کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ هنوز گرد رسیدنمان توی خانه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶
_موسی خیابانی۱، یکی از ردهبالاهای سازمان. از بچه های تبریزه، ازونجا باهاش آشنا شدم.
_موسی تو رو برد توی سازمان؟
پوزخندی روی لبش مینشیند و با افسوس میگوید:
_آره، تازه دانشگاه قبول شده بود. ادبیات دانشگاه تبریز. موسی چندسال از من بزرگتر بود و قبلا چند باری دیده بودمش. از وقتی که دانشگاه تهران رشته فیزیک قبول شده بود، رفت تهران. خیلی کم میآمد تبریز و به خونوادش سر میزد یه روز که رفته بودم تبریز سراغ کارهای نهایی دانشگاه... خیلی اتفاقی موسی رو دیدم. با خوشرویی احوالپرسی کردیم که گفت یه کار خصوصی داره... باهم رفتیم یه جای خلوت و نشستیم حرف زدیم. اولش از آینده و کارهایی که میخوام بکنم پرسید، بعدشم از کارهای خودش گفت... حرفهاش بودار بود اما چیزی نگفت. کم کم از انقلابو آزادی برام حرف زد، ته تهشم گفت یه عده از جوونا دور هم جمع شدن تا کمک کنن... تعجب کردم آخه موسی اهل این کارا نبود! خیلی بچه آرومی بود، ازونایی که تا مجبور نباشن زیپ دهنشونو وا نمیکنن. ازونایی که بزنیشون عذرخواهی میکنن! با هیجان و شور از اونجا برام میگفت.کنجکاو شدم و پرسیدم چه جور جاییه؟ موسی هم گفت یه سازمان مبارزه، از جنایات شاه میگفت که چقدر بی مهابا به مردم بیچاره شلیک میکردن و گاز اشک آور میریختن... با همین تصورات گفتم موسی منم هستم.
موسی هم گفت الکی که نیست و چندتا کتاب دستم داد و گفت فعلا اینا رو بخون بعدشم رفتنت به دانشگاه تبریزو لغو کن. کتابا رو با شوق نشستم خوندم از اسمای قلمبه و سلمبه اش خوشم اومد! فکر میکردم منم یه روشفکر شدم و توی سازمان به خیلی چیزا میرسم. کم کمش آزادی! چیز کمی نبود که توی آزادی سهمی داشته باشم...چند روز بعد موسی سراغم اومد و باهام حرف زد منم از دانشگاه تبریز انصراف دادم و رفتم دانشگاه تهران. کنکور که داده بودم هر دوجا قبول شدم اما بخاطر سلین جان و حاج بابا نرفتم.اما موسی گفت اگه بخوام فعالیت کنم باید برم تهران...خلاصه با مکافات راهی تهرون شدم، موسی منو برد بین جمع. همگی به موسی احترام میزاشتن که بعدا فهمیدم دلیل این احترام اینه که موسی جز هیئت مرکزی سازمانه! واقعا باورش سخت بود... با سفارشات موسی من شدم اعلام نویس و حتی گزارشات محرمانه رو از عملیات های مختلف، هماهنگی ها رو من رسیدگی میکردم... اون زمان بیشتر بچههای سازمان دانشجوهای فنی بودن، خیلی کم افرادی پیدا میشد که توی رشتههای انسانی درس خونده باشه... یکی بینشون نبود که از جامعه و مردم سردربیاره! کارهاشون همه شده بود شعار و هیجانات! منم که انسانی خونده بودم شدم این کاره!
گوشهایم را به حرف های مرتضی دوخته بودم. تا به حال یک کلمه از این حرفها به من نزده بود
و نمیفهمیدم چرا دارد الان میگوید؟ چرا از موسی گله داشت؟ لام تا کام توی حرفهایش نمیپرم تا حواسش پرت نشود و همینطور برایم بگوید.
_موسی منو وارد این کار کرد! حالا میفهمم چرا قبل هر عملیاتی که میدونستیم خودکشیه یا شکست میخوره، وضعو به سمت هیجان می بردن تا کسی فرصت فکر کردن نداشته باشه. سازمان هیچی بود که ما برایش اسم و رسم ساختیم...
ذهنم در دریای بیخبری و سوالات جوراجور دست و پا میزند و میپرسم:
_خب اینا رو گفتی تا به چی برسی؟
چشمانش را باز و بسته میکند و از لب پنجره بلند میشود.کنار پشتی مینشیند و دستش را زیر چانه اش ستون میکند و میگوید:
_اینا رو گفتم که بدونی من اشتباه کردم. من دیگه نمیخوام توی #جهل دستو پا بزنم...به خاطر آزادی از #دینم بگذرم. دین من آزادی بی قید و شرط انسانه! نقدو ول کنم و نسیه رو بچسبم؟ بیچاره اون جوونایی که به بهانهی روشنگری مارکسیسم و این کوفت و زهرماری ها رو بارشون میکنن. تموم این کارا بوی #قدرت میده! اونا عطش قدرت دارن و هرطور شده میخوان بهش برسن، مطمئن باش خبری از آزادی نخواهد بود. بیچاره مجید و مرتضی که قربانی عطش قدرت شدن! اونا بدون مردم هیچن، هیچ کاری نمیتونن بکنن که این رژیم سقوط کنه.
چندبارِ دیگر نام مجید و مرتضی را از او شنیده بودم. برای این که بهتر بفهمم چه میگوید مجبور شدم از مجید و مرتضی هم سوال کنم.
_مجید و مرتضی کین این وسط؟
_دوتا جوون مثل من، البته اونا خیلی با من فرق داشتن چون با زمزمههای مارکسیسم پاشونو از این قضیه کشیدن کنار... اونا فهمیدن سازمان داره با عقاید و ذهن بچه ها چیکار میکنه. مجید۲ جلوی تقی۳ ایستاد، گفت مارکسیسم، خدا رو انکار میکنه. من بچه مسلمونم پس این شیوه رو قبول ندارم...مجید و مرتضی۴ خواستن پای خیلی از بچه های سازمانو هم ازین ماجرا بیرون بکشن و سازمان اسلامی تاسیس کنن... که تقی فقط گذاشت این فکر توی ذهنشون بمونه. خیلی زود به بهانه سرپیچی با اونا تصفیه کردن.
تقی الکی میگفت اینا میخوان به ساواک ما رو لو بدن، درحالیکه همه میدونستیم مجید و مرتضی اصلا همچین کسایی نیستن...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ هنوز گرد رسیدنمان توی خانه
وحید افراخته رو مامور کردن تا وقتی که مجید به بهانهی صحبت سر قرار حاضر میشه اونو بکشن. همین کار شد، مرتضی رو هم همون روز ترور کردن مرتضی زنده موند اما به شدت فکش آسیب دیده بود. همگی ما میدونستیم مرتضی یه تیرانداز حرفه ای هستش امت اون به وحید شلیک نکرد! مرتضی دیگه از اسلحه اش ناامید شده بود و از طرفی خبر آوردن که توی ساواک گفته ما اسلحه رو فقط روی دشمن می کشیم نه روی دوست، وقتی اسلحه دستت میگیری باید بدونی به کی شلیک کنی. اونا واقعا مرد بودن! مرتضی میره بیمارستان سینا که بیمارستان نظامیه و ساواک بهس مشکوک میشه و شناسایی میکنن. بعد هم اونو شهید میکنن... یادته گفتم یه روز ساواک تو خیابون ریخت و مشکوکا رو دستگیر کرد؟ وحید افراخته هم همون روز دستگیر شد. وحید هم خودشو دلخوش به مقام مجید کرده بود که خودشو وفادار به سازمان نشون میداد... اما طولی نکشید که با دستگیر شدنش تموم خونه های تیمی و اطلاعاتمونو لو داد تا شاید اعدامش نکن اما اون نمیدونست ساواک ازین رحما به کسی نمیکنه!
_مجید چی شد؟
_وحید اونو زد. مجیدم اسلحه داشت اما بعدش جنازهشو سوزوندن تا شناسایی نشه و بردنش توی زباله ها ریختن. اینم از سازمان... واقعا نامردتر از این پیدا میشه؟ من چشمامو روی تموم اینا بسته بودم اما الان #آگاه شدم! دیگه نمیخوام راه تقی رو برم. توی این یک هفته کلی کار انجام دادم.اول خودمو قانع کردم بعدشم رفتم خونه تیمی و صاف تو چشماشون نگاه کردم و گفتم من دیگه نیستم!
