کانال 📚داستان یا پند📚
خدا میداند که چقدر سخت است از عزیز دل کندن! آن شب اصلا خوابم نبرد. تا صبح چندین بار در را قفل کردم و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸
دود از کله ام بلند میشود. مگر آدم اینقدر خبیث میشود؟ خدایا واقعا اینها ذاتشان خوب بوده؟
هیچ پولی در بساط ندارم و خرج خودم را بدون مرتضی باید با قناعت بدهم که آن هم سیصد تومان نمیشود.
دستم را زیر چادرم میبرم تا گردنبندم را درآورم. این گردبند را مرتضی در گردنم انداخته بود و دل کندن ازش واقعا سخت است.
اما وقتی به بانویی فکر میکنم که لباس عروسی اش را شب عروسی به گدا می بخشد ایمان می آورم که کارم درست است.
گردبند طلایم که ارزشش دها برابر کرایه است را درمی آورم و جلوی صورتم میگیرم.
بدجور در نور برق میزند اما وسوسه را کنار میگذارم و میگویم:
_این گردنبد ارزشش از سیصد تومن تو بیشتره من اینو میدم که کرایه چندین ماهشونم نگیری. البته با تعهد کتبی!
برگه را امضا میکند و تعهد میدهد. تا میخواهم گردبند را میان دستان پهنش بگذارم صدایی مرا منع میکند.
نرجس است!
_چیکار میکنی؟ ما که واقعا کوچیک شدیم. بسه!
عیبمون رو به چشم دیدیم. همسایه ها!
من به این زن باور دارم و فکر کنم شما هم با دیدن این کار فهمیدین اون چقدر درسته. من هم میخوام بهش کمک کنم.
بعد پولی را از گوشهی روسری اش در می آورد و به دستم میدهد.
صدای دیگری بلند میشود و ندای کمک میدهد. دیگری النگو اش را درمیآورد و یکی پول میگذارد.
خلاصه آنقدر پول جمع میشود که میشود چندین خانه اجاره کرد! لبخندی روی لبم نقش میبندد
و زن و بچه هایش هم از خوشحالی روی پاهایشان بند نمیشوند. پول مرد را به دستش میدهم و با خواری از محله خارج میشود.
بعد هم چند تومانی به خود زن میدهم تا بتواند خود و بچه هایش را سیر کند.رو به جمعیت میشوم و میگویم:
_من میخوام اگه اجازه بدین این پولها رو خرج نیازمندهای محله کنیم. اگه به من اعتماد دارین و امین خودتون میدونین یا علی بگید.
نوای یا علی و خنده عطر کوچه را پر از محبت میکند.
بعد دوره قرآن آن روز با چند نفر مینشینیم و نیازمندها را شناسایی میکنیم.
فردایش گردبندم و طلاها را میفروشم و به پولها اضافهی شان میکنم.شبها بدون این که دیده شود مقدار پول و موادغذایی را دم در خانه ها میگذارم.
با این که بعضیها میدانند من بانی این خیر هستم اما دوست ندارم کسی مرا ببیند. پس از روزی خسته کننده به خانه برمیگردم.
توی یخچال نگاه می اندازم و با دیدن خالی بودنش وا میروم.شکمم بدجور قار و قور میکند.
یکی وسوسه ام میکند از پول همسایه ها بردارم و بیرون غذایی بخورم.
شیطان را لعنت میکنم و دلم نمیخواهد مال #حرام به بچه ام بدهم. از پولهای کمم تخم مرغ و گوجه میخرم و میخورم.
آنقدر گرسنه هستم که از صد کباب برایم خوشمزه تر است.از خستگی روی تشک ولو میشوم و خوابم میبرد.
صبح با صدای در پلکهایم را کنار میزنم. چادر سر میکنم و در را باز میکنم. نرجس است با محسن! با دیدن چشمان پف کرده ام میپرسد:
_خواب بودی؟
+آره.
_بدو حاضر شو، امروز ختم قرانه ها! بدو تا سورهی نبا رو شروع نکردن!
جان به تنم برمیگردد و سریع حاضر میشوم. آنقدر از دوره قرآن استقبال شده که نوبت به من نمیرسد تا مجلس بگیرم.
کنار نرجس مینشینم و درحالیکه خانم ها اصرار دارند بالای مجلس بنشینم.
حین قرآن صداهایی به گوشم میرسد که میگوید:
_خدا خیرشون بده. دیشب دیدم میوه برامون آوردن، باورت میشه؟ یک ماهی میشد بچه هام میوه نخورده بودن.
آهی میکشم و دلم میسوزد. با خودم میگویم کاش همیشه این کار ادامه داشته باشد و بتوانم به بقیه محرومان هم کمک کنم.
عزت و احترام همسایه ها مرا خجالت میدهد. با نرجس از خانه همسایه بیرون می آییم و به سمت خانه میروم.
نرجس اصرار دارد خانهشان بروم اما چون در خانهی خودمان بوی مرتضی پیچیده؛ دلم میخواهد آن جا باشم.
قبول میکند و بعد از خداحافظی به سمت خانه میروم. با دیدن ظرف خالی از برنج آه میکشم و نیمرو میخورم.
سر سفره هستم که صدایی به گوشم می خورد اول فکر میکنم باد است اما صدا قویتر میشود و ترس برم میدارد.
به طرف پنجره میروم و چیزی نمیبینم.در را باز میکنم که چهرهی خبیث شهناز قبض روحم میکند.
