eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا چند ساعت دیگر گذشت. مهتاب همراه با کودکی که در آغوش داشت، کناری نشست و سیاوش همراه با دیگران، انبوه جنازه ها را توسط ماشین به گورستان می برد و بر می گشت. در میان آن اجساد، جنازه ی دوازده نفر از افراد خانواده ی آریازند به چشم می خورد. هوا تاریک شده بود و سوز سردی می وزید. مهتاب همچنان کنار خیابان چمپاتمه زده بود و بچه را محکم در آغوش می فشرد که سیاوش از راه رسید. بی صدا و به تنهایی جنازه ی مادرش و زینب را درون ماشین گذاشت و به طرف مهتاب برگشت: - سوار شو بریم. مهتاب خاموش و مطیع داخل ماشین نشست. رمقی برایش نمانده بود تا حرفی بزند و باز صدای سیاوش را شنید: - ببخشید این همه وقت تنها موندی، افراد محلی خیلی کمک کرده بودن، نمی تونستم اونارو با اجساد خونواده هاشون ول کنم و برم پی کار خودم. حرفش تمام نشده اتومبیل را به راه انداخت. مهتاب که از گرسنگی، سرما، ترس و اضطراب دندان هایش به هم می خورد، همچنان ساکت مانده بود، آخر حرفی هم برای گفتن نمانده بود! و این سکوت تا رسیدن به کرمان ادامه پیدا کرد. تازه وارد کرمان شده بودند که نگاه سرگردان و خسته ی سیاوش به جان مهتاب و بچه ای که در آغوش داشت، چرخید، آهی کشید و زیرلب گفت: - نمی دونم می تونی این همه راه، با این بچه تنهایی برگردی یا نه؟ مهتاب چیزی نگفت. سخت ترسیده بود. از تنها ماندن با دو جنازه و بچه ای شیر خواره آن هم راهی به آن دوری هراسناک بود. - چی کار می کنی بالاخره ! مهتاب باز هم سکوت کرد این بار صدای خشمگین و درد آلود سریاوش بلند شد: - میگی چی کار کنم؟! چرا حرف نمی زنی؟ فکر می کنی راه دیگه ای دارم ؟! مهتاب بچه را که از صدای سیاوش برای لحظه ای از خواب پریده بود، محکم در آغوش گرفت و همراه با تکان های ملایمی که باز کودک را به عالم بی خبری می کشاند، زیرلب زمزمه کرد: - چی بگم ... خودت که گفتی چاره ای نداری! سیاوش با تعجب نگاهی به او انداخت و پرسید: - سردته نه؟ واسه همین حرف نمی زنی! مکثی کرد و باز ادامه داد: - از دیروز تا الان هم چیزی نخوردی، درسته... ای خداااا... مغزم از کار افتاده، بچه چی؟... چیزی خورده؟ - آره، یه قوطی شیرعسلی تو ماشین نگه داشته بودم،... با قاشق تو حلقش ریختم. نمی دونم سیر شده یا نه فعلا که خوابیده. سیاوش ماشین را به گوشه ای کشاند و توقف کرد. لحظه ای به پشت سر نگاه کرد، به جنازه ی های زینب و مادرش که در ماشین به انتظار جای گرفتن در خانه ی ابدی‌شان بودند. باز نگاهش به سمت مهتاب و دخترک کوچکی که به بغل داشت کشیده شد. درب و داغان تر از آن بود که فکرش را به کار بیاندازد. سرش را روی فرمان گذاشت و نالید: - پاک درموندم چی کار کنم! این بچه، تو... از همه بدتر جنازه ی مادرم و زینب ! سرش را از روی فرمان برداشت و زیر لب زمزمه کرد: - می بینی، حتی مهلتی واسه ماتم و عزاداری برام نمونده، موندم حیرون که چه کار کنم... این طوری تا تهران بریم، تو و بچه تو این ماشین یخ می زنین. بخاری رو روشن کنم، جنازه ها بو می گیرن، از طرفی فکر می کنم اینجا بمونم شاید بتونم کمکی باشم! یکدفعه چشم هایش درخشید، انگار فکری به سرش افتاده بود: - مهتاب!... کارت،... کارت خبرنگاری همراهته؟ - آره، یه برگه ماموریت هم دارم. فکر کردم شاید لازم بشه. - درسته، این تنها راهه، الان می ریم فرودگاه. شاید بشه از کارتت استفاده کنی و با این کوچولو برگردین تهران. - مادرت و زینب چی ! سیاوش مکثی کرد دستی به صورتش کشید و با صدای گرفته ای گفت: - فردا صبح، همین جا دفنشون می کنم. شاید بتونم جایی نزدیک مزار پدر بزرگ و مادربزرگم گیر بیارم. خودش دوست داشت پیش مریم و پدرم باشه ولی تو این شرایط راهی واسم نمونده، نمی تونم کاری بکنم. این جا بمونم و تو امدادرسانی کمک کنم روحش شادتر میشه تا برش گردونم تهران. - ولی من می خوام بمونم سیاوش! منم برای کمک اومده بودم، اما از صبح این طفل معصوم رو دادی دستم و نذاشتی قدم از قدم بردارم. سیاوش چپ چپ نگاهش کرد و با ملایمت گفت: - کار تو نیست! صبح از دیدن یه دست که از زیر آوار بیرون زد، داشتی سکته می کردی، حالا بمونی که چی کار کنی؟ مگه اینجا غیر از کشته و مرده چیز دیگه ای هم پیدا می شه؟ - من اون موقع ترسیدم. خوب شوکه شده بودم اما حالا از بس جنازه دیدم دیگه برام عادی شده. همین الان دو ساعته که با دو تا جسد تو این ماشین نشستم، پس جایی واسه ترس و لرز نمی مونه. مرزبان خفه ام می کنه بفهمه این همه راه و اومدم، نه عکسی، نه گزارشی، نه مصاحبه ای، همین طوری دست خالی برگشتم! از اون گذشته، منم مثل تو دوست دارم اگه بشه کمکی کنم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e