به گوشهایم اعتماد نمیکنم! دستی به گوشم میکشم و میپرسم:
_چی؟ دوباره بگو؟
لبخند تلخی روی لبانش نقش میبندد و تکرار میکند:
_من دیگه با سازمان کار نمیکنم! این آزادی به درد من نمیخوره. با این #نفاق هیچ کدوممون به جایی نمی رسیم. قیافهی شهناز واقعا دیدنی بود! جلوم ایستاد و داد زد اینو از اون دختره یاد گرفتی؟ دیدی گفتم تو مبارزه ات تاثیر میزاره. خلاصه خیلی حرف مفت زد اما من دیگه تصمیمو گرفته بودم. حتی منو هم به تصفیه تهدید کردن اما من دیگه برنمیگردم... ازم خواستن اسلحه مو تحویلشوم بدم منم امشب یه جایی مخفیش کردم و فردا میگم ازونجا برش دارن. من اسلحه جدیدی برای مبارزه پیدا کردم! اون اسلحه #ایمانمه!
شوق در چشمانش به حرکت درمیآید. کلی باهم حرف زده بودیم اما هنوز یک چیزهایی برایم نامفهوم بود. باید بپرسم وگرنه نمیتوانم امشب بخوابم!
_اونا راحت آدم میکشن! اگه...
انگار برق نگرانی را در نگاهم دیده است که لب میزند:
_نترس! اونقدر زرنگ هستم که جوونمونو نجات بدم... منم چندتا گزارش محرمانه و سری و کلی چیز دیگه ازشون دارم که دست از پا خطا کنم اونا رو، رو میکنم...
فقط بایدحواستو جمع کنی، بدخواهامون بیشتر شدن. ساواک کم بود سازمان هم اضافه شد پس باید بیشتر احتیاط کنیم. تو نباید با حمیدهخانم و بقیه ارتباط داشته باشی چون سازمان ادمای دور و برمو خوب میشناسه. ممکنه ردمونو بزنن و بعید نیست به ساواک بدن.
___
۱. موسی نصیر اوغلی خیابانی، معروف به موسی خیابانی ( ۶ مهر ۱۳۲۶–۱۹بهمن ۱۳۶۰) در تبریز متولد شد. وی از اعضای باسابقه سازمان مجاهدین خلق ایران و عضو مرکزیت سازمان طی سالهای بعد از ۱۳۵۰ بود. پس از انقلاب، او به همراه مسعود رجوی، رهبران اصلی این سازمان بودند. خیابانی پس از رجوی، مهمترین رهبر این سازمان بود و در سال ۱۳۶۰ پس از اعلام جنگ مسلحانه، فرماندهی نظامی سازمان را بر عهده داشت. ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ (۳۴سالگی)
طی حملهٔ نیروهای کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران به پایگاهش در تهران در محله زعفرانیه کشته شد.
۲. مجید شریف واقفی (مهر ۱۳۲۷–۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۴) یکی از رهبران سازمان مجاهدین خلق بود که توسط دیگر اعضای سازمان به خاطر تعلقات اسلامیاش کشته شد. بعد از انقلاب اسلامی،دانشگاه آریامهر تهران به نام او (دانشگاه صنعتی شریف) تغییر نام داده شد.
۳. محمدتقی شهرام (۱۳۲۶–۱۳۵۹) یکی از چهرههای شاخص سازمان مجاهدین خلق ایران و یکی از رهبران شاخهی مارکسیسم-لنینیسم سازمان پس از انشعاب در سال ۱۳۵۴ بود. این شاخه کمی پیش از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر (که به اختصار پیکار نامیده میشد)تغییر نام داد. تقی شهرام در تیرماه ۵۸ دستگیر و در مرداد ۵۹ به اتهام صدور دستور ترور مجید شریف واقفی محاکمه و اعدام شد.
۴. مرتضی صمدیهٔ لباف در سال ۱۳۲۵ در اصفهان بدنیا آمد. وی به همراه مجید شریف واقفی به دلیل پافشاری بر عقاید اسلامی خود، با رهبر اصلی سازمان تقی شهرام به اختلاف برخوردند. عصر روزی که مجید شریف را به قتل رساندند او را هم ترور کردند اما ترور نافرجام بود و سرانجام توسط ساواک شهید شد.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ _موسی خیابانی۱، یکی از رده
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸
انگار نه انگار که مشکلاتمان بیشتر شده است. از اینکه مرتضی سازمان را ترک کرده خیلی خوشحالم!
کمی با خودم فکر میکنم و میگویم الکی نیست که قرآن میگوید شهدا زنده هستند. مادر مرتضی زنده است و حواسش به اوست.
خیالم خیلی آسوده است، حالا میتوانم خواب راحتی داشته باشم. سرم را به طرفش برمیگردانم نگاهش را به سمت دیگری سوق میدهد و لب میزند:
_من شرمندتم، تو راست میگفتی اما من...
نمیگذارم حرفش کش پیدا کند و زیر لب نجوا میکنم:
_تو تقصیری نداری، خداروشکر زود فهمیدی که این کشتی در حال غرق شدنه. من اگه به قیمت از دست دادن جوونم هم شده پا به پات میام.
لبخندش پهن میشود و دلم غنج میرود.
نیمههای شب با صدای زمزمه از خواب بیدار میشوم
تای پلکهایم را بالا میدهم.مرتضی سر جایش نشسته و نجوا میکند:
_خدایا من که شرمنده تو هستم فقط کاری نکن که شرمنده ریحانه هم بشم.
اون خیلی سختی داره میکشه، من که غمو توی چشماش میبینم اما کاری ازم برنمیاد. فقط خودت یه مددی بکن و این خائنا و استعمارگرا رو ازین مملکت بیرون بندازد. خدایا من نتونستم خانممو خوشبخت کنم، من زندگی که باید براش میساختم رو نساختم. کاش شر اینا از سرمون کم بشه و همه مون زندگی کنیم و فقط ادای زنده ها رو درنیاریم.
وقتی که احساس میکنم میخواهد رویش را به من کند، چشمانم را میبندم و لرزی به خود میگیرند
میترسم بفهمد که بیدارم اما خیلی زود از جایش بلند میشود و میرود. وقتی در حیاط باز میشود از جا بلند میشوم و خودم را پشت پنجره قایم میکنم.
مرتضی دستش را به آب یخ زدهی حوض نزدیک میکند و مشت پر از آبش را توی صورتش میریزد. خواب از چشمانم خداحافظی میکند
و نگاهم پا به رهنه دنبال مرتضی میرود. فرش گوشهی حیاط را پهن میکند و سنگی از توی حیاط برمیدارد.
قامت به نماز میبندد و محو حالت روحانی اش میشوم. تمام مدت شانههایش میلرزد و معلوم است خیلی گریه میکند.
بعد از نماز دستان لرزانش را بالا میبرد و با خدایش خلوت میکند. و چه زیباست قد و قامتی که تنها برای خدا خم شود...
دلم نمی آید این فرصت را به خواب تلف کنم و چادر رنگی ام را از توی کیفم برمیدارم.
دلم میخواهد از آن آب وضو بگیرم که دستان مرتضی را از سردی رنجانده، صبر میکنم نمازش تمام شود و وارد خلوتش شوم.
با دیدن من اشک هایش را پاک میکند اما چشمان به خون نشسته اش همه چیز را برایم میگوید.
دستم را به آب میزنم که تا مغز استخوانم از سردی آتش میگیرد. در زمستانی ترین ایام عمرم به سرمیبرم و این آب سردیش به زمستان زندگی ام نمیرسد.
وضویم را ادامه میدهم و با صورت و دستان یخ کرده پشتش می ایستم و میگویم:
_قبول باشه آقای من.
انگار از صحبتم جوانهی تازه ای زیر باران عشق در دلش غوطه ور شد. غنچه لبش به خنده میشکوفتد و با تکان دادن سرش جواب لحن به عشق نشسته ام را میدهد.
باغ گلهای صورتی میان چادرم رایحه ای دلپذیر به خود میگیرند. رایحه ای که بوی خدا را میدهد، همین حوالی و همین نزدیکی ها.
چهار نماز دو رکعتی میخوانم و بعد دستم را به نیت نماز شفع بالا میبرم. گاهی اوقات نیمه شب ها که تشنه ام میشد و از خواب بلند میشدم؛ پدرم را میدیدم که دست به قنوت برداشته و برای همه دعا میکند.
قنوت نمازش خیلی طولانی بود اما چون میدانستم با رفتن من از کنارش حال و هوایش عوض میشود، صبر میکردم.
بزرگتر که شدم و از او دربارهی نماز شب پرسیدم برایم توضیح داد فقط قنوت نماز وتر کمی طولانی بود وگرنه ده رکعت دیگر خیلی عادی بودند.
دعای اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنینَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمینَ وَ اَلْمُسلِماتْ که چهل بار باید خوانده میشد.
ذکر زیبای اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبی وَ اَتُوبُ اِلَیه که آن هم هفتاد مرتبه است.
سوال برانگیزترین جمله برایم همین بود که هفت بار بخوانیم هذا مَقامُ الْعائِذِ بِکَ مِنَ اَلْنار.
