کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ چند روز دیگر تولد مرتضی اس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴
هنوز چشمهی اشکهایمان خشک نشده و من توی رختخواب هم بیصدا گریه میکنم. صبح با احساس سوزش گونه هایم بیدار میشوم.
حالم بد میشود و عوق زنان خودم را به حیاط میرسانم. با همان حال بدم شال و کلاه میکنم و به کتابفروشی میروم.
مرد کتابفروش چپ چپ نگاهم میکند و با راه انداختن کار مشتری به من میگوید:
_خوب همشیره، شما چی میخواستین؟
_یه کتاب رمان میخوام لطفا.
مرد جوانی که مشتری است به من نگاهی می اندازد و رویم را میگیرم. کتابها را در دست میگیرد و از مغازه خارج میشود.
جوان کتاب فروش اشاره میکند تا وارد زیرزمین شوم. پشت دستگاه ها میرود و برایم تعریف میکند:
_آسدرضا پیش پای شما اومد.
+با من کاری نداشتن؟
_والا امر به خصوصی که نه ولی میخواستن ببینن اون کارو تونستین انجام بدین؟
+هنوز تموم نکردم اما میتونم.
جابهجایی بستهها نفس را بریده.کیفی روی جلویم میگذارد و اشاره میکند. میگوید:
_اینم اعلامیه جدید.
اعلامیه را میگیرم و میپرسم:
_اعلامیه ها دیر به دیر میاد یا دیر به دست من میرسه؟
_هردوش! آقا رو بدجور تو تنگنا گذاشتن. حزب بعث هم پاشو کرده تو یک کفش که خمینی باید عراق رو ترک کنه.
لبخند کوتاهی بر لب میزند و ادامه میدهد:
_انگاری آقا اونجا هم پتهی اونا رو ریختن رو آب! والا که حقشونه. میگن استخبارات از ساواک وحشی ترن. جوونایی که واسهی پخش و ضبط اعلامیه و نوار میرن باید هم مراقب ساواک باشن و هم استخبارات.
+خدا حفظشون کنه.
نگاه گذرایی به برگه می اندازم و میپرسم:
+میشه شش تا بدین؟
_چرا نشه، اصلا هفتا میدم.
+نه اسرافه، من شش تا بیشتر نمیخوام. ممنون.
تای ابرویش را بالا میدهد و کیف را پشت دستگاه ها قایم میکند. بعد هم همان هفت ها را به دستم میدهد و میگوید:
_سید رضا گفت که توی یه خونه اعلامیه بندازین.ادرسش رو هم دادن، برای همین میگم هفتا ببرین.
کنجکاوی ام گل میکند و میپرسم:
_مشکلی نیست، آدرسو بدین.
آدرس را از روی کاغذ میخوانم و با خداحافظی کتابفروشی را ترک میکنم. تاکسی میگیرم و سر نازیآباد پیاده میشوم.
چندین خیابان را پیاده میروم تا به آن آدرس برسم. خانه ای با نمای آجری و در کرم رنگ، خانهی مجللی نیست و به کلبهی فقیرانه هم نمیخورد.
گاهی رهگذرانی درحال تردد هستند و صبر میکنم تا در زمانی مناسب اعلامیه را از زیر در به داخل پرت میکنم. سریع از آن محل دور میشوم و با کمی استرس خودم را به خانه میرسانم.
ناهار ساده ای در کنار مرتضی میخورم.
او انگار مثل همیشه نیست، کمتر لبخند میزند و توی خودش است. برای من که دو بار بیشتر مصطفی را دیده ام دلم میسوزد و وای به حال او که چه سَر و سِری باهم نداشته اند.
نمیتوانم این سکوت را تحمل کنم و تصمیم دارم فردا که تولدش است جشن کوچکی بگیرم. مادرم توی قابلمه کیک گلاب میپخت .
و واقعا خوشمزه بود اما هیچوقت ترفند کارهایش را یاد نگرفتم. تصمیم می گیرم به خانهی نرجس بروم. مثل همیشه در خانه شان چهارطاق باز و بچه ها در حال رفت و آمد هستند.
نرجس بعد از کلنجار رفتن با آنها به من توجه میکند و از او در مورد کیک میپرسم. پشت چشمی برایم نازک میکند و با ناز میپرسد:
_نهبابا! ازین کارها هم میکنی؟
_پس چی؟ هر چیزی جای خودش. حالا بگو چجوری درست کنم.
کاغذ و قلمم را درمیآورم و هر چه او میگوید من مینویسم. بعد قابلمهی کیک پزی اش را میدهد تا راحتتر باشم.
وسایل را از قنادی میگیرم و در جایی قایم میکنم تا مرتضی نبیند. صبح با رفتن او دست به کار میشوم.
شکر و تخم مرغ را خوب هم میزنم و بعد گلاب اضافه میکنم و در آخر مواد را توی قابلمه میریزم.خدا خدا میکنم کار کند و کیک درست از آب دربیاید.
خدا جوابم دعایم را میدهد و کیک زیبایی میشود که با مغز پسته و بادام تزئین اش میکنم. ظهر توی پله ها مینشینم تا مرتضی بیاید.
بعدازظهر میشود و خبری از او نیست. ناامید میشوم و کیک را توی یخچال میگذارم. گوشه ای مینشینم و با کاغذ توی دستم ور میروم.
با اذان مغرب دیوار امیدم فرو میریزد و برای لبیک گویی به پیام معشوقم، وضو میگیرم. توی برگه چیزی مینویسم و توی پاکت میگذارم که صدای در زدن به گوشم میخورد.
برق ها را خاموش میکنم که با کلیدش وارد میشود. برق ایوان را روشن میکند و مرا صدا میزند.با ورودش به خانه برق را روشن میکنم و میگویم:
_تولدت مبارک بهترین مجاهد دنیا!
چهره اش آشفته است اما با دیدن من لبخند میزند و میگوید:
_آره واقعا، جهاد مرد تحمل کردن زنه!
ویشگونی از بازویش میگیرم و با غیض میگویم:
_میخواستم شب تولدت ازین کارا نکنم ولی خودت خواستی.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ چند روز دیگر تولد مرتضی اس
_اصلا جهاد نیست وظیفه مرده. چشمش کور و دندش نرم زنش رو تحمل میکنه.
عجله دارد تا به کیک ناخنک بزند.اخم میکنم و میگویم کنار پشتی بنشیند و او قبول میکند.کیک را جلویش میگذارم و لب میزنم:
_تقدیم به بهترین شوهر دنیا!
_وای ممنون بهترین خانوم دنیا!
کادوها را کنار کیک میگذارم و با دیدن پیراهن لبخند میزند.پیراهن را به توصیه من میپوشد. انگار برای خودش دوختهاند! هم رنگش و هم سایزش! بعد به پاکت اشاره میکند و میپرسد:
_دیگه دارم سکته میکنم. این چیه؟
_این از طرف یه نفر دیگس.
