کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۵ و ۳۶ پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران. غ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚 ﴿عشق پاک﴾
🔖قسمت ۳۷ و ۳۸
غذاشو آماده کردم
_علی جان بیا ناهار بخور
از پلهها اومد پایین
_ممنون
+خواهش میکنم، مدرسه امروز خوب بود؟
_اره خیلی، راستی مامان خوابه؟
+اره فکر کنم چطور
_فردا جلسه داریم میخواستم بهش بگم
+باشه بیدار شد بهش بگو الان خسته است
مشغول خوردن غذا شد از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم تا یکم دیگه درس بخونم. کاش انگشترو از خاله گرفته بودیم خیلی طرحشو دوست دارم. اما خب باید دست خاله اینا باشه تو اونا بیارن خونه ما!
راستی اصلا کی قراره بیان خونمون!
مگه اقامحسن اخر هفته نمیره؟ چشمم به صفحه کتاب بود و فکرم یه جای دیگه
_مامان کجاست؟
با صدای فاطمه سرمو بالا اوردم و از فکرام اومدم بیرون
_چی؟
+میگم مامان کجاست؟
_تو اتاق
در اتاقو اروم باز کرد
_نرو تو مامان تازه خوابش برده خسته است!
_حرف بیخود نزن مامان بیداره داره قرآن میخونه
شونه هامو به معنی به من چه زدم بالا. فاطمه رفت توی اتاق یعنی چیکار مامان داره. نکنه دوباره با مامان بحث کنه حال مامان بد بشه! علی از آشپزخونه بیرون اومد
_ممنون خیلی خوشمزه بود
+نوش جانت عزیزم
_اجی حسنا راستی بابا کی میاد خونه؟
+شب میاد عزیزم برا چی؟
_صبح قول داد که شب بریم بیرون
+خب اگه قول داده که حتما میبره!
لبخند رضایت بخشی زد و تند تند از پله ها رفت بالا. هرچی نگاه کتابم میکنم هیچی سر در نمیارم ازش. چشمم خورد به گوشیم که روی میز بود. صفحه گوشیمو باز کردم با پیام استادم یهو یادم اومد امروز کلاس داشتم و کلا فراموش کردم. البته اگه فراموش هم نمیکردم کلا نمیرسیدم امروز برم! تلفن خونه زنگ خورد گوشیمو گذاشتم زمین و رفتم ببینم کیه. شمارشونو نمیشناسم! جواب دادم ببینم کیه!
_الو سلام
+سلام عزیزم خوبی!
صدا آشنا بود اما هرچی فکر کردم یادم نیومد!
_ممنون بفرمایید!
+مامانت خونه است؟
_بله چند لحظه گوشی خدمتتون!
در اتاقو زدم و رفتم تو
_مامان یه نفر پشت تلفن کارتون داره!
×کیه؟
_نمیدونم
مامان بلند شد از روی صندلی و رفت سمت پذیرایی. نگاه کردم به فاطمه که چشماش پر از اشک بود و نشسته بود روی زمین. نگاهم کرد اما ایندفعه نگاهش فرق داشت مهربون بود!
_حسنا میای پیشم؟!
از حرفش تعجب کردم!
_باشه
رفتم کنارش روی زمین نشستم همین که نشستم کنارش اشک هاش سرازیر شدن و بغلم کرد و بلند بلند گریه کرد. از گریه فاطمه گریم گرفت هرچقدر هم بدی بهم کرده باشه بازم خواهرمه. خوبی هاش خیلی بیشتر بدی هاش هست. فاطمه با هق هق گفت:
_اجی منو ببخش من دیگه میخوام عوض بشم بشم اونی که شما ازم میخواین
محکمتر بغلش کردم و گفتم:
_الهی من فدای اشکات بشم اخه تو که کاری نکردی که ببخشمت
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۷ و ۳۸ غذاشو آماده کردم _علی جان بیا ناها
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚 ﴿عشق پاک﴾
🔖قسمت ۳۹ و ۴۰
فاطمه از تموم کارایی که کرده بود پشیمون بود و گریه میکرد. فاطمه الان شده بود همون فاطمه ای که قبلا بود همونی که همیشه مهربونی از چشماش مشخص بود.
_اجی اشکاتو پاک کن دیگه دلم نمیخواد اینطوری ببینمت!
سرشو انداخت پایین با دستم اشکاشو پاک کردم و سرشو آوردم بالا.
_تو که الان نباید گریه کنی و ناراحت باشی تازه باید خوشحالم باشی از اینکه متوجه شدی کارت اشتباه بوده. الانم بخند تا من خندتو ببینم!
لبخندی نزد و باز بغض کرد:
_فاطمه میخوام یه خبری بهت بدم که باید حتما لبخند روی لبهات باشه تا بگم!
فاطمه متعجب نگاهم کرد
_چه خبری!؟
_تا نخندی که نمیگم!
_باشه میخندم بگو دیگه!
لبخندی بی حال زد
_خب هرچند این لبخندی که زدی اون نبود که میخواستم اما میگم! خب قراره به زودی های زود بشی خواهر عروس!
فاطمه از حرفم شوکه شد
_یعنی چی میشم اجی عروس؟
_دیگه یکم فکر کنی بد نیستا..!!
ابروهاشو به نشونه تعجب داد بالا. و بعدش زد زیر خنده. انقدر خندید که از چشماش اشک میومد.
_وای حسنا باورم نمیشه راست میگی؟
_من با تو شوخی دارم؟!
دوباره زد زیر خنده
_حالا این دوماد کی هست؟ نکنه همون حسن کچله؟
+خیلی بدی خودت حسن کچلی
_منکه کچل نیستم حالا بگو ببینم کیه!