تحلیلهای زیادی از ترجمه اش داشتم و میخواستم از پدر بپرسم که فرصت نشد. در آخر قنوت هم سیصد مرتبه « اَلْعَفو» سپس یک بار دعای رَبّ اغْفِرْلی وَ ارْحَمْنی وَ تُبْ عَلیََّ اِنَّکَ اَنْتَ التّوابُ اَلْغَفُورُ الرّحیم است.
تمامش را با مرتضی تکرار میکنم و این بار مردمک چشمان هردویمان زیر شیشه اشک میلرزید.
بعد از نماز کنارش میروم و دستم را توی دستش میگذارم و میگویم:
_قبول باشه.
مثل همیشه، با لبخند خاصش کمان لبخند من را هم میکشد و میگوید:
_قبول حق.
چیزی نمیگذرد که صدای ملکوتی اذان دلهای آماده مان را با خود همراه میکند.
بیصفا هم بیدار میشود و وضو میگیرد. با تعجب از من و مرتضی میپرسد:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ _موسی خیابانی۱، یکی از رده
_آ ننه، چرا تو حِیاط نیشِستی؟ وخی بیاین داخل که سینه پهلو میکنیدوا.
چشمی به گوشش میرسانیم و باهم به خانه میرویم. بیصفا کتاب دعایش که دستنویس است را جلویش میگذارد و شروع میکند به خواندن.
دل من و مرتضی میلرزد و با چشمان بارانی به نجوایش گوش میدهیم.روز بعد تمام ماجرا و حرفهای مرتضی را توی دفترم مینویسم.
توضیحات آنقدر زیاد بود که یکجا به ذهنم نمیرسید و گاهی مجبور میشدم خط بزنم یا پرانتز باز کنم. در آخر هم می نویسم
:"عجب شبی گذشت بر ما، شبی که آرزویش را برای همگان دارم."
با رفتن های مرتضی دلشوره میگیرم اما صبوری ام بیشتر شده. باهم کار پخش اعلامیه را از سر میگیریم،💕
روزها که بیشتر بیرون است و شبهایش به مطالعه و شنیدن نوارهای آقای خمینی سپری میشود.من هم تنهایش نمیگذارم و شب ها پا به پای چشمانش بیدار میمانم.
یک شب که مثل همیشه با کوله باری از خستگی پایش به خانهی بی صفا میرسد لبخندزنان نگاهم میکند.
در را به رویش باز میکنم و سفره شام را توی نشیمن پهن میکنم، بیصفا میگوید شام را مفصل درست کنم چون تنها وقت ملاقاتمان همین شبهاست.
با دیدن خورشت قیمه چشمانش برّاق میشود و زبان به تشکر میچرخاند. اول از بیصفا تشکر میکند که او در مقابل میگوید:
_من که کاریی نیسم مادرجون. خانمت زحمِتشو کیشیدس.
چشمانش را از نگاهم دریغ میکند و با سر به زیری از من تشکر میکند. دور از چشم بیصفا با هم ظرف ها را میشوییم و برایم میگوید:
_نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود که کنارم وایستی. من کف بکشم و تو ظرفا رو آب بکشی!
_برای همین؟ منو که داری. شایدم دلت برای ظرف شستن تنگ شده؟
آواز دلنشین خندهاش پرده گوشم را نوازش میدهد و لب باز میکند:
_آخه ظرف شستن قشنگی داره؟ ظرف شستن کنار تو قشنگه! اصلا هرجا که خانومم باشه قشنگه حتی جهنم!
_لطف داری، حالا انشاالله کارمون به جهنم نمیکشه.
باهم میخندیم و تکرار میکند انشاالله.
دستش را به لباسش میکشد و باهم به طرف اتاقمان میرویم.
از توی پنجره، ماه به خوبی دیده می شود. صورت نورانی اش را قالب تصویر پدر میکنم و در ماه از صورتش لذت میبرم. مرتضی لب میزند:
_ماهرو جان؟
_جانم.
_پس تو هم بیداری. نمیدونم کل روز دوندگی کردم و خیلی خسته بودم اما با دیدنت جون گرفت.
بعد نگاهش را خرجم میکند و لب میزند:
_بخند که ماه رقیب میخواد...
بی اختیار لبهایم را میچینم اما طولی نمیکشد و برگ خنده از لبانم می افتد. خنده را در تک تک حالات صورتش میبینم ولی طولی نمیکشد و غمی بزرگ جایش را میگیرد.
_چی شده؟
صورتش را به طرف دیگری میچرخاند و میگوید:
_هیچی...
آنقدر هیچی اش با غم و بغض آلوده شده بود که نمیتوانم منصرف شوم و می گویم:
_هیچیِ هیچی هم نیست! راستشو بگو.
+نمیخوام ناراحتت کنم.
_من از غمِ تو صورتت ناراحتم، بگو حداقل غمخوارت باشم.
+هر موقع که میخوام بخوابم یاد روزها و خطراتی میوفتم که جلومونه. من بخاطر تو میترسم... اینا رحمی ندارن، نه به زنش نه به مردش. خدایی نکرده اگر...
_به خدا توکل کن! اگرم اتفاقی بیوفته باید هردومون صبور باشیم. از خدا و ائمه بخوایم کمکمون کنن.
+ولی... سخته!
_گذشتن از چیزی که سخته اونو ارزشمندتر میکنه.
دیگر بینمان سکوت میشود با اینکه هر دومان تا دیر وقت بیدار هستیم. خیال من هم با دلشوره آمیخته میشود و شیشه قلبم ترک برمیدارد.
صبح بعد از صبحانه با مرتضی به مسجد سپهسالار میرویم. بار اولم است که با مرتضی پایم را این جا میگذارم
او به طرف در مردان میرود و من هم به طرف زنها میروم. بعد از نماز قرارمان میشود دم در شبستان.
چادرم را عوض میکنم و دم در شبستان می ایستم. مرتضی کلاهش را جلوی صورتش گرفته و بهانهی باد زدن صورتش، خودش را میپوشاند.
کم کم صحن مسجد از آدم خالی میشود و مشمراد را در حال تمیزکاری میبینم.
جلو میروم و میگویم:
_آقا مشمراد!
سرش را بالا می آورد و چشمانش ریز میشود. دستی به عرقچین سرش م زند و زیر لب چیزی میگوید. به من که نزدیک میشود، میگوید:
_باز که اومدین! منکه گفتم خطرناکه نیاین.
لبخندی میزنم و سرم را پایین می اندازم.
_علیک سلام. ببخشید من با آسدرضا کار داشتم.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ انگار نه انگار که مشکلاتما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰
لاالهالاالله را با دلخوری میآمیزد و با دستش به شبستان اشاره میکند.
_اونجاست، والا من دیگه کار به کار شما ندارم. هر کار دوست دارین بکنین.
دلم برایش میسوزد اما به مرتضی قول داده ام که امروز آسدرضا رو ببینیم. به شبستان اشاره میکنم و باهم، هم قدم میشویم.
آسدرضا در حال مرتب کردن بسته های کاغذی است که روی زمین جمع شده. با دیدن من بلند میشود، زودتر از ما سلام میدهد
در یک قدمی اش میایستیم و جوابش را میدهیم. بلافاصله او را با مرتضی آشنا میکنم و همدیگر را در آغوش میکشند.
آسدرضا از من میپرسد:
_چه کاری از من برمیاد؟
مرتضی اظهار ناراحتی میکند و ماجرای دیدار خودش را با حاجآقا امامی توضیح میدهد. آ سدرضا هم با لبخند به غم نشسته ای حرفش را تایید میکند و میگوید:
_آره، بابا اهل تلاش هستن و هیچی جلوشونو نمیگیره. خدا بهتون خیر بده که خبر دادین ولی خب چه میشه کرد. انشاالله هرچی خود خدا میدونه و ما هم تسلیمش هستیم.
بحث را عوض میکنم و میگویم:
_راستش آقامرتضی میخوان توی کاری پخش اعلامیه همکاری کنن.
آسدرضا با لبخند تحسین برانگیزی نگاهمان میکند و میگوید:
_خدا خیرتون بده، احسنت.
مرتضی هم سرخ و سفید میشود و لب میزند:
_اگه خدا قبول کنه منم میخوام گوشهی کارو بگیرم. من کار تایپ و چاپ هم بلندم، دست به قلمم هم خوبه. خلاصه کاری هس روی جفت چشمام.
آسدرضا به حالت تفکر، مکث میکند و همانطور که تسبیحش را توی دست میچرخاند. آرام میگوید:
_راستش چند وقتهی نفری که برامون اعلامیه میاره، میگه بنده خدا دست تنهاست. با اینکه کار زیاد میکنه اما نمیتونه اعلامیه زیادی چاپ کنه. میگم اگه میتونین برین با ایشون باشین.
_البته! خیلیم عالی. شما سفارش بکنین و آدرس بدین.
آسدرضا شماره تلفنی میدهد و میگوید:
_اینو بگیرین. دو یا سه روز دیگه به این شماره زنگ بزنین. انشاالله که خیره.