با اسلحه ای که در دستش دارد تهدیدم میکند که عقب بروم. قبول میکنم و به عقب برمیگردم.
مجبورم میکند روی زمین بنشینم و خودش بالای سرم می ایستد. آتش کینه در چشمانش شعلهور میشود و میگوید:
_اون روزی که بهت گفتم نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره همین امروز بود، خانم دست به خیر!
با خونسردی نگاهش میکنم و لب میزنم:
_اون روزی که توی دانشگاه دیدمت میدونستم پشت حرف حق نایستادی و پشت عقاید سازمان پوشالی ایستادی که اولین آجرش کجه.
کانال 📚داستان یا پند📚
خدا میداند که چقدر سخت است از عزیز دل کندن! آن شب اصلا خوابم نبرد. تا صبح چندین بار در را قفل کردم و
با اسلحه اش به دهانم میکوبد و با خشم می غرد:
_مراقب حرف زدنت باش، من سازمانو به اندازهی مرتضی دوست دارم. راستی میدونم چه معرکه ای تو محله به راه انداختی. دوره قرآنو کمک به فقرا! همین جوری خودتو تو دل مرتضی جا کردی یا روشش فرق داره؟ تو فقط یاد داری قیافه مظلوما رو بگیری درحالیکه اَفعی تو آستینت پرورش میدی.
+تو حق داری اینا رو جادو و جنبل بدونی چون چیزی به نام قلب نداری.
دندان به هم میساید و مثل گرگی که به شکارش زل زده نگاهم میکند.
_خفه شو! تو چی از عشق میدونی؟ من عاشق مرتضی بودم و تو نزاشتی بهش برسم.
+تو اگه عاشقش بودی خوشبختی شو که میدیدی میرفتی.
_تو حتی نزاشتی بهش احساساتمو بگم!
هر روز سایه تو با تیر میزنم و روزی نیست که برات آرزوی مرگ نکنم. تو مرتضی رو به کل ازم گرفتی! خوشم اومد! فقط بگو چجوری از سازمان دورش کردی؟ اون که از من هم به کار مبارزاتی مصمم تر بود؟
پایش را روی پشتی میگذارد و با خودش میگوید:
" آره تو! تو بودی!"
بعد هم اسلحه اش را به طرفم میگیرد و میگوید:
_جهان باید از وجودت پاک بشه. تو و امثال تو به جهان سوم تعلق دارین و باید راهی جهان آخرت بشین. شما چی میفهمین انقلاب چیه؟ شما یه مشت ترسو هستین که پشت مردم خودتونو قایم کردین.
توهینهایش برایم سختتر از اسلحهایست که مقابلم گرفته. سعی میکنم تن صدایم را حفظ کنم و میگویم:
+دست پر جنگیدن هنر نیست! با #اسلحه میشه آدم کشت اما با کاغذ #قلم میشه تفکر زنده کرد. هزار انسان که تفکر یکسان دارن و مثل یک روح بزرگ هستن. چه فرقی بین شما و امپریالیسم هست وقتی که توی دستای هر دوی شما اسلحه است و ورد زبونتون تهدید!
_خوب بلدی قصه بهم ببافی ولی من گوشم پره ازین قصه ها. الان میکشمت تا تفکرت هم باهات به جهنم بره! تو اندازهی یک پشه توی این جهان ارزش نداری!
چشمانم را میبندم و نفس عمیق میکشم. گویی لحظهی وصال عاشق و معشوق فرا رسیده و به دست یک خائن قرار است به وصال برسم.
اشهدم را زیر لب میخوانم و دلم برایم بچه و مرتضی میسوزد. چشمانم را باز میکنم و میبینم دستانش به لرزه افتاده و نمیتواند ماشه را بکشد.
خوب توی چشمانش زل میزنم و میپرسم:
+خب چرا منو نمیکشی؟
_شما چه جونورایی هستین! التماس کن! زجه بزن، من میخوام تو رو بکشم.
پوزخندی تحویلش میدهم و میگویم:
+جایی که ارزش التماس کردن داره فقط محضر خدا برای استغفاره. اگر جای دیگه حتی برای جونت چک و چونه زدی زندگی تو باختی.
_خوب رجز میخونی.... آره درست فهمیدی! من نمیتونم بکشمت چون حقت نیست اینجوری بمیری. تو باید زجر کش بشی، نباید از درد یک گلوله بمیری.
به طرف در خانه میرود و داد میزند:
_منتظر باش.
در را بهم میکوبد و شیشه ها به لرزه در می آیند. نفسم را با شدت بیرون میدهم و به سجده میروم.
تهدیدش بدجور ذهنم را بهم پیچیده. دروغ است اگر بگویم نترسیده ام.چادر سر میکنم تا قضیه را به مرتضی بگویم اما من شماره ای از او ندارم!
یکهو به یاد سید رضا می افتم و میگویم حتما او میتواند بهش خبر دهد. چادر سر می کنم و به خانهی خانم مومنی میروم تا از تلفن شان استفاده کنم.
دستم را توی سوراخ های تلفن میبرم و هر شماره را میکشم. صدای بوق توی سرم میپیچد و به خودم می آیم.
حساب و کتاب میکنم و میگویم اگر مرتضی را الکی نگران کنم چه؟ او حتما برمیگردد تهران و شاید دیگر انگیزه ای برای کار نداشته باشد.
