🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_26
آن روز هم مثل روزهای دیگر، پشت رایانه نشسته بود و گزارشی را تهیه می کرد که تلفن زنگ زد و چند دقیقه بعد صدای آذر را شنید:
- مهتاب! تلفن.
- کیه؟
- حاج خانم یوسفی. گوشی رو بردار، من قطع می کنم.
- باشه، برداشتم. سلام حاج خانوم!
- سلام به روی ماهت، چطوری ناز دختر، خوبی مادر؟
-به مرحمت شما، خیلی ممنون، شما چطورین با زحمت های ما؟
- منم خوبم دخترم. ببینم از کدوم زحمت حرف می زنی! ماشاا... خودت به اندازه ی کافی زبر و رنگ هستی. حالا در راه رضای خدا، یه وقتایی هم کاری دست من میدی که اون دنیا دست خالی نباشم. خانوم خانوما، حالی از ما نمی پرسی، نکنه با من قهر کردی؟
- اختیار دارین حاج خانوم، این چه حرفیه! البته حق دارین از دست من دلخور باشین، ولی به خدا یه ماهه که دستم بند مراسم آذر جونه، اینه که وقت نکردم یه زنگی بزنم خدمت شما و حال و احوال بکنم. شما به بزرگی خودتون ببخشید.
- عیبی نداره مادر، خودم می دونم سرت شلوغ بوده، خوب دختر شوهر دادن که به این آسونی ها نیست. تو هم که ماشاا... یه سر داری و هزار سودا. بگذریم، اول از همه زنگ زدم به آذر جون تبریک بگم و در ضمن عذرخواهی کنم که نتونستم برای مراسم عقدش بیام. حقیقتش سخت مریض بودم. هم خودم، هم سیاوش، اگه نه لااقل جای خودم می گفتم که اون بیاد. ولی متاسفانه سیاوش هم چند روزی افتاده بود تو خونه، چه می دونم، می گفتند آنفولانزا گرفتیم. به آذر جونم گفتم، یه وقت خدا نکرده فکر نکنه خواستم کوتاهی کنم، به خدا خیلی دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت
نبوده.
مهتاب با مهربانی پرسید:
- حالا بهتر شدین انگار صداتون هنوز گرفته!
- نه دیگه، خدارو شکر خوب شدم، فقط هنوز صدام یه کم گرفته و سینم خس خس می کنه.
- انشاا... که زودتر خوب بشین، از قول من، از جناب آریازند هم احوالپرسی کنین. در ضمن راجع به نیومدنتون برای مراسم آذر هم باید بگم، این حرفا رو واسه کسی بگید که شما رو نشناسه، ما که خدمت شما ارادت داریم.
- نظر لطفته عزیزم. گوش کن مهتاب جون، امروز به دو منظور باهات تماس گرفتم، اول واسه خاطر آذر جون ولی غیر از اون با خودت هم یه کاری داشتم. در واقع میخوام یه خواهشی ازت بکنم.
- اختیار دارین، شما امر بفرمایین.
- خدا حفظت کنه مادر، حقیقتش میخوام اگه یه سر می تونی بیای خونه ی ما، البته هر چه زودتر بهتر، مثلا همین امشب. آخه باید حضوری ببینمت.
- حتما، به روی چشم.
- چشمت بی بلا، ان شاا... سفید بخت بشی مادر. در ضمن آذر جون رو هم با خودت بیار، واسه شام منتظرتون هستم. ولی مهمونی پاگشاش باشه واسه یه وقت مناسب تر!
- آخه اینطوری که مزاحمته!
- نه مادر، مگه می خوام دیگ بالا و پایین بذارم، سیاوش رو می فرستم چهارتا سیخ چلوکباب بگیره، دور هم بخوریم.
- چشم مزاحم می شم، البته خودم تنها، آخه امشب آذر خونه ی خواهر شوهرش دعوته.
