کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ بلند میشوم تا دم در بدرقه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶
دوباره کیفش را میگردد و نامه ای تا شده کف دستم میگذارد. نامه را هم باز میکنم که با بهت به آن خیره میشوم. همان اعلامیه است! این بار هم لبخند میزند و میگوید:
_اینم خطر داره؛ اگه تو خونشون پیدا میکردن دیگه...
بعد هم خداحافظی میکند و بدون این که چیزی از من بشنود میرود. تنها کاری که از دستم برمی آید این است که مردمک در کاسهی چشمم به چرخانم و به رفتن اش نگاه کنم.
با تکانی به خودم می آیم و بازویم را در دستان نرجس میبینم. با لبخند پهنی نگاهم میکند و لب میزند:
_دستت دردنکنه، چقدرم خوب خوندی!
لپهایم از خجالت لاله گون میشود و همراه با شرمساری میگویم:
_خواهش میکنم. خجالتم نده.
از زیر چادرش کاسهی ماست، نان با سبزی تازه میدهد. همزمان با نگاهش به آنها اشاره میکند و توضیح میدهد:
_قابل دار نیست. میگم کمک کردی، با خودت ببر.
دستم را به کاسه میزنم و میگویم:
_نه لازم نیست. من که چشم داشتی ندارم.
_میدونم عزیزم، واس دل خودم میگم.والا چطور بگم؟ ما که پولی نداریم بهت بدم پس اگه اینارو هم نخوای...
حرفش را که میشنوم ترجیح میدهم کاسه را از دستش بگیرم. محسن را میبوسم و از خانهشان خارج میشوم.
وقتی مرتضی می آید سیر تا پیاز رفتار خانم مومنی را برایش میگویم.او برعکس من تعجب نمیکند و همانگونه که خنده از لبش نمی افتد؛ میگوید:
_بازم نباید زیادی بهش اعتماد کنی. همینجوری زیر نظرش بگیر تا من بتونم ببینم شوهرش چیکارست. شاید چپی باشه! هر انقلابی که انقلابی نیست!
لقمه ای در ماست فرو میکند و میخورد.
بهبه کنان به من خیره میشود و لب میزند:
_ببین چه خوشمزه شده! اصلا چرکهای دست شما خوشمزهاش کرده.
با این حرفش از فکر خانم مومنی بیرون می آیم. غیض میکنم و میگویم:
_چرک؟ اولاً که ماست درست کردن که اصلا به انگشت و دست کاری نداره! ثانیاً تو چی گفتی؟ چرکای دست من؟
_بیا تعریفم ازت میکنم قهر میکنی! خب چی بگم؟
صورتم را به طرف دیگری میکنم و میگویم:
_نمیخواد تعریف کنی اصلا! من به یه دستت دردنکنه قانعم.
برای اینکه از دلم در بیاورد هم سفره را جمع میکند و هم ظرف ها را میشوید.
عصر درحالیکه مشغول نوشتن و مطالعه است مرا صدا میزند و میگوید:
_من یه فکری دارم.
+چی؟
_برای اینکه اطلاعاتمون به روز باشه و قضیه برامون روشن تر بشه، بیایم وقتایی که بیکاریم بشینیم تحلیل کنیم.
+چی رو؟
_کارهامون رو. این که چطور میتونیم اون کسی باشیم که آیت الله خمینی میخواد.
میتونیم اعلامیه ها و حتی کتاب هاشونو تحلیل کنیم. چطوره؟
انصاف را اگر بخواهم رعایت کنم باید بگویم که نظر خوبی است! پس با روی گشاده میپذیرم و از همان لحظه شروع میکنیم.
اول دربارهی آخرین اعلامیه باهم حرف میزنیم و سپس کارهایی که میکنیم و باید بکنیم را لیست میکنیم.
خلاصه چند هفته ای به همین روش میگذرد. روزی مرتضی برایم خبر می آورد که شوهر خانم مومنی هم خودی است و کم و بیش سیدرضا او را می شناسد.
از آن وقت بیشتر به او نزدیک میشوم.او هم از من خوشش می آید و کم کم بحث را میان هم آغاز میکنیم.
من ازشان میپرسم چگونه برای اولین بار این تفکرات به گوششان رسیده. او هم می گوید چون شوهرش در این خط ها بوده چیزهایی میداند.
بعد از خواندن قرآن که خانم ها به تعریف مینشینند من و او به طور خصوصی باهم حرف میزنیم. یک بار او را به خانه ام دعوت کردم و به او رسالهی آیت الله خمینی را دادم.
اول انگار تردیدی در رفتارش نهفته بود اما بعد کتاب را گرفتم و رفت. دلم به خانم مومنی تنها راضی نمیشد! من باید افراد بیشتری را در این راه بیاورم.
پس به دنبال خانمهای بیشتری میگردم و از جمله نرجس! خیلی نامحسوس از مرجع تقلید برایش میگویم و او هم تعریف میکند که مرجع تقلیدی ندارد.
برایش از ضررهای نداشتن مرجع تقلید میگویم که راضی میشود کسی را انتخاب کند. اول کمی من من میکنم و بعد میگویم:
_آیت الله خمینی مرجع تقلیده منه. تو هم تحقیق کن و ببین ایشون خوب هستن یا نه.
اول مثل جن زده ها نگاهم میکند و دهانش نمیجنبد. بعد با تکان دادن لب هایش سعی دارد چیزی را برایم بگوید که متوجه نمیشوم. مرا به داخل خانه میکشد و با وحشت میگوید:
_تو از جوونیت نمیترسی؟ خمینی؟میدونی اسمشو بیاری میریزن و سر به نیستت میکنن.
_من که چیز بدی نمیگم! حرف اینه باید آدم مرجع تقلید داشته باشه. اینو دین میگه! حرف من که نیست! منم ایشونو انتخاب کردم.
_وای وای! دختر به اون شوهرت رحم کن!
دیگه اسم خمینی رو نیاری! شنیدم تو محل ساواکی هست و هر خرابکاری ببینن که مزدور خمینیه میگیرینش!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ بلند میشوم تا دم در بدرقه
_خمینی چیه؟ بگو آیت الله خمینی!
ساواک غلط کرده! بعدشم خرابکار خودشونن که شرف و حیثیتی برای ایران نزاشتن. ما بمیریم بهتره توی این ذلت زندگی کنیم.
با این حرف ها کمی نرم میشود. کتاب رساله را نشانش میدهم. رویش را به سختی میخواند و بعد میپرسد:
_چی هست؟
_رسالهی آیتالله خمینی.
دستانش میلرزند و کتاب را پس میدهد.با غیض به من میتوپد:
_من میگم خطر داره! تو کتاب میدی؟
درسته تو دهات بزرگ شدیم اما خرم نیستیم!
_خر چیه؟ دور از جوونت. بعدشم این رساله اس، لولو خور خوره که نیست! توش احکام نوشته! نباید اصول و احکام دینمون رو بدونیم؟
محسن را از روی زمین برمیدارد و همانطور که به بیرون میرود، میگوید:
_باشه! تو درست میگی! اما من بچه دارم!
اینایی که میگی یعنی یتیمی بچه هام.
منتظر نمیشود حرفی بزنم و فقط خداحافظی میکنیم. کمی میترسم که نرجس چیزی بگوید اما خودم را دلداری میدهم که نه! او زن عاقلی است و حرفی نمیزند.
این جمعه دوره قرآن در خانهی ما برگزار میشود و هنوز نمی دانم چه کاری بکنم.در همین فکرها هستم که یاد ناهار می افتم.
سریع روغن را داخل قابلمه میریزم و پیاز خرد میکنم.
بوی پیاز و روغن توی مشامم میپیچد و بی اختیار عوق میزنم.به طرف حیاط میروم تا هوا عوض کنم ولی وقتی برمیگردم با قیافهی سیاه و سوخته ی پیازها مواجه میشوم.
بوی روغن داغ و پیاز سوخته حالم را بد میکند. خودم را کنترل میکنم و دوباره کار را از سر میگیرم.
میگویم لابد رو هم خوری کرده ام و عرق نعنا میخورم.آخر شب مرتضی برمیگردد و دل توی دلم نیست.
وقتی وارد می شود شروع مکنم به پرسیدن سوال و یک کلمه میگوید:
_اعلامیه.
اعلامیه ها را توی باغچه قایم میکند و با نگرانی میپرسم:
_چرا پریشونی؟ چیزی شده؟
_نه، باید احتیاط بیشتری کرد. امروز یکی از بچه ها رو گرفتن. من میگم دهنش قرصه ولی بقیه میگن باید احتیاط کرد.
