eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
35.8هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 چهل_وهفت من گاو نیستم . برگشتم خونه .
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 چهل_وهشت دست خدا . حال احد کم کم خوب شد ... برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش ... پسر حاجی بود ... . . من سمت شون نمی رفتم ... تا اینکه خود احد اومد سراغم ... . - میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است ... فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره ...😊 خندید و گفت ... 😄 _حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم ... . خنده ام گرفت ...😃 ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم ... اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود ...😍 . و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند ... البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم ... و چه بلایی سرش آورده بودم ...😅 . . ✨ سال 2011، 🎊مراسم تشرف من به اسلام🎊 انجام شد ... ✨ اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن ... اما من این کار رو نکردم ... من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم ... هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه ... من لیاقتش رو نداشتم... .😔 . اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم ... 😔 و اون با چشم های پر از اشک😢 گوش می داد ... . . بلند شد و پیشونی من رو بوسید ...😊😘 . - استنلی ... تو آدم بزرگی هستی ... که از اون زندگی، تا اینجا اومدی ... هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست رو سمت اونها می گیره ... اما اونها بی توجه به خدا، بهش پشت می کنن ... خدا عهد کرده، گناه افرادی که از ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو می کنه ... هرگز فراموش نکن ... دست تو، توی ... ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی شادی روحش صلوات ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🤕
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 چهل_وهشت دست خدا . حال احد کم کم خوب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 چهل_ونهم اولین نماز . چند هفته، حفظ کردن 🌟نماز🌟 و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ... سخت تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... 😃 خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ...😂😂😂 . می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... ...😇😊 . . از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ... . وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ... دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ...🌟🕊 . . هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ... صحنه های گناه و ناپاک ... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ... 😥 تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ... تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ... انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ...😖 . . چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ... نه استنلی ... تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ... ادامه بده ... تو می تونی ...💪 . . وقتی نماز به سلام رسیده بود ... همه چیز آرام شد ... آرام آرام ... الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ... همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ...😣😴 . . از اون به بعد، ... در هر شرایطی👈 اول از همه نمازم رو می خوندم ...👉 پ.ن: من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی بوده و در ش نقش داشته. وقتی چنین افرادی از میشن و میخوان کار انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که شون قوی تر باشه و عمق مسیر بیشتر باشه رو می کنن چون برای اونها میشن... ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی شادی روحش صلوات ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🤕
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 چهل_ونهم اولین نماز . چند هفته، حفظ ک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه وسوسه . حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود ... آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود... . . - اوه ... مرد ... باورم نمیشه ... خودتی استنلی؟ ... چقدر عوض شدی ... . 🔥کین 🔥بود ... اومد سمتم ... نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟... . . بعد از کار با هم رفتیم کافه ... شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه🔥 و بزرگش، دلالی🔥 و قاچاق اجناس مسروقه🔥 تعریف کردن ... خیلی خودش رو بالا کشیده بود ... . . - هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد🔥 و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه ... همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی ... شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم ... . . نفس عمیقی کشیدم ... _ولی من از این زندگی راضیم ...😊👌 . - دروغ میگی ... تو استنلی هستی ... یادته چطور نقشه می کشیدی؟ ... تو مغز خلاف بودی ... هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم ... شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی ... حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ ... اصلا از پس زندگیت برمیای؟ ... . . - هی گارسن ... دو تا دام پریگنون ... . نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم ... _پولدار شدی ... ماشین خریدی ... شامپاین 300 دلاری می خوری ... بعد رو کردم به گارسن ... _من فقط لیموناد می خورم ...✋ . . - لیموناد چیه ؟ ... مهمون منی ... نیم خیز شد سمتم ... _برگرد پیش ما ... تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی... . . کلافه شده بودم ... یه حسی بهم می گفت دیدن🔥 کین🔥بعد از این همه سال اصلا ...👌 . شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن ... پول و ثروت ... و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود ... که واقعا بود .. ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی شادی روحش صلوات ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🤕
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه وسوسه . حدود هفت ماه از مسلمان ش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_ویک من ترسو نیستم  . برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم ... ... حواست کجاست استنلی؟ ... این یه ... یه ... نزار ات کنه ... 👌 تو مرد سختی ها هستی ... نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی... .😌✌️ . حالا جای ما عوض شده بود ... من سعی می کردم🔥 کین🔥 رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار ... و بعد از ساعت ها ... . . - باورم نمیشه ... تو اینقدر عوض شدی ... دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی ... تو یه ترسو شدی استنلی ... یه ترسو ... . . - به من نگو ترسو ... اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد ... من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم ... اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم ... و هنوز زنده ام ... تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار ...من، برای زنده موندن ... .فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت ... و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی ... اون مغازه طلا فروشی بالای شهره ... قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره ... فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ ...محاله یکی تون زنده برگردید ... می دونی چرا؟... چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن ... چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه ... پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه ... فکر کردی مثل قاچاق مواده🔥 که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه ... تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ ... . احمق نشو کین ... دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ... فکر کردی بی خیالت میشن... حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله ... پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه ... . . . اما فایده نداشت ... اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد😐 ... اون هم کرده بود ...😕 . وقتی از کافه اومدم بیرون ...🚶 تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو کنه ... 🌸حنیف واسطه من بود ... 🌸 من واسطه کین ... 🌹مهم انتخاب ما بود ...🌹 . . آنچه در آینده خواهید دید ... و من عاشق💓 شدم ... 🍃حسنا،🍃 دانشجوی پرستاری بود . ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی شادی روحش صلوات ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🤕
