🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_24
آذر خندید. مهتاب که دل پری داشت، خودش را انداخت روی مبل، سیبی برداشت، گازی به آن زد و با دهان پر ادامه داد:
- به من میگه باید وکیل مجلس بشم، یکی نیست به خودش بگه، مرد حسابی تو چی میگی دیگه! به نظر من دستش می رسید نسل هر چی زنه از روی زمین برمی داشت.
آذر باز هم خندید، کنار مبل روی زمین نشست، دست مهتاب را به دست گرفت و با ملایمت گفت:
- تو چته مهتاب مثل اینکه حسابی حالت رو گرفته! خب اگه نمی تونی باهاش کنار بیای، ولش کن. واسه زینب که نتونست کاری بکنه، پس واسه چی دنبالش راه افتادی؟ قحطی وکیل که تو مملکت نیومده!
- کی حال منو گرفته؟ آریازند ؟!
شانه ای بالا انداخت، گاز دیگری به سیبی که در دست داشت زد و بار با دهان پر ادامه داد:
- نه بابا، این طوریا هم نیست. خودت که می دونی، پوست من با پوست کرگدن چندان فرقی نداره. راستش از کل کل کردن با اون خوشم میاد. آدم اصلا حوصلش سر نمیره. از اون گذشته آدم به درد بخوریه، همیشه یه عالمه پرونده تو دستشه که جون میده واسه مطالب داغ و ژورنالیستی! اما خب ، تا بیام تو راهش بیارم، موهام رنگ دندونام شده. احتمالا تو زندگی خصوصیش از یه زن رودستی یا ضربه ای خورده که براش گرون تموم شده، واسه همین یه لنگه پا ایستاده که زنا موجودات عجیب الخلقه ای هستند که باید دودمانشونو به باد داد. به هر حال کار کردن با اون سخته ولی خالی از هیجان نیست، آخه بیشترش هارت و پورت بی خوده، تو دلش هیچی نیست.
بعد نگاه مهربانی به آذر کرد و گفت:
- اصلا آریازند رو ولش کن، بهتره بریم سر حرفهای خودمون. ببینم، بالاخره نگفتی، به حاج خانوم چی جواب بدم؟
آذر می خواست از جایش بلند شود که مهتاب شانه اش را چسبید و مانع از رفتنش شد.
- چیه؟ مگه من چی گفتم که داری میری؟ آذر جون، عزیزم، بالاخره باید جواب مردم رو داد یا نه آخه اینطورکه نمیشه. الان یه هفتهاس که حاج خانوم وقت و بی وقت بهم تلفن می زنه یا سر راهمو می گیره و جواب میخواد. مردم که مسخره ی ما نیستن، از اون گذشته، همسایه هستیم، زشته به خدا!
آذر دست مهتاب را پس زد و همان طور که بلند می شد با تندی جواب داد:
- من چه می دونم! اصلا بگو نه!
- عه! آخه واسه چی بگم نه، عیب و ایراد پسره چیه از نظر من که علی خیلی هم پسر خوبیه، حالا تو چرا بازی در میاری، ا... اعلم! ببین عزیزم، بالاخره، دختر باید شوهر کنه و بره سر خونه و زندگی خودش، حالا چه بهتر که طرفش هم یه آدم حسابی باشه، هان؟!
آذر پوزخندی زد و به طعنه گفت:
- جدا خوب شد گفتی! خانوم خانوما رو باش، عین خانم بزرگا نصیحت میکنه! ببینم، اصلا تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟ اگه دختر باید شوهر کنه، واسه چی خودت شوهر نمی کنی؟ نکنه تازگیا تغییر جنسیت دادی و ما خبر نداریم. همین خود سرکار خانوم، هفته ای یه خواستگار پرو پا قرص رو رد می کنی، اون وقت منو ضعیف گیر آوردی !
مهتاب سری تکان داد و با مهربانی گفت:
- آذر! تو چرا پرت و پلا میگی؟ اولا که اجازه ی من دست بابامه، دوما...