از کجا معلوم تهدید شهناز واقعی باشد؟
او مثل طبل تو خالیست. اگر میخواست کاری کند چرا تا حالا نکرده؟
تلفن را به سر جایش برمیگردانم و از اتاقشان بیرون میشوم. خانم مومنی جلویم می آید و میپرسد:
_چی شده؟ تلفن کردی؟
گیج هستم و با اشارهی دست میگویم نه.
از خانه شان بیرون می آیم و که حرفی توی دلم مینشیند.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ دود از کله ام بلند میشود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰
برمیگردم و توی چشمان قهوه ای اش نگاه میکنم. آب دهانم را قورت میدهم و میگویم:
_خانم مومنی، من اگه مشکلی برام پیش اومد...
نمیگذارد ادامه بدهم و وسط حرف میگوید:
_این چه حرفیه؟
سرم را به علامت منفی تکان میدهم و ادامه میدهم:
_وایستین حرفمو بزنم، منم آدمم و احتمال داره اتفاقی برام بیوفته ولی شما جلسه های روز دوشنبه رو یادت نره! حتما حتما با خانم ها جمع بشین و تحلیل کنین. از برنامهی تظاهرات هم جا نموند.
دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید:
_ان شاالله که اتفاقی پیش نیاد ولی چشم. برو به سلامت.
باری از روی دوشم برداشته شده بود.سفره را جمع میکنم و سجاده را رو به قبله پهن میکنم و با چادر مینشینم.دستانم را بالا می آورم و با بغض میگویم:
_خدایا نمیگم خستم نه ولی بهم انرژی بده تا بتونم تحمل کنم.
کمی با خدا درد و دل میکنم و وقتی سر بلند میکنم میفهمم غروب شده.تجدید وضو میکنم و برای نماز مغرب آماده میشوم.
توی نماز سایه ای میبینم که از دیوارهای حیاط میرود. عجله نمیکنم و بعد نماز بلند میشوم و پرده را کنار میزنم.
با دیدن مردهای درشت هیکل و کراوات زده مطمئن میشوم ساواکی هستند.راه فراری نیست و توی حیاط هستند و فکری به سرم میزند.
شنیده ام در زندان هر چیز به عنوان حجاب را میگیرند و میروم و هر چه لباس میتوانم روی هم میپوشم.
با صدای در چادر سیاهم را سر میکنم و بیرون میروم. مردی خشمناک نگاهم میکند و سیگارش را روی فرش خاموش میکند. چشم غره میروم و میگویم:
_چه خبره؟ خجالت نمیکشید بدون اجازه وارد حریم آدم میشین؟
پوزخندی تحویلم میدهد و میگوید:
_حرف نزن خرابکاره بیشعور! با زبون خوش راه بیوفت بریم.
+کجا؟
_تفریح! کجا میخوای بری؟ گمشو زندان!
چادرم را تا روی پیشانی ام میکشم و میپرسم:
_مگه چیکار کردم؟ مدرکتون کو؟
+خفه شو!
دستم را میگیرد و از پله ها پرت میکند. کمرم خورد می شود و آه میکشم. دست به زمین میگیرم و با ذکر یا فاطمه(س) بلند میشوم.
آنقدر قدرت دارد که احساس میکنم تمام استخوانهایم خورد شده.گرد و غبار روی چادرم مینشیند.
خم میشوم تا خاک را دور کنم و به چادر بی احترامی نشود. خانه را بهم میریزند و من را گوشه ای نگه میدارند.
سعی میکنم به باغچه نگاهم نکنم و بویی نبرند. سرم را بالا میگیرم و تلاش دارم مثل آقامصطفی رفتار کنم.
همان مرد خشمناک نزدیکم میشود. دهانش را نزدیک صورتم می آورد و از بوی سیگار سرفه میکنم.
فحش رکیکی به من می دهد و عکس آیت الله خمینی را نشانم میدهد.سرم داد میزند:
_این چیه؟
خونسرد به عکس اشاره میکنم و میگویم:
_عکس عالم شیعهاست. آیت الله خمینی هستن، عجبیه نمیشناسین!
خون، خونش را میخورد و میگوید:
_هه! خیلی خندیدم. پس بگو کدوم طرفی هستی. ببرینش تا مثل سگ حرف بزنه.
_درست حرف بزن آقا، من توهینی به شما نکردم.
خفه شو ای حوالهی گوشهایم میکند.از صدای شکستن وسایل همسایه ها جمع میشوند.
نرجس خاتون با نگرانی بقیه را کنار میزند و با دیدن من هینی میکشد.اشک میریزد و میگوید:
_چیکار کردی؟ نگفتم این کارا عاقبت نداره؟
اخم میکنم و میگویم:
_نرجس جان، میخوای دشمن شاد کنی؟من از کاری که کردم پشیمون نیستم.اینا رحم و مروت ندارن و شاید پولای تو خونه رو بالا بکشن. پولا رو بگیرین و خرج نیازمندا کنین. نبینم سفره ای توی این محله خالی باشه! به خانم مومنی هم بگو سفارشم رو فراموش نکنه. اگه ازین اسارت برگشتم که هیچی وگرنه حلالم کن. به مرتضی سلامم رو برسون و بگو بخاطر من خودشو فدا نکنه.
اشکی از گوشهی چشمش سر میخورد. دست میبرم تا اشکش را پاک کنم که مردی دستم را میکشد. نرجس فریاد میزند و میگوید:
_چی میخوای ازش بی شرف؟ دستشو نکش!
مرد به نرجس میتوپد. بغضم را قورت می دهم و به همگی نگاه می اندازم.
