🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_173
او نمي دانست در دل من چه آشوبي برپاست و وقتي جواب رد مي دهد چه قدر آرام مي شوم منوچهر از سفر برگشت و ما همگي به ديدنش رفتيم. شب همه فاميل منزل مادرم مهمان بوديم. ناهيد نزديك بيست سال داشت. دوپيس كرم رنگي به تن داشت. آرايش ملایمي كرده و موها را روي شانه ريخته بود. وقتي به او نگاه ميكردم، از آبله ممنون مي شدم كه صورت مادرش را از بين برده بود. خوب مي فهميدم كه اگر نيمتاج آبله نگرفته بود، من اصلا شانسي نداشتم. به صورت ناهيد نگاه مي كردم و حظ مي كردم. زن منوچهر بايد چنين دختري باشد.
منوچهر مرا به كناري كشيد
_اين كيه آبجي؟
_ناهيد است ديگر .
_همان دختر لوس زردنبود؟
_مزخرف نگو. لوس بود ولي هيچ وقت زردنبود خواستگارهايش پاشنه در را از جا كنده اند
_پس تا رندان او را نبرده اند خواستگاريش كن ديگر
روزي كه مهربران بود من شدم مادر عروس. مهر بايد فلان قدر باشد. عروسي بايد چنين و چنان باشد. بايد سهم قلهك منوچهر پشت قباله اش باشد
نزهت نيمه شوخي و نيمه جدي گفت:
_وا؟!! آبجي شما طرف عروس هستيد يا داماد؟
و زوركي خنديد. ناهيد آهسته در گوشم گفت:
_من معتقد نيستم كه مهر خوشبختي مي آورد
من هم معتقد نبودم ولي مسئول بودم. رو به نزهت كردم و گفتم:
_من طرف هر دو هستم آبجي. اگر ناهيد دختر خودم بود او را دو دستي مفت و مجاني به جواني مثل منوچهر ميدادم. دختري مثل ناهيد محترم تر از آن است كه بر سر مهريه اش چانه بزنند. ولي من الان وظيفه اخلاقي دارم.
مسئوليت روي دوش من است. هركار مي كنم باز به خود مي گويم شايد اگر مادرش بود بهتر مي كرد. شايد مادرش هنوز راضي نباشد. شايد دارم كوتاهي مي كنم. حالا اگر شما هم نخواهيد منوچهر ملك خودش را پشت قباله بيندازد من زمين قلهك خودم را به نامش مي كنم همه ساكت شدند. منصور به روي من لبخند مي زد. ناهيد كنارم نشسته بود و خدا مي داند چه قدر آرزو داشتم كه اودختر من و منصور بود. خدا مي داند كه چه قدر به گذشته تاسف مي خوردم
ناهيد ازدواج كرد و رفت. من ماندم و منصور و پسر كوچكش. منصور كنارم بود. تكيه گاهم بود. به من مي گفت:
_محبوبه به سراغ حسن خان رفته اي؟ هادي كجاست؟ چه كار مي كند؟
هادي خان مدير كل شده بود
زندگي گرم ما هفت سال ديگر دوام داشت. من صاحب يك خانواده كوچك و گرم بودم. خوشبخت و راضي بودم.
كم كم گذشته را از ياد مي بردم. ولي طبيعت نگذاشت آب خوش از گلويم پايين برود. همه چيز با يك آخ شروع شد. منصور از خواب پريد و پهلويش را گرفت:
_آخ !
سراسيمه پرسيدم:
_چه شده؟
_چيزي نيست. مثل اينكه سرما خورده ام
ولي سرما نخورده بود. سرطان بود. تازه شروع به نشان دادن خود كرده بود
من سراسيمه و پريشان نمي دانستم چه كنم. تازه قدر وجودش را مي دانستم. ارزش حياتش را در زندگيم درك ميكردم. هرچه ضعيف تر و لاغرتر مي شد، بيشتر او را مي خواستم. بر در تمام مطب ها و بيمارستان ها خيمه زدم.
اثري نداشت. خواستم او را براي معالجه به خارج بفرستم، گفتند بي فايده است. دير شده بود. مي ديدمش كه زار ونزار در بستر افتاده. پوستي شده بر استخوان. رنگش زرد شده و باز مي خواستمش. به ياد زندگي گذشته ام مي افتادم كه در مجاورت او دلچسب بود. به ياد نگاه دزدانه اش در سيزده بدر مي افتادم و مي خواستم فرياد بزنم.
