کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ شب مرتضی با زنبیلی پر از ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲
چند روز دیگر تولد مرتضی است! شانزده اردیبهشت که گفته بود.دلم میخواهد جشن کوچکی برایش بگیرم.
فردا بعد از رفتنش به بازار میروم و پیراهن دوجیب و چهارخانه ای برایش میخرم. به دوره قرآن نمیرسم و مشغول کارهای روزمره میشوم که در به صدا می آید.
چادر را از روی بند برمیدارم و در را باز میکنم. خانم مومنی با چند خانم چادری که یکی شان خانم دُرّی است وارد میشوند.
خانمها دم در می ایستند و من و خانم مومنی چند قدمی از آن ها فاصله میگیرم. توی گوشم زمزمه میکند:
_خانم هاشمی، اینا خانومای مطمئنی هستن. هیچ شکی بهشون نیست.
+خوبه! حالا که بیشتر شدیم میتونیم جلسه بزاریم تا اطلاعاتمون رو بهم بدین.
میتونیم کارهای بزرگی هم انجام بدیم، چطوره؟
_من که حرفی ندارم ولی کاش همین امروز یا اصلا... همین الان! یه جلسهی توجیهی براشون بزارین تا بدونن چند چند هستن.
میپذیرم و با چهره ای گشاده با آنها احوالپرسی میکنم.دست میدهم و آنها را به خانه راهنمایی میکنم و چای میگذارم.
تا چای آماده شود کنارشان مینشینم. سعی میکنم طوری رفتار کنم که احساس غریبی با من نکنند.
_خب، خانما! شنیدم کارای بزرگی میخواین انجام بدین. اسماتونو میشه بگین؟
یکی که از همه کم سن و سال تر بود شروع کرد به حرف زدن:
_سلام. من جز خواهر معصومه کسی رو نمیشناسم. من ملیحه اکرمی هستم. ۲۰ سالمه و نمیخوام به رویدادهای اطرافم بی تفاوت باشم.
سری تکان میدهم و همراه لبخندی ملیح میگویم:
_خوشبختم ملیحه جان.
کناری ملیحه شروع میکند به حرف زدن و با چهرهای ملوس میگوید:
_خب... منم معصومه کوکبی هستم. همسن ملیحه جان و هم انگیزاش!
همگی یک دور خودشان را معرفی میکنند.
شهلا کریمی، زینب همدانی و محبوبه نادر زاده. پنج خانم و جوان پر انرژی که فکر میکنم بتوانیم کارهایی انجام دهیم.
قرار میشود هر دوشنبه ساعت ۱۲ هم را ببینیم. اولین جلسه به سادگی گذشت و با خوردن چای هر کدامشان بلند میشوند.
تا ناهار را بکشم مرتضی لباسهایش را عوض کرده و نشسته.باقالی پلو را بو میکند و لب میزند:
_اووم! عجب مامانی هستی. از همین حالا دلم برای اون بچه میسوزه.
اخم مصنوعی میکنم و با چینهای پیشانی صورتم را عصبانی میکنم.
_خیلیم مامان خوبی میشم. طفلک بچه ام که همچین پدری داره.
_مگه من چمه؟
پشت چشمی برایش نازک میکنم و میگویم:
_چت نیست؟ همچین خانمی گرفتی که بچتو بدبخت میکنه.
_من کی همچین حرفی زدم؟ من منظورم این بود که حسودیم میشه. اگه بیاد یک ذره از محبت منو بگیره واای به حالش! من بچه مچه حالیم نیست.
لبم را گاز میگیرم و با نگاهم سرزنشش میکنم. لبخندش تمام جدیت چند دقیقه قبلش را برملا میکند.
همانطور که از خنده به نفس تنگی افتاده میگوید:
_جدی گرفتی؟ نه... جون من! جدی گرفتی؟
+وا! تو که جدی و شوخیت معلوم نیست. مطمئنی حالا شوخی بود؟
_بله!
+پس اولا باید بگم با اومدن این بچه محبت من به تو صد برابر میشه چون هر روز با یه کلمه و قربون صدقه باید مجبورت کنم کهنه بشوری.
مردمک چشمانش تکان نمیخورد و فقط نگاهم میکند. صدای قورت دادن آب دهانش را میشنوم و بعد میگوید:
_کهنه؟ چی هست؟
چشمکی برای رو کم کنی تحویلش میدهم و لب میزنم:
_به موقعش میفهمی!
بیچاره جدی میگیرد و تا آخر غذا سرش پایین است. وقتی دارم ظرف میشویم کنارم ظاهر میشود و میگوید:
_کمک نمیخوای مامان کوچولو؟
سر تکان میدهم که یعنی نه دستش را زیر آب میبرد و مشت پر آبش را روی من خالی میکند.
به لباس و دامن خیسم نگاه میکنم و عصبی میشوم.مرتضی همانطور که می خندد میگوید:
_هنوزم من باید کهنه بشورم؟
دستم را پر از آب میکنم اما او پا به فرار میگذارد و خودش را توی دستشویی حبس میکند. تا برسم آبهای توی مشتم تمام شده. تهدیدش میکنم که باید کهنه بشوید.
شب بعد از آمدن مرتضی به او میگویم که جلسه داریم. او نظراتش را میدهد بعلاوه نصیحتهای فراوان!
دوره قرآن خانه ی یکی از همسایه بود و با نرجس به آن جا رفتیم.صاحب مجلس خیلی اصرار داشت من بخوانم.
چون دل پیرزن را نشکنم شروع میکنم به خواندن. بعد از جلسه بلند میشوم که ناخوآگاه صحبت چند خانم را میشنوم.
_دیر یا زود میگیرنش. والا نمیشه به شاه مملکت توهین کنی و در بری!
دیگری نقاب روشنفکری میزند و میگوید:
_والا راست میگی! میگن آزادی نیست اگه نبود چطوری اینا توهین میکنن و درمیرن.
+حقشونه ساواک بگیرنشون و خوب ادب شن.
×اون خمینی هم بیکاره! اگه اعدامش میکردن کار به اینجا نمیکشید.
نمیتوانم این توهینها را بشنوم و سکوت کنم. نفرین بر من اگر اکنون از رهبرم دفاع نکنم. دادن #آبرو کمتر از جان نیست!دادن #جان فقط یک لحظه است و ابرو جانی از دست رفته است درحالیکه ذره ذره میرود. به شان اشاره میکنم و میگویم: