eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
35.3هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا آخه اونایی که اولش شعار نمیدن، آخرش چی از آب در میان که این علیا مخدره باشه! ندیدی چطوری حرف می زنه انگار قرار بوده سناتور مملکت از آب در بیاد حقش‌رو خوردن شده خبرنگار! حالا خوشگله، باشه. خوش زبونه، باشه. نمره ی ادا و اطوارش بیسته، باشه. راه داد، باهاش دوست میشی، نداد، تو رو بخیر و اونو به سلامت. یادت نره ها، فقط دوستی و اضافه تر هیچی! همچنان غرق فکر بود که در ماشین باز شد و مهتاب نشست توی ماشین. سیاوش دستش را به پشت صندلی او گذاشت و سرش را به عقب برگرداند تا دنده عقب بگیرد که نگاهش لحظه ای به چشم های مهتاب افتاد، باز هم حواسش پرت شد، تند نگاهش را دزدید و به راه افتاد. کمی بعد با لحن شوخ و پر طعنه ای گفت: - خب پس خیال ندارین دلارهای بابارو خرج ماشین تون کنید و قصد دارید حالا حالاها با همین رنوی دو در فکسنی خودتون کنار بیاین، درسته؟ مهتاب چپ چپ نگاهش کرد و در حالی که تکیه اش را به در ماشین می داد با خونسردی جواب داد: - که این طور! مثل اینکه آذر باز چونه اش گرم شده! سیاوش خندید: - اشتباه نکنم از این که دستتون رو شده زیاد راضی نیستید. خب ، حق دارین. متاسفانه دوستتون از خودش بی ذوقی نشون داد و هیجان داستانو از بین برد. بعد یک دفعه جدی شد و ادامه داد: - به هر حال، اگر منتظر عذرخواهی و این حرفا هستین، خودتونو خسته نکنین. من یکی اهل عذرخواهی نیستم، بخصوص که تقصیر من هم نباشه. مهتاب هم با همان جدیت جواب داد: - چی باعث شده فکر کنید که من منتظر عذرخواهی شما هستم اتفاقا خیلی هم راضی هستم که لااقل قهر نکردید وگرنه، فردا مجبور می شدم از کار و زندگیم بیوفتم و بیام دنبال شما برای آشتی! - حیف شد، اگه می دونستم به هیچ وجه این موقعیت رو از دست نمی دادم. خب، حالا نگفتین روی چه حسابی می اومدین دنبال من، شاید می خواستین به خاطر رفتاری که تو خونه با مهمونتون داشتین عذرخواهی کنین! - اگه لازم می شد، حتما! چون دلم نمی خواست واسه یه اختلاف نظر ساده، این آشنایی زیر سوال بره. سیاوش سوتی زد و با تمسخر گفت: - صحیح! پس سرکار جزء اون دسته از آدمایی هستید که معتقدند، هدف وسیله رو توجیه می کنه! - به هیچ وجه! - جدی پس واسه چی راضی به عذرخواهی از من شدین، در حالی که دو تامون خوب می دونیم قضاوت عجولانه و پیش داوری غلط بنده، منجر به اهانت مستقیم به شما شده غیر از این که شما به خاطر هدفتون که نجات زینبه، می اومدین سراغ من! - ببینید آقای آریازند، درسته که حل مشکل زینب از نظر من بی نهایت مهمه، ولی نه اونقدر که بی دلیل خودمو جلوی دیگران خوار و خفیف کنم. من می اومدم سراغ شما، چون دلم نمی خواست بی خود و بی جهت یه دوست خوب رو از دست بدم. باور کنید از نظر من بحثی که بین ما پیش اومده، فقط یه اختلاف سلیقه، یا اختلاف نظر بود. همین! سیاوش که از خونسردی او کفری شده بود، سری جنباند و همراه پوزخندی به طعنه گفت: - آره خب ، این هم یه حرفیه. هر چند بهتره به جای اختلاف نظر بگیم، اختلاف جبهه. از گوشه ی چشم نگاه کوتاهی به مهتاب انداخت و این بار جدی تر از قبل ادامه داد: - در واقع ما دو نفر توی دو جبهه ی متفاوت در مقابل هم قرار داریم. من تو جبهه ی ضد بانوان، چون قانون رو علم کردم و شما هم