💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
دوستان و بزرگواران گرامی برای استیکر به این گروه مراجعه بفرمائید.
✅ برای دسترسی بهتر، هشتگهای زیر را جستجو کنید:
#ایموجی 🔸
#صورتک 🔸
#روزمره 🔸
#گل
#عاشقانه 🔸
#فانتزی 🔸
#کارتونی🔸
#اعداد
#طنز 🔸
#حیوانات 🔸
#پرنده_ها 🔸
#حشرات
#میوه_ها 🔸
#خوراکی_ها 🔸
#اشیا 🔸
#طبیعت
#دختر 🔸
#پسر 🔸
#کودک 🔸
#خانم 🔸
#آقا
#ایران 🔸
#مناسبتی 🔸
#تبریک 🔸
#تسلیت
#تولد 🔸
#ازدواج 🔸
#همسرانه 🔸
#خانوادگی
#پدر 🔸
#مادر 🔸
#برادر 🔸
#خواهر 🔸
#فامیل
#شعر 🔸
#تقویم 🔸
#ایام_هفته 🔸
#فصل_ها
#دانش_آموز 🔸
#دانشجو 🔸
#کانال 🔸
#گروه
#آشپزی 🔸
#کسب_و_کار 🔸
#ختم_گروهی
#کتاب 🔸
#کتابخوانی 🔸
#ورزشی 🔸
#پیکسل
#مذهبی 🔸
#نوستالژی
🆔 @sticker24
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_اول
✅ در خواستگاری از کجا بفهمیم طرف مقابل #راست میگوید؟
1- اگر طرف شما می آید چه #خانم ! چه #آقا ! مثلا آقا به #خواستگاری شما می آید ، هرچه شما میگویید می پذیرد ، هرشرطی میگذارد، هرقول و قراری که میگذارید ،می پذیرد و هرچه شما میگویید می پذیرد و میگوید: اتفاقا من هم همین مد نظرم بود . ما یک روح در دو بدن هستیم . اگر کسی این جوری پیدا شد باید در آن شک کرد . در #صداقت آن باید تردید کرد . مگر میشود دو نفر مثل هم باشند .دو تا ژن ، دو تا وراثت ، دو تا مادر، دو تا پدر ، دو تا رسم و رسوم و سبک زندگی و محیط!
[پس دوستان عزیز، #صداقت را سرلوحه زندگی خود قرار دهیم]
#مهارتهای_ازدواج
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آقا میشه بر گردی
دنیا بی شما دلگیره
#اللهمعجللولیکالفرج
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ یکهو دل و روده ام بهم میپی
_چرا چیزی نمیخوری؟
لقمه ام را از غذا پر میکنم و به طرف دهانم میبرم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت اما بخاطر او چند لقمه ای میخورم.
شام که تمام میشود ظرف ها را میبرم و میشویم.
وقتی برمیگردم میبینم کتاب شاهنامه را برداشته و زیر و رو میکند. نگرانم کتاب دل و روده اش بریزد بیرون که میپرسم:
_چیزی شده؟ کتابو کَندی!
دست از سر کتاب بیچاره برمیدارد و لب میزند:
_یه چیزی لای این کتاب بوده که الان نیست. تو نمیدونی کجاست؟
_چی بوده؟
_یه عکس.
لب برمیچینم و زیر چشمی نگاهش میکنم. خیلی مصمم به نظر میرسد و از اجزای صورت میبارد که قصد جدی برای پیگیری دارد.
فکر نمیکردم برای به دست آوردن عکس آیت الله خمینی اینقدر خودش را به آب و آتش بزند. دیگر نتوانستم بروز ندهم و میگویم:
_عکس آیت الله خمینی رو میگی؟
سرش را بلند میکند و با تعجبی که تمام چهره اش را پر کرده، میپرسد:
_تو از کجا میدونی؟
_میدونم دیگه!
به طرف کیفم میروم و عکس را مقابلش میگذارم و میگویم:
_همین بود دیگه؟
سرش را مدام تکان میدهد و با لبخند میگوید:
_ آره خودشه!
دستش را روی عکس میکشد و با حسرتی عمیق به آن خیره میشود. تا به حال ندیده بودم مرتضی همچین حس و حالی داشته باشد.
اشکهایش به دشت گونه هایش میریزند و زیر لب چیزهایی زمزمه میکند. دستم را روی دست لرزانش میگذارم و میگویم:
_چیزی شده؟ چرا هیچی بهم نمیگی؟
نگاهش را به عمق دریای طوفانی چشمانم میدهد و به سختی لب میزند:
_تو هیچی نمیدونی ریحانه.
_چی رو؟ خب بگو تا بدونم.
