eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
35.8هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ کلید را توی قفل می‌اندازد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ _کجا میری؟ +هر جا برم قلبم پیش توعه! میدانم میخواهد بحث را عوض کند و مثلا دلبری کند ولی محلش نمیگذارم و حتی پا پیچ اش هم نمیشوم که باز چیزی از من مخفی کند. باشه میگویم و کتش را برمیدارد و میرود. خانه در دریای سکوت غرق شده و من تنها موجود این دریا هستم. چشمانم را میبندم اما افکار مزاحم راحتم نمیگذارند.به بالکن میروم و لباسها برمیدارم و تا میکنم. خودم را با کار سرگرم میکنم تا کمتر فکر بکنم. سیاهی آسمان را در خود حل میکند و بانگ اذان در کوچه پس کوچه های دل میپیچد. وضو میگیرم و سجاده را به سوی قبله پهن میکنم.دستانم را بالا میگیرم و نیت میکنم. بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدالله رب العالمین و..... السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.دستانم را روی پاهایم میکشم و الله اکبر الله اکبر میگویم. روایتی را از امام زمان (عجل‌الله‌ تعالی‌ فرجه‌الشریف) شنیده ام که میفرمایند پس از نماز دو سجده شکر بجا بیاوردید. سجده ام طولانی میشود و خودم هیچ احساس نمیکنم. دست به دعا بلند میکنم و از خودش میخواهم مرتضی را قبل از این که در باتلاق عقاید سازمان غرق شود نجاتش بدهد صدای در بلند میشود و به عقب برمیگردم. مرتضی سلام میدهد و قبول باشد میگوید. جعبه شیرینی را جلویم میگیرد و میگوید: _بردار. از او میپرسم: _شیرینی؟ برای چی؟ _کار پیدا کردم. +کجا؟ _چاپخونه. میرم و روزنامه چاپ میکنم. آهانی میگویم و برایش آرزوی موفقیت میکنم. سجاده اش را جلوتر از من پهن میکند و دستانش را به گوشش میرساند.میخواهد نیت کند که به طرفم برمیگردد و میگوید: _نمازتو بخون که بریم. +کجا؟ اخم مصنوعی میکند و میگوید: _گفتم که میبرمت یه شام مهمونِ من! میخندم و باشه ای میگویم. وقتی نمازمان تمام میشود، لباس میپوشم و چادرم را سر میکنم.متوجه حضورش نمیشوم که دقیقه هاست از آینه نگاهم میکند _چیه؟ به دیوار تکیه میدهد و میگوید: _نه! دوباره سرگرم روسری و چادرم میشوم که پشت سرم ظاهر میشود. از اینکه چیزی متوجه نمیشوم، شوک میشوم و میگویم: _چیزی شده مرتضی؟ چرا همچین نگاهم میکنی؟ +راستش خیلی وقته یه چیزی میخوام بهت بگم _چی؟ +با چادر خیلی خوشگل میشی. یکی از فرق‌هایی که با بقیه داری همینه که خواستنی ترت میکنه. تو این دوره و زمونه هر کسی سعی داره بیشتر خودشو به نمایونه ولی تو فرق داری _خوب منم میخوام خودمو به نمایونم! اخم میکند و میگوید: _یعنی چی؟ از اینکه اینطور میشود خوشم می آید و میگویم: _من دلم میخواد با این کارام خودمو به به نمایونم. فرقش اینه برا کی خوشگل کنی! گره اخمهایش را باز میکند و میخندد.باهم از خانه خارج میشویم و مرتضی به ماشین اشاره میکند و میگوید: _درست شد توی تاریکی کوچه در نگاه اول نمیتوانم فلوکس را ببینم، ولی بعد که مرتضی میگوید میفهمم این فلوکس خودش است‌.جلویش را نگاه میکنم و میگویم: _خوب شده ها! _آره سوار میشویم و به راه می افتد.سعی دارم صورتم را بپوشانم که مرتضی متوجه میشود و میگوید: _داری استتار میکنی؟ +خب برای اینکه تشخیص ندن دیگه! میخندد و میگوید: _اینجوری که ضایع تره! تو میدونستی چجوری ساواک امسال تونست خیلی از کله گنده های سازمانو بگیره؟ +نه، چطوری؟ _یه روز که دیدن هیچ غلطی از دستشون برنمیاد، ریختن تو خیابون و مشکوکا رو دستگیر کردن.بین اونا افراد سازمانم بود. +به همین راحتی؟ _به همین راحتی! جلوی کبابی می ایستد و باهم وارد مغازه میشویم.منقل کباب به راه است و بوی گوشت همه جا پیچیده.معده ام التماس میکند تا زودتر چیزی بخورم. مرتضی سفارش چهار سیخ میدهد. فروشنده کباب را لای نان میپیچد و با جعفری و پیاز روی میز میگذارد. شروع میکنم به خوردن و آخرین لقمه را به زور نوشابه میخورم که مرتضی سفارش چهار سیخ دیگر میدهد.هر چه اصرار می کنم بسه! میگوید باید جون بگیری، خیلی کم میخوری. خلاصه هم من و هم خودش را به زحمت می اندازد.وقتی میبیند نمیخورم خودش لقمه برایم میگیرد و مجبورم میکند بخورم. سومین لقمه را به دستم میدهدکه نگاهی به اطرافم می اندازم و می بینم چند نفری ما را نگاه میکنند.به طرف مرتضی خم میشوم و میگویم: _میگم زشته! دارن نگاه میکنن. +ما که کار بدی نمیکنیم! نگاه بکنن. مرتضی پول کبابها را حساب میکند و از پله ها پایین می آییم.خانم بی حجابی جلویم می ایستد و با لبخند رنگی اش نگاهم میکند و میگوید: _میشه باهاتون حرف بزنم؟ من و مرتضی متعجب میشویم و زن میگوید: _تنها البته! زیاد وقتتونو نمیگیرم سری تکان میدهم و به مرتضی میگویم و برود و من هم می‌آیم.کمی که مرتضی از ما فاصله میگیرد، زن میگوید: _چیکار میکنی که اینقدر دوستت داره؟ اشکهایش باعث میشود آرایشش بهم بریزند. آرامش میکنم و میگویم: _من کار خاصی نمیکنم. ما خودمون رو به خودمون محدود میکنیم +یعنی چی؟ _به نامحرم نگاه نمیکنیم و منم حجابمو رعایت میکنم
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ کلید را توی قفل می‌اندازد
+همین؟ آخه مگه میشه چشم مردا رو کنترل کرد! گفت اینور نگاه نکن و اونور رو نگاه کن! _تا خود مردا نخوان و ما رعایت نکنیم همینه. ببخشید بهتون برنخوره ولی تا وقتی که شما اینطوری آرایش میکنین خوب بعضیام پیدا میشن برای شوهر شما آرایش میکنن. مرتضی از ماشین پیاده میشود و برایم دست تکان میدهد. _خانم بریم؟ برایش دست تکان میدهم و میگویم: _با اجازه. زن فقط نگاهم میکند و میروم.توی ماشین که مینشینم، میگوید: _نگرانت شدما! +نه، یه سوال داشتو پرسید. تا خود خانه حرفی نمیزنیم.برق‌های خانه را روشن میکنم و لباس و چادرم را روی تخت پرت میکنم و نمیفهمم کی خوابم میبرد. با پاشیدن نور و رد آن بر روی صورتم، بیدار میشوم.ساعد دستم را روی صورتم میگذارم و از جا بلند میشوم.خبری از مرتضی نیست و صداهایی از توی راهرو می آید. فکر میکنم حتما همسایه ای آمده یا گربه ای و چیزی!دست و صورتم را میشویم و صبحانه مختصری میخورم.از پنجره به بیرون چشم میدوزم و با دیدن کیوسک تلفن خوشحال میشوم. شال و کلاه میکنم و به طرف کیوسک میروم. کمی منتظر میشوم تا کیوسک خالی شود و وارد میشوم.با دستان لرزان شماره ی خانه مان را میگیرم و چند بوقی میخورد که پشیمان میشوم و سریع قطع میکنم.کسی به شیشه میزند و با غر میگوید: _خانم عجله دارم! نمیخوای زنگ بزنی بیا بیرون. دستم را از روی تلفن برمیدارم و دست از پا دراز به بیرون می آیم.چند قدمی ‌که برمیدارم، دلم راضی نمیشود و می ایستم. زنی تنی به من میزند و با صدای بلند میگوید: _او! چه خبرته دختر؟ چرا وامیستی؟ معذرت میخواهم و به طرف کیوسک میروم. لرزی وارد وجودم میشود و اما شروع میکنم به شماره گرفتن. نفسهایم با بوق‌های ممتد هماهنگ شده که صدای مادر در گوشم میپیچد. غرق در خوشحالی میشوم و میگوید: _سلام! الو؟ چرا چیزی نمیگید؟ سکوت میکنم. دستم را روی دهانم میگذارم تا زبانم به التماس دلم چیزی نگوید. دلم نمیخواهد کوچکترین مشکل برای مادرم پیش بیاید. _صدا نمیاد؟ یه چیزی بگید خب! بیشتر از این نمیتوانم تحمل کنم و تلفن را سر جایش میگذارم.هق هقم بلند میشود و تن بی جانم را به سختی میخواهم به خانه برسم. دستم را به صورتم میرسانم که متوجه صورت خیسم میشوم.