eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.2هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۵ و ۲۶ اقامحسن ایستاده بود و نگاه به ساعت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۷ و ۲۸ با خاله اینا خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم. توی ماشین مامان ازم پرسید: _خب چیشد عزیزم خوب بود؟ +نمیدونم باید فکرامو بکنم _باشه عزیزم. دیگه این با بقیه فرق داره که هی بگیم چند جلسه دیگه بیان این پسر خالته. از بچگی همو میشناسید پس یه جلسه برای اینکه یه شناخت اجمالی ازش داشته باشی کافیه حالا بازم هرجور خودت میدونی... +چشم انشاالله فکرامو میکنم خبر میدم رسیدیم خونه پیاده شدیم و رفتیم تو تقریبا رفت و برگشتمون روی هم سه ساعت میشه و فاطمه اطلاعی نداره. دلم نمیخواد اینطوری بشه هرچیم باشه اون خواهرمه اما خب لابد دلیلی داشتن که گفتن بهش نگیم و بریم بهتره خود مامان بهش بگه...چادرمو در آوردم انداختم روی دستم و گفتم: _مامان شب بخیر من میرم دیگه بخوابم +باشه عزیزم برو شبت بخیر از پله داشتم میرفتم بالا که فاطمه در اتاقو باز کرد و اومد پایین. _سلام کجا بودید تا حالا؟ خوبه یه خرید کردن انقدر طول نمیکشه آها پس مامان به فاطمه گفته که میریم خرید کنیم پس برای اینکه حرف مامان دوتا نشه گفتم: _ طول کشید دیگه... _خوبه والا شما بری خرید من بشینم تو خونه نه گوشی نه تلفنی نه چیزی اگه تو این خونه داشتم میمردم با چی بهتون بگم؟! مامان از توی اتاقش اومد بیرون و گفت: _اینا نتیجه کارای خودته خودت کردی الان باید پاش بسوزی و بسازی حرفم نزنی... فاطمه دیگه حرفی نزد رفت پایین و نشست جلوی تلویزیون. رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم. فاطمه هم بعد از چند دقیقه اومد و بدون حرفی رفت روی تختش خوابید. به این فکر میکنم که اگه فردا خاله زنگ زد و نظرمو خواست چی بگم از نظر من همه چی خوب بود حرفای اقامحسن به دلم نشسته بود اما خب چه جوری به مامان میگفتم که نظرم مثبته!صبح از خواب بیدار شدم و صورتمو شستم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم _سلام مامان مامان توی آشپزخونه نبود پس کجاست؟ _مامان کجایی؟ صدای مامان از توی حیاط اومد _اینجام الان میام بعد از پنج دقیقه اومد تو _کجا بودی؟ +داشتم حیاط و میشستم _خسته نباشید! +ممنون عزیزم صبحانه خوردی؟ _نه الان میخورم +باشه عزیزم بخور...راستی حسنا خاله زنگ زد گفت میدونم زوده ازتون خبر بخوام اما گفت که بگم محسن اخر هفته میخواد بره مأموریت تا یک ماه دیگه هم نمیاد جوابت چیه؟ از حرف مامان انگار ته دلم خالی شد اخه چرا من تازه میخوام ببینمش کنارم باشه تا یک ماه نبینمش؟ البته دیشب راجب کارش بهم گفت اما نگفت این هفته میره منم فکرامو دیشب کردم. قیافمو تو هم کردم و گفتم: _مامان اخلاقش خوب بود مامان لبخندی زد و گفت: _پس مبارکه عزیزم لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین. مامان گفت: _پس برم و زود این خبرو به خاله بدم رفت سمت تلفن خونه و زنگ زد به خاله _سلام مریم جون خوبی اجی اره ازش پرسیدم گفت نظرش مثبته انشاالله مبارک باشه به خوبی و خوشی بعد از کلی حرف زدن و قربون صدقه رفتن به محسن گوشیو قطع کرد _حسنا خاله گفت فردا میان دنبالت برید خرید حلقه _فردا که خیلی زوده مامان! _خب عزیزم گفت که وقت ندارن _باشه خیلی از دست اقامحسن دلخور بودم اما خب نباید باهاش بد رفتار کنم حداقل این یه هفته رو باید بهم خوش بگذره تا همیشه یادم بمونه. ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۷ و ۲۸ با خاله اینا خداحافظی کردیم و از ه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۹ و ۳۰ انقدر خوشحالم که خوشحالیم حد نداره از طرفی هم دلخورم که چرا بهترین لحظات زندگیم که میتونم با اقامحسن بسازم کنارم نیست. اما هربار با این حرف که داره کار میکنه برای امام زمان و اینکه از ثواب کارش خبر دارم خودمو اروم میکنم... امشب بهترین شب زندگیمه پس نباید از دستش بدم بلند شدم و وضو گرفتم و نشستم رو به قبله و با خدا حرف زدم. چقدر حس خوبیه وجود خدا تو زندگی وقتی که میدونی همه جوره هواتو داره و صداتو میشنوه... "خدایا ازت ممنونم ازت هرچی تا حالا خواستم بهم دادی و الانم یکی از بهترین بنده هاتو داری نصیبم میکنی خدایا کمکم کن هیچوقت توی زندگیم پشیمون نشم از انتخابم و سرمو بالا بگیرم و بگم این انتخاب منه...!" بعد از نماز صبح از شدت خستگی خوابم برد صبح با صدای مامان بلند شدم: _حسنا خاله زنگ زد گفت ده دقیقه دیگه دم در هستن که هم برید اول آزمایش بعدم خرید حلقه بلندشو دیگه با حرف مامان مثل برق گرفته ها از جا پریدم و نشستم سرجام. _سلام مامان چرا انقدر دیر صدام کردی؟ +سلام عزیزم من نمیدونستم خوابی! پاشو الان میرسن _چشم از تخت بلند شدم و رفتم صورتمو شستم صبحانه نخوردم چون برای آزمایش باید ناشتا بود. مستقیم رفتم سمت کمد روسری هام روسری صورتی ملیح رنگمو برداشتم و با ساق دست همرنگش دستم کردم و چادرمو سرم کردم. صدای مامان از پایین اومد که گفت: _حسنا بیا پایین، اومدن با حرف مامان یه استرسی توی دلم افتاد و یه نگاه دیگه به خودم توی آیینه انداختم همه چی خوب بود. فاطمه سرشو از پتو بیرون آورد و گفت: _کجا به سلامتی انقدر قشنگ کردین شما؟ +سلام بیرون _اها خوبه بیرونم میری؟ بدون جواب دادن بهش سریع رفتم پایین مامان که با عصبانیت نگاهم میکرد گفت: _پس کجایی دو ساعته دم درن _شرمندم بریم _بریم زود برو تا منم بیام رفتم بیرون و کفشامو پوشیدم مامان هم اومد رفتیم بیرون. آقامحسن و خاله توی ماشین محسن نشسته بودن و خاله دست بلند کرد و لبخند زد. اقامحسن هم فقط یه نگاهی کرد و سرشو انداخت پایین. رفتیم و سوار ماشین شدیم. دستگیره درو باز کردم و رفتم داخل _سلام خاله برگشت نگاهم کرد و با لبخند گفت: _سلام عزیزم خوبی؟ +ممنون شما خوبید محسن هم جواب سلاممو زیر لب اروم داد. مامان بعد من نشست و گفت: _سلام آجی ببخشید دیر شد. سلام محسنم خوبی خاله جان؟ محسن برگشت نگاه به مامان کرد و با لبخند یه سلام پر انرژی کرد. حسودیم شد کاش من جای مامان بودم! توی مسیر رفتن اقامحسن یه مداحی قشنگ گذاشت و صداشو یکم زیاد کرد. کل مسیر فقط صدای مداحی به گوش میرسید. جلوی یه آزمایشگاه نگه داشت و پیاده شدیم رفتیم داخل من و مامان و خاله روی صندلی نشستیم تا اقامحسن بره نوبت بگیره و بیاد. خاله ظرف میوه از توی کیفش در آورد و گفت: _بیا عزیزم بخور تا یکم جون بگیری رنگ و روت پریده! +خاله نمیشه که حالا چیزی بخورم باید برای آزمایش چیزی نخوریم! _خب باشه کاش زود نوبتتون بشه بیاید یکم چیز بخورید حالت خوب بشه توی آیینه کوچیکی که جلومون بود خودمو دیدم خاله راست میگه چقدر رنگم پریده. بخاطر استرس زیادی که دارم دستامم یخ کرده با وجود اینکه هوا سرد نیست! اقامحسن اومد نزدیک ما و گفت: _ده دقیقه دیگه نوبتمون میشه مامان گفت: _اها خب پس تا ده دقیقه دیگه من و مامانت میریم تو حیاط هوا بخوریم اینجا گرفتس خاله لبخندی زد و پاشد چادرشو درست کرد گفت: _اره ما رفتیم شما هم بشین اینجا آقا محسن خاله به صندلی کنار من اشاره کرد. منم پاشدم و رو به خاله و مامان گفتم: _منم گرمم شده با شما میام بیرون! مامان ابروهاشو برد بالا و گفت: _تو دستات یخه سردتم هست. بشین سر جات از اینکه مامان منو ضایع کرده بود خجالت کشیدم اقامحسن هم خندش گرفته بود و اروم اروم میخندید. سرمو انداختم پایین و گفتم: _چشم نشستم سر جام اقامحسن که هنوز ایستاده بود مامان و خاله که رفتن کنار من ننشست یه صندلی اونور تر نشست!خداروشکر که اینجا ننشست اگه بود حالم از اینم بدتر میشد. حالا مگه زمان میگذره نگاه به ساعتم انداختم تازه پنج دقیقه گذشته. یه نگاهی بهم انداخت و گفت: _مامان بهتون گفت که اخر هفته دارم میرم مأموریت؟ _بله گفتن، به سلامتی برید! این حرفی که به زبون آوردم حرف دلم نبود دلم میخواست بپرسم کجا میری چرا میری چیکار میکنی کی برمیگردی؟ اما انگار زبونم قفل شد و نتونستم بپرسم محسن که انگار توقع نداشت این حرفو بزنم گفت: _ممنون این دفعه دو هفته بیشتر نمیمونم قرار بود دوماه بمونیم اما چون من کار دارم و دلم نمیخواد شما رو تنها بزارم دو هفته زودتر از بقیه میام!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۷ و ۲۸ با خاله اینا خداحافظی کردیم و از ه
با این حرفش دلم میخواست پاشم و جیغ بزنم یعنی اونم دلش برای من تنگ میشه خیلی خوشحالم از این حرفی که زد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم: _ممنون که درک میکنید کجا میرید؟ _سیستان بلوچستان نزدیک مرز مأموریت داریم با این حرفش دلم لرزید اخه خیلی شنیده بودم خیلیا اونجا شهید شدن و اصلا امنیت نداره!... ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۲۹ و ۳۰ انقدر خوشحالم که خوشحالیم حد نداره