شام را گرم میکنم و برایش میکشم.خودم چون حالم خوب نیست فقط نگاهش میکنم. وقتی مرا سر سفره نمیبیند با تلخی میگوید:
_بیا یه لقمه بخور. اینجوری اشتهایم کور میشه.
_شما سیر بخور، من دلم میخواد سیر نگاهت کنم.
نظرش را در مورد ساندویچ پنیر میپرسم تا به همراه شکلات بهشان بدهیم. بیشتر همسایه ها پذیرایی مختصری میکنند اما من برای تشویق هم که شده باید چیزی به دستشان بدهم.
مرتضی هم نظرم را تایید میکند. نان و پنیر را از مغازه های اطراف خانه میخریم اما شکلات را از مرد مهربان میگیریم.
سبزی هایی را که برای خورشت گرفته ام را توی ایوان میگذارم و آرام آرام خرد میکنم.
بوی سبزی را دوست دارم اما این بار انگار عطرشان بیشتر شده و اذیتم میکند. صدای در را که میشنوم میپرسم:
_کیه؟
صدای زنانه ای به گوشم میرسد. دستم را میشویم و با چادر در را باز میکنم. زنی با چادر سیاه پشت به من ایستاده.
بعد که برمیگردد با دیدنش ذوق میکنم.
داخل می آید و هم را در آغوش میکشیم.
خوب بوی مادرانهی حمیده را نفس میکشم. لب میگزم و او مرا از خود دور میکند و با تعجب میپرسد:
_آب رفتی دختر! چرا به خودت نمی رسی؟ شدی پوست استخون.
نگاهی به قد و قوارهی خودم می اندازم و می گویم:
_نه، اینطوریام نیست. خوش اومدی بیا تو!
همانطور که از پله ها بالا می آید برایم میگوید:
_چند هفته ای میشه کسی منو تعقیب نمیکنه. آدرس تو از حاج حسن گرفتم و یه سری بهت بزنم.
_خوب کاری کردی.
پشتی را برایش میگذارم و چای میریزم.به خانه نگاه میکند و با لحن خریدارانه ای لب میزند:
_خدا رو صد مرتبه شکر. خونهی باصفاییه! ان شاالله که ازین آوارگی نجات پیدا کنین.
بحث را عوض میکنم و همانطور که به ادامهی کارم می رسم برایش از خانه و خاطرهی اولین باری که دیدمش را میگویم.
بوی سبزی کلافه ام کرده و علاوه بر حالت تهوع سردرد هم گرفته ام. چاقو را کنارم میگذارم و تند تند نفس می کشم اما فایده ای ندارد. حمیده لب میگزد و می پرسد:
_رنگو روت چرا پریده؟
برای این که نگران نشود میگویم:
_فکر کنم از ضعفه. از دیشب چیزی نخوردم.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶ دوباره کیفش را میگردد و نا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸
_همینه دیگه! میگم یکم به خودت برس!
چیه فکر و ذکرت شده چیزای دیگه.الان میرم برات یه نیمرو بزنم.
نیم خیز میشوم و دستش را میگیرم.
_نه لازم نیست! بشین، اومدی حرف بزنیم.
_تو نای حرف زدن داری؟ بزار الان برمیگردم.
به حرفم گوش نمیدهد و کمی بعد با نان و نیمرو برمیگردد. بوی تخم مرغ و کرهی حیوانی را همیشه دوست داشتم اما همه چیز بد بو شده و حالم را بهم میزند.
نیمرو را پس میزنم که به زور لقمه ای به دستم میدهد. دلم میخواهد دست به سرش کنم و از این نیمرو نخورم اما مگر میشود؟
آخر سر از او خواهش میکنم اول یک لقمه بر دارد. چپ چپ نگاهم میکند و بعد لقمه را در دهانش میگذارد.
_دیدی سم توش نیست؟ حالا بیا بخور!
_این چه حرفیه! من حالم یه جوریه.
لقمه را به دستم میدهد اما تا آن را به دهانم نزدیک میکنم حالم بهم می خورد.
سریع به طرف دستشویی میروم و حمیده هم نگران دنبالم میدود.
رمقی دیگر ندارم و بعد از شستن دست و صورتم بیرون میشوم.حمیده گوشه ای ایستاده و زیر چشمی نگاهم میکند. لبهایش را از هم باز می کند و میپرسد:
_چند وقته حالت بده؟
_یه چند روزی میشه. حالم از همهی بوها بهم میخوره!
سرش را میخاراند و چشمانش را به همراه لبخند به من میدوزد. اخم می کنم و می گویم:
_آخه خندهاش کجاست؟ من تا حالا همچین نبودم. فکر نکنم مسموم شده باشم. چیکار کنم؟
خنده اش بیشتر میشود و من هم کُفری تر میشوم.
_حمیده! یه چیزی بگو!
نگاهش را به نقطه ای دیگر میدهد و میگوید:
_من فکر میکنم مشکل از یه جای دیگست. البته مشکل نمیشه گفت، خوشگل باید بگیم.
_شوخیت گرفته؟ مشکل و خوشگل چین دیگه؟
چرخی دورم میزند و مرا با نگاهش انالیز میکند. لبهایش را از هم سوا میکند و میگوید:
_گمون کنم میخوای مامان بشی ریحانه خانم!
مثل برق گرفته ها یک جا می ایستم. چشمانم را تکان میدهم و به سختی لب میزنم:
_چی؟ چی گفتی؟
+بیا! هیچی نشده هوش و حواسشم داده به یکی دیگه.
_آخه... نه! این یه مسمومیت ساده اس. چرا اینقدر جدی میگیری؟
+جدی؟ دیگه جدی تر از این که میخوای مامان بشی؟ بعدشم من مادر دوتا بچهام یا تو؟ من میفهمم یا تو؟ من زنه حامله از دور میبینم میفهمم بچه اش پسره یا دختر، یا تو؟
_عه! بسه دیگه! آره آقاجان. شما میفهمی، حالا بگو چیکار کنم؟ چطوری به مرتضی بگم؟ تو این وضعیت...
انگشت اشاره اش را روی دهانم میگذارد تا خاموش شوم. دستم را میکشد و به طرف ایوان میرویم. رو به رویم مینشیند و همراه خونسردی میگوید:
_ناشکری نکن! خدا قهرش میاد و بچهات چپ و چول میشه. بگو الحمدالله! نگران مرتضی هم نباش! مطمئنم همچین آدمی نیست، من بهش میگم.
ناخوداگاه اشک توی چشمانم جمع میشود و پردهی اشک فرو میریزد. لب میگزم و به سختی میپرسم:
_حمیده! بخدا من بخاطر وجودش ناراحت نیستم. من میگم تکلیف ما که روشن نیست، شاید من یا مرتضی رو گرفتن و بچهم یتیم شد! حمیده تو بچه مو بزرگ میکنی؟
_اوه اوه نگاهش کن تو رو خدا! خوبه دو دقیقه هم نمیشه فهمیدی بچه داری، حالا برای من عواطف مادرانه هم داره.
میدانم تمام حرف هایش شوخی است و میخواهد این گونه ترس را از من دور کند؛
اما سایه وحشتناکی روی آینده مان افتاده و من نمیتوانم آن را نادیده بگیرم. آب دهانم را قورت میدهم و لب میزنم:
_چی میگی حمیده! باور کن اگه بچه باشه حال و روز من همینه. قبلا به خودم میگفتم هر بلایی میخواد سرم بیاد بیاد اما الان... من مسئول جون یکی دیگه هم هستم.
انگشتهایش را در هم فرو میکند و با بغض پنهانی اینگونه دلداری ام میدهد:
_غصه نخور! مگه تو این همه مدت توکلت به خدا نبوده؟ هر چی خدا بخواد همون میشه عزیزم.
انگار تلنگری به گوشم می خورد. اشکهایم را پاک میکنم و خودم را از اینکه لحظهای از رحمت خدا نا امید شدهام سرزنش میکنم.
کمان لبخندم پهن میشود و از او تشکر میکنم. بعد حمیده از خاطرات بارداری خودش میگوید تا ترسم را برطرف کند.
هر موقع نام جواد را می آورد به سختی بقیه کلامش را ادامه میدهد.
میان گفته هایش است که صدای در می آید. زودتر از من بلند میشود تا در را باز کند.
_کیه؟
صدای مرتضی باعث میشود در را باز کند.