+اقامحسن!
_محسن پسر خاله مریم!
+اره
دوباره خندید
_خب خوبه بهم میاید
مامان درو باز کرد و با تعجب نگاه فاطمه میکرد
_این چش شده تا دو دقیقه پیش گریه میکرد حالا داره از خنده گریه میکنه!
سرمو انداختم پایین
_بهش گفتی؟!
فاطمه گفت:
_اره گفت..مامان میگم میخواستین بزارید روز عروسیشون منو خبر میکردین!
_خب عزیزم فعلا حالت خوب نبود ما هم گفتیم فعلا متوجه نشی بهتره
فاطمه دیگه چیزی نگفت.
_مامان راستی کی بود زنگ زد؟
+مادر همون سیدعلی بود!
_واه این هنوز دست برنداشته!
+نه میگفت چرا گفتید نه منم گفتم دخترم نامزد داره!
_آفرین کار خوبی کردید!
فاطمه با خنده گفت:
_مامان این حالیش نیست خب پسر به این خوبی بفرستی برای من بد نیستا!
_بشین سرجات تو فعلا
فاطمه دوباره خندید. مامان از اتاق رفت بیرون.
_حسنا حالا از اول برام بگو ببینم چیشد...
همه ماجرا رو براش تعریف کردم از اول تا اخر با یه لبخند قشنگی نگاه میکرد. داشتم با ذوق تعریف میکردم که یهو دیدم اشکش اومد.
_وای اجی چرا گریه میکنی؟!
+هیچی!
_ناراحت شدی؟!
+نه بابا ناراحتی چیه از بس خوشحالم گریم گرفت
_الهی من فدات بشم
+خدانکنه..حسنا!
_جانم
+من میخوام عوض بشم دیگه نمازامو بخونم خیلی از خودم بدم میاد!
_عه اینجوری نگو دیگه تو خیلی هم خوبی همین که واقعا این تصمیم رو گرفتی خیلی خوبه...
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۹ و ۴۰ فاطمه از تموم کارایی که کرده بود پ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚 ﴿عشق پاک﴾
🔖قسمت ۴۱ و ۴۲
_راستی حسنا تو نمیخوای منو شیرینی بدی مثلا عروس شدی!
+چرا حتما
_خب پس پاشو همین حالا بریم من شیرینی میخوام!
+اخه الان؟
_اره مگه چیه الان؟
+به مامان بگو اگه اجازه داد باشه!
خندید و پاشد گونمو بوسید و رفت بیرون اتاق. واقعا خیلی خداروشکر میکنم که فاطمه برگشت خدایا شکرت! فاطمه با خوشحالی سرشو توی اتاق کرد.
_پاشو پاشو عروس خانم مامان اجازه داد!
+باشه تو اماده شو تا منم بیام
فاطمه رفت توی اتاقمون تا لباساشو بپوشه. بعد از چند دقیقه از پلهها اومد پایین. باورم نمیشد این همون فاطمه است. روسریشو مثل من کشیده بود جلو و بدون هیچ ارایش و عطری خیلی قشنگ شده بود. از شدت خوشحالی گریم گرفت بغلش کردم و هردو گریه میکردیم. مامان اومد با دیدن ما گفت:
_وای چیشده؟!
فاطمه برگشت. مامان با دیدنش اومد جلو و بوسش کرد و قربون صدقش رفت. رفتم توی اتاقم و همون روسری که فاطمه پوشیده بود. مثل اونو سرم کردم و رفتم پایین. علی از حیاط اومد تو
_کجا میرید به سلامتی!
هر دو زدیم زیر خنده
_با اجازه شما بیرون!
×منم میام!
_باشه پس زود برو آماده شو!
×چشم
علی زود اماده شد و از پلهها دوید پایین
_خب من حاضرم بریم!
+به به چه داداش خوش تیپی دارم من!
_بله تازه فهمیدی!
+نه میدونستم چون اجیش منم
فاطمه گفت:
_اوه چه خودشونم تحویل میگیرن بسه بیاید بریم
مامان اومد دم در:
_راستی حسنا بابا امروز ماشینو نبرده بیا سوییچو بگیر با ماشین برید!
+ممنون مامان!
_فقط مراقب باشید
+چشم
رفتیم بیرون تازه گواهینامه گرفتم یکم ترس دارم اما میتونم بشینم پشت فرمون!علی سریع اومد که بشینه جلو فاطمه هم تا دید علی داره میاد سمت ماشین دوید تا اون بشینه. بالاخره فاطمه موفق شد و نشست جلو
_خب حالا فاطمه خانم شما بگو کجا بریم!
+نمیدونم عروس خانم شما معمولا با آقاتون کجا میرید ما هم میایم همونجا!
_بامزه! من اصلا با آقامون تاحالا یه بارم پیام ندادیم چه برسه اینکه بریم بیرون!
+اه اه چه زوجای خشکی!
_تو اینطوری فکر کن حالا بگو کجا بریم
+برو مستقیم تا بهت بگم
رفتیم و جلوی یه کافی شاپ ایستادیم و پیاده شدیم.
_فاطمه اینجا بهش میاد گرون باشه ها!
+مهم نیست فعلا مهمون یکی دیگه ایم
_این یکی دیگه که میگی پول پدر گرامی خودت تو جیبشه!
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۴۱ و ۴۲ _راستی حسنا تو نمیخوای منو شیرینی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚 ﴿عشق پاک﴾
🔖قسمت ۴۳ و ۴۴
_اوه همه چی بهم ریخت که پس زنگ بزن آقاتون بگو پول بریزن برات
+دیگه چی؟!