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۱ و ۳۲ این حرفی که توی ذهنم زدم رو گفتم.. _من شنیدم اصلا اونجاها امنیت نداره و خیلیا شهید شدن! اقامحسن لبخند کمرنگی زد و گفت: _امنیت که نداره اما ما که نمیخوایم بریم جنگ که! یه کار خیلی کوچیکی انجام میدیم شما خیالت راحت از طرفی شهادت آرزوی قلبی همه ما هستش چی از این بهتر؟ چرا الان این حرفو زد؟! _درسته شهادت آرزوی همه هست اما شما الان خیلی سنتون کمه و اول زندگی هستید!.. خنده صدا داری کرد و گفت: _سن من کمه؟ من دیگه الان سن بابا بزرگمو دارم..بعدم حالا کی به ما شهادت داد؟ اصلا قیافه من به شهدا میخوره؟ من تازه عشق سوم زندگیمو پیدا کردم جایی نمیرم که! از حرفش خندم گرفت و سرمو انداختم پایین. اما عشق سوم زندگیش یعنی من! پس عشق اول و دوم کیه؟ دیگه حرفی نزدیم. منشی صدا کرد و گفت: _آقای سعادتی نوبتتون شد بفرمایید فامیل اقامحسنو صدا کرد نگاهی به اقامحسن کردم و گفتم: _الان نوبت ما شد؟ +اره پا شید بریم اقامحسن بلند شد و منم پشت سرش رفتم. راهمون جدا شد رفت قسمت آقایون و منم رفتم قسمت خانما. بعد از تموم شدن آزمایش اومدم توی سالن محسن هنوز نیومده بود. پرستار اومد بیرون و گفت: _همراه آقای سعادتی کیه؟ رفتم جلو و گفتم: _من هستم بله؟ کتش سمتم گرفت و گفت: _اینو لطفا نگه دارید کت اقامحسنو گرفتم و رفتم روی صندلی نشستم چقدر کتش بوی خوبی میداد بوی عطری که همیشه میزنه. دو دقیقه بعد اقامحسن اومد بیرون و اومد سمتم و گفت: _پنج دقیقه دیگه جواب میاد شما بشین تا من برم یه چیزی بگیرم بخورید رنگتون پریده _چشم لبخندی زد و رفت. امروز اقامحسن خیلی با محسن قبل عوض شده. قبلا اصلا بهم نگاه نمیکرد. اما الان گاهی هم نگاه میکنه هم توی حرفش گفت که بخاطر من زود برمیگرده.... اقامحسن با یه نایلون پر از خوراکی برگشت خوراکی ها رو سمتم گرفت و گفت: _بفرمایید بخورید تا حالتون بهتر بشه _ممنون خوراکی ها رو گرفتم و کیکو باز کردم و مشغول خوردنش شدم. اقامحسن هم رفت ردیف عقب نشست و شروع به خوردن کرد. چرا مامان و خاله هنوز نیومدن خیلی دیر کردن! گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به مامان بعد از چندتا بوق برداشت _سلام مامان کجا رفتید پس؟ _سلام عزیزم ما اومدیم این طرف خیابون لباس فروشی بود ما هم داریم خرید میکنیم از کارشون خندم گرفت من انقدر استرس دارم مامان و خاله ریلکس رفتن خرید کنن. _از دست شما حالا دیگه بدون من میرید خرید؟! مامان خنده صدا داری کرد و گفت: _شما فعلا کار داشتی بعدم مگه الان شما نمیخوای بری خرید انگشتر! پس خرجت از دوتا لباسی که ما خریدیم میزنه بالاتر شما کارتون تموم شد زنگ بزنید تا بیایم. _چشم منشی از پشت میزش سرشو بلند کرد و گفت: _آقای سعادتی جوابتون آماده است دلشوره عجیبی توی دلم افتاد من اصلا قدمی هم برنداشتم نکنه به خاطر اینکه دختر خاله پسر خاله ایم جواب منفی باشه!! شروع کردم ذکر گفتن و چشمامو بستم. با صدای اقامحسن چشمامو باز کردم. تا نگاهش کردم سرشو انداخت پایین _جواب اومد؟! همونطور که سرش پایین بود با ناراحتی گفت: _اوم اومد +خب چیشد؟ _چی بگم +یعنی چی چی بگم خب جواب چیه؟! _نمیدونم حسنا خانم انگار ما دوتا قسمت هم نیستیم! با این حرفش ته دلم خالی شد. دست خودم نبود یه قطره اشکم اومد پایین سریع پاکش کردم که نبینه! اما دید سریع لبخند زد و گفت: _شوخی کردم، گفت جواب مثبته! از این شوخی مسخره ای که کرده بود دلم میخواست خفش کنم. اما انقدر این خبر خوشحالم کرد ناخودآگاه یه لبخند روی لبهام نشست، و سرمو انداختم پایین _ببخشید ناراحتت کردم میخواستم یکم شوخی کنم! +اشکال نداره _خب پس بلند شو بریم دنبال مامان اینا بریم خرید! بدون هیچ حرفی ایستادم و پشت سرش راه افتادم..... ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۱ و ۳۲ این حرفی که توی ذهنم زدم رو گفتم..
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۳ و ۳۴ رفت بیرون و ماشینو آورد و نشستیم. تا مامان و خاله هم بیان. دیگه باهاش هیچ حرفی نزدم. از شوخی که کرده بود اصلا خوشم نیومد. داشتم تا سکته میرفتم. برای همین سرم توی گوشیم بود و سکوت کرده بودم. اقامحسن هم با ناراحتی زیر چشمی از توی آیینه یه نگاهی مینداخت. به خاله زنگ زد و گفت: _سلام مامان جانم کجایید پس... ما توی ماشین منتظریم...باشه چشم... زود بیاید.. یاعلی گوشیو قطع کرد و دوباره نگاه به بیرون کرد منم همونطوری سرم توی گوشی بود. _حسنا خانم از دست من ناراحتید؟ دلم میخواست بگم اره ناراحتم. اما خب دلم نیومد بهترین روز زندگیمو خراب کنم _نه فقط یکم دلخورم +عذرمیخوام میخواستم یکم شوخی کنم _اشکال نداره اینم خاطره میشه! لبخندی زدم با لبخندم لبخندی زد. و خوشحال نگاه به بیرون کرد. بعد از چند دقیقه خاله و مامان اومدن. خاله درو باز کرد و نشست جلو. مامان هم کنار من. _سلام مامان خانم و خاله خانم. چه عجب! مامان با لبخند نگاه به محسن کرد و گفت: _جاتون خالی انقدر خرید کردیم! برگشتم نگاه مامان کردم و گفتم: _شما که گفتی فقط دوتا لباس خریدیم! همشون خندیدن... _حالا دیگه یه دوتاش از دستمون حسابش در رفت! اقامحسن ماشینو روشن کرد و راه افتاد توی راه مامان و خاله با اقامحسن شوخی میکردن. کنار یه شیرینی فروشی ایستاد رفت و یه جعبه شیرینی خرید و اومد تو. مامان زد روی دست خودش و گفت: _وای ببین اصلا یادمون رفت بپرسیم جواب ازمایش چیشد خوب بود یا نه! اقامحسن سرشو انداخت پایین و گفت: _بله خداروشکر مثبته..