علیه آقایون، قلم به دست گرفتین. بی ربط نمیگم چون قبل از آشنایی با شما یکی دوتا از مقاله هاتونو خوندم. پس می بینین که در این شرایط، اختلاف سلیقه توجیه مناسبی به نظر نمیاد! مهتاب با نرمش خاص خودش جواب داد: - دیدین باز دارین اشتباه قضاوت می کنین! من با جبهه ی شما کاری ندارم ولی کاملا مطمئنم جبهه ی منو اشتباه گرفتین، شاید بهتر باشه که بگم هدف من یه جوری زیر مجموعه هدف شماست. سیاوش که از حرف های او سر در نمی آورد، به فکر فرو رفت. چراغ قرمز به او فرصت داد تا به طرف هم صحبتش بچرخد. با نگاه مشکوکی او را برانداز کرد و با تردید پرسید: - میشه واضح تر حرف بزنین! من منظورتونو نمی فهمم. - البته. ببینین آقای آریازند، من خودمم کاملا بر علیه زنان می جنگم، ولی فقط با اون تعدادی از خانم ها مبارزه می کنم که عادت کردند به جای مغز، با قلبشون فکر کنند. من با آقایون مشکلی ندارم، آخه اون طفلکی ها چه تقصیری دارن که بعضی از خانم ها به چشم یه بت به اونا نگاه می کنند. باور کنید منم جای اونا بودم، همین طوری خدایی می کردم. ولی من نمی تونم نسبت به این مسائل بی تفاوت باشم و با این افکار پوسیده مبارزه می کنم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚داستان یا پند📚🌻 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 بنــــ﷽ــام خـــــدا جانم_ میرود مهیا سرش را برگرداند و چشمڪی برای نازی زد تا برگشت به شخصی بر خو رد ڪرد و افتاد ــــ واے مهیا دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن مهیا سر جایش ایستاد ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید ـــ چیزی نیست با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....ِنازی زود گفت ـــ مهیا .مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناڪی به نازی ڪردـــ خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشددستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آوردـــ صولتی هستم مهران صولتی مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفتـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم و به سمت سرویس بهداشتی رفنتــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده ـــ باشه دیوونه بیا تموم شدنگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ے خودش دهن کجی زد به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد ـــ اجازه هست استاداستاد صولتی با لبخند اجازه داد مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی ڪرد و سرجایش نشست همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه ـــ مهران ڪیه ـــ چقدر خنگے تو همین که بهت زد مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشیدـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو با شروع درس ساڪت شدندــــ خسته نباشید همه از جایشان بلند شدندمهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه نازی و زهرا به سمت بیرون رفتند ــــ دخترا آرایشم خوبه ?? دارد... 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
کانال 📚داستان یا پند📚
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 #قسمت_19 مهرماه که میشد،درد من تازه میشد! سه سال بود که مهر ما