- ای وای، نکنه تو هم دعوت داشتی
- والا دعوت که بودم، ولی مطمئنم کار شما واجبه که خواستید بیام خدمتتون. نگران نباشید، عذر خواهی می کنم و نمیرم.
- دستت درد نکنه، آره راستشو بخوای کار واجبی باهات دارم. خب ، آدرس که داری؟
- بله دارم. قبلا یه بار شمارو دم خونتون پیاده کردم، یه چیزهایی یادمه.
- فقط زودتر بیا، یه وقت دیدی حرفامون طول کشید.
- چشم، سعیمو می کنم.
- پس منتظرتم.
دو ساعت بعد زنگ خانه ی آریازند را فشرد و پس از چند لحظه، بی آنکه کسی پشت آیفون سوالی بپرسد، در باز شد.
مهتاب وارد حیاط شد و زیر لب زمزمه کرد:
- اینجا که خونه نیست، کاخه!
بی اختیار نگاهش به سر و لباس خودش کشیده شد و در دل نالید:
" نشد یه بار مثل آدم بیام مهمونی! کاش یه لباس بهتر پوشیده بودم. یهو دیدی چهار نفر غریبه اینجا باشن. این قیافه ی کارگری منو ببیند که سنکوپ می کنند!"
هنوز داشت با خودش کلنجار می رفت که چشمش افتاد به خانم یوسفی که تا جلوی عمارت به پیشوازش آمده بود. از همانجا دستی برای او تکان داد و با صدای بلند گفت:
- سلام، ببخشید که مثل همیشه بدقول از آب دراومدم.
از دو پله ی کوتاه به سرعت بالا رفت و صورت مهربان میزبانش را بوسید.
- سلام عزیزم، خوش اومدی، عیبی نداره. می دونم گرفتاری، بیا تو، بیا تو دخترم.
- در هر حال شرمنده، چند روزه درگیر یه گزارش هستم که حسابی وقتمو گرفته، باید اونو تموم می کردم بعد میومدم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚داستان یا پند📚🌻
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
جانم_ میرود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_26
_ اینجا چه خبره همه به طرف صدا بر گشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ـــــآق شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو بره دعوا زن و شوهریه دخالت نکنه مهیا پوزخندی زدـــ دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشان ایستاد ــ آروم باش آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه
محمود که خمار بود با لحن خماری گفت
ـــ ما که کاری نکردیم آق شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه
جوجه مهیا بهش توپیدـــ خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت
ـــ خانم رضایی آروم باشید لطفا مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی که اطرافشون جمع شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زدـــ داری چیکار میکنی مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود ـــ بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی ڪنی ڪثافت شهاب صدایش را بالا برد ـــ مهیا خانم لطفا شما چیزی نگیدمحمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زدـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو بگم ؟؟بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتون و گرفته زدید ناکارش کردید دختره ی خراب
شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند
ــــ ببند دهنتو ببندرو به مریم گفت بربیدشون داخلمریم و شهین خانم مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد
شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود با اومدن محمد آقا و شهاب عطیه سراسیمه از جایش بلند شدمحمد آقاــ سلاک دخترم خوبی عطیه ـــ خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمتــ نه دخترم این چه حرفیه
ـــ مریم اروم تر خو .سلام حاج آقا منم خوبم
محمد آقا و شهین خان خندیدند ـــ سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که مهیا محکم زد رو دست مریم ـــ ای بابا ارومتر مریم باشه ای گفت و ریز خندیدـــ حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است رو به عطیه گفتن
#ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
کیمیای صلوات26.mp3
13.39M
📚مجموعه 0⃣4⃣ قسمتی
📚«کیمیای صلوات»👇🎧
﴿📚مجموعه حکایات واقعی به همراه توضیح بسیار زیبا﴾
🎧﴿کیمیای صلوات﴾
🎙 #قسمت_26
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙تهیه وتدوین وتنظیم: مصطفی صالحی
#نشر=#صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