eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
35.3هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۱۸ 🍃راوی نرگس سادات🍃 فردا اولین کلاس دان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۱۹ 🍃راوی مرتضـــــــی🍃 تواتاقم داشتم روی پروژه تحقیقاتی که مربوط به کلاس استاد مرعشی بود کار میکردم... که یکی زد به در - بله بفرمایید داخل + داداشی داری چه کار میکنی - خواهرگلم دارم روی پروژم کار میکنم + آخی الهی.. خسته نباشی اما هرچقدر کار کردی بسه حاج آقا موسوی اینا تو راهن پاشو لباسهات عوض کن - باشه خواهری + کدوم پیراهنت میخای بپوشی؟ - به لباس روی تخت بود اشاره کردم یه بلوز چهارخونه آبی روشن یعقه آخوندی و شلوار پارچه مشکی نشونش دادم _نه داداش این نه... بذار رفت سمت کمدم یه پیراهن صورتی روشن درآورد _داداش اینو بپوش.. قشنگتر نشونت میده - باشه چشم لباس هارو پوشیدم صدای زنگ در بلند مجتبی داشت میرفت سمت در که زهرا گفت _داداش مرتضی شما برو در باز کن آقامجتبی بیا مابریم پدر همراهی کنیم رفتم سمت در بازش کردم نرگس سادات با چادر پشت در بود هنگ مونده بودم اصلا فکر نمیکردم پشت در نرگس سادات باشه - سلام حاج آقا بفرمایید •• ممنونم پسرم... پدرت کجاست پدر _حاج حسن...!!! حاج حسن_کمیل خودتی..؟؟!! حاج حسن خم شد صورت پدرم بوسید چقدر حجاب به نرگس سادات میاد استغفرالله ربی اتوب الیه چقدر این دختر گاهی ذهنمو درگیر خودش میکنه پدرم و حاج حسن رفتن داخل اتاق مخصوص پدر یک ساعت و نیم میگذشت نرگس : زهرا من نگرانشون شدم برو یه سر بهشون بزن زهرا: داداش مرتضی بی زحمت یه سرو پیش پدرا.. نرگس سادات نگرانه در زدم پدر _مرتضی پسرم حال حاج حسن خوب نیست دخترخانمش صدا کن باهول برگشتم تو پذیرایی _خانم موسوی حال پدرتون خوب نیست نرگس سادات_ یاامام حسین... بابا... بابا... _چی شد _آقای کرمی میشه کمک کنیم پدرم ببریم دکتر اسپری شون همراهمون نیست - بله حتما اون شب پدرمن با مداوای برادرم مجتبی که پزشکی میخوند حل شد اما کار حاج حسن به چادر اکسیژن رسید من موندم تا سیدهادی و سایر بچه هاشون بیان اونا که اومدن من برگشتم خونه چکار کرد این زهرا با داداشش.... ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۱۹ 🍃راوی مرتضـــــــی🍃 تواتاقم داشتم روی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۰ 🍃راوی نرگــــــس ســــــــادات🍃 واقعا باید از آقای کرمی تشکرکنم که تااینجا همراهیم کرد دکتر گفت آقاجون باید شب بمونه بیمارستان خودآقاجون گفت که نرگس سادات بمونه اون شب من تاصبح پلک روی هم نذاشتم ولی الحمدالله آقاجون فرداصبح مرخص شد بعداز اون دیدار رابطه من و زهرا صمیمی تر شد همیشه پیش هم بودیم بخاطر حجم درسا هیچ جا نمیرفتم اما با زهرا همیشه برنامه دعا دونفری داشتیم یه ترم مثل برق باد گذشت من و زهرا و آقای صبوری هرسه با نمره A راهی ترم دوم شدم کلاسای ترم دوم ۲۷ بهمن شروع شد این ترمم باز با استاد مرعشی کلاس داشتیم بااونکه جوان بود اما درحین مهربانی جدی هم بود روز اول ترم دوم خیلی صریح و جدی گفت _باید تا ۲۷ اسفند هرزمانی کلاس داریم سرکلاس حاضر بشید هرکس یه جلسه غیبت داشت بدونه این درس افتاده