#ولایت_فقیه
دلنوشتهای از خانم دکتر مریم، فوق تخصص گوارش و کبد ساکن #دانمارک خطاب به #رهبر عزیز انقلاب اسلامی ایران
🔹 ما وارثان غرور له شدهی نسلی هستیم که بریتانیا، شاه کشورشون رو در جلوی چشمان پر از ترس پسرش، به جزیره موریس تبعید کردند.
🔸 ما وارثان اشک و سرخوردگی نسل تحولخواه سال ۱۳۳۲ هستیم، که به جرم ملی کردن صنعت نفت کشورشون، با کودتا دولت منتخبشان را ساقط کردند.
🔹 آری! ما وارثان سالها #حقارت و بیپناهی بودیم، که خود نیز در هشت سال جنگ، قربانی بمبهای شیمیایی غربیها شدیم!
🔸 ما غرق در بیدفاعی و مظلومیت، بازگشت عظمت ایران باستانمان را حتی به خواب هم نمیدیدیم،
تا اینکه «تو» آمدی!
🔹 « تو» آمدی، تا غرور به خواب رفتهی ما را با تلافی توقیف نفتکشهایمان، بعد از سالها بیدار شود!
🔸 تو آمدی تا ما وارثان نسلی که کسی لایق «لولهنگ سازی» هم نمیدانستش، صاحبان ماهواره نور، سیمرغ، پهباد، موشک، واکسن، نانوتکنولوژی، سلولهای بنیادی، هوش مصنوعی و… شویم!
🔹 امروز در آستانه بزرگ روزی، که یکی از دو بال پرواز سیمرغ ایران از خاکستر چند صد سال تحقیر و ذلت بیدفاعیست، برای مانایی امپراطوری ایران شیعی که مدیون رهبری «توست»،
💖 به سهم خودم میگویم:
شهریارا #عهداً_مني
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوب تو کیه؟؟
#رهبر
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
#رهبرانه😍
↶هَرگز نَنوشت،
آنچِہ بَرازنده؎ تُوست۔۔۔
تـــٰــاریخ کہ تٰا هَمیشہ؛
شَرمنده؎ تُوست↷
⇦ایثــــٰـار، وفـــــآ، ؏ـِــشق،
⇦ ؏َــمل، آیِنـــــہ، صَـــــبر۔۔۔
اینهـــــآ هَمہ مُحتوا؎ پَرونده؎تُوست!!!
﴿روزَت مُبــــٰـارک جـــٰــانبآز عَزیزم۔۔﴾
#رهبر
#روز_جانباز
🌷🕊
خبر دارید...
هنوز که هنوز است #حمید_باکری از #عملیات فاتحانه خیبر بر نگشته... .
..
خبر دارید که #غلامحسین_توسلی آن دلیرمرد خطه #جنوب مهمان نهنگ های خلیج فارس شد و برنگشت...
.
..از #ابراهیم_هادی خبری دارید... .
بعد از اینکه یارانش را از #کانال_کمیل به عقب بازگرداند دیگر کسی او را ندید...
.
از جوانانی که خوراک کوسه های #اروند شدند خبری دارید... .
.
.هنوز از #شلمچه صدای #اذان بچه ها می آید... .
.
.هنوز صدای مناجات #رزمندگان از #حسینیه #حاج_همت به گوش می رسد... .
.هنوز وصیت نامه شهدا خشک نشده؛
#خواهرم #حجاب.... #برادرم #نگاه....
..
هنوز که هنوز است #شهدا می ترسند
از اینکه #رهبر رو تنها بگذاریم... .
..
و هنوز که هنوز است شهدا بند پوتینهایشان را باز نکرده اند
و منتظر منتقم #حسین علیه السلام هستند تا دوباره در رکابش شهید شوند.....
ماکجای کاریم؟😔
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
«#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج»
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
12.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️🔸اعترافات عجیب #نشریهتایمز
درباره #رهبر معظم انقلاب
🔺توصیه می شود حتما ببینید و منتشر کنید. تا ابلهانی که شعار مرگ بر دیکتاتور می دهند بفهمند چقدر نادان و نمک نشناسند. و چگونه آلت دست دشمن شده اند.
#جهادتبیین
#نشر_حداکثری
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ چشمانش را تنگ میکند و خیلی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰
سفره را پهن میکنم و غذا را گرم میکنم. کنار بشقابها قاشق و چنگال میگذارم و بشقاب کوفتهها را وسط سفره مینشانم.
مرتضی دستانش را بهم میمالد و میگوید:
_عجب کوفته ای شده!