_فعلا بیا تو بهت میگم!
+عجب پرویی هستی تو
_نوکرم
فاطمه خیلی دختر شیطونیه، از اون روزی که باهام بد شد دیگه ندیدم اینجوری سر به سرم بزاره!
_بیا دیگه!
+باشه اومدم
رفتیم تو و نشستیم.
_فاطمه اینجاهارو از کجا بلدی!
+دیگه! راستی حسنا انگشتره که برات خریدن کجاست چرا دستت نمیکنی؟!
_خب همینجوری الکی که نمیشه دستم کنم باید بیان خودشون دستم کنن
+اوه اوه باریکلا بلدیا!
_پس چی!
+من میرم سفارش بدم چی میخوری؟!
_من هرچی نگاه این اسما میکنم چیزی دست گیرم نمیشه.
+خب پس هرچی برا خودم سفارش دادم برا توهم میگیرم
_باشه
+خب داداش قشنگ من چطوره؟
×آبجی یه چیزی بگم؟
+جانم؟
×تو میخوای عروس اقا محسن بشی؟
از حرفش خندم گرفت:
+بله اما نه عروس اقا محسن خانم اقا محسن!
×من دلم برات تنگ میشه
+الهی من قربون دلت بشم مگه قراره جایی برم من!
×قول میدی نری؟
+اره من فعلا پیشتم غصه نخور داداشی
با شنیدن این حرفم از خوشحالی لبخند زد. بالاخره فاطمه خانم تشریف آوردن
فاطمه کلی شوخی کرد. خیلی خوش گذشت. بعد از خوردنمون بلند شدم که برم حساب کنم.
_سلام آقا لطفا میز مارو حساب کنید!
+کدوم میز؟!
_این میز رو به رو
+اها این میز حساب شده
_کی حساب کرده؟!
+یه خانمی شبیه خودتون!
فهمیدم که فاطمه رو میگه. اومدم بیرون و رفتم سمت ماشین.
_سلام علیکم خواهر حسنا
+سلامو...
_سلامو چی؟
+کی گفت تو حساب کنی؟!
_عه پس فهمیدی دیگه عزیزم من باید یه کادویی به عروس خانم بدم! اگه میگفتم من میخوام کادو بدم که نمی اومدی!
+چرا زحمت کشیدی خب من دلم میخواست خودم بهت شیرینی بدم!
_نخیر شیرینی شما محفوظه از اقاتون میگیرم شما غصه نخور!
ماشینو روشن کردم و رفتیم سمت خونه توی راه بودیم که اذانو گفت
_حسنا الان اذانه میشه اینجا وایسی برا نماز!
_باشه عزیزم..
کنار مسجد ایستادم و پیاده شدیم و رفتیم تا نماز بخونیم و بریم! بعد از نماز فاطمه گفت:
_حسنا اینجا همون مسجده هست که محسن کار فرهنگی میکنه؟
+نمیدونم اسمش چیه؟!
_اینجا زده مسجد الزهرا
+عه اره همینجاس!
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۴۳ و ۴۴ _اوه همه چی بهم ریخت که پس زنگ بزن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚 ﴿عشق پاک﴾
🔖قسمت ۴۵ و ۴۶
نمازو خوندیم و اومدیم بیرون تا سریع برسیم خونه. بعد از کلی ترافیک رسیدیم خونه
_فاطمه، علی رو بیار خوابش برده!
+باشه
در ماشینو قفل کردم و رفتیم توی خونه. بابا هم اومده بود.
_سلام بابا خوبی خسته نباشید؟!
_سلام عزیزم ممنون
رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم. فاطمه هم پشت سر من اومد توی اتاق
_بریم پایین؟
_اره بریم!
باهم رفتیم پایین و شامو خوردیم بعد از خوردن شام ظرفارو شستیم و اومدم برم توی اتاق که مامان گفت:
_حسنا بشین کارت دارم
+چشم!
_خاله زنگ زد فرداشب میان خونمون برای نشون و قول و قرارای عقد!
ته دلم با شنیدن اسم عقد خالی شد.
_چشم
رفتم توی اتاقم و فاطمه هم بعد من اومد توی اتاق نشسته بودم روی تختم. فاطمه هم اومد کنارم نشست:
_فردا شب چی میپوشی؟!
+وای نمیدونم چی بپوشم!
_یه چیزی بپوش دیگه!
+فاطمه یه سوال ذهنمو درگیر کرده بپرسم؟
_اوم بپرس!
+چیشد که تو یه دفعه چادرتو پوشیدی و شدی همون فاطمه قبلی؟!
_داستانش زیاده
+خب بگو میشنوم!
_راستش همون شبی که شما رفتید. صبحش انگشتر بخرید و من در جریان نبودم شبش خواب دیدم که یه نفر که خیلی جوون و قشنگ بود اومد کنارم و از دستم ناراحت بود. بهش گفتم چرا ازم ناراحتی گفت به خاطر کاراییه که کردم ازش پرسیدم کیه و منو از کجا میشناسه گفت اسمم حسینه و سی سال پیش رفتم و جونمو دادم که امروز تو بتونی راحت با #امنیت راه بری برای #حجابی که تو به راحتی کنارش گذاشتی رفتم و جنگیدم! از خواب پریدم صبح بود میخواسم ازت بپرسم ببینم شهیدی به اسم حسین میشناسی؟ که دیدم نیستی. گفتم حداقل گوشیمو پیدا کنم و توی گوگل سرچ کنم ببینم واقعا همچین کسی هست یا نه. کل خونه رو گشتم تا بالاخره گوشیو پیدا کردم اولش گفتم از تو بپرسم پیامت دادم اما بعدش گفتم حالا میگی میخوای چیکار و اینا رفتم توی گوگل سرچ کردم خیلی شهیدا بودن به اسم حسین اما هیچکدوم اونی نبودن که من دیدم. بعد از اون کلی گریه کردم و واقعاً پشیمون شدم از کارم
+الهی من فدات بشم خداروشکر که همین #شهید دستتو گرفت!