مرتضی با دیدن حمیده تعجب میکند و باهم احوالپرسی میکنند.
از روی پله ها سلامش میدهم که حمیده باز کلاف شوخی را باز میکند و نخی از شوخی هاش را بازگو میکند:
_این چند وقته کارآگاه شدم از بس که مراقبم تعقیبم نکن. چند وقت پیش یه زن افتاده بود دنبالم، آقا مرتضی مگه ساواک نیروی زن هم داره؟
+والا چی بگم. واسه رد گم کنی هر کاری میکنن.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶ دوباره کیفش را میگردد و نا
_ماشاالله شما هم کم رد گم کنی نمیکنین ها!
+چطور؟
_آخه این حال و روز زن شماست؟ببین اصلا رنگ و رو نداره. چقدر ازش کار میکشی؟ هر کسی طاقتی داره.
حمیده رویش را به من برمیگرداند و چشمکی میزند. با اشارهی چشم و ابرو به او میفهمانم فعلا حرفی نزند.
اما انگار خودش را به نفهمی میزند. مرتضی چشمانش را ریز میکند و میگوید:
_والا چی بگم. خودش به فکر خودش نیست. منم هر چی میگم فایده نداره.
+حالا شما بیشتر بگین چون فرق کرده.
_هیچی فرق نکرده!
لب میگزم و منتظرم دوباره حمیده نگاهم کند اما دریغ! انگار متوجهی حالاتم شده و از قصد نمیخواهد چشم در چشم شویم.
_چرا آقامرتضی! دنیا فرق میکنه، آدماش فرق میکنند.
مرتضی که از درهمی حرفهای حمیده کلافه شده، رک و راست میپرسد:
_کی فرق کرده؟
_خانمتون!
نگاه مرتضی باعث میشود چشمانم را به طرف پایین سوق دهم و از خجالت آب شوم. حمیده هم دست بردار نیست. مرتضی که تغییری در من نمییابد میگوید:
_مطمئنید؟ حالت خوبه ریحانه؟
سرم را تکان میدهم اما نمیتوانم زبان بچرخانم. حمیده آخر حرفش را به میان می آورد و لب میزند:
_فرقش اینه میخواد مادر بشه!
مرتضی که تا آن لحظه با نگاهش به جان موزاییک ها افتاده بود، سرش را بالا می آورد. انگار به گوشهایش اعتماد نمیکند و میپرسد:
_چیشده؟
این دفعه حمیده حرفش را رک و راست میگوید:
_میخواین پدر بشین!
دلم میخواهد زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. چنگی به گونه هایم میزنم و توی دلم کلی حرف نثار حمیده میکنم.
مرتضی بعد از چند دقیقه صدای خنده اش بلند میشود. آنقدر بلند میخندد که صدای من درمیآید و اشاره میکنم آرام باش.
دستش را به علامت مثبت تکان میدهد و جلوی دهانش را میگیرد. حمیده هم که از کارش خوشش آمده لبخند پهنی میزند.
مرتضی از توی جیبش پاکتی درمیآورد و مقابل حمیده میگیرد.با لبخند میگوید:
_مزد این هفتمه، بخاطر این خبر خوشتون تقدیم شما.
اصلا باورم نمیشود! توقع همچین بذل و بخششی نداشتم. فکر میکردم مرتضی هم مثل من باشد! اما او واقعا احساس خوشبختی میکند.
حمیده پول را قبول نمیکند اما مرتضی با اصرارهایش نمیگذارد دستش را رد کند. حمیده نگاهی به ساعتش میکند و هینی میکشد.
انگار برای بچه هایش دیر کرده. سریع خداحافظی میکند و مرا با حجم عظیمی از خجالت تنها میگذارد.
مرتضی با ذوق فراوان نگاهم میکند و تا میخواهد حرفی بزند خاموش میشود.
آخر سر هم میگوید تا جایی میرود و برمیگردد.
فکر میکنم شاید همهی این کارها صحنه سازی است تا دلم را آرام کند اما وقتی با کباب وارد خانه میشود حرفم را پس میگیرم.
نمیگذارد من دست دراز کنم و لقمه بگیرم. خودش لقمه میگیرد و به دستم میدهد. گاهی اداهای بچگانه درمیآورد و لحن کودکانه ای به صدایش میدهد.
همه اش نگاهم میکند تا ببیند لقمه را خورده ام یا نه؟ نصیحت را شروع مکند و میگوید:
_ماهروم، ازین به بعد نمیشه و نمیخوایم نداریم! هر غذای مفیدی که میگم باید بخوری. بعدشم یکم به فکر خودت باش.
من هم با لبخند میگویم:
_چشم! حتما!
بعدازظهر میخواهد بیرون برود اما میگویم:
_الان هوا گرمه! کجا میخوای بری؟
+راستش سلین جان اومده که بره دکتر. میرم ببرمش دکتر، تو کاری نداری؟
_پس شام میزارم و بیاریشون.
+نه، گفته شب میخواد برگرده. فکر نکنم وقت بشه. سلامتو بهش میرسونم.
تشکر میکنم و به گام های که او را از من دور میکنند خیره میشوم. تا چند دقیقه مات و مبهوت اتفاقات امروز هستم!
چقدر مرتضی خوشحال بود! واقعا اگه در چنین وضعیتی نبودیم باز هم انتظارچنین رفتاری را از او نداشتم!
خانه را برای دورهی قرآن تمیز میکنم.گاهی حالم خوب است و گاهی بد. هنوز باورم نمی شود من مادر میشوم!
حس خوبی است که با خود بیندیشی و ببینی یک نفر به واسطهی تو نفس میکشد و زندگی اش به زندگی ات گره خورده...
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ _همینه دیگه! میگم یکم به خ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰
شب مرتضی با زنبیلی پر از تخممرغ، گوشت، شیر و... برمیگردد. انگار هنر دست سلین جان است. تشکر میکنم که میگوید:
_یادم رفتا!
دستش را توی جیبش فرو میکند و انگشتری طلا رو به رویم میگیرد.
_به سلین جان گفتم اونم گفت اینو بده به عروسم. ببخشید دیگه، سلین جانه!
انگشتر را با شوق از دستانش میگیرم و با خنده جوابش را میدهم:
_کاش یکم دیگه میگفتی. بعدشم چرا قبول کردی؟ بندهی خدا با چه آرزویی اینو خریده!
_آرزوش این بود که بفهمه نوه داره. حالا هم آرزوش براورده شده و گفته بده به تو.
واقعا از این همه لطف شرمسار هستم.آن شب کلی فکر میکنم، به خودم... به بچه و به مرتضی...
مرتضی برای من همسری خوبی بود و مطمئنم میتواند پدر خوبی هم باشد.غرق خیال هستم که چشمانم روی هم میروند و دیگر چیزی نمیفهمم.
صبح با صدای مرتضی از خواب بلند میشوم و نماز میخوانم. آن زمان آبگرمکن مان کفاف حمام مان را بیشتر نمیداد و مجبور بودیم با آب سرد وضو بگیریم.
دستانم از سرما به قرمزی میزند و انگار تیکه ای یخ میشد. بعد از آن لباسها را توی تشت میریزم و خوب چنگشان میزنم.
مرتضی از خانه بیرون می آید و مرا میبیند. اخمی به صورتش میدهد و میگوید:
_مگه نمیگم کار نکن!
+عه، مرتضی! تو میگی کار سنگین نکن. لباس شستن که چیزی نیست.
دستش را به طرفم میگیرد و دستور میدهد:
_بده به من!
+تو مگه نمیخواستی بری؟ برو دیرت میشه.
_نه دیر نمیشه. اون لباسو بده به من.
لباس را به دستش میدهم. آبهای لباس چکه چکه کنان خود را بر روی زمین پرت میکنند.
لباسها را در دستانش میچلاند تا آبش برود. بعد تکان میدهد و روی بند پهن میکند. به ترتیب تمام لباسها را پهن میکند.
تشکر میکنم و بعد دوباره نصیحتهایش را تکرار میکند و میرود. نرجس زودتر می آید تا کمکم کند. سینی برایم می آورد و ساندویچ ها را داخلش میچینیم.
جمعیت خوبی میآیند و این بار به میل خودم قرآن میخوانم. همگی بهبه و چهچه کنان تشویقم میکنند.
با شنیدن تحسینها حسی مرا قلقلک میدهد و آن اینکه تو از همه بهتر میخوانی!