از جا بلند میشود، انگار هوای گرفته اتاق راه تنفسش را بسته. پنجره را باز میکند و همان جا مینشیند و میگوید:
_نمیدونم خوشحالی میشی از حرفام یا نه.
جان به لبم میرسد و نق میزنم:
_خب حرف بزن!
خیره به آسمان شب، برایم حرف میزند.
_حدودا یک هفته پیش مادرمو خواب دیدم... با چهرهی پر از نورش نگاهم کرد و با حالت قهر صورتش رو از من برگردوند و گفت ناامیدم کردی مرتضی... بعد عکسی رو نشونم داد که دقیقا مثل همین عکس بود...
عکس آیتاللهخمینی را بالا میآورد و نشانم میدهد، در ادامه اش میگوید:
_مادرم گفت میخوای ازت ناامید نشم ببین این #آقا کیه...خواستم برایش حرف بزنم و بگویم اشتباه میکند که دور شد و ندیدمش...همون شب، سحر از خونه زدم بیرون. خیلی دمق بودم حوصلهی رفتن به خونهی تیمی رو هم نداشتم... رفتم سراغ حاج حسن و خوابمو براش گفتم. خیلی امیدم داد و این عکس رو همونجا به دستم داد... از دیدن عکس نزدیک بود شاخ دربیارم! خودش بود، همون عکسی که مادرم نشونم داده بود. ازون بعد خیلی کم میرفتم چاپخونه و خونه تیمی، بیشتر میرفتم پیش حاج حسن و حرفهایش را درمورد آقا شنیدم... باورم نمی شد که این مرد اینقدر روشنفکر باشه! کسی که توی روستا بزرگ شده و نه درس جامعهشناسی و... خونده اما از استادهای این رشته به قضیه مشرف تره! حالا واقعا میفهمم چرا مادرم ارادت ویژه ای به این آقا داشت.
آهی میکشد دستی روی شمدانیهای لب پنجره میکشد و نوازششان میدهد.
دلم میخواهد سیلی به صورتم بزنم تا ببینم خوابم یا نه!
واقعا مرتضی بود که اینگونه برایم نجوا میکرد و زار زار اشک میریخت؟
هر چه بود و هر چه میگفت، دوست داشتم بیشتر بدانم و گوشهایم تشنه شنیدن بودن.
_خب؟ بعدش؟
_هیچی، من واقعا شرم دارم که این همه سنگ سازمان و عقاید به اصطلاح روشنفکرانه اش شون رو سینه میزدم. من اشتباه کردم! من راه رو عوضی رفتم! اصلا همش تقصیر اون موسی بود.
چند لحظه بعد با حالت سرزنش به خودش میگوید:
_نه! چرا موسی؟ من مقصرم، جوون بودم درست اما عقل که داشتم با طناب پوسیده موسی توی چاه سازمان نرم.
دیگر از حرفهایش سردرنمیآورم که میپرسم:
_موسی کیه؟
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
❤️🍃بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃❤️
✅داستان عجیب یکی از بچه هایی که برای جشن تکلیف مهمان حضرت آقا بودن
🦋داستان زهرا فرزند شهید مدافع حرم عبد المهدی کاظمی🦋
✍عبد المهدی قبل رفتنش بهم گفت وقتی من شهید شدم اگه رفتی دیدن رهبرم به ایشون بگو عبد المهدی گفت آقا جون یه جان نا قابل بیشتر نداشتم اینم دادم در راه #اطاعت از شما ....
🦋همش تو ذهنم بود و منتظر که کی نوبت ما میشه و مشرف به دیدار اقا میشیم....
چند سال گذشت و خبری نشد،ولی این خواسته عبد المهدی از ذهنم پاک نمیشد ..
یه روز یکی از دوستام زنگ زد گفت عازم حرم اربابم ،عازم نینوا...🕌
دلم پر کشید سمت حرم ،،بغضی گلو گیر داشتم
اشکم جاری بود همونجا گفتم اقا جان خودت کمک کن من بتونم خواسته عبد المهدی رو انجام بدم....
🦋یه نامه نوشتم کتبا از اقا امام حسین ع طلب کمک کردم و لیاقت حضور محضر آقا رو ازشون خواستم تا بگم حرف شهیدمو ...
نامه رو دادم دوستم و گفتم بندازش تو شیش گوشه ی ارباب💔
دوستم رفت و نامه رو انداخت و برگشت
خیلی از اون ماجرا نگذشته بود که باهامون تماس گرفتن و گفتن اماده بشین برای دیدار با رهبر انقلاب👌
شوکه شده بودم،،خوشحال ،،متعجب ،،راضی
ولی استرس داشتم ،، ذوق داشتم
لحظه شماری میکردم واسه اونروز...