زندگي آرام و شيرينم مثل آب از لای انگشتانم مي لغزيد و به هدر مي رفت. مي كوشيدم تا نگهش دارم، قدرت نداشتم. نمي خواستم او را از دست بدهم. اين ديگر انصاف نبود. شب و روز خود را نمي فهميدم و ديوانه شده بودم.
به هر دري مي زدم. اين عشق بود؟ اگر نبود پس چه بود؟ مي گفت:
_محبوبه، از پيشم نرو. بنشين كنارم و برايم صحبت كن. موهايت را پريشان كن كه يك عمر پريشانم كرده بودند. لباس تازه بپوش كه چشمم از ديدنت روشن شود. بگذار دل سير تماشايت كنم كه وقتي مي روم عكس تو در
چشم هايم باشد
من التماس مي كردم:
_منصور، اين چه حرفي است؟ تو هيچ جا نمي روي
_دلم مي خواهد ولي نمي شود، چاره چيست! دست خودم كه نيست! خودم هم باور نمي كنم. نمي خواهم قبول كنم
شوهر خجسته مرتب به عيادتش مي آمد. مي نشست و از هر دري سخن مي گفت. منصور هنوز خوش مشرب بود.
تا وقتي درد نداشت همان منصور مهمان نواز و اديب و خوش صحبت بود. خوب يادم است كه شبي منصور با لحني نيم شوخي و نيم جدي گفت:
_آقاي دكتر، حلالمان كنيد. خيلي به شما زحمت داديم.
و خنده كنان با بي حالي افزود:
_از ما راضي باشيد تا آتش جهنم بر ما گلستان شود.
دكتر هم با تاثر خنديد و گفت:
_شما كه بهشتي هستيد آقا، بهشت با تمام حوري هايش دربست مال شماست. يكي بايد به فكر ما باشد.
منصور مرا نشان داد و گفت:
_والله نمي دانم چه اصراري كه از اين بهشت بيرونم بكشند
يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس تب داشت. حالش خوش نيست. درد مي كشيد. خي
س عرق مي شد. دستش در دستم بود....
ادامه دارد.....
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_174
با جمالت فيلسوفانه مرا تسلي مي داد. گفتم :
_منصور، خدا مي داند چه قدر پشيمانم. كاش آن روز توي باغ به زور كتك مرا مي بردي و عقدم مي كردي .
به زحمت لبخندي زد و پاسخ داد :
_آدم بايد خيلي بي ذوق باشد كه تو را كتك بزند .
دلم غرق خون بود. منصور مكثي كرد و گفت:
_نگران پسرم هستم محبوبه. من كه نباشم چه بر سر ته تغاري من مي آيد؟
دلم فشرده شد ولي گفتم:
_پس من چه كاره ام؟ مرا به حساب نمي آوري؟ مگر من به جاي مادرش نيستم؟ مگر تا به حال زحمتش رانكشيده ام؟ بزرگش نكرده ام؟ مگر كوتاهي كرده ام؟ فكر نكني فقط به خاطر تو بودها! خودم هم دوستش دارم.
وقتي كنارم مي نشيند، انگار پسر خودم است. يك ساعت كه دير كند ديوانه مي شوم
_مي دانم محبوبه. ولي تو هنوز جوان هستي. بايد ازدواج كني. من هم مخالف نيستم. گرچه حسادت مي كنم.
حرفش را قطع كردم. از جا برخاستم و قرآن را از سر طاقچه آوردم. كنارش نشستم و پرسيدم
_قرآن را قبول داري منصور؟
_چه طور مگر؟
_به همين قرآن قسم كه من بعد از تو هرگز ازدواج نمي كنم. خيالت راحت باشد و به همين قرآن قسم كه در حق پسرت مادري مي كنم. هم به خاطر تو و هم براي دل خودم. خدا را شكر كن كه من بچه دار نشدم. راضي باش كه پسرت مال من باشد. خدا او را به جاي پسر خودم به من داده
آهي از سر حسرت كشيد و چشمانش را بست. ضعيف شده بود. گفت:
_خدا مي داند كه چه قدر آرزو داشتم اين پسر در اصل از تو بود. همه شان از تو بودند
گفتم :
_جزاي من همين است. ولي من هم در عوض بچه هاي تو را دزديدم
و خنديدم. خنديد:
_خدا لعنتت كند محبوبه.