کاغذ سفید را که چند عدد روی آن نقش بسته اند را میگیریم و از شبستان بیرون میرویم.
مش مراد با دیدن ما دستش را تکان میدهد و ما فکر میکنیم میگوید پیشش برویم اما چند قدمی برنداشته ایم که جارواش را توی هوا تکان میدهد
و با نگاه غضب آلودش ما را تکهپاره میکند! دست مرتضی را میکشم و میگویم:
_فکر کنم میگه اون طرفی نریم.
به طرف شبستان میرویم که مش مراد هم خودش را میرساند و میگوید:
_دستمو تکون میدم که نیاین! همین حالا دیدم یه مامور ساواک دم در مسجد کشیک میکشد.
چنگی به صورتم می اندازم. کاسهی دلم از ترس و دلهوره لبریز میشود و لب میزنم:
_مامور ساواک؟ چیکار کنیم؟
مرتضی که ترس را در وجودم میبیند با نگاهش دلداری ام میدهد و میپرسد:
_این مسجد راه خروجی دیگه ای نداره؟
مش مراد جارو اش را روی زمین ولو میکند و میگوید:
_داره اما اون دره رو هم میشناسن.
آسدرضا هم که صدایمان را میشنود، نزدیک میشود و میگوید:
_مش مراد میشه یه نگاه به اون در بندازین؟
مش مراد جلیقه تنش را صاف میکند و جارویش را برمیدارد. بعد هم با چشمی به طرف در راه می افتد.
کمی دم در را جارو میکند و برمیگردد. درحالیکه عرقچین اش را از سر برداشته، خودش را باد میزند. از سر و صورتش اضطراب میبارد و میگوید:
_سید! اونجا رو هم یکی میپاییه!
آسدرضا به طرف کاغذها میرود و میگوید:
_پس باید اینا رو قایم کنیم.
با مرتضی در جمع کردن بسته ها کمک میکنیم و آسدرضا آن ها را میبارد سمت منبر تا توی اتاقکش قایم کند.مرتضی بسته های را از زمین میگیرد و میگوید:
_میخواین اونجا بزارین؟
_بله.
_خب اونجا رو اول از همه میگردن! یه جای دیگه باید بیارمشون.
همگی سکوت می کنیم و خودمان را با این مسئله رو به رو میکنیم. مرتضی سکوت را میشکند و میپرسد:
_آقا مش مراد باغچه رو به روی دره؟
_یکیش آره، یکیش نه.
بسته ها را توی دستانش جا به جا میکند و میگوید:
_بهترین جا باغچه است! باید توی نایلون بپیچیم تا خراب نشه. نایلون هست؟
این بار مشمراد سری تکان میدهد و با بله، به طرفی میرود. بسته ها را توی نایلون ها میپیچیم و گوشه گوشهی باغچه مخفی میکنیم. وقتی کارمان تمام می شود آسدرضا تشکر میکند و مشمراد میگوید:
_بیاین از راه پشت بوم برین. پشت بوم به خونهی همسایه راه داره.
مرتضی با لبخند نگاهم میکند و پشت سر مش مراد، بعد از خداحافظی با آسید به راه می افتیم. از پله های نردبان بالا میرویم و مش مراد طول مشت بام را نشانمان میدهد و میگوید:
_از گوشه برین شما رو نمیبینن. اون طرفو میبینی؟ از اون پله ها برین پایین و در بزنین.
سری تکان میدهیم و تشکر میکنیم. مرتضی جلو میرود و هر چند ثانیه نگاهش را برمیگرداند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ انگار نه انگار که مشکلاتما
سعی میکنم لبخند بزنم و انرژی بهش بدهم. از پله ها پایین میرویم و مرتضی در را میکوبد. مردی عبا به دوش در را باز میکند و میپرسد:
_بفرمایین؟
مرتضی کمی این دست و آن دست میکند و در آخر فقط میگوید:
_ما باید ازین در بریم.
مرد با حالتی که انگار همراه با شک است به ما نگاه میکند، همین که میخواهد چیزی بگوید صدایی از پشت سرمان بلند میشود.
_حاج حیدر بزار برن، مامورا پشت درن.
به عقب برمیگردیم و مش مراد را میبینم.
پیرمرد بیچاره دنبالمان آمده تا مطمئن شود که خارج شدیم. حاج حیدر از جلوی در کنار میرود و با احترام ما را به طرف در راهنمایی میکند.
حتی اصرار میکند چای بخوریم و گلویی تازه کنیم اما اینجا بوی خطر میدهد و باید سریع از این وضع خلاص شویم.
از حاج حیدر تشکر میکنیم و به کوچهی دیگر وارد میشویم. مرتضی تاکسی میگیرد و به خانهی بیصفا میرسیم.
مرا میرساند و خودش میرود وقتی ازش میپرسم کجا میروی؟ با لبخند میگوید:
_باید مقدمات حکومت اسلامی رو بچنیم یا نه؟
تمام انرژی ام را در لبخندی خلاصه میکنم و عاشقانه ترین جمله را به گوشهایش میرسانم:
_مراقب خودت باش!
از هم جدا میشویم. هر چه بیصفا را صدا میزنم جوابی نمیشنوم. توی خانه می روم و همه جا را زیر و رو میکنم اما خبری از او نیست.
میترسم بلایی سرش آمده باشد! سن و سالش به خانم جان میخورد و با او مثل خانم جان رفتار میکنم.
روی تختِ گوشهی مینشینم. شاخه های درخت خودشان را سپر تخت کرده اند و سقفی از جنس شکوفه بر سرش گذاشته اند.
دست نوازشم را به سر شکوفهها میکشم. چشمم به رخت چرک های گوشهی حیاط می افتد.
چند چارقد و لباس گلگلی است که فاب را رویش خالی م کنم. به دل لباسها چنگ میزنم و بعد آب شان میکشم.
خوب آبشان را میگیرم و بعد از چند تکان محکم پهن شان میکنم. صدای در بلند میشود و دستان بیصفا پرده را کنار میزنند.خیالم راحت میشود و میپرسم:
_بیصفا کجا بودین؟
_علیک سلام دختر.
به دستور شرم سرم را پایین می اندازم و جواب سلامش را میدهم، بعد هم زنبیل توی دستش را میگیرم و میپرسم:
_نگفتین کجا بودین؟
_میخواستی کوجا باشم ننه؟ یه توک پا رفتم مُغازه و اِزین فابا اِستِدم بعدِشِم وا همساده ها نشستیم به تعریف. پاک از شوماها غافل شودم.
_آره آخراش بود.
یکهو می ایستد و به لباسهای پهن شدهی روی بند اشاره میکند و میگوید:
_چی چی میگوی؟ نکنه تو ای لیباسا رو شُشتی؟
_بله، حالا شما بیاین داخل.
داخل میرویم و برایش میوه میچینم.کمی به میوه ها نگاه میسپارد و دهنش را مزه مزه میکند.
_آ ننه! مَنا پیرزن که نمتونم اینا رِ بوخورم. دندونم کوجا بود.
پرتقالی برایش پوست میگیرم و میگویم:
_اینو بخورین. کمتر اِذییِت میشیدا!
چشمانش را ریز میکند و میپرسد:
_اِدا منا دِراوردی؟ چش سیفید؟
طولی نمیکشد که میخندد و من هم با خنده اش به خنده می افتم. شب به اصرار بیصفا آبگوشت میگذارم.
مرتضی با دستی پر از خرید وارد میشود و با سفارش من دستهایش را میشوید. سفره را پهن میکنم و تا او سر سفره بشیند برایش نان ریز میکنم.
بیصفا گوشت ها را له میکند و توی بشقاب میریزد.تا مرتضی بیاید خودم را با نان سرگرم میکند.
با دیدن من که دست به غذا نبرده ام لبخند میزند اما چیزی نمیگوید. فکر میکنم از حضور بیصفا شرم دارد.
شام را میخوریم و میروم ظرف ها را بشویم که بیصفا میگوید:
_ظرفا رو بیده به من، تو برو پی شوهِرِت.
_نه! میشورم.
_نمخواد مادر. برو پیش شوهِرِت بیشین که صب تا شب بیرونس. برو گله ای نیس اِزِت.
قبول میکنم و به اتاق میروم. مرتضی رادیو را دم گوشش گرفته و با دقت گوش میدهد. من هم به سراغ دفترم میروم
که با صدای نسبتا بلندی به عقب برمیگردم. مرتضی با حالت عصبانی به پشتی تکیه زده و رادیو چند متر آن طرف تر افتاده. به سمتش میروم و می پرسم:
_چی شده؟
سعی دارد عصبانیتش را مهار کند و همان حین که تن صدایش بالا و پایین میشود. میگوید:
_دیگه چی میخواستی بشه؟ پدرش حجابو گذاشت کنار اینم تقویم عوض میکنه!
