🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_35
هم زمان با خروج آذر از اتاق شماره ی مورد نظرش را گرفت و با شنیدن صدای بوق های پی در پی تلفن بی صبرانه زیرلب زمزمه کرد:
- یالا. زود باش، تورو خدا گوشی رو بردار دیگه!
عاقبت پس از چند بوق پی در پی دیگر، صدای خواب آلودی از آن طرف سیم جواب داد:
- الو! بله
- الو، آقای آریازند صبح بخیر، مهتابم!
- مهتاب!... کدوم مهتاب ؟!
- آقای آریازند، بیدار شین لطفا! چه طور منو یادتون نمیاد من مهتابم، مهتاب فروزنده، یادتون اومد؟
- آهان... بله بله، شرمنده، بفرمائید مهتاب خانم در خدمتم.
- آقای آریازند، لطفا خیلی سریع لباس بپوشین، بعد هر چی پتو تو خونه دارین بریزین پشت ماشین تون و راه بیفتید بیاین خونه ی ما.
- ببخشید، متوجه نشدم!
- آقای آریازند! تورو خدا هوشیار شین، ظهره اما شما هنوز گیج خوابین! محض رضای خدا یکم عجله کنین!
به ساعتش نگاهی کرد و با لحن تهدید آمیزی اضافه کرد:
- گفته باشم، فقط 45 دقیقه فرصت دارین، اگه خودتونو به موقع نرسونین دیر می شه و من ناچارم خودم تنهایی برم، بعدا جای گله ای نمونه ها...
سیاوش که دیگر حسابی خواب از سرش پریده بود متحیر از تذکرات عجولانه ی مهتاب با لحنی پر طعنه گفت:
- من که چیزی از حرف های شما سر در نمیارم، اگه یه توضیح کوتاه بفرمائید سپاسگزارم میشم. ممکنه بفرمائید بنده قراره به چه مقصدی در معیت شما باشم ؟!
- من دارم میرم سفر، شما هم باید همراهم بیاین، دیگه هم توضیحی ندارم. راستی، چندتا کت و کاپشن گرم هم همراهتون بیارین. یادتون باشه فقط 45 دقیقه مهلت دارین! فعلا خدانگهدار!
- الو الو، مهتاب خانم، مهتا....
صدای بوق ممتد تلفن نشان می داد که کسی پشت خط نیست، این شد که غرق فکر لحاف را به کناری زد و زیر لب زمزمه کرد:
- لعنت بر شیطون، باید همراه من بیاین! انگار این دختره دیوونه شده، من که نفهمیدم چی میگه این !
با اخم دوباره به ساعتش نگاهی انداخت و این بار آرام تر از قبل برای خودش توضیح داد:
- ولی حتما مسئله ی مهمی پیش اومده که بعد از این همه وقت، اونم صبح روز جمعه به من تلفن کرده! و صد در صد تا کاری که خواسته انجام ندم نمی تونم حتی یک کلمه بیشتر از این چیزی از دهنش بشنوم.
قبل از سرآمدن 45 دقیقه سیاوش حاضر و آماده جلوی خانه ی مهتاب توقف کرد و در حالی که نگاهش روی خرت و پرت های تلنبار شده ی جلوی در ثابت مانده بود، از ماشین پیاده شد و بی اراده از مهتاب که همان جا ایستاده بود پرسید:
- این جا چه خبره، زلزله اومده این وقت صبح ؟!
مهتاب به طرف صدای او چرخید و متعجب لحظه ای براندازش کرد و همزمان از ذهنش گذشت: "هنوز چیزی نمی دونه که اینطوری بی خیاله، اما گفت زلزله!... آره، گفت ولی برای شوخی، جدی نمی گفت."
- مهتاب خانم، مجددا سلام عرض کردم، یه توضیح کوتاه هم برای بنده کفایت می کنه!
ابروهایش کمی بالا رفت و با تبسمی شوخ و پر طعنه اضافه کرد:
- لطفا!!
مهتاب بی توجه به شوخ طبعی و کنایه ی او، سر به زیر انداخت و همان طور که چند کیسه را از کنار در به چنگ می گرفت، جواب داد:
- سلام از منه، لطفا در ماشین رو باز کنید تا این خرت و پرت هارو بذاریم توش، بنزین که دارین؟
سیاوش اخمی کرد و پس از مکثی کوتاه، در حالی که در ماشین را باز میکرد گفت:
- آره باکش پره، ولی شما هنوز نگفتین چی شده، ما قراره کجا بریم !!
و نگاه خیره اش را به مهتاب دوخت، طوری که او نتوانست از نگاهش فرار کند. مهتاب خاموش و بدون هیچ کلامی برای چند لحظه به او خیره ماند. قیافه ی بشاش و سرحال مرد جوان اجازه نمی داد تا او حرف آخر را بر زبان آورد. می دانست که این خبر برای سیاوش تا چه حد وحشتناک و دلهره آور است. در همین حین دوباره صدای منتظر سیاوش در گوشش نشست:
- خب !
مهتاب بی اراده سرش را به زیر انداخت و با صدایی سست و گرفته گفت:
- درست فهمیدید، زلزله اومده.
- چی زلزله! شوخی می کنی !
- نه! متا سفانه شوخی نیست، واقعا زمین لرزه ی وحشتناکی اومده و ما باید بریم کمکشون.
ابروهای سیاوش در هم گره خورد و با تردید پرسید:
- کمکشون؟ کمک به کی؟ کجا ؟
- قول می دین هول نشین و آرامش خودتونو حفظ کنین؟
سیاوش مات شد. چند لحظه بر و بر نگاهش کرد، اما یکدفعه چهره اش به شدت رنگ باخت و با لبهایی لرزان و کلامی نامفهوم پرسید:
- طرفای کرمان؟
مهتاب آهسته سرش را به علامت تایید تکان داد و باز سیاوش با همان لحن پرسید:
- دقیقا کجا، شما می دونید؟
سکوت مهتاب جوابش را داده بود. این بار بدون معطلی و هم چنان مردد پرسید:
- بم ؟!
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_36
مهتاب کوتاه نگاهش کرد و مجددا نگاهش را به زمین دوخت. سیاوش ناخودآگاه بر خود لرزید، زانویش سست شد و تنه اش را به ماشین تکیه داد و زیر لب نالید:
- مادر، مادرم!!
چشم هایش از شدت وحشت کاملا گرد شده بود و باز صدایش به زحمت شنیده شد:
- دیروز راهی بم شدن! می گفت هوس کرده واسه یکی دو روز همراه زینب اونجا بمونه! خدایا... باورم نمی شه!
برای لحظاتی صورتش را میان دست هایش گرفت اما یکباره صاف ایستاد و با نفس هایی بریده پرسید:
- چه وقت، چند ریشتر بوده، منظورم اینه که...
- حوالی پنج صبح، هنوز کسی درست نمی دونه، شاید حدود شیش ریشتر. از دفتر مجله به من خبر دادن،... گفتن که... گفتن کسی اطلاع درستی از وضع شهر نداره، یعنی... به هر حال فکر کردم بهتره خودمون بریم اون جا. من امیدوارم که مشکلی برای حاج خانم و زینب پیش نیومده باشه. انشاا... که اونا صحیح و سالمن اما به هر حال شاید ما بتونیم به مردم دیگه کمک کنیم. فقط عجله کنین، اگه دیر بجنبیم ممکنه جاده ها مسدود بشه یا شاید به ترافیک سنگین کمک رسانی بخوریم. حتی ممکنه جلوی تردد ماشین های بدون مجوز رو بگیرن.
دست سیاوش بی اراده در موهایش فرو رفت، آنها را در چنگ فشرد و هراسان پرسید:
- یعنی وضع اینقدر خرابه ؟!
- نمی دونم. کسی چیزی نمی دونه، باید رفت و دید، ولی اگه عجله نکنیم شاید دیر بشه.
همه چیز آماده بود. سیاوش مات و مبهوت کناری ایستاده بود و به تکاپوی آذر، مهتاب و چند تن از همسایه ها که خبر را شنیده بودند، خیره نگاه می کرد. از دیدن بیل و کلنگی که پسر همسایه با خود آورد، تکانی خورد. جلوتر رفت، آنها را از دست پسر جوان گرفت و بی هیچ کلامی داخل ماشین، جاسازی کرد. هر کس چیزی به وسایل اضافه می کرد و کم کم تمام فضای ماشین مملو از وسایل مورد نیاز مردم زلزله زده شده بود. این میان سیاوش، هم چنان گیج و منگ بود که صدای محکم و قاطع مهتاب در گوشش پیچید:
- لطفا سوئیچ رو بدین به من.
- سوئیچ رو بدم به شما، چرا ؟!
- من میشینم پشت ماشین.
- شما چرا؟ خودم می شینم!
- اون وقت من نمیام! شما حال و احوال درست و حسابی ندارین، هر وقت آروم تر شدین شاید قبول کنم پشت فرمون بشینین.
سیاوش آمد مخالفت کند اما می دانست که حق با مهتاب است. ناچار سوئیچ را کف دست او گذاشت و به سمت دیگر ماشین پیچید.
نیم ساعتی می شد که به راه افتاده بودند، خیابان ها خلوت بود و همین باعث شد که سریع تر وارد بزرگراه تهران قم بشوند.
تازه از عوارضی گذشته بودند که مهتاب سرفه ای کرد و به سیاوش گفت:
- آقای آریازند، ممکنه خواهش کنم یه چایی به من بدین، از صبح چیزی نخوردم.
- چای ؟!!
و گیج به مهتاب خیره ماند.
- بله، چای، تو فلاسک جلوی پاتونه، البته اگه زحمتی نیست.
و در دل اضافه کرد طفلک چقدر به هم ریخته! حقم داره.
سیاوش خم شد و فلاسک چای را برداشت، لیوانی چای از آن ریخت و خاموش و بی صدا همانطور که نگاه خیره اش به جاده بود، لیوان را به سمت او گرفت.
- خودتون نمی خورین؟
سیاوش سری به علامت مخالفت تکان داد، رویش را به سمت پنجره چرخاند و دست به سینه نگاه خیره اش را به خیابان های اطراف دوخت.
حدود دو ساعت دیگر هم گذشت، بی آنکه حتی کلمه ای بین آنها رد و بدل شود.
عاقبت مهتاب بی حوصله نگاهش را به ساعت دوخت و زیر لب گفت:
- لطفا رادیو رو روشن کنید، باید اخبار ساعت دو رو گوش کنیم، شاید خبر جدیدی داشته باشند.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_37
خبر جدیدی نبود، فقط همان چیزهایی که قبل از همه می دانستند. مهتاب همانطور که نگاهش به جاده بود، تلفن همراهش را به دست گرفت و کمی بعد موفق شد تا با دفتر مجله تماس بگیرد.
- سلام آقای مرزبان، خسته نباشید، چه خبر؟
ــ ...
- بله، تو راه هستیم، تازه از قم رد شدیم.
ــ ...
- درسته، یکی از دوستان همراهم اند، خودتون که در جریان هستید.
ــ ...
- باشه می دونم، فقط اگه ممکنه خبر جدیدی بود، لطف کنید مارو هم در جریان بذارین.
ــ ...
- چشم، حواسم هست، خیالتون راحت باشه.
ــ ...
- ممنونم، خداحافظ.
گوشی را که قطع کرد صدای گرفته ی سیاوش را شنید:
- خبر تازه ای نداشت؟
- نه، بدبختی اینه که تموم تلفن های ثابت و همراه اونجا قطع شده! واسه همین کسی اطلاع درستی نداره.
از گوشه ی چشم نگاهی به سیاوش انداخت و آرام پرسید:
- دلتون نمی خواد حرف بزنین؟
سیاوش پوزخندی زد و جواب داد:
- با خودم!
- خب چرا با من حرف نمی زنین؟ اگه قابل بدونین شنونده ی خوبی هستم، قول میدم فقط گوش کنم.
- حرفای من به چه درد تو می خوره؟
- خب، این طوری لااقل خوابم نمی گیره، جاده اش بیابونی و خسته کننده اس.
- من که گفتم خودم میشینم!
- هنوز که خسته نشدم ولی اگه خودتون فکر می کنین آمادگی رانندگی دارین، نگه دارم جامونو عوض کنیم.
- پس اگه مشکلی نیست فعلا خودت بشین، هر وقت خسته شدی خبرم کن.
- باشه، خب پس گوش می کنم!
- گوش می کنی که چی بشه، نکنه دنبال یه ماجرا واسه مجلهتون می گردی !
- اگه این طوری فکر می کنین، نمی خواد چیزی بگین، من آدم سوء استفاده کنی نیستم. در ضمن، نگفتم از رازهای زندگیتون برام بگین، گفتم حرف بزنین بلکه کمی آروم بشین. گاهی آدم نیاز داره که با حرف زدن خالی بشه. حالا حرف زدن هم نه، لااقل آهی، ناله ای، فغانی یا حتی فریادی، هر چیزی جز سکوت! این طور مواقع، سکوت و خودخوری آدمو به مرز جنون می رسونه.
ولی سیاوش هم چنان با سماجت به سکوتش ادامه داد، این بار مهتاب با ملایمت گفت:
- خب ، اگه نمی خواین یا دوست ندارین حرفی بزنین کسی نمی تونه وادارتون کنه، به جاش لطف کنید دستتونو ببرین زیر داشبرد و از تو اون ساک دستی یه چیزی پیدا کنید که بشه جلوی دل ضعفه رو باهاش گرفت. فکر کنم آذر یه چیزایی برامون گذاشته باشه.
سیاوش باز هم بی حرف ساک را از جلوی پایش برداشت، ساندویچی از آن درآورد و به دست مهتاب داد.
مهتاب در سکوت و همراه با گاز زدن به
ساندویچ فکر کرد: "از اول راه تا حالا نه چیزی خورده نه یک کلمه حرف زده، این طور که نمی شه."
این بود که با لحنی خشن و شماتت بار رو به سیاوش گفت:
- می دونین آقای آریازند، اگه تا خود بم هم، چیزی نخورین، اصلا مهم نیست. چون احتمالا وقتی برسیم اونجا خیلی ها حاضرن جور شما رو بکشن، اما یه چیزی یادتون باشه!
مکثی کرد و مطمئن شد که توجه سیاوش به حرف هایش جلب شده، ادامه داد:
- یادتون باشه، وقتی برسیم اونجا شاید، شاید که نه حتما مجبوریم بیل و کلنگی که عقب ماشین گذاشتیم رو دست بگیریم و مردم رو زنده یا مرده از زیر آوار بیرون بیاریم و فکر نمی کنم بدون انرژی و حس و حال، این کار ممکن باشه.
سیاوش حرفی نزد اما چند دقیقه بعد با تعلل ساندویچی از درون کیسه ی جلوی پایش برداشت و هم زمان تبسمی محو و کمرنگ روی لب های مهتاب نشست. ساعتی بعد مهتاب از سیاوش پرسید:
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_38
- ببینم، شما می دونین مادرتون خونه ی کی رفته؟ یعنی از منطقه ای که باید دنبال اونا بگردیم اطلاع دارین؟
- آره، می دونم. من اونجارو مثل کف دستم می شناسم. ده سالی میشه که نرفتم اون طرفا، ولی از قبل همه چی یادم مونده. دوتا از عموهام اون جا زندگی می کنن.
- یعنی خود حاج خانوم کسی رو اونجا نداره؟
- نه! تنها برادرش سالها پیش بر اثر سکته ی قبلی فوت کرد و خونواده اش هم آلمانند، خواهرش هم بعد از ازدواج مقیم سوئد شد. مادرم کسی رو اونجا نداره. با یکی از عموهام رفت و آمد زیادی داشتیم. دیشبم از همون جا با من تماس گرفت. هی تکرار می کرد: خوب شد همت کردم و یه سری اومدم اینجا، یک سالی بود ندیده بودمشون.
- آقای آریازند، فکر...
سیاوش با لحنی خشن و عصبانی میان حرفش دوید که:
- بس کن تو هم با این آقا آریازند گفتنت! یه جوری حرف می زنی انگار داری گزارش تهیه می کنی. اون وقت از من انتظار داری با یه آدم غریبه که یه نفس با القاب و عناوین صدام می کنه درد و دل کنم! خودت خسته نشدی ؟!
