eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
36.7هزار ویدیو
133 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖پارت۶۲ _ آوا آوااا دِ میگم وایسا!!! مگه با تو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۳ وقتی که صدای ایست قلبی برادرم را شنیدم، دنیای اطرافم به یک دریا از تاریکی و ناامیدی تبدیل شد. هیچ صدایی جز صمت و نابودی نشانه‌ی زندگی عزیزم را نمی‌شنیدم . همه چیز به ناپدیدی می‌رسید و من در عمق بخش ممنوعه دریای تنهایی و درد غرق میشدم. نفس کشیدنم سنگین و نامنظم شده بود و هیچ صدایی جز ضعف صدای صمت به گوش های خسته و ناتوانم نمیرسید. احساس می‌کردم که دست‌هایم ناتوانند، بی‌حرکت و بی‌قدرت مانده ام ببینم میخواهد برود؟ با دیدن تختی که حامل تن بی جانش بود و میبرندش فریادهایی از دل تنهایی و ناتوانی می‌زدم. چشمانش را بست؟ سرد شد نه فقط با من بلکه با دنیا؟ < دانای کل > [ بهشت زهرا ] درست روز چهلم پدرش رفت؟ خاطرات مدام جلوی چشمان امیریل رژه میرفت؛ اصلا نمیفهمید چطور جواب تسلیت ها را آنهم با چه صدایی میدهد . امیریل جواب پشت خطی اش را داد: _ الو سلام... شما؟ +..... _ بله... خودم هستم... برادرشونم... +..... با حرف هایی که در گوشش گردید و زیر پایش خالی شد ، محمدامین سمتش دوید: _ امیر... امیریلللل... خوبی؟؟ گوشی اش را از روی زمین برداشت و مکالمه را تکمیل کرد . دیگران روی زمین درازش کردند و گردش حلقه زدند؛ هرکسی تجویزی میکرد و او نمیتوانست نفس بکشد. آلا روز های آخر وضع حملش بود و مبین مدام توصیه میکرد: _ چقدر گفتم نیا چهلم... خب قربونت برم مجبوری الان تو با این وضعت هلک و هلک بلند شی بیایی... خب زنگ میزنن آمبولانس دیگه! آلا به سختی کنار برادرش نشست: _ مبین دو دقیقه غر نزن... تا آمبولانس بیاد خدایی نکرده از دست میره... دورشو خلوت کنید لطفا! آرام قلب برادرش را ماساژ داد اما باز دریچه ای برای نفس باز نبود: _ امیریل امیریل داداش صدامو میشنوی؟؟... ببین سعی کن آروم نفس بکشی خب؟ محمدامین گوشی امیریل را قطع کرد و بهم ریخته حال مرد رو به رویش را درک کرد؛ چطور بگوید اینجا که جایش نبود! ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۳ وقتی که صدای ایست قلبی برادرم را شنیدم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۴ به زور آب قند و صندلی میتوانست حرف بزند: _ من نمیفهمم... یعنی چی!! _ بابا آروم باش... تو حالت خوب نیست امیریل! پرنده‌ی در قفس گلویش ماتم زد: _ آروم باشم؟؟؟... آروم باشم محمد امین؟؟ چطوری؟؟؟؟ میشه بهم بگی چطوری؟؟؟ بزار یه بار... یه بار آروم نباشم... یعنی چی جنازش نیست.... مگه اونجا در و پیکر ندارههه!!! _ باشه راست میگی داد نزن زشته امیریل . آرزو خواست امیریل را خطاب قرار دهد که داغ کرده برگشت: _ آرزو الان اعصاب شنیدن هیچیو ندارم لطفا برو . _ چ... چشم! کمی دلش شکست و بی اعصابی در دلش نثار امیریل کرد . عجیب بود که المیرا اصلا اینبار زیاد شیون و زاری نمیکند . آن موقعه آنقدر شوک زده شد که بچه شان سقط شد!!! مطمئن بود هنوز المیرا چیزی به هاتف نگفته؛ یعنی بقول زن و شوهری شان صلاح نیست خیلی چیزها را بهم بگویند . در افکارش غرق بود که دستی موهایش را زیر شال فرو برد: _ چیشده؟ _ آخ تویی صدرا! ترسیدم... ناخودآگاه یاد محمد مهدی افتاد؛ آن موقعه که سرش غیرتی شد اصلا کارش بود . سرش را تکان داد که باز یادش نیفتد: _ صدرا... دارم دیوونه میشم. _ حق داری بالاخره... حرفش را برید: _ جنازه هاتف گمشده! _ چیی؟؟ مگه میشه!!! لب و لوچه اش را آویزان کرد: _ امیریل اصلا اعصاب نداشت قبل از اینکه سرم داد بزنه خودم رفتم . با دیدن محمد مهدی ماتش برد؛ درست در تیر رسش نشسته بود . " ول کن نیستی چرا پسر؟ من هیچ چیزم به تو نمیخورد! دو سال از من کوچکتری؛ دلم را از تو فاصله دادم و با تو غریبه شدم. من حالا صدرا را دارم، رهایم کن! " ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۴ به زور آب قند و صندلی م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۵ < من > _ الو سلام زهرا کجایی؟ _ سلام خوبی؟ کمی تلخ پاسخ دادم: _ میدونی حالمو که... خودت خوبی؟ اون فسقل خوبه؟ جوابمو ندادیا! _ بیمارستانم . سیخ ایستادم: _ بیمارستان واسه چییی؟؟ _ نگران نشو دایی امیریل... دایی امیریل صدامو میشنوی؟ به خودم اومدم: _ یعنی چی... حالش بد شده؟ _ دیشب سرکار بودی گوشیمو جواب ندادی دیگه اون موقعه دایی شدی... تضاد اشک و لبخند دیگر چه صیغه ای بود که تجربه اش میکردم: _ آلا... آلا خوبه؟... زن و شوهر خونسرد دقیقه نودی اسم انتخاب کردن واسه این بچه؟ _ آره اسمشو گذاشتن... وایسا ببینم اصلا حدس بزن اگه گفتی.... داده های ذهنی ام هیچ را نشان میداد: _ نمیدونم والا!... حداقل راهنمایی کن . _ اسم یه پیامبر که از دست تو خودشو انداخته تو دهن ماهی . خنده ای از سر تصنع کردم: _ یونس؟ _ اوهوم... حالا میای بیمارستان؟ با مکث کوتاهی تایید کردم: _ آره میام . _ پس منتظرتم خداحافظ. به جواب کوتاهی اکتفا کردم . دلم میخواست زانوهایم را بغل کنم و مانند کودکی لجباز آنقدر گریه کنم تا برایم آبنبات بخرند . اما من دلم هوای هاتف را کرده بود؛ کاش میدیدمت و آنقدر محکم بغلت میکردم که صدای قرچ قرچ استخوان هایت را با همین گوش ها که شنید دیگر نیستی بشنود که اعتراض نمیکنی و میخندی ‌. < دانای کل > [ خانه هاتف و المیرا ] با اشک وسایلش را جمع میکرد . جعبه را که در حیاط گذاشت با دیدن گل یاس شان دلش پژمرده شد ‌. صدایش باز در گوش المیرا طنین اندازی کرد: _ میگم المیرا میدونی چرا گل یاس کاشتم؟ _ چرا؟ طوسی چشمانش خندید: _ هروقت دیدمش یادت تو بیوفتم یاسی . _ یاسی؟ نگاهش را به چشمان المیرا سوق داد: _ آخه تو هم گلی هم بوی یاس میدی... پس بهت میگم یاسی. _ اما این یاسش کبوده... باشه هرچی تو بگی! ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۵ < من > _ الو سلام زهرا کجایی؟ _ سلام خو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۶ " _ خب مفید بود جناب رادفر؟ امیریل محکم بغلش کرد آنقدر که صدای قرچ قرچ استخوان هایش را شنید: _ منو تو پیر کردی دیگه موی مشکی ندارم . _ الحمدالله... بده مردم عمو نوروز دارن؟؟" واکنش امیریل برایش جالب بود اما المیرا بد ترسیده بود: _ المیرا نگاهم کن ببین منم هاتف هیچ چیزم برای ترسیدن نیست خب؟ _ اگه گرفتنت... اگه باز... هاتف لیوان آب را میان دستانش گذاشت: _ جان هاتف اون فکرای مسخره رو بریز تو سطل زباله ببین من چی میگم واسه چی شیرینی گرفتم. _ برای اینکه هنوز زنده ای؟ قهقه و خونسردی اش کمی المیرا را آرام کرد: _ شما اول یکی بردار تا بگم . شیرینی خبر هاتف بیش از نان خامه ای میتوانست کامش را شیرین کند: _ اینجانب هاتف رادفر یک عدد اعدامی ، خائن ، فراری، عملی نمیباشد. لبخند دندان نمایش کافی بود تا المیرا پی حرفش را بگیرد: _ یعنی چی؟؟؟ یعنی... _ یعنی اینکه من و تو دوباره میایم سر خونه زندگی مون مثل دوتا کفتر عاشق . المیرا دست هایش را بهم کوبید: _ وای هاتف باورم نمیشه... چطوری؟؟ _ دو تا شاهد بردم فیلم بردم ، تست اعتیاد و خلاص . [ کافه ] آزاده با زبان بدن شروع کرد: _ خب شما موکل من هستید پس ازتون میخوام با توضیحات کامل به حل پرونده کمکم کنید . از اول که این دختر را دید عجیب به دلش نشست . قاب ایران و چشم های مظلوم درشت رقیه توجهش را جلب کرده بود . داستان زندگی اش غم انگیز نمیشد اگر حقش را میگرفت . . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۶ " _ خب مفید بود جناب رادفر؟ امیریل محکم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۷ < دانای کل > آرزو منتظر بود تا صدرا برسد به سر قرار که با دیدن محمد مهدی هاج و واج ماند . پشت میز رو به روی تحیرش نشست: _ تو نمیخوای بری نه؟؟ _ سلام . با حرص خواست جوابش را بدهد که پیشخدمت از راه رسید: _ سلام خیلی خوش اومدید... چی میل میفرمایید؟ آرزو با دود های که از سرش بلند میشد غرید: _ هیچی. _ دو تا آیس کافی بیارین . آرزو اخم هایش را درهم کشید: _ چرا دست از سرم برنمیداری احیانن؟ _ چون قلبتو گول میزنی... دوستم داری اما... آرزو با شتاب به قصد ترک برخیزید: _ آرزو... به پاهایش هم شتاب داد که بند کیفش را گرفت: _ کجا میری؟ از چی فرار میکنی؟؟؟ _ دست از سرم بردار وگرنه جیغ میزنم . زیپ کوله اش را باز کرد و برگه ها را به روی آرزو گرفت: _ اینا سندایی هستن که میگه آقا صدرا جونت کیه و چه خلافای... برگه ها را گرفت و دانه دانه اش را پاره پاره در صورت محمد مهدی پخش کرد: _ چرا نمیخوای قبول کنی اون آدم بدیه؟ _ تو چرا قبول نمی‌کنی ما به درد هم نمی‌خوریم؟ گردنش را کلافه کج کرد: _ ربطی نداره... _ اتفاقا ربط داره... بزار بگم محمد مهدی من دوست ندارم فقط و فقط دلم برات میسوزه که اینقدر خامی... اما دیگه دلم برات نمی‌سوزه یه بار دیگه مزاحمم بشی ازت شکایت می‌کنممم. شانه ای بالا انداخت: _ شکایت کن به هرکی که دلت خواست . _ مگه تو سید نیستی هاا؟؟؟ کدوم یکی از اجدادت اینجوری کردن با ناموس مردم . سرش را پایین انداخت و از خجالت ذوب شد: _ من فقط اومده بودم.... _ حرفای تکراری... خداحافظ دیگه نمیخوام ببینمت . غرورش خیلی وقت پیش فرو ریخته بود اما قلبش ترک برداشت . قبل از آمدن صدرا و مخمصه جدید خواست برود که او با ضرب مشت به جانش افتاد . میتوانست اما نمیخواست در جوابش او را بزند؛ تحمل شنیدن صدای التماس آرزو را میان آن همه مرد نامحرم نداشت . صدرا را هول داد و برخیزید ، لباسش را تکاند و خون دماغش را کنار زد: _ من دیگه مزاحمتون نمیشم آرزو خانم! یاعلی. فقط دوید آنقدر دوید که از موتورش جلو زد؛ بازگشت و خس خس موتورش را راه انداخت . . . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۷ < دانای کل > آرزو منتظر بود تا صدرا برس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۸ < دانای کل > در خانه را باز کرد و کوله اش را گوشه ای و کلاهش را گوشه دیگری پرت کرد . بوی عطر غذای لیلی هم نمیتوانست اعصابش را نوازش کند . داشت به اتاقش پناه میبرد که صدای حمید متوقفش کرد: _ شلخته خان لااقل وسایل تو بنداز تو اتاقت . سمت حمید برگشت: _ اوه اوه... سلام این چه وضعیه؟ _ سلام... یه تصادف کوچولو کردم... چیزیم نشد . حمید نگاهی به چیزی نشد محمد مهدی انداخت؛ خون های که روی پیرهنش چکیده، دماغش که حتم داشت شکسته ، موهای پریشان و حال زارش: _ برو برو دماغتو بشور لباستم عوض کن! چشم آرامی گفت و سمت روشوی رفت . خون دماغش قصد بند آمدن نداشت، دستمال را جلوی دماغش گرفت . با دیدن انگشتر خوش رنگی که آرزو چند سال پیش به او هدیه داده بود؛ آن را وعده نهار سطل زباله کرد . _ باید آرزو رو فراموش کنی محمد مهدی! اما چطوری؟... بیرون آمد؛ حالا نوبتی هم باشد نوبت نگرانی لیلی ست: _ یا حسین چیشده محمد مهدی مامان چرا این شکلی شدی؟؟؟ _ چه شکلی... آها این چیزی نیست . لیلی و حمید نگاه هایشان را بین هم رد و بدل کردند: _ چیزی شده؟ خبریه؟ _ خبر که... لیلی ادامه راه حرف حمید را رفت: _ امشب عروسی آرزو و صدرا ست . حس کرد کسی قلبش را با لگد له ، چشمانش را دریا و زخم هایش را جریحه دار میکند: _ م... مبارک باشه!... خب به من چه ربطی داره؟ آنقدر زهری و تلخ بود مبارک بادش که هردو فهمیدند؛ پناه برد سمت اتاقش . شوری اشک در زخم هایش و صدای فریاد گریه هایش در گوش پدر و مادرش پیچید . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۸ < دانای کل > در خانه را باز کرد و کوله
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۹ < دانای کل > محمد امین رو به روی برادرش نشست؛ در ناخودآگاهش هم تصور نمیکرد روزی بازپرس یک پرونده شود آنهم بازپرس متهمی که برادرش بود!! حلقه بغض بر گلویش که تنگ شد لیوانی آب خورد؛ نباید احساساتش اینجا جریحه پیدا میکرد : توضیحات تحویل داد و قاب دوربین کوچک را نگاهی انداخت : _ خودتو کامل معرفی کن . باد به غبغب انداخت : _ سید علی اکبر حسینی . هرکس دیگری جای محمدامین نشسته بود با پوزخند روی لب علی اکبر عصبی میشد : _ جرائمی که مرتکب شدین رو توضیح بدین . هر کلمه اش میخواست حرص را از زیر زبان محمدامین بیرون بکشد : _ وقتی میدونین چرا باید خودمو خسته کنم . محمدامین گوش زد کرد : _ لطفا جواب رو کامل بده هر حرفی که به سوالات ربطی نداشته باشه عاقبت خوبی براتون نداره . او هم با کمی تامل شروع کرد ، با حرفاهیش یک طناب سیاه دار برای خودش بافت : _ درآوردن اعضای بدن بی درد ، استفاده بیش از حد دارو برای بیمار های خاص ، داروهای که یخورده با ژنتیک سرو کار داشت و البته پروژکتورهای یونساز ، مهمات آلوده به عنوان سم ، تزریق مواد مخدر و مسمومیت غذایی . محمدامین بغضش را برای بار چندم سخت فرو خورد؛ توان بازپرسی نداشت ولی چاره ای نداشت : _ تنها کار میکردی یا با یه باند یا گروه؟ با غروری که از چشمانش بیرون میزد گفت:《 با یه باند و یه تیم پزشکی ماهر .》 محمدامین در تیررس چشمانش نگاه کرد : _ رئیست یا رئیس اون باند کی بود؟ علی اکبر حرف های قدیمی را مرور کرد : _ رئیسو هیچ کس نمیبینه فقط با یه رابط به اسم ساغر ... یه تاجر خر پول آشنا شدم و خلاصه که اینجام . محمدامین سراغ رابط را گرفت : _ ساغر؟ چهره اش یادته؟ _ چهره اش همیشه پوشیده بود! سید مکث کوتاهی کرد و ادامه داد : _ مگه برای تحصیل نرفته بودی آلمان چطور از این باند سر درآوردی؟ تمام تصاویر این سال ها در ذهن علی اکبر آمد : _ اولش تهدید بود بعدش پول بود بعدم که موندگار شدم . محمدامین با پوتک بر سر مثلا خوشی های علی اکبر زد : _ بنظرت پول ارزششو داشت؟ علی اکبر نگاهی به چهار دیواری سلول کرد و از جواب طفره رفت : _ میدونی چرا بهم میگفتن بزکوهی؟ سید پاسخ منفی داد و علی اکبر خودش جواب سوالش را داد : _ چون خیلی حرفه ای فرار میکردم هیچ وقتم گیر نیوفتادم بجز الان! محمدامین عینکش را کمی جلو تر گذاشت : _ هیچ کس نمیتونه از دست قانون جمهوری اسلامی ایران فرار کنه اگرم مثلا فرار کنه قانون الهی در حقش اجرا میشه... خیالت راحت... خب برای امروز کافیه . پوشه اش را برداشت و سمت درب رفت؛ در راهم برایش باز و بسته کردند ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۹ < دانای کل > محمد امین رو به روی برادرش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۷۰ < [ خانه رادفر ها ] پاسخ سلام امیریل در جمع پخش شد؛ آزاده چایی ها را تعارف کرد : _ پس الان وصیت نامه رو هاتف باید بخونه؟ هاتف تای کاغذ را باز کرد؛ خواندن وصیت نامه که تمام شد سکوت سنگینی فضا را پر کرد . امیریل وصیت نامه را از دستان مات و مبهوت هاتف گرفت . آزاده سرکی به ورق خوابیده در دستان امیریل کشید ، هردو در چشمان هم نگاه کردند . هاتف از جا برخاست : _ چیزی نیست که بخاطرش انقدر بهم ریختید... بابا حق داشته از ارث محرومم کنه، پسر خوبی براش نبودم ... ترجیح میدم، خودمو تحویل بدم ... ببخشید واسه بازی دادنام بیخودی واسه منم عزادار شدین . بیرون رفت و بی رمق با یونس بازی میکرد ‌. "در این مدت کوتاه خواهرانه با رقیه دوست شدم . تصمیم گرفت او را به خانه بیاورم و دل مادر را نرم کنم بعدهم که المیرا را راضی اما این میان می‌ماند هاتف! " آزاده وارد حیاط شد : _ هاتف یه لحظه میای تو اتاق . بازی اش با یونس را تمام کرد و پشت سرش آمد : _ هاتف ... یچیزی میخوام بهت بگم یه حرف کاملا جدی باهات دارم . تکیه زد به دیوار و نگاهش را به فنجان قهوه ای چشمان آزاده دوخت : _ هاتف من میدونم اینی که توی ذهنمه توی ذهن المیرام هست... لطفا داد و قال نکن و تا آخرش گوش بده... همه میدونیم تو چقد بچه دوست‌... هاتف پارازیت میان حرفش شد : _ همینجا خاتمه اش بده چون نمیخوام بشنوم . آزاده جلو آمد که رو از خواهرش گرفت : _ چرا؟؟؟ هاتف بخدا خسته شدیم تا کی منتظر بمونیم؟ داره سی سالت میشه... هاتف دست از کله شقی بردار و واقعگرا باش... یه مورد خوب پیدا کردم مامانم پسن.... خشمش را کنترل میکرد و مانند یک اژدها نفس نفس میزد : _ آزاده دست از سر من ، زندگیم و عشقم که همش المیراست بردار . آزاده پا فشاری کرد : _ هاتف مورد خوبیه المیرام میخواد که تو خوشبخت بشی . هاتف صدایش را کمی از قبل بالا تر برد : _ اگه الیاس جای المیرا بودو من این پیشنهادو بهت میدادم قبول میکردی؟؟؟... وقتی یچیزو کامل نمیدونی دربارش نظر نده آزاده... اگههه ایننن خوشبختیههه من نمیخواممم!!! با ضرب از اتاق بیرون رفت. ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
هر چند که غم سرآمده در جانم تا آخر عمـر منـتظر می‌مانم بی صبرم و هر لحظه برايش يارب عجّل لوليک‌الفرج می‌خوانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡السلام علیک یا صاحب الزمان: بشنیده ام که خویت چون روی توست دلکش/ ای من فدای رویت ای من فدای خویت آیا شود که روزی با چشم خویش بینم / آن قامت رسا و رخسارۀ نکویت؟ المستعان بک یا صاحب الزمان