تو خیلی خوبی! همه باید قرآن را مثل تو بخوانند. این ندا زنگ خطری بود برایم. #غرور! تکبر است که انسان را از عرش به فرش میکشاند و خوار و ذلیلش میکند.
من شاید خوب باشم اما کامل نیستم!
من در حد قرآن خواندن بهترم اما شاید کسی در این جمع باشد که بهتر از من به قرآن عمل کند.
هیچکس کامل نیست! تنها خدای احد واحد است که کمالهر چیزی است و عیبی ندارد. در دلم استغفار میکنم.
ساندویچ ها را پخش میکنیم و وقتی چشمم به خانم مومنی می افتد میخواهم کمی بماند.
همه میروند جز نرجس و خانم مومنی.
نرجس مشغول تمیزکاری میشود و من با خانم مومنی دم در حرف میزنیم.
او میگوید چند نفر دیگری هم میشناسد که میتوانند به این خط وارد شوند.تشکر میکنم و نام هایشان را برایم میگوید. تعریف بعضی ها را شنیدهام و بعضی ها را هم دیدهام.وقتی حرف هایمان طولانی می شود یاد نرجس می افتم.
بیچاره حتما کارها را تمام کرده است! زود با خانم مومنی خداحافظی میکنم.به آشپزخانه میرسم و با دیدن کارهای روی زمین افتاده نفس راحتی میکشم.
خیلی تشکر میکنم.ظرفها را خشک میکنیم و در همین حال میپرسد:
_خیلی با خانم مومنی دمخور شدیا!
_زیادی؟ نه بابا. بنده خدا آدم خوبیه؛ از حرف زدن باهاش لذت میبرم. ببخشید که نتونستم بیشتر کمک کنم.
_نه عزیزم...
انگار حرفی توی گلویش زندانی شده. تا میخواهد حرفی بزند دهانش را میبندد.
دیگر کنجکاو شده ام و خودم میپرسم:
_چیزی شده نرجس جان؟
_نه مریمجون! راستش خیره به گمونم.
_خیر؟ چی هست حالا؟
کلید را با کنج چارقدش گره میزند. حس مبهمی در چهره اش وجود دارد و میپرسم:
_خب بگو!
+هنوزم اون کتابو داری؟
_کدوم؟
+همونی که گفتی مال خمینیه! یعنی چیز.... آیت الله خمینی.
نظرش را که میشنوم میخندم و میگویم:
_اها. کتاب رساله رو میگی؟
+آره! دوست دارم ببینم چی میگه که این همه طرفدار داره.
لج میکنم و برای اندکی حالگیری میگویم:
_نمیدمش! تو دلت نمیخواد.
+دلم؟ نه میخوام بدونم.
لبخند میزنم و تا پشیمان نشده کتاب را به دستش میدهم. کمی نگاهش میکند، قطر کتاب زیاد است و توی دستش جا نمیشود.
دستان لرزانش کتاب را توی کیف میگذارد.
دیگر نمیدانم چه بگویم. دلم میخواهد از اولین بچهاش بگوید ولی نمیتوانم بپرسم.
دستانم یخ می کند و لپهایم گل میاندازند.
نرجس که کارها را تمام شده می بیند بلند میشود تا برود. من هم ناامیدانه منتظر فرصتی هستم که هیچوقت به دست نمی آید.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ _همینه دیگه! میگم یکم به خ
در را میبندم و همان جا مینشینم. به یاد دارم وقتی خبر بارداری لیلا را از مادر شنیدم خیلی خوشحال شدم.
یک روز عصر مادر به خانه آمده و گفت چند ماهی میشود او بچع دارد. اولش باورم نمیشد اما بعد با گفته هایش باور میکنم.
دلم برایش میسوخت و کلی برایش کار میکردم.خانهی ما که می آمد دست به سیاه و سفید نمیزد و یک گوشه مینشست و دستور میداد.
من هم دل رحم بودم و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را برایش می آوردم. وقتی مادر می آمد که همه چیز برایش رو به راه بود.
آقامحسن هم کلی خوراکی برایش میآورد. فاطمه که به دنیا آمد چند وقتی خانهی ما بود. من هم ذوق خاله شدن داشتم و مثل یک غلام حلقه به گوش، چشم گو اش!
هنوز هیچی نشده حسودیم میشود! دلم میخواهد مادر اینجا بود و برایم ترشی و نازخاتون درست میکرد.
شب به مرتضی میگویم به مسجد برویم.
دلم حال و هوای خانهی خدا را کرده بودم. نماز را به جماعت میخوانم و گوشه ای به ستون تکیه میدهم.
غرق زیارت آل یاسین هستم که صدایی توی میکروفون میگوید.
_خواهرا و برادرا توجه کنین! همهی شما منو میشناسین، تا حالا از من دروغ شنیدین؟ تا حالا حرف بدی زدم؟
همه میگویند نه، از خانم بغلی ام میپرسم این صدای کیست. زن میگوید پیش نماز مسجد است و نامش مصطفی آقاجانی است.
خوب به حرفهایش گوش میدهم.
_دوستان شما نمیدونین، یعنی نمیخوان که بدونین که بیرون چی میگذره. برادرا و خواهرای مبارز ما که اسمشون رو خرابکار گذاشتن توی زندانهای ساواک جونشونو دارن از دست میدن. بدون حکم دادگاه اونا رو شهید میکنن! امام و رهبر ما رو از کشور و شهر خودش بیرون کردن. توی عراق هم آقا آسایشی ندارند. این حزب بعث هر اتفاقی می افته ایشون رو مواخذه میکنه. بدونین! نگذارین اخبار غلط بهتون بدن. روستاییان ما زیر سرمای همین امسال جونشونو از دست دادن. چرا؟ چون جاده ای نیست بهشون کمک بشه، حالا جاده باشه کی کمک کنه؟ جز مردم؟ کی کمک کنه؟ آیا شاه خودش رو از جنس مردم میدونه که با پول بیت المال کاخ میسازه. توی بوران امسال کی کمک کرد؟ شاه برای خودش از یک کشور به اون کشور میره! ازین سواحل به اون سواحل و دنبال خوشگذرونیه. من دیگه سکوت رو روا نمیدونم! اومدم امروز بهتون بگم اگر با امامتون بیعت کردین که هیچ...اگر نکردین که هیچ پیشرفت و آزادی نخواهد بود. پشه های استعمار یعنی مستشارها، هر روز از خون من و شما بزرگ و بزرگ تر میشوند و این کشور، مملکت امام زمان (عجلالله تعالی فرجهالشریف) نخواهد شد. اگر امروز با رهبرتون همراه شدین سعادتمند هستین وگرنه مثل کسایی که علی (علیهالسلام) رو تنها گذاشتن به عذاب الهی گرفتار میشین. حالا بگین کی حاضر پشت امام و رهبرش بایسته؟ هر کی حاضره تکبیر بگه.
ندای اللهاکبر از گوشه گوشهی مسجد بلند میشود
پیر و جوان با مشت های گره کرده ندای حمایت میدهند. یکی با چشمان اشک آلود و دیگری با چشمان سرخ از غضب دست تکان میدهد.
من هم دهان به ذکر اللهاکبر و خمینی رهبر میگشایم. مردم دیرتر از مسجد بیرون می روند، انگار تشنهی شنیدن هستند.
دوست دارند ساعت ها پای این حرف ها بشینند و فریاد حمایت سر دهند. وقتی از مسجد بیرون می آییم تا خانه که حرفی نمیزنیم اما بعد نمی توانم بی تفاوت باشم. به مرتضی میگویم:
_آقامصطفی چقدر شجاعه! فکر نمیکردم اینقدر صریح صحبت کنه! کاش من هم اینقدر شجاع بودم و بین خانومها به راحتی حرف میزدم.
مرتضی بعد شنیدن حرفم ناراحت میشود. انگار شادی چند دقیقه پیش اش را میگیرم و با چشمانی که مملو از ترس و نگرانی است نگاهم میکند و لب میزند:
_تو... مصطفی کار خوبی کرد اما تو نمیتونی. احتمال داره خبرش درز کنه و بگیرنش اما تو...
حرفش را ادامه نمیدهد و از خانه بیرون میرود. هاج و واج نگاه کتش میکنم که هنوز روی زمین است.
کت را روی جا لباسی میگذارم و با خودم فکر میکنم. مرتضی خیلی احساسی شده بود،هر وقت خطری را دور و برم احساس میکند برفروخته میشود و ترس دارد اما اگر خودش در بدترین شرایط باشد هیچ اضطرابی ندارد.