مهتاب که خوب می دانست این جور مواقع آدم ها چقدر بهانه گیر و بد عنق می شوند بی آنکه از درشت گوئی او دلخور شود با آرامش جواب داد:
- یادتون نره که من جایی بزرگ شدم که دوست و آشنا خیلی راحت همدیگه رو به اسم کوچیک صدا می کنند ولی وقتی اومدم ایران، فهمیدم بعضی از عادت های گذشتمو باید عوض کنم. در حقیقت اینجا بعضی از اون عادت ها جنبه ی مردمی نداره یا استنباط خوبی از اون نمی شه. یکیش همین موردی که شما تذکر دادین. بخصوص در مورد شما که بهتره به جای دوستی، اسم دشمنی، خصومت و رو کم کنی رو روی رابطمون بذاریم. حالا خودتون قضاوت کنید من باید چطوری شما رو صدا کنم؟
سیاوش رنجیده نگاهش کرد و زود رویش را برگرداند و به طعنه گفت:
- چه وقت خوبی رو واسه تیکه پرونی انتخاب کردی، هیچی خانم، بگذریم!
مهتاب فوری از در عذرخواهی درآمد.
- نه به خدا، قصدم متلک گفتن نبود، فقط داشتم علت رفتارم رو توضیح می دادم. نمی دونم چرا هر حرفی می زنم وضع بدتر می شه. حالا اگه راضیتون می کنه من عذر خواهی می کنم.
بعد لبخندی زد و ادامه داد:
- فقط اسم کوچیک چطوره؟ این طوری یه حساب دوستی افتتاح می کنیم. حالا اگه قبول داری لااقل یه لبخند زورکی بزن که بدونم آشتی هستیم، هان ؟!
سیاوش اخمی کرد و گفت:
- مگه حرف قهر بود که حالا میگی آشتی !
- نه، همین طوری فکر کردم دلخوری. باشه بابا، می دونم تو این موقعیت خندیدن برات سخته، من به همون اخمت هم راضیام سیاوش، خوب شد؟!
سیاوش جوابی نداد که مهتاب به طعنه گفت:
- بی انصاف، لااقل سری تکون بده که بفهمم اگه زبونت کار نمی کنه حداقل
گوشات هنوز فعاله، اینم سخته ؟!
این بار سیاوش تبسم تلخی کرد و گفت:
- چیه، اسمم رو صدا کردی که به حرف بیام باشه، حرف می زنم ولی نه اینکه فکر کنی تونستی سرم کلاه بذاری، نه! من به این راحتی ها گول نمی خورم. اگه حرفی می زنم فقط واسه خاطر اینه که دلم داره میترکه!.... می دونی مهتاب، من همیشه از زنا متنفر بودم. نه! همیشه نه، از وقتی خودمو شناختم زندگی بازی هایی سرم درآورد که کم کم این طوری شدم. سال ها قبل خواهری رو که خیلی دوستش داشتم از دست دادم، ولی اون با رفتنش، زندگی منو هم سیاه کرد. مادرمو از دستم گرفت، پدرم رو، جوون مرگ کرد و دیگه هیچ وقت خونمون خونه ی قدیمی نشد. همون وقت بود که فهمیدم زن ها تا چه حد می تونند خطرناک باشن. مریم که رفت مهر مادری رو هم با خودش برد. دیگه مادرم نه توجهی به من داشت نه پدرم. جایی تو اعماق ذهنم از مریم متنفر شدم. بعد، اون حادثه ی لعنتی برای پدرم پیش اومد. سکته کرد، شده بود عین بچه ها، ناچار باقیمونده ی محبت و توجه مادرم نثار پدر بیمار و علیلم شد. اونقدر که فکر می کردم کاش پدرم هم مرده بود! نمی خواستم بیشتر از اون خوار و خفیف شدنش رو ببینم. از طرف دیگه فکر می کردم شاید اگه پدر نباشه یه بار دیگه از محبت مادرم نصیبی داشته باشم. پدرم مرد اما وضع باز هم بدتر از قبل شد. از سکوت خونه و آشفتگی مادرم، منم در به در شدم. دوست داشتم هر جا باشم، جز خونه! وقتی ساعت برگشتن به خونه می شد خون تو تنم یخ می کرد. انگار پاهام جلو نمی رفت برگردم خونه. ترم دوم تو دانشگاه بود که با سهیل آشنا شدم و چیزی نگذشت که خواهرش سهیلا هم پای نحسش رو گذاشت توی زندگیم. نفهمیدم که چی شد اون شد همه کس من، جای مریم، جای مادرم و حتی جای پدرم. جای خودش که دیگه معلوم بود! بدجوری به اون وابسته شده بودم. اون شده بود انگیزه ی زندگی کردنم! صداش بهم انرژی می داد، با دیدنش جون می گرفتم و جوونی می کردم. خنده هاش برام روح زندگی بود. اما یهو همه چی زیر و رو شد. دنیام عوض شد. رنگ عوض کرد، بیرنگ شد و بعد یه دنیای جدید منو تو خودش غرق کرد.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_39
- اما یهو همه چی زیر و رو شد. دنیام عوض شد. رنگ عوض کرد، بیرنگ شد و بعد یه دنیای جدید منو تو خودش غرق کرد. یه دنیای غریب که پر بود از نفرت و انزجار! سهیلا منو به یه غریبه فروخت. اون با یه مرد پولدار که می تونست جای پدرش باشه، ازدواج کرد و از ایران رفت. خوب که فکر کردم، دیدم اون منو به پول فروخته! نه اینکه من پول نداشتم، نه! ما خانواده مرفهی بودیم ولی ظاهر ساز نبودیم. با املاک زراعی پدر و پدربزرگم به اضافه چند باغ و باغچه ی اطراف تهران که داشتیم، می تونستیم زندگی اونا رو بخریم و بفروشیم ولی خودم یه ماشین پیکان معمولی زیر پام بود. تا اون موقع به ظاهر زندگی توجهی نداشتم. راستش اونقدر گرفتار مصیبت و مشکلات خانوادگی بودم که وقت این فکر هارو نداشتم. اما...
سیاوش ساکت شد. انگار از نفس افتاده بود، چند لحظه ای در سکوت به جلو خیره ماند، بعد چشم هایش را کمی بیشتر از حد معمول تنگ کرد و ادامه
داد:
- این طوری شد که منم رنگ عوض کردم. یه پوسته ی شیک و خوشرنگ واسه ی خودم ساختم و توی اون فرو رفتم. ماهی، هفته ای یا حتی روزی یه دوست دختر عوض می کردم. تا می دیدم قضیه داره بودار میشه، به یه بهونه ای همه چی رو بهم می ریختم و فلنگ و می بستم. هر روز یه ماشین تازه می خریدم. رنگ و وارنگ! از هیچی نمی گذشتم، ماشین که ثبت نام می کردند، نفر اول بودم. هنوز ماشین توی بازار نیومده بود که یکیش زیرپام بود. از لباس و عطر و بقیه وسایل که دیگه نگو. یه ویلا تو نمک آبرود ساختم، با آخرین مدل معماری و شیک ترین وسایل رو توش ریختم. بعدش خونه ی خودمون رو نوسازی کردم و هر چی وسایل آنتیک و گرون قیمت به چشمم می خورد، توش تلنبار کردم. با این همه، هر کاری می کردم آروم نمی شدم. دردم درمون نمی شد. از طرفی این کارها به پول احتیاج داشت و من باید پولدار می شدم. تو این فا صله هی کارم رو زیاد کردم، زیاد و زیادتر، تا اینکه یه وقت دیدم دارم تو کار غرق می شم. فقط زیر بار پرونده های خانوادگی نمی رفتم به خصوص اگه شاکی هاشون زن بودن وگرنه از قبول هیچ پرونده ی دیگه ای طفره نمی رفتم. البته کار غیرقانونی قبول نمی کردم. اما همیشه با یه دست چندتا هندونه بغل گرفته بودم. کم کم خرید و فروش و معامله ی اوراق بهادار و ملک و زمین هم به کارام اضافه شد.