چشمانش گرد میشود و میپرسد:
_نفر دیگه؟
سری تکان میدهم و خودش نامه را باز میکند. با خواندن نامه لبخند میزند و صدایش را بچگانه میکند و میگوید :
_فدات بشه بابا.
بعد هم برایم بلند میخواند که:
"سلام بابایی!...جشن تولد امسالت خیلی فرق داره چون خدا بهت یه هدیه داده از جنس من!...به امید دنیا آمدن و آغوش پر مهرت..."
چشمانش با این که قرمز است اما گیرایی عجبی دارد. هنوز غم یا حس خستگی را با دیدنش لمس میکنم
اما سعی میکنم خوشحالش کنم. موقع کیک بریدن چه عشوه ها نمی آمد و می گفت:
_نمیزارم کیک بخوریم باید یه قولی بهم بدی.
سرم را کج کردم و گفتم:
_چی؟
لبش را تر کرد و با ملایمت گفت:
_باید قول بدی که همیشه کنارم بمونی.
بی اختیار از این حجم علاقه گریهام گرفت و با چشمان لرزان قبول کردم.شب خوبی بود و گذشت.
دوشنبه ای از راه رسید که قرار است با خانم ها به خانهی ما بیایند.بعد از دوره قرآن که خانهی ترنج خانم برگزار شد ساعت دوازده همگی جمع هستیم.خانم مومنی کنارم نشسته و آن پنج نفر هم هلالی کنار هم هستند.
سکوت که در جمع سنگینی میکند را زیر پا میگذارم و میپرسم:
_خب دانشجو هستین؟
یکی میگوید دانشجو دیگری میگوید خانهدار، خلاصه تنوع شغلی است. تصمیم میگیرم از مباحث دینی شروع کنم چون دین در چنین بازار دین فروشی کمترین چیزی است به گوش جوانها خورده.
از اهمیت و احکام مرجع تقلید میگویم و برایشان تعریف میکنم:
_خلاصه مرجع تقلید من آیت الله خمینی هستن، شما هم تحقیق کنین و یک مرجع تقلید اعلم تر پیدا کنین. میبینید؟ اسلام تلفیقی از دین و دنیاست؟ رهبر ما هم رهبر سیاسی هستن و هم دینی. ما نباید پامون رو از سیاست بیرون بکشیم و بگیم دنیا ارزش نداره اتفاقا دنیا ارزش داره اونم ارزش رشد و محک زدن خودمون.
بعد از این مقدمه چینی اعلامیه جدید را میان شان پخش میکنم و میگویم:
_این اعلامیه رو اگه شده دها بار بخونین بازم کمه. خوب تامل کنین و به یقین برسین که انقلاب ما چیزی جز حق نیست. اگه خودتون به این باور نرسین تبلیغ هم بکنین بقیه قبول نمیکنن.
چند خط اعلامیه را بررسی میکنیم و وقت به اتمام میرسد و کلی سفارش در رابطه با اعلامیه ها میکنم و به خانه هایشان میروند.
ناهار را گذاشته یا نگذاشته تمام میکنم و برای نماز آماده میشوم.مرتضی هم از راه میرسد و خودش سفره را پهن میکند.
بیشتر سکوت میکند و میفهمم در این جور مواقع حرفی توی دلش سنگینی میکند. ظرف ها را که جمع میکنم از او میپرسم:
_چیزی میخوای بگی؟
سرش را بالا می آورد و با تعجب میگوید:
_من؟ نه... چطور؟
_قیافهات داد میزنه یه چیزی میخوای بگی.
مردمک چشمانش را تکان میدهد و به بالا نگاه میکند. این قیافهاش یعنی روی گفتن ندارد برای همین بیشتر اصرار میکنم تا راضی میشود بگوید.
هنداونه قاچ میکند تا توی ایوان باهم بخوریم. هر چه منتظرم چیزی بگوید انگار نه انگار و میپرسم:
_قرار شد چیزی که تو دلته رو بگی؟
هنداونه ای را توی بشقابم میگذارد و میگوید:
_حالا دیر نمیشه. بخور هندوونه رو!
به زور چنگال را نزدیک لبم میبرم و هندوانه را توب دهانم میگذارم. به شیرینی اش دقت نمی کنم و تمام حواسم به لب هایش است تا تکانی بخورد. بالاخره دهانش را باز میکند و میگوید:
_من باید برم.
پرده دلم خراشی برمیدارد و با نگرانی میپرسم:
+کجا؟
_باید برم شهرستانها برای تبلیغ. مردم شهرستان هم باید تظاهرات رو شروع کنن و از انقلاب بدونن.
+کجا میری؟
_میریم طرفای شرق. بیرجند و زاهدان و اونورا.
+مشهد هم میرین؟
سرش را پایین می اندازد. انگار شوق را در چشمانم دیده و نمیخواهد شاهد دلتنگی ام باشد.
_نه فکر کنم.
نا امیدانه سرم را پایین می اندازم.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ هنوز چشمهی اشکهایمان خشک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶
بغض گلویم را میفشارد. تحمل دوری از مرتضی برایم طاقت فرساست. منی که اگر ساعتی دیر کند چندین بار از پنجره سرک میکشم تا ببینم آمده یا نه، اکنون چگونه برای برگشتنش صبر کنم؟
چشمانم را باز و بسته میکنم تا میان اشک و پلکهایم سدی بنشیند. با دستش گونه هایم را نوازش میکند.
لرزش دستانش محسوس است و داغی اش بر روی گونه هایم مینشیند.لب برمیچینم و به سختی میپرسم:
_کی میری؟
+همین امشب.
_امشب؟ چرا اینقدر زود؟
نگاهش را به هندوانه میدهد و میگوید:
_نمیخواستم عزا بگیری که چند روز دیگه میخوام برم.
_پس بگو چرا این چند روز یه جوری بودی. منو بگو که فکر میکردم از خستگیه!
دستی به موهایش میکشد که در اثر باد روی صورتش ریخته.توی چشمانم نگاه میدواند و میگوید:
_نگران تو بودم. با این وضعت دلم نمیاد تنهات بزارم.
بهم برمیخورد! یعنی من از پس خودم برنمی آیم؟ او بخاطر من میخواهد در کارش کوتاهی کند؟ سوالات توی ذهنم را پس میزنم و میگویم:
_نگران من نباش، مراقبم.
بشقابها را برمیدارد و من هم پشت سرش وارد خانه میشوم. آبشان میکشد و به طرف اتاق میرود.
من هم پشت سرش وارد میشوم و میبینم سراغ ساکش رفته. انگار واقعا میخواهد برود!
هول و ولایی توی دلم افتاده که نهایت ندارد. یکی میگوید بگذارم برود و سالم برمیگردد، دیگری میگوید او با آن همه کله شقی هایش برود بلافاصله دستگیر میشود.
