eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
36.1هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚داستان یا پند📚🌻 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 بنــــ﷽ــام خـــــدا ‍ : مهمانی آخر همه این اتفاقات وقتی افتاد که سیاوش توانسته بود آنچه را که میخواست به دست بیاورد. او بالاخره توانست به صورتی که شک برانگیز نباشد طرح دوستی را تا جایی پیش ببرد که بتواند از پارتی های خصوصی و قرار ملاقات های پنهانی نیما خبردار شود. قیافه سیاوش در آخرین مهمانی واقعا دیدنی بود. مهمانی که برخلاف تصور سیاوش کاملا رسمی بود. حتی آدم های به قول نیما کله گنده هم دعوت بودند و شاید نیما اصلا برای همین سیاوش را با خودش برده بود تا به عنوان استاد دانشگاه و تنها پسر تاجر معروف صنایع منبت کاری بتواند برای خودش دک و پزی جور کند. سیاوس مهمانی های آنچنانی زیاد دیده بود. حتی تجربه مهمانی های مختلط را داشت. اما این مهمانی فرق داشت. او شاید با نفس مختلط بودن مشکلی نداشت اما بعضی حرکات و سکنات زننده، جدای از اعتقادات شخصی نوعی بی فرهنگی تلقی میشد و سیاوش-ورای التزام یا عدم التزام به دین- به اصولی که نشان دهنده شخصیت و ادب بود اعتقاد راسخی داشت. مهمانی آن روز صرفا یک تقلید احمقانه و کور از مهمانی های -ب زعم خودشان- سطح بالا و فرنگی ماب بود. بیشتر شبیه شو هایی بود که مشتی ادم تازه به دوران رسیده، که به واسطه پول های باد آورده شان توانسته بودند موقعیتی برای خود دست و پا کنند، ترتیب داده بودند تا اوج کلاس(بخوانید اوج حماقت و درون پوچ) شان را به تصویر بکشند و به اسم فرهنگ و تجدد به یکدیگر تفاخر کنند. سیاوش در آن مهمانی پنهانی، لحظه ای به پدر و مادر بیچاره نیما فکر کرد. پدر و مادر از همه جا بی خبری که فکر میکردند پسرشان نیز همرنگ آنهاست. چند تایی از دختر ها برای چاپلوسی خودشان را به سیاوش نزدیک کردند و همانطور که سیگار کشیدنشان را نشانه روشنفکری خود میدانستند آنقدر پا پی سیاوش شدند که اگر از دستشان به دستشویی پناه نبرده بود معلوم نبود چه بلایی سرش می آوردند. جلوی آینه ایستاد، گره کراوات سبز رنگش را کشید و نفسش را با پوفی بیرون داد. کلافه بود. نگاهی به موبایلش انداخت. آنچه را که میخواست به دست آورده بود. دیگر لزومی نداشت بماند و این فضای مسموم را تحمل کند. آرام از گوشه ای بیرون خزید. داشت به در خروجی نزدیک میشد که یکدفعه نیما که معلوم بود مراعات اندازه پیمانه را نکرده است، مست و لایعقل، بازویش را گرفت و او را به طرف جمع کشید و گفت: دارد... 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 بنــــ﷽ــام خـــــدا ‍ -کجا استاد?شما که خودت اهل دلی...ببین چقد حوری اینجاست..حیفه ها از آنجایی که مستی راستی می آورد و آدم های مست درونشان را راحت تر بیرون میریزند نیما هم شروع کرد به وصف حالش: -میبینی سیاوش جون? آدم اینقد حوری دورو برش باشه بعد مجبور باشه با اون دختره کلاغ سیاه سر کنه... حیف که باید حفظ ظاهر کرد تا بتونی سری تو سرا در بیاری... کافیه یه مدت تحمل کنم. جای پام که سفت بشه تو کار، میفرستمش خونه باباش... فعلا نیازش دارم و بعد خنده مستانه ای سر داد و آروغی زد. سیاوش از خشم ب مرز انفجار رسیده بود. این پسره هرزه و لاابالی داشت در مورد همسرش اینگونه زشت و خفیف حرف میزد? میخواست یقه نیما را بگیرد و پرتش کند که نیما دستانش را گرفت و همانطور که خودش مستانه تلو تلو میخورد و میرقصید خواست که سیاوش هم همراهی اش کند. سیاوش احساس کرد الان است که روی نیما بالا بیاورد. نمیدانست چرا! از اینکه در این مراسم آمده بود و خودش را حقیر کرده بود? شاید هم از دست موجوداتی مانند نیما که انسانیت را به گند میکشند. نیما آزاد بود هرطور میخواهد زندگی کند اما چطور به خودش اجازه میداد با زندگی شخص دیگری بازی کند? دین ندارد، مردی و جوانمردی چه?! چشمانش در غضب غوطه ور بود، میخواست حرکتی کند که دختری نزدیکش شد، او نیز به نظر نمی آمد عقلی برایش مانده باشد. با آن لباس نیمه برهنه و آن چهره پر از آرایش(که حتی در غرب هم خصیصه زنان روسپی ست) خنده ای کرد، بازوی سیاوش را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت: - آقای دکتر حیف اون چشم های آسمونیت نیست اینقد عصبانی باشه? این چشم هارو باید بوسید!! و گردن کشید تا خودش را به صورت سیاوش برساند ... دارد... 