سیاوش ساکت شد، لحظه ای پلک هایش را به هم فشرد، سری تکان داد و دوباره ادامه داد:
- وقتی به خودم اومدم که دیگه هیچکس دورو برم نبود.، دوستام یکی یکی ازدواج کرده بودن و رفته بودن سر خونه و زندگیشون و مادرم تو این مدت اونقدر از من دور شده بود که دیگه نمی تونستم ببینمش. هر وقت من خونه بودم، اون نبود. وقتی اون خونه بود، من بیرون بودم. گاهی هم که هر دوتا خونه بودیم کاری به هم نداشتیم. یکی دوباری فکر کردم اون چی کار می کنه که سرش از من شلوغ تره ولی اهمیت ندادم آخه... وقتی نداشتم! فکر می کردم سرش گرم باشه بهتره، چون لااقل سر به سر من نمیذاره. تا این که مسئله ی زینب و پرونده ی اون پیش اومد. بعد از ماجرای زینب یه جورایی من و اون با هم آشتی کردیم. تازه اون موقع بود که فهمیدم تمام اون مدتی که من داشتم پول روی پول می ذاشتم، اون به هر چی داشته چوب حراج زده و خرج این بچه یتیم و اون بیوه زن و اون یکی، که سخت بیمار بوده و پول درمانش رو نداشته، کرده. می تونستم دلیل این کاراش رو بفهمم، دلم براش می سوخت. چون زندگی با اون هم سر سازگاری نداشت. نفهمیدم چی شد که دوباره اون شده بود مادر و من فرزند! انگار اونم دوباره یادش افتاده بود که یه پسری داشته که از یادش رفته بود. مدتی بود که همش می گفت بعد از من، خدا عاقبت تو رو بخیر کنه، حالا بدجوری ترس افتاده تو دلم. می ترسم این آخرین نفر رو هم از دست داده باشم! من...
دیگر نتوانست ادامه بدهد، بغض توی صدایش نشسته بود و نمی گذاشت باز هم بگوید. تمام مدتی که سیاوش از خودش می گفت مهتاب در کمال آرامش و سکوت کامل به حرف هایش گوش داده بود، بی آنکه حتی اظهار نظری بکند. دلش می خواست چیزی بگوید، حرفی که برای سیاوش آرامشی را به همراه داشته باشد یا لااقل کمی دلداری اش بدهد، اما هیچ چیز به نظرش نمیرسید. ناچار به زحمت حرفی را به زبان آورد که حتی خودش هم باور نداشت:
- ببین سیاوش، من نمی دونم تو چرا اینقدر ناامیدی خب این طوری که تو بریدی و دوختی باید هم ناامید باشی. ما که هنوز چیزی نمی دونیم. ما فقط از روی احتیاط داریم میریم اونجا. گذشته از اون، اگه حتی این زلزله یه فاجعه هم باشه باز کسی نمی دونه که از این فاجعه چند نفر جون سالم به در می برن. پس لطفا جلو جلو آیه یاس نخون! فقط تا می تونی دعا کن. فقط دعا! و امیدت رو از دست نده.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_40
سیاوش چرخید و با وسواس به چهره ی مهتاب خیره شد، بعد بی حوصله رویش را بازگرداند و زیرلب زمزمه کرد:
- حتی خودت هم به این حرفات اعتماد نداری، چه توقعی از من داری؟
مهتاب ترجیح داد که جوابی ندهد. این کار عاقلانه تر به نظر می رسید.
ساعت ها بود که در جاده ی کویری پیش می رفتند. سیاوش به خوابی عمیق فرو رفته بود و چهره ی مهتاب بی اندازه خسته نشان می داد. چشم هایش می سوخت، گه گاه خمیازه ای می کشید و همزمان در دل دعا می کرد که سیاوش زودتر از خواب بیدار شود. در همان اثنا صدای خواب آلود سیاوش به گوشش رسید:
- تو چرا منو بیدار نکردی، انگار خیلی وقته خوابیدم، نه ؟!
- ساعت خواب! بیدارت نکردم چون اگه احتیاج نداشتی این طوری بیهوش نمی شدی.
سیاوش کمی قوس به بدنش داد و دوباره گفت:
- هنوز خسته نشدی چند ساعت پشت سر هم داری رانندگی می کنی. یه جا نگه دار، هم یه آبی به سر و صورتمون بزنیم هم جامونو با هم عوض کنیم. بد نیست تو هم یه استراحتی بکنی.
- باشه. اولین پمپ بنزین سر راه میایستم ولی خدائی زیاد خسته نشدم، ماشین برویی داری، نرم و راحت. فقط دلم می خواست این همه راهو پشت اون ابوطیاره ی خودم نشسته بودم الان تموم استخونام خشک شده بود. شاید هم دائم یکیمون نشسته بود پشت فرمون، اون یکی داشت ماشینو هل می داد.
سیاوش سری تکان داد و گفت:
- خب از یه ماشین که عمر مفیدش رو کرده چه انتظاری داری؟ بهتره در اولین فرصت فکر یه ماشین جدید باشی. حداقل چند مدل بالاتر که همش یه پات تو تعمیرگاه نباشه.
- تو فکرش هستم ولی هر دفعه یه چیزی پیش اومده که فکر عوض کردن ماشرین و از سرم بیرون کرده. حالا ببینم چی میشه. اینطور که پیداست تا وقتی که اون آهن پاره راه میره، نمی تونم دست از سرش بردارم. تازه از همه ی اینها گذشته یه جورایی دوستش دارم و بهش عادت کردم و حس می کنم نمی تونم بعد از این همه مدت که بهم خدمت کرده همین طوری ولش کنم.
سیاوش که با حرف های مهتاب حسابی خواب از سرش پریده بود، نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد و با تمسخر پرسید:
- این چیزهارو داری راجع به ماشینت میگی ؟!
مهتاب خندید:
- آره دیگه، ماشین باوفائیه.
سیاوش متعجب و حیران جواب داد:
- یه جوری حرف می زنی، آدم فکر می کنه ماشینت نه تنها جون داره، بلکه کلی هم احساس و عاطفه سرش می شه، این حرفها یه جور...
مهتاب تند میان حرفش پرید و گفت:
- دیوونگی، نه !... خودم می دونم، ولی چه کنم اون جون نداره و بی احساسه ولی من که هر دوتاش رو دارم. به هر حال من اینجوری ام! حالا دیوونه یا عاقل همینم که هستم.
سیاوش به تابلوی کنار جاده اشاره ای کرد و گفت:
- حواست باشه 5 کیلومتر دیگه پمپ بنزینه، رد نشی!
بعد صاف نشست و با جدیت ادامه داد:
- من یکی که از کارهای تو سر در نمیارم. می دونی کارات هیچ جوری با هم جور در نمیاد. به دل نگیری، ولی آدم در می مونه در مورد تو چه طوری فکر کنه! کسی که به یه مشت آهن پاره دل می بنده ولی به راحتی از پدرش که هم خون و وصله ی تنشه، می گذره و جدا زندگی می کنه! ببینم، چی باعث شد که بعد از مادرت این جا بمونی؟ یعنی پدرت برات در حد این آهن پاره هم نیست ؟!
مهتاب در سکوت بی آنکه حتی سرش را برگرداند، به رانندگی ادامه داد، طوری که انگار هیچ چیز نشنیده. سیاوش با ناراحتی رویش را برگرداند و زیرلب گفت:
- عذر می خوام، به من مربوط نمی شد، کار خوبی کردی نشنیده گرفتی.
مهتاب لبش را به دندان گرفت، سرش را به آرامی به چپ و راست گرداند، انگار می خواست فکری را از سرش بیرون بریزد. بعد با لحنی شمرده و حساب شده جواب داد:
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_41
- هم شنیدم، هم حرفتو قبول دارم، ولی توضیح مسئله ای که نه اولش معلومه و نه آخرشو می دونی، کار چندان راحتی نیست. شاید تو یه فرصت مناسب برات گفتم که چرا به این آهن پاره دل بستم و به پاش نشستم ولی از پدرم به راحتی دل کندم و حتی بهش فکر نمی کنم. به هر حال فعلا هیچ کدوم تو حال و هوای خوبی نیستیم. شنیدن یا تعریف کردن یه داستان مهیج، دل خوش میخواد که در حال حاضر اینجا پیدا نمی شه!
سیاوش بی تفاوت سری تکان داد و همانطور که با دست به پمپ بنزین اشاره می کرد گفت:
- سرعت تو کم کن، جلوتر واسه پمپ بنزین یه بریدگی هست.
ادامه مسیر تا رسیدن به مقصد را سیاوش پشت فرمان نشست. او به خوبی این جاده را می شناخت. بارها و بارها به مقصد کرمان و بم، زادگاه پدر و مادرش این مسیر رو طی کرده بود. در سیاهی قیرگون شب ، جز نور چراغ اتومبیل هایی که از جاده عبور می کردند هیچ چیز نمایان نبود. مدتی بود که در سکوت کامل به تاریکی مطلق و جاده ای که پیش رو داشتند خیره مانده بودند. انگار هیچ کدام تمایلی به حرف زدن نداشتند. عاقبت سیاوش با لحنی معترض پرسید:
- تو چرا نخوابیدی؟ هنوز نیم ساعتی وقت داریم، بد نیست یه چرتی بزنی، می ترسم بعد از اینکه برسیم دیگه...