دیگری که از همه پر قدرت تر است در دلم نهیب برمیآورد که تو هنوز نتوانسته ای از او دل بکنی چطور میخواهی مجاهد خوبی برای خدا باشی؟
سیلی آرامی به صورتم میزنم و کنار مرتضی مینشینم. ساک را از دستانش میگیرم و میگویم:
_میشه من ساکتو بچینم؟
دستانش را جلو می آورد تا ساک را بگیرد اما من آن را عقب میبرم.وقتی اصرار را در رفتارم میبیند قبول میکند.
_زیاد لباس نذاری، شاید زود برگشتیم.
+مگه کی برمیگردی؟
_اونش با خداست. معلوم نیست کی کارمون تموم بشه.
شیشهی قلبم ترک برمیدارد. دستان سرد و نحیفم نای برداشتن یک تکه لباس هم ندارد! اما کوتاهی نمیکنم و همه چیز برایش میگذارم از حوله و لباس تا خوراکی. مرتضی به من میخندد و گاهی سر به سرم میگذارد.
_دختر! سفر قندهار که نمیرم. حوله چرا میزاری؟ این شکلاتا چیه؟ آخه گلبرگ محمدی اونجا ببرم چیکار؟
_عه! مرتضی چقدر سوال میپرسی. تو چای بدون گل محمدی میخوری؟ من که میدونم چقدر دوست داری، هر روز چندتا پر بزار توی چایت. راستی قاشق و چنگال هم برات میزارم که از مال بقیه استفاده نکنی. نبینم مریض بشیا!
چقدر با بغض هر وسیله را میگذاشتم.تا شب هر لحظه نگاهش میکردم تا حسرتش را نخورم. برای شام میخواهم غذا درست کنم اما نمیگذارد و میگوید دیر میشود.
پیراهنی که برایش خریده ام را میپوشد با شلوار قهوهای دمپا.سیر نگاهش میکنم و ساک را به دستش میدهم.
از عصر مدام سفارش میکند.ساکش را که برمیدارد هری دلم میریزد.سعی میکنم بی تابی نکنم و دم رفتن اوقاتش تلخ نشود.
با خیال آسوده از جانب من و خانه به کارش برسد و سالم برگردد.سریع کاسه ای آب می کنم .
چادرم را سر میکنم و به دنبالش به حیاط میروم. برمیگردد و نگاهم میکند. از آن نگاه هایی که هیچوقت برایم تکراری نمیشود. لبش را تکان میدهد و میگوید:
_تو زحمت نکش برو داخل.
_نه میخوام باهات بیام.
دم در می ایستد و از زیر قرآن ردش میکنم. به قرآن اشاره میکند و با آرامش میگوید:
_تو رو به همین قران و خدا میسپرم. تو رو خدا مراقب خودت و بچه باش. جا و کار خطرناک این چند روز که نیستم نکن. وسیلهی سنگین هم جا به جا نکن.
سینی را از دستم میگیرد و روی پله میگذارد. دستم را روی چشمم میگذارم و میگویم چشم. در را باز میکند و آخرین نگاه را حوالهی چشمانم میکند و میگوید:
_دیگه سفارش نمیکنم. خداحافظ تون.
آخرین بند دلم هم پاره شد با خداحافظی اش. چشمانم از اشک پر میشود و برای این که نبیند سرم را پایین می اندازم.
چند قدمی که برمیدارد آب را پشت سرش میریزم. صدای ریختن آب و شکستن شیشهی دلم باهم مخلوط میشود.
عقب عقب راه میرود و لب میزند:
_دوستت دارم.
لب خوانی ام با وجود او خیلی خوب شده بود. ترسیدم کسی آن ورا باشد و متوجه شود. لب میگزم و گونه هایم سرخ میشود.
آن قدر دم در می ایستم تا کوچه را به اتمام میرساند و به خیابان میپیچد.
کورسوی امیدم نابود میشود و به خانه برمیگردم.
در را که میبندم احساس میکنم تمام خانه رویم فرو میریزد.آن وقت اشک دریای خروشان چشمانم باریدن میگیرد. دل رفتن به خانه را ندارم و روی پله ها یک دل سیر گریه میکنم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ هنوز چشمهی اشکهایمان خشک
خدا میداند که چقدر سخت است از عزیز دل کندن! آن شب اصلا خوابم نبرد. تا صبح چندین بار در را قفل کردم و با صدای ریز و درشت بیدار شدم.
وقتی صدای داد و فریادی توی گوشم می پیچد و از خواب برمیخیزم. منتظرم جای خالی مرتضی را ببینم اما دریغ!
چای و صبحانه میخورم اما صدا کم نمیشود، چادر سر میکنم تا ببینم این فریادها از کیست؟
در را باز میکنم و به انتهای کوچه نگاه میکنم. وسایلی کف کوچه انداخته شده و زن و بچه ای خود را میزنند و ناله میکنند.
جلو میروم و همسایه هایی که نظاره گر هستند را کنار میزنم. دلم برای زن میسوزد، دو بچه اش را بغل گرفته و از شکم برآمده اش میفهمم حامله است.
مردی قل چماق تمام وسایلش را دارد پرت میکند بیرون.
ظرفهایش خرد خاکشیر شدند و فرشهایش خاکی. له شدن غرور زن را نمیتوانم تحمل کنم و جلو میروم. رو به خانه میگویم:
_چه خبره آقا؟ محله رو گذاشتین رو سرتون!
هیکلش را به طرفم میچرخاند که سایه اش رویم پهن میشود.آنقدر درشت است که خورشید پشتش پنهان شده.
صدایش را به قبقبه می اندازد و میگوید:
_از من میپرسی؟ ازون ضعیفه بپرس که پولمو نمیده.
+اون زنه بیچاره که نای حرف زدن نداره. چرا اسباب هاشو میریزی بیرون، از خدا بی خبر؟
_ولمون کن! تو چرا کاسهی داغ تر از آش شدی؟
بی رحمی اش حالم را بهم میزند. از هیکل گنده اش نمیترسم چون عقلی در آن نمی بینم. اخم عمیقی به پیشانی ام میدهم و میگویم:
_وظیفمه ازین زن بی دفاع حمایت کنم.
نگاهی به دور و برش می اندازد و به همسایه ها اشاره میکند.
_پَ چرا اینا حمایت نمیکنن؟ میبینی مزاحمی؟ برو خرمگس معرکه!
بی احترامی اش خونم را به جوش می آورد اما میدانم تقصیر خودش نیست.
تقصیر زبان بی فکرش است که مثل مار میگزد.