چند نفری هم حرف نرجس را میزنند و خواستار آزادی ام هستند. مرد خشمناک به مردهای دیگر دستور میدهند تا سریع تر مرا ببرند.
مطمئنم کار شهناز است؛ او مرا لو داد تا به حساب خودش در زندان ضدخرابکاری زجرکش شوم.
توی ماشین مینشینم و از شیشه آخرین نگاه را می اندازم. اشکها میریزد و دنبال ماشین میدود.
لب میگزم تا شیشهی بغضم نشکند.دو مرد هیکلی کنارم نشسته اند و تن شان به من میخورد و حالم بهم میخورد.
هر چه جمع و جور مینشینم باز جایشان را بیشتر میکنند. نیمه های راه چشمانم را با پارچه ای سیاه میبندند و دنیا برایم تاریک میشوم.
مدام ذکر میفرستم و از خدا کمک میخواهم. ماشین که می ایستد زمان برای من هم متوقف میشود
و وارد جایی میشوم که احساس غریبی به جانم می افتد. از این که مردی دستم را گرفته کلافه هستم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ دود از کله ام بلند میشود
گاهی اوقات مردی که مرا دنبال خودش میکشاند خبری از پله ها میدهد و گاهی هم با سر روی زمین می افتم.
بعد هم چادرم را جمع میکنم و بلند میشوم. صدای قیژ در را میشنوم و بعد مرا روی صندلی مینشانند.
صدای زمختی دستور باز کردن چشم بند را میدهد. نور لامپ توی صورتم می پاشد و روسری ام را جلو میکشم. رنگ چادرم تغییر کرده و دیگر سیاه نیست!
مردی با پشت مو های کوتاه و ابروهای کشیده. به همراه کراوات و کت اتو کشیده پشت میز نشسته؛ گنگ نگاهش میکنم که سر بلند میکند.
چشمانم را ریز میکنم و میبینم بلند شده.
با اخم نگاهم میکند و به طرفم می آید. خودم را جمع میکنم که دستش روی چادرم مینشیند و با یک حرکت از سرم میکشد.
کش چادرم پاره میشود و اندکی از پارچهاش جر میخورد. با خشم به او خیره میشوم و میگویم:
_چادرمو بده!
هر چه قدرت دارد تبدیل به داد میکند و با فریاد میگوید:
_ازش متنفرم! اینجا من دستور میدم و تو فقط میگی چشم.
دست و پایم را گم میکنم و جوابش را نمیدهم. چادر را توی سطل اشغال می اندازد و خشم تمام سلولهایم را پر میکند.
لبخند نجسی روی لبانش مینشاند و می گوید:
_خب... چه غلطی میکردی؟
+گناه کردم که بهش خطا میگن.
_گناهت چیه؟
+سرپیچی از فرمان خدا.
دستش را روی میز میکوبد و با غضب پردهی گوشم را آزار میدهد.
_گمشو! عکس داشتی تو خونهت. این عکس مال کیه؟
+عکس آیت الله خمینی هستش.
_نه احمق! عکسو کی بهت داده.
بعد هم حرف زشتی به آیتالله خمینی میدهد که حاضرم فحش بدتر به خودم را بشنوم نه به ایشان.
+مراقب حرفاتون باشین، میدونین درمورد یک عالم شیعه حرف میزنین؟ بعدشم کسی بهم نداده!
_آفرین، زبون درازم که هستی! ولی من خوب یاد دارم زبون امثال تو رو کوتاه کنم.
با زبون خوش میگم این عکسو کی بهت داده؟
+از توی راهپیمایی گیر آوردم. ازینا خیلی دارن.
پورخندی کنج لبش مینشیند و میگوید:
_عه! پس تظاهرات هم میری خرابکار؟ یه چند وقت مهمونمون باشی یادت میره این مرد کیه و خودت چیکاره بودی.
بعد هم سربازی را صدا میزند تا مرا ببرد.
صدای جیغ و فریاد توی ساختمان میپیچد. فضای دایره شکلی است و حالت استوانه ای دارد.
تمام صداها به داخل انعکاس پیدا میکند و آزار دهنده است.مرا به اتاقی میبرند که پر از قفسه های آهنی است و میخواهند وسایلم را تحویل دهم.
بیشتر لباسها و روسری هایی که به کمر بسته یا پوشیده ام را از من میگیرند و در نهایت یک بلوز برایم میماند. یکی از افسر ها با دیدن لباسهایم میگوید:
_این همه لباس چرا داری؟ مسافرت که نیومدی. دو دست لباس با کاسه و پتو بهش بدین بره.
لباسهای زندان برایم گشاد است و حالت مردانه دارد. من که نحیف هستم را در خود گم میکند
و امتیاز خوبی است. همان سرباز دستم را میکشد و به طرفی میبرد. با اخم به او می گویم:
_شما نامحرمی! دستمو نگیر!
+حرف نزن و راه بیا.
ردهای خون روی زمین حالم را دگرگون میکند. مردی را میبینم که روی زمین خودش را میکشد و از کف پاهایش خون میرود.
با تنهی سرباز نگاهم را از او میگیرم و سریعتر راه می افتم. توی بند میرویم، صدای ناله به گوشم میخورد
و انگار به جهنم وارد شده ام البته نا گفته نماند که صدای قرآن و دعا را هم میان این صداها میشنوم.
سرباز در را باز میکند و مرا به داخل هل میدهد. شانه ام به دیوار میخورد و آهسته آهسته مینشینم.