پس خاله به نظرت جواب منفی بود و من شیرینی خریدم؟ همشون خندیدن مامان رفت جلوتر و پیشونی اقامحسن رو بوس کرد و تبریک گفت. بعدم منو بوس کرد. خاله هم معترضانه گفت: _عه اجی زرنگیا حالا که من دستم به حسنا نمیرسه که بوسش کنم تو از طرف من بوسش کن پیاده شدیم خودم میبوسمش _چشم حتما مامان هم از طرف خاله بوسم کرد و خاله تبریک گفت. کنار طلا فروشی ایستاد و پیاده شدیم. رفتیم داخل طلا فروش با اقامحسن حسابی گرم گرفته بود. انگشترها رو آورد جلو و گفت: _انتخاب کن. یه انگشتر ظریف قشنگ رو برداشتم و دستم کردم خیلی به دستم میومد. لبخند زدم و روبه خاله و مامان گفتم: _چطوره؟ خاله گفت: _ هرجور خودت دوست داری عزیزم مامان گفت: _دوستش داری؟ لبخند زدم و گفتم: _اره قشنگه خاله انگشترو گرفت و به اقامحسن گفت: _همینو انتخاب کردن اقامحسن انگشترو داد دست طلا فروش و گفت: _همینو پسندیدن خاله و مامان گفتن: _مبارکت باشه عزیزم از خجالت لپ‌هام سرخ شده بودن.. _ممنون اقامحسن رو به مامانش گفت: _مامان شما برید توی ماشین منم الان میام با خاله و مامان از مغازه اومدیم بیرون و رفتیم توی ماشین نشستیم. خاله به مامان گفت: _امروز محسن میگفت دیگه همه طلاها رو بخریم برای عقد. من گفتم نه حالا زوده. بره مأموریت و بیاد بعد که تاریخ عقدو مشخص کردیم بقیشو میخریم. مامان گفت: _باشه اشکال نداره الان خیلی زوده حالا به سلامتی بره و بیاد وقت زیاده اقامحسن یکم دیر کرد هنوز از مغازه نیومده بیرون. گوشیمو روشن کردم فاطمه سه تا پیام داده بود. .کجایید پس؟ .چرا جواب نمیدی .الو! اخه من چی بهش بگم ،بگم رفتیم کجا؟جوابشو ندادم و گوشیو گذاشتم توی کیفم بالاخره اقامحسن اومد با لبخند نشست توی ماشین. _سلام ببخشید دیر شد من و آقا مصطفی چند وقت بود همو ندیدیم. دیگه حسابی گرم گرفته بودیم. خاله گفت: _عه این همون سیده که طلا فروشی داره باهات رفیقه؟ _اره خودشه _اها چقد آقا بود خدا خیرش بده اقامحسن ماشینو روشن کرد و راه افتادیم که بریم خونه. اما سمت خونه نرفت جلوی یه رستوران نگه داشت. رو به مامان و خاله گفت: _خب بفرمایید پایین امروز ناهار مهمون من! مامان خندید وگفت: _چرا زحمت میکشی عزیزم، بریم خونه ما من خودم ناهار درست میکنم! اقامحسن اخم نمایشی کرد و گفت: _حالا امروز که من میخوام دعوتتون کنم قبول نمیکنید! خاله خندیدو گفت: _چرا عزیزم میان، حسنا جان عزیزم پیاده شو ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۳ و ۳۴ رفت بیرون و ماشینو آورد و نشستیم.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۵ و ۳۶ پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران. غذا رو خوردیم و مامان به اقامحسن گفت: _ممنون عزیزم خیلی خوشمزه بود اگه میشه زود بریم خونه، فاطمه خونه تنهاست! _نوش جانتون چشم خاله بریم! همه تشکر کردیم و بلند شدیم که بریم خونه. سوار ماشین شدیم انقدر خسته بودم از صبح که وسطای راه خوابم برد! _حسنا پاشو رسیدیم! با صدای مامان چشمامو باز کردم. در خونمون بودیم. مامان رو به خاله و محسن گفت: _ممنون زحمت کشیدید بفرمایید خونه! _ممنون اجی بریم دیگه، چه زحمتی؟ اقامحسن هم تشکر کرد و خداحافظی کردیم و پیاده شدیم. مامان کلیدو پیدا کرد از توی کیفش و درو باز کرد توی حیاط گفتم: _مامان راستی فاطمه مگه گوشی داره؟ +نه گوشیش کجا بود! _پس اگه گوشی نداره چه جوری امروز به من پیام داد! +مگه بهت پیام داد؟ _اره گفت کجایید پس!! مامان از تعجب چشماش گرد شد _نمیدونم والا این دختره چیکار میکنه بیا بریم داخل ببینم چه خبره! کفشامونو در آوردیم مامان زودتر از من رفت داخل. درو بستم مامان چادرشو در اورد گذاشت روی مبل. _فاطمه کجایی! صدایی نیومد مامان رفت بالا منم پشت سرش رفتم ببینم چه خبره چرا جواب نمیده! صدای بلند اهنگ از اتاقمون میومد مامان درو باز کرد و رفت داخل. فاطمه با دیدن مامان شوکه شد و گوشیو زیر بالشتش قایم کرد. با دستپاچگی گفت: _عه سلام کی اومدین! +علیک سلام چه خبره اینو از کجا اوردی!؟ فاطمه که هول کرده بود گفت: _چیو از کجا اوردم!؟ مامان رفت جلو و از زیر بالشتش گوشیو برداشت و گفت: _اینو از کجا اوردی؟؟ _از توی اتاقتون پیدا کردم! از حرفش چشمام گرد شد. یعنی رفته همه جا رو گشته تا گوشیشو پیدا کنه!مامان رفت جلو _گوشیتو بده به من تا تکلیفتو روشن کنم! +مامان کاری نداشتم فقط می‌خواستم به شما زنگ بزنم شمارتونو نداشتم توی گوشیم بود نگران شده بودم. _اها بعد شماره نداشتی چرا زنگ نزدی به من؟ چرا فقط پیام دادی!! بهونه نیار برای من گوشیتو بده به من حرفم نباشه فاطمه که گریش گرفته بود گوشیو داد دست مامان. مامان هم گوشیو گرفت و رفت بیرون. فاطمه رو به من گفت: _هان چته زل زدی به من الان داری تو دلت خوشحالی میکنی اره دیگه تو عزیز مامانی تویی که از صبح میبرتت بیرون الان برمیگیردین هیچی هم بهت نمیگه همینطوری که دست به سینه به در اتاق تکیه داده بودم گفتم: _من مگه مثل تو تنها رفتم بیرون یا اینکه مثل تو... وسط حرفم پرید و گفت: _برو از اتاق بیرون حوصلتو ندارم برو برو آخر رو با صدای بلند گفت. دیگه حتی خودمم دلم نمیخواست کنارش بمونم لباسهامو عوض کردم کتاب هامو برداشتم و رفتم پایین. مامان از آشپزخونه اومد بیرون. _مامان چی میخوری؟ +آب قند.. از دست این من اخرش میوفتم سکته میکنم! _عه خدانکنه مامان اینجوری نگو! +چرا بار کردی اومدی پایین؟! _هیچی فعلا چند وقت میخوام برم اتاق علی، پیش فاطمه نباشم بهتره! +از دست فاطمه! _مامان راستی کی به فاطمه میگی؟ +امروز که اصلا حوصله ندارم اگه فردا موقعیتش بود میگم! مامان رفت توی اتاق کتابمو باز کردم و نشستم روی زمین تا یکم درس بخونم. علی از مدرسه اومد درو باز کرد و اومد توی خونه. _سلام آبجی _سلام عزیزدلم خسته نباشید! با صورت خستش لبخندی زد: _مامان کجاست؟ +توی اتاقشه برو لباساتو عوض کن تا ناهار بیارم بخوری _چشم رفت سمت اتاقش و درو بست ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۵ و ۳۶ پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران. غ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۷ و ۳۸ غذاشو آماده کردم _علی جان بیا ناهار بخور از پله‌ها اومد پایین _ممنون +خواهش میکنم، مدرسه امروز خوب بود؟ _اره خیلی، راستی مامان خوابه؟ +اره فکر کنم چطور _فردا جلسه داریم میخواستم بهش بگم +باشه بیدار شد بهش بگو الان خسته است مشغول خوردن غذا شد از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم تا یکم دیگه درس بخونم. کاش انگشترو از خاله گرفته بودیم خیلی طرحشو دوست دارم. اما خب باید دست خاله اینا باشه تو اونا بیارن خونه ما! راستی اصلا کی قراره بیان خونمون! مگه اقامحسن اخر هفته نمیره؟ چشمم به صفحه کتاب بود و فکرم یه جای دیگه _مامان کجاست؟ با صدای فاطمه سرمو بالا اوردم و از فکرام اومدم بیرون _چی؟ +میگم مامان کجاست؟ _تو اتاق در اتاقو اروم باز کرد _نرو تو مامان تازه خوابش برده خسته است! _حرف بیخود نزن مامان بیداره داره قرآن میخونه شونه هامو به معنی به من چه زدم بالا. فاطمه رفت توی اتاق یعنی چیکار مامان داره. نکنه دوباره با مامان بحث کنه حال مامان بد بشه! علی از آشپزخونه بیرون اومد _ممنون خیلی خوشمزه بود +نوش جانت عزیزم _اجی حسنا راستی بابا کی میاد خونه؟ +شب میاد عزیزم برا چی؟ _صبح قول داد که شب بریم بیرون +خب اگه قول داده که حتما میبره! لبخند رضایت بخشی زد و تند تند از پله ها رفت بالا. هرچی نگاه کتابم میکنم هیچی سر در نمیارم ازش. چشمم خورد به گوشیم که روی میز بود. صفحه گوشیمو باز کردم با پیام استادم یهو یادم اومد امروز کلاس داشتم و کلا فراموش کردم. البته اگه فراموش هم نمیکردم کلا نمیرسیدم امروز برم! تلفن خونه زنگ خورد گوشیمو گذاشتم زمین و رفتم ببینم کیه. شمارشونو نمیشناسم! جواب دادم ببینم کیه! _الو سلام +سلام عزیزم خوبی! صدا آشنا بود اما هرچی فکر کردم یادم نیومد! _ممنون بفرمایید! +مامانت خونه است؟ _بله چند لحظه گوشی خدمتتون! در اتاقو زدم و رفتم تو _مامان یه نفر پشت تلفن کارتون داره! ×کیه؟ _نمیدونم مامان بلند شد از روی صندلی و رفت سمت پذیرایی. نگاه کردم به فاطمه که چشماش پر از اشک بود و نشسته بود روی زمین. نگاهم کرد اما ایندفعه نگاهش فرق داشت مهربون بود! _حسنا میای پیشم؟! از حرفش تعجب کردم! _باشه رفتم کنارش روی زمین نشستم همین که نشستم کنارش اشک هاش سرازیر شدن و بغلم کرد و بلند بلند گریه کرد. از گریه فاطمه گریم گرفت هرچقدر هم بدی بهم کرده باشه بازم خواهرمه. خوبی هاش خیلی بیشتر بدی هاش هست. فاطمه با هق هق گفت: _اجی منو ببخش من دیگه میخوام عوض بشم بشم اونی که شما ازم میخواین محکمتر بغلش کردم و گفتم: _الهی من فدای اشکات بشم اخه تو که کاری نکردی که ببخشمت ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۷ و ۳۸ غذاشو آماده کردم _علی جان بیا ناها