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_ودو و من عاشق شدم اواخر سال 2011 بود ... من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ... انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... ☺️☝️ شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ... . . چند وقتی می شد که به «باتون روژ» و محله ما اومده بودن ... دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ... شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ...💓😍 زیر نظر گرفته بودمش ... واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ... . . من مسلمان ها رو نمی دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ... و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ... ☺️😍👏👌 . . حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ... قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار ... پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن ... . . تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ...😇 اون روز هیجان زیادی داشتم ... قلبم آرامش نداشت ... 💓😍شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ... دو رکعت✨ نماز ✨خوندم و به توسل کردم ... برای خودم یه پیراهن 👕جدید خریدم ... عطر زدم ... یه سبد میوه🍎🍇 گرفتم ... و رفتم خونه شون ... ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی شادی روحش صلوات ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🤕
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_ودو و من عاشق شدم اواخر سال 201
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_وسه خواستگاری خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند ... از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم ... اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم ... .😍 . بعد از غذا،😋 با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم ...😌 . - حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند ... حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی ... زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری ... .😊 . سرم رو پایین انداختم ... خجالت می کشیدم ...☺️🙈 شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم ... تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید ... . نفس عمیقی کشیدم ... خدایا! تو خالق و مالک منی ... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن ...🙏 . توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم ... قسم خورده بودم هرگز از مسیر صحیح جدا نشم ... و و بخشی از اون بود ... با وجود ترس و نگرانی،😥 بی پروا شروع به صحبت کردم ... ولی این نگرانی بی جهت نبود ... . . هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم😡 از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد ... .😡👋 - توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ ... . همه وجودم گُر گرفت ... .😞😣 - مواد فروش و دزد؟ ... اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ ... آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه ... حرفش رو خورد ... رنگ صورتش قرمز😡 شده بود ... پاشو از خونه من گمشو بیرون ... .😡👈 . . 🎀پ.ن: خواهشا قضاوت نکنید،شاید ماهم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی شادی روحش صلوات ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🤕
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_وسه خواستگاری خیلی مهمان نواز و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_وچهار دروغ بود تا مسجد✨ پیاده اومدم ... پام سمت خونه نمی رفت ... بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود ... درون سینه ام آتش روشن کرده بودن ...😣😞 . . توی راه چشمم به حاجی افتاد ... اول با خوشحالی اومد سمتم😃 ... اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد... تا گفت_استنلی ...😧 خودم رو پرت کردم توی بغلش ... . . - بهم گفتی ملاک خدا ... گفتی همه با هم برابرن... گفتی دستم توی دست خداست ... گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه... گفتم اشکال نداره ... خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست ... گفتی همه چیز اختیاره ... انتخابه ... منم مردونه سر حرف و راه موندم ... .😣😞 . از بغلش اومدم بیرون ... یه قدم رفتم عقب ... _اما دروغ بود حاجی ... بهم گفت حرومزاده ای ... تمام حرف هاش درست بود ... شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم ...😞 اما این حقم نبود ... من مادرم رو انتخاب نکرده بودم ...😣☝️ این انتخاب خدا بود ... خدا، مادرم رو انتخاب کرد ...👉😞 من، خدا رو ... . . حاجی صورتش سرخ شده بود ... 😡 از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود ... اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود ... به بدترین شکل ممکن ... تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود ... قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم ... چند بار صدام کرد و دنبالم اومد ... اما نایستادم ... فقط می دویدم ... .😣🏃 ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی شادی روحش صلوات ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🤕
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_وچهار دروغ بود تا مسجد✨ پیاده
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_وپنج تو خدایی؟ یک هفته تمام حالم خراب بود ...😣 جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ... موضوع دیگه آدم ها نبودن ... 👈من بودم و خدا ...👉 . . اون روز نماز ظهر، 🌇دوباره ساعتم زنگ زد ... ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم ... نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ... هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا ...😞 همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک 😭مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد ... . . بعد از ظهر شد ...🌆 به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ...❤️😔 تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از «باتون روژ» برم ... . از دور ایستاده بودم و منتظر ... خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد ... زنگ در رو زد ... پدر حسنا اومد دم در ... . . شروع کردن به حرف زدن ... از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ... بیشتر شبیه دعوا بود ...😡😡 نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ...😨 رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم ... که صدای حرف هاشون رو شنیدم ... حاجی سرش داد زد😡🗣 _از خدا شرم نمی کنی؟ ... . ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی شادی روحش صلوات ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🤕
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_وپنج تو خدایی؟ یک هفته تمام حال
