eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.2هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
10.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ممکن نیست کسی اهل نماز شب باشد و زندگی اش لنگ باشد... 🔰آیت الله جوادی آملی 🌹🌸🌹🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۱۹ و ۲۰ یکی از تیره‌ترین روسری‌هامو انتخاب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 سلام دوستان بزرگوار ادامه رمان نوش نگاهتون 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🪧88رمان کانال ✍🏻 منتظر۳۱۳ 🔖 ۱۷۹ قسمت پارت 1 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/85991 پارت 21 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/86352 ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۱۹ و ۲۰ یکی از تیره‌ترین روسری‌هامو انتخاب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۱ و ۲۲ اقامحسن بعد از ده دقیقه رسید. زود سوار ماشین شدم. متعجب گفت: _سلام چیشده؟ چرا اینجایید؟ همه چیزو براش تعریف کردم و فقط گریه کردم سرشو انداخته بود پایین و زیر لب ذکر میگفت. بعد از کمی سکوت گفت: _بهتره که همین حالا همه چیزو به مادر پدرتون بگید اگه نگید و جلوشو نگیرید معلوم نیس چه بلایی سرش بیاد! +بله حتما برم خونه همه چیزو برای مامان تعریف میکنم قطعا مامان هم به بابا میگه _آبمیوه میخورید براتون بگیرم؟ +نه ممنون زحمت نکشید میل ندارم بی توجه به حرفم ایستاد و دوتا آبمیوه گرفت و سمت صندلی عقب که نشسته بودم گرفت: _بفرمایید +ممنون سوار ماشین شد و راه افتاد. انقدر اعصابم داغون بود که چشمامو بستم و با صدای اقامحسن به خودم اومدم: _حسنا خانم رسیدیم چشمامو باز کردم و گفتم: _شرمنده زحمتتون دادم. ممنون بفرمایید داخل! _چه زحمتی ممنون من تازه از سفر رسیدم هنوز خونه هم نرفتم انشاالله مزاحم میشم به زودی بعد از گفتن اخرین جملش لبخند دندون نمایی زد _هرجور راحتید ممنون خدانگهدار... از ماشین پیاده شدم و کلیدو انداختم توی در و رفتم داخل. مامان با دیدنم خشکش زد اومد جلو و گفت: _پس فاطمه کو؟ با شنیدن اسم فاطمه زدم زیر گریه مامان اومد جلو و گفت: _بهت میگم فاطمه کو چرا گریه میکنی؟! با سختی همه ماجرا رو براش گفتم. حالا فقط من گریه نمیکردم مامان هم با من اشک میریخت. همون‌ موقع رفت سمت تلفن و زنگ زد به بابا و گفت که بره دنبال فاطمه. رفتم سمت اتاقم و لباسمو در اوردم و دراز کشیدم روی تختم و یاد حرفا و کاری فاطمه افتادم. یاد گذشته که فاطمه چقدر با الان فرق داشت دلم برای اون فاطمه تنگ شده بود فاطمه ای که همیشه اون منو برای نماز خوندن تشویق میکرد الان چرا باید اینطور بشه؟!..... با صدای داد بابا از جا پریدم و سریع رفتم پایین روی آخرین پله ایستادم بابا داشت سر فاطمه داد میزد و فاطمه هم سرشو انداخته بود پایین و از ترس حرفی نمیزد بابا رو به فاطمه کرد و گفت: _از امروز به بعد نه اجازه داری بری بیرون نه حتی با ما هم جایی بیای توی اتاقت میمونی تا ادم بشی با این حرف بابا فاطمه بلند زد زیر گریه و گفت: _بابا غلط کردم خواهش میکنم بزار برم بیرون قول میدم دیگه این کارو نکنم قول میدم بابا نگاهی بهش کرد و گفت: _همینی که گفتم فعلا تکلیفت همینه راستی اون گوشیتم بده به من بدو فاطمه التماس میکرد که بابا حداقل گوشیشو نگیره اما بابا پس نکشید و گوشیشو گرفت. فاطمه با صدای گریه بلند سریع رفت بالا. بابا حسابی از عصبانیت سرخ شده بود مامان هم یه گوشه‌ای نشسته بود و سرشو گرفته بود و اروم گریه میکرد. رفتم برای مامان و بابا گل گاو زبون درست کردم تا اروم بشن وقتی تموم شد ریختم توی لیوان و رفتم جلوی بابا گذاشتم روی میز خم شدم و لیوانو برداشتم و دادم دست بابا و گفتم: _باباجون جان من غصه نخور اروم باشید خواهش میکنم اینو بخورید تا اروم بشید بابا نگاهی بهم کرد و لبخندی زد و گفت: _کاش یکم از مهربونی و عاقل بودن تو رو فاطمه داشت +بابا مطمئن باشید