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 بنــــ﷽ــام خـــــدا جانم_ میرود _ اینجا چه خبره همه به طرف صدا بر گشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ـــــآق شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو بره دعوا زن و شوهریه دخالت نکنه مهیا پوزخندی زدـــ دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشان ایستاد ــ آروم باش آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه محمود که خمار بود با لحن خماری گفت ـــ ما که کاری نکردیم آق شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه مهیا بهش توپیدـــ خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت ـــ خانم رضایی آروم باشید لطفا مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی که اطرافشون جمع شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زدـــ داری چیکار میکنی مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود ـــ بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی ڪنی ڪثافت شهاب صدایش را بالا برد ـــ مهیا خانم لطفا شما چیزی نگیدمحمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زدـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو بگم ؟؟بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتون و گرفته زدید ناکارش کردید دختره ی خراب شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند ــــ ببند دهنتو ببندرو به مریم گفت بربیدشون داخلمریم و شهین خانم مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود با اومدن محمد آقا و شهاب عطیه سراسیمه از جایش بلند شدمحمد آقاــ سلاک دخترم خوبی عطیه ـــ خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمتــ نه دخترم این چه حرفیه ـــ مریم اروم تر خو .سلام حاج آقا منم خوبم محمد آقا و شهین خان خندیدند ـــ سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که مهیا محکم زد رو دست مریم ـــ ای بابا ارومتر مریم باشه ای گفت و ریز خندیدـــ حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است رو به عطیه گفتن دارد... 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 بنــــ﷽ــام خـــــدا جانم_ میرود _ عطیه قحطی شوهر بودبا این ازدواج ڪردی مریم چسب را روی زخم زدـــ اینقدر حرف نزن بزار کارمو تموم کنم محمد آقا لبخندی زدـــ مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن مریم اخم بامزه ای کرد ـــ داشتیم بابامهیا دستش را به علامت تشکر بالا اورد ـــ ایول حمایت شهاب گوشه ای ایستاد و سرش را پایین انداخت و به حرف های مهیا اروم می خندید مریم وسایل پانسمان را جمع ڪرد ـــ میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه مهیا دستی به زخمش کشید ـــ تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم مهیا بلند شد مانتوش را تکوند ـــ عطیه پاشو امشب بیا پیشم ــــ نه ممنون میرم خونمون ـــ تعارف نکن بیا دیگه شهین خانم دست عطیه رو گرفتــــ راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما عطیه لبخندی زدــ چشم میرم پیش مهیا همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند عطیه ـــ شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز مهیاـــ شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه شهین خانم با خنده گفت ـــ ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم ـــ واقعا ??