eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
45.1هزار ویدیو
241 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸بچه را آزاد بگذارید؛ روحیه و ارادۀ او را خرد نکنید!🔸 ▫️انبیاء، فرزندانشان را بیشتر از ما آزاد می‌گذاشتند! روزی خلیفۀ اول بالای منبر بود. امام مجتبی (ع) نیز طفلی چهار‌پنج‌ساله بود. از منبر بالا رفت تا دست او را بکشد و پایین بیاورد. به او گفته بود: «از منبر جدم بیا پایین». این را به حضرت گفتند. حضرت فرمود: والله من یادش ندادم، این خودش این‌گونه است! سپس شاهد آوردند و فرمودند: شما می‌دانید وقتی پیغمبر در حال نماز بود، حسن از وسط صف‌ها رد می‌شد و خودش را به پیغمبر می‌رساند. سوار گردنِ پیغمبر می‌شد، درحالی‌که ایشان در سجده بود. پیامبر سر از سجده برنمی‌داشت تا او پایین بیاید. همچنین وقتی حضرت می‌خواست بایستد، یک دستش روی زانویش بود و یک دستش بر شانۀ حسن. پیامبر نمی‌گفت این بچه مشغولم می‌کند. نمی‌گفت این است. ▫️چرا حضرت، اینطور می کرد؟ زیرا دورۀ طبیعت فرزندش است. می‌خواهد او کند، نمی‌خواهد بچه . می‌خواهد واهمۀ بچه از مردم، از بین برود. می‌خواهد این بچه در بزرگسالی مشرک نشود، عابد و مقلد مردم نباشد. بر اثر همین رفتارها است که وقتی امام حسن (ع) می‌بیند مصلحت اسلام در صلح با معاویه است، دریغ نمی‌کند؛ درحالیکه مخالف‌ها که هیچ، دوستانش هم به او معترض بودند. چه‌کسی می‌تواند جلوی این موج بایستد؟ آن‌که در بچگی اینچنین رشدش داده باشند. ▫️ما بچه‌های خود را می‌کنیم. او چگونه جلوی استعمار بایستند؟! ما فکر می‌کنیم او بی‌ادب و بی‌تربیت است؛ لذا با خشونت‌هایمان، تمام و عصارۀ را در بچه می‌شکنیم. 💝🌹💝
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 چهل_وپنج بهم حمله کرد در حالی که داد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 چهل_وشش اراده خدا بهش آرام بخش دادم ... تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ... نشسته بودم و نگاهش می کردم ... زندگی مثل یه فیلم 📽جلوی چشمم پخش می شد ... هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود ... . . فردا صبح، 🌇با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ... جز چند تا خراش جزئی سالم بود ... راه افتادیم ... توی مسیر خیلی ساکت بود ... بالاخره سکوت رو شکست .. . . - چرا این کار رو کردی؟ ...😒 . زیر چشمی نگاهش کردم ... _به خاطر تو نبود ... من به پدرت بدهکار بودم ... لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ...😐 . - تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه ... . . زدم بغل ... بعد از چند لحظه ... . - من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم ... بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم ... درس می خوندم، کار می کردم ... از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم ... می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم ...😣😞 هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ... دیدن🌸 حنیف و پدر تو، 🌸تنها شانس کل زندگی من بود ... . . رسوندمش در خونه ... با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون ... مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده ... . . وقتی احد داشت پیاده می شد ... رو کرد به من ... _پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... زندگی ترکیب ما و ... . اینو گفت و از ماشین پیاده شد ... ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی شادی روحش صلوات ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🤕