به بچه هام گفتم و اماده شده بودیم واسه رفتن دل تو دل هیچ کدوممون نبود ،،اخه بچه ها همیشه حسرت این #دیدار رو داشتن ...
آرزوشون بود و الان اون ارزو براورده شده بود
حس غریبی بود
سر از پا نمیشناختیم مخصوصا #زهرا
ولی شب رفتنمون به دیدار ...
🦋 #زهرا دختر کوچیکه چشمش مشکل پیدا کرد
قرمز شد ،،چرک کرد،،آب و چرک شدید از چشمش سرازیر بود ...
همونجا تو مسیر بردمنون بیمارستان پانسمان و دارو ..
ولی افاقه نکرد ،،هیچ دارویی اثر نداشت
چشمش بد تر و بد تر شد و به شدت باد کرده بود
حتی دل نگاه کردن به چشمشم نداشتم
مونده بودم چرا...چرا امشب...چرا اینجا..چرا اینجوری شد....
🦋خلاصه با همین چشم مجروح حاضر شدیم تو اتاق مخصوص دیدار با #رهبر
نشستیم #آقا تشریف اوردن نشستن
بچه ها همشون رفتن نزدیک با اقا حرف زدن ایشون بغلشون کرد...
همه رفتن جز #زهرا😓
هر چقدر بهش اصرار کردم که پاشو برو جلو
نرفت...
گفت روم نمیشه با این صورت برم جلو #آقا
جلو بقیه😭❤️
نرفت تا اینکه .....
✅ادامه دارد.....
💚قسمت آخر :
🦋تا اینکه باهامون تماس گرفتن و گفتن زهرا دعوته برای مراسم جشن تکلیف در حسینه امام خدمت حضرت #آقا😍
باورم نمیشد ،گفتم ولی زهرا هنوز تکلیف نشده
گفتن اشکال نداره ایشونم دعوته😇
بالاخره روز موعود فرا رسید،بار سفر بستیم و راهی تهران شدیم ولی همش تو دلم میگفتم
آخرش این مثل اون دیدار خصوصی نمیشه ها...
زهرا نمیتونه اونجا پیش حضرت آقا بره،شلوغه
آیا کدوم صف جاش بشه ...بین این همه دختر..
تو دلم داشتم همچنان حسرت میخوردم و چرتکه مینداختم ک چه ضرری کرد اکنروز نرفت تو بغل #آقا ...
رسیدیم تهران رفتیم سمت حسینه ...
وارد شدیم و زهرا با مسئولین رفت داخل و منم خب اجازه ورود نداشتم
منتظرش موندم...
مراسم شروع شد ...
تلفن همراهم زنگ خورد..
علو بفرمایید
+ سلام خوبی،کجایی
سلام خوبم شما خوبی
راستش قسمت شده اومدیم دیدار #آقا ولی از دور 😊
+چرا از دور ،زهرا کجاس الان
زهرا با بقیه دخترا تو مراسم جشن تکلیفه
ما بین حمعیت نمیدونم کجا نشسته
+چی میگی دور کجا بود ،زهرا الان پشت سر #آقا
وارد حسینه شد ،خودم دیدمش😕
چی؟!زهرا،،غیر ممکنه
+خودم دیدم الان شات میفرستم
یکی از فامیلامون بود،باورم نمیشد ،اخه چه طوری
عکسشو فرستاد دیدم زهرا با قاب عکس پدرش پشت سر #آقاس ..😍
مراسم ک تموم شد ،پرسیدم زهرا چی شد تعریف کن،،،
گفت ما رو بردن سالن ،بعد یه آقایی اومد منو صدا کرد ،گفت فرزند شهید #عبدالمهدی_کاظمی کیه؟
دستمو بردم بالا اومدن منو بردن گفتن خود آقا باهات کار دارن رفتیم تو یه اتاق #آقا اومدن بغلم کردن حرف زدیم😇
بعدم با عکس بابایی پشت سر حصرت #آقا وارد سالن شدیم با چند تا دیگه از بچه های شهدا😊
تنم یخ کرده بود
نفسم تو سینم محبوس شده بود..
از این اتفاق معجزه وار....
از وصیت شوهرم ....
از چشم مریض زهرا...
از تلفن حضرت آقا....
از جشن تکلیف....
با تمام وجودم زنده بودن شهدا و نائب صاحب الزمان بودن حضرت #آقا و معنا و مفهوم ولایت فقیه مطلقه رو حس میکردم و کامل میفهمیدمش........
💚.ارواح طیبه شهدا صلوات .💚