توی اتاق نمیتوانم به راحتی دراز بکشم از بس کوچک است.گوشه ای زانو بغل می گیرم و سوره هایی که حفظ هستم را می خوانم.
دستم را روی قلبم میگذارم تا دردش کم شود. صدایی از دیوار میشنوم. گوشم را روی دیوار میگذارم تا ببینم صدای چیست.
انگار کسی با دست به دیوار میکوبد.
خودم را بیخیال میگیرم و صدا هم قطع میشود.
بلوزی که به کمرم بسته ام را باز میکنم تا سر برهنه ام را بپوشانم.از یقه آن را سر میکنم و دکمه هایش را می بندم تا پوششی برایم شود.
میان خواب و بیداری هستم که در باز می شود و سرباز مرا با خود میبرد. باز هم همان صداها و ناله ها البته این بار دلخراش تر.
سرباز مرا دنبال خودش میکشد و میگوید:
_سرتو بگیر پایین تا چشم بندتو نبستم!
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_سی_و_شش: بازنده: ⏺ قسمت_آخر: ✍ادریس نبی(ع) لب
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
📚54#رمان کانال
🔖قسمت 1الی8
https://eitaa.com/Dastanyapand/76532
🔖 قسمت 9
https://eitaa.com/Dastanyapand/76775
قسمت 10و 11
https://eitaa.com/Dastanyapand/77219
قسمت 12 و 13
https://eitaa.com/Dastanyapand/77362
قسمت 14 الی 22
https://eitaa.com/Dastanyapand/78751
قسمت 23 و 24 https://eitaa.com/Dastanyapand/79138
قسمت 25 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/79859
قسمت 31 الی 36(۹)
https://eitaa.com/Dastanyapand/81141
قسمت 36 الی 36بازنده
https://eitaa.com/Dastanyapand/82097
پارت 37 الی 45
https://eitaa.com/Dastanyapand/82951
#جهادتبیین
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_سی_و_شش: بازنده: ⏺ قسمت_آخر: ✍ادریس نبی(ع) لب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖سی_و_هفت:
جهان_ادریس:
✍در نگاه قدما، تمام علوم منشأ وحيانی و الهی دارد و بسط همه ی این علوم به حضرت ادریس(ع) نسبت داده شده.
ایشان با تربيت تعداد زیادی شاگرد در حوزه ی معماری و شهر سازی توانستند در سطح جهان شهر های بسیاری بسازند که کوچکترینشان رها نام داشت. همچنین علم نجوم، ریاضيات، طب، کيمياء، شعر و... را به شاگردان خود آموزش دادند.
📚در کتب تاریخ فلاسفه اسلامی، ایجاد علم فلسفه و تعلیم آن به ایشان نسبت داده شده و ایشان را حکیم اول دانسته اند. از این رو تمامي حکماء شاگردان ایشان بوده اند و فلسفه از طریق سلسه ی پیامبران به حضرات سليمان و داود رسیده و از طریق انباذقلس به یونان رفته و به اسقليبيوس، فيثاغورت و سرانجام به سقراط،افلاطون،ارسطو، دیوجانس، بقراط و...تا جالینوس و لقمان رسید. همچنین گفته شده که ایشان چهار نفر از فرمانروایان جهان را ارشاد نمودند. سپس سفری به مصر داشتند و تعاليم زیادی به مردمان مصر دادند.
📿ایشان مـردم را بـه توحيد، عبادت، زهد در دنيا و عدالت ترغيب میفرمود و آنها را مأمور به خواندن نماز کرد و روزهایی را براى روزه گـرفـتـن مـقـرّر ساخت و دسـتـور جـهـاد بـا دشـمـنـان دیـن را بـه آنهـا داد. زکـات مـال را بـراى کمک به ضعيفان و دستور به تطهير از جنابت و حيض دادند و خوردن گوشت سگ، خوک و مشروبات مست کننده را حرام کردند.
💎ادریس(ع) مردم را به آمدن پيغمبران بعد از خود بشارت داد و اوصاف پيغمبر خاتم را نيز براى آنها بيان فرمود.
در برخي روایات اشاره شده است که ایشان از خداوند عمری طولانی طلب نمود و به این واسطه روح او قبض نشده و به آسمان عروج داده شدند، برخي روایت نيز دلالت بر آن دارند که روح ایشان در هنگام عروج و در آسمان چهارم گرفته شده است.
✅حضرت ادریس(ع) را حقی عظیم بر گردن آدمیان است. درود خداوند، اولیاء، انبیاء و ملائکه بر ایشان باد.
منابع:
به علت کثرت منابع، دوستان را ارجاع میدهیم به کتاب عروج مشرقی استاد بیگدلی عزیز ص309 تا 312.
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖سی_و_هفت: جهان_ادریس: ✍در نگاه قدما، تمام علوم من
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖سی_و_هشت:
حضرت_متوشلخ_و_لامک:
✍پس از ادریس(ع) فرزندش جناب متوشلخ(ع)، به وصایت و ولایت رسيد.
آنچه پس از فوت پدر بر ایشان و مومنان گذشت را فقط تاریخ می داند و بس. هیچگونه اطلاعاتی از ایشان در روایات وجود ندارد و صرفا در کتب تاریخی ذکر شده است که دوران ایشان، دوران غلبه مجدد طاغوت و قابيليان بوده است و شدید شدن اوضاع منجر به تقيه و کار در خفا شده است.