گلویم خشک شده و لیوان آب را سر میکشم. هر چه آب مینوشم بی فایده است اما کویر قلبم آنقدر تشنه است که این حرفها حالی اش نمیشود.دوباره صدایی از راهرو می آید و انکار میکنم. به اتاق میرفتم و لباسهایم را مرتب میکنم اما هر لحظه صدای مادر در گوش جانم میپیچد. در باز میشود و به امید این که مرتضی است از جا بلند میشوم اما با دیدن چهره ی مقابلم متعجب و حیرت زده میشوم. قلبم خودش را دیوار سینه ام میکوبد و تیر میکشد. روی زمین مینشینم که با لبخند چندش بارش نگاهم میکند و میگوید: _نترس! اومدم باهات حرف بزنم. با لکنت میگویم: _شه... شهناز؟ _آره، خانم زارعی. قلبم را ماساژ میدهم و میگویم: _چی میخوای ازم؟ باز هم میخندد و میگوید: _نخیر! فقط میخوام حرفای تو دلمو بگم‌. خودم را به بسته قرص میرسانم و قورت میدهم. سعی میکنم خوددار باشم و میگویم: _مرتضی میدونه اینجایی؟ _نه عزیزم. چند کاغذی را پیش رویم می اندازد و میگوید: _بخونش! آقاتون چاپ کرده! اعلامیه است و از فعالیتهای سازمان و شهدای شان گفته! حالا میفهمم کشته شدن در راه سازمان فقط نام شهید است که برای همین اعلامیه ها ارزش دارد وگرنه بی ارزش است. اعلامیه ها را جلویش پرت میکنم و می گویم: _خب که چی؟ خودش که ننوشته. +مگه نمیگی اینا بده! خب اون اینا رو میده دست جوونای مردم. _من حرفامو به مرتضی زدم. +مرتضی مرتضی برام نکن! تو دزدی! تو مرتضی رو ازم دزدیدی! _اولاً آقامرتضی برای شما! ثانیاً دزدی چیه؟ مرتضی اومد خواستگاریم و درخواست داد. ثالثاً درست حرف بزن! قیافه اش را کج و کوله میکند و با لحن تمسخر آمیزی میگوید: _چرا عربی چرتو پرت میگی؟ مرتضی مال من بود! من دوستش داشتم، بفهم اینو چشمانم از وقاحتش گرد میماند و او مثل کفتاری زخم خورده نگاهم میکند و انگار تشنه خون من است.من هم لحن طلبکارانه ای به خودم میگیرم و میگویم: _مگه مرتضی کالاست که مال تو باشه. ما آدمیم با عواطف و احساسات، یه چیزی سمت چپ بدنمون درحال تپیدنه که هر کسی نمیتونه واردش بشه. بهتره تو اینو بفهمی! ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ _کجا میری؟ +هر جا برم قلب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ کیفش را به طرفم پرت میکند که دستانم را جلوی صورتم میگیرم. چند دقیقه بعد به من حمله ور میشود و از روی کینه و حسد مشت و لگدی را نوش جانم میکند! وقتی عقده دلش را خالی میکند کیفش را برمیدارد و اعلامیه را را درونش میگذارد. پوزخندی به من میزند و میگوید: _ولی من بیخیالت نمیشم! این زندگی که برای خودت ساختی رو روی سرت خراب میکنم.اونوقت این تویی که باید به دستو پام بیوفتی. به سمت در میرود و متوقف میشود.به سمتم برمیگردد و انگشت را در هوا تکان میدهد و با چشمان تنگ میگوید: _دوست ندارم مرتضی بفهمه من اومدم اینجا! البته برای خودتم خوب نیست، شایدم یه امتیازه برات که لوتون ندم! گرفتی که؟ چیزی نمیگویم که میرود.با صدای بسته شدن در روی زمین ولو میشوم.تمام بدنم از درد مینالد و از بینی ام خون میچکد. سریع دست و صورتم را میشویم و به سختی وسایل ریخته شده را برمیدارم و سر جایش میگذارم. هیچی روی گاز نیست و این هم میشود درد روی درد! سریع غذای سردستی آماده می کنم و منتظر میشوم. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت میگذرد و در آخر غروب میشود.از شدت ضعف نمیتوانم گرسنگی را تحمل کنم و غذا را گرم میکنم و میخورم. شب میشود و مرتضی با حالتی نزار و خسته وارد خانه میشود. کتش را میگیرم و میخواهم روی جا لباسی بگذارم که عضلات دستم مرا به درد کشیدن وا میدارد. مرتضی میگوید: _ببخشید که دیر شد، نتونستم بهت خبر بدم. جوابی نمیدهم که برمیگردد و نگاهم میکند.چشمانش را ریز میکند و نزدیکم می آید و میگوید: _چرا این شکلی شدی؟ قیافه ی طبیعی به خود میگیرم و می گویم: _چه شکلی؟ +رنگت پریده! بینیت چیکار شده؟ با انگشتش سرم را بالا می آورد و میگوید: _زمین خوردی؟ حرفش را در هوا میقاپم و میگویم: _آره! آره! حواسم نبود دیگه. چشمانش از این فاصله زیباتر و درخشنده تر به نظر میرسد. سرم را پایین می اندازم که میگوید: _سرتو بیار بالا! چشمانم را به رنگ چشمانش میدوزم که با صداقت مواج در نگاهش میگوید: _مراقب خودت باش ماهرو خانم! دلم نمیخواد حتی یه تار مو از سرت کم بشه. خنده ای به لب هر دویمان مینشیند و از هم فاصله میگیریم.مرتضی به آشپزخانه میرود و میپرسد: _غذا چی داریم خانم خانما؟ _یکم کتلت توی یخچال هست، الان میام برات گرم کنم. _نه، تو خسته ای! خودم گرم می کنم. به اتاق میروم و چشمم به گلیم لول شده کنار اتاق می افتد.برش میدارم و نخ دورش را باز میکنم. دستم را روی تار و پود اش که عجین شده با تلاشم است میکشم.گلیم را وسط اتاق به صورت کج پهن میکنم و روی تخت می نشینم. به یاد حرفهای شهناز می افتم که چطور مرا تهدید کرد! اگر او مرتضی را دوست داشته چطور حاضر شده به او همچین ماموریتی بدهد؟ تقی به در میخورد و مرتضی میگوید: _کجایی خانم؟ بیا شامو حداقل دور هم بخوریم. دلم تنگ شده که کنارم بشینی. _خوبه نصف روز نبودی! _برای شما نصف روز بود! برای من نصف عمرم بود.از صبح ندیدمت و الان که شب شده اومدم. باشه ای میگویم و میبینم کتلت ها را گرم کرده و املت هم کنارش درست کرده. نگاهم میکند و میگوید: _بسم الله! کارها، حرف ها و حرکات زیبایش مرا غرق لذت میکند و باعث میشود هر روز بیشتر وابسته اش شوم و خودش را بیشتر در دلم جا میکند. یاد تهدید شهناز می افتم و میترسم از آن روزی که او را از من بگیرد! آخر من بعد از خدا فقط مرتضی را دارم. در کنار هم غذا میخوریم و باهم ظرف ها را میشوییم.مرتضی با دستان کفی اش به نوک بینی ام میزند و من هم دستانم را پر از آب میکنم و رویش میریزم. شیطنت مان گل میکند و حسابی از خجالت هم درمی‌آییم. انگار نه انگار سنی از ما گذشته، هنوز شیطنت میکنیم. ظرف میوه را جلویش میگذارم و میگویم: _بفرما. درحالیکه سرش توی کاغذ و چندین کتاب است، میگوید: _میشه برام پوست بگیری؟ پرتقالی را برمیدارم تا پوست بگیرم. نگاهش میکنم که خودش را غرق کارش کرده، نمیدانم اینها مربوط به سازمان است یا چیز دیگر. از این که کنارم نشسته و من میتوانم به چهره اش زل بزنم خوشحال هستم. میترسم از روزی که حسرتش را بخورم و از هم جدایمان کنند.نمیتوانم چیزی نگویم و لب میزنم: _مرتضی اگه یه روزی من نباشم پیشت چیکار میکنی؟ همانطور که سرگرم است، میگوید: _تو همیشه کنارم باید باشی. _خب.... اگه یه کسی ما رو از هم جدا کنه چی؟ کاغذها را روی میز میگذارد و میگوید: _اولا من باید بمیرم قبل اون روز، ثانیا اگه قبلش نمردم، من دنیا رو بدون تو نمیخوام. بغض خودش را در گلویم پنهان میکند و میگویم:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ _کجا میری؟ +هر جا برم قلب