وقتی از آمدنش نا امید میشوم روی تشک دراز میکشم و کم کم چشمانم مثل دوقطب آهن ربا روی هم میروند.
با صدای کوچکی از خواب میپرم.مرتضی آمده و کلاهش را درمیآورد؛ به چشمانش نگاه میکنم که رنگش به قرمزی لاله میزند. جم نمیخورم تا فکر کند خواب هستم.
دلم نمی آید که بفهمد من چشمانش را دیده ام. تا دیر وقت نمیخوابم و با چشمانش باز به سقف زل میزنم. درحالیکه غرق خیال هستم یک فکر به سرعت شهاب سنگ به ذهنم خطور میکند...
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ شب مرتضی با زنبیلی پر از ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲
چند روز دیگر تولد مرتضی است! شانزده اردیبهشت که گفته بود.دلم میخواهد جشن کوچکی برایش بگیرم.
فردا بعد از رفتنش به بازار میروم و پیراهن دوجیب و چهارخانه ای برایش میخرم. به دوره قرآن نمیرسم و مشغول کارهای روزمره میشوم که در به صدا می آید.
چادر را از روی بند برمیدارم و در را باز میکنم. خانم مومنی با چند خانم چادری که یکی شان خانم دُرّی است وارد میشوند.
خانمها دم در می ایستند و من و خانم مومنی چند قدمی از آن ها فاصله میگیرم. توی گوشم زمزمه میکند:
_خانم هاشمی، اینا خانومای مطمئنی هستن. هیچ شکی بهشون نیست.
+خوبه! حالا که بیشتر شدیم میتونیم جلسه بزاریم تا اطلاعاتمون رو بهم بدین.
میتونیم کارهای بزرگی هم انجام بدیم، چطوره؟
_من که حرفی ندارم ولی کاش همین امروز یا اصلا... همین الان! یه جلسهی توجیهی براشون بزارین تا بدونن چند چند هستن.
میپذیرم و با چهره ای گشاده با آنها احوالپرسی میکنم.دست میدهم و آنها را به خانه راهنمایی میکنم و چای میگذارم.
تا چای آماده شود کنارشان مینشینم. سعی میکنم طوری رفتار کنم که احساس غریبی با من نکنند.
_خب، خانما! شنیدم کارای بزرگی میخواین انجام بدین. اسماتونو میشه بگین؟
یکی که از همه کم سن و سال تر بود شروع کرد به حرف زدن:
_سلام. من جز خواهر معصومه کسی رو نمیشناسم. من ملیحه اکرمی هستم. ۲۰ سالمه و نمیخوام به رویدادهای اطرافم بی تفاوت باشم.
سری تکان میدهم و همراه لبخندی ملیح میگویم:
_خوشبختم ملیحه جان.
کناری ملیحه شروع میکند به حرف زدن و با چهرهای ملوس میگوید:
_خب... منم معصومه کوکبی هستم. همسن ملیحه جان و هم انگیزاش!
همگی یک دور خودشان را معرفی میکنند.
شهلا کریمی، زینب همدانی و محبوبه نادر زاده. پنج خانم و جوان پر انرژی که فکر میکنم بتوانیم کارهایی انجام دهیم.
قرار میشود هر دوشنبه ساعت ۱۲ هم را ببینیم. اولین جلسه به سادگی گذشت و با خوردن چای هر کدامشان بلند میشوند.
تا ناهار را بکشم مرتضی لباسهایش را عوض کرده و نشسته.باقالی پلو را بو میکند و لب میزند:
_اووم! عجب مامانی هستی. از همین حالا دلم برای اون بچه میسوزه.
اخم مصنوعی میکنم و با چینهای پیشانی صورتم را عصبانی میکنم.
_خیلیم مامان خوبی میشم. طفلک بچه ام که همچین پدری داره.
_مگه من چمه؟
پشت چشمی برایش نازک میکنم و میگویم:
_چت نیست؟ همچین خانمی گرفتی که بچتو بدبخت میکنه.
_من کی همچین حرفی زدم؟ من منظورم این بود که حسودیم میشه. اگه بیاد یک ذره از محبت منو بگیره واای به حالش! من بچه مچه حالیم نیست.
لبم را گاز میگیرم و با نگاهم سرزنشش میکنم. لبخندش تمام جدیت چند دقیقه قبلش را برملا میکند.
همانطور که از خنده به نفس تنگی افتاده میگوید:
_جدی گرفتی؟ نه... جون من! جدی گرفتی؟
+وا! تو که جدی و شوخیت معلوم نیست. مطمئنی حالا شوخی بود؟
_بله!
+پس اولا باید بگم با اومدن این بچه محبت من به تو صد برابر میشه چون هر روز با یه کلمه و قربون صدقه باید مجبورت کنم کهنه بشوری.
مردمک چشمانش تکان نمیخورد و فقط نگاهم میکند. صدای قورت دادن آب دهانش را میشنوم و بعد میگوید:
_کهنه؟ چی هست؟
چشمکی برای رو کم کنی تحویلش میدهم و لب میزنم:
_به موقعش میفهمی!
بیچاره جدی میگیرد و تا آخر غذا سرش پایین است. وقتی دارم ظرف میشویم کنارم ظاهر میشود و میگوید:
_کمک نمیخوای مامان کوچولو؟
سر تکان میدهم که یعنی نه دستش را زیر آب میبرد و مشت پر آبش را روی من خالی میکند.
به لباس و دامن خیسم نگاه میکنم و عصبی میشوم.مرتضی همانطور که می خندد میگوید:
_هنوزم من باید کهنه بشورم؟
دستم را پر از آب میکنم اما او پا به فرار میگذارد و خودش را توی دستشویی حبس میکند. تا برسم آبهای توی مشتم تمام شده. تهدیدش میکنم که باید کهنه بشوید.
شب بعد از آمدن مرتضی به او میگویم که جلسه داریم. او نظراتش را میدهد بعلاوه نصیحتهای فراوان!
دوره قرآن خانه ی یکی از همسایه بود و با نرجس به آن جا رفتیم.صاحب مجلس خیلی اصرار داشت من بخوانم.
چون دل پیرزن را نشکنم شروع میکنم به خواندن. بعد از جلسه بلند میشوم که ناخوآگاه صحبت چند خانم را میشنوم.
_دیر یا زود میگیرنش. والا نمیشه به شاه مملکت توهین کنی و در بری!
دیگری نقاب روشنفکری میزند و میگوید:
_والا راست میگی! میگن آزادی نیست اگه نبود چطوری اینا توهین میکنن و درمیرن.
+حقشونه ساواک بگیرنشون و خوب ادب شن.
×اون خمینی هم بیکاره! اگه اعدامش میکردن کار به اینجا نمیکشید.
نمیتوانم این توهینها را بشنوم و سکوت کنم. نفرین بر من اگر اکنون از رهبرم دفاع نکنم. دادن #آبرو کمتر از جان نیست!دادن #جان فقط یک لحظه است و ابرو جانی از دست رفته است درحالیکه ذره ذره میرود. به شان اشاره میکنم و میگویم:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ شب مرتضی با زنبیلی پر از ت
_شما اگه حکومت پهلوی دفاع نکنین کی دفاع کنه؟ خوب پول جمع کنیم که با همون پول عذاب بشین. اگه شما که جیرهخور شاه هستین ازش دفاع نکنین ما دفاع کنیم؟ ما به پیروزی مون ایمان داریم.
زنها با تعجب نگاهم میکنند اما حرفی ندارند که ادامه میدهم:
_بعدشم آیت الله خمینی! نبینم بدون طهارت اسمشون رو بیارین. این آزادی حق ماست و بدستش میاریم.
حالا دیگر همهی خانمها نگاهم میکنند، کسانی که توی حیاط هم بودند داخل آمدند و به معرکه نگاه میکنند.
دیگر نمیتوانم تحمل کنم و بیرون میروم.
احساس سبکی میکنم و از کارم پشیمان نیستم. خوشحالم که پای اعتقاداتم ماندم. چند قدمی که دور میشوم صدای نرجس می آید که با مریم مرا مخاطب خود میسازد.
_وایستا دختر!
نمی ایستم که جلویم ظاهر میشود و با اخم میگوید:
+آخه عقل تو کلت هست؟ چرا اینا رو گفتی؟
_اونا به عقیده ام توهین کردن. عقیدهی من جزئی از شخصیت منه. اونا به شخصیت من توهین کردن و نتونستم حرفی نزنم.
+حالا نمیشد چیزی نگی؟ اینا خطرناکن به خدا! با این هر کی در افتاده ور افتاده.