_اره واقعا خداروشکر!
صبح شد چشمامو باز کردم و بلند شدم تا برم کمک مامان امروز خیلی کار داره باید کمکش کنم! رفتم پایین
_سلام مامان صبحت بخیر
_سلام عزیزم صبح توام بخیر
رفتم و کمک مامان مشغول کار شدم بعد از تموم شدن کارای اشپزخونه رفتم تا اتاقمو مرتب کنم.
_فاطمه پاشو دیگه ظهره!
_باشه بزا بخوابم!
دیگه صداش نکردم و بعد از تموم شدن اتاقم رفتم تا کمی مطالعه کنم شاید از استرسم کم کنه! هزارتا فکر سراغم اومد یعنی تاریخ عقدمون کی میشه یعنی بعد از عقد اقامحسن چه جور آدمیه!
بالاخره بعد از ظهر رسید تقریبا یک ساعت تا اومدن خاله اینا مونده چون شام دعوت هستن زودترم میان. رفتم پایین که مامان داشت برنج درست میکرد
_مامان بیام کمک؟!
_نه عزیزم فاطمه هست تو برو کارتو بکن زنگ زدم خاله گفت تو راهن!
پس چند دقیقه دیگه میرسن.. استرسی توی دلم افتاد که تاحالا تجربه نکرده بودم سریع از پله ها رفتم بالا و اماده شدم. قران و برداشتم و روی قلبم گرفتم همیشه اینطوری آروم میشم! مثل همیشه قلبم که صداش از توی گوشم شنیده میشد اروم گرفت.
صدای زنگ خونه اومد! سریع از پله ها رفتم پایین و کنار مامان و فاطمه ایستادم بابا هم که رفت جلوی در تا با مهمونا بیاد داخل.
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۴۵ و ۴۶ نمازو خوندیم و اومدیم بیرون تا سری
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚 ﴿عشق پاک﴾
🔖قسمت ۴۷ و ۴۸
اول بابای اقامحسن وارد شد. بعدش خاله و بعدش اقامحسن. یه پیرهن سفید پوشیده بود یه دسته گل نسبتا بزرگ دستش بود.
_سلام حسین آقا خوب هستید! سلام خاله خوبید!
به من که رسید سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت:
_سلام حسنا خانم، بفرمایید مبارک باشه!
از حرفش خندم گرفت. خوشم میاد خودشم تحویل میگیره و میگه مبارک باشه. خندمو جمع کردم. گل و گرفتم
_سلام ممنون!
خیلی گل قشنگی بود. فاطمه گل و از دستم گرفت و توی اشپزخونه برد.
_بیا عزیز دلم کنار خودم بشین!
خاله وسط مبل سه نفره نشسته بود و اقامحسن هم سمت راستش. نگاهی به مامان انداختم و رفتم کنار خاله نشستم از اینکه انقدر به اقامحسن نزدیک شد قلبم هر لحظه بیشتر از قبل محکم کوبیده میشد!
خاله و مامان که مشغول صحبت بودن و حسن آقا هم با بابا هم حرفای همیشگی که درمورد کشور و مملکت میزنن رو تکرار میکردن. اقامحسن هم سر به زیر نشسته بود و منم دست کمی ازش نداشتم. مامان گوشیشو از روی اپن برداشت و به طرف خاله گرفت
_اره ببین این مدلم خیلی قشنگه راحتم هست!
+وای ابجی اصلا چشمام از این فاصله نمیبینه عینکم که نیاوردم!
خاله این حرفو زد و از وسط ما بلند شد و رفت. با رفتن خاله استرسم بیشتر شد و شروع کرد دستام یخ بشه.
اقامحسن که از کار مامانش خندش گرفته بود اروم اروم میخندید منم حرص میخوردم!.... بعد از کلی حرفهای متفرقه بابا بالاخره گفت:
_خب بهتره بریم سر اصل مطلب، تکلیف این دوتا جوون رو روشن کنیم!
+بله حسین آقا با اجازتون امشب اومدیم تاریخ عقد و مشخص کنیم!
_بفرمایید!
+اگه اجازه بدید تاریخ عقدو ما انتخاب کردیم برای پس فردا البته میدونم شاید الان بگید چقدر عجله دارن اما آقا محسن چهار روز دیگه میرن مأموریت انشاالله برای همین میگیم که زودتر بشه!
_والا چی بگم حسن اقا.. تاریخ عقد خوبه مشکلی نداریم. البته اگه خود حسنا خانمم راضی باشن! نظرت چیه بابا؟!
اخه حالا من چی بگم توی این جمع مخصوصا الان که از هر موقع بیشتر به اقامحسن نزدیکم!
_نمیدونم هرچی خودتون صلاح میدونید!
×خب مبارکه محسن جان بابا پاشو شیرینیو پخش کن!
اقامحسن با لبخند عمیقی بلند شد و شیرینی رو جلوی بابا و حسن اقا گرفت بعدش اومد سراغ من از اینکه بین مامان و خاله اول آورد جلوی من، خندم گرفت
_بفرمایید!
