eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
36.1هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_390 #رمان_زندگی_شیرین آرام و نرم پارچه ی نمدار را به صورتش می کش
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ بغصم را به سختی قورت دادم. به مادر مهدی حق می دادم این طور حامی اسمان باشد. همین که به ازدواج من و مهدی رضایت داده بود هم غنیمت بود. نفس کلافه ای کشید و سرش را برگرداند. نمی توانستم. تا وقتی به چشم های خودم نبینم رفتن اسمان را نمی توانستم نفس اسوده ای بکشم. حتی اگر زهرا به تمام ادیان قسم می خورد. -شیرین جون... -من هستم. حالمم خوب. خوب..‌ یعنی حالم کنار مهدی بهتر از هر جای دیگر بود‌. فقط کمی‌... کمی از این درد ها کم می شد. -ای کاش بهت نمی گفتم اصلا. -چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی. مادر مهدی نگاه بدی به زهرا انداخت. برایم هیچ اطرافم مهم نبود، حتی اصافه بودنم در این جمع هم مهم نبود. اصلا من که اضافه نبودم. من کنار مرد اینده ام بودم، کنار کسی که می خواست با من خانواده را تشکیل دهد. پس انکه این جا اضافه هست من نبودم. کمی ان جا نشستم تا بالاخره مادر نهدی و اسمان قصد رفتن کردن. ان ها که رفتن توانستم نفس اسوده ای بکشم. ذهنم هنوز پیش شانلی بود. مادر حال خوشی نداشت که از او مراقبت کند، او هم که بغل دیگران ارام نمی گیرد. باز هم دلشوره و نگرانی او. به اجبار از مهدی دل کندم. کیفم را روی شانه ام تنظیم کردم و ارام لب زدم: -دفعه ی دیگه که اومدم چشم هات رو باز نکنی باهات قهرم. لبخند تلخی زدم و از او دور شدم. اما روحم پیش او مانده بود. باز هم آژانسی گرفتم و این مسیر را به خانه برگشتم. در خانه مانند هر بار باز بود و پارچه ی سیاه در باد می رقصید. دروازه را به داخل هل دادم که صدای جیر جیر لولای زنگ زده اش به گوش رسید. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 این در هم نیاز به رنگ داشت. این روزها به همه چیز توجه می کردم بلکه دهنیات خودم از یاد برود. چند قدمی که برداشتم متوجه ی صدای گریه های شانلی شدم. پاهایم بی لختیار سرعت گرفتند. او که گریه می کرد دلم می خواست جان از بدنم جدا شود. می ترسیدم از گریه هایش و از این که نتوانم به خوبی از او محافظت کنم. از پله ها که بالا رفتم و تازه متوجه شدم گریه هایش چقدر شدید هست و بیشتر مانند ضجه زدن هست، کیف از دست هایم رها شد و فقط به سمتش دویدم. در آغوش مادر بود و از شدت گریه سرخ شده بود‌. بدون حرفی او را از آغوش مادر بیرون کشیدم و محکم در آغوش نگهش داشتم. فقط او را به خودم فشردم. نمی دانستم برای چه گریه می کند اما او را به خودم فشردم‌ ان قدری فشردم تا صدای گریه هایش در من خفه شد. فقط می خواستم ارام شود. می خواستم نشنونم صدای اشک هایش را که جان از من جدا می کرد. اصلا شانلی من در آغوشم ارام می گیرد‌ می دانم که او ارام می گیرد. می دانم... -شیرین مامان سرش رو ماساژ بده. با حرف مادر کمی شانلی را از خودم جدا کردم که باز هم گریه های دخترکم به هوا رفت. موهای خرمایی اش را از روی پیشانی اش کنار زدم ‌و به سرخی پیشانی نگاهی کردم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574