درست منظورش را نمیفهمم و میپرسم:
_چی؟ کی؟ تقویم چی؟
رادیو را به دستم میدهد و میگوید:
_بیا گوش کن ببین چه نسخه ای برامون پیچیدن.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ انگار نه انگار که مشکلاتما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰
لاالهالاالله را با دلخوری میآمیزد و با دستش به شبستان اشاره میکند.
_اونجاست، والا من دیگه کار به کار شما ندارم. هر کار دوست دارین بکنین.
دلم برایش میسوزد اما به مرتضی قول داده ام که امروز آسدرضا رو ببینیم. به شبستان اشاره میکنم و باهم، هم قدم میشویم.
آسدرضا در حال مرتب کردن بسته های کاغذی است که روی زمین جمع شده. با دیدن من بلند میشود، زودتر از ما سلام میدهد
در یک قدمی اش میایستیم و جوابش را میدهیم. بلافاصله او را با مرتضی آشنا میکنم و همدیگر را در آغوش میکشند.
آسدرضا از من میپرسد:
_چه کاری از من برمیاد؟
مرتضی اظهار ناراحتی میکند و ماجرای دیدار خودش را با حاجآقا امامی توضیح میدهد. آ سدرضا هم با لبخند به غم نشسته ای حرفش را تایید میکند و میگوید:
_آره، بابا اهل تلاش هستن و هیچی جلوشونو نمیگیره. خدا بهتون خیر بده که خبر دادین ولی خب چه میشه کرد. انشاالله هرچی خود خدا میدونه و ما هم تسلیمش هستیم.
بحث را عوض میکنم و میگویم:
_راستش آقامرتضی میخوان توی کاری پخش اعلامیه همکاری کنن.
آسدرضا با لبخند تحسین برانگیزی نگاهمان میکند و میگوید:
_خدا خیرتون بده، احسنت.
مرتضی هم سرخ و سفید میشود و لب میزند:
_اگه خدا قبول کنه منم میخوام گوشهی کارو بگیرم. من کار تایپ و چاپ هم بلندم، دست به قلمم هم خوبه. خلاصه کاری هس روی جفت چشمام.
آسدرضا به حالت تفکر، مکث میکند و همانطور که تسبیحش را توی دست میچرخاند. آرام میگوید:
_راستش چند وقتهی نفری که برامون اعلامیه میاره، میگه بنده خدا دست تنهاست. با اینکه کار زیاد میکنه اما نمیتونه اعلامیه زیادی چاپ کنه. میگم اگه میتونین برین با ایشون باشین.
_البته! خیلیم عالی. شما سفارش بکنین و آدرس بدین.
آسدرضا شماره تلفنی میدهد و میگوید:
_اینو بگیرین. دو یا سه روز دیگه به این شماره زنگ بزنین. انشاالله که خیره.
کاغذ سفید را که چند عدد روی آن نقش بسته اند را میگیریم و از شبستان بیرون میرویم.
مش مراد با دیدن ما دستش را تکان میدهد و ما فکر میکنیم میگوید پیشش برویم اما چند قدمی برنداشته ایم که جارواش را توی هوا تکان میدهد
و با نگاه غضب آلودش ما را تکهپاره میکند! دست مرتضی را میکشم و میگویم:
_فکر کنم میگه اون طرفی نریم.
به طرف شبستان میرویم که مش مراد هم خودش را میرساند و میگوید:
_دستمو تکون میدم که نیاین! همین حالا دیدم یه مامور ساواک دم در مسجد کشیک میکشد.
چنگی به صورتم می اندازم. کاسهی دلم از ترس و دلهوره لبریز میشود و لب میزنم:
_مامور ساواک؟ چیکار کنیم؟
مرتضی که ترس را در وجودم میبیند با نگاهش دلداری ام میدهد و میپرسد:
_این مسجد راه خروجی دیگه ای نداره؟
مش مراد جارو اش را روی زمین ولو میکند و میگوید:
_داره اما اون دره رو هم میشناسن.
آسدرضا هم که صدایمان را میشنود، نزدیک میشود و میگوید:
_مش مراد میشه یه نگاه به اون در بندازین؟
مش مراد جلیقه تنش را صاف میکند و جارویش را برمیدارد. بعد هم با چشمی به طرف در راه می افتد.
کمی دم در را جارو میکند و برمیگردد. درحالیکه عرقچین اش را از سر برداشته، خودش را باد میزند. از سر و صورتش اضطراب میبارد و میگوید:
_سید! اونجا رو هم یکی میپاییه!
آسدرضا به طرف کاغذها میرود و میگوید:
_پس باید اینا رو قایم کنیم.
با مرتضی در جمع کردن بسته ها کمک میکنیم و آسدرضا آن ها را میبارد سمت منبر تا توی اتاقکش قایم کند.مرتضی بسته های را از زمین میگیرد و میگوید:
_میخواین اونجا بزارین؟
_بله.
_خب اونجا رو اول از همه میگردن! یه جای دیگه باید بیارمشون.
همگی سکوت می کنیم و خودمان را با این مسئله رو به رو میکنیم. مرتضی سکوت را میشکند و میپرسد:
_آقا مش مراد باغچه رو به روی دره؟
_یکیش آره، یکیش نه.
بسته ها را توی دستانش جا به جا میکند و میگوید:
_بهترین جا باغچه است! باید توی نایلون بپیچیم تا خراب نشه. نایلون هست؟
این بار مشمراد سری تکان میدهد و با بله، به طرفی میرود. بسته ها را توی نایلون ها میپیچیم و گوشه گوشهی باغچه مخفی میکنیم. وقتی کارمان تمام می شود آسدرضا تشکر میکند و مشمراد میگوید:
_بیاین از راه پشت بوم برین. پشت بوم به خونهی همسایه راه داره.
مرتضی با لبخند نگاهم میکند و پشت سر مش مراد، بعد از خداحافظی با آسید به راه می افتیم. از پله های نردبان بالا میرویم و مش مراد طول مشت بام را نشانمان میدهد و میگوید:
_از گوشه برین شما رو نمیبینن. اون طرفو میبینی؟ از اون پله ها برین پایین و در بزنین.
سری تکان میدهیم و تشکر میکنیم. مرتضی جلو میرود و هر چند ثانیه نگاهش را برمیگرداند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ انگار نه انگار که مشکلاتما
سعی میکنم لبخند بزنم و انرژی بهش بدهم. از پله ها پایین میرویم و مرتضی در را میکوبد. مردی عبا به دوش در را باز میکند و میپرسد:
_بفرمایین؟
مرتضی کمی این دست و آن دست میکند و در آخر فقط میگوید:
_ما باید ازین در بریم.
مرد با حالتی که انگار همراه با شک است به ما نگاه میکند، همین که میخواهد چیزی بگوید صدایی از پشت سرمان بلند میشود.
_حاج حیدر بزار برن، مامورا پشت درن.
به عقب برمیگردیم و مش مراد را میبینم.
پیرمرد بیچاره دنبالمان آمده تا مطمئن شود که خارج شدیم. حاج حیدر از جلوی در کنار میرود و با احترام ما را به طرف در راهنمایی میکند.
حتی اصرار میکند چای بخوریم و گلویی تازه کنیم اما اینجا بوی خطر میدهد و باید سریع از این وضع خلاص شویم.
از حاج حیدر تشکر میکنیم و به کوچهی دیگر وارد میشویم. مرتضی تاکسی میگیرد و به خانهی بیصفا میرسیم.
مرا میرساند و خودش میرود وقتی ازش میپرسم کجا میروی؟ با لبخند میگوید:
_باید مقدمات حکومت اسلامی رو بچنیم یا نه؟
تمام انرژی ام را در لبخندی خلاصه میکنم و عاشقانه ترین جمله را به گوشهایش میرسانم:
_مراقب خودت باش!
از هم جدا میشویم. هر چه بیصفا را صدا میزنم جوابی نمیشنوم. توی خانه می روم و همه جا را زیر و رو میکنم اما خبری از او نیست.
میترسم بلایی سرش آمده باشد! سن و سالش به خانم جان میخورد و با او مثل خانم جان رفتار میکنم.
روی تختِ گوشهی مینشینم. شاخه های درخت خودشان را سپر تخت کرده اند و سقفی از جنس شکوفه بر سرش گذاشته اند.
دست نوازشم را به سر شکوفهها میکشم. چشمم به رخت چرک های گوشهی حیاط می افتد.
چند چارقد و لباس گلگلی است که فاب را رویش خالی م کنم. به دل لباسها چنگ میزنم و بعد آب شان میکشم.
خوب آبشان را میگیرم و بعد از چند تکان محکم پهن شان میکنم. صدای در بلند میشود و دستان بیصفا پرده را کنار میزنند.خیالم راحت میشود و میپرسم:
_بیصفا کجا بودین؟
_علیک سلام دختر.
به دستور شرم سرم را پایین می اندازم و جواب سلامش را میدهم، بعد هم زنبیل توی دستش را میگیرم و میپرسم:
_نگفتین کجا بودین؟
_میخواستی کوجا باشم ننه؟ یه توک پا رفتم مُغازه و اِزین فابا اِستِدم بعدِشِم وا همساده ها نشستیم به تعریف. پاک از شوماها غافل شودم.