_كرده ديگر، ديگر چه طور لعنت بكند؟
خم شدم. پيشاني و لبان تبدارش را بوسيدم
گفتند براي سلامتيش نذر كن. چيزي را كه پيشت از همه عزيزتر است بفروش و پولش را با دست خودت به سه نفر بيمار تنگدست بده. رفتم گردنبند اشرفي را كه خودش به من داده بود آوردم كه بفروشم. همه گفتند حيف است.
اين را نفروش. ببر و قيمت كن و معادلش پول بده. گفتم حيف تر از خودش كه نيست. فروختم و پولش را صدقه سر او كردم. فايده نداشت. به هر دري زدم، نتيجه نداد. دستش در دست من بود. نگاهش به نگاهم بود. مرا صدا مي كرد كه مرد. تنها شدم. ناگهان پناهم از دستم رفت.
تازه معناي بي كسي را فهميدم و مي كوشيدم تا نگذارم پسر نوجوان او نيز چنين احساسي داشته باشد. صميمانه براي آخرين فرزند مردي كه زندگي مرا دوباره ساخته بودمادري كردم. قلبم از مرگ او آتش گرفته بود. خام بدم، پخته شدم، سوختم. منصور همه كسم بود. كسي بود كه به اميد او روز را شروع مي كردم و شب مي خوابيدم. به اميد او نفس مي كشيدم و زندگي مي كردم. علاقه اي كه نسبت به او پيدا كرده بودم آرام آرام در دلم ريشه دوانيده بود و حالا بيرون كشيدن و دور افكندن اين ريشه با مرگم برابر بود .
اگر چه منوچهر و ناهيد هرگز اجازه ندادند كه تنها بمانم و تنها زندگي كنم، ولي هميشه جاي او در قلبم خالي است.
هنوز تارش در گوشه اتاق من به ديوار آويخته و شب ها به آن نگاه مي كنم. وقتي به ياد گذشته مي افتم، به آن نگاه مي كنم. انگار پشت آن نشسته و آرام آرام زخمه بر تار مي زند. لبخند مي زند و مي گويد خدا لعنتت كند محبوبه.
نگاهش مهربان و تسكين بخش است. ياد خاطراتش به من آرامش مي دهد
عمه ساكت شد. شب از راه رسيده بود. چراغ هاي حياط در سرماي زمستان نور مه گرفته اي از خود پخش مي كردند. هيچ يك به فكر روشن كردن چراغ نبودند. هيچ كدام طالب نور شديد نبودند. عمه جان اشك هايش را پاك كرد. سودابه هم اشك هاي خود را پاك كرد و خم شد و پشت دست عمه جان را بوسيد. اين دست پير و پر چروكي را كه انگشتري عقيق ظريفي آن را زينت مي داد. اين دست كوچكي كه زماني بوسيدن آن آرزوي جوانان بودعمه جان گفت :
_روزگاري فكر مي كردم كه هنوز يك دعاي پدرم مستجاب نشده. اين كه دعا كرد عبرت ديگران بشوم. امشب فهميدم كه اشتباه كرده ام. من عبرت ديگران شدم سودابه، عبرت تو شدم كه عزيز دلم هستي. شبيه خودم هستي....
ادامه دارد..
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_175
انگار اصلا خود من هستي. دلم مي خواهد خيلي مواظب باشي سودابه جان. دلم مي خواهد بداني كه شب سراب نير زد به بامداد خمار
عمه جان ساكت شد به فكر فرو رفت. ناگهان به ياد درد پاي خود افتاد و ناليد ·
_مردم از اين درد
سپس سر به سوي آسمان برداشت ·
_خداوندا، بس است ديگر. نخواه كه صد سال بشود. خدايا بيامرز و ببر
در صندوقچه را قفل كرد. كليد را به گردنش آويخت
در كوچه باز شد و اتومبيل منوچهر وارد شد. با پسر و دختر جوانش از اسكي برمي گشتند. عمه جان از جا برخاست تا پيش از آن كه بچه ها شادمانه به اتاق بدوند و از ديدن اشك هاي او پكر شوند، پيش از اين كه منوچهر
كه ته مانده سپيد موهايش به صورت شريف و مهربان او شخصيت بيشتري مي بخشيد وارد شود و از ديدن اندوه خواهرش كه به او به چشم مادر مي نگريست افسرده گردد، عصا زنان به اتاقش برود
سودابه گفت :
_ولي مورد من فرق مي كند، عمه جان. نه من دختر پانزده ساله هستم، نه او ......
