہ یهو پدرم محڪم زد توے گوشم با عصبانیت تمام روسرے رو از روی سرم چنگ زد ...
چنان چنگ زد ڪہ با روسرے، موهام رو هم با ضرب، توے مشتش ڪشید تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم پوست سرم آتش گرفتہ بود
هنوز بہ خودم نیومده بودم ڪہ ڪتڪ مفصلے خوردم مادرم سعے ڪرد جلوے پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد .
اون قدر من رو زد ڪہ خودش خستہ شد به زحمت مے تونستم نفس بڪشم دنده هام درد مے ڪرد، مے سوخت و تیر مے ڪشید تمام بدنم ڪبود شده بود صداے نفس ڪشیدنم شبیہ نالہ و زوزه شده بود حتے قدرت گریہ ڪردن نداشتم
بیشتر از یڪ روز توے اون حالت، ڪف اتاقم افتاده بودم ڪسی سراغم
نمے اومدخودم هم توان حرڪت نداشتم تا اینڪہ بالاخره مادرم بہ دادم رسید
چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شڪستہ بود ڪتف چپم در رفتہ بود ساق چپم ترڪ برداشتہ بود چشم چپم از شدت ورم باز نمے شد و گوشہ ابروم پاره شده بود
اما توے اون حال فقط مے تونستم بہ یہ چیز فڪر ڪنم امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربہ ڪرده بود اسیر، ڪتڪ خورده، زخمے و تنها چشم بہ درے ڪہ شاید باز بشہ وڪسے بہ دادت برسد...
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_پـــانزدهـــم 💕 اسیـــر و زخمے💕 از هواپیما ڪہ پی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_شـــانـزدهـــم
💕 فـــرار بـــزرگـ💕 *
حدود دو ماه بیمارستان بسترے بودم هیچ ڪس ملاقاتم نیومد نمے دونستم خوشحال باشم یا ناراحت حتے اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توے یہ اتاق ماه اول ڪہ بدتر بود تنها، زندانے روی یڪ تخت
توے دوره هاے فیزیوتراپے، تمام تلاشم رو مے ڪردم تا سریع تر سلامتم برگرده و همزمان نقشہ فرار مے ڪشیدم بالاخره زمان موعود رسید وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم و فرار ڪردم .
رفتم مسجد و بہ مسلمان ها پناهنده شدم اونها هم مخفیم ڪردن چند وقت همین طورے، بے رد و نشون اونجا بودم تا اینڪہ یہ روز پدرم اومد مسجد
پاسپورت جدید و یہ چمدون از وسایلم رو داد به روحانے مسجد و گفت: بهش بگید یہ هفتہ فرصت داره براے همیشہ اینجا رو ترڪ ڪنہ نہ تنها از ارث محرومہ دیگہ حق برگشتن بہ اینجا رو هم نداره
بے پول، با یہ ساڪ ڪل دارایے و ثروت من از این دنیا همین بود حالا باید ڪشورم رو هم ترڪ مےڪردم ؟
نہ خانواده، نہ ڪشور، نہ هیچ آشنایے، نه امیرحسین ڪجا باید مے رفتم؟
ڪجا رو داشتم ڪہ برم؟
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_شـــانـزدهـــم 💕 فـــرار بـــزرگـ💕 * حدود دو ماه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_هفـــــدهــم
💕 بـے پنــــاه💕*
اون شب خیلے گریہ ڪردم توے همون حالت خوابم بردتوے خواب یہ خانم رو دیدم ڪہ با محبت دلداریم مے داد دستم رو گرفت سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توے مڪتب نرجس با محبت صورتم رو نوازش ڪرد و گفت: مگہ ما مهمان نواز خوبے نبودیم ڪہ از پیش مون رفتے؟
صبح اول وقت، به روحانے مسجد گفتم مے خوام برم ایران با تعجب گفت: مگہ اونجا ڪسے رو مے شناسے؟ گفتم: آره مڪتب نرجس باورم نمے شد تا اسم بردم اونجا رو شناخت اصلا فڪر نمے ڪردم اینقدر مشهور باشہ .
ساڪم ڪہ بستہ بود با مڪتب هم تماس گرفتن بچہ های مسجد با پول روے هم گذاشتن پول بلیط و سفرم جور شد .