خیلی هم مذهبی بود سیدهادی میگفت ۲۶ سالشه مرجان هم کلاسیمون از ۱۵ اسفند نیومدم کلاس وقتی استاد اومد و دید یکی غایبه گفت _ به ایشان بگید این ترم دیگه سرکلاس من حاضر نشه تعطیلات عیدهم باز کنار زهرا به من گذشت ۱۷ فرودین مرجان سرکلاس اومد شدیدا برنزه شده بود و حجابش افتضاح تر شده بود هرروز حراست دانشگاه بهش گیر میداد تا استاد وارد شد رفت سمتش با صدای لوسی گفت _استاد ما ایتالیا بودیم... این سوغاتی هم برای شما آوردم - ممنون.. درضمن خانم رفیعی دیگه بااین حجاب سرکلاس من حاضرنشید مرجان بالبخندی کاملا مصنوعی گفت _بله استاد وای تذکر سختی داد استاد... ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۰ 🍃راوی نرگــــــس ســــــــادات🍃 واقعا ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۱ 🍃راوی نرگس سادات🍃 با تذکر استاد مرعشی به مرجان، تمام سعیش میکرد مقداری پوشش رعایت کنند وارد سالن دانشگاه شدم... بنر اعتکاف نظرم جذب کرد،زهرا دیدم که تو سالنه -سلام آجی خوبی؟ زهرا:ممنون تو خوبی؟ -زهرا تو اعتکاف میری؟ زهرا :آره آجی جان.. من و داداشام هر سال میریم نرگسی میگم توهم بیا بریم -زهرا باید از مامانم اجازه بگیرم زهرا:‌من مطمئنم حاج خانم اجازه میده -آره ولی باز باید بهشون بگم شماره خونه گرفتم -سلام عزیزجون.. مامان میگم من اسمو اعتکاف بنویسم عزیز:آره مادر بنویس دخترم -ممنون که اجازه دادی -زهرا.. مامانم اجازه داد زهرا:پس بدو بریم پیش داداشم اسمت ثبت نام کنیم تق تق آقای کرمی:بفرمایید زهرا: داداش.. نرگس سادات اومده اعتکاف ثبت نام کنه آقای کرمی: _خوش اومدن.. این فرم لطفا پر کنید خانم موسوی.. همراه با کپی کارت ملی و کپی کارت دانشجویی آغاز اعتکاف هم که شب ۱۳رجب ان شاالله با زهراجان میاید ثبت نام کردم از دفتر خارج شدیم.چند روز دیگه اعتکاف شروع میشه ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۱ 🍃راوی نرگس سادات🍃 با تذکر استاد مرعشی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۲ یه جوری ایام اعتکاف خونه ما خالی میشد 🌸امسال رقیه سادات بخاطر جوجه ها نرفت اعتکاف 🌸برادرام که کارمندن دوروز مرخص میگرن میرن 🌸وقتی بهشون گفتم منم مثل معتکفم همه تشویقم کردن مامان که چقدر خداشکر من با زهرا دوست بودم زهرا مسئول خواهران اعتکاف بود برادرش مسئول آقایون سه روز تا اعتکاف مونده بود.. من باچادر یک سره تو مسجد دانشگاه بودم به زهرا کمک میکردم اونور آقای کرمی و آقای صبوری مشغول بودند زهرا اصرارداشت مسئول فرهنگی اعتکاف خواهران باشم.. اما من قبول نکردم دوست داشتم حالا که اولین اعتکافم هستش بهره یک عمر ازش بگیرم سیدهادی و خانمش نرجس سادات و سید محسن هم قراربود برن اعتکاف دوروز مونده به اعتکاف برادر سیدمحسن بعنوان مدافع حرم راهی سوریه شد سیدحسین ۲۲ سالش بود شور و شوق غیرقابل توصیف داشت هنگام خداحافظی دوست صمیمی سیدهادی بود موقع رفتن فقط یه جمله به سید هادی و برادرش گفت _ راضی نیست شهید شدم تا سالم صبرکنید بعداز چهلم رخت عروسی بپوشید بالاخره روز اعتکاف رسید معتکفین باید شب ۱۳ رجب از ۱۲ شب تا یک ساعت مانده به اذان صبح خودشان را به مساجدی که اعتکاف برگزارمیشد میرسانند