_خدا نکنه! _حالا چرا یاد اون روز افتادی؟ سرم را پایین می اندازم و میگویم: _همینطوری، خواستم بدونم. یکهو چشمانش رنگ عجیبی میگیرد و میگوید: _یه دقیقه همین جا باش، تا بیام. قبول میکنم و داخل اتاق میشود. چند دقیقه بعد می آید درحالیکه پشت سرش چیزی قایم کرده است.خودم را خم میکنم و میگویم: _چی داری؟ لبخند دندان نمایی میزند و میگوید: _صبر کن. کنارم مینشیند و در گوشم زمزمه میکند: _چشماتو ببند! با تردید نگاهش میکنم که دوباره حرفش را تکرار میکند.آرام چشمانم را میبندم که میگوید: _دوتا دستتو بیار جلو. از موش و گربه بازی اش حوصله ام سر میرود و غر میزنم: _عه! چیکار داری خب؟ _قول میدم پشیمون نشی. دستتو بیار دیگه! پوفی میگویم و دستانم را جلویش میگیرم. چیزی روی دستانم قرار میگیرد و میگوید: _حالا چشماتو باز کن. چشمانم را باز میکنم و چند بار پلک میزنم که صندوقچه ای روی دستم میبینم. با تعجب میپرسم: _این چیه دیگه؟ چشمکی میزند و میگوید: _بازش کن دیگه! قفلش را باز میکنم و صدای تیک مانندی میکند. درش باز میکنم و چند کاغذ لول شده میبینم.کاغذها را باز میکنم و متوجه میشوم اعلامیه است. نگاهش میکنم و میگویم: _اینا چیه؟ با خونسردی لب میزند: _اعلامیه های آقای خمینی... مگه مهریه‌ات نبود؟ بهت زده نگاهش میکنم. دستی به کاغذها میکشم و احساس خوشایندی بهم دست میدهد. _یعنی اینا رو برای من میخوای بخونی؟ +مگه خودت نگفتی؟ _ولی من نمیخوام برای من بخونی شون، برای خودت بخون! +چشم. حالا بگم یه نکته رو؟ _بفرما. +اینا رو سعی کردم از اولین نامه بگیرم. از دهه ۴۰ تا اعلامیه اخیرشون. ناباورانه بهش چشم میدوزم و میگویم: _واقعا؟!؟ سرش را تکان میدهد که یعنی بله. خوشحال میشوم و دنبال اعلامیه هایی میگردم که نخوانده ام. سریع برشان میدارم و به اتاق میروم تا در سکوت بخوانم. حس اولین اعلامیه هنوز توی وجودم جولان میدهد و حتی پررنگتر شده. مطمئم هیچوقت از آن زده نمیشوم.بعد از اتمام چندین برگ، چشمانم سوز میگیرد و ماساژ میدهم. خمیازه ای میکشم و حس خوب امید در رگهایم میدود.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش از تهدید شهناز مثل بیدی به خودم از آینده میلرزیدم. کاغذها را لول میکنم و توی صندقچه میگذارم.مرتضی صندوقچه را برمیدارد و فرش را کنار میزند. با دقت به کارهایش نگاه میکنم تا چیزی دست گیرم شود، موزائیکی را جدا میکند. جلو میروم و میبینم زیر موزایک فضای کوچکی خالی است.مرتضی صندوقچه را داخل آن فضا قرار میدهد و موزائیک را رویش میگذارد و چند مشتی بهش وارد میکند.فرش را رویش میکشد و بعد خیلی زیبا نگاهم میکند و میگوید: _اینجور چیزا نباید جلو دید باشه. حرفش را تایید میکنم و میگویم: _میدونم. بعد از خواندن آیه الکرسی و سه سوره ی توحید میخوابم. صبح با صدای اقامه گفتن مرتضی بیدار میشوم و خودم را کش و قوسی میدهم . میروم تا وضو بگیرم و بعد از نماز هم چند صفحه ای قرآن میخوانم.هوا که روشن میشود مرتضی برای خرید نان از خانه بیرون میرود و من هم پنیر، کره و مربا را توی ظرف میریزم. دو لیوان چای را توی سینی میچینم‌. توی بالکن میروم و با دیدن گلدان های گل یخ لبخند میزنم. برگهای کوچکشان زیر نور آفتاب میدرخشد و سرسبزی شان طراوت را به من هدیه میدهند. مرتضی از سر کوچه، نان به دست به طرف خانه می آید که زن چادری جلویش می ایستد و چند جمله ای بین شان رد و بدل میشود و از هم جدا میشوند.سفره را پهن میکنم که صدای پایش از راه پله ها می آید. در که را باز می کند سوز عجیبی وارد خانه میشود. نان ها را وسط سفره میگذارد و چایش را بی معطلی برمیدارد.نگاهم میکند و میگوید: _تو با همسایه ها رفت و آمد داری؟ شانه بالا می اندازم و میگویم: _نه! چطور؟ +در حد سلام و علیک چی؟ _نه، خب زیاد نیست که اینجاییم. سرش را مدام تکان میدهد و در ادامه میگوید: +خوبه، تا رفت و آمد نکنی کسی تو زندگیت سرک نمیکشه. بهتره کسی ندونه ما چی هستیم و کی هستیم، اینطوری برامون بهتره. دوباره چای برایش میریزم. لقمه نانی جدا میکنم و میگویم: _چیشد که اینو پرسیدی؟ کمی مکث میکند و دستش را زیر چانه اش میگذارد و میگوید: +یکی از خانمای محل همین الان گفت که شما همون همسایه های جدیدین که خونه شون فلان جاست. منم گفتم بله، بعد گفت به خانمتون بگین ما هر دوشنبه ازین مراسمای ختم انعامو زیارت آل یاسین میگیریم؛ بیان. _جدی؟ +آره. _تو چی گفتی بهش؟ +هیچی، گفتم خانم من ازین مراسما شرکت نمیکنه. مثل خمیری وا میروم و لب میزنم: _اینو گفتی؟ ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ کیفش را به طرفم پرت میکند
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ چشمانش را تنگ میکند و خیلی راحت میگوید: _خب آره! توقع داشتی چی بگم؟ +من صبح تا شب تو این خونه ام، خب دلم میگیره! _خوبه همین الان گفتم رفت و آمد نکن! +خب چیکار کنم؟ دیوونه بشم تو این خونه! _خدا نکنه، میدونم سخته ولی چاره چیه؟ قیافه مظلومی به خودم میگیرم و میگویم: _میشه فقط برای مراسمشون برم و برگردم؟ کسی ازم چیزی پرسید، هیچی نمیگم. خوبه؟ کمی چپ چپ نگاهم میکند و میگوید: _نه! صبحانه ام را بدون هیچ حرفی میخورم و سفره را جمع میکنم.درحالیکه ظرفها را میشویم متوجه میشوم کنارم ایستاده اما خودم را به نفهمی میزنم تا خودش به حرف می آید: _آخه بخاطر امنیت خودمون میگم! میگم مشکل برامون پیش میاد، از کجا معلوم کسی از همسایه ها لومون نده؟ ها؟ یک گوشم در است و دیگری دروازه، خوب من هم حق دارم! از بس توی خانه مانده ام کسل شده ام، باید جایی بروم. جوابش را نمیدهم و دوباره شروع می کند به حرف زدن.آخر به حرف می آیم و می گویم: _تو حرف منو نمیفهمی چون خودت میری بیرون، دلم لک زده با چند نفر حرف بزنم. +خب بیا با من حرف بزن. از روی بی حوصلگی نگاهش میکنم و میگویم: _تو که همش بیرون! فقط شبها همو میبینیم. _قول میدم زودتر بیام. _نخیرم، بحثو عوض نکن. دستهایم را خشک می کنم و رو به رویش می ایستم و میگویم: _من نمیخوام زندگیم محدود باشه، این کارا برای اعضای سازمانه! من که نباید حق زندگی رو از خودم بگیرم! هوفی میکشد و میگوید: _چی بگم؟ خودت که میدونی به تو نه گفتن سخته! انگار بال در می آورم و میپرسم: _این یعنی آره؟ خنثی نگاهم میکند و لب میزند: _این یعنی خیلی خیلی احتیاط کن وقتی میری دورهمی همسایه ها! خوشحال میشوم، کلاهش را از روی میز برمیدارد و سرش میگذارد.کیفش را هم در دست میگیرد و میگوید: _خداحافظ. تا دم در بدرقه اش میکنم و وقتی از پله ها پایین میرود، میگویم: _ظهر کوفته برات درست میکنم. حتما بیای! توی پاگرد می‌ایستد و لبخندزنان نگاهم میکند. _چشم. در را که میبندد میدوم و از توی پنجره نگاهش میکنم. آنقدر خوشحال هستم که نمیتوانم توصیف کنم. باز هم سراغ دفترم میروم و از لحظه ای که پایم را توی این خانه گذاشته ام تا هم اکنون مینویسم. خودکارم رنگش تمام میشود و دفتر را جمع میکنم. از در و دیوار خانه کسلی میبارد. جرقه ای توی ذهنم کلید میخورد و میروم دنبال اعلامیه ها. خیلی وقت است که مبارزه ام را تعطیل کرده ام! چادرم را سر میکنم تا به مسجد سپهسالار بروم. باید بروم و حاج آقا امامی را ببینم. سر کوچه تاکسی میگیرم تا برسم اذان ظهر را میدهند. کرایه را حساب میکنم و چادر رنگی به سر میکنم و قاطی خانمها میشوم.تا میتوانم صورتم را میپوشانم و وارد مسجد میشوم. اقامه را که میگویند همگی نیت میکنیم. بعد از نماز، گوشه ی پرده را میگیرم تا ببینم حاج آقا نیست. حاج آقا پشتش به من است و نمیتوانم درست ببینمش.صبر میکنم همه بروند و دوباره چادر مشکی سر میکنم و وارد صحن مسجد میشوم و کنار ورودی آقایون می ایستم که با صدایی بمی برمیگردم.آخوندی سر به زیر مرا مخاطب خود میسازد و میگوید: _کاری دارین خواهر؟ مِن مِن کنان می گویم: _من دنبال حاج آقا امامی میگردم. کجا هستن؟ چند دقیقه پیش دیدمشون. سرش را بلند میکند و با تعجب نگاهم میکند، طولی نمیکشد که نگاهش را پس میگیرد و میگوید: _مطمئنید؟ _بله! از پشت پرده دیدم. اشاره میکند و هاج و واج دنبالش میروم به شبستان.خیلی آرام طوری که فقط من میشنوم، میگوید: _راستشو بگید، شما کی هستین؟ بهم برمیخورد و میگویم: _من با حاج آقا کار دارم، ایشون منو میشناسن. لطف کنین بگید کجا هستن. _ایشون اینجا نیستن. _مگه میشه؟ من همین الان دیدمشون. درحالیکه تسبیح اش را میچرخاند و مخاطب چشمانش قالی است، باصدایش مرا مخاطب خود میسازد و میگوید: _ببینید شما بگید کارتون چیه تا من به ایشون بگم. _نمیشه! کار من خصوصیه، نمیتونم بگم. در همین وقت صدای مش مراد بلند میشود که میگوید: _آ سدرضا! خوشحال میشوم و به دنبال صاحب صدا میگردم. مش مراد طبق معمول جارو بدست دور مسجد میگردد.جلو میروم و میگویم: _سلام آقا مش مراد! نگاهش را در چهره ام میچرخاند و میگوید: _شمایید؟ علیک سلام دخترم، اینجا نایستید خطرناکه! بیاید داخل شبستان. دنبالش وارد شبستان میشوم که مش مراد با دیدن آخوند میگوید: _اینجایید آ سدرضا! مرد لبخند میزند و میگوید: _بله، درخدمت خواهرمون بودم. مش مراد برمیگردد و مرا میبیند.آهی میکشد و میگوید: _بله، دیدمشون. جلو میروم و میپرسم:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ کیفش را به طرفم پرت میکند
_آقا مش مراد، حاج آقا رو ندیدین؟کارشون دارم. دوباره آه میکشد و میگوید: _مگه خبر ندارین؟ تای ابرویم را بالا میدهم و میگویم: _چی رو؟ دست را به سرش میکوبد و به سختی لب میزند: _حاجی رو که گرفتن! انگار دیوار بلندی رویم خراب میشود و چند دقیقه ای مبهوت میمانم.با خودم میگویم مگر مرتضی به حاج آقا گوشزد نکرده است که دنبالشان هستند؟ مش مراد نفس عمیقی بیرون میدهد و با نگرانی میگوید: _این مسجد داره کنترل میشه! چرا اومدین؟ سرم تیر میکشد و چشمانم را میبندم. چند نفس عمیق میکشم و میگویم: _من اعلامیه میخوام. +مگه شما فراری نیستین؟ _چرا هستم! مگه اشکالی داره؟ +خب شما شناسایی شدین، گیر بیوفتین که کارتون... با اعتماد به نفس کامل جلوی مش مراد می ایستم و میگویم: _من فکر همه چیزو کردم. دستانش را از هم باز میکند و میگوید: _والا من حریف زبون زنها نمیشم. آ سدرضا شما چی میگین؟ آ سدرضا که جز سکوت چیزی دیگری نداشت، بالاخره لب باز میکند. _والا چی بگم، اگه فکرشو کردن که ما چیکاره هستیم. خوشحال میشوم و میپرسم: _خب اعلامیه بدین! من کارمو خوب بلدم. مش مراد زیر لب ذکر میفرستد، انگار خونش به جوش آمده، میگوید: _والا این آ سدرضای ما، پسر و شاگرد و نایب حاجی ماست. حاج آقا کارهاشونو به ایشون سپردن. از خودشون درخواست کنین. آ سدرضا تسبیحش را از دو دستانش جدا میکند و دستش را روی سینه اش میگذارد، میگوید: _والا مش مراد که خودشون صاحب اختیار هستن‌ ولی پدر این امور رو به من سپرده اند. شما مطمئن هستین دیگه؟ مشتاقانه سر تکان میدهم و میگویم: _بله حاج آقا! دستی به ریشش میکشد و ادامه میدهد: _اینجا کسی واسه اعلامیه نمیاد دیگه، چون اولا امنیت نداره و ثانیا تحت کنترله. پس شما برید کتاب فروشی امید،آدرسشم خدمتتون میدم.فقط وقتی رفتین بگید از طرف آسدرضای امامی آمدین. بعد تسبیحش را مقابلم میگیرد و میگوید: _این تسبیح رو که نشونشون بدید، خودشون میفهمن. تسبیح را میگیرم و بعد از یادداشت آدرس خداحافظی میکنم.مش مراد مرا از در پشتی مسجد بیرون میکند. نگاهی به ساعت می اندازم و میبینم چیزی به آمدن مرتضی نمانده پس از رفتن به کتاب فروشی خودداری میکنم. توی تاکسی مینشینم و نرسیده به خانه پیاده میشوم. چند قلم وسیله که برای پختن کوفته لازم دارم را میگیرم و شتابان به خانه میروم. لباسهایم را در نمی آورم و پای گاز می‌‌ایستم. از روی دفتر تک تک کارها را انجام میدهم تا کوفته آماده شود.بوی خوبی در خانه پیچیده و خودم را با بوی غذا سیر میکنم! لباس ها و چادرم را از روی زمین برمیدارم و سر جایشان آویزان میکنم. آشپزخانه را جمع و جور میکنم و ظرفهای اضافی را میشویم.مرتب به کوفته ها سر میزنم. یک چشمم به غذا است و چشم دیگرم به سر کوچه دوخته شده تا ببینم مرتضی آمده یا نه! باز هم غروب میشود و اثری از مرتضی نیست، از بدقولی اش حالم گرفته میشود. زیر گاز را خاموش میکنم و توی بالکن می ایستم که می بینم کسی دوان دوان وارد کوچه میشود. خوب که دقت میکنم می بینم مرتضی است، نفس راحتی میکشم و دلشوره را از خودم میرهانم.زنگ در به صدا درمی‌آید و آیفون را میزنم. میخواهم سر سنگین باشم. در باز میشود و مرتضی با چهره ی مشوش و عرق کرده وارد می شود.وارد حمام میشود. روی مبل نشسته ام و مرتضی همان طور که با حوله سرش را خشک میکند رو به رویم ظاهر میشود.سرش را پایین انداخته و میگوید: _میدونم بدقولی کردم ولی مدیونتم اگه بگم کار نداشتم که نیومدم. رویم را به سمت دیگری میکنم که جلوی پاهایم زانو میزند و میگوید: _قهر نکن خانم! اگه قهرم میکنی نباید بیشتر از یک روز باشه ها! بیا شام بخوریم! اخم میکنم و میگویم: _مگه چیکار داشتی؟ _خب باید توی یک روز هزار تا روزنامه چاپ میکردم! اوستا گفت تا تموم نشده نمیتونم برم. میبخشی؟.... اصلا نبخش، وایستا اول یه چیزی بهت نشون بدم بعد اگه خواستی ببخش. توی راه پله ها میرود و با جعبه ای برمیگردد. جعبه را توی هوا میچرخاند و جلویم میگیرد و میگوید: _بفرما! با اکراه جعبه را از دستش میگیرم و درش را باز میکنم. با دیدن کفش های ورنی که تازه مد شده لبخند میزنم و میگویم: _اینا که خیلی گرونه! نفسش را با صدا بیرون می دهد و لبخند زنان میگوید: _برا همین دیر اومدم، هزارتا روزنامه چاپ کردم تا اوستاد دستمزدمو زیاد بده. بعدشم برات اینا رو خریدم! دستش را با ذوق میگیرم و میگویم: _ممنون مرتضی! بوسه ای عمیق به دستم مینشاند و میگوید: _قابل شما رو نداره، تو لیاقتت بیشتر از ایناست ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ چشمانش را تنگ میکند و خیلی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ سفره را پهن میکنم و غذا را گرم میکنم. کنار بشقابها قاشق و چنگال میگذارم و بشقاب کوفته‌ها را وسط سفره مینشانم. مرتضی دستانش را بهم میمالد و میگوید: _عجب کوفته ای شده! با ذوق و از ته دل لقمه در دهانش میگذارد. من هم از لقمه گرفتن و به‌به کردنش تشویق میشوم و لقمه به دهان میگذارم. سفره را جمع میکنیم و طبق معمول ظرف ها را باهم میشوییم. دستانم را دیرتر از مرتضی خشک میکنم، چای میریزم و برایش میبرم. مانده ام چطور قضیه حاج آقا را بگویم و چطور نگویم! کمی دور و برم را نگاه میکنم و بالاخره جرئت پیدا میکنم و میگویم: _مرتضی؟ چایش را برمیدارد و میگوید: _جانم؟ _یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ مردمکش را توی کاسه چشمش میچرخاند و لب میزند: _تا چی باشه! آب دهانم را با صدا قورت میدهم و با تردید میگویم: _من امروز رفتم مسجد سپهسالار! چشمانش مثل توپی گرد میشود و میپرسد: _اونجا چرا؟ آخه با خودت فکر نکردی اونجا خطرناک باشه؟ حرفش را قبول دارم اما نمیتوانم گوسفندی که تا دم پوست کنده ام را رها کنم! من ام در این بحبوحه تبلیغ حکومتی اسلامی است. اگر کوتاهی کنم جواب پیامبر (ص) و ائمه را چه بدهم؟ هر کسی در زمانی ماموریتی دارد، مثلا انصار و مهاجرین وظیفه شان این بوده که پشت امام علی (علیه‌السلام) بایستند و حقشان را بگیرند اما وظیفه خود را ندانسته و به آن عمل نکردند که نتیجه اش این شد بی‌بی دوعالم بین در و دیوار قرار گرفت و تک و تنها پشت علی اش را ماند. اگر من چشمم به امروزم نباشد پس فرق من با آن غفلت‌زده ها چیست؟ _چرا میدونستم خطرناکه ولی در عین حال که مراعات کردم داخل شدم.بگو چه اتفاقی افتاده بود؟ زیر چشمی نگاهم میکند و میپرسد: _چه اتفاقی؟ _حاج آقا امامی رو گرفتن! پسرش به جاشون اومده بود. حالت چهره اش را از دیده میگذرانم اما به اندازه نخی از تعجب در تار و پود صورتش دیده نمیشود. سکوت میکند و به گوشه ای خیره میشود. _خب... بعضیا کارایی میکنن که فکر میکنن خیلی شجاعن درحالیکه عین دیوونگیه! البته دور از جون حاج آقای شما. ولی خب واقعا همینه! حاج آقا باید مخفی میشد ولی روزی که رفتم پیشش و گفتم، گفت که خودش میدونه اما نمیتونه این همه کار رو ول کنه و فرار کنه. گفت اگه یک ذره بیکار باشم باید فردای قیامت جواب بدم که چرا به اندازه توانم کار نکردم. بعدشم خودشو به خدا سپرد و رفت. +تو واقعا اینو دیوونگی میدونی؟ رفتن توی دهن شیر کار هرکسی نیست! از نگاهش اینطور فهمیدم که حرفم برایش مهم نیست و خودش میگوید: _خب از روی عقل هم نیست! +مگه همه چی باید از روی عقل باشه؟مگه مثل غربیها، روشنگری عقلی۱ داریم؟ ما یه چیزی هم به عنوان دین داریم و به اونم باید رجوع کنیم، پس کسایی که شهید میشن و جون میدن بی عقلن نعوذبالله؟ دیگر حرفی نمیزند و رادیو را برمیدارد و موجش را عوض میکند. وضو میگیرم و با خودم فکر می کنم چقدر عقاید سازمان روی مرتضی اثر گذاشته است! اگر هم ناخواسته و بدون تامل چنین حرفهایی میزند باز هم واقعا نگران کننده است. صبح بدون این که صبحانه بخورم از خانه بیرون میزنم و پیاده به کتاب فروشی امید میروم. کتابفروشی کوچکی است و بالایش ساختمان دیگریست. در را که باز میکنم صدای زنگوله ی بالای در بلند میشود و صاحب مغازه از توی کتابها سرش را بیرون می آورد. مرد جوانی به نظر میرسد و جلو میروم. کمی کتابها را بررسی مکنم و بعد به او میگویم: _من برای خرید کتاب نیومدم. جوان دستی به موهایش میکشد و می گوید: _پس برای چی اومدین همشیره؟ اگه عکاسی میخواین برین که طبقه بالاست. دستم را در هوا تکان میدهم و خیلی آرام لب میزنم: _نه اومدم اعلامیه بگیرم. مرد نگاهی به من می اندازد و میگوید: _ما اینجا اعلامیه نداریم. شوخی میکنید؟ لحن جدی به خود میگیرم و چادرم را به خودم میچسباندم. _نخیر! آ سدرضا امامی منو فرستاده. جوان دوباره سرش را میخاراند و میگوید: _آ سدرضا امامی؟... کمی مکث میکند و ادامه میدهد: _همچین اسمی رو تا حالا نشنیدم. شاید کتاب فروشی خیابون اونوری رو بهتون آدرس دادن. یک لحظه به خودم شک میکنم و میگویم نکند اشتباه کرده ام! در دلم انگار رخت می شویند. با صدای لرزانی میپرسم: _اسم اون کتابفروشی چیه؟ _کتاب فروشی حیدری. یکهو یاد تسبیح می افتم و با عجله از کیف بیرون میکشمش.تسبیح را روی ویترین شیشه ای میگذارم و میگویم: _بفرما! اینم نشونی آ سیده. تسبیح را که در دستش میگیرد برق عجیبی در چشمانش نقش میبندد و میگوید: _اینو از کجا آوردین؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ چشمانش را تنگ میکند و خیلی
نگاه زیرکانه ای می اندازم و میگویم: _پس شناختین! چرا باور نمی کنین منو آقا سید فرستاده؟ با دستش اشاره میکند دنبالش بروم. از جای بریدگی ویترینها به دنبالش میروم و وارد زیر زمین میشویم. کلی دستگاه چاپ این پایین هست. درحالیکه نگاهم به دور و بر است با گوشم حرفهایش را میشنوم که میگوید: _ببخشید، تازگیا خیلیا رو می گیرن و ما هم مجبوریم سوال پیچ کنیم. _نه خواهش می کنم. بسته ای را جلویم میگیرد و میگوید: _بفرما! سخنرانی جدیدشونه به دستگاه ها اشاره میکنم و میپرسم: _اینا برای چاپ اعلامیه است؟ میخندد و درحالیکه سر به زیر است میگوید: _نه! البته اعلامیه هم باهاش چاپ میکنیم. به بسته نگاه میکنم و میگویم: _اینا که خیلی زیاده! چجوری با خودم ببرم؟ نمیشه همین جا باشه و دفعه بعدی بگیرم ازتون؟ دستهایش که از روغن سیاه شده را به لباسش میمالد و بسته را میگذارد سر جایش. چندتایی را لای کتابی میگذارد و به دستم میدهد و میگوید: _بفرما همشیره، چیز دیگه ای نمیخواین؟ کتاب را میگیرم و تشکر میکنم. از همان راهی که آمده ام میروم.تا خانه چند اعلامیه را پخش میکنم و کمی بیشتر توی خیابان ها میچرخم. توی تاکسی، گونی‌های جلوی دکانها و درز های در خانه ها اعلامیه می اندازم و سریع دور میشوم. یکهو به جمعیت اعتراض کننده ها می خورم. اولشان با چند عکس و آرم مجاهدین خلق است و آخرشان هم همینطور اما وسط این جمعیت تنها عکس های امام خمینی هست و مردم شعارهای انقلابی سر میدهند. متوجه میشوم با این کار سازمان میخواهد تمام جمعیت را به نفع خودش مصادره کند! وارد جمعیت میشوم و چند اعلامیه ای هم آنجا میدهم و سریع به خانه برمیگردم. غذایی روی بار میگذارم و با جارو دستی خانه را جارو میزنم که صدای در بلند میشود.جارو را می اندازم و از لای پرده به در نگاه میکنم. یک زن چادری است و چادرم را برمیدارم و پایین میروم.در را باز میکنم که زن جوانی، سینی پر از کاسه آش را جلویم میگیرد و لبخند زنان میگوید: _نذریه، از روضه ی حضرت ابالفضل (علیه‌السلام). کاسه ای برمیدارم و تشکر میکنم که همان خانم میگوید: _خواهش میکنم، فقط دوشنبه بعدی هم مراسم هست. خواستین تشریف بیارین‌. _کدوم همسایه؟ _خانم اختری اینا، همون خونه دوم که درش فیروزه ای هست. باز هم تشکر میکنم و در را میبندم.بوی پیاز داغ و نعنا مرا گرسنه میکند. طاقت نمی آورم و توی ظرفی برای خودم میریزم. هر چه دلم میکشد میخورم و باقی اش را برای مرتضی نگه میدارم طولی نمیکشد که دوباره صدای در می آید و چند دقیقه بعد صدای پای مرتضی را از راه پله میشنوم.در باز میشود و خندان به من سلام میدهد. جوابش را میدهم که سر قابلمه را برمیدارد و شروع میکند با ناخنک زدن! آرام به پشت دستش میزنم و میگویم: _برو دستاتو بشور! میخندد و با مایع دستش را میشوید و حباب دست میکند.وقتی حسابی میشوید از من میپرسد: _ماهرو پسند شده؟ میخندم و میگویم: _آره! سالاد را درست میکنم و سفره را پهن می کنیم. از این که ناهار دیگری را با او میخورم خوشحال هستم‌.یاد آش می افتم و میگویم: _راستی همسایه اش آورده. یادم رفت بهت بگم. _اول غذای خانممون بعد آش. قند در دلم آب میشود و اشتهای بیشتری برای خوردن پیدا میکنم.بعد از ناهار اندکی میخوابد و بعد بیرون میرود. اعلامیه هایی که برایم باقی مانده را می شمارم و سرجایشان میگذارم. از فردا کارم این میشود که صبح تا اذان اعلامیه پخش کنم و بعد برگردم و در وقت‌های اضافه ام خاطراتم را ثبت کنم.هر چه میگذرد هوا رو به گرمی میرود تا این که در اسفند ماه بوی عید را میتوان دید. بساط خانه تکانی را پهن میکنم و به خانه صفایی دیگر میدهم.سبزه عید میکارم و مرتضی هم در کارها کمکم میکند. گاهی دفترم را برمیدارد و میخواند. فکر نمیکند که من نوشته ام و از قلمم تعریف میکند. یک روز که برای پخش اعلامیه از خانه بیرون میروم می فهمم کسی در تعیقب من است و راهم را به بازار کج میکنم. اولش شک دارم اما وقتی در بازار میبینمش یقین پیدا میکنم و به کوچه پس کوچه های بازار پناه میبرم و گمم میکند. وقتی به خانه برمیگردم با صدایی به عقب برمیگردم و می بینم کاغذی جلوی در افتاده است. کاغذ را برمیدارم و میخوانم. آدرسی داخلش است و گفته شده آن جا بروم. وقتی پایین کاغذ را می بینم وحشت میکنم. نام شهناز آتش ترس را در دلم روشن میکند و یاد تهدیدهایش می افتم.از کله شقی مثل او که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد همچین انتظاراتی هم میشود داشت. __ ۱. روشنگری عقلی از سده های هفدهم و هجدهم میلادی شکل گرفت. روشنگری عقلی که رویکرد دنیوی دارد، روح را نمی پذیرد و به دئیسم منجر می شود. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ سفره را پهن میکنم و غذا را