بقيه حرف خود را خورد. عمه جان همان طور كه ايستاده بود، به رويش لبخندي مهربان زد و حرف او را تكميل کرد :
_بله، نه تو دختر پانزده ساله هستي و نه او يك شاگرد نجار. دنياي شما دو نفر نيز به نوعي با هم تفاوت دارد. اگر اين طور باشد، اگر دو نفر با هم عدم تجانس داشته باشند، حال به هر نوع و به هر صورت، اين مي تواند زندگي آن را خراب كند، بدبختي كه يك نوع نيست سودابه! انواع و اقسام مختلف دارد
عمه جان به راه افتاد. سودابه سخت در فكر فرو رفته بود. مي كوشيد تصميم بگيرد ولي ديگر كار ساده اي نبود.
شراب شبانه را مي طلبيد و از خماري بامداد بيمناك بود. شايد اين طبيعت بود كه مي رفت تا دوباره پيروز شود. آيا تاريخ بار ديگر تكرار مي شد؟
عمه جان مي رفت و سودابه با حيرت و تحسين از پشت آن هيكل مچاله شده را تماشا مي كرد. به زحمت مي توانست او را جوان، رعنا، با لباس هايي فاخر و موهاي پرپشت پريشان. با دلي شيدا و رفتاري ماليخوليايي در نظر مجسم كند. با اين همه حالا به شباهت با او افتخار مي كرد. احساس مي كرد اين زن پير و شكسته دل از غم ايام را
ستايش مي كند و عميقا دوست دارد. گنجينه اي از تجربه ها بود كه مي رفت و سودابه نمي دانست كه عمه جان زمستان آينده را نخواهد ديد.....
✨ #پایان
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
شتباه كردم منصور. اين اسم از دهانم پريد....
ادامه دارد.
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_169
تار مي زد و اندك اندك مي نوشيد.گفتم:
_منصور، ناهيد دختر خوشگلي مي شود.
جرعه اي از نوشابه اش را نوشيد و بي خيال پاسخ داد:
_آره، شكل مادرش مي شود. اگر آبله نگرفته بود زن خوشگلي بود. ناهيد به مادرش رفته.
گفتم:
_اوهوم .
و از حسد داغ شدم. سرش گرم شده بود. پر حرف شده بود. گفت:
_بيچاره زشت نبوده. آبله او را از بين برده. تا سر شانه غرق آبله است.
پس بقيه اندامش سالم بود. پس هيكلش شكيل و زيبا بود. حتما بود. با قد بلندوباريكي كه داشت، با آن پوست سفيد، وقتي كه راه مي رفت مي خراميد.رفتارش، قدم برداشتنش، شازده وار بود و هركس او را از پشت مي ديد
كنجكاو مي شد كه چهره اين هيكل زيبا را ببيند. كه اين طور! حرفي از تن و بدنش نمي زد. پس زيباست. پس قشنگ است. گفتم:
_ولي مثل اين كه چاق شده.
بي اعتنا، بي تفاوت و شايد با بي علاقگي گفت:
_آخر دوباره حامله است.
ضربه بر سرم فرود آمد. رشك و غضب در درونم سر برداشت. آن همه دعا و عبادت، آن آرامش صوفيانه، دود شدو به هوا رفت. باز خصلت زنانه در درونم جوشيد. ميل به تملك مشتاق اول بودن. بي ميل به آن كه مردزندگي خودرا با ديگري تقسيم كنم. در انتظار آن كه قلبي كه در سينه همسرم بود فقط به خاطر من بتپد. انتظار ساده اي كه از روز اول براي من ممنوع شده بود. ميوه را خورده و از بهشت رانده شده بودم. چه انتظاري داشتم؟ چرا خودم را گول مي زدم؟ چرا نمي خواستم باور كنم كه منصور او را نيز در كنار دارد؟ مثل زني كه براي نخستين بار مچ همسر خودرا در حين ارتكاب خيانت مي گيرد ولي سعي كردم خود را آرام نگه دارم. ديگر نمي خواستم سر خود كلاه بگذارم.