چون بچه ها خودشون معتکف بودند قرارشد من بازهرا اینا برم ساعت ۱۱ بود سر خیابان منتظر زهرا بودم که یه شاسی بلند جلوم بوق زد تو دلم گفتم حالا خوبه چادرسرمه یه دفعه شیشه سمتم اومد پایین _نرگس بیا سوارشو _زهراتویی _ن پس بابابزرگمه یه دفعه صدای برادرش اومد _خانم موسوی جلوه ای خوبی نداره لطفا سوارشوید ساکم گذاشتم اول.. بعد خودم سوارشدم سر راهمون آقای صبوری به ما اضافه شد زهرااومد عقب پیش من صبوری جلو نشست داشتم از فوضولی میمردم که ماشین مال کیه که یه دفعه صبوری گفت _ مرتضی شیرینی لازمه ها برای ماشین _چشم بدیده منت •• پرشیا رو چیکار کردی مرتضی * هیچی فروختم •• مبارکت باشه.. ان شاالله بالباس دامادی پشتش بنشینی مرتضی از خجالت آب شد فکرکنم بعداز حدود نیم ساعت رسیدیم دانشگاه وارد مسجد شدم بابرزنت وگونی مسجد به دوقسمت تقسیم شده بود بازرسی هاشروع شده وسایلم بررسی که شد کارت معتکف رجب المرجب ۱۴۳۵ گرفتم وارد مسجد شدم پتو مسافرتیم یه گوشه انداختم ساکم گذاشتم ساعت ۳ بود... و ما درحال خوردن اولین سحری اعتکاف بودیم بعداز خوندن نمازصبح خوابیدم ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۲ یه جوری ایام اعتکاف خونه ما خالی میشد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۳ سین برنامه اعتکاف از ۸ صبح شروع میشود البته شرکت درتمامی برنامه ها بود امامن به زهرا گفته بودم بیدارم کنه تا توی همه برنامه ها حاضر بشم سین برنامه ها؛ ۸-۱۰ مناجات أمیرالمومنین ۱۰-۱۱ حلقه معرفت و پاسخگویی به سوالات شرعی ۱۱-۱۳ اقامه نماز قضا ۱۳ اقامه نماز ظهر و عصر ۱۳-۱۵ استراحت ۱۵-۱۷ احکام بانوان ۱۷-۱۹ حلقه حجاب ساعت ۷:۳۰ بود زهرابیدارم کرد _نرگس سادات... خواهرجان.. پاشو عزیزم - سلام خوبی؟ + ممنون پاشو دست و صورتت تو حیاط بشور... الان تایم مناجات أمیرالمومنین هست - باشه.. زهرا خواهری میگم چشمات قرمز شده + اشکال نداره آجی رفتم دست و صورتم شستم اومدم.. _زهرا توبخواب ۲۷-۲۸ ساعت بیداری + آخه کی حواسش هست من بخابم - عزیزمممممم تو بخواب من بیدارم + آخه تو میخای بری مناجات - باشه همین جا میخونم.. تو بخواب زهراخیلی خسته بود... حتی من برای نمازقضا بیدارش نکردم نیم ساعت مونده بود به نماز ظهر بیدارش ڪردم ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۳ سین برنامه اعتکاف از ۸ صبح شروع میشود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۴ بعدازظهر روز اول جلسه حجاب - عفت برگزار شد واقعا از خودم و جدم شرمنده بودم مثلا سادات بودم اما حضرت زهرا س سرم نبود من واقعا شرمنده مادر بودم زهرا طفلکی همش سرپا بود بعداز افطار روز اول یه جشن ولادت گرفتن شب موقع خواب به زهرا گفتم _آجی تو بخواب من بیدارم حواسم هست _باشه پس برای سحر بیدارم کن نمازشبم که خوندم با چادر رفتم تو حیاط برای مناجات ساعت ۳ بود که صدای آقای کرمی منو از فکر خارج کرد •• زهرا خواهرجان پاشدم رفتم سمتش - سلام آقای کریمی زهرا خوابه اگه امری هست در خدمتم +خانم موسوی لطفا بیدارش کنید تایم توزیع سحره - من خودم توزیع میکنم + آخه - برادرمن آخه نداره که همش ۳۰ نفریم + پس بگید یکی از خواهران بیان کمکتون - چشم بعداز توزیع سحری