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۹ و ۴۰ فاطمه از تموم کارایی که کرده بود پشیمون بود و گریه میکرد. فاطمه الان شده بود همون فاطمه ای که قبلا بود همونی که همیشه مهربونی از چشماش مشخص بود. _اجی اشکاتو پاک کن دیگه دلم نمیخواد اینطوری ببینمت! سرشو انداخت پایین با دستم اشکاشو پاک کردم و سرشو آوردم بالا. _تو که الان نباید گریه کنی و ناراحت باشی تازه باید خوشحالم باشی از اینکه متوجه شدی کارت اشتباه بوده. الانم بخند تا من خندتو ببینم! لبخندی نزد و باز بغض کرد: _فاطمه میخوام یه خبری بهت بدم که باید حتما لبخند روی لبهات باشه تا بگم! فاطمه متعجب نگاهم کرد _چه خبری!؟ _تا نخندی که نمیگم! _باشه میخندم بگو دیگه! لبخندی بی حال زد _خب هرچند این لبخندی که زدی اون نبود که میخواستم اما میگم! خب قراره به زودی های زود بشی خواهر عروس! فاطمه از حرفم شوکه شد _یعنی چی میشم اجی عروس؟ _دیگه یکم فکر کنی بد نیستا..!! ابروهاشو به نشونه تعجب داد بالا. و بعدش زد زیر خنده. انقدر خندید که از چشماش اشک میومد. _وای حسنا باورم نمیشه راست میگی؟ _من با تو شوخی دارم؟! دوباره زد زیر خنده _حالا این دوماد کی هست؟ نکنه همون حسن کچله؟ +خیلی بدی خودت حسن کچلی _منکه کچل نیستم حالا بگو ببینم کیه! +اقامحسن! _محسن پسر خاله مریم! +اره دوباره خندید _خب خوبه بهم میاید مامان درو باز کرد و با تعجب نگاه فاطمه میکرد _این چش شده تا دو دقیقه پیش گریه میکرد حالا داره از خنده گریه میکنه! سرمو انداختم پایین _بهش گفتی؟! فاطمه گفت: _اره گفت..مامان میگم میخواستین بزارید روز عروسیشون منو خبر میکردین! _خب عزیزم فعلا حالت خوب نبود ما هم گفتیم فعلا متوجه نشی بهتره فاطمه دیگه چیزی نگفت. _مامان راستی کی بود زنگ زد؟ +مادر همون سیدعلی بود! _واه این هنوز دست برنداشته! +نه میگفت چرا گفتید نه منم گفتم دخترم نامزد داره! _آفرین کار خوبی کردید! فاطمه با خنده گفت: _مامان این حالیش نیست خب پسر به این خوبی بفرستی برای من بد نیستا! _بشین سرجات تو فعلا فاطمه دوباره خندید. مامان از اتاق رفت بیرون. _حسنا حالا از اول برام بگو ببینم چیشد... همه ماجرا رو براش تعریف کردم از اول تا اخر با یه لبخند قشنگی نگاه میکرد. داشتم با ذوق تعریف میکردم که یهو دیدم اشکش اومد. _وای اجی چرا گریه میکنی؟! +هیچی! _ناراحت شدی؟! +نه بابا ناراحتی چیه از بس خوشحالم گریم گرفت _الهی من فدات بشم +خدانکنه..حسنا! _جانم +من میخوام عوض بشم دیگه نمازامو بخونم خیلی از خودم بدم میاد! _عه اینجوری نگو دیگه تو خیلی هم خوبی همین که واقعا این تصمیم رو گرفتی خیلی خوبه... ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۳۹ و ۴۰ فاطمه از تموم کارایی که کرده بود پ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۴۱ و ۴۲ _راستی حسنا تو نمیخوای منو شیرینی بدی مثلا عروس شدی! +چرا حتما _خب پس پاشو همین حالا بریم من شیرینی میخوام! +اخه الان؟ _اره مگه چیه الان؟ +به مامان بگو اگه اجازه داد باشه! خندید و پاشد گونمو بوسید و رفت بیرون اتاق. واقعا خیلی خداروشکر میکنم که فاطمه برگشت خدایا شکرت! فاطمه با خوشحالی سرشو توی اتاق کرد. _پاشو پاشو عروس خانم مامان اجازه داد! +باشه تو اماده شو تا منم بیام فاطمه رفت توی اتاقمون تا لباساشو بپوشه. بعد از چند دقیقه از پله‌ها اومد پایین. باورم نمیشد این همون فاطمه است. روسریشو مثل من کشیده بود جلو و بدون هیچ ارایش و عطری خیلی قشنگ شده بود. از شدت خوشحالی گریم گرفت بغلش کردم و هردو گریه میکردیم. مامان اومد با دیدن ما گفت: _وای چیشده؟! فاطمه برگشت. مامان با دیدنش اومد جلو و بوسش کرد و قربون صدقش رفت. رفتم توی اتاقم و همون روسری که فاطمه پوشیده بود. مثل اونو سرم کردم و رفتم پایین. علی از حیاط اومد تو _کجا میرید به سلامتی! هر دو زدیم زیر خنده _با اجازه شما بیرون! ×منم میام! _باشه پس زود برو آماده شو! ×چشم علی زود اماده شد و از پله‌ها دوید پایین _خب من حاضرم بریم! +به به چه داداش خوش تیپی دارم من! _بله تازه فهمیدی! +نه میدونستم چون اجیش منم فاطمه گفت: _اوه چه خودشونم تحویل میگیرن بسه بیاید بریم مامان اومد دم در: _راستی حسنا بابا امروز ماشینو نبرده بیا سوییچو بگیر با ماشین برید! +ممنون مامان! _فقط مراقب باشید +چشم رفتیم بیرون تازه گواهینامه گرفتم یکم ترس دارم اما میتونم بشینم پشت فرمون!