🌸🍃﷽🌸🍃
🔻ایمانِ سکّهای، ایمانِ حبّه قندی🔻
✍ اگر یک «سکّه» رو تو آبِ دریا بندازیم، توی آب حَل نمیشه، ولی اگر یه «حبّه قند» رو، حتّی توی یک استکان آب بندازیم، بلافاصله توی آب استکان حل میشه..
☝️ #ایمانِ انسانها هم همینطوره...
✅️ بعضیها «ایمانِ سکّهای» دارند. یعنی اگر توی بدترین محیطها هم قرار بگیرند، در اون محیط حل نمیشن😊
❌ ولی بعضیها «ایمانِ حبّه قندی» دارند. به محض اینکه در یک محیطِ بد و خراب قرار میگیرند، زود در اون محیط حل میشن.☹️
قرآن کریم، افرادی رو مثال میزنه که «ایمانِ سکّهای» داشتند، و در بدترین محیطها هم #ایمانِ خودشون رو حفظ کردند.😇
☝️ یکی از این افرادِ نمونه، آسیه همسرِ فرعونه، که قرآن او رو بعنوانِ الگو برای تمام زنان و مردان مثال میزنه.
زنی که در کاخِ فرعون بود، بانوی اوّل کشور بود👑 و تمامِ امکاناتِ مادّی براش مهیّا بود💰 امّا به همهی اینها پشت کرد و #ایمانِ خودش رو حفظ کرد:👇
🕋 ضَرَبَ اللهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ، إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِی عِندَکَ بَیْتًا فِی الْجَنَّةِ، وَ نَجِّنِی مِن فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ، وَ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ (تحریم/11)
💢 خداوند برای تمامِ مؤمنان، آسیه همسرِ فرعون را مثل زده است.
💢 در آن هنگام که گفت: «پروردگارا! برای من در نزدِ خودت، خانهای در بهشت بنا کن. و مرا از فرعون و کارهای ناشایستِ او نجات بده. و مرا از گروهِ ستمگران رهایی بخش!»
❌ پس محیط «جَبر آور» نیست، بهانه نتراشیم که محیط خراب بود ما خراب شدیم.😉
به قولِ شاعر:
گر شود ایمانِ انسان، سکّهای، محکم چو سنگ
حل نگردد همچو قندی، در محیطِ بد ز ننگ
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باسلام و تحیات💌🌱
💧چکیده تمام کتاب های موفقیت توی همین چند ثانیه ست؛ حتما تماشا کنید!
#ایمان
🦋#ایمان چیزی نیست که تو بتوانی آن را ببینی یا لمس کنی!
ایمان را باید در قلبت احساس کنی ...
🌺🌿وقتی دیگران ناامید شدهاند
ایمان تو را به تلاش و تقلا وا میدارد
ایمان به تو انگیزه خوب بودن و خوب زیستن میدهد
ایمان تو را در مقابله با سختیها قوی میکند.
ایمان برای تو آرامش میآورد
ایمان برای تو راه میگشاید،
حتی اگر امروز هیچ راهی نبیــنی
❤️🌿ایمان به تو قدرت پرواز میدهد
حتی اگر که خسته یا زخمی شدهای ...
🦋ایمان همان چیزیــست که تو به آن نیاز داری،
درست به اندازه نفس کشیدنهایت...
حواست هست؟؟
لطفاً بگذار کنار دلشورهها و نگرانیهای همیشگی را
و ایمان را جایگزین ترسها کن ...
خدا هنوز هست
تو هنوز نفس میکشی
و زندگی هنوز جریان دارد ...
🌺🌿أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ
🦋ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﻴﺪ ! ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﻧﻪ ﺑﻴﻤﻰ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ .
سوره یونس (٦٢) 🌿
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🦋🍃 🦋🍃🦋🍃🦋🍃 📚رمان سرباز ✍قسمت ۸ -خانم مروت هم متوجه شدن؟ -نه. -خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🦋🍃
🦋🍃🦋🍃🦋🍃
📚رمان سرباز
✍قسمت ۹
نگرانی توی صورتش معلوم بود.زهره خانوم از آشپزخونه اومد و گفت:
-معلوم هست کجایی تو؟چرا اینقدر دیر کردی؟
فاطمه با حالت معصومانه ای گفت:
_ببخشید خب..دیگه تکرار نمیشه.
امیررضا از اتاق بیرون اومد و گفت:
-نخیر آبجی کوچیکه..الان این لوس بازیا جواب نمیده.باید تنبیه بشی.
رو به مادرش گفت:
_مامان یه هفته ظرفهارو بشوره،خوبه؟
فاطمه مثلا با التماس گفت:
-نه مامان،خواهش میکنم.ظرف چیدن تو ماشین ظرف شویی کار خیلی سختیه.
زهره خانوم و حاج محمود و امیررضا خندیدن.
بعد از شام به اتاقش رفت.
تمام شب بیدار بود و از خدا میخواست کمکش کنه.نمیخواست خانواده شو نگران کنه.ناراحتی هاشو میریخت تو خودش.
روز بعد طبق معمول به دانشگاه رفت. هنوز هم امیدوار بود پویان اشتباه کرده باشه.میخواست یکبار دیگه ازش بپرسه تا مطمئن بشه.ولی پویان دانشگاه نرفته بود و فاطمه تو نگرانی موند.
پویان خیلی دوست داشت بره دانشگاه تا روزهای آخر بیشتر مریم رو ببینه ولی حالا که فاطمه از علاقه ش به مریم خبر داشت،نگران بود که مریم هم متوجه این موضوع بشه.
تصمیم گرفت دیگه دانشگاه نره.
پدر و مادرش هم مهمانی خداحافظی گرفته بودن.بیشتر وقتش رو با افشین بود و بقیه مواقع مشغول جمع کردن وسایلش و با خانواده ش بود.
چند روز گذشت.
دو روز به رفتنش مونده بود.برای اینکه آخرین بار مریم رو ببینه به دانشگاه رفت.دوستان نزدیک ترش میدونستن که برای همیشه داره از ایران میره،وقتی دیدنش خوشحال شدن و دورش جمع شدن.ولی چشمان پویان مدام دنبال مریم و فاطمه میگشت.
بالاخره بعد از دو ساعت فاطمه رو دید،
ولی مریم همراهش نبود.
بهانه ای آورد،از دوستانش جدا شد و سمت فاطمه رفت.
اما یاد ناراحتی فاطمه افتاد و منصرف شد.برگشت که بره ولی فاطمه متوجه ش شد.
-جناب سلطانی
پویان شرمنده برگشت سمت فاطمه. فاطمه گفت:_سلام
-سلام
-برای خداحافظی با بچه ها اومدید دانشگاه؟
-بله.
فاطمه متوجه شد که برای دیدن مریم اومده ولی نمیدونه چجوری بگه.گفت:
_من و دوستم کلاس جداگانه داشتیم. چند دقیقه دیگه کلاسش تموم میشه، اینجا باهم قرار گذاشتیم.
مدتی ساکت بودن.هیچ کدوم به اون یکی نگاه نمیکردن.فاطمه گفت:
_آقای سلطانی،حرفهای اون روزتون درمورد دوست تون،شوخی بود دیگه؟.. آره؟
فاطمه بغض داشت.پویان خیلی ناراحت شد.برگشت بره که فاطمه گفت:
_آقای سلطانی.
پویان ایستاد.
-من کار اشتباهی نکردم و عذرخواهی نمیکنم.اون به #حجاب و #ایمان من توهین کرد.تا آخرش پای ایمانم میمونم، هرچی که بشه..فقط اینکه خانواده مو ناراحت کنن برام سخته.
پویان ساکت بود.
نمیدونست چی بگه.شرمنده بود.فاطمه از حالت های پویان مطمئن شد که اون حرفها حقیقت بوده، و افشین واقعا همچین آدمی هست.دیگه چیزی نگفت.
مریم رو دید که نزدیک میشد.گفت:
-خانم مروت دارن میان.
پویان سرشو بلند کرد.وقتی مریم رو دید هول شد...
✍🏻 بانو «مهدی یارمنتظرقائم»
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🦋🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۱۳۳ داشتم به وحید نگاه میکردم...دلم خیلی براش تنگ شده بود.یا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۱۳۴
طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود...
به خانمش نگاه کردم خیلی ناراحت و نگران به شوهرش نگاه میکرد.رفتم جلو و به وحید گفتم:
_آقاسید،کوتاه بیاین.
با اشاره همسرآقای رسولی رو نشان دادم.
آقای رسولی سر به زیر به من سلام کرد. جوابشو دادم.وحید رفت جلو و بغلش کرد. آقای رسولی از تعجب داشت شاخ درمیاورد.
وحید گفت:
_رضاجان،وقتی منو جایی جز کار میبینی نه احترام نظامی بذار نه قربان و جناب سرهنگ بگو.
بعد بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_بیچاره اون متهم هایی که تو دستگیرشون میکنی.همیشه اینجوری غافلیگرشون میکنی؟ سرم خیلی درد گرفت.
آقای رسولی هم آروم خندید.
وحید بهش گفت:
_فقط با خانومت هستی یا خانواده هاتون هم هستن؟
آقای رسولی گفت:
_فقط خانومم هست.
وحید به من گفت:
_تا من و رضا وسایل رو پیاده میکنیم شما برو خانم آقا رضا رو بیار.
گفتم:
_چشم.
آقای رسولی گفت:
_ما مزاحمتون نمیشیم.فقط میخواستم بهتون کمک کنم.
وحید لبخند زد و گفت:
_خب منم میگم کمک کن دیگه.
بعد زیرانداز رو داد دست آقای رسولی. رفتم سمت خانم رسولی و بامهربانی بهش سلام کردم.لبخند زد و اومد نزدیکتر.بعد احوالپرسی رفتیم نزدیک ماشین.آقای رسولی داشت به وحید میگفت ما مزاحم نمیشیم و از اینجور حرفها.
وحید هم باخنده بهش گفت:
_مگه نیومدی کمک؟ خب بیا کمک کن دیگه. کمک کن آتش درست کنیم.کمک کن کباب درست کنیم،بعدشم کمک کن بخوریمش.
آقای رسولی شرمنده میخندید.خانمش هم خجالت میکشید.بیست و دو سالش بود. دختر محجوب و مهربانی بود.
وحید خیلی بامهربانی با آقای رسولی و خانمش رفتار میکرد.موقع خداحافظی وحید، آقای رسولی رو بغل کرد و بهش گفت:
_من روی تو حساب میکنم.
وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،وحید گفت:
_همسر رضا رسولی چطور بود؟
-از چه نظر؟
-رضا رسولی میتونه بهتر از وحید موحد باشه اگه همسرش مثل زهرا روشن باشه. همسر رضا رسولی میتونه شبیه زهرا روشن باشه؟
-مگه زهرا روشن چقدر تو زندگی وحید موحد اثر داشته؟ شما قبل ازدواج با من هم خیلی موفق بودی.
وحید ماشین رو نگه داشت.صدای بچه ها در اومد.وحید آروم و جدی بهشون گفت:
_ساکت باشین.
بچه ها هم ساکت شدن .وحید به من نگاه کرد و خیلی جدی گفت:
_اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم.الان سرهنگ موحد نبودم.من الان هرچی دارم بخاطر #صبر و #فداکاری و #ایمان تو دارم.. خیلی از همکارهام بودن که تخصص و دانش شون از من #بهتر بود ولی وقتی ازدواج کردن عملا همه ی کارهاشون رو کنار گذاشتن چون همسرانشون همراهشون نبودن.ولی تو نه تنها مانع من نشدی حتی خیلی وقتها تشویقم کردی...
من هروقت که تو کارم به مشکلی برخورد میکردم با خودم میگفتم اگه الان زهرا اینجا بود چکار میکرد،منم همون کارو میکردم و موفق میشدم.زهرا،تو خیلی بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی تو کار من تأثیر داشتی.فقط حاجی میدونست مأموریت های قبل ازدواج و بعد ازدواجم چقدر باهم فرق داشت.