_ممنون
شیرینی و برداشتم و رفت به بقیه تعارف کرد. و اومد نزدیکتر از قبل نشست جوری که اگه با خط کش اندازه گیری میکردی کلا پنج سانت فاصله داشتیم. انگار با تعیین عقد اقامحسن حس کرد دیگه همه چی تمومه!
_خب حسین اقا اجازه میدید بچه ها یکم دیگه باهم حرفاشونو بزنن!
_بله حتما
بلند شدم و به سمت بالا رفتم و اقامحسن هم پشت سر من اومد!
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۴۷ و ۴۸ اول بابای اقامحسن وارد شد. بعدش خا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚 ﴿عشق پاک﴾
🔖قسمت ۴۹ و ۵۰
_بفرمایید داخل اقامحسن
_شما بفرمایید مقدمترید...
وارد اتاق شدم و اقامحسن هم بعد من اومد روی صندلی اتاقم نشستم. اقامحسن هم روی تخت روبه روی من نشست.
_خب حسنا خانم خیلی حرف باهاتون دارم که تعریف کردن همش زمان میبره...
+میشنوم حرفاتونو
_خب من اوایل هم... این اوایل که میگم یعنی چهار پنج سال اخیر از حجب و حیاتون نجابتتون خیلی خوشم اومده اینکه انقدر مؤدب و خانوم هستید توی اینا هیچ شکی نیست، اما نمیدونم چرا دو دل بودم که پا پیش بزارم یا نه. توی یه مأموریتی که به اصفهان رفتیم بردنمون گلستان شهدای اصفهان. سر یکی از شهدا داشتم رد میشدم یهو اصلا به دلم افتاد همونجا بشینم...نشستم سر مزارش و باهاش حرف زدم و ازش خواستم که کمکم کنه این تصمیمی که میخوام بگیرم پشیمون نشم گفتم برگشتم یه نشونه بهم بده. قول دادم اگه فقط یه نشونه دیدم بیام جلو و اگه این وصلت انجام شد بیام با همسرم سر مزارش. سر قولمم هستم!اومدم تهران که مامان گفت خانمجون گفته براتون خواستگار اومده. ته دلم خالی شد دیگه نتونستم طاقت بیارم و همه چیو به مامان گفتم و الان در خدمت شمام!
انقدر حرفای محسن دلنشین بود که محو حرفاش شده بودم....نفهمیدم کی حرفش تموم شد!
_حسنا خانم! کجایید؟!
+ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد!
_اشکال نداره اینا رو گفتم که بدونید من شما رو از شهدا خواستم و اونا این لطف بزرگ و به من کردن و قراره شما بشید خانم من!
به من گفت خانم من..! اصلا باورم نمیشه این محسن همون محسنه همون که حتی سلام هم به زور میکرد....
_حسنا جان مامان بیاید پایین!
+خب اقا محسن بریم؟!
_اره بریم فقط یه لحظه من شماره اصلیمو فکر نکنم داشته باشید بهتون بدم کاری داشتید به اون خطم زنگ بزنید!
+چشم بفرمایید
شمارشو داد و از اتاق اومدیم بیرون. فاطمه کنار خاله نشسته بود و حرف میزد خاله سر فاطمه رو بوسید و گفت
_خب خداروشکر!.....عه سلام عزیزم اومدید پایین!
_سلام بله
نشستم کنار خاله.
_پاشو عزیز دلم بشین کنار شوهرت تنها نشسته!
از حرف خاله خجالت کشیدم نگاهی به مامان کردم که با سر اشاره کرد که برم کنار اقامحسن. اصلا اقامحسن حواسش به ما نبود و داشت با بابا حرف میزد. گرم حرف زدن بود نیازی نیست من برم کنارش! اما خب مامان هنوز داشت نگاهم میکرد به اجبار و خجالت بلند شدم.
_خاله فداتشم لطفا این میوه هم بگیر بخور جون بگیری یکم!
_چشم
بشقاب میوه رو گرفتم و رفتم کنار آقامحسن نزدیکش شدم روشو از بابا گرفت و نگاهم کرد و به لبخند معناداری زد و یکم خودشو کشید کنارتر
سرمو انداختم پایین و نشستم کنارش با فاصله از استرس و خجالت با دستام بازی میکردم.
_بفرمایید حسنا خانم!
سرمو چرخوندم اقامحسن میوه ها رو پوست کنده بود و با سلیقه چیده بود توی ظرف. از کارش خیلی خوشم اومد و نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم...
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۴۹ و ۵۰ _بفرمایید داخل اقامحسن _شما بفرمای
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚 ﴿عشق پاک﴾
🔖قسمت ۵۱ و ۵۲
_خب زهرا جون، خواهر اگه اجازه بدید امشب انگشتر نشونو دست حسنا خانمم بکنم!
_بفرمایید مبارک باشه
خاله سمتم اومد و توی جا انگشتری زیبایی گذاشته بود جلو اومد و انگشترو دستم کرد بعد از اینکه رفت توی انگشتم همه صلوات فرستادن. مامان و خاله بوسم کردن و تبریک گفتن
_ببینم انگشترتو اجی!
انگشترمو طرف فاطمه گرفتم
_وای خیلی قشنگه مبارکت باشه عزیزم!
_ممنون عزیزدلم انشاالله روزی خودت!
همهمه ای به پا شد هرکی داشت در مورد یه چیزی صحبت میکرد فقط من و اقامحسن ساکت بودیم و با لبخند بقیه رو نگاه میکردیم. که محسن این سکوتو شکست
_مبارکتون باشه
_ممنون
حسن اقا ایستاد و گفت:
_خب دیگه بیشتر از این زحمت نمیدیم دستتون درد نکنه. مبارک باشه
خاله هم کنار حسن اقا ایستاد
_حسین اقا اگه میشه فردا بیایم حسنا خانمو ببریم خرید عقد چون دیگه وقت نداریم همین فردا فقط وقته!