با ذوق و از ته دل لقمه در دهانش میگذارد. من هم از لقمه گرفتن و بهبه کردنش تشویق میشوم و لقمه به دهان میگذارم.
سفره را جمع میکنیم و طبق معمول ظرف ها را باهم میشوییم. دستانم را دیرتر از مرتضی خشک میکنم، چای میریزم و برایش میبرم.
مانده ام چطور قضیه حاج آقا را بگویم و چطور نگویم! کمی دور و برم را نگاه میکنم و بالاخره جرئت پیدا میکنم و میگویم:
_مرتضی؟
چایش را برمیدارد و میگوید:
_جانم؟
_یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
مردمکش را توی کاسه چشمش میچرخاند و لب میزند:
_تا چی باشه!
آب دهانم را با صدا قورت میدهم و با تردید میگویم:
_من امروز رفتم مسجد سپهسالار!
چشمانش مثل توپی گرد میشود و میپرسد:
_اونجا چرا؟ آخه با خودت فکر نکردی اونجا خطرناک باشه؟
حرفش را قبول دارم اما نمیتوانم گوسفندی که تا دم پوست کنده ام را رها کنم! من #وظیفه ام در این بحبوحه تبلیغ حکومتی اسلامی است.
اگر کوتاهی کنم جواب پیامبر (ص) و ائمه را چه بدهم؟ هر کسی در زمانی ماموریتی دارد،
مثلا انصار و مهاجرین وظیفه شان این بوده که پشت امام علی (علیهالسلام) بایستند و حقشان را بگیرند اما وظیفه خود را ندانسته و به آن عمل نکردند
که نتیجه اش این شد بیبی دوعالم بین در و دیوار قرار گرفت و تک و تنها پشت علی اش را ماند. اگر من چشمم به #رهبر امروزم نباشد پس فرق من با آن غفلتزده ها چیست؟
_چرا میدونستم خطرناکه ولی در عین حال که مراعات کردم داخل شدم.بگو چه اتفاقی افتاده بود؟
زیر چشمی نگاهم میکند و میپرسد:
_چه اتفاقی؟
_حاج آقا امامی رو گرفتن! پسرش به جاشون اومده بود.
حالت چهره اش را از دیده میگذرانم اما به اندازه نخی از تعجب در تار و پود صورتش دیده نمیشود. سکوت میکند و به گوشه ای خیره میشود.
_خب... بعضیا کارایی میکنن که فکر میکنن خیلی شجاعن درحالیکه عین دیوونگیه! البته دور از جون حاج آقای شما. ولی خب واقعا همینه! حاج آقا باید مخفی میشد ولی روزی که رفتم پیشش و گفتم، گفت که خودش میدونه اما نمیتونه این همه کار رو ول کنه و فرار کنه. گفت اگه یک ذره بیکار باشم باید فردای قیامت جواب بدم که چرا به اندازه توانم کار نکردم. بعدشم خودشو به خدا سپرد و رفت.
+تو واقعا اینو دیوونگی میدونی؟ رفتن توی دهن شیر کار هرکسی نیست!
از نگاهش اینطور فهمیدم که حرفم برایش مهم نیست و خودش میگوید:
_خب از روی عقل هم نیست!
+مگه همه چی باید از روی عقل باشه؟مگه مثل غربیها، روشنگری عقلی۱ داریم؟
ما یه چیزی هم به عنوان دین داریم و به اونم باید رجوع کنیم، پس کسایی که شهید میشن و جون میدن بی عقلن نعوذبالله؟
دیگر حرفی نمیزند و رادیو را برمیدارد و موجش را عوض میکند.
وضو میگیرم و با خودم فکر می کنم چقدر عقاید سازمان روی مرتضی اثر گذاشته است!
اگر هم ناخواسته و بدون تامل چنین حرفهایی میزند باز هم واقعا نگران کننده است.
صبح بدون این که صبحانه بخورم از خانه بیرون میزنم و پیاده به کتاب فروشی امید میروم. کتابفروشی کوچکی است و بالایش ساختمان دیگریست.
در را که باز میکنم صدای زنگوله ی بالای در بلند میشود و صاحب مغازه از توی کتابها سرش را بیرون می آورد.
مرد جوانی به نظر میرسد و جلو میروم.
کمی کتابها را بررسی مکنم و بعد به او میگویم:
_من برای خرید کتاب نیومدم.
جوان دستی به موهایش میکشد و می گوید:
_پس برای چی اومدین همشیره؟ اگه عکاسی میخواین برین که طبقه بالاست.