تمام مدتی که وحید حرف میزد،من با تعجب نگاهش میکردم..
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۱۳۵ من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...وقتی حر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۱۳۶
قبل از اومدن مهمان ها نماز خوندم و #ازخدا خواستم کمکم کنه.
یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن. محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی و پنج سال بودن...
دیدن کسانی که زندگیشون مثل من بود،حس خوبی به من میداد.اونا هم معلوم بود مثل من از حضور تو همچین جمعی خوشحال هستن.بعضی از همسران همکاراش از من بزرگتر بودن.فضای صمیمی و شادی بود.همه خانم ها براشون جالب بود که همسر سرهنگ موحد چه شکلی هست.همه از دیدن من خیلی جا خوردن. منم فقط بالبخند بهشون نگاه میکردم.
بعضی هاشون شرایط همسرشون رو درک میکردن،ناراحتی شون صرفا #دلتنگی بود...
بعضی از درستی کار همسرشون به #ایمان نرسیده بودن.اگه به درستی کار همسرشون ایمان پیدا میکردن،همراه میشدن.
ولی سه نفر اصلا توان و #ظرفیت_درک و همراهی با همسرانشون رو نداشتن.اون مهمانی صرفا جهت آشنایی اولیه بود.همه شون شماره منو گرفته بودن.
از فردای اون روز تماس هاشون شروع شد...
بعضی ها راهکار میخواستن،منم بهشون پیشنهاد میدادم با کارهای مختلفی که بهش علاقه دارن،خودشون رو سرگرم کنن.
بعضی ها صرفا میخواستن درد دل کنن، منم باحوصله به حرفشون گوش میدادم.
ولی بعضی ها به شدت شکایت داشتن، منم باهاشون صحبت میکردم که شرایط کار همسرشون رو درک کنن.مقداری از کار همسرانشون براشون توضیح میدادم.اونا هم وقتی میفهمیدن شغل همسرشون چی هست حالشون بهتر میشد.چون از لحاظ امنیتی،همکاران وحید نمیتونستن درمورد کارشون توضیح بدن، همسرانشون دچار #ابهام و #بدبینی شده بودن.اما خیلی از وقت و انرژی من صرف سه نفر از خانمها میشد.دو نفر بهتر بودن ولی یکی از خانمها از هر راهی وارد میشدم،فایده نداشت. متوجه شدم اون خانوم اصلا #ظرفیت همچین زندگی ای رو نداره.همسر آقای اعتمادی.
درمورد آقای اعتمادی از وحید پرسیدم. گفت:
_یکی از بهترین نیرو هاست.جزو سه نفر اوله.
دلم سوخت.بنده خدا چقدر سختی میکشه. من از حرفهای خانم اعتمادی متوجه شدم، خیلی دعوا و قهر و داد و فریاد راه انداخته تا شوهرش شغلشو عوض کنه.یه شب به وحید گفتم میخوام با آقای اعتمادی درمورد همسرش صحبت کنم. وحید بالبخند به من نگاه کرد.گفت:
_باشه،هماهنگ میکنم.
فرداش وحید تماس گرفت و گفت:
_دارم با آقای اعتمادی میام خونه.
از اینکه به این سرعت اقدام کرد،تعجب کردم.
وحید و آقای اعتمادی تو هال بودن.با سینی چایی رفتم تو هال.وحید سینی رو گرفت و پذیرایی کرد.آقای اعتمادی حدود بیست و هشت سالش بود،از من کوچکتر بود.سر به زیر و مؤدب و محجوب و صبور.
وحید گفت:
_من به علیرضا گفتم میخوای درمورد همسرش باهاش صحبت کنی.حالا هر حرفی داری،بفرمایید.
گفتم:
_آقاسید،من میخوام درمورد همسر آقای اعتمادی صحبت کنم،شما بشنوین شاید غیبت محسوب بشه.
وحید بالبخند به من نگاه کرد بعد به آقای اعتمادی.بعد رفت اتاق بچه ها و درو بست...