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ کاغذ را میسوزانم و آن روز را با فکر به تکه کاغذی سپری میکنم. مرتضی صبح زود بیرون میرود و شک دارم که بروم یا نه! هنوز تمام خانه را تمیز نکرده بودم و از طرفی ترس دارم به آن آدرس بروم. ناهار میگذارم و به ساعت نگاه میکنم. تا ساعت دو، سه ساعتی مانده است.غذایم را که درست میکنم، شعله غذا را خاموش میکنم. نمازم را میخوانم و کابینت‌های آشپزخانه را مرتب میکنم، چشمانم به ساعت خشک میشود اما نمیدانم چه کنم. عقربه خودش را به یک میرساند و چیزی در وجودم میگوید بروم و یکی دیگر میگوید نه. در آخر حاضر میشوم و با خودم میگویم آن محلی که آدرس داده، نمیروم و اطراف آن حوالی ظاهر می‌شوم. تاکسی میگیرم و به خیابان نزدیک آن آدرس م روم. خوب صورتم را میپوشانم و با اجناس مغازه ها خودم را سرگرم میکنم. منتظر هستم تا صدایی از شهناز توی گوشم بپیچد که صدای تیر و اسلحه بلند میشود. همگی به سمتی فرار میکنند و من به طرف صدا میروم.انگار هیچ چیز دست خودم نیست و یک چیزی مرا به سمت خودش می کشد. صدا از داخل یک بانک می آید.چند نفری با اسلحه و یک ساک از بانک بیرون میزنند. یک زن هم بیرون می آید و سوار شورلت میشود. یکی از مردها دستمال روی صورتش می افتد.خودم را کنار دیوار مغازه ای میکشم و سرک میکشم. با دیدن چهره ی آن مرد بدنم سست می شود و روی زمین می افتم‌‌. مرتضی با اسلحه از بانک بیرون می آید و سوار موتور میشوند و میروند. وقتی آنها میروند تازه مردم جرئت میکنند نزدیک شوند.تمام شیشه ها خورد شده و کف خیابان ریخته. چند زن به من نزدیک میشوند و میپرسند: _خانم خوبی؟ چیزی ازتون دزدیدن؟" همه چیز دور سرم میچرخد و در سیاهی مطلق فرو میروم.با نشستن قطرات آب و نوازش شان به هوش می آیم. نور چشمانم را میزند اما به سختی چشمانم را باز میکنم. قیافه‌ی زن غریبه ای جلوی چشمانم نمایان میشود که با باز شدن چشمانم میگوید: _به هوش اومد! چند زن دیگر هم کنارم می آیند و خدا را شکر میکنند.سر جایم نیم خیز میشوم و به طرافم نگاه میکنم و میپرسم: _اینجا کجاست؟ همان زن که در بدو باز کردن چشمانم دیده بودمش، میگوید: _دم بانک غش کردی، اوردیمت با همسایه ها خونه خودمون. کس و کار داری؟ با شنیدن سوالش طوری نگاهش میکنم که با دستپاچگی میگوید: _نه واسه اینکه بهشون زنگ بزنیم و نگران نشن گفتم. فقط میگویم: _لازم نیست! از جا بلند میشوم که دوره ام میکنند و میگویند کمی استراحت کنم اما با یادآوری آخرین صحنه ای که به یاد دارم، نمیتوانم قبول کنم. تاکسی میگیرم و به طرف خانه حرکت میکنم. یک لحظه چهره مرتضی و اسلحه دستش از جلوی چشمانم دور نمیشود. به راننده میگویم سریعتر برود. قبول میکند و کمی تند میرود.به سر کوچه که میرسیم می ایستد و کرایه را بیشتر میدهم و به طرف خانه میدوم. صدای راننده را میشنوم اما بهایی نمیدهم. کلید را توی قفل می اندازم و نمیفهمم چطور پله ها را بالا میروم.یکهو پایم پیچ می خورد و پخش زمین میشوم. از شدت درد صورتم را مچاله میکنم و آخ بلندی از دهانم خارج میشود. در باز میشود و مرتضی هراسان به طرفم می آید و میپرسد: _چیشد؟ خوردی زمین؟ بزار کمکت کنم. دستش را با شدت پس میزنم که خیره نگاهم میکند و هاج و واج میگوید: _میخوام کمکت کنم. سعی میکنم خودم را کنترل کنم و به سختی و با کمک دیوار بلند میشوم. _نیازی به کمکت ندارم! لنگان لنگان از پله ها بالا میروم و خودم را به خانه میرسانم. آنقدر از کاری که کرده بدم می آید که حاضر نیستم دستش به من بخورد! همان دستی که اسلحه روی مردم کشید.توی اتاق میروم و در را بهم میکوبم. به در میزند و میگوید: _کسی بهت چیزی گفته؟ چرا ناراحتی؟ با لحن عصبانی داد میزنم: _آره! یکی یه حرفی بهم زده! _کی؟ در را باز میکنم و توی چشمانش نگاه می کنم و میگویم: _شهناز! با شنیدن نام شهناز هوفی میگوید و صورتش را طرف دیگری میکند.همانطور که به طرف مبل میرود، میگوید: _تو به حرف اون گوش دادی؟ هه! تو که میدونی باهم لجه، چرا حرفاشو باور میکنی. _باور نکردم... تا با چشمای خودم ندیده بودم. برمیگردد و نگاهم میکند و میپرسد: _چی دیدی؟ حالا مقابلم ایستاده، برای اینکه بتوانم چشمانش را ببینم باید صورتم را بالا بگیرم.نفسهایش به صورتم میخورد و به سختی لب میزنم: _دیدمت... صدای خورد شدن قلبم را حس میکنم، شیشه بغض در گلویم میشکند و چشمه چشمانم جوشیدن میگیرد. با دیدن اشکهایم رگش متورم میشود و دستی به موهایش میکشد. اخم هایش را در هم میکشد و با صدای بلندی میپرسد:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ سفره را پهن میکنم و غذا را
_چی دیدی؟ _تو رو! _نه دقیق بگو چی دیدی! میخوام بدونم از من تو ذهنت چی ساختی. آب دهانم را قورت میدهم. پاهایم یاری ام نمیکنند و قامتم فرو میریزد و روی زمین مینشینم و میگویم: _توی بانک بودی با چندنفر که همتون مسلح بودین. اسلحه هاتون هم به طرف مردم بود! پولاشونو توی اون ساک لعنتی ریختین و فرار کردین! نگو که اینم برای مردمه چون باورم نمیشه! نگاهم میکند و آرام زمزمه میکند: _چرا اومدی؟ _آره نمیومدم و مثل کبک سرمو میکردم تو برف؛ نمیدونستم دارم با کی زندگی میکنم. حالا شناختمت! جلوی من که حق با توعه و موافقم میگی، جلوی اونا یه "نه" نمیتونی بگی. اگه یه ذره هم با من موافق بودی، این کارو نمیکردی! به حرف می آید و با فاصله از من مینشیند. _هرطور دوست داری فکر کن! ولی من مجبورم! +فوقش جون خودمو و خودت در خطره!تو برق امید تو صورت اون پیرمردی که پول به دست کارمند بانک میده رو ندیدی؟ اون آدمایی رو ندیدی چشم امیدشون به همین پول کمی که از دست دزدا توی بانک میزارن؟ اون بیچاره هایی که با زحمت این پولا رو درمیارن. چطور دلتون اومد؟ ها؟ خودش را بیخیال میگیرد و میگوید: _شلوغش نکن! ما اون پولا رو که برای خودمون برنداشتیم. اون پولا برای خودشون خرج میشه، ما با اون پولا براشون آزادی درست میکنیم. _آزادی زوری؟ کسی که یه تیکه نون نداره، شب بزاره جلوی زن و بچش، از آزادی چی میفهمه؟ جز گرسنگی؟ جز نداری؟ _اونا الان نمیفهمن اما بعدا متوجه میشن که چه کاری براشون کردیم. _تا حالا نظرشونو پرسیدین؟ اگه اونا راضی باشن خودشون دودستی تقدیمتون میکنن. شاید اصلا آزادی شما رو نخوان! صدایش را بالا میبرد و داد میزند: _یه جوری حرف میزنی انگار ما خائنیم! نخیر اونا از مبارزه چی میفهمن؟ ما ایم که جونمونو کف دست میزاریم و جلوی امپریالیسم و ساواک وایمیستیم. کلافه به نظر میرسد و کتش را برمیدارد و بدون حرفی دیگر از خانه بیرون میزند. نفسم را با شدت بیرون میدهم.