ڪمتر ازچند هفتہ، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران اوج خوشحالیم زمانے بود ڪہ دیدم از مڪتب، چند تا خانم اومدن استقبال من نمے تونستم جلوے اشڪ هام رو بگیرم از اون جا بہ بعد ایران، خونہ و ڪشور من شد.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_هفـــــدهــم 💕 بـے پنــــاه💕* اون شب خیلے گریہ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_هجدهـم
💕 زنـدگے در ایـران 💕*
بہ عنوان طلبہ توے مڪتب پذیرش شدم از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم .
همہ با ظرافت و آرامش باهام برخورد مے کردن اینقدر خوب بودن ڪہ هیچ سختے اے بہ نظرم ناراحت ڪننده نبود
سفید و سیاه و زرد و همہ برام یڪے شده بود مفاهیم اسلام، قدم بہ قدم برام جذاب مے شد.
تنها بچہ اشراف زاده و مارڪدار اونجا بودم ڪهنه ترین وسایل من، از شیڪ ترین وسایل بقیہ، شیڪ تر بود اما حالا داشتم با شهریہ ڪم طلبگے زندگے مے ڪردم اڪثر بچہ ها از طرف خانواده ساپورت مالے مے شدن و این شهریہ بیشتر ڪمڪ خرج ڪتاب و دفترشون بود ولے براے من، نہ
با همہ سختے ها، از راهے ڪہ اومده بودم و انتخابے ڪہ ڪرده بودم خوشحال بودم .
دو سال بعد من دیگہ اون آدم قبل نبودم اون آدم مغرور پولدار مارڪدار آدمے ڪہ بہ هیچے غیر از خودش فڪر نمے ڪرد و بہ همہ دنیا و آدم هاش از بالا بہ پایین نگاه مے ڪرد تغییر ڪرده بود اونقدر عوض شده بودم ڪہ بچه هاے قدیمے گاهے بہ روم میاوردن
ڪم ڪم، خواستگارے ها هم شروع شد اوایل طلبه های غیرایرانی اما به همین جا ختم نمے شد توے مڪتب دائم جلسه و ڪلاس و مراسم بود تا چشم خانم ها بهم مے افتاد یاد پسر و برادر و بقیہ اقوام مے افتادن
هر خواستگارے ڪہ مے اومد، فقط در حد اسم بود تا مطرح مے شد خاطرات امیرحسین جلوے چشمم زنده مے شد چند سال گذشتہ بود اما احساس من تغییرے نڪرده بود...
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_هجدهـم 💕 زنـدگے در ایـران 💕* بہ عنوان طلبہ ت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_نوزدهم
نــذر چــهــل روزه
*
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ...
شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ...
رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ #قسمت_نوزدهم نــذر چــهــل روزه * همه رو ندید رد می کردم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊
💞🕊💞🕊💞🕊💞
📚عاشقانه ای برای تو
⬅️ #قسمت_بــیــسـتم
دعــوت نــامـــہ *
فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم روی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ....
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
❌ پایان ❌
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 10 با شال گردنش صورتش را پوشاند و دست هایش را در جیب پالتویش
نوبتی هم باشه نوبت رمان سوم هست
پارت 11 الی 20
تقدیم حضورتون
عصرتون به شیرینی عسل
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/68738
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/68859
🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 10 با شال گردنش صورتش را پوشاند و دست هایش را در جیب پالتویش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 11
نرگس هم به کنار دیوار و نرده های محوطه رفت
و منتظر ایستاد. سرش پائین بود و به این فکر میکرد که چگونه سر حرف را با سودابه باز کند! چند
لحظه ای گذشت تا اینکه صدای ایمان را شنید.
-به یکی از بچه ها گفتم بهش بگه بره بوفه و منتظر باشه...تو هم برو اونجا میبینیش
-باشه
این را گفت و با حداکثر سرعتش که خیلی هم زیاد نبود به طرف بوفه حرکت کرد...
صدای زنگ گوشی اش آمد.
-سلام...جونم؟
نیما-سلام...کجایی؟
-دانشگاه
-با دختره حرف زدی؟
-نه هنوز ندیدمش
-خیلی خب...نرگس حواست باشه ها...این ایمان دیروز قبل رفتن به من گفت که خودش هم تو رو
میبره دانشگاه هم بعدش میرسونه خونه...مواظب باش یه وقت خرش از پل گذشت نپیچونتت!