_آره آخراش بود.
یکهو می ایستد و به لباسهای پهن شدهی روی بند اشاره میکند و میگوید:
_چی چی میگوی؟ نکنه تو ای لیباسا رو شُشتی؟
_بله، حالا شما بیاین داخل.
داخل میرویم و برایش میوه میچینم.کمی به میوه ها نگاه میسپارد و دهنش را مزه مزه میکند.
_آ ننه! مَنا پیرزن که نمتونم اینا رِ بوخورم. دندونم کوجا بود.
پرتقالی برایش پوست میگیرم و میگویم:
_اینو بخورین. کمتر اِذییِت میشیدا!
چشمانش را ریز میکند و میپرسد:
_اِدا منا دِراوردی؟ چش سیفید؟
طولی نمیکشد که میخندد و من هم با خنده اش به خنده می افتم. شب به اصرار بیصفا آبگوشت میگذارم.
مرتضی با دستی پر از خرید وارد میشود و با سفارش من دستهایش را میشوید. سفره را پهن میکنم و تا او سر سفره بشیند برایش نان ریز میکنم.
بیصفا گوشت ها را له میکند و توی بشقاب میریزد.تا مرتضی بیاید خودم را با نان سرگرم میکند.
با دیدن من که دست به غذا نبرده ام لبخند میزند اما چیزی نمیگوید. فکر میکنم از حضور بیصفا شرم دارد.
شام را میخوریم و میروم ظرف ها را بشویم که بیصفا میگوید:
_ظرفا رو بیده به من، تو برو پی شوهِرِت.
_نه! میشورم.
_نمخواد مادر. برو پیش شوهِرِت بیشین که صب تا شب بیرونس. برو گله ای نیس اِزِت.
قبول میکنم و به اتاق میروم. مرتضی رادیو را دم گوشش گرفته و با دقت گوش میدهد. من هم به سراغ دفترم میروم
که با صدای نسبتا بلندی به عقب برمیگردم. مرتضی با حالت عصبانی به پشتی تکیه زده و رادیو چند متر آن طرف تر افتاده. به سمتش میروم و می پرسم:
_چی شده؟
سعی دارد عصبانیتش را مهار کند و همان حین که تن صدایش بالا و پایین میشود. میگوید:
_دیگه چی میخواستی بشه؟ پدرش حجابو گذاشت کنار اینم تقویم عوض میکنه!
درست منظورش را نمیفهمم و میپرسم:
_چی؟ کی؟ تقویم چی؟
رادیو را به دستم میدهد و میگوید:
_بیا گوش کن ببین چه نسخه ای برامون پیچیدن.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ لاالهالاالله را با دلخور
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲
رادیو را دم گوشم میگیرم که سخنگو میگوید:
_دو مجلس شوراي ملي و سنا در يك اجلاس مشترك تصويب كردند كه مبدأ تاريخ ايران از هجري شمسي به شاهنشاهي تغيير يابد و مردم و سازمانهاي دولتي، موظف هستند تا تاريخ جديد را به كار برند و تاريخ هجري كه تاريخي اسلامي و بر اساس هجرت پيامبر اسلام به مدينه است، مورد استفاده قرار نگيرد. از اين پس مقرر شده كه تاجگذاري كوروش هخامنشي در سال 599 قبل از ميلاد، مبدأ سال خورشيدي و سرآغاز تاريخ سياسي و اجتماعي ايران قرار گيرد...
رادیو از دستم می افتد و خیره به مرتضی نگاه میکنم. شاه نمیخواهد ذره ای از اسلام ولو ظاهرش در جامعه باشد.
وای به حالمان اگر این حکومت ادامه دار باشد. از نگاهش میفهمم خون خونش را میخورد، حق هم دارد.
جز نام اسلام چیزی در میان نیست، غربزده ها همچون گرگ های وحشی به جان اسلام افتاده اند و آن را به تاراج میبرند. دستم را روی دستان مشت شده اش میگذارم و میگویم:
_اینا میگذره، ما پیروز این میدونیم. یادت که نرفته؟
_نه، من به وعده پیروزی شبو روز میکنم. اما از خدا میخوام این پیروزی قبل از این که دیر بشه، برسه.
_مطمئن باش اگه خدا بخواد دیر نمیشه.
رادیو را روی طاقچه میگذارد و لب میزند:
_خدا کنه.
کنار پنجره ایستاده و گل های شمعدانی را نوازش میکند. رویش را به من میکند و میگوید:
_فعلا نتونستم جایی رو پیدا کنم، چیزی هم به عید نمونده.
حساب روز و ماه از دستم در رفته، پارسال نزدیک های عید در چه خواب و رویایی سیر می کردم و امسال چه!
پارسال دلم به مانتو و روسری نو ام خوش بود و امسال آرزویم چیز دیگریست. یادش بخیر!
به همین زودی یکسال گذشت. و این گذر ایام نیست که پیرمان میکند، چین و چروک ها گردی از تجربه اند که اینگونه روی ما می نشینند.غم و سختی پیر میکند اما روح را جوان تر میکند.
_چند روز دیگه عیده؟
رگه های از تعجب تار و پود صورتش را پر میکنند و میپرسد:
_واقعا نمیدونی؟
شانه هایم را بالا می اندازم و لب میزنم:
_نه، نمیدونم.
_دو روز دیگه. الان دغدغه خانومای همسن تو لباس و تمیزکاری خونشونه ولی تو حتی عیدم فراموش کردی. نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟
_من ملاک زندگیم با بقیه خانوما فرق داره. عید واقعی ما وقتی که بساط کفر و استبداد ازین مملکت برچیده بشه. این عیدا، عید نیست. یه دلخوشی ساده اس تا رنج این روزا رو تحمل کنیم.
صبح با صدای بیصفا چشمانم را باز میکنم، باهم سمنو درست میکنیم و حیاط را آب و جارو میکنیم.
گلهای نو در گلدانها میکاریم و آب حوض را عوض میکنیم. بیصفا با کمری دولا خودش را به تخت میرساند و بریده بریده، و حین نفس هایش میگوید:
_آ اِز کتو کول ایفتادم. خدا بیامرزِتِت مرد با ای خونه دِرن دشتت.
دو تا چای را توی سینی میگذارم و به حیاط می آیم. دیگر اثری از برگ های خمیده و وا رفته در حیاط نیست
آب حوض زلالتر به نظر میرسد و ماهی ها خوشحالتر هستند. نسیم خنکی میوزد و همگیمان را در عطر بهار غرق میکند.
بیصفا چای را مقابلش میگیرد و بو میکند. یادش بخیری زیر لب میگوید و مرا به خاطرات قدیمش میبرد که با حاجآقا در ایوان مینشستند
و با چشمانشان عاشقانه ای برای هم می سرودن. آن روز برخلاف تمامی روزها مرتضی ظهر به خانه می آید.
بعدازظهر باهم به هوای پخش اعلامیه بیرون میرویم. مرتضی سر نترسی دارد و با چسب اعلامیه ها را به دیوار میچسباند یا زیر برف پاکن ماشین ها میگذارد.
همه اش منتظرم آژان ها بریزند و او را بگیرند. مدام آیه الکرسی میخوانم و به سمتش فوت میکنم.
آنقدر کله شق است که نزدیکی ژاندارمری چند اعلامیه را به دیوار میزند. باهم یک محله را اعلامیه میدهیم و برمیگردیم سمت ماشین.
مرتضی به سمت خانهی بیصفا نمیرود و با کنجکاوی میپرسم:
_کجامیری؟
_میریم یه جای خوب.
_کجا؟
چشمکی را حوالهی نگاه کنجکاوم میکند و دوباره حرفش را تکرار میکند. یادم می آید یک جا خوب از نظر او حتما یک جا خوب برای منم هست.
دفعه قبلی یک جای خوب کبابی بود و این سری معلوم نیست چه خوابی برایم دیده.
سرم را به صندلی تکیه میدهم و در خیالات خودم غوطه ور می شوم. با ترمز ماشین حواسم را به دور و بر میسپارم و میگویم:
_کجاییم؟
با دست به بازار اشاره می کند و میگوید:
_اینجا.
ذوق زده میشوم و با خوشحالی میگویم:
_وای مرسی!
باهم هم قدم به داخل بازار وارد میشویم. هر فروشنده ای سعی دارد با نشان دادن لباسها و اجناس خودش مردم را به خرید تشویق کند.
در این میان کم نیستند بچه ها و پیرمرد و پیرزن های دستفروش که با التماس به چشمانت زل میزنند و میخواهند چیزی ازشان بخری.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ لاالهالاالله را با دلخور
به یک دختربچه برخورد میکنیم که صابون معطر میفروشد. یک دانه ازش می خریم و به طرف لباس فروشیها میرویم.