آب خنکی میخورم و به صورتم آب میزنم. اشک و آب روی صورتم قاطی میشود. بریده بریده نفس میکشم و توی بالکن میروم و ریه ام را از عطر باران پر میکنم. نمیدانم تند رفتم یا نه، ولی میدانم حرف دلم را گفته‌ام. شب که میشود منتظرم برگردد و نگاهم به در است. هر صدایی میشنوم به در نگاه می کنم اما بعد میفهمم او نیست. بدون خوردن شام به رختخواب میروم و میخوابم اما گوش هایم به صدا حساس میشوند و با اندکی بیدار میشوم. تا صبح چند بار بیدار میشوم و در آخر با شنیدن آوای اذان بلند میشوم و تا صبح با خدا مناجات میکنم. تصمیم میگیرم چند روزی برای رو به راه شدن زندگیم روزه بگیرم. بدون خوردن سحری روزه میگیرم. از اول صبح دلم بهم میپیچد و قار و قور میکند. با این حال برای پخش اعلامیه میروم و در آخر سری به کتابفروشی میزنم. کتابفروش علاوه بر اعلامیه، نوارهای سخنرانی آیت الله خمینی را هم میدهد. با تنی بی جان خودم را به خانه میرسانم و وسط نشیمن از خستگی و گرسنگی دراز میکشم. به سختی خوابم میبرد و وقتی چشمانم را باز میکنم چیزی نمیبینم. هوا تاریک شده، به دور و اطرافم نگاه میکنم. توی اتاق میروم تا شاید مرتضی را ببینم اما خبری از او در خانه نیست. الان از یک روز بیشتر شده که قهر هستیم. اول غذا میخورم و بعد نماز میخوانم. دست و پایم جان میگیرند و نیرو به بدنم برمیگردد. ناخودآگاه گریه ام میگیرد و تسبیح را به آخر نرسانده رها میکنم.نمیدانم چرا گریه می کنم؟ شاید دلتنگ و نگرانش هستم؟ شاید دلخور هستم؟ نمیدانم... تسبیح را برمیدارم و میگویم: " خدایا مگه نگفتی که باهاش خوشبخت میشم؟ این شد خوشبختی؟ اون از من فراریه و من از اون، چطوری آخه؟" سرم را روی مهر میگذارم و از ته دل زجه میزنم... سحری کته گوجه میگذارم و میخوابم. با صدای ساعت زنگی بیدار میشوم. نیمساعتی تا اذان مانده که مشغول میشوم. چند دقیقه ای به اذان مانده و دو رکعت نماز شب میخوانم. اذان صبح را که میدهند بعد از نماز میخوابم. با زینگ زینگ ساعت بیدار میشوم. کمی فکر میکنم تا یادم می آید امروز چند شنبه است، حاضر میشوم تا مثل هر دوشنبه به دوره قرآن همسایه ها بروم. وارد میشوم و خانمی توی مشتم گلاب میریزد گلاب را بو میکنم و روی چادرم میریزم و گوشه ای مینشینم. دختر همسایه، قرآن ها را تقسیم میکند یک قرآن برمیدارم. زنهای مسن شروع میکنند به قرآن خواندن. به معنی ها توجه میکنم و حظ میبرم، با تمام شدن جزئی همگی صلوات میفرستند و چای و شیرینی میدهند. با دیدن شیرینی لبخندی میزنم.هر موقع که چیزی در خانه ی همسایه میدادند من نمیخوردم و می آوردم تا مرتضی هم بخورد. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
_چی دیدی؟ _تو رو! _نه دقیق بگو چی دیدی! میخوام بدونم از من تو ذهنت چی ساختی. آب دهانم را قورت میدهم.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ شیرینی و چای را پس میزنم و تشکر میکنم. موقع رفتن یکی از خانم ها صدایم میزند. _خانم حسینی؟ برمیگردم، خانم فروزنده است. همسایه خانه‌ی پهلویی مان. _بله؟ صاحب خانه هم کنارش ایستاده که خانم فروزنده میگوید: _ببخشید چند لحظه میشینید؟ به اطراف خانه نگاه میکنم و بعد مینشینم‌. خانم فروزنده کنارم مینشیند و با لبخند به خانم صاحب خانه اشاره میکند و میگوید: _خانم صالحی رو که میشناسین؟ بله بله ای میکنم که میگوید: _ماشاالله آدم تحصیل کرده‌ای به نظر میرسین. راستش دختر من و خانم صالحی بخاطر حجابو و مسائلی که پیش میاد و خودتون لابد بهتر میدونین، نمیتونن برن مدرسه. منم گفتم اگه قبول کنین بیان پیش شما واسه درس. حیفه جوونن، تازه الانم دوران درس و تحصیله. بنظرم ظلمه که نتونن درس بخونن. به حرف های خانم فروزنده گوش میدهم و یاد خودم می‌افتم. دلم نمیخواهد یکی مثل خودم حسرت درس و درس خواندن را در دلش داشته باشد. برای همین قبول میکنم و پایه تحصیلی‌شان را میپرسم. یکی پنجم متوسطه است و دیگری چهارم. قبول میکنم تا جایی که میتوانم کمکشان کنم تا غیابی امتحان بدهند و قبول شوند. کلی شیرینی و شکلات توی پاکت برایم می آورند. اول قبول نمیکنم اما بعد خود خانم صالحی توی کیفم میگذارد و تشکر میکنم. به خانه میروم تا به ادامه کارهایم برسم. تا عصر کار آشپزخانه را تمام میکنم. سطح زباله مملو از آشغال شده و بوی بدی توی خانه پیچیده است و از طرفی کلی روزنامه کف ریخته و مجبور میشوم خودم آشغال ها را ببرم و بریزم توی سطل. چند باری از بوی بد زباله ها عق میزنم و با دیدن قطره های شیرابه روی پله‌ها چندشم میشود. به سختی به زباله ها را به سطل میرسانم و چپه م کنم. مجبور میشوم راه پله را هم تمیز کنم و با جارو و آب تک تک پله ها را میشویم.کمرم از بس دولا بوده ام راست نمیشود و از درد نمیتوانم تکان بخورم. چند دقیقه ای روی پله مینشینم و صبر میکنم تا حالم بهتر شود. لباس میپوشم و اعلامیه ها را لای کتاب میگذارم. کتاب را توی کیفم میگذارم.معشوق زمستان گویی با سرمایش میخواهد وقت بیشتری را بخرد، اسفند به فکر دیگران نیست و دلش میخواهد دست در دست زمستان همه جا را پر از ردپای برف شان کنند. سوز عجیب امروز مرا وادار میکند تا ژاکتم را بپوشم. جلوی آیینه می ایستم و چادرم را به سر میکنم. روحی که چادر به من هدیه میدهد و امنیتش را با هیچ لاک و رژی حاضر نیستم عوض کنم. از خانه بیرون میزنم و توی خیابانهای شلوغ میروم. طرفهای لاله زار میروم و توی مغازه های شلوغش خودم را جا میدهم. همگی سرگرم خرید و انتخاب هستند و من اعلامیه ای در مغازه میگذارم و بیرون می آیم. توی بازار میروم که صدای دعوا می آید، همگی مشغول دعوا هستند که گوشه ای پناه میگیرم و بی آنکه صورتم دیده شود چندین اعلامیه را به هوا پرت میکنم. باران اعلامیه روی سر کاسبان و خریداران مینشیند و سریع دور میشوم.دیگر صدای دعوا نمی آید و همگی کاغذ ها را از هوا می قاپند و یکی میگوید: " اعلامیه آیت الله خمینی!" دیگری میگوید: " آخ فداشون بشم، آقا یه پارچه نوره!" مردی با صدای خشک میگوید: " این حرفارو نزنین!" صدایی که از اعلامیه خبر داد را میشنوم که میگوید: " الان تموم حرفا شده این!" آژان ها که تازه متوجه ماجرا میشوند مردم را متفرق میکنند و دنبال فرد مشکوکی میچرخند که تا آن موقع من دور شده ام. نفس راحتی میکشم و به خانه برمیگردم. نیمرویی برای افطار میپذم و به یاد مرتضی نمیگذارم زیاد سفت شود. خرمایی در دهانم میگذارم و نیمرو را تا نیمه میخورم و توی یخچال میگذارم. آخرین باری که به کتاب فروشی رفته بودم، مرد فروشنده برای پخش نوار کاست ها یک مشت کتاب باطله بهم داد و گفت برگه هایش را بچسبانم و به اندازه نوار جا خالی کنم. بعد نوار را توی کتاب قایم کنم و هر روز چند نوار کاست هم پخش کنم.کتابی را برمیدارم و چسب کاری میکنم بعد نوار را وسط صفحه ای میگذارم و دور تا دورش را با مداد علامت میزنم و با کاتر میبرم و خالی میکنم. نوار را داخلش میگذارم و کتاب را میبندم، برای بار اول با دقت انجام داده ام و رضایت دارم. چندتایی دیگر درست می کنم و چشمانم از بی خوابی سوز میگیرد. خمیازه میکشم و آخرین کتاب را هم تمام میکنم. سرم را روی میز میگذارم تا کمی چشمانم روی هم برود و بعد بلند شوم و سحری درست کنم. میخوابم و وقتی چشم باز میکنم که خورشید همه جا را روشن کرده. اولین چیز یاد نماز صبحم می افتم و دمق میشوم. سریع قضایش را بجا می آورم.
