eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.2هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 ‍ 🌹🍃 اما از رفتار آرام شکیبا که مشغول صحبت با دوستش بود هم کلافه میشد. چرا این دختر اینقدر بیخیال بود? واقعا برایش مهم نبود که نیما چه میکند? درست است که نیما حفظ ظاهر کرده است اما چرا شکیبا از رفتارهایش چیزی نمیفهمد?نمیتوانست خودش را قانع کند که این دختر خنگ باشد..پس یعنی برایش مهم نبود?...نتوانست تحمل کند... ساعتش را نگاه کرد. خداروشکر، ساعت یازده بود. بلند شد و از اتاق زد بیرون. در همین حین تلفن نیما هم تمام شده بود و پایین پله های نزدیک بخش ایستاده بود تا نامزدش هم بیاید. قبل از اینکه سیاوس از پله ها پایین بیاید راحله از جلوی پله ها رد شد، او استاد پارسا را ندید چون تمام حواسش پی همسرش بود. ولی سیاوش نگاه پر از اشتیاق دخترک را که به همسر آینده اش دوخته شده بود دید...همسری که هرگز لیاقت این نگاه را نداشت... نگاهی که میشد مهری خالص را در آن دید و سیاوش با دیدن این حالت به یکباره تمام خشمش فروکش کرد و وقتی صدای شکیبا را شنید سر جایش خشک ماند: -بابا خوب بودن نیما جان?سلام میرسوندی سیاوش سر جایش میخکوب شده بود. نشنید نیما چه جوابی به راحله داد. برای اینکه جلب توجه نکند گوشی اش را در اورد و مشغول ور رفتن با آن شد و با ناباوری زیر لب گفت: -بابا? یعنی این پسر گفته بود پدرش پشت خط است و این دختر باور کرده بود? یعنی اینقد ساده بود? همانطور خیره به صفحه گوشی مانده بود. چند لحظه ای طول کشید تا به خودش بیاید. سلانه سلانه به طرف صندلی ها رفت و روی یکی شان ولو شد. جواب تمام سوال هایش را گرفته بود. دختری صادق که دچار مردی منافق و دروغگو شده بود. باید کاری میکرد. این دختر داشت تمام آینده اش را ب پای مردی میریخت که از تنها چیزی که بهره نداشت عاطفه بود...آن نگاه مشتاق و معصوم.. نمیتوانست بی تفاوت باشد... تصمیمش را گرفت. باید کاری میکرد. به حکم انسانیت و شرافت باید راهی پیدا میکرد. دارد... 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 بنــــ﷽ــام خـــــدا جانم_ میرود دو قدم برداشت تا از اتاف خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت ـــ شه.. منظورم آقای برادر ـــ بله ـــ خیلی ممنون خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید ـــ خواهش میڪنم اما مهیا وسط صحبتش پرید ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن شهاب سرش را پایین انداخت ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد ـــ خاڪ تو سرت مهیا بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست سر اغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد ـــ سالم خانمي جواب بده ڪارت دارم بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند دارد... 