اونم اینطوری نیست خیلی دلش پاکه این رفتارو حرکات از خودش نیست تعلیم دیده... _فعلا تنبیهش کردم تا ادم بشه توام برو بخواب دیر وقته +چشم مامان که همونجا خوابش برده بود به بابا گفتم: _مامان بیدار شد بگید حتما از این دمنوش بخوره حالش بهتر بشه +باشه عزیزم برو _شب بخیر رفتم بالا فاطمه روی تختش زیر پتو داشت گریه میکرد وقتی صدای پامو شنید سرشو اورد بیرون و گفت: _ببین من یه جا تلافی میکنم حالا بشین و ببین حرفی نزدم چون حرف زدن فایده نداشت رفتم و دراز کشیدم. امروز اقامحسن اخر بار توی ماشین گفت به زودی مزاحم میشیم.. این حرفش یعنی چی؟ یعنی مامان اینا قراری گذاشتن و من خبر ندارم؟..... ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۱ و ۲۲ اقامحسن بعد از ده دقیقه رسید. زود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۳ و ۲۴ با صدای مامان که داشت بیدارم میکرد از خواب بیدار شدم: _سلام مامان صبحت بخیر +سلام عزیزم پاشو بیا پایین کارت دارم _چشم چیکار دارید؟ +بیا پایین بهت میگم از تخت اومدم پایین و آبی به دست و صورتم زدم یعنی مامان چیکارم داره که گفت برم پایین؟ فاطمه که دیشب تا صبح گریه کرده بود الان از خستگی خوابش برده بود. رفتم پایین مامان توی آشپزخونه بود _سلام مامان کاری داشتی؟ +سلام عزیزم اره بیا بشین تا بگم روی صندلی نشستم و مامان هم کنارم نشست +خب عزیزم من دیروز زنگ زدم و به خالت گفتم که یه جلسه میزاریم تا باهم صحبت کنید خالت گفت که امشب بیان اینجا اما من بخاطر اوضاع خونمون و حال فاطمه قبول نکردم و گفتم بریم بیرون با تعجب پرسیدم: _خب حالا کجا بریم؟! _خاله گفت که آقا محسن گفته بریم سر مزار شهدا اسم شهدا که اومد از ته دل خوشحال شدم. بهترین جا همونجا هستش. _خب حالا نظرت چیه بگم میایم؟ +نمیدونم هرچی خودتون صلاح میدونید مامان لبخندی زد و رفت تا ظرفا رو بشوره. واقعا از جایی که شب قراره بریم خیلی خوشحالم به شهدا متوسل شدم و ازشون خواستم تا کمکم کنن یه زندگی شهدایی داشته باشم. رفتم سمت اتاقم فاطمه بیدار شده بود و داشت گریه میکرد دلم براش سوخت رفتم کنارش و گفتم: _آجی جانم گریه نکن ان‌شاالله درست میشه بدون اینکه نگاهی بهم بکنه شدت گریش بیشتر شد و گفت: _فقط بهم بگو به بابا چی گفتی که اینکارو کرد +من هیچی به بابا نگفتم. من فقط به مامان گفتم که رفتیم اونجا و چیشد مامان خودش زنگ زد بابا _میمردی اگه حرفی نمیزدی؟ +واقعا فاطمه به نظر خودت کارت درست بود؟ شاید الان متوجه حرفم نباشی و بگی چرت میگم اما همه اینکارا فقط و فقط بخاطر خودته! _من نمیخوام کسی برام کاری کنه کیو ببینم؟ حرف زدن با این ادم فایده ای نداره تا زمانی که خودش نخواد و تنبیه بشه و ادم بشه!! حسابی استرس شبو داشتم که چه حرفی بزنم و چیکار کنم از قبل همه حرفامو آماده کرده بودم که بپرسم و در این مورد آمادگی داشتم.. هنوزم نمیدونم چرا مامان بخاطر فاطمه گفته نیان خونمون مگه فاطمه چیکار کرده؟! که تاکید کرد حتی با خبر هم نشه... دو ساعت دیگه مونده تا قراری که با خاله گذاشتیم. باورم نمیشه که بعد از این حرف ها یعنی اگه من بگم بله دیگه اقا محسن میشه همسرم؟ هنوز دو ساعت وقت هست پس برم نماز بخونم تا قلبم آروم بگیره. رفتم وضو گرفتم و اماده شدم و نمازمو خوندم بعد از نماز رفتم سجده و دعا کردم و چشمامو بستم. نفهمیدم کی خوابم برد با صدای مامان که میگفت: _حسنا پس کجایی پاشو حاضر شو نیمساعت دیگه باید بریم پاشو چشمامو باز کردم و از جا پریدم وای من کی خوابم برد که نفهمیدم. سریع بلند شدم و جانمازمو جمع کردم و دوباره وضو گرفتم و رفتم سمت کمدم روسری یاسی رنگمو سرم کردم و روی سرم تنظیمش کردم کیفمو برداشتم و رفتم پایین. همه آماده نشسته بودن و نگاه به من میکردن با دیدنم بابا گفت: _خب عروس خانم بالاخره اماده شدی؟ بریم؟ لبخند زدم و گفتم: _ببخشید بله بریم سوار ماشین شدیم _مامان چرا علی رو نیاوردی؟ _بیاد چیکار بچه حالا خسته میشه اونجا بقیه راهو سکوت کردم و ذکر گفتم. بالاخره رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم جایی که قرار گذاشته بودیم... ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۳ و ۲۴ با صدای مامان که داشت بیدارم میکرد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۵ و ۲۶ اقامحسن ایستاده بود و نگاه به ساعتش میکرد. خاله و حسن آقا هم روی نیمکت نشسته بودن. بهشون نزدیک شدیم به خاله دست دادم جلو اومد و صورتمو بوسید بعد از خاله به حسن آقا سلام کردم. به اقامحسن که رسیدم همینطور که سرش پایین بود اروم گفت: _سلام خوب هستید ارومتر از صدای اون لب زدم و گفتم: _سلام ممنون شما خوبید +بهتر از این نمیشم بعد از این حرفش یه لبخندی زد و با دستمالی که از جیبش دراورد پیشونیشو پاک کرد. انقدر از این حرفش خجالت کشیدم که هیچی نگفتم. حسن آقا رو به بابا کرد و گفت: _حسین آقا ما بزرگترا بریم یه جای دیگه تا این جوونا راحت باشن بابا به نشونه حرفش با سر تایید کرد. مامان جلو اومد و بوسم کرد و رفتن. بعد از رفتنشون من سمت راست نیمکت نشستم. اقامحسن هم سمت چپ و با فاصله زیاد. بعد از کمی سکوتی که بینمون بود رو محسن شکست و گفت: _میشه دنبال من بیاید تا ببرمتون یه جایی؟ از حرفش حسابی جا خوردم. نمیدونم قبول کنم یا نه با اکراه پرسیدم: _کجا؟ +همین جاست. بیرون از مزار شهدا نیست. اگه میشه بیاید! _باشه قبول کردم چون میدونستم اقامحسن آدمی نیست که منو جای بد ببره باهاش راه افتادم و چند قدم عقب تر از اون راه میرفتم. بعد از یه مسیر طولانی بین قبور شهدا بالاخره رسیدیم به یه شهیدی که آخرای گلستان شهدا بود. و هیچکس سر اون قبر نبود و چقدر اونجا تاریک و دلگیر بود... اقامحسن روی پاهاش نشست و دستشو گذاشت روی قبر منم همونجور که ایستاده بودم شروع کردم دعا کردن. بلند شد و بلوکی که اون نزدیکی بود آورد و گذاشت یکی دیگه هم بود آورد و خودش نشست. ازش پرسیدم: _ماجرای این شهید چیه اسمش چیه؟ +این شهید گمنامه تقریبا میتونم بگم داداش منه با تعجب پرسیدم: _داداشتون؟ یعنی چی؟ +اره داداشم کسی که توی بدترین شرایط دعام کرد من الان هرچی دارم از دوتا چیز دارم یکیش دعای مادرمه یکیشم به برکت همین شهیده... اقامحسن جوری حرف میزد که حرفاش به دل آدم میشینه دلم نمیخواست زمان بگذره. همه حرفش این بود که زندگیش مثل زندگی شهدا باشه هروقت اسم شهدا رو میاورد یه بغض خاصی توی صداش میپیچید...انقدر قشنگ حرف میزد که من بیشتر زمانو سکوت کردم که فقط اون حرف بزنه من دقیقا نتیجه اون دعایی که کردمو دارم میبینم همون دعایی که از خدا خواستم یه زندگی شهدایی داشته باشم اقامحسن دقیقا همونیه که من از خدا میخوام. صدای زنگ گوشیم بلند شد از توی کیفم برداشتم مامان بود! _سلام عزیزم چیشد؟ +سلام مامان جان داریم صحبت میکنیم _باشه عزیزم زودتر تمومش کنید دو ساعته دارید حرف میزنید +چشم الان میایم محسن همونجوری که سرش پایین بود گفت: _خب حسنا خانم ببخشید من خیلی حرف زدم. اصلا وقتی میام اینجا دیگه نمیفهمم زمان چطوری میگذره شرمنده که وقت شما هم بیش از حد گرفتم. من از این وقتی که گرفته شده بود خیلی خوشحال بودم کاش میتونستم بهش بگم که زمان خیلی هم کم بود اما این حرفو نزدم و گفتم: _خواهش میکنم اشکال نداره بالاخره این مسئله نیاز به زمان بیشتری هم داره +بله حتما بلند شدیم و رفتیم سمت مامان و خاله اینا. خاله و مامان با دیدنمون گل از گلشون شکفت. خاله با لبخند اومد جلو و گفت: _ خب عروس قشنگم نظرت چیه؟ واقعا من الان باید چی میگفتم وای خدا!مامان به دادم رسید و گفت: _الان که خیلی زوده برای این تصمیم انشاالله بعد از جلسه های متعدد خبر میدیم شما حالا حالا باید منتظر بمونید خاله و مامان خندیدن. خاله گفت: _مثل اینکه چاره ای جز این نیست... ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۵ و ۲۶ اقامحسن ایستاده بود و نگاه به ساعت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۷ و ۲۸ با خاله اینا خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم. توی ماشین مامان ازم پرسید: _خب چیشد عزیزم خوب بود؟ +نمیدونم باید فکرامو بکنم _باشه عزیزم. دیگه این با بقیه فرق داره که هی بگیم چند جلسه دیگه بیان این پسر خالته. از بچگی همو میشناسید پس یه جلسه برای اینکه یه شناخت اجمالی ازش داشته باشی کافیه حالا بازم هرجور خودت میدونی... +چشم انشاالله فکرامو میکنم خبر میدم رسیدیم خونه پیاده شدیم و رفتیم تو تقریبا رفت و برگشتمون روی هم سه ساعت میشه و فاطمه اطلاعی نداره. دلم نمیخواد اینطوری بشه هرچیم باشه اون خواهرمه اما خب لابد دلیلی داشتن که گفتن بهش نگیم و بریم بهتره خود مامان بهش بگه...چادرمو در آوردم انداختم روی دستم و گفتم: _مامان شب بخیر من میرم دیگه بخوابم +باشه عزیزم برو شبت بخیر از پله داشتم میرفتم بالا که فاطمه در اتاقو باز کرد و اومد پایین. _سلام کجا بودید تا حالا؟ خوبه یه خرید کردن انقدر طول نمیکشه آها پس مامان به فاطمه گفته که میریم خرید کنیم پس برای اینکه حرف مامان دوتا نشه گفتم: _ طول کشید دیگه... _خوبه والا شما بری خرید من بشینم تو خونه نه گوشی نه تلفنی نه چیزی اگه تو این خونه داشتم میمردم با چی بهتون بگم؟! مامان از توی اتاقش اومد بیرون و گفت: _اینا نتیجه کارای خودته خودت کردی الان باید پاش بسوزی و بسازی حرفم نزنی... فاطمه دیگه حرفی نزد رفت پایین و نشست جلوی تلویزیون. رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم. فاطمه هم بعد از چند دقیقه اومد و بدون حرفی رفت روی تختش خوابید. به این فکر میکنم که اگه فردا خاله زنگ زد و نظرمو خواست چی بگم از نظر من همه چی خوب بود حرفای اقامحسن به دلم نشسته بود اما خب چه جوری به مامان میگفتم که نظرم مثبته!صبح از خواب بیدار شدم و صورتمو شستم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم _سلام مامان مامان توی آشپزخونه نبود پس کجاست؟ _مامان کجایی؟ صدای مامان از توی حیاط اومد _اینجام الان میام بعد از پنج دقیقه اومد تو _کجا بودی؟ +داشتم حیاط و میشستم _خسته نباشید! +ممنون عزیزم صبحانه خوردی؟ _نه الان میخورم +باشه عزیزم بخور...راستی حسنا خاله زنگ زد گفت میدونم زوده ازتون خبر بخوام اما گفت که بگم محسن اخر هفته میخواد بره مأموریت تا یک ماه دیگه هم نمیاد جوابت چیه؟ از حرف مامان انگار ته دلم خالی شد اخه چرا من تازه میخوام ببینمش کنارم باشه تا یک ماه نبینمش؟ البته دیشب راجب کارش بهم گفت اما نگفت این هفته میره منم فکرامو دیشب کردم. قیافمو تو هم کردم و گفتم: _مامان اخلاقش خوب بود مامان لبخندی زد و گفت: _پس مبارکه عزیزم لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین. مامان گفت: _پس برم و زود این خبرو به خاله بدم رفت سمت تلفن خونه و زنگ زد به خاله _سلام مریم جون خوبی اجی اره ازش پرسیدم گفت نظرش مثبته انشاالله مبارک باشه به خوبی و خوشی بعد از کلی حرف زدن و قربون صدقه رفتن به محسن گوشیو قطع کرد _حسنا خاله گفت فردا میان دنبالت برید خرید حلقه _فردا که خیلی زوده مامان! _خب عزیزم گفت که وقت ندارن _باشه خیلی از دست اقامحسن دلخور بودم اما خب نباید باهاش بد رفتار کنم حداقل این یه هفته رو باید بهم خوش بگذره تا همیشه یادم بمونه. ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۷ و ۲۸ با خاله اینا خداحافظی کردیم و از ه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۹ و ۳۰ انقدر خوشحالم که خوشحالیم حد نداره از طرفی هم دلخورم که چرا بهترین لحظات زندگیم که میتونم با اقامحسن بسازم کنارم نیست. اما هربار با این حرف که داره کار میکنه برای امام زمان و اینکه از ثواب کارش خبر دارم خودمو اروم میکنم... امشب بهترین شب زندگیمه پس نباید از دستش بدم بلند شدم و وضو گرفتم و نشستم رو به قبله و با خدا حرف زدم. چقدر حس خوبیه وجود خدا تو زندگی وقتی که میدونی همه جوره هواتو داره و صداتو میشنوه... "خدایا ازت ممنونم ازت هرچی تا حالا خواستم بهم دادی و الانم یکی از بهترین بنده هاتو داری نصیبم میکنی خدایا کمکم کن هیچوقت توی زندگیم پشیمون نشم از انتخابم و سرمو بالا بگیرم و بگم این انتخاب منه...!" بعد از نماز صبح از شدت خستگی خوابم برد صبح با صدای مامان بلند شدم: _حسنا خاله زنگ زد گفت ده دقیقه دیگه دم در هستن که هم برید اول آزمایش بعدم خرید حلقه بلندشو دیگه با حرف مامان مثل برق گرفته ها از جا پریدم و نشستم سرجام. _سلام مامان چرا انقدر دیر صدام کردی؟ +سلام عزیزم من نمیدونستم خوابی! پاشو الان میرسن _چشم از تخت بلند شدم و رفتم صورتمو شستم صبحانه نخوردم چون برای آزمایش باید ناشتا بود. مستقیم رفتم سمت کمد روسری هام روسری صورتی ملیح رنگمو برداشتم و با ساق دست همرنگش دستم کردم و چادرمو سرم کردم. صدای مامان از پایین اومد که گفت: _حسنا بیا پایین، اومدن با حرف مامان یه استرسی توی دلم افتاد و یه نگاه دیگه به خودم توی آیینه انداختم همه چی خوب بود. فاطمه سرشو از پتو بیرون آورد و گفت: _کجا به سلامتی انقدر قشنگ کردین شما؟ +سلام بیرون _اها خوبه بیرونم میری؟ بدون جواب دادن بهش سریع رفتم پایین مامان که با عصبانیت نگاهم میکرد گفت: _پس کجایی دو ساعته دم درن _شرمندم بریم _بریم زود برو تا منم بیام رفتم بیرون و کفشامو پوشیدم مامان هم اومد رفتیم بیرون. آقامحسن و خاله توی ماشین محسن نشسته بودن و خاله دست بلند کرد و لبخند زد. اقامحسن هم فقط یه نگاهی کرد و سرشو انداخت پایین. رفتیم و سوار ماشین شدیم. دستگیره درو باز کردم و رفتم داخل _سلام خاله برگشت نگاهم کرد و با لبخند گفت: _سلام عزیزم خوبی؟ +ممنون شما خوبید محسن هم جواب سلاممو زیر لب اروم داد. مامان بعد من نشست و گفت: _سلام آجی ببخشید دیر شد. سلام محسنم خوبی خاله جان؟ محسن برگشت نگاه به مامان کرد و با لبخند یه سلام پر انرژی کرد. حسودیم شد کاش من جای مامان بودم! توی مسیر رفتن اقامحسن یه مداحی قشنگ گذاشت و صداشو یکم زیاد کرد. کل مسیر فقط صدای مداحی به گوش میرسید. جلوی یه آزمایشگاه نگه داشت و پیاده شدیم رفتیم داخل من و مامان و خاله روی صندلی نشستیم تا اقامحسن بره نوبت بگیره و بیاد. خاله ظرف میوه از توی کیفش در آورد و گفت: _بیا عزیزم بخور تا یکم جون بگیری رنگ و روت پریده! +خاله نمیشه که حالا چیزی بخورم باید برای آزمایش چیزی نخوریم! _خب باشه کاش زود نوبتتون بشه بیاید یکم چیز بخورید حالت خوب بشه توی آیینه کوچیکی که جلومون بود خودمو دیدم خاله راست میگه چقدر رنگم پریده. بخاطر استرس زیادی که دارم دستامم یخ کرده با وجود اینکه هوا سرد نیست! اقامحسن اومد نزدیک ما و گفت: _ده دقیقه دیگه نوبتمون میشه مامان گفت: _اها خب پس تا ده دقیقه دیگه من و مامانت میریم تو حیاط هوا بخوریم اینجا گرفتس خاله لبخندی زد و پاشد چادرشو درست کرد گفت: _اره ما رفتیم شما هم بشین اینجا آقا محسن خاله به صندلی کنار من اشاره کرد. منم پاشدم و رو به خاله و مامان گفتم: _منم گرمم شده با شما میام بیرون! مامان ابروهاشو برد بالا و گفت: _تو دستات یخه سردتم هست. بشین سر جات از اینکه مامان منو ضایع کرده بود خجالت کشیدم اقامحسن هم خندش گرفته بود و اروم اروم میخندید. سرمو انداختم پایین و گفتم: _چشم نشستم سر جام اقامحسن که هنوز ایستاده بود مامان و خاله که رفتن کنار من ننشست یه صندلی اونور تر نشست!خداروشکر که اینجا ننشست اگه بود حالم از اینم بدتر میشد. حالا مگه زمان میگذره نگاه به ساعتم انداختم تازه پنج دقیقه گذشته. یه نگاهی بهم انداخت و گفت: _مامان بهتون گفت که اخر هفته دارم میرم مأموریت؟ _بله گفتن، به سلامتی برید! این حرفی که به زبون آوردم حرف دلم نبود دلم میخواست بپرسم کجا میری چرا میری چیکار میکنی کی برمیگردی؟ اما انگار زبونم قفل شد و نتونستم بپرسم محسن که انگار توقع نداشت این حرفو بزنم گفت: _ممنون این دفعه دو هفته بیشتر نمیمونم قرار بود دوماه بمونیم اما چون من کار دارم و دلم نمیخواد شما رو تنها بزارم دو هفته زودتر از بقیه میام!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۷ و ۲۸ با خاله اینا خداحافظی کردیم و از ه