آقای اعتمادی تمام مدت سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد،حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم.
گفتم:
_من چون میدونم شما باهوش هستید و منظور منو زود متوجه میشید،صریح و بدون مقدمه صحبت میکنم..شما بین همسر و شغلتون کدوم رو انتخاب میکنید؟
آقای اعتمادی از سؤال من یه کم جا خورد.گفت:
_من تمام تلاشم رو میکنم که مجبور نشم یکی رو انتخاب کنم.
-ولی الان شما مجبورید یکی رو انتخاب کنید.
-چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟
-بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و #محکم میشن ولی بعضی ها در اثر فشار میشکنن. همسرشما تو فشار زندگی با شما داره #ایمانش رو از دست میده.خدا به هرکسی #توانایی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه.
-بعد از طلاق هم سختی هایی وجود داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟
-اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنی ش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه.
-به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟
-نه،وقتی #ظرفیت تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان هم دیر شده.
-شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه.
-من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایده ست.. هر کسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده. اگه شغلتون رو وظیفه میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی اصل قضیه چیزی کم نمیکنه.
حالم خیلی بد بود...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
🔥 انشاءالله #وعده_صادق۳ به بهترین شکل ممکن انجام خواهد شد، اما باید بدانیم که؛
✍ همچنان زد و خوردهای بین جبهه حق (به رهبری ایران) با ائتلاف صهیونیستی - انگلوساکسونی (به رهبری آمریکا) #تا_ظهور ادامه دارد.
💥 اما اوج این نبرد که به #جنگ_فراگیر اصلی و #جنگ_شیعه_اسرائیل منتج میشود؛ دقیقا بعد از #خسف_دمشق (فرورفتن شهرک حرستا دمشق به درون زمین، احتمالا ناشی از زلزله) و #هرجالروم (هرج و مرج در غرب و شاید جنگ جهانی سوم) حادث خواهد شد.
✍ باید محکم باشیم. روزهای حساسی در پیش است. زد و خورد، جزء لاینفک هر نبردی است. حالا که ما در یک #پیچ_تاریخی بزرگ، وسط معرکه و #نبرد_مرگ_و_زندگی بین جبههی انسانیت و آزادگی و شرافت با #محور_شرارت قرار گرفتهایم.
☑️ #پیروز_نهایی این نبرد آخرالزمانی، طبق پیشگوییهای قرآن، انجیل، تورات و احادیث اهل بیت علیهمالسلام، قطعا ما هستیم. مشروط بر اینکه به وظایف خویش در #عصر_ظهور عمل کنیم. در #تبیین شرایط برای دیگران، همت شبانهروزی کنیم و جمع خودمان را بزرگ و بزرگتر کنیم. در این مسیر، عزیزان زیادی فدا خواهند شد. نباید در پیروزیها مغرور شویم. باید بر سختیها و شدائد، #صبر کنیم و با تقویت دائم #ایمان خود، به #آینده زیبای بشری بیاندیشیم و برای آن بکوشیم و بدانیم رسیدن به #الماس ناب، سخت است!
🔥 احتمالا دشمن، فاز جنگ ترکیبی نظامی - امنیتی - رسانهای خود را #تشدید خواهد کرد.
📌 عزیزان؛ هر چه پیش آمد و هر کسی در هر لباسی، هر سخنی گفت، بدانیم:
✍ #تا_حسین_نیامده_مسلم_ولیامر_است
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ شیرینی و چای را پس میزنم و
مرتضی هم کم نمی آورد و دوتا رویش می گذارد و تحویل حمیده میدهد.
_اختیار دارین، من؟ منو التماس؟ شما التماس می کردین بیام با ریحانه ازدواج کنم.
حمیده لب میگزد و همانطور ایستاده باهم حرف میزنند.
طولی نمیکشد که حمیده باز قصد رفتن می کند، به مرتضی میگویم حمیده را برساند اما او تعارف تکه پاره میکند .