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_وشش سپاه شیطان - از خدا شرم نمی کنی؟ ... اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ ...😡 مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ ... اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ ...🗣 و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد ... و از عملش دفاع ...😡 بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ... _برای ختم کلام ... من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ... به خاطر خود شما اومدم ... من برای شما نگرانم ... فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود ... خدا نگهش داشته بود ... حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود ... دلش بلرزه و از مسیر برگرده ... اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی ... واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی ... .😠☝️ پدرش با عصبانیت داد زد ... _یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ ... .😡🗣 _چرا این حق شماست ... حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ... اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی ... دل بنده صالح خدا رو بدجورسوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ... از می گذره، از اش نه ... . دیگه اونجا نموندم ... گریه ام گرفته بود😭 ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... خدا دروغ گو نیست ... خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت ... تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی ...😣😓 . . با عجله رفتم خونه ... وضو✨ گرفتم و سریع به نماز✨ ایستادم ... . بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم ... تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم ... از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم ... ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی شادی روحش صلوات ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🤕
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_وشش سپاه شیطان - از خدا شرم نمی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_وهفت به من اقتدا نکن سرمای شدیدی خوردم ...😣 تب،🤒 سردرد، سرگیجه😷 ... با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست ... اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم ... .😣 . یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد... به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم ...😖 چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته ... . . - مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ ... اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم...😄 اینو گفت و برام یکم سوپ🍲 آورد ... یه روزی می شد چیزی نخورده بودم ... نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم ... . . من که خوب شدم.... حاجی افتاد ...😆 چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد ... .😊 . اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن ... ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون ... شما نمی تونید به من اقتدا کنید ...😒 . . نماز اونها هم شکست ... پشت سرم نایستید ... . - می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ ... نماز همه مون رو شکستی ...😐 . - فقط مال من شکست ... مال شما اصلا درست نبود که بشکنه ... پشتم رو بهشون کردم ... من حلال زاده نیستم ...😣😞 . . از درون می لرزیدم ... ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود ... پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد ...😔 مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم... ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم ... بهتر از این بود که ، گذاشته بشه ... . . دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم ... خدایا! برای تو نماز می خوانم ... الله اکبر ...✨ ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی شادی روحش صلوات ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🤕
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_وهفت به من اقتدا نکن سرمای شدی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_وهشت سرطان . سریع از مسجد اومدم بیرون ... چه خوب، چه بد ... اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه ... رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم ... .😣😞 . وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید ... مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن ... با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم ... تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم ... توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم ... جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم ...😞 . . یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: _کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم ...😊 . آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: _چیزی شده؟ ...😥 . . باورم نمی شد ... چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود ... . . بعد از نماز از مسجد زدم بیرون ... یه راست رفتم بیمارستان... 🏥 حقیقت داشت ... 😧 💔حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود...💔 خیلی پیشرفت کرده بود ... چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ ... باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند ... . . توی تاریکی شب، 🌃🚶قدم می زدم ... هنوز باورش برام سخت بود ... توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود ... جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد ...😒 . . داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم ... ''من برای تو نگرانم ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه ...'' . پاهام دیگه حرکت نمی کرد ... تکیه دادم به دیوار ...😣😞 . . 🙏خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم ... نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه ... اون دختر گناهی نداره ...😢🙏 ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی شادی روحش صلوات ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🤕
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_وهشت سرطان . سریع از مسجد اومدم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 پنجاه_ونه حرمت مومن چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ... دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ... و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ... ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم...☺️🌟 . . توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست ... هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به 🌟نماز جمعه🌟 برسونم ... . . زیاد نبودیم ... توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... که یهو پدر حسنا وارد شد ... خیلی وقت بود نمی اومد ... . . اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود ... چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: _حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ ...😞☝️ . . از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ... . _بسم الله الرحمن الرحیم ...😒 صداش بریده بریده بود ... . - امروز اینجا ایستادم ... می خواستم بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ... هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید ...😓☝️ . . دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ... _هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید ...😣 جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... . - و الا عاقبت تون، عاقبت منه ... 😔✋ گریه اش گرفت ... چند لحظه فقط گریه کرد ... .😭😣 . - من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم ... موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اونو شکستم ... اینم تاوانش بود ...👉😭 شبی که دخترم شد خیلی خوشحال بودم ... با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خاتواده ام بشن و ... . همون شب توی خواب دیدم گیر کردم ... از بین ، شخصی که تمام وجودش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ... ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی شادی روحش صلوات ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🤕