کانال 📚داستان یا پند📚
_چی دیدی؟ _تو رو! _نه دقیق بگو چی دیدی! میخوام بدونم از من تو ذهنت چی ساختی. آب دهانم را قورت میدهم.
کتابها را از روی میز و دور و اطرافش جمع می کنم و توی کمد قایم میکنم.صدای زنگ در بلند میشود، فکر میکنم مرتضی است و چادرم را هول هولکی برمیدارم و از پله ها پایین میروم. در را که باز میکنم خانم غلامی را میبینم که خندان به من زل زده است. لبخند بی جانی میزنم و بغلش میکنم. انگار از حالات صورتم چیزهایی فهمیده و میپرسد: _از دیدنم خوشحال نشدی؟ الکی میخندم و میگویم: _نه! منتظر یه نفر بودم. بیشتر شوکه شدم. تعارفش میکنم و وارد میشود؛ میخواهم در را ببندم که میگوید: _در رو نبند، یه مهمون دیگه هم داری! در را باز میکنم. چند ثانیه بعد چهره‌ی حمیده پیش چشمانم ظاهر میشود.چند دقیقه ای نگاهش میکنم و بعد هم را بغل میگیریم. خوب عطرت وجودش را لمس میکنم و به خودم می چسبانمش. با دیدن حمیده بیشتر یاد مرتضی می‌افتم. یاد تک تک روزهایی که در کنارم بود و از دردهایمان میگفتیم. یاد شبی که به امام زاده صالح رفتیم، یاد آن روزی که به عیادت مرتضی رفتیم... یاد روزی که رفتیم خرید... ناخودآگاه غنچه های اشک از چشمانم بیرون میپرند و تبدیل به شکوفه میشوند. او هم بغضش میترکد و کلی گریه میکنیم. خانم غلامی ما را از هم جدا میکند و میگوید: _میدونستم اینقدر از هم دیگه بدتون میاد و با دیدن هم گریه میکنین، حمیده خانمو نمیاوردم. میدانستم شوخی میکند برای همین میخندم، حمیده هم میخندد. راهنمایی شان میکنم و وارد خانه میشوند. هردوشان ماشاالله ماشاالله گویان به خانه نگاه میکنند و از سلیقه من و مرتضی تعریف میکنند. لبخند میزنم و چای دم میکنم.حمیده از نشمین با صدای بلند میگوید: _دلم برات خیلی تنگ شده بود، وقتی فهمیدم ساواک بیخیالمون شده سریع اومدم پیشت. آخ که چقدر دلم هواتو کرده بود. از وقتی رفتی انگار برکت از خونم رفته. بچه ها هم همینو میگن و اولا بی تابی هم میکردن. حمیده به من خیلی لطف داشت و واقعا من لایق حرفهایش نبودم. از توی آشپزخانه میگویم: _منم دلم برات تنگ شده بود. خواستم همون روز که اومدم تهران بهت سر بزنم اما خانم گفتن ساواک بهتون شک کرده گفتم بیشتر از این مزاحم نشم. خیلی نگرانتون شدم، راستی بچه ها رو چرا نیاوردی؟ همانطور که نگاهش به در و دیوار است جوابم را میدهد. _تو که میدونی مراحمی، بعدشم آقا مرتضی اصلا به من نگفت کجا میرین فقط گفت میرین خونه ی پدر و مادرش. منم چیزی نمیدونستم، خودشونم چیز زیادی نمیدونستن. منم گفتم یه چند روزی بودی و بعد رفتی... بچه ها که مدرسه ان. اونام خیلی دوست داشتن بیان ولی خب نشد، ان شاالله دفعه بعدی. شیرینی هایی که دیروز خانم صالحی بهم داده بود را توی ظرف میچینم و برایشان میبرم. خانم غلامی هم به حرف می آید و میگوید: _بشین پیش ما، اومدیم خودتو ببینیم. رو به روشان مینشینم و با خنده میگویم: _همچین دیدنی هم نیستما! حمیده قربان صدقه ام میرود و من و خانم غلامی میخندیم. با صدای کتری به آشپزخانه برمیگردم و قوری چای را میگذارم و برمیگردم. حمیده میپرسد: _آقامرتضی کجاست؟ ستاره‌ی سهیل شده! الکی میخندم و میگویم: _اونم درگیره دیگه. _باهم خوبین؟ باز هم دروغ میگویم و به ناچار سرم را پایین می اندازم. نقاب شادی به چهره ام میزنم و از پس بغض خفته ام میگویم: _آره، مرد خوبیه. هردوشان خدا را شکر میکنند و شیرینی برمیدارند. خانم غلامی نگاهم میکند و میگوید: _ببخشید دست خالی اومدیم، حمیده خانم خیلی عجله داشت. میخندم و میگویم: _خوب کاری کردین، این به اون در. _چی به چی؟ _بار اول که منم اومدم خونتون چیزی نیاورم. یادتونه؟ خانم غلامی میخندد و میگوید: _عه! راست میگی، چه زود گذشتا. سری تکان میدهم و آه میکشم. حمیده بلند میشود و مثل کارگاه ها خانه را جست و جو میکند و در آخر میگوید: _جای جمع و جوریه، نباید اول زندگی خرج آنچنانی کرد. من و خانم غلامی با سر تکان دادن حرفش را تایید میکنیم. چای می آورم و کنارهم مخوریم. با شوخی و خنده های حمیده چند لحظه ای می توانم غم هایم و نبودن مرتضی را فراموش کنم. نمیتوانستم بگویم دو روز می شود که ندیدمش، بحثمان شد و او رفت...میوه ای توی خانه نبود و حسابی شرمنده شدم. دلم میخواست برای ناهار بایستند که هر کدام گرفتاری هایشان را بازگو کردند.توی پله ها کلی به حمیده اصرار کردم اما او گفت بچه ها مدرسه اند و آقا مرتضی هم می آید، درست نیست بماند. مجبور میشوم که بگویم مرتضی ناهار نمی آید. دلش برایم میسوزد و نمیتواند جلوی اصرارهایم بایستد.میگوید برود و با بچه ها برگردد‌. تا دم در بدرقه شان میکنم و خداحافظی گرمی میکنیم. با رفتنشان انگار خانه را خاک مرده پاشیدن، دوباره سکوت... غذا ماهی میگذارم و برنج خیس می کنم. کلی بهشان می رسم و توی آبلیمو و پیاز استراحتشان می دهم. بعد هم سرخشان میکنم و برنج ها را دم میکنم. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