علی سریع اومد که بشینه جلو فاطمه هم تا دید علی داره میاد سمت ماشین دوید تا اون بشینه. بالاخره فاطمه موفق شد و نشست جلو _خب حالا فاطمه خانم شما بگو کجا بریم! +نمیدونم عروس خانم شما معمولا با آقاتون کجا میرید ما هم میایم همونجا! _بامزه! من اصلا با آقامون تاحالا یه بارم پیام ندادیم چه برسه اینکه بریم بیرون! +اه اه چه زوجای خشکی! _تو اینطوری فکر کن حالا بگو کجا بریم +برو مستقیم تا بهت بگم رفتیم و جلوی یه کافی شاپ ایستادیم و پیاده شدیم. _فاطمه اینجا بهش میاد گرون باشه ها! +مهم نیست فعلا مهمون یکی دیگه ایم _این یکی دیگه که میگی پول پدر گرامی خودت تو جیبشه! ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۴۱ و ۴۲ _راستی حسنا تو نمیخوای منو شیرینی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۴۳ و ۴۴ _اوه همه چی بهم ریخت که پس زنگ بزن آقاتون بگو پول بریزن برات +دیگه چی؟! _فعلا بیا تو بهت میگم! +عجب پرویی هستی تو _نوکرم فاطمه خیلی دختر شیطونیه، از اون روزی که باهام بد شد دیگه ندیدم اینجوری سر به سرم بزاره! _بیا دیگه! +باشه اومدم رفتیم تو و نشستیم. _فاطمه اینجاهارو از کجا بلدی! +دیگه! راستی حسنا انگشتره که برات خریدن کجاست چرا دستت نمیکنی؟! _خب همینجوری الکی که نمیشه دستم کنم باید بیان خودشون دستم کنن +اوه اوه باریکلا بلدیا! _پس چی! +من میرم سفارش بدم چی میخوری؟! _من هرچی نگاه این اسما میکنم چیزی دست گیرم نمیشه. +خب پس هرچی برا خودم سفارش دادم برا توهم میگیرم _باشه +خب داداش قشنگ من چطوره؟ ×آبجی یه چیزی بگم؟ +جانم؟ ×تو میخوای عروس اقا محسن بشی؟ از حرفش خندم گرفت: +بله اما نه عروس اقا محسن خانم اقا محسن! ×من دلم برات تنگ میشه +الهی من قربون دلت بشم مگه قراره جایی برم من! ×قول میدی نری؟ +اره من فعلا پیشتم غصه نخور داداشی با شنیدن این حرفم از خوشحالی لبخند زد. بالاخره فاطمه خانم تشریف آوردن فاطمه کلی شوخی کرد. خیلی خوش گذشت. بعد از خوردنمون بلند شدم که برم حساب کنم. _سلام آقا لطفا میز مارو حساب کنید! +کدوم میز؟! _این میز رو به رو +اها این میز حساب شده _کی حساب کرده؟! +یه خانمی شبیه خودتون! فهمیدم که فاطمه رو میگه. اومدم بیرون و رفتم سمت ماشین. _سلام علیکم خواهر حسنا +سلامو... _سلامو چی؟ +کی گفت تو حساب کنی؟! _عه پس فهمیدی دیگه عزیزم من باید یه کادویی به عروس خانم بدم! اگه میگفتم من میخوام کادو بدم که نمی اومدی! +چرا زحمت کشیدی خب من دلم میخواست خودم بهت شیرینی بدم! _نخیر شیرینی شما محفوظه از اقاتون میگیرم شما غصه نخور! ماشینو روشن کردم و رفتیم سمت خونه توی راه بودیم که اذانو گفت _حسنا الان اذانه میشه اینجا وایسی برا نماز! _باشه عزیزم.. کنار مسجد ایستادم و پیاده شدیم و رفتیم تا نماز بخونیم و بریم! بعد از نماز فاطمه گفت: _حسنا اینجا همون مسجده هست که محسن کار فرهنگی میکنه؟ +نمیدونم اسمش چیه؟! _اینجا زده مسجد الزهرا +عه اره همینجاس! ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۴۳ و ۴۴ _اوه همه چی بهم ریخت که پس زنگ بزن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۴۵ و ۴۶ نمازو خوندیم و اومدیم بیرون تا سریع برسیم خونه. بعد از کلی ترافیک رسیدیم خونه _فاطمه، علی رو بیار خوابش برده! +باشه در ماشینو قفل کردم و رفتیم توی خونه. بابا هم اومده بود. _سلام بابا خوبی خسته نباشید؟! _سلام عزیزم ممنون رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم. فاطمه هم پشت سر من اومد توی اتاق _بریم پایین؟ _اره بریم! باهم رفتیم پایین و شامو خوردیم بعد از خوردن شام ظرفارو شستیم و اومدم برم توی اتاق که مامان گفت: _حسنا بشین کارت دارم +چشم! _خاله زنگ زد فرداشب میان خونمون برای نشون و قول و قرارای عقد! ته دلم با شنیدن اسم عقد خالی شد. _چشم رفتم توی اتاقم و فاطمه هم بعد من اومد توی اتاق نشسته بودم روی تختم. فاطمه هم اومد کنارم نشست: _فردا شب چی میپوشی؟! +وای نمیدونم چی بپوشم! _یه چیزی بپوش دیگه! +فاطمه یه سوال ذهنمو درگیر کرده بپرسم؟ _اوم بپرس! +چیشد که تو یه دفعه چادرتو پوشیدی و شدی همون فاطمه قبلی؟! _داستانش زیاده +خب بگو میشنوم! _راستش همون شبی که شما رفتید. صبحش انگشتر بخرید و من در جریان نبودم شبش خواب دیدم که یه نفر که خیلی جوون و قشنگ بود اومد کنارم و از دستم ناراحت بود. بهش گفتم چرا ازم ناراحتی گفت به خاطر کاراییه که کردم ازش پرسیدم کیه و منو از کجا میشناسه گفت اسمم حسینه و سی سال پیش رفتم و جونمو دادم که امروز تو بتونی راحت با راه بری برای که تو به راحتی کنارش گذاشتی رفتم و جنگیدم! از خواب پریدم صبح بود میخواسم ازت بپرسم ببینم شهیدی به اسم حسین میشناسی؟ که دیدم نیستی. گفتم حداقل گوشیمو پیدا کنم و توی گوگل سرچ کنم ببینم واقعا همچین کسی هست یا نه. کل خونه رو گشتم تا بالاخره گوشیو پیدا کردم اولش گفتم از تو بپرسم پیامت دادم اما بعدش گفتم حالا میگی میخوای چیکار و اینا رفتم توی گوگل سرچ کردم خیلی شهیدا بودن به اسم حسین اما هیچکدوم اونی نبودن که من دیدم. بعد از اون کلی گریه کردم و واقعاً پشیمون شدم از کارم +الهی من فدات بشم خداروشکر که همین دستتو گرفت! _اره واقعا خداروشکر! صبح شد چشمامو باز کردم و بلند شدم تا برم کمک مامان امروز خیلی کار داره باید کمکش کنم! رفتم پایین _سلام مامان صبحت بخیر _سلام عزیزم صبح توام بخیر رفتم و کمک مامان مشغول کار شدم بعد از تموم شدن کارای اشپزخونه رفتم تا اتاقمو مرتب کنم. _فاطمه پاشو دیگه ظهره! _باشه بزا بخوابم! دیگه صداش نکردم و بعد از تموم شدن اتاقم رفتم تا کمی مطالعه کنم شاید از استرسم کم کنه! هزارتا فکر سراغم اومد یعنی تاریخ عقدمون کی میشه یعنی بعد از عقد اقامحسن چه جور آدمیه! بالاخره بعد از ظهر رسید تقریبا یک ساعت تا اومدن خاله اینا مونده چون شام دعوت هستن زودترم میان. رفتم پایین که مامان داشت برنج درست میکرد _مامان بیام کمک؟! _نه عزیزم فاطمه هست تو برو کارتو بکن زنگ زدم خاله گفت تو راهن! پس چند دقیقه دیگه میرسن.. استرسی توی دلم افتاد که تاحالا تجربه نکرده بودم سریع از پله ها رفتم بالا و اماده شدم. قران و برداشتم و روی قلبم گرفتم همیشه اینطوری آروم میشم! مثل همیشه قلبم که صداش از توی گوشم شنیده میشد اروم گرفت. صدای زنگ خونه اومد! سریع از پله ها رفتم پایین و کنار مامان و فاطمه ایستادم بابا هم که رفت جلوی در تا با مهمونا بیاد داخل. ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۴۵ و ۴۶ نمازو خوندیم و اومدیم بیرون تا سری
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۴۷ و ۴۸ اول بابای اقامحسن وارد شد. بعدش خاله و بعدش اقامحسن. یه پیرهن سفید پوشیده بود یه دسته گل نسبتا بزرگ دستش بود. _سلام حسین آقا خوب هستید! سلام خاله خوبید! به من که رسید سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت: _سلام حسنا خانم، بفرمایید مبارک باشه! از حرفش خندم گرفت. خوشم میاد خودشم تحویل میگیره و میگه مبارک باشه. خندمو جمع کردم. گل و گرفتم _سلام ممنون! خیلی گل قشنگی بود. فاطمه گل و از دستم گرفت و توی اشپزخونه برد. _بیا عزیز دلم کنار خودم بشین! خاله وسط مبل سه نفره نشسته بود و اقامحسن هم سمت راستش. نگاهی به مامان انداختم و رفتم کنار خاله نشستم از اینکه انقدر به اقامحسن نزدیک شد قلبم هر لحظه بیشتر از قبل محکم کوبیده میشد! خاله و مامان که مشغول صحبت بودن و حسن آقا هم با بابا هم حرفای همیشگی که درمورد کشور و مملکت میزنن رو تکرار میکردن. اقامحسن هم سر به زیر نشسته بود و منم دست کمی ازش نداشتم. مامان گوشیشو از روی اپن برداشت و به طرف خاله گرفت _اره ببین این مدلم خیلی قشنگه راحتم هست! +وای ابجی اصلا چشمام از این فاصله نمیبینه عینکم که نیاوردم! خاله این حرفو زد و از وسط ما بلند شد و رفت. با رفتن خاله استرسم بیشتر شد و شروع کرد دستام یخ بشه. اقامحسن که از کار مامانش خندش گرفته بود اروم اروم میخندید منم حرص میخوردم!.... بعد از کلی حرفهای متفرقه بابا بالاخره گفت: _خب بهتره بریم سر اصل مطلب، تکلیف این دوتا جوون رو روشن کنیم! +بله حسین آقا با اجازتون امشب اومدیم تاریخ عقد و مشخص کنیم! _بفرمایید! +اگه اجازه بدید تاریخ عقدو ما انتخاب کردیم برای پس فردا البته میدونم شاید الان بگید چقدر عجله دارن اما آقا محسن چهار روز دیگه میرن مأموریت انشاالله برای همین میگیم که زودتر بشه! _والا چی بگم حسن اقا.. تاریخ عقد خوبه مشکلی نداریم. البته اگه خود حسنا خانمم راضی باشن! نظرت چیه بابا؟! اخه حالا من چی بگم توی این جمع مخصوصا الان که از هر موقع بیشتر به اقامحسن نزدیکم! _نمیدونم هرچی خودتون صلاح میدونید! ×خب مبارکه محسن جان بابا پاشو شیرینیو پخش کن! اقامحسن با لبخند عمیقی بلند شد و شیرینی رو جلوی بابا و حسن اقا گرفت بعدش اومد سراغ من از اینکه بین مامان و خاله اول آورد جلوی من، خندم گرفت _بفرمایید! _ممنون شیرینی و برداشتم و رفت به بقیه تعارف کرد. و اومد نزدیکتر از قبل نشست جوری که اگه با خط کش اندازه گیری میکردی کلا پنج سانت فاصله داشتیم. انگار با تعیین عقد اقامحسن حس کرد دیگه همه چی تمومه! _خب حسین اقا اجازه میدید بچه ها یکم دیگه باهم حرفاشونو بزنن! _بله حتما بلند شدم و به سمت بالا رفتم و اقامحسن هم پشت سر من اومد! ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