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 بنــــ﷽ــام خـــــدا جانم_ میرود شروع ڪرد تایپ ڪردن ـــ شما برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد زیر لب ڪلی غر زد لب تاپش را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود ـــ واے ڪی شب شد مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست و دوباره مشغول طراحي شد ـــ همینجا پیاده میشم پول تاڪسی را حساب ڪرد و پیاده شد روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با نازی آماده ڪرده بود مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند برگشت و مسیرش را عوض ڪرد ــــ و ایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی ـــ بیخیالش شو نازی ـــ تو خفه زهرا مهیا با خنده قدم هایش را تند ڪرد ـــ بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا دارد... 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا این ضرب‌المثل بیشتر دلالت بر افراد سودجو و منفعت‌طلب دارد. داستان این ضرب‌المثل از این قرار است که: مرد ماهیگیری، در حال ماهیگیری از رودخانه‌ای بود. تور ماهیگیری خود را به میان جریان آب قرار داده بود. همزمان ریسمانی را هم در آب قرار داده بود که تکه سنگی به آن وصل بود. آن ریسمان را تکان می‌داد و آب را گل‌آلود می‌کرد. رهگذری او را در این حال می‌بیند و ‌به ماهیگیر می‌گوید: این چه کاری است که می‌کنی؟ این آب آشامیدنی است و تو با این کار آن را آلوده می‌کنی و دیگر برای ما قابل استفاده نیست؟! ماهیگیر اما در جواب می‌گوید: من هم مجبورم، می‌خواهم ماهی بگیرم که از گرسنگی نمیرم. با این کار و تکان دادن این ریسمان آب گل‌آلود می‌شود، و ماهیان راه خود را گم می‌کنند و در دام من گرفتار می‌شوند. این ضرب‌المثل کنایه از افرادی است که از موقعیتی خراب و آشفته سوءاستفاده می‌کنند و منفعت خود را می‌طلبند. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب پرسید: - مگه همین جا چشه که بره شمال یعنی تو شهر به این بزرگی جا قحطیه! - دیگه موندن زینب تو تهران صلاح نیست. به نظر من واسه زینب جاسوس گذاشته. اگه هم گم و گورش کنیم فوری رد مارو می گیره و دوباره پیداش می کنه. من میگم زینب باید چند وقتی از تهران دور بشه. منم یه پیشنهادی براش دارم که باید ببینم نظر خودش چیه. و رو به زینب ادامه داد: - من می تونم توی کرمان برات کاری دست و پا کنم و سر پناهی که راحت به زندگیت برسی. نظرت چیه، می خوای امتحان کنی، فکر می کنی بتونی تک و تنها یه جای غریب دووم بیاری؟ به جای زینب مهتاب متعجب پرسید: - کرمان ! اما اون جا خیلی دوره، ما نمی تونیم بهش سر بزنیم و هواش رو داشته باشیم. - می دونم دخترم، چون دوره میگم جای مناسبیه، هر چی دورتر بهتر! اینطوری عقل کسی قد نمیده که اون کجاست، تا بعدش هم خدابزرگه. ما اون طرفا دوست و آشنا و قوم و خویش زیاد داریم. توی خود کرمان دوستی دارم که سرپرست یه شیرخوارگاهه، می‌تونه واسه زینب کار جور کنه. با این حساب هم درآمدی داره که زندگیش رو بگذرونه هم وقتی میره سر کار، از بچه اش جدا نمی شه. تو این مدت، خودمم بهش سر می زنم و با کمک همدیگه زندگیش رو سر و سامون میدیم به هر حال مریم کوچولومون آینده داره، اگه زینب دستش به کاری بند بشه، برای آینده هر دو تاشون خوبه. حالا نظرتون چیه؟ ساکت شد و نگاهش لغزید روی صورت زینب و منتظر ماند. زین سرش را پائین انداخت و با صدای ضعیفی گفت: - فقط می تونم بگم اجرتون با فاطمه ی زهرا! من که دستم کوتاهه و نمی تونم جواب محبت های شمارو بدم. اگه بدونم از شر این مرد خلاص میشم، حاضرم برم تو یه غار و تنهای تنها با دخترم زندگی کنم. جایی که دست اون بی معرفت به ما نرسه، واسه ی ما بهشته. خانم یوسفی سری تکان داد و به پسرش خیره شد: - تو چی میگی سیاوش؟ سیاوش غرق فکر چانه اش را در مشت گرفت، چند لحظه ساکت ماند و بعد با تردید گفت: - فکر بدی نیست ولی بستگی به خود زینب خانم داره، به هر حال ممکنه بهش سخت بگذره. - درسته. برای همین هم خودم باهاش میرم و یه مدت اون جا می مونم. اتفاقا فرصت خوبیه که از قوم و خویشا هم، یه دیدنی بکنم. تو این مدت زینب هم می فهمه که می تونه اون جا بمونه یا نه. اگه خواست بمونه که هیچی، اگه نه، با هم بر می گردیم تهران. اون وقت یه فکر دیگه براش می کنیم. بعد نگاهش را به صورت مهتاب دوخت: - تو چی میگی مهتاب جون، نظرت چیه؟ مهتاب مردد جواب داد: - چی بگم حاج خانم! حرفاتون که درست و حساب شده است... اما... یه جورایی دلم رضا نمیده زینب و مریم کوچولو از ما جدا بشن، یعنی... تبسمی کرد و ادامه داد: - شاید واسه خاطر اینه که دلم براشون تنگ می شه، ولی شما بزرگتر ما هستید. اگه فکر می کنید صلاح این مادر و دختر، در این مهاجرته، من حرفی ندارم و با کمال میل هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم. - پس تمومه. من و زینب فردا قبل از طلوع آفتاب حرکت می کنیم تا ببینم خدا چه می خواد. زینب وحشت زده پرسید: - اگه منصور باز هم بفهمه چی اگه منو ببینه و... - نترس جونم، فکر اونجاشم کردم. ما با کمک مهتاب سرش رو به طاق می کوبیم. احتمالا تا حالا فهمیده که تو رو آوردیم این جا. اگه حسابم درست باشه، همین الان هم یکی رو گذاشته زاغ سیاه تو رو چوب بزنه، ببینه تو چی کار می کنی. گول زدن اون کار سختی نیست. سیاوش خندید و به طعنه گفت: - نه بابا! خوشم اومد مادر جون، مثل اینکه تو این مدت حسابی پرونده های من و زیر و رو کردین، هان؟ - پس چی خیال کردی پسر! مادرتو دست کم نگیر، فعلا بریم سراغ شام تا بعد براتون بگم چه نقشه ای تو سرمه... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا یکی دو ساعت بعد، سیاوش ماشین را از حیاط خانه بیرون برد. بعد پیاده شد و جلوی در خانه ایستاد و پشت آیفون با صدای نسبتا رسائی گفت: - خانم جون، بگین زینب خانم تشریف بیارن، ماشینو گرم کردم که بچه سرما نخوره. چند دقیقه بعد مهتاب که چادر زینب را بر سر کرده بود و عروسک بزرگی را زیر آن به سینه چسبانده بود، از در حیاط بیرون آمد. با دقت رویش را گرفته بود که چهره اش پیدا نباشد و جوری وانمود می کرد که گویی به جای عروسک، کودکی را در آغوش دارد. با احتیاط و کمرویی در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد. موقع حرکت، سیاوش متوجه ی مردی شد که از کیوسک تلفن عمومی سر کوچه بیرون پرید و به سرعت سوار وانت بار پارک شده ی کنار خیابان شد. با دیدن او بی آنکه به عقب برگردد، همانطور که ماشین را به خیابان اصلی هدایت می کرد گفت: - بفرما، اینم از جاسوس آقا منصور، تعقیبمون می کنه. خیلی جالبه! داستان کم کم داره پلیسی می شه. ظاهرا حدس مادر درسته، واسه زینب جاسوس گذاشته! مهتاب دستش را از چادر برداشت و در حالی که نگاهش به صورت بی روح عروسک دوخته شده بود گفت: - اصلا فکرشو نمی کردم، چطور ممکنه؟ مگه اینکه این آدم، خطرناکتر از چیزی باشه که نشون میده و خیال سوء استفاده های بزرگی از زینب تو سرشه که ما از اون بی خبریم. - منم به این قضیه مشکوک شدم. احتمالا ماجرا جدی تر از یه مشکل و درگیری ساده ی خانوادگیه. بعد در تاریکی فضای ماشین تبسمی کرد و از آینه به صندلی عقب نگاهی انداخت و با لحن شوخی گفت: - از ماجرای زینب و شوهرش گذشته، تا حالا کسی به شما گفته با این شکل و شمایل چه قیافه ی فتوژنیکی پیدا می کنین! مهتاب با خونسردی جواب داد: - نه! قبلا کسی در این مورد چیزی نگفته اما اگه شما این طوری فکر می کنید، نظر لطفتونه که البته همیشه شامل حال من شده. سیاوش زیر لبی خندید و این بار نگاهش رو به آینه انداخت تا مطمئن شود هنوز مورد تعقیب هستند. وانت بار، همچنان با رعایت فاصله به دنبال آنها می آمد. این بار صدای سیاوش با نگرانی همراه بود. - حالا چطوری شمارو از این وضعیت خلاص کنیم یعنی چطور از اون خونه میاین بیرون؟ مهتاب خندید: - همونجوری که رفتم تو، یعنی با پاهام! - دست شما درد نکنه، مگه قرار بود با ویلچر بیاین بیرون! از شوخی گذشته، موندم چه جوری بیای بیرون که جلب توجه نکنه! - نگران نباشید، من و مادرتون فکرشو کردیم. - منو بگو چقدر از مرحله پرتم، یادم رفته بود با چه باند خطرناکی دارم همکاری می کنم. - وقتی قانون تو این طور موارد کار ساز نیست، شما راه بهترین سراغ دارین؟ - به...، باز که برگشتیم سر خونه ی اول! ببینم، واقعا فکر کردین همیشه خانم ها مورد ظلم واقع میشن؟ باور می کنین اگه بگم هفته ای چندتا پرونده دارم که شاکی هاشون مردای بدبختن؟ می دونین چندتا از این پرونده ها مربوط به آقایونه که به خاطر مهریه های کلان، از هستی ساقط شدن یا افتادن گوشه ی هلفدونی؟ مهتاب شانه ای بالا انداخت: - مهریه شده سوپاپ اطمینان خاطر خونواده های ایرانی، اما تا حالا فکر کردین چرا تا چیزی توی عقد نامه ها قید نشه جزو حقوق خانم ها محسوب نمی شه؟ - ای بابا! شما هم که ماشاا... کم نمیارین. خانم محترم، من دارم از مهریه های کمر شکن و سوء استفاده هایی که از اون میشه حرف می زنم، شما پای شروط همن عقد رو پیش می کشین! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا القاب برخی شهرهای ایران در دوران زندیه و قاجاریه: دارالعلم : شیراز دارالسلطنه : اصفهان دارالخلافه : تهران دارالعباد : یزد دارالامان : کرمان دارالمومنین : کاشان دارالبرکت : مازندران دارالمنفعت : گیلان دارالحرب : آذربایجان دارالشجاعه : کردستان دارالشوکت: کرمانشاهان دارالملک : همدان دارالغرور : لرستان کتاب رستم التواریخ 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
بگير ... ادامه دارد.. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا آهستگي يك آه، التماس كنان صدا زدم: _رحيم و صدايم مانند نفسي كه از سينه برآيد، يك نفس عميق، كشيده شد. آرام برگشت و به سويم آمد. رحيم نبود.منصور بود. جلو آمد و دستش را به سويم دراز كرد و با اشتياق گفت: _آمدي كوكب؟ بيا از خواب پريدم و واقعيت را ديدم. همه چيز را همان طور كه بود ديدم. همان طور كه بود پذيرفتم. منصور را قبول کردم. وضع خود را قبول كردم. حاملگي نيمتاج خانم را پذيرفتم. واقعيت اين بود كه من كوكب بودم. كه كم كم دلبسته و وابسته منصور شده بودم. كه اين سرنوشتي بود كه بر پيشاني ام رقم خورده بود. كه بهتر و بيشتر از اين زندگي برايم ميسر نمي شد كلفت نيمتاج آمد و با اين كه مي دانست مي دانم، او نيز به نوبه خود با موذيگري مژده حاملگي نيمتاج را به من داد. به او پول دادم. مژدگاني دادم. مژدگاني آن كه سعادت رقيبم را به اطلاعم رسانده بود. براي نيمتاج آش رشته پختم. کاچي پختم. ويارانه پختم. منتظر نشستم تا نيمتاج يك پسر زاييد. ناهيد نور چشم منصور شد خانه پدري را فروختيم و دو سه سال بعد منوچهر به اروپا سفر كرد. براي مادرم خانه اي در يكي از خيابان هاي شمالي تر شهر خريديم كه با دايه كه پير شده بود به آن جا نقل مكان كرد. بعد از منوچهر پسر منصور به خارج سفر كرد. به انگلستان رفت. پسر اشرف خانم ذات مادرش را داشت. ياغي بود. درس درست و حسابي نخواند. تمام دار وندار خود و مادرش را به باد داد. هميشه مايه عذاب بود و هست. منصور از دست او زجر مي كشيد و او عين خيالش نبود. مي ديد كه پدرش نگران آينده اوست و ترتيب اثر نمي داد. بعد وضع قلب نيمتاج خراب شد. حالش روز به روز وخيم تر مي شد. هر چه او بدحال تر مي شد بچه ها بيشتر به دور من جمع مي شدند. جوجه هايي بودند كه ميخواستند به زير پر و بال من پناه بياورند. نيمتاج خانم مرا خواست و بچه هايش را به دست من سپرد و گفت: _ناهيد را محبوبه خانم، ناهيد را درياب. آن سه تا پسر هستند، مرد هستند. گليم خودشان را از آب مي كشند.ناهيد جوان است. چند سال ديگر وقت ازدواجش مي رسد. بي مادر گفتم: _ نيمتاج خانم، اين حرف ها چيست كه مي زني؟ شما كه چيزيتان نيست. _نه. تعارف كه ندارد. به حرف هايم گوش كن. دستم از قبر بيرون است. به خاطر ناهيد ... وقت ازدواج در حقش مادري كن گفتم: _راستش را بگويم. دلم مي خواهد ناهيد زن منوچهر بشود. نمي دانم شما رضا هستيد يا نه؟ منوچهر در اروپا، خوب درس مي خواند. جوان بود. از عكس هايش چنين برمي آمد كه زيباست. دستش به دهانش مي رسيد. مي دانستم كه نيمتاج به اين ازدواج بي ميل نيست، گرچه ناهيد هم دست كمي از منوچهر نداشت. خوشگل، خوش لباس، درس خوانده و فرانسه را بسيار روان صحبت مي كرد. نقاش خوبي بود. اهل ورزش بود. منصور تمام آرزوهايش را در او خلاصه كرده بود. علاوه بر اين ها و مهم تر از همه اين ها، دختر باشعور و فهميده و مهرباني بود. سنجيده صحبت مي كرد. سنجيده رفتار مي كرد. محبت مخصوصي به من داشت بدون آن كه مادرش را بيازارد. نيمتاج ساكت بود و فكر مي كرد. پرسيدم: _شما راضي هستيد خانم؟ _اگر خودش بخواهد. اگر خودش بخواهد سپس دستم را به التماس گرفت و گفت: _به زور نه محبوبه جان. به زور نه. راهنماييش بكن ولي به هيچ كار مجبورش نكن. اين را از تو مي خواهم چون مي دانم هر چه توبخواهي منصور هم همان را مي خواهد. نظر او نظر توست. مي ترسم يك وقت خداي ناكرده به خاطر دل تو به زور به او بگويد كه بايد زن منوچهر بشود. آخر منصور تو را خيلي دوست دارد. نمي خواهد ناراحت بشوي خنديدم و گفتم: _اولا ناهيد از آن دخترها نيست كه زير بار زور برود. ديگر زمان اين حرف ها گذشته است. ثانيا منصور نه شما را دوست دارد نه مرا. تا آن جا كه من مي دانم، منصور در تمام دنيا فقط يك زن را دوست دارد. يك زن را مي پرستد. آن هم ناهيد است. شما خيالتان راحت باشد لبخند زد و آرام شد. باز هم من وصي شدم من بودم و منصور. من بودم و