میگوید خانه نمیرود و اگر مرتضی به مسیر شلوغ بازار بیاید به زحمت میافتد، خلاصه بعد کلی کش و قوص دادن تعارفات میپذیرد و مرتضی میرود تا او را برساند.
وقتی که میروند ترس خودش را به جانم می اندازد که نکند مرتضی جلوی حمیده چیزی نگفته، الان که نباشم کلی گله کند و...
بعد نچ نچی میکنم و میگویم مرتضی هر چه باشد اینقدرها هم بد نیست.
برای این که افکار بد به ذهنم هجوم نیاورند دفترم را باز می کنم و قلم را روی کاغذ به رقص درمیآورم.
اسفند کوله بارش را بسته و تنها چند قدم مانده تا زمستان به یغما برود...
بـه قاصدک گوش بسـپار که آرام نجوا میکند:
با امید فهرست تمام آرزو هایت را بنویس
بـرای چاشـنی اش کمـی بـه آن تلاش و پشتکار اضافه کن
و به دست مرغ آمین بسپار...
مطمئن باش به تکتکشان خواهی رسید
در کنار رود زلال بنشین و هرچه هست و نیست به دستِ آب روان بسپار...
با لبی خندان و دلی شاد به پیشواز بهار برو.
نمیدانم چطور با این روحیه چنین جملات انگیزشی روی کاغذ یادداشت میکنم. حالم که بهتر میشود چهارپایه را برمیدارم تا پرده ها را باز کنم و بشوییم.
از چهارپایه بالا میروم که در به صدا در می آید.مرتضی با دیدن من به طرفم میآید و اصرار دارم پایین بیایم.
من هم لجم میگیرد و به حرفش گوش نمیدهم. پرده توی یک حلقه گیر کرده و بیرون نمی آید. مرتضی باز هم اصرار دارد اما آنقدر این ور و آن ورش میکنم تا در می آید.
بعد هم تمام پرده را جدا میکنم و از چهارپایه پایین می آیم. صدایم میزند که بی اختیار می ایستم و میگوید:
_میزاشتی من انجام بدم خب!
دیگر تحمل این همه رفتار عادی را ندارم و با پرخاشگری میگویم:
_لازم نکرده تو این دو روز از این سخت ترشم انجام دادم. تو خجالت نکش که منو تنها گذاشتی و معلوم نیست کجا رفتی!
با خونسردی تمام نگاهم میکند و درحالیکه شرمنده است میگوید:
_اشتباه نکن، من کار بدی کردم درست ولی دلیل دارم.
_بهتره بگی بهونه دارم.
_نخیر! اون شب رفتم بخاطر این بود که حرف دیگه ای بهت نزنم و تو ناراحت تر نشی. بعدشم روم نشد بیام.
صاف می ایستم و توی چشمانی که کلی دلم برایشان پر میکشید، زل میزنم و میگویم:
_پس چجوری روت میشه تو روز قیامت جواب خدا و اون مردم بیچاره رو بدی؟
+من کاره ای نبودم! فقط یه اسلحه دستم بود.
_تو اصلا میدونی اون روز بهم چی گفتن؟
+چی گفتن؟
_گفتن از شما هم چیزی دزدیدن، اونا فکر میکنن شما دزدین. این واسه سازمانتون خوبه؟ اصلا مردم شما رو نمیشناسن، میفهمی؟
+مردم خیلی چیزا میگن.
بیخیالش میشوم و پرده را توی تشک حمام میگذارم و شیر آب را داخلش باز میکنم.
فاب برمیدارم و داخلش میریزم. دم در حمام می ایستد و میگوید:
_اصلا میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
محلش نمیگذارم، تا کی به این حرفها دل خوش کنم درحالیکه فردا و پس فردا شاید عشقش ته بکشد؟ از کجا معلوم سازمان را انتخاب نکند؟
من از هر دری وارد شدم او آن در را بست. هر حرفی زدم از آن گوشش به در کرد. از منطق و احساس سخن گفتم اهمیتی نداد. چه کار باید میکردم که نکردم؟
حالا باید صبر کنم و روی خوش نشانش ندهم تا بداند من روی چه اینقدر حساسم. بله! #حقالناس شوخی نیست!