با این حرفش دلم میخواست پاشم و جیغ بزنم یعنی اونم دلش برای من تنگ میشه خیلی خوشحالم از این حرفی که زد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم: _ممنون که درک میکنید کجا میرید؟ _سیستان بلوچستان نزدیک مرز مأموریت داریم با این حرفش دلم لرزید اخه خیلی شنیده بودم خیلیا اونجا شهید شدن و اصلا امنیت نداره!... ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۹ و ۳۰ انقدر خوشحالم که خوشحالیم حد نداره
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۱ و ۳۲ این حرفی که توی ذهنم زدم رو گفتم.. _من شنیدم اصلا اونجاها امنیت نداره و خیلیا شهید شدن! اقامحسن لبخند کمرنگی زد و گفت: _امنیت که نداره اما ما که نمیخوایم بریم جنگ که! یه کار خیلی کوچیکی انجام میدیم شما خیالت راحت از طرفی شهادت آرزوی قلبی همه ما هستش چی از این بهتر؟ چرا الان این حرفو زد؟! _درسته شهادت آرزوی همه هست اما شما الان خیلی سنتون کمه و اول زندگی هستید!.. خنده صدا داری کرد و گفت: _سن من کمه؟ من دیگه الان سن بابا بزرگمو دارم..بعدم حالا کی به ما شهادت داد؟ اصلا قیافه من به شهدا میخوره؟ من تازه عشق سوم زندگیمو پیدا کردم جایی نمیرم که! از حرفش خندم گرفت و سرمو انداختم پایین. اما عشق سوم زندگیش یعنی من! پس عشق اول و دوم کیه؟ دیگه حرفی نزدیم. منشی صدا کرد و گفت: _آقای سعادتی نوبتتون شد بفرمایید فامیل اقامحسنو صدا کرد نگاهی به اقامحسن کردم و گفتم: _الان نوبت ما شد؟ +اره پا شید بریم اقامحسن بلند شد و منم پشت سرش رفتم. راهمون جدا شد رفت قسمت آقایون و منم رفتم قسمت خانما. بعد از تموم شدن آزمایش اومدم توی سالن محسن هنوز نیومده بود. پرستار اومد بیرون و گفت: _همراه آقای سعادتی کیه؟ رفتم جلو و گفتم: _من هستم بله؟ کتش سمتم گرفت و گفت: _اینو لطفا نگه دارید کت اقامحسنو گرفتم و رفتم روی صندلی نشستم چقدر کتش بوی خوبی میداد بوی عطری که همیشه میزنه. دو دقیقه بعد اقامحسن اومد بیرون و اومد سمتم و گفت: _پنج دقیقه دیگه جواب میاد شما بشین تا من برم یه چیزی بگیرم بخورید رنگتون پریده _چشم لبخندی زد و رفت. امروز اقامحسن خیلی با محسن قبل عوض شده. قبلا اصلا بهم نگاه نمیکرد. اما الان گاهی هم نگاه میکنه هم توی حرفش گفت که بخاطر من زود برمیگرده.... اقامحسن با یه نایلون پر از خوراکی برگشت خوراکی ها رو سمتم گرفت و گفت: _بفرمایید بخورید تا حالتون بهتر بشه _ممنون خوراکی ها رو گرفتم و کیکو باز کردم و مشغول خوردنش شدم. اقامحسن هم رفت ردیف عقب نشست و شروع به خوردن کرد. چرا مامان و خاله هنوز نیومدن خیلی دیر کردن! گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به مامان بعد از چندتا بوق برداشت _سلام مامان کجا رفتید پس؟ _سلام عزیزم ما اومدیم این طرف خیابون لباس فروشی بود ما هم داریم خرید میکنیم از کارشون خندم گرفت من انقدر استرس دارم مامان و خاله ریلکس رفتن خرید کنن. _از دست شما حالا دیگه بدون من میرید خرید؟! مامان خنده صدا داری کرد و گفت: _شما فعلا کار داشتی بعدم مگه الان شما نمیخوای بری خرید انگشتر! پس خرجت از دوتا لباسی که ما خریدیم میزنه بالاتر شما کارتون تموم شد زنگ بزنید تا بیایم. _چشم منشی از پشت میزش سرشو بلند کرد و گفت: _آقای سعادتی جوابتون آماده است دلشوره عجیبی توی دلم افتاد من اصلا قدمی هم برنداشتم نکنه به خاطر اینکه دختر خاله پسر خاله ایم جواب منفی باشه!! شروع کردم ذکر گفتن و چشمامو بستم. با صدای اقامحسن چشمامو باز کردم. تا نگاهش کردم سرشو انداخت پایین _جواب اومد؟! همونطور که سرش پایین بود با ناراحتی گفت: _اوم اومد +خب چیشد؟ _چی بگم +یعنی چی چی بگم خب جواب چیه؟! _نمیدونم حسنا خانم انگار ما دوتا قسمت هم نیستیم! با این حرفش ته دلم خالی شد. دست خودم نبود یه قطره اشکم اومد پایین سریع پاکش کردم که نبینه! اما دید سریع لبخند زد و گفت: _شوخی کردم، گفت جواب مثبته! از این شوخی مسخره ای که کرده بود دلم میخواست خفش کنم. اما انقدر این خبر خوشحالم کرد ناخودآگاه یه لبخند روی لبهام نشست، و سرمو انداختم پایین _ببخشید ناراحتت کردم میخواستم یکم شوخی کنم! +اشکال نداره _خب پس بلند شو بریم دنبال مامان اینا بریم خرید! بدون هیچ حرفی ایستادم و پشت سرش راه افتادم..... ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۱ و ۳۲ این حرفی که توی ذهنم زدم رو گفتم..