_اولا نترس دوما اون خداست که هیچکس توان ایستادن جلوش رو نداره.
+ببین اینا زندگی و جوونتو به باد میده!
میخواهم جوابش را بدهم که نادر (پسر نرجس) دوان دوان به طرفمان می آید و میگوید:
_مامان مامان!
_هیس! یامان!
همانطور که گوشهی چادر مادرش را می کشد میگوید:
_پیش نماز مسجد رو گرفتن. دارن میبرنش.
برق از سرم میپرد و به حالت دو خودم را به مسجد میرسانم. نرجس جلویم را میگیرد تا نزدیک نشوم. با اخم نگاهم میکند و میگوید:
_کجا میری؟ میخوای تو رو هم ببرن؟
توی دالان خانه ای مرا نگه میدارد. ازاینجا مسجد دیده میشود. آقامصطفی با صورت و دهان خونی لبخند میزند و دلم برایش کباب است.
او انگار اصلا برای اسارت نمیرود، انگار مامورها در بند او هستند. با صلابت و همانند قهرمان ها داخل ماشین مینشیند.
زیر لب با او خداحافظی میکنم.جوانها نمیگذارند او را ببرند اما زورشان به آنها نمیرسد. دنبال ماشین شهربانی میدوند اما آنها تیرهوایی شلیک میکنند.
با پاهای بی رمق به خانه میرسم.خانه بتی غمزده است که جلویم گذاشته اند تا غصه بخورم. اشک از گونه هایم سر میخورد و صدای هق هقم را دیوارها میشنوند.
آنقدر اندوه دارم که متوجه آمدن مرتضی نمیشوم. او با دیدن صورت خیس و چشمان به اشک نشسته ام نگران میشود و میگوید:
_چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
بغض راه گلویم را بسته و نمیتوانم چیزی بگویم. کنارم مینشیند و با صدای گرفته و مضطرب از من جواب میخواهد.درحالیکه سعی دارم بغض را کنار بزنم میگویم:
_آقامصطفی رو گرفتن!
مرتضی هاج و واج نگاهم میکند.بعد لنگان لنگان به حیاط میرود و پرده را کنار میزنم و با دیدن شانه های لرزانش دلم میگیرد.
با خودم میگویم کاش مرا میگرفتند و سید رضا نیروی خوبی را از دست ندهد
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ چند روز دیگر تولد مرتضی اس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴
هنوز چشمهی اشکهایمان خشک نشده و من توی رختخواب هم بیصدا گریه میکنم. صبح با احساس سوزش گونه هایم بیدار میشوم.
حالم بد میشود و عوق زنان خودم را به حیاط میرسانم. با همان حال بدم شال و کلاه میکنم و به کتابفروشی میروم.
مرد کتابفروش چپ چپ نگاهم میکند و با راه انداختن کار مشتری به من میگوید:
_خوب همشیره، شما چی میخواستین؟
_یه کتاب رمان میخوام لطفا.
مرد جوانی که مشتری است به من نگاهی می اندازد و رویم را میگیرم. کتابها را در دست میگیرد و از مغازه خارج میشود.
جوان کتاب فروش اشاره میکند تا وارد زیرزمین شوم. پشت دستگاه ها میرود و برایم تعریف میکند:
_آسدرضا پیش پای شما اومد.
+با من کاری نداشتن؟
_والا امر به خصوصی که نه ولی میخواستن ببینن اون کارو تونستین انجام بدین؟
+هنوز تموم نکردم اما میتونم.
جابهجایی بستهها نفس را بریده.کیفی روی جلویم میگذارد و اشاره میکند. میگوید:
_اینم اعلامیه جدید.
اعلامیه را میگیرم و میپرسم:
_اعلامیه ها دیر به دیر میاد یا دیر به دست من میرسه؟
_هردوش! آقا رو بدجور تو تنگنا گذاشتن. حزب بعث هم پاشو کرده تو یک کفش که خمینی باید عراق رو ترک کنه.
لبخند کوتاهی بر لب میزند و ادامه میدهد:
_انگاری آقا اونجا هم پتهی اونا رو ریختن رو آب! والا که حقشونه. میگن استخبارات از ساواک وحشی ترن. جوونایی که واسهی پخش و ضبط اعلامیه و نوار میرن باید هم مراقب ساواک باشن و هم استخبارات.
+خدا حفظشون کنه.
نگاه گذرایی به برگه می اندازم و میپرسم:
+میشه شش تا بدین؟
_چرا نشه، اصلا هفتا میدم.
+نه اسرافه، من شش تا بیشتر نمیخوام. ممنون.
تای ابرویش را بالا میدهد و کیف را پشت دستگاه ها قایم میکند. بعد هم همان هفت ها را به دستم میدهد و میگوید:
_سید رضا گفت که توی یه خونه اعلامیه بندازین.ادرسش رو هم دادن، برای همین میگم هفتا ببرین.
کنجکاوی ام گل میکند و میپرسم:
_مشکلی نیست، آدرسو بدین.
آدرس را از روی کاغذ میخوانم و با خداحافظی کتابفروشی را ترک میکنم. تاکسی میگیرم و سر نازیآباد پیاده میشوم.
چندین خیابان را پیاده میروم تا به آن آدرس برسم. خانه ای با نمای آجری و در کرم رنگ، خانهی مجللی نیست و به کلبهی فقیرانه هم نمیخورد.
گاهی رهگذرانی درحال تردد هستند و صبر میکنم تا در زمانی مناسب اعلامیه را از زیر در به داخل پرت میکنم. سریع از آن محل دور میشوم و با کمی استرس خودم را به خانه میرسانم.
ناهار ساده ای در کنار مرتضی میخورم.
او انگار مثل همیشه نیست، کمتر لبخند میزند و توی خودش است. برای من که دو بار بیشتر مصطفی را دیده ام دلم میسوزد و وای به حال او که چه سَر و سِری باهم نداشته اند.
نمیتوانم این سکوت را تحمل کنم و تصمیم دارم فردا که تولدش است جشن کوچکی بگیرم. مادرم توی قابلمه کیک گلاب میپخت .
و واقعا خوشمزه بود اما هیچوقت ترفند کارهایش را یاد نگرفتم. تصمیم می گیرم به خانهی نرجس بروم. مثل همیشه در خانه شان چهارطاق باز و بچه ها در حال رفت و آمد هستند.
نرجس بعد از کلنجار رفتن با آنها به من توجه میکند و از او در مورد کیک میپرسم. پشت چشمی برایم نازک میکند و با ناز میپرسد:
_نهبابا! ازین کارها هم میکنی؟
_پس چی؟ هر چیزی جای خودش. حالا بگو چجوری درست کنم.
کاغذ و قلمم را درمیآورم و هر چه او میگوید من مینویسم. بعد قابلمهی کیک پزی اش را میدهد تا راحتتر باشم.
وسایل را از قنادی میگیرم و در جایی قایم میکنم تا مرتضی نبیند. صبح با رفتن او دست به کار میشوم.
شکر و تخم مرغ را خوب هم میزنم و بعد گلاب اضافه میکنم و در آخر مواد را توی قابلمه میریزم.خدا خدا میکنم کار کند و کیک درست از آب دربیاید.
خدا جوابم دعایم را میدهد و کیک زیبایی میشود که با مغز پسته و بادام تزئین اش میکنم. ظهر توی پله ها مینشینم تا مرتضی بیاید.
بعدازظهر میشود و خبری از او نیست. ناامید میشوم و کیک را توی یخچال میگذارم. گوشه ای مینشینم و با کاغذ توی دستم ور میروم.
با اذان مغرب دیوار امیدم فرو میریزد و برای لبیک گویی به پیام معشوقم، وضو میگیرم. توی برگه چیزی مینویسم و توی پاکت میگذارم که صدای در زدن به گوشم میخورد.
برق ها را خاموش میکنم که با کلیدش وارد میشود. برق ایوان را روشن میکند و مرا صدا میزند.با ورودش به خانه برق را روشن میکنم و میگویم:
_تولدت مبارک بهترین مجاهد دنیا!
چهره اش آشفته است اما با دیدن من لبخند میزند و میگوید:
_آره واقعا، جهاد مرد تحمل کردن زنه!
ویشگونی از بازویش میگیرم و با غیض میگویم:
_میخواستم شب تولدت ازین کارا نکنم ولی خودت خواستی.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ چند روز دیگر تولد مرتضی اس
_اصلا جهاد نیست وظیفه مرده. چشمش کور و دندش نرم زنش رو تحمل میکنه.