من دلم نمیخواهد آه مردم دنبال زندگی من باشد و به خاک سیاه بنشینم.
در حمام را میبندم و بعد پرده ها را خوب میشویم و میچلانم. توی بالکن پرده را پهن میکنم و وارد خانه میشوم.
مرتضی آرام و به حالت پچ پچ دارد با تلفن حرف میزند، رفتارهای مشکوکش هم مرا دیوانه میکند! محلش نمیگذارم و به اتاق میروم.
میخواهم با قلم و دفتر خودم را سرگرم کنم اما خبری از آن خونسردی نیست و هر کاغذی که زیر دستم می آید مچاله میکنم.
دلم میخواهد جیغ بکشم و مویه کنم.دلم میخواهد چشمانم را ببندم و وقتی باز کنم که مرتضی دست از این کارها برداشته باشد اما زهی خیال باطل...
من باید خودم یک فکری کنم تا زندگیام از هم نپاشد. جدالی در من بر پا شده بود که یک سرش #ایمان و دیگری #عواطفم بود
اما همیشه پدر به ما یاد داده بود ایمان را به احساسات ترجیح دهیم. همیشه به ما میگفت اگر کسی جلوی شما ایستاده و میخواهد عقایدتان را از شما بدزدد راحت و قاطع نه بگویید.
امروز احساسم و عشق به مرتضی نباید ایمانم را بدزدد. من این بت را خواهم شکست!
از آن روز با خودم عهد میبندم با او سرسنگین رفتار کنم تا بتواند با حرفهایش خامم کند. درست و منطقی بپذیرد!
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕 🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚فرار از جهنم 🔖قسمت 👇🏻 سی_ودو گاو حیوان مفیدی است هنوز چند ق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🤕
🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕🔥🤕
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚فرار از جهنم
🔖قسمت 👇🏻
سی_وسه
انتخاب
بچه ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ...🏃🏃🏃
صورتش رو چرخوند طرف شون ...
_ برید بیرون، قاطی نشید ...
یه کم به هم نگاه کردن ...
_مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟...
دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون ... .
زل زد توی چشم هام ...
_تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی ... درست یا غلط تصمیم می گیری ... اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی .... ولی اون گاو ؛ نه ... هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه ... بدون عقل ... بدون اختیار ... اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره ... تو یا گاو؟ ...
هم می فهمیدم چی میگه ... هم نمی فهمیدم ... .
_من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ... ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه ... و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست ...
مکث عمیقی کرد ...
_حالا انتخاب تو چیه؟ ...
یقه اش رو ول کردم ...
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت ...
_به سلامت ...
من از در رفتم بیرون...
و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل ...🏃🏃🏃
برگشتم خونه ...
خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ... ولا شدم روی تخت ...
تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم ...
به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت ...
اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم ... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم ... اگر ...
اگر ...
تمام روز به انتخاب هام فکر کردم ...
و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ ...
چه سرنوشتی؟ ... .
همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان🌃 نگاه کردم ... .
تو واقعا زنده ای؟ ...
پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ ...
چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ ...
جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم ...
اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده ...
اگر با چشم هام #ببینمت ... قسم می خورم بهت #ایمان میارم ...
☔️پ.ن
سعی کنین در مورد حاج آقا قضاوت نکنین... کارشو بلده☺️☝️
#ادامه_دارد...
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
شادی روحش صلوات
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🤕
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت ۱۱۵ 🌼نشانی از بی نشان هر لحظه که مي
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖 قسمت ۱۱۶
🌼ظهور ...
برگشتم سمت مرتضي ...
که حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش مي کرد ...
ـ دقيقا زماني که داشتم #فکر مي کردم که آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه؟ ... اين سوال رو از من پرسيد ...
درست وسط بحث ...
جايي که هنوز صحبت ما کامل به آخر نرسيده بود ...
جز اين بود که توي همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فکر مي کنم؟ ...