بی عقلی است که من هم دهان به فحاشی بگشایم و میگویم:
_این خانم چطور پول تو رو خورده؟
_پول خوردن که شاخ و دم نداره.خونهمو اشغال کرده! دو ماه کرایه خونهاش عقب افتاده! تو که کاسهی داغ تر از آش میشی، میتونی بدهی شو بدی؟
نگاهی به زن بیچاره میکنم. چشمانش از گریه سرخ سرخ شده. شرمم می گیرد از کسانی که آن طرف ها ایستاده اند، غیرت شان کجا رفته؟
کنار زن مینشینم و دستی به سر بچه هایش میکشم. آنها هم از ترس کپ کرده اند و چون مادرشان را گریان میبینند گریه میکنند. دستم را روی شانه اش میگذارم و با لبخند مگویم:
_گریه نکن خواهرم. بسپر به خدا!
+چی رو بسپرم به خدا؟ شکم گرسنهی بچه هامو یا بی پناهیمو؟
_استغفرالله، توبه کن! مگه گناه کردی که پناه خدا رو نداری؟ تا آغوش خدا هست نا امیدی چرا؟ اون خدایی که محمدش (صلیالله علیه و آله) رو از بستر خطر دور میکنه یا ابراهیم(علیهالسلام) شو به آغوش گلها میسپره نمیتونه غذا و کرایه خونه بهت بده؟
سکوت میکند و اشکهایش را پاک میکند. بلند میشوم و رو به همسایه ها میگویم:
_ناموس مسلمان نباید عزتش لگدکوب بشه! غیرتتون کجا رفته که اشک های زن و بچه ای رو میبینید و جیک تون درنمیاد؟ مگه خدا نگفته وَأَنفِقُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَلاَ تُلْقُواْ بِأَیْدِیکُمْ إِلَی التَّهْلُکَةِ وَأَحْسِنُوَاْ إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ۱ شما چطور مسلمونی هستین که دست هم کیش خودتونو نمیگیرین؟ امروز این زن احتیاج به کمک داره و فردا شما. اگر امروز کمک کردین، فردا خدا کمکتون میکنه وگرنه از خدا انتظار نداشته باشین که از دل این بچه ها بگذره!
همگی با بهت نگاهم میکنند و به طرف مرد قل چماق برمیگردم و میپرسم:
_کرایه این زن چقدره؟
پوزخندی تحویلم میدهد و با ناباوری میپرسد:
_تو میخوای بدی؟
+اگه خدا قبول کنه بله.
_سیصد هزار تومن.
خون جلوی چشمانم را میگیرد و میگویم:
_سیصد؟ چه خبره؟
+عقب انداختن کرایه خرج داره، هر هفته که بگذره یه خورده میاد روش. میدی یا کارمو بکنم؟
__
۱. «و در راه خدا، انفاق کنید و (با ترک انفاق) خود را به دست خود، به هلاکت نیفکنید و نیکی کنید که خداوند، نیکوکاران را دوست می دارد».
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
خدا میداند که چقدر سخت است از عزیز دل کندن! آن شب اصلا خوابم نبرد. تا صبح چندین بار در را قفل کردم و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸
دود از کله ام بلند میشود. مگر آدم اینقدر خبیث میشود؟ خدایا واقعا اینها ذاتشان خوب بوده؟
هیچ پولی در بساط ندارم و خرج خودم را بدون مرتضی باید با قناعت بدهم که آن هم سیصد تومان نمیشود.
دستم را زیر چادرم میبرم تا گردنبندم را درآورم. این گردبند را مرتضی در گردنم انداخته بود و دل کندن ازش واقعا سخت است.
اما وقتی به بانویی فکر میکنم که لباس عروسی اش را شب عروسی به گدا می بخشد ایمان می آورم که کارم درست است.
گردبند طلایم که ارزشش دها برابر کرایه است را درمی آورم و جلوی صورتم میگیرم.
بدجور در نور برق میزند اما وسوسه را کنار میگذارم و میگویم:
_این گردنبد ارزشش از سیصد تومن تو بیشتره من اینو میدم که کرایه چندین ماهشونم نگیری. البته با تعهد کتبی!
برگه را امضا میکند و تعهد میدهد. تا میخواهم گردبند را میان دستان پهنش بگذارم صدایی مرا منع میکند.
نرجس است!
_چیکار میکنی؟ ما که واقعا کوچیک شدیم. بسه!
عیبمون رو به چشم دیدیم. همسایه ها!
من به این زن باور دارم و فکر کنم شما هم با دیدن این کار فهمیدین اون چقدر درسته. من هم میخوام بهش کمک کنم.
بعد پولی را از گوشهی روسری اش در می آورد و به دستم میدهد.
صدای دیگری بلند میشود و ندای کمک میدهد. دیگری النگو اش را درمیآورد و یکی پول میگذارد.
خلاصه آنقدر پول جمع میشود که میشود چندین خانه اجاره کرد! لبخندی روی لبم نقش میبندد
و زن و بچه هایش هم از خوشحالی روی پاهایشان بند نمیشوند. پول مرد را به دستش میدهم و با خواری از محله خارج میشود.
بعد هم چند تومانی به خود زن میدهم تا بتواند خود و بچه هایش را سیر کند.رو به جمعیت میشوم و میگویم:
_من میخوام اگه اجازه بدین این پولها رو خرج نیازمندهای محله کنیم. اگه به من اعتماد دارین و امین خودتون میدونین یا علی بگید.
نوای یا علی و خنده عطر کوچه را پر از محبت میکند.
بعد دوره قرآن آن روز با چند نفر مینشینیم و نیازمندها را شناسایی میکنیم.
فردایش گردبندم و طلاها را میفروشم و به پولها اضافهی شان میکنم.شبها بدون این که دیده شود مقدار پول و موادغذایی را دم در خانه ها میگذارم.
با این که بعضیها میدانند من بانی این خیر هستم اما دوست ندارم کسی مرا ببیند. پس از روزی خسته کننده به خانه برمیگردم.
توی یخچال نگاه می اندازم و با دیدن خالی بودنش وا میروم.شکمم بدجور قار و قور میکند.
یکی وسوسه ام میکند از پول همسایه ها بردارم و بیرون غذایی بخورم.
شیطان را لعنت میکنم و دلم نمیخواهد مال #حرام به بچه ام بدهم. از پولهای کمم تخم مرغ و گوجه میخرم و میخورم.
آنقدر گرسنه هستم که از صد کباب برایم خوشمزه تر است.از خستگی روی تشک ولو میشوم و خوابم میبرد.
صبح با صدای در پلکهایم را کنار میزنم. چادر سر میکنم و در را باز میکنم. نرجس است با محسن! با دیدن چشمان پف کرده ام میپرسد:
_خواب بودی؟
+آره.
_بدو حاضر شو، امروز ختم قرانه ها! بدو تا سورهی نبا رو شروع نکردن!
جان به تنم برمیگردد و سریع حاضر میشوم. آنقدر از دوره قرآن استقبال شده که نوبت به من نمیرسد تا مجلس بگیرم.