- می دونم ولی... نمی تونم بخوابم، خوابم نمی بره. بدجوری هول افتاده تو دلم، می دونم نباید این چیزارو به تو بگم، اما آخه این همه آمد و شد، این همه
ماشین آمبولانس که تو جاده است! تورو خدا یه چیزی بگو. یه چیزی که آروم بشم، دارم دیوونه میشم.
سیاوش سر چرخاند و توی تاریکی ماشین، برای لحظه ای بسیار کوتاه به او خیره شد. از تن صدای او می توانست حدس بزند که تا چه اندازه ترسیده و دچار اضطراب شده، ناچار در حالی که باز نگاه خسته اش را به جاده میدوخت، زیرلب با لحنی شماتت بار زمزمه کرد:
- کار دنیا رو ببین، عوض اینکه تو به من دلداری بدی، از من می خوای که دلداریت بدم !
مهتاب با همان صدای وحشت زده نالید:
- میگی چی کار کنم، به خدا تو تموم عمرم اینطوری نشده بودم، یه حس بدی که نمی تونم وصفش کنم، من...
حرفش را تمام نکرد فقط دستش را به طرف گلویش برد و کمی آن را فشرد بعد با التماس گفت:
- لطفا نگه دار، فقط چند لحظه، خواهش می کنم!
سیاوش گیج و حیران ماشین را به کنار جاده کشاند. هنوز کاملا متوقف نشده بود که مهتاب تند و بی پروا در ماشین را باز کرد و تقریبا خود را از آن بیرون انداخت.
همان وقت آمبولانسی آژیرکشان از کنارش گذشت. تردد آن همه وسیله ی نقلیه از جمله وانت، کامیون و آمبولانس، آن هم در یک جاده ی ترانزیت، به چشم سیاوش بی سابقه بود. با این حال به شدت تلاش می کرد تا بر خود مسلط بماند. این بود که سریع از ماشین خارج شد و به سمت مهتاب که کنار جاده روی زمین چمباته زده بود رفت.
- مهتاب! چی کار می کنی، چی شده؟
دستش را روی شانه ی او گذاشت و این بار آرام تر از قبل پرسید:
- چیزی شده حالت خوب نیست؟
صدای فریاد مهتاب و حرکت تند دستش باعث شد تا ناخواسته قدمی به عقب بردارد. صورت مهتاب غرق اشک بود و صدای هق هق گریه اش، دشت را برداشته بود. سیاوش، آرام به ماشین تکیه داد، سرش فرو افتاده بود و شانه هایش می لرزید. کمی بعد دوباره با صدایی لرزان و پر از بغض مهتاب را صدا کرد.
- اگه آروم شدی، بلند شو، باید بریم!
مهتاب با تعلل، اطاعت کرد و مانند بچه ای حرف شنو و بدون ادای کلمه ای داخل ماشین نشست، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک هایش را با فشار بر هم گذاشت. سیاوش هم سریع پشت فرمان قرار گرفت.
هنوز در را نبسته بود که در زیر نور کمرنگ اتاقک اتومبیل نگاهی به او انداخت و در حالی که خودش هم رنگ به چهره نداشت، با لحنی مردد و مشکوک پرسید:
- ببینم، تو یهو چت شد؟
دختر جوان همانطور که سرش به پشتی صندلی تکیه داشت کمی آن را به چپ و راست چرخاند و اشک ریزان با کلماتی بریده و مقطع گفت:
- بیدار بودم... مطمئنم!... خواب نبودم. یهو... همه چی، جلو... نظرم جون گرفت و... عین یه فیلم... چی بگم سیاوش... من... من یه شهر زنده رو...زیر خاک دیدم،... وحشتناک... خیلی وحشتناک بود. باید... خالی می شدم. حالا زودتر راه بیفت. راه بیفت...
نیم ساعت بعد به دروازه ی شهر رسیدند. او درست گفته بود. شهری زنده در دل کویر، آرمیده زیر خروارها خاک، پیش رویشان بود. همانطور که در خیابانها پیش می رفتند، صدای گرفته ی سیاوش بلند شد:
- اینجاکه چیزی نمونده، هیچی! نه نشونه ای، نه حتی نوری، هیچی نیست!
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_42
گوشه ای ایستاد و باز با ناامیدی ادامه داد:
- نمی تونم بفهمم کجای شهر هستیم. همه چی از بین رفته. تو این تاریکی نمی تونم جایی رو تشخیص بدم. کوچه ها، خونه ها، مغازه ها، همه ی نشونه هایی که تو خاطرم بود، از بین رفته!
- یکم به مغزت فشار بیار، خواهش می کنم! دقت کن شاید بفهمی کجا هستیم و باید کدوم طرف بریم...
سیاوش مایوسانه تر از قبل نالید:
- نمی شه، نمی تونم. ده ساله که اینجا نبودم. همه جا رو از روی نشونه ها می شناختم. تو این تاریکی امکان نداره جایی رو پیداکنم!
- بازم برو جلوتر، شاید چیزی دستگیرمون بشه.
اما جلوتر هم، هیچ چیز نبود، جر تاریکی محض و صدای ناله و ضجه ی آنهایی ک زنده مانده بودند. نور ماشین هر جا که می تابید، سقف های فرو ریخته، دیوارهای درهم شکسته و سنگ و آجر و تیرآهن های رها شده روی هم...
مهتاب بی حواس و دستپاچه آستین کاپشن سیاوش را کشید و گفت:
- اون جا، اون جا رو ببین...
تعداد اندکی به چشم می خوردند که بر سر آوار باقی مانده از خانه هایشان، در میان تاریکی و ظلمت شب و یا حداکثر زیر نور چراغ دستی چراغ قوه ای به جستجوی خانواده هایشان در زیر خروارها خاک بودند. آنها خستگی ناپذیر نام عزیزانشان را فریاد می کشیدند. فریاد هایی که در سوز تاریکی وحشتزای آن شب زمستانی فضا را می شکافت و عاقبت به ضجه هایی تمام نشدنی تبدیل می شد.
سیاوش ماشین را گوشه ای پارک کرد و با صدای کم جانی گفت:
- پیاده میشم، شاید بتونم چیزی بفهمم.
مهتاب زیر لب جواب داد:
- درست همون چیزی که تو اون بیابون برهوت به نظرم رسید، حالا جلوی چشمامونه. به همون اندازه وحشتناک و غیر قابل باور، نمی دونم چی باید گفت.
سیاوش پیاده شد و دقایقی بعد که برگشت، سری تکان داد:
- بی فایده ست، هیچ کاری نمیشه کرد، لااقل تا طلوع آفتاب! برق شهر کاملا قطع شده. کار امداد رسانی هم تقریبا متوقف شده، تو این تاریکی، چشم چشمو نمی بینه.
- پس باید چی کار کنیم؟
- کاری از دستمون بر نمیاد جز کمک به همینایی که الان جلو چشممون هستن. اگه از ماشین پیاده شی می فهمی چی می گم. تا پاتو بذاری بیرون، باد صورتت رو شلاق کش می کنه. اونائی هم که زنده موندن تو این سرما تلف میشن. زود باش وسایل و آماده کن، تو سطح شهر می چرخیم و اگه چیزی احتیاج دارن که همراهمون هست بینشون پخش می کنیم. این جا حتی آب خوردن هم پیدا نمی شه.
مکثی کرد و در حالی که آب دهانش را به زحمت فرو می داد، دوباره ادامه داد:
- اون طرف چند نفر دارن از سرما یخ میزنن، ولی پتوهای امداد رو دور جنازه های افراد خانوادشون پیچیدن و بالای سر اونا نشستن به زار زدن. بجنب، نباید دست رو دست بذاریم. این جا رستاخیز شده، با روز محشر فرقی نداره!
مهتاب با جدیت جواب داد:
- باشه، فقط... یکی دوتا پتو و چندتا کنسرو با یه ظرف آب نگه داریم، شاید
فردا تونستیم...
سیاوش عجولانه میان حرفش پرید:
- نه، تا فردا بازم کمک می رسه، اگه اونا زنده مونده باشن...
حرفش را نیمه کاره رها کرد و با دست به گوشه ای از خیابان اشاره کرد، کودکی خردسال بدون بالاپوش گرم و مناسب تکه نانی خشک دست گرفته و بهت زده و حیران به دامن مادرش چنگ انداخته بود تا جلوی گریه زاری او را بگیرد.