زهرا بیدارکردم هردفعه حلقه های معرفت و حجاب برگزار میشود برای دین بیشتر میشود روزسوم باانجام اعمال ام داوود اعتکاف تموم شد بچه ها خسته بودن قرارشد فردا بیایم برای جمع آوری بنرها بااذان مغرب روز سوم اعتکاف تموم شد مابعداز خروج تمام بچه ها از مسجد خارج شدیم پیش ماشین مرتضی منتظر اومدنشون بودم تا بریم که استاد مرعشی دیدم وقتی منو با چادر دید انگار خیلی خوشحال بود اما من کاملا متعجب استاد اومدن جلوتر °° سلام خانم موسوی اعتکافتون قبول - سلام استاد ممنونم °° چادر خیلی بهتون میاد - خیلی ممنونم استاد بامن کاری ندارید خانم کرمی دارن صدام میکنن °° خانم کرمی که در دید من نیستن ولی بفرمایید وای داشتم آب میشدم از خجالت ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۴ بعدازظهر روز اول جلسه حجاب - عفت برگزار
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۵ بازم آقای کرمی منو رسوند سرکوچمون قرارشد فردا ساعت ۸ دانشگاه برای جمع آوری وسایل بازم من راهی دانشگاه شدم سه روز کلاس نداشتیم این سه روز ما همش دانشگاه بودیم استاد مرعشی هم اومده بودن کمکمون ما هربار که مرتضی نگاه استاد میدید شدیدا عصبانی میشود درسامون شدیدا سنگین بود.. خونه هم بچه ها شدیدا مشغول بودن قرار بود عروسی سیدهادی ولادت آقاحضرت عباس بعدش عروسی نرجس سادات نیمه شعبان امروز یکشنبه بود ما بااستاد مرعشی کلاس داشتیم استاد شدیدا به این حساس بودن که تو کلاس کسی گوشی دستش باشه برای همین همیشه گوشی همه رو سکوت بود از کلاس که دراومدم دست کردم تو کیفم و گوشیم درآوردم ۱۷ تماس بی پاسخ از سیدهادی خیلی نگران شدم... یعنی چی شده سریع شماره سیدهادی گرفتم با صدای بغض آلود جواب داد _ الو سلام عمه کجابودی - سلام هادی جان چی شده عزیزم؟ صدات چرا گرفته است _عمه....رفیقم.....سیدحسین - هادی عمه فدات بشه سیدحسین چی شده ؟ _عمه سیدحسین...شهید شده تا دو ساعت دیگه میارنش معراج الشهدا - یاامام حسین سیدمحسن میدونه؟ _نه عمه به هیچکس نگفتم.. میام دنبالت بریم خونه.. سیدمحسن اونجاست بهش بگیم به عمه نرجس هم گفتم - باشه بیا نشستم روی پله.. پاهام بی حس شده بود قراربود عروسی برادرش بیاد وای خدایا این چه اومدنی هست آخه دست زهرا نشست سرشونه ام _چی شده آجی.. چرا گریه میکنی - آجی زهرا.. سیدحسین حسینی برادرشوهر خواهرم نرجس یادته؟از بچه های رشته فقه و حقوق... با برادرت دوسته... ۱ ماه پیش رفت سوریه _ آره آجی چی شده مگه - زهرا شهیدشده _وای یاحسین مرتضی از اونور ما رو دید _سلام چی شده زهرا... خانم موسوی چرا گریه میکنه _داداش... سیدحسین حسینی شهید شده •• وای ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۵ بازم آقای کرمی منو رسوند سرکوچمون قرارشد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۶ شهادت سیدحسین برای همه فامیل خیلی سخت بود اما برای سیدمحسن و سیدهادی بیشتر ازهمه سخت بود سیدمحسن که تنها برادرش ازدست داده بود سیدهادی هم رفیق همیشگیش را اونشب همه محارم و رفقای سیدحسین راهی معراج الشهدا شدن واقعا خیلی سخت بود عروسی بچه ها کلا کنسل شد اما سیدحسین تو وصیت نامه اش از هردوشون خواسته بود ✍بعداز مراسم چهلم عروسیشون