نرگس خندید و گفت: باشه
-کاری نداری؟
-نه
-خداحافظ
-خداحافظت
وارد بوفه شد. روی میز ها را با دقت ورنداز کرد تا بتواند سودابه را پیدا کند. طبق مشخصاتی که
ایمان داده بود دنبال دختری با چشمان عسلی و صورت سبزه و لاغر میگشت. چند دختر و پسر
دانشجو روی میز ها نشسته بودند ولی بوفه آنقدر ها هم شلوغ نبود. او را پیدا کرد. روی صندلی ای
نشسته و سرش پائین بود. به طرف او رفت و پرسید: سلام...سودابه خانوم؟
سودابه که در حال و هوای خودش بود سرش را بلند کرد و نگاهی به او کرد. نگاهش سرشار از
پرسش بود چون نرگس را نمیشناخت، فقط دیده بود که گاهی در حیاط دانشگاه ایمان با او حرف
میزند.
-سلام...بله و شما؟
نرگس لبخندی زد و صندلی ای که درست روبه روی او بود را عقب کشید و نشست. با دقت به او
نگاه کرد. خصوصیات ظاهریش همانطور بود که ایمان میگفت. آرایش کم رنگی داشت. مقنعه ی
سیاهی سر کرده بود و موهایش کاملاً پنهان بود. مانتوی شکلاتی رنگش تا زانو هایش بود و پلیور
سفیدی نیز پوشیده بود. چهره اش از سنش کمتر می نمود.
-من نرگس اشرفی هستم...دختر عموی ایمان اشرفی، همکلاسیتون
سودابه نفس عمیقی کشید. انگار خیالش از بابت چیزی راحت شده بود! شاید او هم ایمان را
دوست داشت!
لبخندی زد و گفت: خوشبختم
-منم همینطور
-گفتن باهام کار دارین...در خدمتم
-اوووم! چه جوری بگم؟!(خنده ای کرد)
-راحت باش عزیزم
-خب از اولش میگم تا به آخرش برسم!...ایمان خواهر نداره...ینی کلا توو خونواده مون من تک
دخترم و بقیه همه پسر(خندید)...واسه همینم من اومدم اینجا تا نقش خواهرو براش بازی کنم
-متوجه نمیشم
-ببین دیروز ایمان اومد خونه مون و به من گفت نرگس یه دختری هست توی کلاسمون که من
میخوامش!...میخوام بری باهاش حرف بزنی ببینی اجازه ی آشناییه بیشتر و حرف زدن میده یا نه
سودابه به وضوح دستپاچه شد و صورت سبزه اش، سرخ شد. اما اول باید مطمئن میشد که منظور
نرگس به او است یا نه!
پس با شک پرسید: خب؟
-خب همین دیگه!...خانوم سودابه ی رمضانی اجازه ی آشنایی و صحبت رو به پسر عموی من
آقای ایمان اشرفی میدی یا نه؟!
سودابه مثل برق گرفته ها شده بود! نفس نفس میزد و از خجالت صورتش گر گرفته بود!
با دستپاچگی گفت: ببخشید...خیلی..اوووم...ببخشید خیلی ...آآآآ خیلی یهویی گفتین!...ینی...
نرگس در حالی که لبخند دلنشینی بر لب داشت، دست سودابه را که روی میز بود گرفت و با لحنی
که آرامش را به او باز می گرداند، گفت: میدونم...درست شدی شبیه ایمان!...امروز اصن توو حال
خودش نبود بس که هیجان داشت)خندید(...من چی بهش بگم؟
سودابه بیشتر خجالت کشید و سرش را پائین انداخت.
نرگس با همان لحن و لبخند گفت: ببین عزیزم! من که تو رو براش خواستگاری نکردم که انقدر
هول شدی...من فقط میخوام بدونم میذاری بیاد باهات یه سری حرفا بزنه یا نه؟!...اول شما ها باید
یه کم با هم حرف بزنین، آشناتر بشین، بعد نوبت انجام کارای رسمی مثه خواستگاری و نامزدی و
این حرفاست...اومدیمو تو و ایمان با هم حرف زدین و دیدین به درد هم نمیخورین که هیچ سایه
ی همو هم با تیر میزنین!!!(خندید)...خب حالا بهش بگم بیاد با هم حرف بزنین یا نه؟
سودابه سری به عنوان موافقت تکان داد.