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۳ و ۳۴ رفت بیرون و ماشینو آورد و نشستیم. تا مامان و خاله هم بیان. دیگه باهاش هیچ حرفی نزدم. از شوخی که کرده بود اصلا خوشم نیومد. داشتم تا سکته میرفتم. برای همین سرم توی گوشیم بود و سکوت کرده بودم. اقامحسن هم با ناراحتی زیر چشمی از توی آیینه یه نگاهی مینداخت. به خاله زنگ زد و گفت: _سلام مامان جانم کجایید پس... ما توی ماشین منتظریم...باشه چشم... زود بیاید.. یاعلی گوشیو قطع کرد و دوباره نگاه به بیرون کرد منم همونطوری سرم توی گوشی بود. _حسنا خانم از دست من ناراحتید؟ دلم میخواست بگم اره ناراحتم. اما خب دلم نیومد بهترین روز زندگیمو خراب کنم _نه فقط یکم دلخورم +عذرمیخوام میخواستم یکم شوخی کنم _اشکال نداره اینم خاطره میشه! لبخندی زدم با لبخندم لبخندی زد. و خوشحال نگاه به بیرون کرد. بعد از چند دقیقه خاله و مامان اومدن. خاله درو باز کرد و نشست جلو. مامان هم کنار من. _سلام مامان خانم و خاله خانم. چه عجب! مامان با لبخند نگاه به محسن کرد و گفت: _جاتون خالی انقدر خرید کردیم! برگشتم نگاه مامان کردم و گفتم: _شما که گفتی فقط دوتا لباس خریدیم! همشون خندیدن... _حالا دیگه یه دوتاش از دستمون حسابش در رفت! اقامحسن ماشینو روشن کرد و راه افتاد توی راه مامان و خاله با اقامحسن شوخی میکردن. کنار یه شیرینی فروشی ایستاد رفت و یه جعبه شیرینی خرید و اومد تو. مامان زد روی دست خودش و گفت: _وای ببین اصلا یادمون رفت بپرسیم جواب ازمایش چیشد خوب بود یا نه! اقامحسن سرشو انداخت پایین و گفت: _بله خداروشکر مثبته..پس خاله به نظرت جواب منفی بود و من شیرینی خریدم؟ همشون خندیدن مامان رفت جلوتر و پیشونی اقامحسن رو بوس کرد و تبریک گفت. بعدم منو بوس کرد. خاله هم معترضانه گفت: _عه اجی زرنگیا حالا که من دستم به حسنا نمیرسه که بوسش کنم تو از طرف من بوسش کن پیاده شدیم خودم میبوسمش _چشم حتما مامان هم از طرف خاله بوسم کرد و خاله تبریک گفت. کنار طلا فروشی ایستاد و پیاده شدیم. رفتیم داخل طلا فروش با اقامحسن حسابی گرم گرفته بود. انگشترها رو آورد جلو و گفت: _انتخاب کن. یه انگشتر ظریف قشنگ رو برداشتم و دستم کردم خیلی به دستم میومد. لبخند زدم و روبه خاله و مامان گفتم: _چطوره؟ خاله گفت: _ هرجور خودت دوست داری عزیزم مامان گفت: _دوستش داری؟ لبخند زدم و گفتم: _اره قشنگه خاله انگشترو گرفت و به اقامحسن گفت: _همینو انتخاب کردن اقامحسن انگشترو داد دست طلا فروش و گفت: _همینو پسندیدن خاله و مامان گفتن: _مبارکت باشه عزیزم از خجالت لپ‌هام سرخ شده بودن.. _ممنون اقامحسن رو به مامانش گفت: _مامان شما برید توی ماشین منم الان میام با خاله و مامان از مغازه اومدیم بیرون و رفتیم توی ماشین نشستیم. خاله به مامان گفت: _امروز محسن میگفت دیگه همه طلاها رو بخریم برای عقد. من گفتم نه حالا زوده. بره مأموریت و بیاد بعد که تاریخ عقدو مشخص کردیم بقیشو میخریم. مامان گفت: _باشه اشکال نداره الان خیلی زوده حالا به سلامتی بره و بیاد وقت زیاده اقامحسن یکم دیر کرد هنوز از مغازه نیومده بیرون. گوشیمو روشن کردم فاطمه سه تا پیام داده بود. .کجایید پس؟ .چرا جواب نمیدی .الو! اخه من چی بهش بگم ،بگم رفتیم کجا؟جوابشو ندادم و گوشیو گذاشتم توی کیفم بالاخره اقامحسن اومد با لبخند نشست توی ماشین. _سلام ببخشید دیر شد من و آقا مصطفی چند وقت بود همو ندیدیم. دیگه حسابی گرم گرفته بودیم. خاله گفت: _عه این همون سیده که طلا فروشی داره باهات رفیقه؟ _اره خودشه _اها چقد آقا بود خدا خیرش بده اقامحسن ماشینو روشن کرد و راه افتادیم که بریم خونه. اما سمت خونه نرفت جلوی یه رستوران نگه داشت. رو به مامان و خاله گفت: _خب بفرمایید پایین امروز ناهار مهمون من! مامان خندید وگفت: _چرا زحمت میکشی عزیزم، بریم خونه ما من خودم ناهار درست میکنم! اقامحسن اخم نمایشی کرد و گفت: _حالا امروز که من میخوام دعوتتون کنم قبول نمیکنید! خاله خندیدو گفت: _چرا عزیزم میان، حسنا جان عزیزم پیاده شو ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۳ و ۳۴ رفت بیرون و ماشینو آورد و نشستیم.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۵ و ۳۶ پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران. غذا رو خوردیم و مامان به اقامحسن گفت: _ممنون عزیزم خیلی خوشمزه بود اگه میشه زود بریم خونه، فاطمه خونه تنهاست! _نوش جانتون چشم خاله بریم! همه تشکر کردیم و بلند شدیم که بریم خونه. سوار ماشین شدیم انقدر خسته بودم از صبح که وسطای راه خوابم برد! _حسنا پاشو رسیدیم! با صدای مامان چشمامو باز کردم. در خونمون بودیم. مامان رو به خاله و محسن گفت: _ممنون زحمت کشیدید بفرمایید خونه! _ممنون اجی بریم دیگه، چه زحمتی؟ اقامحسن هم تشکر کرد و خداحافظی کردیم و پیاده شدیم. مامان کلیدو پیدا کرد از توی کیفش و درو باز کرد توی حیاط گفتم: _مامان راستی فاطمه مگه گوشی داره؟ +نه گوشیش کجا بود! _پس اگه گوشی نداره چه جوری امروز به من پیام داد! +مگه بهت پیام داد؟ _اره گفت کجایید پس!! مامان از تعجب چشماش گرد شد _نمیدونم والا این دختره چیکار میکنه بیا بریم داخل ببینم چه خبره! کفشامونو در آوردیم مامان زودتر از من رفت داخل. درو بستم مامان چادرشو در اورد گذاشت روی مبل. _فاطمه کجایی! صدایی نیومد مامان رفت بالا منم پشت سرش رفتم ببینم چه خبره چرا جواب نمیده! صدای بلند اهنگ از اتاقمون میومد مامان درو باز کرد و رفت داخل. فاطمه با دیدن مامان شوکه شد و گوشیو زیر بالشتش قایم کرد. با دستپاچگی گفت: _عه سلام کی اومدین! +علیک سلام چه خبره اینو از کجا اوردی!؟ فاطمه که هول کرده بود گفت: _چیو از کجا اوردم!؟ مامان رفت جلو و از زیر بالشتش گوشیو برداشت و گفت: _اینو از کجا اوردی؟؟ _از توی اتاقتون پیدا کردم! از حرفش چشمام گرد شد. یعنی رفته همه جا رو گشته تا گوشیشو پیدا کنه!مامان رفت جلو _گوشیتو بده به من تا تکلیفتو روشن کنم! +مامان کاری نداشتم فقط می‌خواستم به شما زنگ بزنم شمارتونو نداشتم توی گوشیم بود نگران شده بودم. _اها بعد شماره نداشتی چرا زنگ نزدی به من؟ چرا فقط پیام دادی!! بهونه نیار برای من گوشیتو بده به من حرفم نباشه فاطمه که گریش گرفته بود گوشیو داد دست مامان. مامان هم گوشیو گرفت و رفت بیرون. فاطمه رو به من گفت: _هان چته زل زدی به من الان داری تو دلت خوشحالی میکنی اره دیگه تو عزیز مامانی تویی که از صبح میبرتت بیرون الان برمیگیردین هیچی هم بهت نمیگه همینطوری که دست به سینه به در اتاق تکیه داده بودم گفتم: _من مگه مثل تو تنها رفتم بیرون یا اینکه مثل تو... وسط حرفم پرید و گفت: _برو از اتاق بیرون حوصلتو ندارم برو برو آخر رو با صدای بلند گفت. دیگه حتی خودمم دلم نمیخواست کنارش بمونم لباسهامو عوض کردم کتاب هامو برداشتم و رفتم پایین. مامان از آشپزخونه اومد بیرون. _مامان چی میخوری؟ +آب قند.. از دست این من اخرش میوفتم سکته میکنم! _عه خدانکنه مامان اینجوری نگو! +چرا بار کردی اومدی پایین؟! _هیچی فعلا چند وقت میخوام برم اتاق علی، پیش فاطمه نباشم بهتره! +از دست فاطمه! _مامان راستی کی به فاطمه میگی؟ +امروز که اصلا حوصله ندارم اگه فردا موقعیتش بود میگم! مامان رفت توی اتاق کتابمو باز کردم و نشستم روی زمین تا یکم درس بخونم. علی از مدرسه اومد درو باز کرد و اومد توی خونه. _سلام آبجی _سلام عزیزدلم خسته نباشید! با صورت خستش لبخندی زد: _مامان کجاست؟ +توی اتاقشه برو لباساتو عوض کن تا ناهار بیارم بخوری _چشم رفت سمت اتاقش و درو بست ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