کنار نرجس مینشینم و درحالیکه خانم ها اصرار دارند بالای مجلس بنشینم.
حین قرآن صداهایی به گوشم میرسد که میگوید:
_خدا خیرشون بده. دیشب دیدم میوه برامون آوردن، باورت میشه؟ یک ماهی میشد بچه هام میوه نخورده بودن.
آهی میکشم و دلم میسوزد. با خودم میگویم کاش همیشه این کار ادامه داشته باشد و بتوانم به بقیه محرومان هم کمک کنم.
عزت و احترام همسایه ها مرا خجالت میدهد. با نرجس از خانه همسایه بیرون می آییم و به سمت خانه میروم.
نرجس اصرار دارد خانهشان بروم اما چون در خانهی خودمان بوی مرتضی پیچیده؛ دلم میخواهد آن جا باشم.
قبول میکند و بعد از خداحافظی به سمت خانه میروم. با دیدن ظرف خالی از برنج آه میکشم و نیمرو میخورم.
سر سفره هستم که صدایی به گوشم می خورد اول فکر میکنم باد است اما صدا قویتر میشود و ترس برم میدارد.
به طرف پنجره میروم و چیزی نمیبینم.در را باز میکنم که چهرهی خبیث شهناز قبض روحم میکند.
با اسلحه ای که در دستش دارد تهدیدم میکند که عقب بروم. قبول میکنم و به عقب برمیگردم.
مجبورم میکند روی زمین بنشینم و خودش بالای سرم می ایستد. آتش کینه در چشمانش شعلهور میشود و میگوید:
_اون روزی که بهت گفتم نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره همین امروز بود، خانم دست به خیر!
با خونسردی نگاهش میکنم و لب میزنم:
_اون روزی که توی دانشگاه دیدمت میدونستم پشت حرف حق نایستادی و پشت عقاید سازمان پوشالی ایستادی که اولین آجرش کجه.
کانال 📚داستان یا پند📚
خدا میداند که چقدر سخت است از عزیز دل کندن! آن شب اصلا خوابم نبرد. تا صبح چندین بار در را قفل کردم و
با اسلحه اش به دهانم میکوبد و با خشم می غرد:
_مراقب حرف زدنت باش، من سازمانو به اندازهی مرتضی دوست دارم. راستی میدونم چه معرکه ای تو محله به راه انداختی. دوره قرآنو کمک به فقرا! همین جوری خودتو تو دل مرتضی جا کردی یا روشش فرق داره؟ تو فقط یاد داری قیافه مظلوما رو بگیری درحالیکه اَفعی تو آستینت پرورش میدی.
+تو حق داری اینا رو جادو و جنبل بدونی چون چیزی به نام قلب نداری.
دندان به هم میساید و مثل گرگی که به شکارش زل زده نگاهم میکند.
_خفه شو! تو چی از عشق میدونی؟ من عاشق مرتضی بودم و تو نزاشتی بهش برسم.
+تو اگه عاشقش بودی خوشبختی شو که میدیدی میرفتی.
_تو حتی نزاشتی بهش احساساتمو بگم!
هر روز سایه تو با تیر میزنم و روزی نیست که برات آرزوی مرگ نکنم. تو مرتضی رو به کل ازم گرفتی! خوشم اومد! فقط بگو چجوری از سازمان دورش کردی؟ اون که از من هم به کار مبارزاتی مصمم تر بود؟
پایش را روی پشتی میگذارد و با خودش میگوید:
" آره تو! تو بودی!"
بعد هم اسلحه اش را به طرفم میگیرد و میگوید:
_جهان باید از وجودت پاک بشه. تو و امثال تو به جهان سوم تعلق دارین و باید راهی جهان آخرت بشین. شما چی میفهمین انقلاب چیه؟ شما یه مشت ترسو هستین که پشت مردم خودتونو قایم کردین.
توهینهایش برایم سختتر از اسلحهایست که مقابلم گرفته. سعی میکنم تن صدایم را حفظ کنم و میگویم:
+دست پر جنگیدن هنر نیست! با #اسلحه میشه آدم کشت اما با کاغذ #قلم میشه تفکر زنده کرد. هزار انسان که تفکر یکسان دارن و مثل یک روح بزرگ هستن. چه فرقی بین شما و امپریالیسم هست وقتی که توی دستای هر دوی شما اسلحه است و ورد زبونتون تهدید!
_خوب بلدی قصه بهم ببافی ولی من گوشم پره ازین قصه ها. الان میکشمت تا تفکرت هم باهات به جهنم بره! تو اندازهی یک پشه توی این جهان ارزش نداری!
چشمانم را میبندم و نفس عمیق میکشم. گویی لحظهی وصال عاشق و معشوق فرا رسیده و به دست یک خائن قرار است به وصال برسم.
اشهدم را زیر لب میخوانم و دلم برایم بچه و مرتضی میسوزد. چشمانم را باز میکنم و میبینم دستانش به لرزه افتاده و نمیتواند ماشه را بکشد.
خوب توی چشمانش زل میزنم و میپرسم:
+خب چرا منو نمیکشی؟
_شما چه جونورایی هستین! التماس کن! زجه بزن، من میخوام تو رو بکشم.
پوزخندی تحویلش میدهم و میگویم:
+جایی که ارزش التماس کردن داره فقط محضر خدا برای استغفاره. اگر جای دیگه حتی برای جونت چک و چونه زدی زندگی تو باختی.
_خوب رجز میخونی.... آره درست فهمیدی! من نمیتونم بکشمت چون حقت نیست اینجوری بمیری. تو باید زجر کش بشی، نباید از درد یک گلوله بمیری.
به طرف در خانه میرود و داد میزند:
_منتظر باش.
در را بهم میکوبد و شیشه ها به لرزه در می آیند. نفسم را با شدت بیرون میدهم و به سجده میروم.
تهدیدش بدجور ذهنم را بهم پیچیده. دروغ است اگر بگویم نترسیده ام.چادر سر میکنم تا قضیه را به مرتضی بگویم اما من شماره ای از او ندارم!
یکهو به یاد سید رضا می افتم و میگویم حتما او میتواند بهش خبر دهد. چادر سر می کنم و به خانهی خانم مومنی میروم تا از تلفن شان استفاده کنم.
دستم را توی سوراخ های تلفن میبرم و هر شماره را میکشم. صدای بوق توی سرم میپیچد و به خودم می آیم.
حساب و کتاب میکنم و میگویم اگر مرتضی را الکی نگران کنم چه؟ او حتما برمیگردد تهران و شاید دیگر انگیزه ای برای کار نداشته باشد.
از کجا معلوم تهدید شهناز واقعی باشد؟
او مثل طبل تو خالیست. اگر میخواست کاری کند چرا تا حالا نکرده؟
تلفن را به سر جایش برمیگردانم و از اتاقشان بیرون میشوم. خانم مومنی جلویم می آید و میپرسد:
_چی شده؟ تلفن کردی؟
گیج هستم و با اشارهی دست میگویم نه.