_بفرمایید اشکالی نداره
خاله رو به من کرد و گفت:
_پس عزیز دلم فردا ساعت شش صبح اماده باش
از ساعتی که خاله گفت مغزم سوت کشید اخه شش صبح که خیلی زوده. اما خب من از ذوقی که برای فردا دارم فکر نکنم اصلا خوابم ببره!
خداحافظی کردیم و اومدیم تو علی که همون سر شب از بس خسته بود خوابش برد گوشه پذیرایی بغلش کردم و رفتم بالا روی تختش گذاشتمش. چادرمو درآوردم و اومدم پایین.
_مامان الان میام ظرفا رو میشورم
+نه عزیزم تو برو بخواب که فردا خسته نباشی فاطمه هست کمکم!
_چشم شبتون بخیر
+شب بخیر عزیزم
رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم کلی فکر و خیال بعد از عقدمون اومد سراغم بدترین فکری هم که میکردم این بود که چهل روز بیشتر بعد عقدم نمیتونستم کنار محسن باشم...
اما خب خودم همه شرایطشو قبول کردم و قول دادم با همشون کنار بیام...انقدر فکر و خیال کردم که فاطمه اومد توی اتاق
_بیداری هنوز؟
+اوم خوابم نمیبره
_اخی بچم فکرش درگیره!
هر دو خندیدیم
_خب حالا که خوابت نمیبره منم خوابم نمیاد! بیا باهم حرف بزنیم
+باشه حرف بزنیم!
_خب حسنا یه چیزی بگم!
+اره بگو
_اون روز بود که من توی اتاق مامان بودم و گریه میکردم!
+خب
_تلفن خونمون که زنگ خورد مامان فرداش بهم گفت که مامان همون اقا سید علی بوده.
+اه بازم زنگ زده مگه مامان نگفت نامزد دارم من!
_نه ایندفعه برا تو زنگ نزد
+پس برا کی زنگ زد؟
_برا من!
+تو؟
_اره
+خب حالا میخوای چیکار کنی؟
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۵۱ و ۵۲ _خب زهرا جون، خواهر اگه اجازه بدید
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚 ﴿عشق پاک﴾
🔖قسمت ۵۳ و ۵۴
_چیو چیکار کنم؟!
+میگم میخوای چی جوابشونو بدی؟!
_فعلا گفتم فکرامو بکنم بعدم اومدم با تو مشورت کنم که باهاش حرف زدی چه جور آدمیه؟
+خب ادم خوبیه!
_همین!؟
+فعلا در همین حد میتونم بهت بگم شما خودت فکراتو بکنم قرار بزارید همو ببینید ببین خوشت میاد یا نه!
_اوم باشه بخواب مگه فردا صبح نباید بری خرید؟!
+اره اما خوابم نمیبره چیکار کنم؟!
_نمیدونم یکم چشماتو ببند تا خوابت ببره الان ساعت چهار صبح هست یک ساعت دیگه اذانه بعدشم باید بری
+باشه شب بخیر
_شبت بخیر
بعد از چند دقیقه به زور خوابم برد با صدای اذان از خواب بیدار شدم رفتم طبقه پایین و وضو گرفتم اومدم بالا. اهسته از کنار اتاق علی رد شدم که بیدار نشه
_ابجی حسنا!
+جانم داداشی بیداری؟!
_نه تشنمه اب بهم میدی
+باشه عزیزم
برگشتم توی آشپزخونه و لیوانو پر اب کردم رفتم بالا علی ابو خورد و خوابید. نمازمو با فاطمه خوندم و دیگه خوابم نبرد فقط کل امشب یک ساعت خوابیده بودم!
صدای پیامک گوشیم بلند شد
سمت گوشی رفتم اسم اقا محسن روی صفحه نشون میداد سریع رمز گوشیو باز کردم.
_سلام حسنا خانوم صبح بخیر بیدارید؟
دستمو بردم روی صفحه تایپ و تایپ کردم:
_سلام صبح شما هم بخیر ممنون بله بیدارم!
بعد از چند دقیقه پیام فرستاد:
_خب خداروشکر گفتم خوابتون نبره بیدارتون کنم برای نماز
+ممنون زحمت کشیدید
_خواهش میکنم فعلا یاعلی
ساعت پنج و نیم شد بلند شدم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم
_سلام عزیزم بیدار شدی؟ میخواستم بیام صدات کنم
+سلام صبحتون بخیر بله بیدار بودم خوابم نبرد
_چرا پس؟
+نمیدونم خوابم نبرد
_باشه بیا چایی بخور
کنار مامان نشستم و صبحانمو خوردم
_حسنا پاشو برو علی رو صدا کن باید بره مدرسه خودتم اماده شو الان باید بریم
_چشم
از سر میز بلند شدم و رفتم در اتاق علی
_داداشی پاشو عزیزم باید بری مدرسه
+حال ندارم برم من نمیرم امروز
_عه پاشو دیگه
+نمیخوام
_پاشو دیگه اگه بری قول میدم برات یه کادو قشنگ بخرم
چشماشو سریع باز کرد و با خوشحالی گفت
_قول میدی؟!