لباس خوب و مناسب پیدا نمیکنم و یک پارچه نخی میگیرم که آبی است. کمی هم پارچه سفید میخرم تا خودم مانتو بدوزم.
مرتضی برای چند لحظه ای میرود و با لبو برمیگردد.
در هوای سرد لبو میخوریم و من به قیافه سرمازده ی او نگاه میکنم و او به بینی قرمز شده از سرمایم میخندد.
ماهی قرمز و سبزه میخریم و به خانهی بیصفا برمیگردیم. صبح روز بعد عید است و مرتضی جایی نمیرود.
مشغول پهن کردن سفره عید میشویم.
سبز و تنگ ماهی را من می آورم، مرتضی سیب را میآورد درحالیکه نصفش را خورده! بیصفا هم آیینه و شمعدان را بالای سفره میگذارد.
چشم غره ای به مرتضی میروم و بلند میشوم تا سیب دیگری بیاورم. واقعا سر در نمی آورم چرا پسرها و مردها ناخنک زدن را خیلی دوست دارند؟
شاید از حرص خوردن ما خوشحال می شوند؟ با همان لباس های قدیمی اما تمیزم کنار مرتضی و بیصفا مینشینم و هر کدام در دل از خدا چیزی میطلبیم اما یک دعا مشترک هم داریم.
ما از خدا میخواهیم روزی فرا رسد که درخت انقلاب مان به ثمر بشیند و با خون شهیدان آبیاری شود.
با صدای رادیو که آغاز سال ۵۵ را اعلام می کند همگی خوشحال میشویم. بیصفا گونه هایم را غرق بوسه میکند و برایم دعا میکند.
به مرتضی دست میدهم و با نگاه به خنده نشسته ام همه چیز را لو میدهم. بیصفا قرآن را برمیدارد و میگوید:
_خب نوبِتی ام که باشِد نوبِتِ عیدس.
مرتضی سرش را پایین می اندازد و با شرمساری تمام میگوید:
_عیدی لازم نیست، ما همینجوری مدیون تون هستیم.
بیصفا تای ابرویش را بالا میدهد و لب میزند:
_تو جا نوه مِنی. چیطو بت عیدی ندم؟ حالا بعد این همه سال یه عیدنوروز تنها نیسم. میخوام عیدی بیدمت.
وقتی حرفهای بیصفا را که با غم تنهایی آلوده است میشنویم، دیگر حرفی نداریم.
بیصفا از لای قرآن پنج ریالی به ما میدهد و میگوید:
_ایشالا پیشِ هِم خوشبخت شید. ایشاالا غم تو زندگیاتون نِبینید.
دستم را روی زانواش میگذارم و با شکوفه لبخند میگویم:
_لطف دارین بیصفا. انشاالله، از دعای شما.
بیصفا چادرش را سر میکند و بدون این که به ما بگوید کجا میرود، از خانه خارج میشود.
با ماهی که مرتضی خریده، قصد دارم ماهی پلو درست کنم. مرتضی کنارم ایستاده تا به اصطلاح یاد بگیرد.
برایش توضیح میدهم که چطور ماهی را پوست بگیرد و پولک هایش را جدا کند.
بعد چاقو را از دستم می گیرد و سرِ ماهی را جلو صورتم میگیرد. با دیدن دندان های تیز و چشمان باباقوری ماهی جیغ میزنم.
یکهو از ماهی از دستش سر میخورد و کف آشپزخانه ولو میشود.
تمام سرش خورد میشود و دهانش به طرفی میافتد. با برخورد بوی ماهی به صورتم عوق میزنم و به حیاط میروم. لب باغچه مینشینم و فقط عوق میزنم. دست و صورتم را با آب حوض میشویم.
مرتضی با خاک انداز ماهی را جمع کرده و از من می پرسد:
_حالت خوبه؟
سرم را تکان میدهم که یعنی بله. برنج ها را توی آبهای قولان قابلمه میگذارم تا دانه هایش باز شود.
مرتضی هم مثل پسری مظلوم فقط نگاهم میکند و م گوید:
_آشپزی چه سخته! اینو قاطی کن، بزار جوش بیاد. نه نریزی که وا میشه. روغن باید داغ باشه! کی یادش میمونه؟
صدای خنده ام به در و دیوار میپاشد و لب میزنم:
_ولی یه کار آرامش بخشه، با آشپزی غمامو فراموش میکنم.
_عه! اگه اینطوره به ما هم یاد بده. شاید ما هم بتونیم فراموش کنیم.
خم میشوم و الکی میگویم:
_چشم علاحضرت، دیگه چی؟
سرم را بالا می آورد و توی چشمانم زل میزند:
_دیگه هیچی.
ظهر که میشود بیصفا هم از راه می رسد.
دستش را میگیرم و از پله ها بالا می آییم، انگار بوی ماهی مشامش را به بازی گرفته و میپرسد:
_چی کِردی دختر؟ آ باریکِلا!
سفرهی رنگینی پهن میکنم. غذاها با روح و روانم بازی میکنند چه برسد به بقیه.
بیصفا اول برای من و مرتضی میکشد و بعد خودش میخورد. بیصفا برای این که کمک در پخت و پز را جبران کند، خودش ظرف ها را میشوید.
به اتاق میروم که میبینم مرتضی ضبط را روشن کرده و از روی نوار چیزهایی مینویسد.
_چیکار میکنی؟
دستش را بالا می آورد که یعنی صبر کنم.
دستم را به چانه ام میگیرم که چند دقیقه بعد خودش به حرف می آید.
_خب، شما چی گفتی؟
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ رادیو را دم گوشم میگیرم که
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴
_چیکار میکردی؟
_از روی نوار، حرفای آیتالله خمینی رو مینوشتم. برای اعلامیه به درد میخوره.
آهانی میگویم. توی صورتم دقیق میشود که گمان میکنم عیبی توی صورتم هست.
دستی به موها و چهرهاش میکشد و لب میزند:
_چیزه... یه چیزی میخوام برات بخونم.
گوشهایم را تیز میکنم تا ببینم چه چیزی میخواهد بگوید. با تکان دادن سرم به او میفهمانم بگوید. سرش را پایین می اندازد و لپ هایش لاله گون میشود.
_اگر دستانم را بشکنند با اشک چشمانم
اگر چشمانم را کور کنند با نفسهایم
اگر نفسم را ببرند با قلبم
و اگر قلبم را پاره پاره کنند با خون جگرم خواهم نوشت: دوستت دارم!
با چشمان از کاسه درآمده نگاهش میکنم. خجالت رنگ و روی صورتش را عوض کرده، بار اولم است که دوستت دارم را بدون پیچ و خم های اضافی از دهانش میشنوم.
مردمک چشمم زیر شیشه شادیِ اشک می لرزید. از پشت پردهی حیا توجه اش را به خودم میخوانم. چشمانم را می بندم و متقابلاً میگویم:
_ یاد ندارم خیلی ادبی بهت بگم پس... دوستت دارم!
با برخورد لبانش به هم، باران عشق بر دلم میبارد. تمام جملاتش را از دفتر چشمانش میخوانم.
از جا بلند میشود و به طرفی میرود، دستش را پشتش قایم کرده و با کنجکاوی میپرسم:
_چی داری پشتت؟
شانه بالا می اندازد و نگاه شیطنت آمیزی میگوید:
_حدس بزن!
_نکنه نوار یا اعلامیه جدیده؟
نچ نچی میکند و میگوید حدس بعدی. لبانم را جمع میکنم و سرم را میخارانم. خیلی که مغزم را میچلانم، می گویم:
_کتابه؟
جعبه ای را جلویم میگیرد و با خنده میگوید:
_تو نتونستی یه کفشو حدس بزنی؟ همه چی شده نوار و اعلامیه و کتاب!
همزمان با او خنده بر لبانم نقش میبندد و لب میزنم:
_خب چیکار کنم؟
_هیچی، بیا این جعبه رو بگیر.
دستم را به طرفش دراز میکنم و جعبه را از دستانش میگیرم. درش را کنار می زنم، کفش ورنی ست، از همانی که قبلاً برایم خریده بود.
همان هایی که یک بار هم پایم نکرده بودم و برای عید گذاشته بودم. انگار قسمت نبود پایم شوند، در عوض این ها خوشگل تر و شیک تر از آنها هستند! با ذوق تشکر میکنم و میگویم:
_بازم که زحمت کشیدی! ممنون.
چون میدانم بیکار شده و اوضاع مالی خوبی ندارد، کمی ناراحت هم میشوم. به روی خودم نمی آورم تا به غرورش لطمه نخورد.
زیر چشمی نگاهم میکند و میگوید:
_میدونستم اونا رو نپوشیدی، گفتم یکی دیگه شو برات بخرم. خوشت میاد؟
_آره! تو سلیقه ات خیلی خوبه!