_چند ماهش است؟
_سه ماهش تمام شده
درست. پس همان هنگام كه من پاشنه مطب پزشكان را از پاي درمي آوردم. منصور در كنار او به ريش من ميخنديده. همان شب ها و روزها كه من در مشهد به درگاه خداوند تضرع مي كردم، نيمتاج ويار داشته و براي منصورناز مي كرده. مرا بازي مي داده اند. مغزم جوشيد. گفتم:
_مبارك است .
از فرط ناراحتي و حسد صدايم دو رگه شده بود. منصور نفهميد يا به روي خودش نياورد. از جا برخاستم تا از اتاق بيرون بروم. منصور گفت:
_محبوب، بيا بنشين پهلوي من.
_سرم درد مي كند منصور. مي روم بخوابم.
عاشقانه نگاهم كرد و با سرزنش گفت:
_آن هم امشب كه من اين جا هستم؟
احساس مي كرد كه غضبناك هستم و خوب مي دانست چرا. خودم بيش از او از اين حسد در شگفت بودم. آيا اين فقط خوي زنانه من بود، يا كم كم پا بند منصور مي شد؟ آيا اندك اندك به او علاقه مند شده بودم؟ بله، دوباره عاشق مي شدم. اين بار ملایم و نرم نرمك. شراب داشت جا مي افتاد. براي همين دوباره حسود شده بودم
بي خود نبود كه شب ها به اميد او مي نشستم و روزها به شوق او از خواب برمي خواستم. عادت نبود، محبت بود.
محبتي كه حتي نمي خواستم به خود نيز اقرار كنم. مي ترسيدم. مي ترسيدم كه عاشق بشوم و نمي دانستم كه شده ام. هنوز جسمم جوان بود و با روح خسته ام جدال مي كردم. ازجسم خود نيز وحشت داشتم زيرا كه مي ديدم برمن پيروز شده. قلبم دوباره گرم شده بود و مرا كه آرزو داشتم ترك دنيا كنم و گوشه خلوت بگيرم، با خود به ميان لذت ها و شيريني هاي حيات مي كشيد، ولي اين بار آرام و آهسته، پخته و سنجيده. آيا گوشه اي از دعاهايم مستجاب شده بود؟
به سوي در برگشتم. منصور التماس كرد:
_از من رو بر نگردان محبوبه.
گفتم:
_یك شب كه هزار شب نمي شود رحيم جان.
و بلافاصله زبانم را گاز گرفتم. مثل برق زده ها خشك شد. به من خيره شد. من نيز به اوبعد تار را بر زمين كوبيد. در دل گفتم شكست. جلو آمد و شانه هايم را گرفت و گفت:
_به من نگاه كن. خوب به من نگاه كن. من منصور هستم، رحيم نيستم. آن نيستم كه مي خواهي. اين هستم كه گرفتارش شده اي. همان كه از او فراري هستي
شانه مرا رها كرد و به قدم زدن پرداخت. يك دست را به لبه در تكيه داد و با دست ديگرپيشاني خود را فشرد. طرزحرف مرا تقليد كرد:
_منصور جان چراغ را خاموش كن. تار نزن. پرده را بكش. اين كار را نكن. نخند. بمير. نيمتاج مي شنود .... اين هابهانه است محبوبه. همه اين ها بهانه است. مرا نمي خواهي، مي دانم. ولي چه كنم كه نصف آن قدري كه من تو را ميخواهم تو هم به من ميل پيدا كني؟ اين را ديگر نمي دانم. دلم ميخواهد هر چه دارم بدهم تا تو عاشقم بشوي. ازهمان اول كه مرا رد كردي حسرت رحيم جان تو را خوردم تا امروز. من، به قول خودت با اين دنگ و فنگ، حسرت داشتم كه جاي او باشم. بگو محبوبه، بگو چه كنم كه مرا بخواهي؟ حسادت دارد مثل خوره مرا مي خورد
خشمگين بود. صدايش مي لرزيد. ولي نعره نمي زد. فحش نمي داد. كتك نمي زد. دعوا و مرافعه اش هم متين بود.