عجله دارد تا به کیک ناخنک بزند.اخم میکنم و میگویم کنار پشتی بنشیند و او قبول میکند.کیک را جلویش میگذارم و لب میزنم:
_تقدیم به بهترین شوهر دنیا!
_وای ممنون بهترین خانوم دنیا!
کادوها را کنار کیک میگذارم و با دیدن پیراهن لبخند میزند.پیراهن را به توصیه من میپوشد. انگار برای خودش دوختهاند! هم رنگش و هم سایزش! بعد به پاکت اشاره میکند و میپرسد:
_دیگه دارم سکته میکنم. این چیه؟
_این از طرف یه نفر دیگس.
چشمانش گرد میشود و میپرسد:
_نفر دیگه؟
سری تکان میدهم و خودش نامه را باز میکند. با خواندن نامه لبخند میزند و صدایش را بچگانه میکند و میگوید :
_فدات بشه بابا.
بعد هم برایم بلند میخواند که:
"سلام بابایی!...جشن تولد امسالت خیلی فرق داره چون خدا بهت یه هدیه داده از جنس من!...به امید دنیا آمدن و آغوش پر مهرت..."
چشمانش با این که قرمز است اما گیرایی عجبی دارد. هنوز غم یا حس خستگی را با دیدنش لمس میکنم
اما سعی میکنم خوشحالش کنم. موقع کیک بریدن چه عشوه ها نمی آمد و می گفت:
_نمیزارم کیک بخوریم باید یه قولی بهم بدی.
سرم را کج کردم و گفتم:
_چی؟
لبش را تر کرد و با ملایمت گفت:
_باید قول بدی که همیشه کنارم بمونی.
بی اختیار از این حجم علاقه گریهام گرفت و با چشمان لرزان قبول کردم.شب خوبی بود و گذشت.
دوشنبه ای از راه رسید که قرار است با خانم ها به خانهی ما بیایند.بعد از دوره قرآن که خانهی ترنج خانم برگزار شد ساعت دوازده همگی جمع هستیم.خانم مومنی کنارم نشسته و آن پنج نفر هم هلالی کنار هم هستند.
سکوت که در جمع سنگینی میکند را زیر پا میگذارم و میپرسم:
_خب دانشجو هستین؟
یکی میگوید دانشجو دیگری میگوید خانهدار، خلاصه تنوع شغلی است. تصمیم میگیرم از مباحث دینی شروع کنم چون دین در چنین بازار دین فروشی کمترین چیزی است به گوش جوانها خورده.
از اهمیت و احکام مرجع تقلید میگویم و برایشان تعریف میکنم:
_خلاصه مرجع تقلید من آیت الله خمینی هستن، شما هم تحقیق کنین و یک مرجع تقلید اعلم تر پیدا کنین. میبینید؟ اسلام تلفیقی از دین و دنیاست؟ رهبر ما هم رهبر سیاسی هستن و هم دینی. ما نباید پامون رو از سیاست بیرون بکشیم و بگیم دنیا ارزش نداره اتفاقا دنیا ارزش داره اونم ارزش رشد و محک زدن خودمون.
بعد از این مقدمه چینی اعلامیه جدید را میان شان پخش میکنم و میگویم:
_این اعلامیه رو اگه شده دها بار بخونین بازم کمه. خوب تامل کنین و به یقین برسین که انقلاب ما چیزی جز حق نیست. اگه خودتون به این باور نرسین تبلیغ هم بکنین بقیه قبول نمیکنن.
چند خط اعلامیه را بررسی میکنیم و وقت به اتمام میرسد و کلی سفارش در رابطه با اعلامیه ها میکنم و به خانه هایشان میروند.
ناهار را گذاشته یا نگذاشته تمام میکنم و برای نماز آماده میشوم.مرتضی هم از راه میرسد و خودش سفره را پهن میکند.
بیشتر سکوت میکند و میفهمم در این جور مواقع حرفی توی دلش سنگینی میکند. ظرف ها را که جمع میکنم از او میپرسم:
_چیزی میخوای بگی؟
سرش را بالا می آورد و با تعجب میگوید:
_من؟ نه... چطور؟
_قیافهات داد میزنه یه چیزی میخوای بگی.
مردمک چشمانش را تکان میدهد و به بالا نگاه میکند. این قیافهاش یعنی روی گفتن ندارد برای همین بیشتر اصرار میکنم تا راضی میشود بگوید.
هنداونه قاچ میکند تا توی ایوان باهم بخوریم. هر چه منتظرم چیزی بگوید انگار نه انگار و میپرسم:
_قرار شد چیزی که تو دلته رو بگی؟
هنداونه ای را توی بشقابم میگذارد و میگوید:
_حالا دیر نمیشه. بخور هندوونه رو!
به زور چنگال را نزدیک لبم میبرم و هندوانه را توب دهانم میگذارم. به شیرینی اش دقت نمی کنم و تمام حواسم به لب هایش است تا تکانی بخورد. بالاخره دهانش را باز میکند و میگوید:
_من باید برم.
پرده دلم خراشی برمیدارد و با نگرانی میپرسم:
+کجا؟
_باید برم شهرستانها برای تبلیغ. مردم شهرستان هم باید تظاهرات رو شروع کنن و از انقلاب بدونن.
+کجا میری؟
_میریم طرفای شرق. بیرجند و زاهدان و اونورا.
+مشهد هم میرین؟
سرش را پایین می اندازد. انگار شوق را در چشمانم دیده و نمیخواهد شاهد دلتنگی ام باشد.
_نه فکر کنم.
نا امیدانه سرم را پایین می اندازم.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ هنوز چشمهی اشکهایمان خشک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶
بغض گلویم را میفشارد. تحمل دوری از مرتضی برایم طاقت فرساست. منی که اگر ساعتی دیر کند چندین بار از پنجره سرک میکشم تا ببینم آمده یا نه، اکنون چگونه برای برگشتنش صبر کنم؟
چشمانم را باز و بسته میکنم تا میان اشک و پلکهایم سدی بنشیند. با دستش گونه هایم را نوازش میکند.
لرزش دستانش محسوس است و داغی اش بر روی گونه هایم مینشیند.لب برمیچینم و به سختی میپرسم:
_کی میری؟
+همین امشب.
_امشب؟ چرا اینقدر زود؟
نگاهش را به هندوانه میدهد و میگوید:
_نمیخواستم عزا بگیری که چند روز دیگه میخوام برم.
_پس بگو چرا این چند روز یه جوری بودی. منو بگو که فکر میکردم از خستگیه!
دستی به موهایش میکشد که در اثر باد روی صورتش ریخته.توی چشمانم نگاه میدواند و میگوید:
_نگران تو بودم. با این وضعت دلم نمیاد تنهات بزارم.
بهم برمیخورد! یعنی من از پس خودم برنمی آیم؟ او بخاطر من میخواهد در کارش کوتاهی کند؟ سوالات توی ذهنم را پس میزنم و میگویم:
_نگران من نباش، مراقبم.
بشقابها را برمیدارد و من هم پشت سرش وارد خانه میشوم. آبشان میکشد و به طرف اتاق میرود.
من هم پشت سرش وارد میشوم و میبینم سراغ ساکش رفته. انگار واقعا میخواهد برود!
هول و ولایی توی دلم افتاده که نهایت ندارد. یکی میگوید بگذارم برود و سالم برمیگردد، دیگری میگوید او با آن همه کله شقی هایش برود بلافاصله دستگیر میشود.
دیگری که از همه پر قدرت تر است در دلم نهیب برمیآورد که تو هنوز نتوانسته ای از او دل بکنی چطور میخواهی مجاهد خوبی برای خدا باشی؟
سیلی آرامی به صورتم میزنم و کنار مرتضی مینشینم. ساک را از دستانش میگیرم و میگویم:
_میشه من ساکتو بچینم؟
دستانش را جلو می آورد تا ساک را بگیرد اما من آن را عقب میبرم.وقتی اصرار را در رفتارم میبیند قبول میکند.
_زیاد لباس نذاری، شاید زود برگشتیم.
+مگه کی برمیگردی؟
_اونش با خداست. معلوم نیست کی کارمون تموم بشه.
شیشهی قلبم ترک برمیدارد. دستان سرد و نحیفم نای برداشتن یک تکه لباس هم ندارد! اما کوتاهی نمیکنم و همه چیز برایش میگذارم از حوله و لباس تا خوراکی. مرتضی به من میخندد و گاهی سر به سرم میگذارد.