برگزار کنند اما بچه ها گفتن مهر ماه بااعیاد ولایت جشن عروسیشون میگیرن مراسم ختمش خیلی شلوغ بود بچه های دانشگاه و اساتید همه اومده بود استاد مرعشی و موسوی و صبوری وخیلی های دیگه اومده بودن سید حسین هم مثل خیلی دیگه از مدافعین حرم تاییدش رو و بود مراسم چهلم حسین برابرشد با 👈 دانشجویی👉 خیلی دلم میخاست بدونم طرح ولایت چیه زهرا میگفت _ طرح ولایت یه دوره بصیرت افزایی - مذهبی هست اساتید کشوری میان برامون از ظهور حضرت حجت (ع) ، ولایت فقیه، شیعه لندنی و.....صحبت میکنند استاد رائفی پور، استاد قرائتی، حجت الاسلام محمدهاشمی، استادپارسا و دکترمتین از اساتید این دوره بودن دکتر رائفی پور برامون از ظهور حضرت مهدی صحبت میکردن وای خدایا چرا من انقدر در غفلت غرق بودم درمورد امام زمانم حجت الاسلام هاشمی از شیعه لندنی گفتن شیعه لندنی ساخته و پرداخته بود و نمونه‌ بارزش هم بود که میخاست را بد در نظرجهانیان بد جلوه بده استاد پارسا برامون از ولایت فقیه گفتن ایشان گفتن غرب شیعه مثل کبوتر توصیف کرده بالهای این کبوتر شهادت (عاشورا) و انتظار (ظهور) است این کبوتر ولایت فقیه است 📌الان تازه درک میکنم.... چرا نرجس سادات همیشه میگفت آقا ( رهبر) خیلی مظلومه واقعا خیلی بهره دینی از طرح ولایت بردم ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۶ شهادت سیدحسین برای همه فامیل خیلی سخت ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۷ نزدیکیم و علاقه ام به حجاب خیلی بیشتر شده بود حضورم در جاهای مذهبی هم خیلی بیشتر شده بود امروز قراربود زهرا بیاد خونه ما میگفت باهات یه کاری دارم که اگه بشنوی خیلی خوشحال میشی صدای زنگ در بلند شد این صددرصد زهرا بود + سلام خاله خوبید؟ _ممنونم دخترم تو خوبی؟ پدر و مادرت خوبن ؟برادرات خوبن ؟ + همه‌خوبن سلام دارن خدمتون این نرگس کجاست ؟ من - آی آی زهراخانم غیبت ؟ + بروبابا کدوم غیبت ؟ - زهرا چیکارم داشتی؟ + نرگس جان من تو چندماه دنیا اومدی؟ _ااااإه بگو دیگه + اووووم... قراره چندتا تیم بسیجی جمع آوری آثار شهدا کارکنند تو دانشگاه - یخ این کجاش ذوق مرگی منو داره من مگه بسیجی ام + نه نیستی اما من میتونم یه همراه باخودم تو این پروژه داشته باشم - واقعا + آره به جان خودم راست میگم - وای زهرا عاشقتم حالا تیم ما چه کسانی هستن + من ،تو، داداشم و علی - علی کیه؟اون وقت + صبوری ... نرگس یه چیزی میگم جیغ جیغ نذاریا - چی + منو‌ علی فرداشب هم میشیم -چــــــــــــــــــــــی الان به من میگی خرس پشمی براش پرت کردم _بچه پررو بذار من نامزد کنم اگه بهت گفتم + تو نامزد کنی بخوای نخوای من میفهمم - یعنی چی؟ - هیچی ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۷ نزدیکیم و علاقه ام به حجاب خیلی بیشتر ش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۸ از فردا مصاحبه با خانواده شهدای مدافع حرم شروع میشود اولین مصاحبه ما با خانواده مادر شوهر نرجس شد قرار براین شد فردا بریم بسیج دانشگاه ومن باهشون تماس بگیرم رسیدم دانشگاه رفتم دفتر بسیج خواهران شماره تماس خونه شهید حسینی گرفتم پدرشون برداشت - الو سلام منزل شهید حسینی °° بله بفرمایید - ببخشید حاج خانم هستن؟ °° بله چنددقیقه ای گوشی دستتون = بله بفرمایید - سلام خانم حسینی خوب هستید ؟ = ممنون ببخشید شما - نرگس ساداتم خواهر عروستون = شرمنده نرگس جان نشناختم واقعا حال روحیم خوب نیست - بله میدونم حاج خانم اگه اجازه بدید میخایم با چند رفقای حسین آقا مزاحمتون بشیم = نرگس جان والا ما تاحال با کسی درمورد حسین صحبت نکردیم اما شما به خاطر نرجس بیاید عزیزم - ممنونم حاج خانم پس اگه اجازه بدید ما فرداساعت ۶ غروب مزاحمتون بشیم = مراحم هستید تشریف بیارید - ممنونم زهرا_نرگس سادات چی شد - برای فردا ساعت ۶ هماهنگ کردم زهرا_احسنتم خواهر موسوی -زهرا ولی جای من تو تیم شما نیست برادر و همسرتو هستن... من به اونا چیکارمیکنم توی این تیم _نرگس سادات تو مگه از برادرمن چیزی دیدی که اینجوری میگی - این چه حرفیه من پسری به چشم پاکی برادرت ندیدم اما مطمئنم حضورم هم باعث خودم هم اون بنده خداست _نرگس آجی این راهو خود شهدا سر راهت گذاشتن - خداکنه حرف تو باشه _نرگس سادات بریم مزارشهدا توسل کن به خودشون من مطمئنم خودشون میگن حرف منه یانه - باشه بریم وارد مزارشهدا شدیم رفتیم سر مزار یکی از شهدای مدافع حرم _نرگس آجی من میرم سرمزار توام حرفات بزن - باشه آجی زهرا ازم دور شد شیشه گلاب ریختم رو مزارشهید با دستم مزارش لمس میکردم... من تازه قدم به راهتون گذاشتم چطوری تو یه تیم هست کارکنم ؟ نکنه بجای ثواب گناه کنم شب بعداز خوندن نماز مغرب راهی خونه شدیم... چشمام قرمز قرمز بود - سلام عزیزجون حالم خوب نیست میرم بخابم.. خاهشا کسی نیاد سراغم چشمام بستم 💤خواب دیدم تو مزارشهدا دارم راه میرم یهو از مزارشهدا تو یه منطقه جنگی حاضر شدم شهید ململی صدام کرد _خانم موسوی... این اسامی ثبت کنید تو این دفتر... پرونده هاشون که کامل شد بدید امضاش کنم ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۸ از فردا مصاحبه با خانواده شهدای مدافع ح
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۹ باصدای الله اکبر اذان صبح از خواب بلندشدم جمله شهیدململی باخودم زمزمه کردم _خانم موسوی پرونده تکمیل کنید بدید امضاکنم انگار حرف زهرابود شهدا خودش خاستن توی این راه باشم گوشیم برداشتم به زهرا اس مس دادم: -سلام آجی بیداری * سلام عزیزدل آجی آره - زهرا من تو تیم میمونم *وای خدایا شکرت - کاری نداری خواهری * نه عزیزدلم فقط فردا ساعت ۵:۳۰ غروب دانشگاه باش - باشه خداحافظ * یاعلی نمازمو که خوندم مفاتیح برداشتم تا یه دعا بخوانم بازش کردم مناجات امیرالمومنین اومد یاد اعتکاف افتادم چه دوره ای عالی بود ساعت ۴:۳۰ ظهر پاشدم رفتم سمت کمد مانتو و شلوار سرمه ای برداشتم با یه روسی سفید که طرح لبنانی سرکردم دفعات استفاده من از چادر خیلی بیشتر شده بود اما هنوز تو دانشگاه سر نکردم از عزیزجون و آقاجون خداحافظی کردم رفتم دانشگاه کلا تعطیل بود فقط بسیج دانشگاهی فعالیت میکرد تا برسم دانشگاه ساعت شد ۵ رفتم بسیج خواهران درزدم دیدم بسته است کلا اومدم شماره زهرا بگیرم که ببینم کجاست که صدای آقای کرمی مانع شد + خانم موسوی برگشتم سمتش -بله + زهرا داخل بسیج برادران هست در نیمه باز بود بدون اینکه دربزنم رفتم داخل آقای صبوری دست زهرا تو