🚢ایشان پدر حضرت لامک و پدربزرگ حضرت نوح(ع) هستند. احتمال دارد نوح(ع) در زمان حیات پدر بزرگ خود ، وحی مبنی بر در راه بودن طوفان را دریافت کرده و نبی شده باشند و این یعنی حضرت نوح(ع)، پدر و پدر بزرگش، هم زمان نبی بودند.
⚰در زمان وفات ایشان اختلاف است. برخی معتقد هستند ایشان تا اثنای طوفان یعنی سال 2222(بعد از هبوط) زنده بوده است. اما غالب مورخان مرگ او را سالها قبل از طوفان میدانند.
🟢 حضرت لامک(ع): در روایات از زندگي ایشان نیز اطلاعاتی در دست نيست، در تواریخ ذکر شده است که در زمان او وضع مؤمنين بسيار ناگوار شد؛ تمامي مردان و زنان،عهد قدیم خود را شکستند و با قابيليان مخلوط شده و جهان را کفر و فسق در برگرفت و جباران و فاسقان قابيلی، حاکم شدند و در کل کره خاکی تنها جامعه مؤمن بسيار کوچکي باقی مانده بودند. یعقوبي معتقد است تنها هشت نفر مؤمن باقی مانده بود: لامک، نوح، سام، حام، یافث و سه خانم که همسران پسران نوح بودند.
✅زمانی که موعد وفات لامک(ع) فرا رسيد، او این جمع کوچک مومنان را که فرزند و نوادگانش بودند گرد خود جمع کرد. او بر قلت مومنين گریست و گفت مبادا کمی اهل حق در دل شما تردید اندازد! سپس دعا کرد خداوند زمین را به ارث خوبان بدهد و باز موحدین زیاد گردند و جباران نابود و زمين از فسق و فجور و خونریزی پاک گردد، لامک ایشان را به طوفان وعده داد و گفت که اراده ی خداوند بر عذاب قوم است اما باید اندکی داشته باشید. پس وصيت کرد که در هنگامه ی طوفان بدن حضرت آدم(ع) را در ميانه ی کشتی بگذارند و با خود ببرند و از علوم و ودایع انبيای گذشته حفاظت کنند.
✔️اینک نوح(ع) مانده بود و شش مؤمن و جهانی پر از شرک و کفر.
📙راوندی،قصص الانبياء،ج1،ص250 ، مجلسي،بحارالانوار،ج11،ص282،ج15،ص35؛ج38،ص 55،مسعودى،اثبات الوصیة
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖سی_و_هشت: حضرت_متوشلخ_و_لامک: ✍پس از ادریس(ع) فرز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖سی_و_نه:
حضرت_نوح:
✍نوح بن لامک بن متوشلخ بن ادریس بن يارد بن مهلائيل بن قينان بن انوش بن شيث بن آدم(ع)، دهمين نسل از سلاله ی پاکان بود که به نبوت رسید.
🚢عمر او حدود دو هزار و پانصد سال ذکر شده است.850 سال قبل از نبوت،950 سال نبوت و دعوت،
200 سال مشغول ساخت کشتی و 500 سال بعد از طوفان و استقرار مجدد دولت خداوند بر زمين.
✅در برخی نقل های تاریخی سال ولادت ایشان همان سال وفات حضرت آدم(ع) است.به این ترتيب ولادت ایشان سال 930 ب.ه(منظور از (ب.ه) بعد از هبوط حضرت آدم(ع) است.) و طوفان سال 2930ب.ه و وفاتش در سال 3430 ب.ه واقع شده است. به نظر، این قول با روایات سازگارتر و با تواریخ حدودی وقایع بعدی منسجم تر است.محاسبه ی مسعودی در اثبات الوصيه نيز به این تاریخ نزدیک است.
❇️نام اصلی آن بزرگ مرد بنده خدا بوده است. در روایات با تعابير مختلفی چون عبدالغفار، عبدالملک و عبد الاعلى از آن یاد شده.
✳️اما ایشان بسيار بر حال روزگار خویش و به حال مردم روی زمین میگریست و نوحه سرائي می کرد. از همین جهت ایشان به نوح مشهور شدند.
⚒ایشان مردی چهار شانه و بلند قامت و تنومند بودند و شغلشان نجاری بود.
پس از این مقدمه به قصه ی نبوت حضرت نوح(ع) خواهیم پرداخت، ان شا الله.
📚بیگدلی، عروج مشرقی، ص313
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖سی_و_نه: حضرت_نوح: ✍نوح بن لامک بن متوشلخ بن ادری
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖چهل:
عموره_همسر_نوح(ع):
✍نوح(ع)در روز عاشورا به ميان قومش رفت. آن روز،عيد بود و رؤساى قبيلهها كه بيش از هفتاد هزار نفر بودند برگرد بتها جمع شده بودند.
🗿ناگهان نوح(ع)نداى«لا اله الا اللّه»سر داد. ندايش چنان الهى بود كه بتها به لرزه درآمدند و همگان ترسيدند.
🌅نوح به ایشان فرمود:من بندۀ خدا و فرزند بندۀ خدا هستم. خداوند مرا به سوى شما برانگيخته است.«عموره» که آنجا حضور داشت با شنیدن سخنان نوح همانجا به او ايمان آورد.
👑پدر عموره از این واقعه بسیار خشمگين شد و گفت:چگونه به نوح ايمان آوردی؟! اگر پادشاه از كارت آگاه شود تو را خواهد كشت!
🗯عموره گفت: پدر! خرد خويش را به كار انداز! نوح(ع)مردى تنها است که ندايش در ميان شما ترس و رعب پديد آورده است! اما چرا وعدههايش در دلهاى شما رخنه نمی كند؟!