نرگس دوباره لبخندی زد و گفت: خب پس من میرم بهش میگم بیاد...حتما وقتی بهش بگم بال
درمیاره(خندید)...خداحافظ عزیزم...از آشنایی باهات خوشحال شدم!
این را گفت و بلند شد. سودابه هم بلند شد و در حالی که دست نرگس را میفشرد گفت: منم همینطور!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 11 نرگس هم به کنار دیوار و نرده های محوطه رفت و منتظر ایستا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 12
نرگس از بوفه بیرون رفت. به محوطه نگاهی انداخت و ایمان را همان جایی که از او جدا شده بود،
دید. به سمت در خروجی رفت و به ایمان اشاره کرد که او هم بیاید. ایمان خیلی هیجان زده و
مضطرب بود و صورتش سرخ شده بود. نرگس از دیدن چهره ی او خنده اش گرفت. ایمان نگاهی
پرسشگر به او کرد؛ نای حرف زدن هم نداشت!
-بابا اینجوری میخوای بری با دختره حرف بزنی؟
ایمان اول متوجه منظور او نشد اما ناگهان گل از گلش شکفت. لبخند بزرگی روی لبش نشست!
-ینی میذاره برم باهاش حرف بزنم؟!
-بله
با ذوق و شوق فراوان گفت: آخ نرگس...نرگس خیلی خیلی خیلی ممنونتم...جبران میکنم برات!
نرگس خندید و گفت: خب بریم؟!
-کجا؟
-خونه دیگه
-پس...پس کِی با سودابه حرف بزنم؟
-چه میدونم...منو برسون خونه و برگرد باهاش حرف بزن!
-نمیشه که منتظرمه
-خب من چی کار کنم؟
ایمان من من کنان گفت: خب...خب...
نرگس با اعتراض گفت: خب چی؟! اگه منو نمیبری سوئیچتو بده با ماشینت میرم...گواهینامه مم
همرامه
-آخه تا بعد از ظهر کلاس دارم...بعدشم که باید مامان اینا رو بیارم خونه تون...ماشینو لازم دارم
نرگس ببخشید
-ینی تنها برم؟!
ایمان سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت. البته نرگس اکثر مواقع خودش تنها به خانه میرفت،
اما ایمان دیروز به نیما گفته بود که خودش نرگس را می رساند. نمیشد که به همین راحتی زیر
حرفش بزند. اخم کرد و چهره ی عصبی ای به خود گرفت. ناگهان ایمان به کسی اشاره کرد و
گفت: آها...بیا با صالحی برو
نرگس متعجب به سمتی که ایمان اشاره میکرد نگاه کرد. یخ کرد! از ایمان توقع نداشت چنین
حرفی بزند. صالحی هم که اشاره ی ایمان را دیده و حرفش را شنیده بود صورتش سرخ شد و
سرش را پائین انداخت. نرگس هم عصبی بود و هم خجالت زده!
-نمیخواد خودم با اتوبوس میرم!
این را گفت و بدون اینکه منتظر جواب یا عکس العملی از ایمان بماند، رویش را برگرداند و رفت...
-نرگس...نرگس...بابا نرگس وایسا
نرگس بدون این که برگردد یا حتی توقف کند با صدای بلند گفت: گفتم که با اتوبوس میرم...برو
منتظرته...خداحافظ
-وایسا نرگ...