ولي من هم چندان آرام نبودم. خشمناك بودم. از كوره در رفته بودم و هنوز در اثر زندگي در خانه رحيم وحشي بودم. زمان لازم بود تا آرام شوم. گفتم:
_ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•✨🌿•
از پنجره روزگــار بــه درخت عــمــر ڪــه می نگــرمــ
خوش تــر از یاد خــداوند ثــمـری نــیــســتــ
و مــن یــتوڪــل عــلــی الـلـه فــهو حــســبــه
هر ڪــه به خــدا توڪــل ڪنــد او را بــس اســتــ
خــدایــا چه خــوب ڪــه مهرت بــه دل مــن انقــد محڪــمــه و چــه خــوب ڪــه ڪــاری نــڪــردی قلــبــم ازت خالــی شــه.دوستــت دارم بــخــشــنــده ی بــزرگ مــنــ❤️
زندگیتون پر از
#عطر #خدا 🌸🍃
#شبتون_بخیر
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد 🌹🍃
#قسمت64
✍ #میم_مشکات
#فصل_سیزدهم
مهانی خانوادگی
مادر راحله رسم داشت هر چند ماه یکبار،دختر پسر های بالای بیست سال را جمع میکرد و مهمانی برایشان برگزار میکرد.
مهمانی که مخصوص جوانها بود. در این فضا با هم آشنا میشدند، صحبت میکردند و احیانا اگر کسی قصد ازدواج داشت میتوانست فردی را که با روحیاتش مناسب بود پیدا میکرد.
در ابتدا بسیاری یا این مهمانی مخالف بودند. معتقد بودند این مهمانی میتواند جوانها را از راه به در کند و اسباب بی بند و باری شود. برای همین در سال های اول خیلی از جوانها اجازه آمدن به این مهمانی را نداشتند. بعضی ها حرفهایی پشت سر مادر راه انداختند. حرف هایی که تنها در ذهن های کوته بین و ابله می تواند رشد کند. اینکه مادر میخواهد با این کار برای دختران خودش شوهر دست و پا کند. اما وقتی کسی از درستی راهش اطمینان دارد چرا باید به طعنه ها و حرف های بی ارزش توجه کند?
این مهمانی خیلی قبل از اینکه دخترها ب سن مجاز برسند شروع شده بود و بعد از ازدواج آنها هم ادامه می یافت. زمان به آدم های بی فکر نشان میداد که چطور طعمه نفس شان شده اند.
وقتی دیدند مادر دختر های خودش را قبل از بیست سالگی به این مهمانی راه نداد و حتی ب خواستگاری های برخواسته از جمع جواب منفی داده شد فهمیدند ک اشتباه کرده اند. از طرفی وقتی تعریف فضای مهمانی و شرط و شروط اولیه پذیرش در آن جمع و حد و حدود را دیدند کم کم خانواده ها مشتاق شدند که فرزندانشان زودتر به سن مطلوب برسند تا آنها را به مهمانی بفرستند. چرا ک دیده بودند یک ارتباط سالم فامیلی چقدر از انحراف جلوگیری میکرد. شروط باعث میشد مهمانی به هرج و مرج بدل نشود. مهمانان حق نداشتند شماره ای رد و بدل کنند یا پا را از حیطه ادب و اخلاق فراتر بگذارند. اگر کسی درخواستی داشت میبایست از طریق خانواده پیگیری میشد و حتی اگر در خارج از این جمع کسی قوانین را رعایت نکرده بود از جمع حذف میشد. مهمانی از صبح جمعه شروع میشد. از روز قبل هرکدام از اعضا به نوعی در تدارک مهمانی کمک میکردند. کارهای بیرون از منزل به عهده اقایان جوان بود، همینطور کارهای سنگین که نیازمند نیروی مردانه بود. تدارک غذا و دسر و شیرینی هم به عهده خانم ها. مهمانی قسمت های مختلف داشت...
#ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد 🌹🍃
#قسمت65
✍ #میم_مشکات
بعد از دعای ندبه صبح جمعه، یک صبحانه مفصل،بازی های دسته جمعی، پانتومیم، اجرای نمایش نامه های معروف، نماز جماعت، داستان سرایی دسته جمعی، مسابقات ورزشی بین پسرها در حیاط و مسابقات هنر های خانه داری بین دخترها...
و در نهایت، غروب، همه روی ایوان جمع میشدند و با هم دعای فرج میخواندند و بعد از آن دیگر تا شب مراسم شستشوی ظروف، تمیز کردن خانه برقرار بود و آخر شب همه با ارامش به خانه برمیگشتند.