✳️پیشگویی پدر عموره درست از آب در آمد.مردم او را مجبور كردند كه دخترش را زندانى كند و به او گرسنگی دهد تا زمانی که نبوت نوح(ع) را انکار کند.آنان عموره را يك سال با گرسنگى در زندان نگه داشتند اما در کمال شگفتی می دیدند نه تنها گرسنگی او را هلاک نمی سازد، بلکه نورى عظيم در رخسارش پديدار گشته بود که نشان از جهانی دیگر داشت.
🔆این ماجرا یک سال به طول انجامید تا بالاخره او را آزاد کردند و علت ماجرا را از او جویا شدند.
💭او گفت: من در زندان به خداوند توسل نمودم تا مرا نجات دهد. پس دیدم که پروردگارم نوح را نزد من فرستاد تا مایحتاجم را برآورده سازد و مرا در مقابل شما یاری کند.اينك بدانید که من همسر نوح(ع)هستم و از او فرزندى به نام «سام» دارم.
✴️پس از این واقعه مردم از جان عموره در گذشتند و او را نزد همسرش نوح(ع) فرستادند. این بانوی بزرگوار دو فرزند دیگر به نام های حام و یافث برای نوح بدنیا آورد تا به همراه برادرشان سام(ع) وارثان تمدن بشری در آینده باشند.
منابع:النور المبين في قصص الأنبياء و المرسلين ج ۱، ص ۸۱
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖چهل: عموره_همسر_نوح(ع): ✍نوح(ع)در روز عاشورا به م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖چهل_و_یک:
نوح_و_سلطه_اشراف:
✍در دوران حضرت نوح(ع) نظام طبقاتی قدرت مندی حکم فرما است که جامعه را به دو طبقه ی اشراف و مردم عادی تقسیم کرده است و یک دو قطبی محض را رقم می زند.
💰همه چیز در دست اشراف است. قدرت سیاسی، نظامی، اقتصادی، فرهنگی و حتی دینی. اشراف هستند که به مردم می گویند چه کسی را بپرستند، چگونه زندگی کنند و چگونه بیاندیشند و بقیه ی مردم در یک وادادگی فکری کامل نسبت به ثروتمندان به سر می برند.
کار به جایی رسیده که اشراف به نوح(ع) می گویند: آیا ما به تو ایمان بیاوریم در حالی که افراد پست و بی ارزش از تو پیروی می کنند؟
💎یعنی یکی از دلایل اشراف برای عدم حقانیت سخنان نوح(ع)، حمایت طبقه ی مستضعف از اوست. به قول امروزی ها حمایت از نوح در آن دوران کار بی کلاسی محسوب می شده، چون افرادی فقیر دور و برش را گرفته اند. این امر نشان میدهد که این اختلاف طبقاتی صرفا جنبه ی اقتصادی ندارد بلکه یک تفاوت دینی، فرهنگی و سیاسی را نیز رقم زده است.
🔱مقابله اشراف با حضرت نوح(ع) بسیار برای قرآن کریم با اهمیت است و بارها در آیات متعدد به آن اشاره می کند تا توجه مخاطب را به این مهم جلب کند، مثلا تاکید میفرماید: اشراف و بزرگان قومش بودند که به او گفتند یقینا ما تو را در گمراهی آشکار می بینیم.
👑رهبری طبقه ی اشراف را پادشاهی قابیلی به نام عوج بن عناق از قبيله بنی راسب به عهده داشته که انسانی بسیار سفاک و سنگ دل است.
⛓جامعه ایمانی و شيعيان اندک از سوی حاکمیت و اشراف به شدت تحت فشار مالی، محاصره اقتصادی و زندان و شکنجه ی جسمی بودند. نوح بارها از سوی اشراف قوم خود شکنجه شد و تا آستانه ی مرگ رفت و در حالی که خون از گوشها و بينی اش جاری بود بر در خانه اش رها می شد.روزی عاملان دولت او را چنان مجروح کردند که خون از سر و صورتش ميریخت و سه روز بيهوش بود.
🔪در سالهای پایانی دعوت، که دیگر کارد به استخوان رسیده بود، اشراف رسما نوح را به قتل تهدید کردند و گفتند: اگر از ادعای خود دست برنداری سنگسار خواهی شد.
❇️در ادامه به بررسی نحوه ی مبارزه ی دینی و رسانه ای اشراف علیه نوح(ع)خواهیم پرداخت. ان شاء الله.
📙بیگدلی، عروج مشرقی، ص315؛ مسعودى، اثبات الوصيه،ص30
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖چهل_و_یک: نوح_و_سلطه_اشراف: ✍در دوران حضرت نوح(ع)
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖چهل_و_دو:
خداشناسی_در_اندیشه_اقوام_بت_پرست:
✍پس از پرداختن به ساختار اجتماعی قوم نوح(ع)، اندکی در مورد خدا شناسی ایشان گفتگو می کنیم.
انتظار اقوام باستانی و ساده بت پرست از خدای خود بسیار ساده و ابتدایی بود. آنها از بت انتظار نداشتند که فرق خوب و بد را به ایشان بیاموزد یا آنها را راهنمایی کند تا انسان های بهتری باشند. آنها حتی سوال هایی از این دست که چرا خدایان ما را آفریدند و آیا هدفی از این کار داشتند یا خیر ندارند.