بلندتر از قبل و با لحنی که نشان از عصبانیتش داشت گفت:گفتم خداحافظ ایمان
هندزفری اش را در گوشش گذاشت و حواسش را به آهنگ سپرد. همیشه عادت داشت در خیابان
که قدم می زند آهنگ گوش دهد. آهنگ گوش کردن باعث میشد تا توجه ش به اطرافش کمتر
شود و نگاه های سرشار از ترحم خیلی ها کمتر آزارش دهد. از وقتی یادش می آمد نگاه غریبه
های توی خیابان به او دو حالت داشت؛ یا ترحم بار بود به خاطر لنگیدنش و وبال؛ یا پر از تحقیر و
چشم غره بود به خاطر چادرش! همیشه سعی میکرد غریبه های توی خیابان را نادیده بگیرد. آن
ها رحم نداشتند! نگاه هایشان تا مغز استخوان او را می سوزاند و او فقط به این بی رحم ها و به
سوختن خودش لبخند میزد! چاره ی دیگری هم نداشت! نمیتوانست فریاد بزند و بگوید: زیر این
نگاهای ترحم بار و تحقیر آمیزتون آدم خاکستر میشه! د آخه مگه من مریخیم که اینجوری نگام میکنین؟! مگه من چی کارتون کردم که با نگاتون آتیشم میزنین؟! من و چادرم چه ظلمی در
حقتون کردیم که باید چشم غره ها و تیکه هاتونو تحمل کنیم و دم نزنیم؟! من خودم به خاطر این
وبال لعنتی عذاب میکشم چرا شما باید روزی صد بار با نگاتون، با تیکه هاتون، با ترحماتون آتیشم
بزنین؟! چرا محکومم به تحمل و سوختن و دم برنیاوردن؟! فقط جرمم لنگ و چادری بودنه که به
خاطرش با نگاتون کمر به نابودیم بستین؟!
این فریاد های خاموش او بود که همیشه پشت لبخند دلنشینش پنهان می کرد! وای به روزی که
فریاد های نزده اش، فریاد شوند بر سر غریبه های توی خیابان! غریبه های توی خیابان با دیدن
لبخندش فکر می کردند که عقب مانده است! آخر مگر میشود آدم بلنگد و لبخند هم بزند؟! ولی
برای او نظر غریبه های توی خیابان مهم نبود. نمیخواست به خاطر آن ها و نگاه بی رحم و
سوزاننده شان خودش را از بودن محروم کند! تقصیر او نیست که این غریبه های توی خیابان
همه چیز را با ترازوی خودشان می سنجند! از نظر آن ها کسی که پایش میلنگد ناقص و بدبخت و
سربار است و کسی که چادر میگذارد قنداق پیچ و عقب مانده! پس از نظر غریبه های توی خیابان
نرگس یک بدبختِ عقب مانده است! ولی خودش و خدای خودش و تمام آدم هایی که حتی ذره
ای او را می شناختند این را می دانستند که نرگس اصلا بدبخت و عقب مانده نیست. همین برای
او کافی بود! آتش گرفتن و سوختن زیر نگاه های غریبه های توی خیابان برایش عادت شده بود!
به قول قدیمی ها از بس مار خورده بود افعی شده بود! از بس نگاه خورده بود لبخند میزد! سر به
زیر و آرام راه می رفت و حواسش را به آهنگی که گوش هایش را نوازش می کرد، داده بود. از کنار
مغازه ها و غریبه های توی خیابان می گذشت. فاصله ی دانشگاه تا ایستگاه اتوبوس به اندازه ی
یک ربع پیاده روی بود.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 11 نرگس هم به کنار دیوار و نرده های محوطه رفت و منتظر ایستا
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 12 نرگس از بوفه بیرون رفت. به محوطه نگاهی انداخت و ایمان را
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 13
آهنگ تمام شد و به سرعت آهنگ دیگری جایش را گرفت. دیگر به ایستگاه اتوبوس رسیده بود.
روی نیمکت ایستگاه نشست و دوباره حواسش را به آهنگی که توی گوشش پخش میشد داد.
دیگر نتوانست حواسش را به آهنگ پرت کند. یک جفت پا مقابلش میدید که لحظه ای آن جا ایستاده بودند و تکان نمیخوردند. احساس بدی پیدا کرد. کاش می توانست پای راستش را جمع کند. تمرکزش به هم ریخته بود. جرأت نداشت سرش را بالا بگیرد و صاحب پا ها را ببیند! بدنش ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرد. نگاهی حس نمیکرد. معمولا حتی وقتی سرش پائین بود هم
میتوانست نگاه ها را حس کند ولی آن لحظه نگاهی روی خودش حس نمی کرد! شاید صاحب پا ها به او نگاه نمیکرد! نفس در سینه اش حبس شده بود و گر گرفته بود. ناگهان پا ها حرکت کردند و نرگس نفس راحتی کشید. دیگر سرش را بالا نیاورد تا ببیند صاحب پا هایی که چند لحظه جلوی او ایستاده بودند کیست. حس کرد کسی با فاصله از او روی نیمکت نشسته اما حتی به او هم نگاه نکرد. فقط در دلش خدا را شکر کرد که دیگر مردی در مقابلش و شاید خیره به او نیست! ولی هنوز هم به خودش میگفت: بهم نگاه نمیکرد! مطمئنم!