+اره عزیزم پاشو
_چشم
+افرین عزیزدلم
علی از تختش بیرون اومد و رفت پایین رفتم توی اتاقم و حاضر شدم
صدای زنگ در اومد سریع کش چادرمو روی سرم انداختم
_حسنا مامان بیا اقا محسن و خاله اومدن
_چشم اومدم
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۵۳ و ۵۴ _چیو چیکار کنم؟! +میگم میخوای چی ج
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚 ﴿عشق پاک﴾
🔖قسمت ۵۵ و ۵۶
کیفمو برداشتم و سریع از پله ها رفتم پایین برای اخرین بار خودمو توی ایینه راهرو نگاه کردم. خب خداروشکر همه چی خوبه.
کفش هامو برداشتم و رفتم بیرون. اقامحسن به ماشین تکیه داده بود و مامان و خاله هم توی ماشین نشسته بودن.
_سلام ببخشید منتظر موندید!
_سلام خواهش میکنم بفرمایید. داخل ماشین تا بریم
سوار ماشین شدم و راه افتادیم بعد از چهل دقیقه توی راه موندن بالاخره رسیدیم جلوی مجتمعی بزرگ و شیک.
_خب مامان جان من ماشینو پارک میکنم شما پیاده بشید تا بیام!
_باشه عزیزم
همه از ماشین پیاده شدیم و با خاله و مامان کنار مجتمع ایستادیم تا محسن بیاد
_حسنا انگشترت دستت نیست؟!
دست چپمو از زیر چادر بیرون اوردم و نشون خاله دادم
_چرا خاله جان دستمه این دستم زیر چادرم بود
_اها خب ترسیدم گفتم نکنه یادت بره بندازی تو دستت هیچ وقت از دستت در نیار یا اگه اوردی سریع دستت کن
لبخندی دندون نما زدم.
_چشم
_چشمت بی بلا عزیز دلم
گوشی خاله زنگ خورد خاله دستشو توی کیفش کرد و گوشیشو پیدا کرد
_سلام عزیزم ما همینجا جلوی مجتمع ایستادیم بیا جلو میبینی ما رو
مامان رفت کنار خاله ایستاد:
_محسن بود؟!
_اره میگه جا نبوده ماشینو آخر خیابون پارک کرده داره خودش میاد
اقامحسن از دور داشت میومد سمت ما رسید کنارمون و مامان رفت جلو
_چیشد خاله ماشینو کجا گذاشتی؟
_خیلی شلوغه ماشینو گذاشتم اخر خیابون فقط بعد خرید باید برم ماشینو بیارم اینجا
محسن کنار خاله ایستاده بود و مامان کنار خاله و منم کنار مامان ایستاده بودم. وارد مجتمع شدیم خیلی شیک و بزرگ بود
_حسنا جان خاله اول بریم طلا بخریم یا لباس؟
_نمیدونم خاله فرق نداره
اقامحسن رو به مامانش گفت
_اول بریم لباس بخریم برا طلا میریم مغازه همون رفیقم که انگشترو خریدیم
_عه اره راستی باشه
بعد از کلی گشتن مغازه ها چشمم خورد به یه مانتوی خیلی قشنگ که رنگش صورتی بود و گلای ریزی روی استیناش کار شده بود و مروارید داشت خیلی مانتوی قشنگی بود
_مامان این مانتو قشنگه؟
خاله برگشت طرفم و گفت
_کدوم عزیزم؟
مانتو رو با دستم نشون دادم
_اره خیلی قشنگه
آقامحسن و مامان هم تایید کردن و وارد مغازه شدیم. فروشنده خیلی حجاب بدی داشت جوری که اصلا هیچی سرش نبود و یه اهنگ بلند هم گذاشته بودن. بیشتر از همه نگران محسن بودم که تا وارد مغازه شدیم سرشو انداخت پایین و بی قرار بود.
اروم به خاله چیزی گفت و اومد نزدیک من
_حسنا خانم من میرم بیرون شما خرید بکنید من همینجا بیرون ایستادم
خیلی از این کارش خوشم اومد لبخندی زدم و گفتم:
_چشم
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۵۵ و ۵۶ کیفمو برداشتم و سریع از پله ها رفت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚 ﴿عشق پاک﴾
🔖قسمت ۵۷ و ۵۸
خاله رو به خانم فروشنده کرد و گفت:
_سلام خانم خسته نباشید این مانتو صورتیه سایز دخترم دارید؟
خاله به من اشاره کرد...
_ببینمت عزیزم، چادرتو باز کن
جلوی چادرمو باز کردم
_بله بزارید ببینم
رفت سمت مانتو و اومد طرفم
_بیا عزیزم همین یه سایز کوچیکو ازش دارم که فکر کنم بهت بخوره بپوش ببین چطوریه!
مانتو رو ازش گرفتم و رفتم توی یکی از اتاقای خالی و پوشیدمش. از توی ایینه نگاه کردم چقدر بهم میومد قشنگ همه چیزش اندازه بود.
_پوشیدی خاله؟!
_بله پوشیدم
_پس درو باز کن تا ببینم چطوریه
در اتاقو باز کردم مامان و خاله نگاه کردن
_مبارکت باشه عزیز دل مامان خیلی بهت میاد!
_ممنون مامان جونم
خاله هم گفت خیلی قشنگه بیرون رفتن مانتو رو عوض کردم و لباسای خودمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم رفتم بیرون.
بعد از حساب کردن مانتو از مغازه اومدیم بیرون و رفتیم بقیه خریدا رو کردیم. تقریبا ظهر بود که همه خریدا تموم شد
_زهرا من امروز غذا پختم که ناهار بیاید خونمون
+نه اجی ممنون زحمت نکش بچه ها خونه تنهان
_خب زنگ بزن حسین آقا بگو فاطمه و علی هم با خودش بیاره!