بچه ها و آن خانه بزرگ. هنوز حسرت بچه داشتم. ولي حالا منصور را داشتم. تمام و كمال. ديگر لازم نبود او را با كس ديگري تقسيم كنم. بچه ها پس از مرگ مادرشان دامن مرا رها نمي كردند. انگار مي ترسيدند كه مرا هم از دست بدهند. ناهيد كه از مدرسه مي آمد، ناهيد كه از مهماني مي آمد، خواستگار كه مي آمد، مي دويد دنبالم و مرا پيدا مي كرد. برايم حرف مي زد. از اين اتاق به آن اتاق هر جا كه مي رفتم دنبالم مي آمد. بعد كه خسته مي شد داد مي كشيد: _اه، بس است ديگر. بنشينيد. مي خواهم چهار كلمه جدي حرف بزنم. خسته شدم بسكه دنبالتان دويدم مي گفتم: _پس تا به حال شوخي مي كردي؟ و خنده كنان هر كار كه داشتم مي گذاشتم و مي نشستم. هرگز عيب ناحق روي خواستگارهايش نگذاشتم. نظرم را مي گفتم. خوبشان را مي گفتم، بدشان را هم مي گفتم. بعد مي گفتم: _حالا برو با پدرت بنشين و تصميم
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا او نمي دانست در دل من چه آشوبي برپاست و وقتي جواب رد مي دهد چه قدر آرام مي شوم منوچهر از سفر برگشت و ما همگي به ديدنش رفتيم. شب همه فاميل منزل مادرم مهمان بوديم. ناهيد نزديك بيست سال داشت. دوپيس كرم رنگي به تن داشت. آرايش ملایمي كرده و موها را روي شانه ريخته بود. وقتي به او نگاه ميكردم، از آبله ممنون مي شدم كه صورت مادرش را از بين برده بود. خوب مي فهميدم كه اگر نيمتاج آبله نگرفته بود، من اصلا شانسي نداشتم. به صورت ناهيد نگاه مي كردم و حظ مي كردم. زن منوچهر بايد چنين دختري باشد. منوچهر مرا به كناري كشيد _اين كيه آبجي؟ _ناهيد است ديگر . _همان دختر لوس زردنبود؟ _مزخرف نگو. لوس بود ولي هيچ وقت زردنبود خواستگارهايش پاشنه در را از جا كنده اند _پس تا رندان او را نبرده اند خواستگاريش كن ديگر روزي كه مهربران بود من شدم مادر عروس. مهر بايد فلان قدر باشد. عروسي بايد چنين و چنان باشد. بايد سهم قلهك منوچهر پشت قباله اش باشد نزهت نيمه شوخي و نيمه جدي گفت: _وا؟!! آبجي شما طرف عروس هستيد يا داماد؟ و زوركي خنديد. ناهيد آهسته در گوشم گفت: _من معتقد نيستم كه مهر خوشبختي مي آورد من هم معتقد نبودم ولي مسئول بودم. رو به نزهت كردم و گفتم: _من طرف هر دو هستم آبجي. اگر ناهيد دختر خودم بود او را دو دستي مفت و مجاني به جواني مثل منوچهر ميدادم. دختري مثل ناهيد محترم تر از آن است كه بر سر مهريه اش چانه بزنند. ولي من الان وظيفه اخلاقي دارم. مسئوليت روي دوش من است. هركار مي كنم باز به خود مي گويم شايد اگر مادرش بود بهتر مي كرد. شايد مادرش هنوز راضي نباشد. شايد دارم كوتاهي مي كنم. حالا اگر شما هم نخواهيد منوچهر ملك خودش را پشت قباله بيندازد من زمين قلهك خودم را به نامش مي كنم همه ساكت شدند. منصور به روي من لبخند مي زد. ناهيد كنارم نشسته بود و خدا مي داند چه قدر آرزو داشتم كه اودختر من و منصور بود. خدا مي داند كه چه قدر به گذشته تاسف مي خوردم ناهيد ازدواج كرد و رفت. من ماندم و منصور و پسر كوچكش. منصور كنارم بود. تكيه گاهم بود. به من مي گفت: _محبوبه به سراغ حسن خان رفته اي؟ هادي كجاست؟ چه كار مي كند؟ هادي خان مدير كل شده بود زندگي گرم ما هفت سال ديگر دوام داشت. من صاحب يك خانواده كوچك و گرم بودم. خوشبخت و راضي بودم. كم كم گذشته را از ياد مي بردم. ولي طبيعت نگذاشت آب خوش از گلويم پايين برود. همه چيز با يك آخ شروع شد. منصور از خواب پريد و پهلويش را گرفت: _آخ ! سراسيمه پرسيدم: _چه شده؟ _چيزي نيست. مثل اينكه سرما خورده ام ولي سرما نخورده بود. سرطان بود. تازه شروع به نشان دادن خود كرده بود من سراسيمه و پريشان نمي دانستم چه كنم. تازه قدر وجودش را مي دانستم. ارزش حياتش را در زندگيم درك ميكردم. هرچه ضعيف تر و لاغرتر مي شد، بيشتر او را مي خواستم. بر در تمام مطب ها و بيمارستان ها خيمه زدم. اثري نداشت. خواستم او را براي معالجه به خارج بفرستم، گفتند بي فايده است. دير شده بود. مي ديدمش كه زار ونزار در بستر افتاده. پوستي شده بر استخوان. رنگش زرد شده و باز مي خواستمش. به ياد زندگي گذشته ام مي افتادم كه در مجاورت او دلچسب بود. به ياد نگاه دزدانه اش در سيزده بدر مي افتادم و مي خواستم فرياد بزنم. زندگي آرام و شيرينم مثل آب از لای انگشتانم مي لغزيد و به هدر مي رفت. مي كوشيدم تا نگهش دارم، قدرت نداشتم. نمي خواستم او را از دست بدهم. اين ديگر انصاف نبود. شب و روز خود را نمي فهميدم و ديوانه شده بودم. به هر دري مي زدم. اين عشق بود؟ اگر نبود پس چه بود؟ مي گفت: _محبوبه، از پيشم نرو. بنشين كنارم و برايم صحبت كن. موهايت را پريشان كن كه يك عمر پريشانم كرده بودند. لباس تازه بپوش كه چشمم از ديدنت روشن شود. بگذار دل سير تماشايت كنم كه وقتي مي روم عكس تو در چشم هايم باشد من التماس مي كردم: _منصور، اين چه حرفي است؟ تو هيچ جا نمي روي _دلم مي خواهد ولي نمي شود، چاره چيست! دست خودم كه نيست! خودم هم باور نمي كنم. نمي خواهم قبول كنم شوهر خجسته مرتب به عيادتش مي آمد. مي نشست و از هر دري سخن مي گفت. منصور هنوز خوش مشرب بود. تا وقتي درد نداشت همان منصور مهمان نواز و اديب و خوش صحبت بود. خوب يادم است كه شبي منصور با لحني نيم شوخي و نيم جدي گفت: _آقاي دكتر، حلالمان كنيد. خيلي به شما زحمت داديم. و خنده كنان با بي حالي افزود: _از ما راضي باشيد تا آتش جهنم بر ما گلستان شود. دكتر هم با تاثر خنديد و گفت: _شما كه بهشتي هستيد آقا، بهشت با تمام حوري هايش دربست مال شماست. يكي بايد به فكر ما باشد. منصور مرا نشان داد و گفت: _والله نمي دانم چه اصراري كه از اين بهشت بيرونم بكشند يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس تب داشت. حالش خوش نيست. درد مي كشيد. خي
س عرق مي شد. دستش در دستم بود.... ادامه دارد..... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا با جمالت فيلسوفانه مرا تسلي مي داد. گفتم : _منصور، خدا مي داند چه قدر پشيمانم. كاش آن روز توي باغ به زور كتك مرا مي بردي و عقدم مي كردي . به زحمت لبخندي زد و پاسخ داد : _آدم بايد خيلي بي ذوق باشد كه تو را كتك بزند . دلم غرق خون بود. منصور مكثي كرد و گفت: _نگران پسرم هستم محبوبه. من كه نباشم چه بر سر ته تغاري من مي آيد؟ دلم فشرده شد ولي گفتم: _پس من چه كاره ام؟ مرا به حساب نمي آوري؟ مگر من به جاي مادرش نيستم؟ مگر تا به حال زحمتش رانكشيده ام؟ بزرگش نكرده ام؟ مگر كوتاهي كرده ام؟ فكر نكني فقط به خاطر تو بودها! خودم هم دوستش دارم. وقتي كنارم مي نشيند، انگار پسر خودم است. يك ساعت كه دير كند ديوانه مي شوم _مي دانم محبوبه. ولي تو هنوز جوان هستي. بايد ازدواج كني. من هم مخالف نيستم. گرچه حسادت مي كنم. حرفش را قطع كردم. از جا برخاستم و قرآن را از سر طاقچه آوردم. كنارش نشستم و پرسيدم _قرآن را قبول داري منصور؟ _چه طور مگر؟ _به همين قرآن قسم كه من بعد از تو هرگز ازدواج نمي كنم. خيالت راحت باشد و به همين قرآن قسم كه در حق پسرت مادري مي كنم. هم به خاطر تو و هم براي دل خودم. خدا را شكر كن كه من بچه دار نشدم. راضي باش كه پسرت مال من باشد. خدا او را به جاي پسر خودم به من داده آهي از سر حسرت كشيد و چشمانش را بست. ضعيف شده بود. گفت: _خدا مي داند كه چه قدر آرزو داشتم اين پسر در اصل از تو بود. همه شان از تو بودند گفتم : _جزاي من همين است. ولي من هم در عوض بچه هاي تو را دزديدم و خنديدم. خنديد: _خدا لعنتت كند محبوبه. _كرده ديگر، ديگر چه طور لعنت بكند؟ خم شدم. پيشاني و لبان تبدارش را بوسيدم گفتند براي سلامتيش نذر كن. چيزي را كه پيشت از همه عزيزتر است بفروش و پولش را با دست خودت به سه نفر بيمار تنگدست بده. رفتم گردنبند اشرفي را كه خودش به من داده بود آوردم كه بفروشم. همه گفتند حيف است. اين را نفروش. ببر و قيمت كن و معادلش پول بده. گفتم حيف تر از خودش كه نيست. فروختم و پولش را صدقه سر او كردم. فايده نداشت. به هر دري زدم، نتيجه نداد. دستش در دست من بود. نگاهش به نگاهم بود. مرا صدا مي كرد كه مرد. تنها شدم. ناگهان پناهم از دستم رفت. تازه معناي بي كسي را فهميدم و مي كوشيدم تا نگذارم پسر نوجوان او نيز چنين احساسي داشته باشد. صميمانه براي آخرين فرزند مردي كه زندگي مرا دوباره ساخته بودمادري كردم. قلبم از مرگ او آتش گرفته بود. خام بدم، پخته شدم، سوختم. منصور همه كسم بود. كسي بود كه به اميد او روز را شروع مي كردم و شب مي خوابيدم. به اميد او نفس مي كشيدم و زندگي مي كردم. علاقه اي كه نسبت به او پيدا كرده بودم آرام آرام در دلم ريشه دوانيده بود و حالا بيرون كشيدن و دور افكندن اين ريشه با مرگم برابر بود . اگر چه منوچهر و ناهيد هرگز اجازه ندادند كه تنها بمانم و تنها زندگي كنم، ولي هميشه جاي او در قلبم خالي است. هنوز تارش در گوشه اتاق من به ديوار آويخته و شب ها به آن نگاه مي كنم. وقتي به ياد گذشته مي افتم، به آن نگاه مي كنم. انگار پشت آن نشسته و آرام آرام زخمه بر تار مي زند. لبخند مي زند و مي گويد خدا لعنتت كند محبوبه. نگاهش مهربان و تسكين بخش است. ياد خاطراتش به من آرامش مي دهد عمه ساكت شد. شب از راه رسيده بود. چراغ هاي حياط در سرماي زمستان نور مه گرفته اي از خود پخش مي كردند. هيچ يك به فكر روشن كردن چراغ نبودند. هيچ كدام طالب نور شديد نبودند. عمه جان اشك هايش را پاك كرد. سودابه هم اشك هاي خود را پاك كرد و خم شد و پشت دست عمه جان را بوسيد. اين دست پير و پر چروكي را كه انگشتري عقيق ظريفي آن را زينت مي داد. اين دست كوچكي كه زماني بوسيدن آن آرزوي جوانان بودعمه جان گفت : _روزگاري فكر مي كردم كه هنوز يك دعاي پدرم مستجاب نشده. اين كه دعا كرد عبرت ديگران بشوم. امشب فهميدم كه اشتباه كرده ام. من عبرت ديگران شدم سودابه، عبرت تو شدم كه عزيز دلم هستي. شبيه خودم هستي.... ادامه دارد.. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e