از خانه شان بیرون می آیم و که حرفی توی دلم مینشیند.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ دود از کله ام بلند میشود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰
برمیگردم و توی چشمان قهوه ای اش نگاه میکنم. آب دهانم را قورت میدهم و میگویم:
_خانم مومنی، من اگه مشکلی برام پیش اومد...
نمیگذارد ادامه بدهم و وسط حرف میگوید:
_این چه حرفیه؟
سرم را به علامت منفی تکان میدهم و ادامه میدهم:
_وایستین حرفمو بزنم، منم آدمم و احتمال داره اتفاقی برام بیوفته ولی شما جلسه های روز دوشنبه رو یادت نره! حتما حتما با خانم ها جمع بشین و تحلیل کنین. از برنامهی تظاهرات هم جا نموند.
دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید:
_ان شاالله که اتفاقی پیش نیاد ولی چشم. برو به سلامت.
باری از روی دوشم برداشته شده بود.سفره را جمع میکنم و سجاده را رو به قبله پهن میکنم و با چادر مینشینم.دستانم را بالا می آورم و با بغض میگویم:
_خدایا نمیگم خستم نه ولی بهم انرژی بده تا بتونم تحمل کنم.
کمی با خدا درد و دل میکنم و وقتی سر بلند میکنم میفهمم غروب شده.تجدید وضو میکنم و برای نماز مغرب آماده میشوم.
توی نماز سایه ای میبینم که از دیوارهای حیاط میرود. عجله نمیکنم و بعد نماز بلند میشوم و پرده را کنار میزنم.
با دیدن مردهای درشت هیکل و کراوات زده مطمئن میشوم ساواکی هستند.راه فراری نیست و توی حیاط هستند و فکری به سرم میزند.
شنیده ام در زندان هر چیز به عنوان حجاب را میگیرند و میروم و هر چه لباس میتوانم روی هم میپوشم.
با صدای در چادر سیاهم را سر میکنم و بیرون میروم. مردی خشمناک نگاهم میکند و سیگارش را روی فرش خاموش میکند. چشم غره میروم و میگویم:
_چه خبره؟ خجالت نمیکشید بدون اجازه وارد حریم آدم میشین؟
پوزخندی تحویلم میدهد و میگوید:
_حرف نزن خرابکاره بیشعور! با زبون خوش راه بیوفت بریم.
+کجا؟
_تفریح! کجا میخوای بری؟ گمشو زندان!
چادرم را تا روی پیشانی ام میکشم و میپرسم:
_مگه چیکار کردم؟ مدرکتون کو؟
+خفه شو!
دستم را میگیرد و از پله ها پرت میکند. کمرم خورد می شود و آه میکشم. دست به زمین میگیرم و با ذکر یا فاطمه(س) بلند میشوم.
آنقدر قدرت دارد که احساس میکنم تمام استخوانهایم خورد شده.گرد و غبار روی چادرم مینشیند.
خم میشوم تا خاک را دور کنم و به چادر بی احترامی نشود. خانه را بهم میریزند و من را گوشه ای نگه میدارند.
سعی میکنم به باغچه نگاهم نکنم و بویی نبرند. سرم را بالا میگیرم و تلاش دارم مثل آقامصطفی رفتار کنم.
همان مرد خشمناک نزدیکم میشود. دهانش را نزدیک صورتم می آورد و از بوی سیگار سرفه میکنم.
فحش رکیکی به من می دهد و عکس آیت الله خمینی را نشانم میدهد.سرم داد میزند:
_این چیه؟
خونسرد به عکس اشاره میکنم و میگویم:
_عکس عالم شیعهاست. آیت الله خمینی هستن، عجبیه نمیشناسین!
خون، خونش را میخورد و میگوید:
_هه! خیلی خندیدم. پس بگو کدوم طرفی هستی. ببرینش تا مثل سگ حرف بزنه.
_درست حرف بزن آقا، من توهینی به شما نکردم.
خفه شو ای حوالهی گوشهایم میکند.از صدای شکستن وسایل همسایه ها جمع میشوند.
نرجس خاتون با نگرانی بقیه را کنار میزند و با دیدن من هینی میکشد.اشک میریزد و میگوید:
_چیکار کردی؟ نگفتم این کارا عاقبت نداره؟
اخم میکنم و میگویم:
_نرجس جان، میخوای دشمن شاد کنی؟من از کاری که کردم پشیمون نیستم.اینا رحم و مروت ندارن و شاید پولای تو خونه رو بالا بکشن. پولا رو بگیرین و خرج نیازمندا کنین. نبینم سفره ای توی این محله خالی باشه! به خانم مومنی هم بگو سفارشم رو فراموش نکنه. اگه ازین اسارت برگشتم که هیچی وگرنه حلالم کن. به مرتضی سلامم رو برسون و بگو بخاطر من خودشو فدا نکنه.
اشکی از گوشهی چشمش سر میخورد. دست میبرم تا اشکش را پاک کنم که مردی دستم را میکشد. نرجس فریاد میزند و میگوید:
_چی میخوای ازش بی شرف؟ دستشو نکش!
مرد به نرجس میتوپد. بغضم را قورت می دهم و به همگی نگاه می اندازم.
چند نفری هم حرف نرجس را میزنند و خواستار آزادی ام هستند. مرد خشمناک به مردهای دیگر دستور میدهند تا سریع تر مرا ببرند.
مطمئنم کار شهناز است؛ او مرا لو داد تا به حساب خودش در زندان ضدخرابکاری زجرکش شوم.
توی ماشین مینشینم و از شیشه آخرین نگاه را می اندازم. اشکها میریزد و دنبال ماشین میدود.
لب میگزم تا شیشهی بغضم نشکند.دو مرد هیکلی کنارم نشسته اند و تن شان به من میخورد و حالم بهم میخورد.
هر چه جمع و جور مینشینم باز جایشان را بیشتر میکنند. نیمه های راه چشمانم را با پارچه ای سیاه میبندند و دنیا برایم تاریک میشوم.
مدام ذکر میفرستم و از خدا کمک میخواهم. ماشین که می ایستد زمان برای من هم متوقف میشود
و وارد جایی میشوم که احساس غریبی به جانم می افتد. از این که مردی دستم را گرفته کلافه هستم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ دود از کله ام بلند میشود
گاهی اوقات مردی که مرا دنبال خودش میکشاند خبری از پله ها میدهد و گاهی هم با سر روی زمین می افتم.
بعد هم چادرم را جمع میکنم و بلند میشوم. صدای قیژ در را میشنوم و بعد مرا روی صندلی مینشانند.
صدای زمختی دستور باز کردن چشم بند را میدهد. نور لامپ توی صورتم می پاشد و روسری ام را جلو میکشم. رنگ چادرم تغییر کرده و دیگر سیاه نیست!