دستم را در هوا تکان میدهم و خیلی آرام لب میزنم:
_نه اومدم اعلامیه بگیرم.
مرد نگاهی به من می اندازد و میگوید:
_ما اینجا اعلامیه نداریم. شوخی میکنید؟
لحن جدی به خود میگیرم و چادرم را به خودم میچسباندم.
_نخیر! آ سدرضا امامی منو فرستاده.
جوان دوباره سرش را میخاراند و میگوید:
_آ سدرضا امامی؟...
کمی مکث میکند و ادامه میدهد:
_همچین اسمی رو تا حالا نشنیدم. شاید کتاب فروشی خیابون اونوری رو بهتون آدرس دادن.
یک لحظه به خودم شک میکنم و میگویم نکند اشتباه کرده ام! در دلم انگار رخت می شویند. با صدای لرزانی میپرسم:
_اسم اون کتابفروشی چیه؟
_کتاب فروشی حیدری.
یکهو یاد تسبیح می افتم و با عجله از کیف بیرون میکشمش.تسبیح را روی ویترین شیشه ای میگذارم و میگویم:
_بفرما! اینم نشونی آ سیده.
تسبیح را که در دستش میگیرد برق عجیبی در چشمانش نقش میبندد و میگوید:
_اینو از کجا آوردین؟
❤️🍃بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃❤️
✅داستان عجیب یکی از بچه هایی که برای جشن تکلیف مهمان حضرت آقا بودن
🦋داستان زهرا فرزند شهید مدافع حرم عبد المهدی کاظمی🦋
✍عبد المهدی قبل رفتنش بهم گفت وقتی من شهید شدم اگه رفتی دیدن رهبرم به ایشون بگو عبد المهدی گفت آقا جون یه جان نا قابل بیشتر نداشتم اینم دادم در راه #اطاعت از شما ....
🦋همش تو ذهنم بود و منتظر که کی نوبت ما میشه و مشرف به دیدار اقا میشیم....
چند سال گذشت و خبری نشد،ولی این خواسته عبد المهدی از ذهنم پاک نمیشد ..
یه روز یکی از دوستام زنگ زد گفت عازم حرم اربابم ،عازم نینوا...🕌
دلم پر کشید سمت حرم ،،بغضی گلو گیر داشتم
اشکم جاری بود همونجا گفتم اقا جان خودت کمک کن من بتونم خواسته عبد المهدی رو انجام بدم....
🦋یه نامه نوشتم کتبا از اقا امام حسین ع طلب کمک کردم و لیاقت حضور محضر آقا رو ازشون خواستم تا بگم حرف شهیدمو ...
نامه رو دادم دوستم و گفتم بندازش تو شیش گوشه ی ارباب💔
دوستم رفت و نامه رو انداخت و برگشت
خیلی از اون ماجرا نگذشته بود که باهامون تماس گرفتن و گفتن اماده بشین برای دیدار با رهبر انقلاب👌
شوکه شده بودم،،خوشحال ،،متعجب ،،راضی
ولی استرس داشتم ،، ذوق داشتم
لحظه شماری میکردم واسه اونروز...
به بچه هام گفتم و اماده شده بودیم واسه رفتن دل تو دل هیچ کدوممون نبود ،،اخه بچه ها همیشه حسرت این #دیدار رو داشتن ...
آرزوشون بود و الان اون ارزو براورده شده بود
حس غریبی بود
سر از پا نمیشناختیم مخصوصا #زهرا
ولی شب رفتنمون به دیدار ...
🦋 #زهرا دختر کوچیکه چشمش مشکل پیدا کرد
قرمز شد ،،چرک کرد،،آب و چرک شدید از چشمش سرازیر بود ...
همونجا تو مسیر بردمنون بیمارستان پانسمان و دارو ..
ولی افاقه نکرد ،،هیچ دارویی اثر نداشت
چشمش بد تر و بد تر شد و به شدت باد کرده بود
حتی دل نگاه کردن به چشمشم نداشتم
مونده بودم چرا...چرا امشب...چرا اینجا..چرا اینجوری شد....
🦋خلاصه با همین چشم مجروح حاضر شدیم تو اتاق مخصوص دیدار با #رهبر
نشستیم #آقا تشریف اوردن نشستن
بچه ها همشون رفتن نزدیک با اقا حرف زدن ایشون بغلشون کرد...
همه رفتن جز #زهرا😓
هر چقدر بهش اصرار کردم که پاشو برو جلو
نرفت...
گفت روم نمیشه با این صورت برم جلو #آقا
جلو بقیه😭❤️
نرفت تا اینکه .....
✅ادامه دارد.....