آذر میان حرفش پرید و گفت:
- کدوم بابا هالو گیر آوردی! این حرفارو واسه یکی بگو که خبر نداشته باشه. تو با اون زبون درازت مار رو، از تو لونهاش می کشی بیرون، اون وقت حریف بابای بدبخت که دوتا قاره اون طرف تر، تو خونه اش نشسته نمیشی به حق حرفای نشنیده!
مهتاب که از ادا اطوارهای آذر خنده اش گرفته بود، لبخند زنان جواب داد:
- آذر خانوم، تو خودت خوب می دونی که من فقط می تونم یه مدتی اونو بازی بدم، اما بالاخره این واسه یه مدت کار سازه، بعد از اون همچین موی دماغم بشه که دمار از روزگارم در بیاره! پس اینجورام نیست که تو فکر میکنی. تازه، من از اولش تکلیف خودمو روشن کردم و گفتم که حالا حالاها خیال ازدواج ندارم، اما تو چی؟ حالا بگذرم که هر دفعه خواستگار میاد چقدر پول میوه و شیرینی میدیم و آب و جارو می کنیم، ولی لااقل باید حساب اون بدبختایی رو هم بکنم که به هر امید، پا توی این خونه میذارن. ببین آذر، اگه قصدت ازدواجه، خوب باید از راهش وارد بشی. این نمیشه که مثل گربه با دست پس بزنی، با پا پیش بکشی! حرف من اینه که اگه شوهر کردنی هستی، چرا معطلی، پسر به این خوبی چشه که هی دست به سرش می کنی من که می دونم تو هم گلوت پیشش گیر کرده. البته از حق نگذریم، به چشم برادری، هم خوش قیافه اس و هم آدم حسابیه. خودت که دیدی، من حسابی در مورد اون تحقیقم کردم، هم تو محل کارش، هم تو دانشگاه، همه تعریفشو می کردن. خونوادش هم که آدمای نجیب و با اصالتی هستن، پس دیگه حرف حسابت چیه؟
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚داستان یا پند📚🌻
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
جانم_ میرود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_24
محجبه در ذهنش ساخته بود تغییر داد ـــ ممنون همینجا پیاده میشم بعد حساب کردن کرایه پیاده شد فاصله ی خیلی کمی تا مسجد بود به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها روحانی هسنت و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته بودندشوڪه شد مریم به دادش رسیدمریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود ـــ سلام مهیا جان مهیا به خودش آمد
سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود
اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت
ـــ علیڪ السلام دخترم بفرما تو مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد روحانی جوانی ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفتـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترارو به عهده گرفتند حاج آقا سری تڪون داد ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید
مهیا با ذوق گفت ــــ اِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آ تیش سوزوندید ِهمه با تعحب به مهیا نگاه می ڪردند حاج آقا موسوی خندید
ــــ پس احمد آبرومونو بردـــ نه اختیار دارید حاج آقا مهیا رو به مریم گفت ـــ مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابی که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد ــــ بدینشون به آقای مهدوی مهیا به سمت شهاب رفت ـــ بگیر سید شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا آورد اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می ڪرد فلش را از دستش گرفت و وصلش ڪردــــ میگم سید حالتون بهتر شد؟شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند
در حايل ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام
ـــ بله خداروشڪری گفت ــــ میشه ما هم ببینم شهاب .شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند
ـــ بله حاج آقا بفرمایید ـــ احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به عالمت تائید تڪان داد ــــ خیلے عالی شدند مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه
#ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
کیمیای صلوات 24.mp3
10.63M
.📚مجموعه 0⃣4⃣ قسمتی
📚«کیمیای صلوات»👇🎧
﴿📚مجموعه حکایات واقعی به همراه توضیح بسیار زیبا﴾
🎧﴿کیمیای صلوات﴾
🎙 #قسمت_24
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙تهیه وتدوین وتنظیم: مصطفی صالحی
#نشر=#صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