_اگه سلیقم خوب نبود که خانومی مثل شما رو انتخاب نمی کردم. تازه میدونستم چه جواهری هستی که اون همه اصرار کردم. تا لب مرگم رفتما! یادته؟
پوزخندی توی کاسه اش میگذارم و میگویم:
_آره! در سلیقهی شما که شکی نیست اما باید بگم وظیفت بود اصرار کنی! نه پس! با یه پیشنهاد ساده توقع داری جوابم بگیری؟
_راست میگن زنها پرو ان ها!
پشت چشمی برایش نازک میکنم و میگویم:
_پس چی؟ پروی شوهرشونن!
با صدای در هول میشویم و سریع با همان کفشهای نو ام در را باز میکنم.
بیصفا نگاهی به قد و قواره ام می اندازد و میگوید:
_آ با کِفش تو خونه دور میزِنی؟
نگاهم به طرف کفشها سُر میخورد و با دستپاچگی و لبخند مصنوعی میگویم:
_نه! از بازار گرفتیم، گفتم ببینم خوبه یا نه.
بعد هم سریع درشان می آورم و میندازمشان یک گوشه. بیصفا با خندهی پنهانی میگوید:
_خو ایشکال نِدارد مادر، من یه توک پا میرم خونه بلقیس خانوم. کلیدم دستمِس!
سری تکان میدهم و با نگاهم بدرقه اش میکنم. سرم را به عقب برمیگردانم، مرتضی را میبینم که کف اتاق از خنده ریسه میرود. با اخم غلیظی نگاهش میکنم و به او میتوپم:
_به چی میخندی؟
صورتش از قرمزی عین لبو شده و نمیتواند حرف بزند. به سختی نفس میکشد و کمی بعد بریده بریده لب میزند:
_هی... هیچی! بی... بیصفا رو دیدی؟
جوابش را با ابروهای درهم ام میدهم که ادامه میدهد:
_هیچی دیگه... صورتاتون جالب بود.
چشم غره را هم به اخم هایم اضافه میکنم که خنده اش را قطع میکند. مثل پسر بچه ای مظلوم نگاهم میکند و زیر لب میگوید میرود بیرون. از توی کیفش قوطی رنگش بیرون زده، جلو میپرم و میگویم:
_قوطی رنگت داره میوفته.
دستش را داخل کیفش میبرد و تشکر میکند. از خودم میپرسم رنگ برای چه؟ درون خودم به نتیجه ای نمیرسم که خودش میگوید:
_با چند نفر میریم روی در و دیوار چیز و میز می نویسیم. لازم میشه.
_مثلا چی؟
دهانش را به گوش هایم می رساند و خیلی آرام میگوید:
_مثلا شعار انقلابی، مرگ بر شاه و درود بر خمینی!
_ولی اینا که خیلی خطرناکه! تازه تا رنگ کنین طول میکشه.اگه کسی شما رو ببینه چی؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ رادیو را دم گوشم میگیرم که
_نترس! چند نفر هستن که کشیک میدن.
ترس را درونم خفه میکنم تا بر من مسلط نشود.
هنوز به رفتنهایش عادت نکرده ام، هر بار که پایش را بیرون میگذارد احتمال دارد دیگر برنگردد
و این ترسِ برنگشتن چیزی نیست که بتوانم با آن سر کنم.خانه سوت و کور می شود، چیزی نیست که خودم را سرگرم کنم.
توی اتاق ها میگردم که چشمم به چرخ خیاطی قراضهی گوشهی اتاق می خورد.
چرخ را جلو میکشم و به قیاقهی از رنگ و رو رفته اش نگاه میکنم.
بعید میدانم بتوانم با او کاری کنم! دو شاخه اش را توی پریز کهنه روی دیوار میزنم.
صدای خِرخِر اش توی خانه میپیچد و گوشهایم را آزار میدهد. سریع از توی پریز بیرونش میکشم و خانه در دریای هموار سکوت غرق میشود.
چند باری امتحانش میکنم تا مطمئن شوم خوب کار میکند، پارچه ها را می آورم و کف اتاق پهن میکنم.
صابون را از توی حمام برمیدارم و طرح دلخواهی رویش میکشم.با قیچی برش میدهم و هر تکه را زیر چرخ میگذارم.
گاهی چرخ گیر میکند و اعصابم را بهم میریزد ولی گاه خیلی خوب کار میکند.
صدای در که بلند میشود مثل فنر از جا می پرم و پشت پنجره می ایستم.
بیصفا چادرش را توی هوا می ترکاند و لنگان لنگان به طرف خانه می آید.
از خودم خجالت میکشم که بی اجازه به چرخ خیاطی دست زده ام! انگار گناه بزرگی مرتکب شده ام!
بیصفا آه و ناله کنان وارد میشود و کنار پشتی مینشیند. به زانو اش تشر میزند و با او دعوا میکند. روغنهای پایش را می آورم و پایش را چرب میکند.
با دقت نگاه میکنم و با شرمساری میگویم:
_بیصفا؟ من به چرخ خیاطی توی اون اتاق دست زدم، چیکار کنم؟
بیصفا مشغول ماساژ دادن پایش است و بیخیال میگوید:
_خو وَخی خیاطی کن! میخوای چی بگوم؟
خوشحال میشوم و میپرسم:
_یعنی از دستم ناراحت نیستین؟ من بی اجازه برداشتم؟
_آهِن قوراضس! به چی درد میخورِد؟ کارِ خُبی کِردی عزیزجون.
غنچه لبانم از هم میشکوفد و بوسه ای به لپهایش تقدیم میکنم. ادامهی کار خیاطی را در دست میگیرم
واقعا به خودکفایی رسیده ام! تا سال پیش هیچکدام از کارهایی که الان یاد دارم و انجام میدهم را یاد نداشتهام.
شاید اگر پارسال به من میگفتند تو سال دیگر چنین و چنان میشوی می خندیدم و باور نمیکردم.
هوا رو به گرمی میرود هر چند که باز سرما پاورچین پاورچین خودش را شبها به بسترمان میکشاند.
شام را روی تختِ وسط حیاط نی خوریم. با این که باد خنکی میوزد اما ما قصد تسلیم شدن نداریم.
مرتضی از وقتی آمده توی خودش فرو رفته و جز سلام و ممنون چیزی به من نگفته. بیصفا هم متوجه کم صحبتی او میشود و میپرسد:
_چیطو شده مادرجون؟ چرا حرف نیمیزنی؟
همانطور که با بشقاب پیش رویش ور می رود، گیج میگوید:
_چیزی نیست، فکر کنم از خستگیه.
بعد هم به سختی ادامهی غذایش را میخورد و زود میرود.من و بیصفا هم چند قدمی با نگاهمان او را همراهی میکنیم.
هم دلخور هستم و هم نگران... چرا مرتضی مرا محرم اسرار خود نمیداند؟ چرا همش حرف هایش را توی خودش میریزد؟
بیصفا به خوبی تمام سوالاتم را در نگاهم میخواند و نصیحتم میکند:
_ریحانه! مادِر! زیاد پا پیچش نشی وا. ای مردا هر وقت ای ریختی میشن ینی نیاز به تنهایی دارن. بعد که خلوِتِش تِموم شه خودیش میاد همه چی و کف دستت میزارد. غصه نخوری آ!
دستم را تکان میدهم و با لبخند مصنوعی میگویم:
_نه بابا، این چه حرفیه. حواسم هس.
_آ قربون دخترِ چیز فِهم.
با این که توی دلم انگار رخت میشویند، سکوت میکنم. لباس آبی و بلندی که برای خودم دوختم را به او نشان میدهم و میگویم:
_امروز پاش نشستم تا تموم شد.قشنگه؟
طعم لبخندش فرق داشت و انگار او هم الکی میخندد و میگوید:
_آره خیلی قشنگه. مبارکت باشه.
لباس را تا میکنم و توی ساک میگذارم.
گوشهای خودم را با دفترم سرگرم میکنم به هوای این که بخواهد لب باز کند و چیزی بگوید.
اما زهی خیال باطل! حرف نزد که هیچ صدای نفس هاش هم دیگر به گوشم نمیرسید.
هر چه صبر میکنم و لب میچینم تا چیزی نگویم، نمیشود! آخر کاسهی صبرم پر میشود و میپرسم:
_چیزی شده مرتضی؟ چرا اینقدر تو خودتی؟
انگار صدایم را نمیشنود. به عکس آیت الله خمینی زل زده و لام تا کام چیزی نمیگوید. صدایم را بالاتر میبرم و میپرسم:
_کجایی؟ میفهمی چی میگم؟
سرش را به طرفم میچرخاند و در عالم گیج و منگی دست و پا میزند.
_چی؟ چیزی گفتی؟
_میگم چرا تو خودتی؟ چرا چیزی نمیگی؟
_چی بگم؟
_سه ساعته به اون عکس زل زدی و شامتو ول کردی که بعد چی بگم؟ خب اون چیزیو بگو که توی گلوت گیر کرده. من نباید بدونم؟
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