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 ،بخش اول چهار صبح از خواب بیدار شدم،سماور رو روشن کردم و رفتم وضو ساختم،بساط صبحانه رو مهیا کردم،علی بعداز اینکه نمازش راخواند،صبحانه را خورد و رفت سرکار! منم یکم دور و بر رو مرتب کردم و سپس تا ساعت ۹ یکم پارچه که باخودم آورده بودم توی خونه برش دادم.عسل بیدار شده بود،سلام کرد.صبحانه ش رو دادم و حاضر شد باهم رفتیم سمت مغازه. بخاطر کرونا،آموزش مجازی شده بود!گوشیمو بهش دادم. داشتم سوزن رو نخ میکردم،نمیشد! ای بابا،سوراخ سوزن رو چن تا میدیدم!کلی باهاش ور رفتم نشد که نشد!عسل انگار متوجه کلافگیم شد،اومد سمتم و بالبخند گفت:الهی قربون چشمات برم،چرانمیگی خودم برات نخ کنم!وقتی سمتم اومد،نگاهش یهو منو سمت صادق برد!این سه سال بزرگتر شده بود و من اصلا متوجهش نبودم! پانزده سال وشش ماه از عمرش میگذشت،قد کشیده وخانوم شده بود،آنقدر درگیر پرونده صادق بودم که ۳ سال عسلم رو ندیدم!بغض گلومو گرفت،نمیخواستم زیاد پیش عسل از صادق حرف بزنم!اما عسل باهوشتر بود و من بازیگر خوبی نبودم. +مامان _جان مامان +خیلی دلم برا داداش تنگ شده!خیلی زیاد!ایکاش زنده بود،مثل قبل که همیشه توی ریاضی کمکم میکرد. _خواستم بحثو عوض کنم،با خنده گفتم:فقط برای ریاضی؟ +نه مامان(بغض گلوشو گرفت،چشماش رو هاله ای از اشک پوشاند)ریاضی بهونست مامان،خیلی دلم برا داداش تنگ شده،خیلی تنهام،ایکاش بود ،دلم برا سر به سر گذاشتنهاش،برا شوخیاش،برا شیطنت هاش،براهمه چیش تنگ شده! _حالا چطور شده که یادت افتاده گل مامان! +همیشه بیادشم مامان،فقط دلم نمیومد پیشت بگم،دیشب خوابشو دیدم،واسه همین ... مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد،عسل گوشیو آورد،شماره دادگاه بود. _خانم برمکی +بفرمایین _خانم برمکی شما باید تا دفتر دادستانی تشریف بیارین. +اتفاقی افتاده؟ _تشریف بیارین اینجا لطفا! عسل رو فرستادم خونه و خودم سریع خودمو رسوندم! دادستان،درحالیکه پرونده ای را در دستش ورانداز میکرد،انگار عجله ای برای بیان حرفاش نداشت،سر از لابلای ورقه ها برنمیداشت!از بی تفاوتیش لجم گرفت!من اما دلم چون سیر و سرکه میجوشید!خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: +امری داشتین که فرمودین بیام خدمتتون؟ _خوش اومدی خانم برمکی،خواستم اطلاع بدم که شما باید ۱۰۶ میلیون دیگه بپردازین! +(باخشم و تعجب)چی؟۱۰۶ میلیون؟اونوقت بابت چی؟ماکه دیه رو...(حرفمو برید) _بله ۱۰۶ میلیون خانم برمکی،دیه مطابق روز حساب میشه و کاملا به روز هست!جلسه ای تشکیل دادیم و تشخیص دادیم که باید ۱۰۶ میلیون دیگه بپردازین. +(کنترلم از دست دادم و باعصبانیت فریاد زدم)دیه به روزه؟!دردهای من چی؟اونا به روز نیست؟پاره تنم رو ،پناه دخترم،امید زندگیمو،وحشیانه ازم گرفتن اینا به روز حساب نمیشن!من از کجا بیارم اخه؟شما که میدونید من آه در بساط ندارم! میدونین که شوهرم نگهبانه و خودمم ... اخه من از کجا بیارم!؟ -(خیلی خشک و رسمی،انگار هیچ احساسی در وجود این مرد نبود،بی تفاوت به حرفهای من گفت):بهرحال باید وکیلتون اینا رو بهتون میگفت خانوم،تا شنبه صبح باید این پول واریز بشه وگرنه... +(منکه دیگه طاقتم از دست داده بودم):وکیل از کجا بگه خب،شما بایست چند ماه قبل بهش میگفتید،خدا ازتون نگذره اخه این چه عدالتیه! سریع خودم را به اتاق قاضی اجرای حکم رساندم و موضوع را باعجله و ناراحتی مطرح کردم. ارام دستی برصورتش کشید،عینکش را مرتب کرد و بدون توجه به حال من گفت: _قصد رضایت ندارین ؟ +(از شنیدن این حرف خونم به جوش اومد )پس میخواین بهم فشار بیارین که رضایت بدم،اگه کلیه مو بفروشم که این حکم اجراشه،میفروشم ولی رضایت نمیدم! _بسیار خب خانم برمکی پس اگه میخواین حکم اجراشه،تاشنبه پول رو .... بدون خداحافظی آنجا راترک کردم ،سوز سردی میوزید و تمام وجودم را فراگرفت،انگار این قصه تلخ ما پایانی نداشتحال طبیعی نداشتم،یکی دو خیابان را پیاده طی کردم!وقتی بخود آمدم روی نیمکتی نشستم و شماره وکیل را گرفتم،موضوع را مطرح کردم،اشک امان نمیداد،گفتم اخه آقای وکیل این حقه؟ + (آقای محمدی باهمون آرامش همیشگی که در صدایش بود مرا به آرامش دعوت کرد و گفت): منم میدونم و شمام میدونین منصفانه نیس،ولی چاره ای نیس،باید انجام بشه،حالا هم نگران نباشین، شب در پیج با دوستان به اشتراک میذاریم،نگران نباش خانم برمکی خدا بزرگتره از سلطان محمود!امیدت به خدا باشه!) به حرفهای اقای وکیل کمی امیدوار شدم،به خونه که رسیدم به خانواده خبردادم،حال همگی بهتر از من نبود!شوهرم با ناراحتی سر به زیر انداخت و گفت:پسرم شرمنده ام که هیچ کاری برات نمیتونم بکنم،لعنت به فقر!حتی نمیتونم حق پسرمو بگیرم!کاش منو بجای صادق کشته بودن😔 دخترم سمت پدرش دوید وبغلش کردوگفت: نگو بابا.. ادامه دارد
کانال 📚داستان یا پند📚
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 #قسمت_20،بخش اول چهار صبح از خواب بیدار شدم،سماور رو روشن کردم
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 ،بخش اول چهار صبح از خواب بیدار شدم،سماور رو روشن کردم و رفتم وضو ساختم،بساط صبحانه رو مهیا کردم،علی بعداز اینکه نمازش راخواند،صبحانه را خورد و رفت سرکار! منم یکم دور و بر رو مرتب کردم و سپس تا ساعت ۹ یکم پارچه که باخودم آورده بودم توی خونه برش دادم.عسل بیدار شده بود،سلام کرد.صبحانه ش رو دادم و حاضر شد باهم رفتیم سمت مغازه. بخاطر کرونا،آموزش مجازی شده بود!گوشیمو بهش دادم. داشتم سوزن رو نخ میکردم،نمیشد! ای بابا،سوراخ سوزن رو چن تا میدیدم!کلی باهاش ور رفتم نشد که نشد!عسل انگار متوجه کلافگیم شد،اومد سمتم و بالبخند گفت:الهی قربون چشمات برم،چرانمیگی خودم برات نخ کنم!وقتی سمتم اومد،نگاهش یهو منو سمت صادق برد!این سه سال بزرگتر شده بود و من اصلا متوجهش نبودم! پانزده سال وشش ماه از عمرش میگذشت،قد کشیده وخانوم شده بود،آنقدر درگیر پرونده صادق بودم که ۳ سال عسلم رو ندیدم!بغض گلومو گرفت،نمیخواستم زیاد پیش عسل از صادق حرف بزنم!اما عسل باهوشتر بود و من بازیگر خوبی نبودم. +مامان _جان مامان +خیلی دلم برا داداش تنگ شده!خیلی زیاد!ایکاش زنده بود،مثل قبل که همیشه توی ریاضی کمکم میکرد. _خواستم بحثو عوض کنم،با خنده گفتم:فقط برای ریاضی؟ +نه مامان(بغض گلوشو گرفت،چشماش رو هاله ای از اشک پوشاند)ریاضی بهونست مامان،خیلی دلم برا داداش تنگ شده،خیلی تنهام،ایکاش بود ،دلم برا سر به سر گذاشتنهاش،برا شوخیاش،برا شیطنت هاش،براهمه چیش تنگ شده! _حالا چطور شده که یادت افتاده گل مامان! +همیشه بیادشم مامان،فقط دلم نمیومد پیشت بگم،دیشب خوابشو دیدم،واسه همین ... مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد،عسل گوشیو آورد،شماره دادگاه بود. _خانم برمکی +بفرمایین _خانم برمکی شما باید تا دفتر دادستانی تشریف بیارین. +اتفاقی افتاده؟ _تشریف بیارین اینجا لطفا! عسل رو فرستادم خونه و خودم سریع خودمو رسوندم! دادستان،درحالیکه پرونده ای را در دستش ورانداز میکرد،انگار عجله ای برای بیان حرفاش نداشت،سر از لابلای ورقه ها برنمیداشت!از بی تفاوتیش لجم گرفت!من اما دلم چون سیر و سرکه میجوشید!خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: +امری داشتین که فرمودین بیام خدمتتون؟ _خوش اومدی خانم برمکی،خواستم اطلاع بدم که شما باید ۱۰۶ میلیون دیگه بپردازین! +(باخشم و تعجب)چی؟۱۰۶ میلیون؟اونوقت بابت چی؟ماکه دیه رو...(حرفمو برید) _بله ۱۰۶ میلیون خانم برمکی،دیه مطابق روز حساب میشه و کاملا به روز هست!جلسه ای تشکیل دادیم و تشخیص دادیم که باید ۱۰۶ میلیون دیگه بپردازین. +(کنترلم از دست دادم و باعصبانیت فریاد زدم)دیه به روزه؟!دردهای من چی؟اونا به روز نیست؟پاره تنم رو ،پناه دخترم،امید زندگیمو،وحشیانه ازم گرفتن اینا به روز حساب نمیشن!من از کجا بیارم اخه؟شما که میدونید من آه در بساط ندارم! میدونین که شوهرم نگهبانه و خودمم ... اخه من از کجا بیارم!؟ -(خیلی خشک و رسمی،انگار هیچ احساسی در وجود این مرد نبود،بی تفاوت به حرفهای من گفت):بهرحال باید وکیلتون اینا رو بهتون میگفت خانوم،تا شنبه صبح باید این پول واریز بشه وگرنه... +(منکه دیگه طاقتم از دست داده بودم):وکیل از کجا بگه خب،شما بایست چند ماه قبل بهش میگفتید،خدا ازتون نگذره اخه این چه عدالتیه! سریع خودم را به اتاق قاضی اجرای حکم رساندم و موضوع را باعجله و ناراحتی مطرح کردم. ارام دستی برصورتش کشید،عینکش را مرتب کرد و بدون توجه به حال من گفت: _قصد رضایت ندارین ؟ +(از شنیدن این حرف خونم به جوش اومد )پس میخواین بهم فشار بیارین که رضایت بدم،اگه کلیه مو بفروشم که این حکم اجراشه،میفروشم ولی رضایت نمیدم! _بسیار خب خانم برمکی پس اگه میخواین حکم اجراشه،تاشنبه پول رو .... بدون خداحافظی آنجا راترک کردم ،سوز سردی میوزید و تمام وجودم را فراگرفت،انگار این قصه تلخ ما پایانی نداشتحال طبیعی نداشتم،یکی دو خیابان را پیاده طی کردم!وقتی بخود آمدم روی نیمکتی نشستم و شماره وکیل را گرفتم،موضوع را مطرح کردم،اشک امان نمیداد،گفتم اخه آقای وکیل این حقه؟ + (آقای محمدی باهمون آرامش همیشگی که در صدایش بود مرا به آرامش دعوت کرد و گفت): منم میدونم و شمام میدونین منصفانه نیس،ولی چاره ای نیس،باید انجام بشه،حالا هم نگران نباشین، شب در پیج با دوستان به اشتراک میذاریم،نگران نباش خانم برمکی خدا بزرگتره از سلطان محمود!امیدت به خدا باشه!) به حرفهای اقای وکیل کمی امیدوار شدم،به خونه که رسیدم به خانواده خبردادم،حال همگی بهتر از من نبود!شوهرم با ناراحتی سر به زیر انداخت و گفت:پسرم شرمنده ام که هیچ کاری برات نمیتونم بکنم،لعنت به فقر!حتی نمیتونم حق پسرمو بگیرم!کاش منو بجای صادق کشته بودن😔 دخترم سمت پدرش دوید وبغلش کردوگفت: نگو بابا..
کیمیای صلوات 20.mp3
13.76M
📚مجموعه 0⃣4⃣ قسمتی 📚«کیمیای صلوات»👇🎧 ﴿📚مجموعه حکایات واقعی به همراه توضیح بسیار زیبا﴾ 🎧﴿کیمیای صلوات﴾ 🎙 اندر فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎙تهیه وتدوین وتنظیم: مصطفی صالحی = برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