دستش بود تا منو دید از خجالت آب شد منم باصدای که شیطنت توش موج میزد : _زهرا جونم سلام زهرا: سلام تو درزدن بلدنیستی - حالا فلفل قرمز ن .... هنوز جمله کامل نکرده بودم که یهو آقای کرمی داخل شود وگفت _فلفل قرمزچیه وای خدایا آب شدم بعداز یه ربع فهمیدم برای تقدیر از خانواده شهید «یه جعبه شیرینی، یه نیم سکه بهارآزادی با یه لوح خیلی زیبا از تصویر و قسمتی از وصیت نامه شهید است» تهیه شده به سمت خونه شهید راه افتادیم تو ماشین قراربر این شد چون فامیل ما هستن من مصاحبه انجام بدم ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۹ باصدای الله اکبر اذان صبح از خواب بلندش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۳۰ رسیدیم خونه شهید... من زنگ زدم _سلام خانم حسینی +سلام نرگس جان بیاید داخل حاج خانم جلوی در منتظر ما ایستاده بود ‌-سلام حاج خانم مادرشهید:سلام دخترم خوبی؟ _ممنون شما خوبی ممنونم دستم گرفتم سمت زهرا... _حاج خانم ایشان دوستم هستن ایشانم برادر و همسرشون هستن واز رفقای حسین آقا هستن _خدابهشون سلامتی بده برای مادراشون حفظ کنه آقای صبوری و مرتضی: ممنون حاج خانم -حاج خانم خیلی ممنون که اجازه دادید ما بیایم مادرشهید:خواهش میکنم دخترم - اگه اجازه میدید مصاحبه شروع کنیم مادرشهید_ بفرمایید -بسم الله الرحمن الرحیم امروز مورخ تاریخ ....... در خدمت خانواده شهید مدافع حرم سید حسین حسینی هستیم مادر بفرمایید خودتون معرفی کنید و نسبت باشهید بگید مادر شهید:_بسم الله الرحمن الرحیم بنده انسیه سادات موسوی مادرشهید مدافع حرم سیدحسین حسینی هستم - خانم موسوی برامون از دوران کودکی حسین آقا برامون بگید؟ مادرشهید: خانواده ما هم فوق العاده مذهبی هم پرجعمیت... حسین سال ۶۸ دنیا اومد... پدرش تو ماموریت تو کرمانشاه بود حسین تو محرم دنیا اومد مادرشوهرم با همسرم تماس گرفت گفت _ خداباز یه پسر بهتون داده همسرم گفت _فدای حسین زهراست مادر اسمش بذارید حسین حسین تا ازبچگی هم بین خودش و نامحرم یه پرده قائل بود یادمه یه بار برادربزرگش سیدمحسن تو مدرسه خورده بود زمین... سرش شکسته بود... سیدحسین ۶ سالش بود.... بهش گفتم پسرم من میرم مدرسه اما تو به چیزی دست نزنیا... یه دوساعت کارم طول کشید اومدم خونه دیدم حسین پرده آشپزخونه آتش زده خاموشم کرده درباز کردم اومدم تو دیدم.... نشسته وسط آشپزخونه دست میزنه میگه مامان ببین بازی کردم ... خیلی باآرامش نشسته بود با خاکسترا نقاشی میکرد رو دیوار بعداز چندتاسوال گفتم _حاج خانم چطوری تصمیم گرفتن برن سوریهپ +ترم شش دانشگاه بود دوستش جانباز مدافع حرم شده بود... رفتیم دیدن اون باهم... توراه گفت مامان اجازه بده منم برم مسئولیت ما سنگین تره چون سیدهستیم عمه جانم وسط دشمنه یک هفته ای طول کشید تا بارفتنش موافقت کنم - حاج خانم سفارش اصلیشون چی بود +حجاب و نماز و ولایت فقیه . . . یه ساعت بعد همه خداحافظی کردیم و رفتیم یک هفته ای از دیدارما میگذشت رفتم تو پذیرایی رو به آقاجون گفتم - آقاجون آقاجون : جانم بابا - میخام برای چادر سرکنم آقاجون : آفرین دخترم پس بالاخره عاشقش شدی - خیلی شرمنده چادرم ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