وقتی نگاه پر از اشک مهتاب را متوجه خود دید دوباره ادامه داد:
- از کیا می تونیم دریغ کنیم، از این یا از اون یکی که حتی یه نفر براش نمونده تا به دامنش چنگ بندازه !
مهتاب بی آنکه جوابی بدهد در تایید حرف او سری جنباند و به تندی از ماشین پیاده شد. فاجعه از آن عظیم تر بود که در کلام بگنجد یا منطقی بر آن حاکم باشد. آنجا فقط عاطفه حکم می راند و حس مسئولیت نسبت به همنوع. شبی سرد بود و زوزه ی باد بیداد می کرد. پتو، لباس های گرم، آب معدنی و قوطی های کنسرو و مواد خوراکی به سرعت میان آن هایی که از آن فاجعه جان سالم به در برده بودند پخش شد. هنوز مدتی به طلوع آفتاب مانده بود که دیگر چیزی برای کمک در بساطشان باقی نمانده بود.
مهتاب شرمنده و غمگین دستی به سرش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- این چیزایی که آورده بودیم فقط مثل قطره ای بود در برابر دریا! با بقیه چی کار کنیم می بینی، هنوز خیلی ها سردشونه، خیلی ها گرسنه ان، اون بچه اون داره از سرما می لرزه و ما دیگه چیزی همراهمون نیست. حداکثر ده سال شه. پدر، مادر، خواهر و دوتا برادراشو از دست داده. فقط خاله اش زنده مونده که اون هم به شدت مجروح شده، ببین چطوری اشک می ریزه!
سیاوش به امتداد دست مهتاب نگاه کرد و بی معطلی به آن سو رفت. کمی بعد کاپشن گران قیمت او در شانه ی پسرک پیچیده شده بود و وقتی دوباره کنار ماشین قرار گرفت صدای مهتاب را شنید که گفت:
- پالتوی منم هست.
داشت آن را از تن در می آورد که سیاوش سریع گفت:
- نه، تو بپوش، هوا خیلی سرده، نمی تونی طاقت بیاری.
#ادامه_د
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_43
مهتاب گفت:
- ولی ما تو ماشین نشستیم.
با این جمله فکری به سرش افتاد و هیجان زده گفت:
- چطوره چندتا از بچه هارو توی ماشین بخوابونیم، هنوز تا صبح چند ساعتی
مونده.
سیاوش سری جنباند.
- راست می گی، فکر خوبیه.
با طلوع خورشید، دوباره بچه ها را به همراهانشان تحویل دادند و به راه افتادند.
پرسان، پرسان جلو رفتند. غوغایی بود آن سرش ناپیدا! آن میان صدای لرزان
مهتاب که با چشمانی از حدقه در آمده به جایی اشاره می کرد بلند شد:
- اینا چیه؟
سیاوش با صدایی گرفته و کم جان جواب داد:
- توده ای از اجساد پیچیده توی پتوهای اهدائی مردم، پشته ای از کشته های
زلزله!
و مهتاب ناباورانه به شدت سرش را تکان داد و نالید:
- باور نمی کنم، اینا آدمن ! خدایا رحم کن!
عاقبت ساعتی بعد توانستند محل مورد نظرشان را بیابند. سیاوش گیج و مات به ویرانه ای که پیش رو داشت اشاره کرد و با کلماتی شکسته گفت:
- همین جاست، پیاده شو.
و مهتاب وحشت زده و هراسان جواب داد:
- این جا اما این جا که چیزی نمونده!
از کوچه ای که در جستجویش بودند، تنها آثار دو یا سه خانه ی ویران باقی مانده بود که به زحمت می شد فهمید روزی خانه ای بوده اند، بقیه کوچه فقط تلی از آوار فرو ریخته بود و دیگر هیچ!
سیاوش با تاسف گفت:
- هنوز نیروهای امداد به اینجا نرسیدن، اونا هنوز تو خیابونای اصلین.
- پس اینا کی هستن؟
- خود مردم بی چاره! نمی بینی با دست خالی دارن لای سنگ و خشت و آجر دنبال عزیزاشون می گردن؟
بعد از جوانی که از جلویش رد می شد پرسید:
- شما می دونین خونه ی آریازند کدوم یکیه؟ عباس آریا زند و اون یکی برادرش قاسم.
جوان شانه ای بالا انداخت و به جای او، مردی میان سال که طفل خردسالی را در آغوش گرفته بود جواب داد:
- اون دوتا خونه که بغل همن و در آبی هم داره، هنوز درش سر جاش مونده ولی چیز دیگه ای از خونه ها نمونده.
بعد مات و حیران به بچه ی توی دستش اشاره کرد:
- دخترمه. بقیه همه مردن، زنم و سه تا پسرام و پدرم، این نیمه جون بود که درش آوردم. فقط گفت بابا... و دیگه چیزی نگفت. فکر می کنید اینم مرده؟
بچه را بالا گرفت و به آنها نشان داد. مهتاب جلوی دهانش را گرفت و قدمی به عقب گذاشت اما مرد مثل آدم های مسخ شده بی آنکه منتظر اظهار نظر آن ها شود از کنارشان گذشت.
سیاوش با خشونت به او توپید:
- اگه نمی تونی تحمل کنی، این جا نایست! برگرد تو ماشین.
حرفش تمام نشده کلنگ را از عقب ماشین برداشت. مهتاب بی حرف جلو آمد و پشت سر او بیل را برداشت که صدای اعتراض محکم سیاوش بلند شد:
- کار تو نیست، برو کنار. بهتره تو ماشین منتظر باشی.
- نه نه، منم میام!
هردو به طرف ویرانه ها راه افتادند. مهتاب جراتی به خود داد و گفت:
- باید اتاق خواب ها رو پیدا کنیم. ببین اینجا آشپزخونه بوده، پس احتمالا باید اونجا دنبالشون بگردیم.
یکی دو ساعت سنگ و آجر را کنار زدند، با دست با بیل با کلنگ. در آن هوای سرد، عرق از سر و رویشان جاری بود. ناگهان صدای جیغ مهتاب شنیده شد.
سیاوش به سرعت خودش را به او رساند. قسمتی از دست ظریف زنانه ای از لابه لای آوار چشم می خورد. مهتاب عقب رفت و با دهان باز به تماشا ایستاد.
چند نفر به کمکشان آمدند و او از ترس به ماشین پناه برد. از آن به بعد شروع شد. چهارمین جسد هم از زیر آوار بیرون کشیده شده بود و سیاوش یک به یک آن ها را شناسایی می کرد، عمویش، پسر عمویش، عروس جوانشان و تنها دختر عویش که فقط شانزده سال داشت. آخرین باری که او را دیده بود 10 ساله بود. برای تعطیلات عید به تهران آمده بودند و ...
اما یکدفعه صدای ناله ای همه را برای لحظاتی کوتاه متوقف کرد، صدا از همان نزدیکی می آمد، از زیر خروارها خاک!
سیاوش تند و تند به کنار زدن آوار پرداخت و پشت سر هم تکرار کرد:
- مادرمه! صدای اونه،... مادر، مادر، ..
اما به جای مادرش زینب را پیدا کرد. به نظرش رسید زنده است، حتما صدای او بوده اما نه، شنید کسی می گوید:
- مرده آقا! هنوز بدنش گرمه ولی تموم کرده.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_44
چند نفر دیگه هم به کمکشان آمدند و با شتاب بیشتری مشغول به کار شدند،
به نظرشان رسیده بود که شاید افرادی آن جا زنده مانده باشند. همان وقت صدای فریاد سیاوش بلند شد:
- مادر! مادر جون! کمک کنین، تورو خدا بیاین کمک. زنده است، پاش این زیر گیرکرده.
مهتاب از دور متوجه شد که اتفاقی افتاده. از ماشین پایین پرید و به طرف آن ها دوید. زمین خورد، توجهی نکرد، بلند شد و افتان و خیزان باز به همان طرف دوید. سیاوش کسی را در آغوش داشت. وحشت زده بالای سر آن ها رسید. سیاوش با التماس مادرش را صدا می زد:
- مادر! صدامو می شنوی، تورو خدا طاقت بیار قربونت برم.
چشم های زن به زحمت از هم باز شد. لایه ای از غبار تمام صورتش را پوشانده بود. می خواست حرف بزند، نتوانست، باز پلکهایش روی هم افتاد.
مهتاب روی صورتش زن خم شد:
- حاج خانم!
پلکهای زن مجروح لرزید و سنگین و سخت بلند شد و این بار لب هایش به هم خورد. سیاوش سرش را جلو برد.