مردی با پشت مو های کوتاه و ابروهای کشیده. به همراه کراوات و کت اتو کشیده پشت میز نشسته؛ گنگ نگاهش میکنم که سر بلند میکند.
چشمانم را ریز میکنم و میبینم بلند شده.
با اخم نگاهم میکند و به طرفم می آید. خودم را جمع میکنم که دستش روی چادرم مینشیند و با یک حرکت از سرم میکشد.
کش چادرم پاره میشود و اندکی از پارچهاش جر میخورد. با خشم به او خیره میشوم و میگویم:
_چادرمو بده!
هر چه قدرت دارد تبدیل به داد میکند و با فریاد میگوید:
_ازش متنفرم! اینجا من دستور میدم و تو فقط میگی چشم.
دست و پایم را گم میکنم و جوابش را نمیدهم. چادر را توی سطل اشغال می اندازد و خشم تمام سلولهایم را پر میکند.
لبخند نجسی روی لبانش مینشاند و می گوید:
_خب... چه غلطی میکردی؟
+گناه کردم که بهش خطا میگن.
_گناهت چیه؟
+سرپیچی از فرمان خدا.
دستش را روی میز میکوبد و با غضب پردهی گوشم را آزار میدهد.
_گمشو! عکس داشتی تو خونهت. این عکس مال کیه؟
+عکس آیت الله خمینی هستش.
_نه احمق! عکسو کی بهت داده.
بعد هم حرف زشتی به آیتالله خمینی میدهد که حاضرم فحش بدتر به خودم را بشنوم نه به ایشان.
+مراقب حرفاتون باشین، میدونین درمورد یک عالم شیعه حرف میزنین؟ بعدشم کسی بهم نداده!
_آفرین، زبون درازم که هستی! ولی من خوب یاد دارم زبون امثال تو رو کوتاه کنم.
با زبون خوش میگم این عکسو کی بهت داده؟
+از توی راهپیمایی گیر آوردم. ازینا خیلی دارن.
پورخندی کنج لبش مینشیند و میگوید:
_عه! پس تظاهرات هم میری خرابکار؟ یه چند وقت مهمونمون باشی یادت میره این مرد کیه و خودت چیکاره بودی.
بعد هم سربازی را صدا میزند تا مرا ببرد.
صدای جیغ و فریاد توی ساختمان میپیچد. فضای دایره شکلی است و حالت استوانه ای دارد.
تمام صداها به داخل انعکاس پیدا میکند و آزار دهنده است.مرا به اتاقی میبرند که پر از قفسه های آهنی است و میخواهند وسایلم را تحویل دهم.
بیشتر لباسها و روسری هایی که به کمر بسته یا پوشیده ام را از من میگیرند و در نهایت یک بلوز برایم میماند. یکی از افسر ها با دیدن لباسهایم میگوید:
_این همه لباس چرا داری؟ مسافرت که نیومدی. دو دست لباس با کاسه و پتو بهش بدین بره.
لباسهای زندان برایم گشاد است و حالت مردانه دارد. من که نحیف هستم را در خود گم میکند
و امتیاز خوبی است. همان سرباز دستم را میکشد و به طرفی میبرد. با اخم به او می گویم:
_شما نامحرمی! دستمو نگیر!
+حرف نزن و راه بیا.
ردهای خون روی زمین حالم را دگرگون میکند. مردی را میبینم که روی زمین خودش را میکشد و از کف پاهایش خون میرود.
با تنهی سرباز نگاهم را از او میگیرم و سریعتر راه می افتم. توی بند میرویم، صدای ناله به گوشم میخورد
و انگار به جهنم وارد شده ام البته نا گفته نماند که صدای قرآن و دعا را هم میان این صداها میشنوم.
سرباز در را باز میکند و مرا به داخل هل میدهد. شانه ام به دیوار میخورد و آهسته آهسته مینشینم.
توی اتاق نمیتوانم به راحتی دراز بکشم از بس کوچک است.گوشه ای زانو بغل می گیرم و سوره هایی که حفظ هستم را می خوانم.
دستم را روی قلبم میگذارم تا دردش کم شود. صدایی از دیوار میشنوم. گوشم را روی دیوار میگذارم تا ببینم صدای چیست.
انگار کسی با دست به دیوار میکوبد.
خودم را بیخیال میگیرم و صدا هم قطع میشود.
بلوزی که به کمرم بسته ام را باز میکنم تا سر برهنه ام را بپوشانم.از یقه آن را سر میکنم و دکمه هایش را می بندم تا پوششی برایم شود.
میان خواب و بیداری هستم که در باز می شود و سرباز مرا با خود میبرد. باز هم همان صداها و ناله ها البته این بار دلخراش تر.
سرباز مرا دنبال خودش میکشد و میگوید:
_سرتو بگیر پایین تا چشم بندتو نبستم!
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_سی_و_شش: بازنده: ⏺ قسمت_آخر: ✍ادریس نبی(ع) لب
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
📚54#رمان کانال
🔖قسمت 1الی8
https://eitaa.com/Dastanyapand/76532
🔖 قسمت 9
https://eitaa.com/Dastanyapand/76775
قسمت 10و 11
https://eitaa.com/Dastanyapand/77219
قسمت 12 و 13
https://eitaa.com/Dastanyapand/77362
قسمت 14 الی 22
https://eitaa.com/Dastanyapand/78751
قسمت 23 و 24 https://eitaa.com/Dastanyapand/79138
قسمت 25 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/79859
قسمت 31 الی 36(۹)
https://eitaa.com/Dastanyapand/81141
قسمت 36 الی 36بازنده
https://eitaa.com/Dastanyapand/82097
پارت 37 الی 45
https://eitaa.com/Dastanyapand/82951
#جهادتبیین
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_سی_و_شش: بازنده: ⏺ قسمت_آخر: ✍ادریس نبی(ع) لب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖سی_و_هفت:
جهان_ادریس:
✍در نگاه قدما، تمام علوم منشأ وحيانی و الهی دارد و بسط همه ی این علوم به حضرت ادریس(ع) نسبت داده شده.
ایشان با تربيت تعداد زیادی شاگرد در حوزه ی معماری و شهر سازی توانستند در سطح جهان شهر های بسیاری بسازند که کوچکترینشان رها نام داشت. همچنین علم نجوم، ریاضيات، طب، کيمياء، شعر و... را به شاگردان خود آموزش دادند.
📚در کتب تاریخ فلاسفه اسلامی، ایجاد علم فلسفه و تعلیم آن به ایشان نسبت داده شده و ایشان را حکیم اول دانسته اند. از این رو تمامي حکماء شاگردان ایشان بوده اند و فلسفه از طریق سلسه ی پیامبران به حضرات سليمان و داود رسیده و از طریق انباذقلس به یونان رفته و به اسقليبيوس، فيثاغورت و سرانجام به سقراط،افلاطون،ارسطو، دیوجانس، بقراط و...تا جالینوس و لقمان رسید. همچنین گفته شده که ایشان چهار نفر از فرمانروایان جهان را ارشاد نمودند. سپس سفری به مصر داشتند و تعاليم زیادی به مردمان مصر دادند.