همه دور هم جمع میشدند، میگفتند، میخوردند، شوخی میکردند اما هیچ گاه خبری از جلف بازی و کارهای خلاف شرع و خلاف شان آدم های موقر پیدا نمیشد. جوان نیازمند شور و شوق است و باید راه سالمی برای رفع آن پیدا شود و این وظیفه بزرگتر هاست....
و حالا بپردازیم به مهمانی آن روز که ماجرای مد نظر ما در آن اتفاق افتاد...
سر مسابقه پانتومیم قرار شد یارکشی انجام شود و تیم های سه نفری تشکیل شود. هرکسی مشغول یارگیری بود که نیما به راحله پیشنهاد کرد که بهاره، نوه عمه ی راحله، به عنوان یار سوم انتخاب شود. راحله برای لحظه ای ماتش برد، از بین این همه آدم چرا بهاره? نه صرف اینکه چون دختر بود. بهاره دختر چندان موقر و موجهی نبود. راحله قصد قضاوت کردن در مورد بهاره را نداشت اما با تیپ و شخصیتی که بهاره داشت قاعده و منطقی اش این بود که نیما تمایلی به حضور او در گروه نداشته باشد چرا که هرچه باشد نیما نماینده تیپ خاصی از تفکر بود و این تفکر باید یک جایی نمود پیدا میکرد. این فکر ها در ذهن راحله گذشت، جوابی برایشان نداشت ولی از طرفی دوست نداشت قضیه را باز کند و حساسیت به خرج دهد، برای همین لبخندی زد و همانطور که سعی میکرد خونسرد جلوه کند پرسید:
-چرا اون?
نیما همانطور که داشت برای گروه های بغلی کری میخواندبدون اینکه توجه چندانی به راحله کند در بین رجز هایش جواب داد:
-دفعه قبل خوب حدس میزد..
خب این جواب کمی راحله را آرام کرد. با خودش فکر کرد او زیادی حساس شده. قصد نیما تنها استفاده از نیروی ذهنی بهاره است.
بالاخره گروه ها تشکیل شد. بازی خوبی بود ولی حواس راحله بیشتر به نیما بود. رفتارش طوری نبود که بتواند اعتمادش را جلب کند. شوخی های مکرر، خنده های نابجا، اصلا انگار نه انگار راحله کنارش است. بیشتر از اینکه با راحله حرف بزند و مشورت کند مشغول بهاره بود. با هم کری میخواندند، دست میزدند. هر بار که برنده میشدند جیغ میزدند. راحله احساس کرد برایش قابل تحمل نیست. کمی خودش را کنترل کرد اما اخر سر احساس کرد درونش یک دیگ بخار گذاشته اند. گرمش شد، گونه هایش برافروخته بود اما نمیتوانست چیزی بروز دهد. موقعیت حرف زدن نبود. برای همین آرام از میان جمع به بیرون خزید. رفت روی ایوان تا شاید کمی خنک شود. پنج دقیقه، ده دقیقه ...اما خبری از نیما نشد. شاید اصلا نباید بیرون می آمد. با آمدنش میدان را به نفع حریف خالی کرده بود. رفتار بهاره برایش قابل درک تر بود تا نیما...
#ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد 🌹🍃
#قسمت66
✍ #میم_مشکات
بهاره اینطوری بزرگ شده بود. عادت کرده بود. خوب یا بد، تربیتش این بود و حتی شاید در حال و هوای خودش بود ولی نیما چه?
او هم تربیتش همینجوری بود?
نکند انتخابش اشتباه بوده?
وقتی به این حرفها فکر میکرد آن دیگ درونش حالتی شبیه انفحار پیدا میکرد. اما هر بار از گوشه ای چیزی بیرون میکشید تا سوپاپ اطمینانی باشد برای دیگ جوشانش:
-نه! من حساس شدم.. نیما پسر خوبیه..شاید جو بازی گرفتتش، متوجه اوضاع نیست
هرچند هیچ کدام از این حرفها کاملا آرامش نمیکرد اما مانع از ترکیدن میشد.