#دقيقا توي همون نقطه دوباره ازم سوال کرد چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ...
و اين سوال رو با ضمير غائب سوال کرد ... نگفت چرا دنبال من ميگردي ...
درحاليکه اون #من رو به خوبي #ميشناخت ... و مي دونست محاله با چنين جمله اي فکرم نسبت به هويت احتمالي عوض بشه ... ميدوني چرا اين سوال رو ازم پرسيد؟ ...
با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تکان داد ...
ـ من براي پيدا کردن #حقيقت دنبالش ميگشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يکي از پيروان نزديکش ... همه چيز براي من روشن شده بود ...
اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ...
✨ #اول اينکه به من گفت ... زماني که انسان ها براي شکستن #شرط_هاي_مغزي آماده بشن، ظهور اتفاق مي افته ...
و يعني ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده ... اما تو هنوز براي اينکه با اسم خودم ... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي #آماده نيستي ...
از دنيل قبلا شنيده بودم افرادي هستند که #هدايت_بی_واسطه ايشون شامل حالشون شده ... 👈اما زماني که #هويت رسما براشون آشکار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده #نميشه ...پس هر سوالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون #من آماده #نبودم ...
✨و دومين مفهوم، که شايد از قبلي مهمتر بود اين بود که ... من #حقيقت رو پيدا کرده بودم ... به چيزي که لازمه حرکت من بود #رسيده_بودم ... و در اون لحظات ميخواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين امام تعلق داره یا نه ... و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زماني که داشتم به چهره اش فکرش ميکردم ... يعني چرا ميخواي مطمئن بشي اين چهره منه؟ ... يعني اين فهميدن و اطمينان براي تو چه سودي داره توماس؟ ... اين سوال نبود ... ايجاد نقطه فکري بود ...
#شناختن_چهره چه اهميتي داره ... وقتي من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم که رسما با #اسم امام، #نسب امام و به عنوان #پيرو امام باهاش صحبت کنم؟ ...
پس چيزي که اهميت داره و من بايد دنبالش باشم #شناخت_چهره امام نيست ... #ماهيت_وجودي امام هست ... چيزي که بهش اشاره کرده بود ... #تبعيت ... و اين چيزي بود که تمام مسير برگشت رو پياده بهش #فکر ميکردم ... دقيقا علت اينکه بعد از هزار سال هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ... انسان ها به صورت شرطي دنبال ميگردن ... و اين شرط فقط در #چهره خلاصه شده ... کاري که #شيطان داشت در اون لحظه با من هم مي کرد ... ذهنم رو از؛#ماهيت تبعيت و مسئوليت ... داشت به سمتي سوق ميداد که اهميت نداشت ... چهره اون جوان حاشيه وجود و حرکت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ... #ظهور اون، ظهور چهره اش نيست ...ظهور #ماهيت_تفکرش در ميان انسان هاست ... نه اينکه براساس يک #ميل_باطني که منشا نامشخصي داره ... به دنبالش باشن ... يعني اين باور و فکر در من ايجاد بشه که بتونم به هر قيمتي #اعتمادخدا رو به دست بيارم ... يعني بدونم #شيطان، هزار سال براي کشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزي سربازانش اين هدف رو عملي کنن ...
پس منم #ايمان داشته باشم #جان_اون از جان من مهمتره ... #خواست_اون از خواست من مهمتره ... تا خدا به من #اعتماد کنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم که #عامل بر خواست و امر خداي پسر پيامبر باشم؟ ...
👈اون سوال، #سرمنشا تمام اين افکار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابي نداشتم ...
سوالی که هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی که این #شایستگی در وجودم ایجاد نشه و از اینها عبور نکنم ... حق ندارم بیشتر از حیطه و اجازه ام وارد بشم ... و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...
چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله اي بين ما نبود ...
_و مرتضي ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چنداني از آشنايي ما نميگذره اما شک ندارم انسان #شايسته_اي هستي ... ميخوام بهت #اعتماد کنم ... و قلب و باورم رو براي پذيرش اسلام #دراختيارت بذارم ...
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