- زی... نب ، زینب .
- باشه، باشه درش آوردیم، چیزی نگین. الان می رسونمتون دکتر!
اما مادرش بی توجه به حرف او با سر اشاره ای ضعیف کرد که جلوتر بیاید. سیاوش خم شد و گوشش را به دهان مادرش چسباند. مهتاب صدای زن را نمی شنید اما دستش را محکم در دست گرفته بود. چند لحظه بیشتر طول نکشید که سیاوش سرش را بلند کرد و با نگاهی غرق اشک به امتداد انگشت اشاره ی مادر که روی بدن سرد و بی جانش خشک شده بود، خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد:
- مادرم مرد!
سر مادرش را محکم به سینه فشرد. مهتاب به گریه افتاد و با آستین مانتویش صورت او را آرام از گرد و غبار پاک کرد و موهای او را نوازش کرد.
طولی نکشید که سیاوش آرام سر مادرش را زمین گذاشت، خم شد بوسه ای به پیشانی او زد و بعد سریع از جا بلند شد و به راه افتاد. مهتاب با چشم او را دنبال کرد.
صدای فریاد سیاوش بلند شد:
- اون جا، اونجا رو بگردین، مادرم گفت یه بچه اونجاست، شاید زنده باشه!
زود باشین، کنار گاو صندوق خوابیده بوده.
مهتاب هم از جا بلند شد، چند قدم جلو رفت اما نگاهش به جنازه ی زینب افتاد. دیگر رمقی نداشت، حتی نتوانست گریه کند. انگار چشمه ی اشکش خشک شده بود. صدای فریادی او را به خود آورد. و متعاقب آن، شنیدن صلوات های بلندی که به آسمان بلند شد، تنش را لرزاند. سیاوش کودکی را در آغوش گرفته بود. بی اراده از جا کنده شد و به سوی آن ها دوید. نگاه هراسان و کنجکاو مهتاب، روی چهره ی سیاوش خشک شد، رد پای دو جوی باریک اشک در میان صورت غبار آلود او، نشانی از زندگی در خود داشت،
کودک زنده و سالم بود و با صدای کم جانی گریه می کرد. دستش را جلو برد
و طفل را از آغوش سیاوش جدا کرد. هم زمان صدای شخصی را شنید:
- خانم، ببریدش چادرهای هلال احمر، اون جا شیر خشک دارن.
مهتاب جوابی نداد و به طرف ماشین برگشت. آن جا همه چیز داشت. هم آب و هم یک قوطی شیرعسلی که دور از چشم سیاوش پنهان کرده بود.
ساعت ها گذشت، سیاوش و دیگران همچنان در پی بیرون آوردن اجساد از زیرآوار بودند. حوالی ساعت 4، سیاوش با سری افتاده به طرف ماشین برگشت.
مهتاب جرات نگاه کردن به صورت او را نداشت. بچه آرام در آغوش او به خواب رفته بود. انگار تا لحظه ای که پیدایش کردند یک روند گریه کرده بود که آن طوری خوابیده بود، خوابی شبیه به بیهوشی! صدای سیاوش در گوشش
طنین غمگینی داشت:
- از یه کوچه که حدود بیستا خونه داشته، فقط یه بچه، یه زن پیر و یه پسر بچه ی 10 ساله جون سالم به در بردن. بقیه همه مردن!
- از خونواده ی عموهات، اونا چی ؟!
سیاوش سری تکان داد:
- هیچ کس، هیچ کدوم جون به در نبردن، هیچ کدوم... جز... این یکی!
با دست به دختر زینب اشاره کرد:
- رادمینا آریا زند، نوه ی عموم!
مهتاب با چشمانی از حدقه درآمده نگاهی به بچه و نگاهی به او انداخت، آمد حرفی بزند که سیاوش مانع شد.
- چیزی نگو، همین که گفتم. این بچه رادمینا آریا زنده، فهمیدی؟!
نگاهش را در چشمهای حیرت زده ی مهتاب میخکوب کرد و دوباره خشک و
جدی پرسید:
- شنیدی چی گفتم یا یه بار دیگه برات بگم؟!
مهتاب گیج و حیران فقط به علامت فهمیدن سری تکان داد، در صورتی که به
هیچ وجه قادر نبود سر از کار او در بیارد! باز صدای سیاوش را شنید:
- تا کرمان همراهت میام. مادر و زینب و رادمینا رو با خودت بر می گردونی تهران، من بر می گردم این جا.
مهتاب به تته پته افتاد:
- من... من نمی تونم... نمی تونم تنهایی...
- باید بتونی!
- این بچه چی؟ کی اینو نگه داره این همه راه! اونم با دوتا...
سیاوش دستی به سرش کشید و عاجزانه نالید:
- باشه، یکی رو پیدا می کنم همراهت بیاد، اگه نه خودم میآم. فعلا یکی دو ساعت دیگه اینجا کار دارم. به ماشین هم احتیاج دارم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_45
چند ساعت دیگر گذشت. مهتاب همراه با کودکی که در آغوش داشت، کناری نشست و سیاوش همراه با دیگران، انبوه جنازه ها را توسط ماشین به گورستان می برد و بر می گشت. در میان آن اجساد، جنازه ی دوازده نفر از افراد خانواده ی آریازند به چشم می خورد.
هوا تاریک شده بود و سوز سردی می وزید. مهتاب همچنان کنار خیابان چمپاتمه زده بود و بچه را محکم در آغوش می فشرد که سیاوش از راه رسید. بی صدا و به تنهایی جنازه ی مادرش و زینب را درون ماشین گذاشت و به طرف مهتاب برگشت:
- سوار شو بریم.
مهتاب خاموش و مطیع داخل ماشین نشست. رمقی برایش نمانده بود تا حرفی بزند و باز صدای سیاوش را شنید:
- ببخشید این همه وقت تنها موندی، افراد محلی خیلی کمک کرده بودن، نمی تونستم اونارو با اجساد خونواده هاشون ول کنم و برم پی کار خودم.
حرفش تمام نشده اتومبیل را به راه انداخت. مهتاب که از گرسنگی، سرما، ترس و اضطراب دندان هایش به هم می خورد، همچنان ساکت مانده بود، آخر حرفی هم برای گفتن نمانده بود! و این سکوت تا رسیدن به کرمان ادامه پیدا کرد. تازه وارد کرمان شده بودند که نگاه سرگردان و خسته ی سیاوش به جان مهتاب و بچه ای که در آغوش داشت، چرخید، آهی کشید و زیرلب گفت:
- نمی دونم می تونی این همه راه، با این بچه تنهایی برگردی یا نه؟
مهتاب چیزی نگفت. سخت ترسیده بود. از تنها ماندن با دو جنازه و بچه ای شیر خواره آن هم راهی به آن دوری هراسناک بود.
- چی کار می کنی بالاخره !
مهتاب باز هم سکوت کرد این بار صدای خشمگین و درد آلود سریاوش بلند شد:
- میگی چی کار کنم؟! چرا حرف نمی زنی؟ فکر می کنی راه دیگه ای دارم ؟!
مهتاب بچه را که از صدای سیاوش برای لحظه ای از خواب پریده بود، محکم در آغوش گرفت و همراه با تکان های ملایمی که باز کودک را به عالم بی خبری می کشاند، زیرلب زمزمه کرد:
- چی بگم ... خودت که گفتی چاره ای نداری!
سیاوش با تعجب نگاهی به او انداخت و پرسید:
- سردته نه؟ واسه همین حرف نمی زنی!
مکثی کرد و باز ادامه داد:
- از دیروز تا الان هم چیزی نخوردی، درسته... ای خداااا... مغزم از کار افتاده،
بچه چی؟... چیزی خورده؟
- آره، یه قوطی شیرعسلی تو ماشین نگه داشته بودم،... با قاشق تو حلقش ریختم. نمی دونم سیر شده یا نه فعلا که خوابیده.
سیاوش ماشین را به گوشه ای کشاند و توقف کرد. لحظه ای به پشت سر نگاه کرد، به جنازه ی های زینب و مادرش که در ماشین به انتظار جای گرفتن در خانه ی ابدیشان بودند. باز نگاهش به سمت مهتاب و دخترک کوچکی که به بغل داشت کشیده شد. درب و داغان تر از آن بود که فکرش را به کار بیاندازد.
سرش را روی فرمان گذاشت و نالید:
- پاک درموندم چی کار کنم! این بچه، تو... از همه بدتر جنازه ی مادرم و زینب !