اتوبوس آمد. تا به حال این قدر از آمدن اتوبوس خوشحال نشده بود! سوار اتوبوس شد و روی چهارمین صندلی از جلو و سمت راست نشست. خوشبختانه صندلی اش تک نفره بود! سرش را به شیشه ی پنجره ی اتوبوس چسباند و به بیرون خیره شد.
پس از چند دقیقه سنگینی نگاه کسی را احساس کرد. نفر جلویی برگشته بود و به او نگاه می کرد!
لحظه ای با بهت و حیرت به صورت نفر جلویی خیره ماند. بعد هر دو نگاهشان را به زیر انداختند!
هر دو خجالت کشیده بودند! نرگس کمی دستپاچه شد؛ اصلاً انتظارش را هم نداشت! نفر جلویی برگشت. نرگس دست برد زیر مقنعه اش و هندزفری اش را بیرون آورد. آرامشش را به دست آورده بود.
همانطور که پشتش به نرگس بود گفت: سلام
-سلام...ببخشید نمیدونستم شما هم اومدید
پوزخندی زد و گفت: خب شما اصن به پشت سرتون نگاه نمیکردید...توو ایستگاه اتوبوسم هر چی جلوتون وایسادم سرتون رو بلند نکردید
-خب من خودم تنها هم میتونستم بیام و اصلاً انتظارشو نداشتم که دنبالم بیاید
-ایمان گفت بیام
پوزخندی از سر حرص زد و گفت: بعدا درستش میکنم
خندید و گفت: چه خطرناک!
دیگر هیچ چیزی نگفتند. نرگس بدون این که دوباره هندزفری اش را در گوشش بگذارد، دوباره به بیرون خیره شد. نشستن در اتوبوس زیاد هم برای او ساده نبود؛ مخصوصاً نشستن در سمت راست! از پشت شیشه ی پنجره ی اتوبوس به بیرون نگاه کردن، یعنی از بالا همه چیز را دیدن!
مردم را از آن بالا میدید. مردم برایش دو دسته بودند؛ یک دسته که اسمشان را غریبه های توی خیابان گذاشته بود آن هایی بودند که با ترحم یا چشم غره و تحقیر به او نگاه می کردند. آن ها بی رحمترین انسان هایی بودند که می شناخت! با نگاه هم می توانستند همه ی وجود آدم را بسوزانند! و اما دسته ی دوم هم مردم عادی بودند که نگاهشان به او معمولی بود! او عاشق نگاه های معمولی بود! حداقل آتشش نمی زدند! و جوابی که او به هر دو دسته میداد فقط یک لبخند بود!
سرعت اتوبوس زیاد نبود. مردم آن بیرون یا در خود مچاله بودند از سرما؛ یا هندوانه های شب یلدا را زیر بغلشان زده بودند و نرگس نمیدانست کجا می روند! یا منتظر تاکسی بودند؛ یا در حال سوار شدن در ماشین؛ یا دست در دست هم راه میرفتند و یا تنها بودند! سه ایستگاه را پشت سر گذاشتند و سه بار اتوبوس متوقف و پر و خالی شد، اما نرگس همچنان به بیرون و مردم نگاه می کرد. به ایستگاه چهارم که رسیدند، اتوبوس متوقف شد و نرگس هم با جمعیتی که پیاده میشدند، همراه شد. آن مرد که جلوی نرگس نشسته بود هم پیاده شد و با فاصله پشت سر نرگس شروع به حرکت کرد. نرگس شالش را محکم دور گردنش پیچید و تا روی بینی اش بالا آورد: اوووووف!
کجایی بارون؟! هوا بس ناجوانمردانه سرد است!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