_دختر! سفر قندهار که نمیرم. حوله چرا میزاری؟ این شکلاتا چیه؟ آخه گلبرگ محمدی اونجا ببرم چیکار؟
_عه! مرتضی چقدر سوال میپرسی. تو چای بدون گل محمدی میخوری؟ من که میدونم چقدر دوست داری، هر روز چندتا پر بزار توی چایت. راستی قاشق و چنگال هم برات میزارم که از مال بقیه استفاده نکنی. نبینم مریض بشیا!
چقدر با بغض هر وسیله را میگذاشتم.تا شب هر لحظه نگاهش میکردم تا حسرتش را نخورم. برای شام میخواهم غذا درست کنم اما نمیگذارد و میگوید دیر میشود.
پیراهنی که برایش خریده ام را میپوشد با شلوار قهوهای دمپا.سیر نگاهش میکنم و ساک را به دستش میدهم.
از عصر مدام سفارش میکند.ساکش را که برمیدارد هری دلم میریزد.سعی میکنم بی تابی نکنم و دم رفتن اوقاتش تلخ نشود.
با خیال آسوده از جانب من و خانه به کارش برسد و سالم برگردد.سریع کاسه ای آب می کنم .
چادرم را سر میکنم و به دنبالش به حیاط میروم. برمیگردد و نگاهم میکند. از آن نگاه هایی که هیچوقت برایم تکراری نمیشود. لبش را تکان میدهد و میگوید:
_تو زحمت نکش برو داخل.
_نه میخوام باهات بیام.
دم در می ایستد و از زیر قرآن ردش میکنم. به قرآن اشاره میکند و با آرامش میگوید:
_تو رو به همین قران و خدا میسپرم. تو رو خدا مراقب خودت و بچه باش. جا و کار خطرناک این چند روز که نیستم نکن. وسیلهی سنگین هم جا به جا نکن.
سینی را از دستم میگیرد و روی پله میگذارد. دستم را روی چشمم میگذارم و میگویم چشم. در را باز میکند و آخرین نگاه را حوالهی چشمانم میکند و میگوید:
_دیگه سفارش نمیکنم. خداحافظ تون.
آخرین بند دلم هم پاره شد با خداحافظی اش. چشمانم از اشک پر میشود و برای این که نبیند سرم را پایین می اندازم.
چند قدمی که برمیدارد آب را پشت سرش میریزم. صدای ریختن آب و شکستن شیشهی دلم باهم مخلوط میشود.
عقب عقب راه میرود و لب میزند:
_دوستت دارم.
لب خوانی ام با وجود او خیلی خوب شده بود. ترسیدم کسی آن ورا باشد و متوجه شود. لب میگزم و گونه هایم سرخ میشود.
آن قدر دم در می ایستم تا کوچه را به اتمام میرساند و به خیابان میپیچد.
کورسوی امیدم نابود میشود و به خانه برمیگردم.
در را که میبندم احساس میکنم تمام خانه رویم فرو میریزد.آن وقت اشک دریای خروشان چشمانم باریدن میگیرد. دل رفتن به خانه را ندارم و روی پله ها یک دل سیر گریه میکنم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ هنوز چشمهی اشکهایمان خشک
خدا میداند که چقدر سخت است از عزیز دل کندن! آن شب اصلا خوابم نبرد. تا صبح چندین بار در را قفل کردم و با صدای ریز و درشت بیدار شدم.
وقتی صدای داد و فریادی توی گوشم می پیچد و از خواب برمیخیزم. منتظرم جای خالی مرتضی را ببینم اما دریغ!
چای و صبحانه میخورم اما صدا کم نمیشود، چادر سر میکنم تا ببینم این فریادها از کیست؟
در را باز میکنم و به انتهای کوچه نگاه میکنم. وسایلی کف کوچه انداخته شده و زن و بچه ای خود را میزنند و ناله میکنند.
جلو میروم و همسایه هایی که نظاره گر هستند را کنار میزنم. دلم برای زن میسوزد، دو بچه اش را بغل گرفته و از شکم برآمده اش میفهمم حامله است.
مردی قل چماق تمام وسایلش را دارد پرت میکند بیرون.
ظرفهایش خرد خاکشیر شدند و فرشهایش خاکی. له شدن غرور زن را نمیتوانم تحمل کنم و جلو میروم. رو به خانه میگویم:
_چه خبره آقا؟ محله رو گذاشتین رو سرتون!
هیکلش را به طرفم میچرخاند که سایه اش رویم پهن میشود.آنقدر درشت است که خورشید پشتش پنهان شده.
صدایش را به قبقبه می اندازد و میگوید:
_از من میپرسی؟ ازون ضعیفه بپرس که پولمو نمیده.
+اون زنه بیچاره که نای حرف زدن نداره. چرا اسباب هاشو میریزی بیرون، از خدا بی خبر؟
_ولمون کن! تو چرا کاسهی داغ تر از آش شدی؟
بی رحمی اش حالم را بهم میزند. از هیکل گنده اش نمیترسم چون عقلی در آن نمی بینم. اخم عمیقی به پیشانی ام میدهم و میگویم:
_وظیفمه ازین زن بی دفاع حمایت کنم.
نگاهی به دور و برش می اندازد و به همسایه ها اشاره میکند.
_پَ چرا اینا حمایت نمیکنن؟ میبینی مزاحمی؟ برو خرمگس معرکه!
بی احترامی اش خونم را به جوش می آورد اما میدانم تقصیر خودش نیست.
تقصیر زبان بی فکرش است که مثل مار میگزد.
بی عقلی است که من هم دهان به فحاشی بگشایم و میگویم:
_این خانم چطور پول تو رو خورده؟
_پول خوردن که شاخ و دم نداره.خونهمو اشغال کرده! دو ماه کرایه خونهاش عقب افتاده! تو که کاسهی داغ تر از آش میشی، میتونی بدهی شو بدی؟
نگاهی به زن بیچاره میکنم. چشمانش از گریه سرخ سرخ شده. شرمم می گیرد از کسانی که آن طرف ها ایستاده اند، غیرت شان کجا رفته؟
کنار زن مینشینم و دستی به سر بچه هایش میکشم. آنها هم از ترس کپ کرده اند و چون مادرشان را گریان میبینند گریه میکنند. دستم را روی شانه اش میگذارم و با لبخند مگویم:
_گریه نکن خواهرم. بسپر به خدا!
+چی رو بسپرم به خدا؟ شکم گرسنهی بچه هامو یا بی پناهیمو؟
_استغفرالله، توبه کن! مگه گناه کردی که پناه خدا رو نداری؟ تا آغوش خدا هست نا امیدی چرا؟ اون خدایی که محمدش (صلیالله علیه و آله) رو از بستر خطر دور میکنه یا ابراهیم(علیهالسلام) شو به آغوش گلها میسپره نمیتونه غذا و کرایه خونه بهت بده؟
سکوت میکند و اشکهایش را پاک میکند. بلند میشوم و رو به همسایه ها میگویم:
_ناموس مسلمان نباید عزتش لگدکوب بشه! غیرتتون کجا رفته که اشک های زن و بچه ای رو میبینید و جیک تون درنمیاد؟ مگه خدا نگفته وَأَنفِقُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَلاَ تُلْقُواْ بِأَیْدِیکُمْ إِلَی التَّهْلُکَةِ وَأَحْسِنُوَاْ إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ۱ شما چطور مسلمونی هستین که دست هم کیش خودتونو نمیگیرین؟ امروز این زن احتیاج به کمک داره و فردا شما. اگر امروز کمک کردین، فردا خدا کمکتون میکنه وگرنه از خدا انتظار نداشته باشین که از دل این بچه ها بگذره!
همگی با بهت نگاهم میکنند و به طرف مرد قل چماق برمیگردم و میپرسم:
_کرایه این زن چقدره؟
پوزخندی تحویلم میدهد و با ناباوری میپرسد:
_تو میخوای بدی؟
+اگه خدا قبول کنه بله.
_سیصد هزار تومن.
خون جلوی چشمانم را میگیرد و میگویم:
_سیصد؟ چه خبره؟
+عقب انداختن کرایه خرج داره، هر هفته که بگذره یه خورده میاد روش. میدی یا کارمو بکنم؟
__
۱. «و در راه خدا، انفاق کنید و (با ترک انفاق) خود را به دست خود، به هلاکت نیفکنید و نیکی کنید که خداوند، نیکوکاران را دوست می دارد».
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