سرش را از روی فرمان برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
- می بینی، حتی مهلتی واسه ماتم و عزاداری برام نمونده، موندم حیرون که چه کار کنم... این طوری تا تهران بریم، تو و بچه تو این ماشین یخ می زنین. بخاری رو روشن کنم، جنازه ها بو می گیرن، از طرفی فکر می کنم اینجا بمونم شاید بتونم کمکی باشم!
یکدفعه چشم هایش درخشید، انگار فکری به سرش افتاده بود:
- مهتاب!... کارت،... کارت خبرنگاری همراهته؟
- آره، یه برگه ماموریت هم دارم. فکر کردم شاید لازم بشه.
- درسته، این تنها راهه، الان می ریم فرودگاه. شاید بشه از کارتت استفاده کنی و با این کوچولو برگردین تهران.
- مادرت و زینب چی !
سیاوش مکثی کرد دستی به صورتش کشید و با صدای گرفته ای گفت:
- فردا صبح، همین جا دفنشون می کنم. شاید بتونم جایی نزدیک مزار پدر بزرگ و مادربزرگم گیر بیارم. خودش دوست داشت پیش مریم و پدرم باشه ولی تو این شرایط راهی واسم نمونده، نمی تونم کاری بکنم. این جا بمونم و تو امدادرسانی کمک کنم روحش شادتر میشه تا برش گردونم تهران.
- ولی من می خوام بمونم سیاوش! منم برای کمک اومده بودم، اما از صبح این طفل معصوم رو دادی دستم و نذاشتی قدم از قدم بردارم.
سیاوش چپ چپ نگاهش کرد و با ملایمت گفت:
- کار تو نیست! صبح از دیدن یه دست که از زیر آوار بیرون زد، داشتی سکته می کردی، حالا بمونی که چی کار کنی؟ مگه اینجا غیر از کشته و مرده چیز دیگه ای هم پیدا می شه؟
- من اون موقع ترسیدم. خوب شوکه شده بودم اما حالا از بس جنازه دیدم دیگه برام عادی شده. همین الان دو ساعته که با دو تا جسد تو این ماشین نشستم، پس جایی واسه ترس و لرز نمی مونه. مرزبان خفه ام می کنه بفهمه این همه راه و اومدم، نه عکسی، نه گزارشی، نه مصاحبه ای، همین طوری دست خالی برگشتم! از اون گذشته، منم مثل تو دوست دارم اگه بشه کمکی کنم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_46
سیاوش پوزخندی زد:
- مثل این که گرم شدی، زبونت کار افتاده، نه خدارو شکر جر و بحث با من یه فایده ای واست داشت!
بعد با لحن ملایم و پر خواهشی اضافه کرد:
- خواهش می کنم به مشغله ی فکریم اضافه نکن، اصلا شرایط خوبی ندارم. بعد هم، کمک از این بالاتر که داری یه بچه ی بی مادر بی زبون رو از این جهنم نجات میدی؟ فکر رئیست هم نباش، اون با من، یه فکری براش می کنم، خب؟!
منتظر جواب مهتاب نماند و آماده شد تا ماشین را به راه بیندازد که مهتاب به جای جواب پرسید:
- خیال داری با این بچه چی کار کنی؟
- نمی دونم!
- نمی دونم ! پس واسه چی این بچه رو برداشتی داری می فرستی تهران ؟!
- پس کجا بفرستم؟ زاهدان ؟! ... باشه، می دونم باید براش فکری کرد ولی فعلا کار دیگه ای به ذهنم نمی رسه. باید راجع بهش فکر کنم ولی حالا نه، بعدا!
ماشین را به راه انداخت و غرق فکر به سمت فرودگاه حرکت کرد.
نیمه شب بود که مهتاب به خانه رسید. هنوز پا به حیاط نگذاشته بود که آذر دوان دوان به طرف او یورش آورد.
- مهتاب جون...
اما صدا در گلویش گم شد. از دیدن مهتاب با آن سر و قیافه و بچه ای که در آغوش داشت یکه ای خورد و به او مات ماند.
مهتاب بی توجه به او با سر سلامی کرد، از کنارش گذشت و وارد ساختمان شد. بچه را روی مبلی خواباند و خودش کنار مبل روی زمین ولو شد.
- این دیگه کیه ؟! تو رفته بودی بم یا زایشگاه؟ اینو از کجا آوردی؟
- مزخرف نگو آذر! خودت می دونی از کجا میام، از همون جا آوردمش.
- حالا این بچه هیچی، چرا تنها برگشتی، آریازند کو؟
- نیومد، باید می موند. من و این فسقلی با هزار مکافات با هواپیما برگشتیم.
- خانوم یوسفی و زینب ، اونا چی؟پیداشون کردین؟
- آره!
- خب؟!
- هر دوتاشون کشته شدن.
- واااای، نه!!
زانوی آذر زیر تنش خم شد، از نفس افتاده کنار مهتاب روی زمین ولو شد و زیرلب زمزمه کرد:
- باورم نمی شه، به همین راحتی حالا... جنازه هاشون چی؟
- سیاوش اون جا موند که همون جا دفنشون کنه، تو اون وضعیت برگردوندن شون تقریبا غیرممکن بود. اون جا وضع بدتر از اونی بود که فکر می کردیم. هر کی اون منطقه رو ببینه حتما به روز قیامت ایمان میاره، اون جا شده بود شهر مرده ها، شهر شیون و ماتم، جایی که حتی مهلت گریه و زاری واسه رفتگان وجود نداشت. آذر! باور نمی کنی اگه بگم تعداد محدودی هم که جون سالم به در برده بودن به جای عزاداری واسه امواتشون، تو سرشون می زدن که جنازه کدوم یکی از افراد خونواده شون رو اول دفن کنن یا شاید بهتره بگم اصلا چه جوری اونا رو دفن کنن. دیگه بمی نمونده. تا با چشمات نبینی نمیتونی بفهمی دارم از چی حرف می زنم، نمی تونی!
آذر که از لحن غمگین صدا و حالت مات و مبهوت چهره ی مهتاب حسابی جا خورده بود با التماس گفت:
- مهتاب! بسه، دیگه نگو. نمی تونم باور کنم، یعنی نمی خوام باور کنم...
صدای گریه ی بچه او را از ادامه ی حرفش باز داشت. نگاهی به کودک انداخت و با تردید و همان لحن بغض آلود پرسید:
- نگفتی این کیه !
مهتاب نگاهی به او و نگاهی به کودک کرد اما حرفی نزد.
- نشنیدی، میگم این بچه ی کیه؟ بچه ی زینب ؟!
مهتاب رویش را برگرداند و با صدایی کم جان و نامفهوم جواب داد:
- نه! بچه ی اون مرده، این بچه؛ نوه عموی سیاوشه. رادمینا آریازند، تنها بازمانده ی خونواده ی آریازند از اون فاجعه!
از شدت ناراحتی لبش را به دندان گزید. اولین بار بود که به آذر دروغ میگفت، آن هم چنین دروغی! اما چاره ای نداشت، در آخرین لحظات قبل از سوار شدن به هواپیما، سیاوش او را به روح مادرش قسم داده بود تا از این راز با هیچ کس حرفی نزند.
با صدای گریه ی کودک که لحظه به لحظه شدت می گرفت به سختی از زمین کنده شد، او را در آغوش گرفت و آهسته تکانش داد. آذر بلاتکلیف نگاهش کرد و مهتاب با صدایی بی رمق گفت:
- گرسنهاس، یه کم شیر واسش بیار تا فردا صبح که شیشه و شیر خشک بخریم.
سه روز گذشت. آذر و مهتاب به نوبت مسئول مراقبت از کودک بودند و وقت آزادشان را صرف کمک و آمد و رفت به پایگاه های امداد می کردند. هر بار که نوبت به آذر می رسید تا از کودک نگهداری کند، دخترک چنان بی قراری می کرد که او را به صدا درمی آورد. به تدریج مهتاب خانه نشین شد و آذر کارهای بیرون را به عهده گرفت.
رادمینا در کنار مهتاب، ساکت و آرام بود به محض اینکه در آغوش او جای می گرفت سرش را به طرف سینه ی مهتاب بر می گرداند و آرام آرام با ناله هایی کوتاه و خفیف به خواب می رفت.
عصر روز سوم بود که صدای تلفن، مهتاب را به طرف گوشی کشاند:
- الو.
- مهتاب! سیاوشم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e