📿ایشان مـردم را بـه توحيد، عبادت، زهد در دنيا و عدالت ترغيب میفرمود و آنها را مأمور به خواندن نماز کرد و روزهایی را براى روزه گـرفـتـن مـقـرّر ساخت و دسـتـور جـهـاد بـا دشـمـنـان دیـن را بـه آنهـا داد. زکـات مـال را بـراى کمک به ضعيفان و دستور به تطهير از جنابت و حيض دادند و خوردن گوشت سگ، خوک و مشروبات مست کننده را حرام کردند.
💎ادریس(ع) مردم را به آمدن پيغمبران بعد از خود بشارت داد و اوصاف پيغمبر خاتم را نيز براى آنها بيان فرمود.
در برخي روایات اشاره شده است که ایشان از خداوند عمری طولانی طلب نمود و به این واسطه روح او قبض نشده و به آسمان عروج داده شدند، برخي روایت نيز دلالت بر آن دارند که روح ایشان در هنگام عروج و در آسمان چهارم گرفته شده است.
✅حضرت ادریس(ع) را حقی عظیم بر گردن آدمیان است. درود خداوند، اولیاء، انبیاء و ملائکه بر ایشان باد.
منابع:
به علت کثرت منابع، دوستان را ارجاع میدهیم به کتاب عروج مشرقی استاد بیگدلی عزیز ص309 تا 312.
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖سی_و_هفت: جهان_ادریس: ✍در نگاه قدما، تمام علوم من
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖سی_و_هشت:
حضرت_متوشلخ_و_لامک:
✍پس از ادریس(ع) فرزندش جناب متوشلخ(ع)، به وصایت و ولایت رسيد.
آنچه پس از فوت پدر بر ایشان و مومنان گذشت را فقط تاریخ می داند و بس. هیچگونه اطلاعاتی از ایشان در روایات وجود ندارد و صرفا در کتب تاریخی ذکر شده است که دوران ایشان، دوران غلبه مجدد طاغوت و قابيليان بوده است و شدید شدن اوضاع منجر به تقيه و کار در خفا شده است.
🚢ایشان پدر حضرت لامک و پدربزرگ حضرت نوح(ع) هستند. احتمال دارد نوح(ع) در زمان حیات پدر بزرگ خود ، وحی مبنی بر در راه بودن طوفان را دریافت کرده و نبی شده باشند و این یعنی حضرت نوح(ع)، پدر و پدر بزرگش، هم زمان نبی بودند.
⚰در زمان وفات ایشان اختلاف است. برخی معتقد هستند ایشان تا اثنای طوفان یعنی سال 2222(بعد از هبوط) زنده بوده است. اما غالب مورخان مرگ او را سالها قبل از طوفان میدانند.
🟢 حضرت لامک(ع): در روایات از زندگي ایشان نیز اطلاعاتی در دست نيست، در تواریخ ذکر شده است که در زمان او وضع مؤمنين بسيار ناگوار شد؛ تمامي مردان و زنان،عهد قدیم خود را شکستند و با قابيليان مخلوط شده و جهان را کفر و فسق در برگرفت و جباران و فاسقان قابيلی، حاکم شدند و در کل کره خاکی تنها جامعه مؤمن بسيار کوچکي باقی مانده بودند. یعقوبي معتقد است تنها هشت نفر مؤمن باقی مانده بود: لامک، نوح، سام، حام، یافث و سه خانم که همسران پسران نوح بودند.
✅زمانی که موعد وفات لامک(ع) فرا رسيد، او این جمع کوچک مومنان را که فرزند و نوادگانش بودند گرد خود جمع کرد. او بر قلت مومنين گریست و گفت مبادا کمی اهل حق در دل شما تردید اندازد! سپس دعا کرد خداوند زمین را به ارث خوبان بدهد و باز موحدین زیاد گردند و جباران نابود و زمين از فسق و فجور و خونریزی پاک گردد، لامک ایشان را به طوفان وعده داد و گفت که اراده ی خداوند بر عذاب قوم است اما باید اندکی داشته باشید. پس وصيت کرد که در هنگامه ی طوفان بدن حضرت آدم(ع) را در ميانه ی کشتی بگذارند و با خود ببرند و از علوم و ودایع انبيای گذشته حفاظت کنند.
✔️اینک نوح(ع) مانده بود و شش مؤمن و جهانی پر از شرک و کفر.
📙راوندی،قصص الانبياء،ج1،ص250 ، مجلسي،بحارالانوار،ج11،ص282،ج15،ص35؛ج38،ص 55،مسعودى،اثبات الوصیة
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖سی_و_هشت: حضرت_متوشلخ_و_لامک: ✍پس از ادریس(ع) فرز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖سی_و_نه:
حضرت_نوح:
✍نوح بن لامک بن متوشلخ بن ادریس بن يارد بن مهلائيل بن قينان بن انوش بن شيث بن آدم(ع)، دهمين نسل از سلاله ی پاکان بود که به نبوت رسید.
🚢عمر او حدود دو هزار و پانصد سال ذکر شده است.850 سال قبل از نبوت،950 سال نبوت و دعوت،
200 سال مشغول ساخت کشتی و 500 سال بعد از طوفان و استقرار مجدد دولت خداوند بر زمين.
✅در برخی نقل های تاریخی سال ولادت ایشان همان سال وفات حضرت آدم(ع) است.به این ترتيب ولادت ایشان سال 930 ب.ه(منظور از (ب.ه) بعد از هبوط حضرت آدم(ع) است.) و طوفان سال 2930ب.ه و وفاتش در سال 3430 ب.ه واقع شده است. به نظر، این قول با روایات سازگارتر و با تواریخ حدودی وقایع بعدی منسجم تر است.محاسبه ی مسعودی در اثبات الوصيه نيز به این تاریخ نزدیک است.
❇️نام اصلی آن بزرگ مرد بنده خدا بوده است. در روایات با تعابير مختلفی چون عبدالغفار، عبدالملک و عبد الاعلى از آن یاد شده.
✳️اما ایشان بسيار بر حال روزگار خویش و به حال مردم روی زمین میگریست و نوحه سرائي می کرد. از همین جهت ایشان به نوح مشهور شدند.
⚒ایشان مردی چهار شانه و بلند قامت و تنومند بودند و شغلشان نجاری بود.
پس از این مقدمه به قصه ی نبوت حضرت نوح(ع) خواهیم پرداخت، ان شا الله.
📚بیگدلی، عروج مشرقی، ص313
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