در همین افکار غوطه ور بود که سروکله نیما پیدا شد:
-تو اینجایی?دو ساعته دارم دنبالت میگردم
کمی رمق به دست و پای راحله برگشت. پس نیما بی خیال هم نبود. متوجه نبودش شده بود. دنبالش میگشته... اما جمله بعدی نیما تیر خلاص دیگ در حال انفجار بود:
-بازی نهایی میخواد شروع بشه، نباشی یه یار کم داریم
شاید به نظر خیلی ها این جمله نیما جمله پر اهمیتی نبود و نمیتوانست سبب آن همه یاس و نا امیدی شود. البته اگر از بانوان خواننده داستان بپرسیم اکثریت قریب به اتفاقشان حق را به راحله میدهند و با او ابراز همدردی کنند.
راحله، نیما را مرد خود میدانست. مردی که قرار بود پناهگاه او باشد و مرهم درد هایش. توقع نداشت نیما مثل پدرش با یک نگاه حال همسرش را بفهمد...چنین توقعی در ابتدای زندگی زیاده خواهی بود اما انتظار داشت نیما وقتی روبروی همسرش با آن چشم های غمزده و صورت برافروخته ایستاده، همسری که نیم ساعتی بود جمع را ترک کرده حداقل از حالش بپرسد و علت نبودش را جویا شود نه اینکه نگران یار گیری بازی مضحکش باشد.
وقتی نیما الان، در نامزدی که اوج احساسات و عاشقانه است اینگونه نسبت به وی بی خیال است پس وای به حال آینده...
راحله دوست داشت داد بزند، گریه کند یا حداقل بپرسد چرا نیما اینقدر بیخیال است اما در همان لحظه مادرش وارد ایوان شد و راحله دوست نداشت مادرش را نگران کند یا مسائل بین خودشان را بروز دهد. برای همین به سرعت لبخندی رو لبانش نشاند، دست درار شده نیما را گرفت وگفت:
-باشه عزیزم...بریم بازی رو ببریم
مادر چیزی نگفت اما هیچ چیز از نگاه مادر مخفی نمی ماند آن هم غم آنچنانی در نگاه فرزند...
#ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
جانم_ میرود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_20
مهیا سرش را برگرداند و چشمڪی برای نازی زد
تا برگشت به شخصی بر خو رد ڪرد و افتاد
ــــ واے مهیا
دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن
مهیا سر جایش ایستاد
ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده
مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید
ـــ چیزی نیست
با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....ِنازی زود گفت ـــ مهیا .مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناڪی به نازی ڪردـــ خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشددستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آوردـــ صولتی هستم مهران صولتی مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفتـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم و به سمت سرویس بهداشتی رفنتــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده
ـــ باشه دیوونه بیا تموم شدنگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ے خودش دهن کجی زد
به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد ـــ اجازه هست استاداستاد صولتی با لبخند اجازه داد
مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی ڪرد و سرجایش نشست
همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد
ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه
ـــ مهران ڪیه ـــ چقدر خنگے تو همین که بهت زد
مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشیدـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو
با شروع درس ساڪت شدندــــ خسته نباشید
همه از جایشان بلند شدندمهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه نازی و زهرا به سمت بیرون رفتند ــــ دخترا آرایشم خوبه ??#ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
جانم_ میرود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_21
مهیا نگاهي به صورت نازی انداختـــ خوبه، میخوای برے جایي؟؟زهرا تنه ای به نازی زد
ـــ ڪلڪ کجا دارے میری؟؟ـــ اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند ـــ واه مهیا این چش شد
ــــ بیخیال ولش ڪن بریم
ـــ مهیا جان من بیا بریم کافی شاپ ـ باشه بریم
پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود
وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند
گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت
صدای گوشیش بلند شد بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف درآورد پیام داشت .همان شماره ناشناس بود جواب پیام را داده بودــــ یڪ دوست
مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت
ـــ بی مزه بازیش گرفته ـــ با ڪی صحبت مي کني تو ــ هیچی بابا مزاحمه بیخی
شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪند چقدر میشه ــ حساب شده خانم
مهیا با تعجب سرش را بالا آوردـــ اشتباه شده حتما من حساب نڪردم ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کردمهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخ
م وحشتناڪی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و از کافی شاپ خارج شد ـــ پسره عوضی
ـــ باز چته غر میزنی ــــ هیچی بابا بیا بریم
دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدندـــ مهیاـــ جونم
ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی ـــ من کی بهت دروغ گفتم بپرس
ــــ اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی ڪند
ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیدهـــ باشه باشه بگو
ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ـــ جان تو ـــ وای خدا باورم منیشه ـ باورت بشه#ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21