⁉️منشاء این خواسته ها و پرسش ها در جوامع بشری به شهادت تاریخ،دقیقا پیامبران بودند.پیامبران به دستور خداوند برای اولین بار به مردم آموزش دادند که از مذاهب و مکاتب مختلف بخواهند که بهترین تعریف را از انسان ارائه دهند.در واقع ایشان پاسخ پرسش هایی را به ما دادند که ما حتی پرسیدنش را بلد نبودیم.
✅امروز هم یکی از بزرگترین اختلافات بین مذاهب و مکاتب مختلف بر سر همین مسئله است.اگر امروز کسی بخواهد مسیحی،مسلمان، لائیک و... شود، بیش از هر چیز به دنبال این است تا بفهمد با پیروی از هر کدام از این مکاتب چگونه انسانی تربیت خواهد شد و در نهایت به چگونه جامعه ای ختم میشود.
🗿از سوی دیگر در اندیشه این اقوام، بت هم به عنوان یک خدا با اعمال خوب و بد بندگان خود کاری ندارد.آنها فقط انتظار دارند پرستیده شوند و اگر این اتفاق نیفتد عصبانی می شوند. لذا بندگانشان با اهدای قربانی و عبادت از خشمگین شدن ایشان جلوگیری می کنند.
⚜در واقع فهم این اقوام از بت دقیقا فهمی بود که از پادشاهان خود داشتند.برای یک بت هم مثل یک پادشاه مهم نیست که مثلا مردم با همسر و فرزند خود مهربان هستند یا خیر. برای آنها بهشت و جهنم مردم هیچ اهمیتی ندارد. آنها از مردم فقط یک چیز میخواهند: اطاعت!و اگر این اطاعت را در زیر دستان خود نبینند سزای ایشان مرگ است.
⚡️این،یک عبادت صرفا ناشی از ترس است. بت ،پرستیده می شود تا بت پرست به وسیله ی زلزله و صاعقه و... از روی صحنه ی روزگار محو نشود.
✨اما خدای نوح(ع) متفاوت است. او نوح(ع) را با مجموعه ای از باید ها و نباید ها نزد مردم فرستاده. خیلی از چیزهایی که آنها خوب میدانستند بد شمرده شد و احتمالا خیلی از چیزهایی که بد می شمردند خوب . این چیزی نیست که بشود به راحتی با آن کنار آمد.
اینگونه بود که پیامبران متهم به دروغگویی، قدرت طلبی، منفعت طلبی، جنون و...شدند.
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖چهل_و_دو: خداشناسی_در_اندیشه_اقوام_بت_پرست: ✍پس ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖چهل_و_سوم
_دعوت
✍پس از توضیحات لازم در مورد جامعه ای که حضرت نوح در آن مبعوث شد، اینک به اصل داستان برمیگردیم.
گفتیم که حضرت نوح در سن 850 سالگی به نبوت مبعوث شد و در آن زمان همسری به نام واغله داشت و فرزندی به نام کنعان. هر دو نفر از عقاید نوح(ع) بیزار بودند و او را مایه ی شرمساری خود می دانستند.
✅از طرفی عموره همسر مومن و پاکدامن نوح(ع) و مادر سام(ع)، حام و یافث بود که این چهارتن با نوح(ع) همراه و هم رای بودند.
🗯ایشان بارها و بارها به میان قوم خود رفت و به صورت عمومی و با فریاد بلند ایشان را به سوی خود خواند و فرمود:
ای قوم من! خدا را بپرستید که جز او معبودی نیست، به خدا قسم این ظلمی که در حق خود و دیگران می کنید، این نافرمانی ها! عذابی عظیم را برای شما رقم خواهد زد. نه فقط در دنیای بعد از مرگ! بلکه در همین جهان خاکی تاوان ظلم و نافرمانی خود را خواهید داد!
💭سپس با چشمانی نگران و سرشار از غم به ایشان نگریست و فرمود: به خدا سوگند که من از آن روز و عاقبتی که برای خود رقم می زنید می ترسم.1
از پرستش این بت های ساختگی چه چیز نصیبتان می شود؟!
❗️ای مردم! شما سالهاست که با خشک سالی دست به گریبانید، چاره ی رهایی از این بلا بت پرستی نیست.
🌧به خداوند یکتا روی آرید تا بارانهای پربرکت آسمان را پی در پی بر شما فرو فرستد و شما را با اموال و فرزندان فراوان کمک کند، باغهای سرسبز و نهرهای جاری در اختیارتان قرار دهد. آخر چرا شما برای خداوند هیچ عظمت قائل نیستید؟! اوست که شما را در مراحل مختلف آفرید و از نطفه به صورت انسان کامل رسیدید. آیا نمی دانید چگونه خداوند هفت آسمان را بر فراز یکدیگر آفریده است و ماه را در میان آنها مایه روشنایی و خورشید را چراغی فروزان قرار داده است؟! بدانید که خداوند شما را همچون گیاهی از زمین رویانید و روزی باز شما را به زمین باز می گرداند و بار دیگر شما را از آن خارج می سازد. او خداییست که زمین را برای شما چون فرش گسترانید تا از راه های وسیع و دره های آن بگذرید و به هرکجا که می خواهید بروید2
⁉️آخر شما را از پرستیدن ساخته های دست خود چه سود؟!
چرا از پرستش بت ها پرهیز نمی کنید؟!3
📚منابع:
1) سوره ی اعراف آیه59
2) سوره ی نوح آیه 11 تا20
3)سوره ی مومنون آیه23
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