بعد از کلی اصرار مامان قبول کرد که بریم توی راه بودیم که یادم اومد اروم نزدیک گوش مامان رفتم و گفتم:
_مامان مگه نوبت ارایشگاه نگرفتی برای اصلاح صورت؟!
مامان یهو زد روی پای خودش و گفت:
_واای خوب شد گفتی داشت یادم میرفت یه ساعت دیگه باید اونجا باشیم اونم که اون سر شهره
خاله با تعجب برگشت رو به مامان گفت:
_چیشده کجا اون سر شهره؟
مامان اروم به خاله گفت که جریان چیه! خاله گفت:
_خب طوری نیست سریع میریم خونه ناهار میخوریم محسن میرسونتتون
اروم زدم به پای مامان و لب زدم من با آقامحسن نمیرما!
مامان نگاهشو ازم گرفت
_نه اجی به حسین اقا گفتم میاد میبرتمون
_باشه پس حالا میریم سریع ناهار بخورید
اقامحسن رو به خاله کرد و گفت:
_جریان چیه انقدر پچ پچ میکنید؟!
خاله خندید و گفت:
_به وقتش میفهمی شما فقط یکم سریعتر برو
_چی بگم؟! چشم
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۵۷ و ۵۸ خاله رو به خانم فروشنده کرد و گفت:
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚 ﴿عشق پاک﴾
🔖قسمت ۵۹ و ۶۰
اقامحسن ماشینو جلوی در خونه پارک کرد و پیاده شدیم رفتیم خونه خاله. مامان زنگ زد بابا تا فاطمه و علی هم بیاره و ناهار بمونن.
رفتم کنار مامان نشستم هوا گرمه برای همین مامان هم از نبودن حسن اقا استفاده کرد و روسریشو باز کرد و انداخته روی شونه هاش.
_مامان نیمساعت دیگه باید بریم؟!
+اره عزیزم خاله گفت رفته ناهارو اماده کنه برو کمکش تا منم اب بخورم بیام کمک ما ناهار بخوریم و بریم
_مامان شما هم بیا کنارم باش!
+همراهیت میکنم اما بعد میام خونه کلی کار دارم برای فردا پاشو برو کمک خاله.
+چشم
از جام بلند شدم و رفتم توی اشپزخونه
_خاله جون بدید من برنجو میکشم
+نمیخواد عزیزم برو چادرتو عوض کن برات چادر رنگی گرفتم هروقت اومدی خونمون مهمون اومد بپوشی برو بپوشش و بیا
_وای ممنون خاله جون زحمت کشیدید
+خواهش میکنم عزیزم برو توی اتاق محسن روی تخته
_چشم
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق اقامحسن. خیلی از چیدمان اتاقش خوشم میاد کل دیوارای اتاقش عکس شهدا چسبیده شده و روی در اتاقش درشت و با خط قشنگ نوشته شده
«او میبیند»
خیلی از این جمله خوشم اومد رفتم جلو و چادرو از روی تخت برداشتم چادر سفید با گلای ریز اکلیلی خیلی چادر قشنگیه روی سرم انداختم و رفتم جلوی ایینه ایستادم خیلی قشنگه....
از توی آیینه داشتم نگاه به خودم میکردم که چشمم خورد به دفترچه ای که روی میز بود خم شدم سمتش و برداشتمش
_سلام خوبی؟!
با صدای اقامحسن به خودم اومدم و سریع دفترچه رو کنارم گذاشتم و ایستادم محسن لبخندی زد و سرشو انداخت پایین
از اینکه محسن دید دفترچش دستم بود خجالت کشیدم
_سلام ممنون شما خوبید؟!
_ببخشید راحت باشید من میرم بیرون
_نه کاری نداشتم اومدم چادرمو بپوشم با اجازه
سریع از کنارش رد شدم و رفتم بیرون
خاله و مامان سفره رو چیده بودن و نشسته بودن سر سفره.
_بیا عزیزم بشین غذاتو بخور
_چشم ممنون
کنار مامان نشستم زنگ خونه بلند شد. خاله اومد بلند بشه که گفتم:
_بشینید خاله من میرم درو باز میکنم
_نه عزیزم خودم میرم
اقامحسن از اتاقش اومد بیرون
_شما تا باهم تعارف کنید اونا پشت در خسته شدن که
بعدم بلند زد زیر خنده. درو بار کرد و رفت جلوی در.
_کی بود عزیزم؟!
_حسین آقا اینا بودن
خاله سریع پاشد چادرشو سرش کرد و رفت جلوی در. بابا و فاطمه و علی اومدن. علی سریع دوید طرفم و گفت:
_سلام آبجی حسنا بگو بابا برام چی خریده!
_سلام عزیز دلم چی خریده؟!
با ذوق گفت:
_یه دروازه خریده با توپ فوتبال
+وااای مبارکت باشه عزیز دلم.
_آبجی انقدر قشنگه
+فداتشم عزیزم
بابا و فاطمه هم اومدن داخل. رفتم جلو و با بابا و فاطمه سلام کنم.
_سلام بابایی خوبی؟!
_سلام به به عروس بابا تو خوبی عزیزم
از حرف بابا خجالت کشیدم و لبخندی زدم و گفتم:
_ممنون بابایی
فاطمه اومد جلو و زد روی شونم
_خب خب هنوز نیومده چادر نو هم که پوشیدی
خندیدم و گفتم:
_چیکار کنم خاله گفت بپوش منم پوشیدم
اقامحسن اومد پشت سرمون و گفت:
_بفرمایید سر سفره
_ممنون
با فاطمه رفتیم سر سفره نشستیم
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