میشه دوستمم بیارم ــــ آره چرا ڪه نه ـــ خب پس شب بخیر مهیا به طرف در خانه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید را پیدا کرد و در را باز کردــــ بیا تو عزیزم باهم وارد خانه شدند ـــ برو تو اتاقم الان میام مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال را باز کند یاداشتی روی در پیدا کردـــ مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت را برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان را در سینی گذاشت و وارد اتاق شد عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کردـــ شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم مهیا لگدی به پاهای عطیه زدـــ جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی بیا این شربتو بخور ــــ اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوندمهیا خندید دارد... 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا هم زمان با خروج آذر از اتاق شماره ی مورد نظرش را گرفت و با شنیدن صدای بوق های پی در پی تلفن بی صبرانه زیرلب زمزمه کرد: - یالا. زود باش، تورو خدا گوشی رو بردار دیگه! عاقبت پس از چند بوق پی در پی دیگر، صدای خواب آلودی از آن طرف سیم جواب داد: - الو! بله - الو، آقای آریازند صبح بخیر، مهتابم! - مهتاب!... کدوم مهتاب ؟! - آقای آریازند، بیدار شین لطفا! چه طور منو یادتون نمیاد من مهتابم، مهتاب فروزنده، یادتون اومد؟ - آهان... بله بله، شرمنده، بفرمائید مهتاب خانم در خدمتم. - آقای آریازند، لطفا خیلی سریع لباس بپوشین، بعد هر چی پتو تو خونه دارین بریزین پشت ماشین تون و راه بیفتید بیاین خونه ی ما. - ببخشید، متوجه نشدم! - آقای آریازند! تورو خدا هوشیار شین، ظهره اما شما هنوز گیج خوابین! محض رضای خدا یکم عجله کنین! به ساعتش نگاهی کرد و با لحن تهدید آمیزی اضافه کرد: - گفته باشم، فقط 45 دقیقه فرصت دارین، اگه خودتونو به موقع نرسونین دیر می شه و من ناچارم خودم تنهایی برم، بعدا جای گله ای نمونه ها... سیاوش که دیگر حسابی خواب از سرش پریده بود متحیر از تذکرات عجولانه ی مهتاب با لحنی پر طعنه گفت: - من که چیزی از حرف های شما سر در نمیارم، اگه یه توضیح کوتاه بفرمائید سپاسگزارم میشم. ممکنه بفرمائید بنده قراره به چه مقصدی در معیت شما باشم ؟! - من دارم میرم سفر، شما هم باید همراهم بیاین، دیگه هم توضیحی ندارم. راستی، چندتا کت و کاپشن گرم هم همراهتون بیارین. یادتون باشه فقط 45 دقیقه مهلت دارین! فعلا خدانگهدار! - الو الو، مهتاب خانم، مهتا.... صدای بوق ممتد تلفن نشان می داد که کسی پشت خط نیست، این شد که غرق فکر لحاف را به کناری زد و زیر لب زمزمه کرد: - لعنت بر شیطون، باید همراه من بیاین! انگار این دختره دیوونه شده، من که نفهمیدم چی میگه این ! با اخم دوباره به ساعتش نگاهی انداخت و این بار آرام تر از قبل برای خودش توضیح داد: - ولی حتما مسئله ی مهمی پیش اومده که بعد از این همه وقت، اونم صبح روز جمعه به من تلفن کرده! و صد در صد تا کاری که خواسته انجام ندم نمی تونم حتی یک کلمه بیشتر از این چیزی از دهنش بشنوم. قبل از سرآمدن 45 دقیقه سیاوش حاضر و آماده جلوی خانه ی مهتاب توقف کرد و در حالی که نگاهش روی خرت و پرت های تلنبار شده ی جلوی در ثابت مانده بود، از ماشین پیاده شد و بی اراده از مهتاب که همان جا ایستاده بود پرسید: - این جا چه خبره، زلزله اومده این وقت صبح ؟! مهتاب به طرف صدای او چرخید و متعجب لحظه ای براندازش کرد و همزمان از ذهنش گذشت: "هنوز چیزی نمی دونه که اینطوری بی خیاله، اما گفت زلزله!... آره، گفت ولی برای شوخی، جدی نمی گفت." - مهتاب خانم، مجددا سلام عرض کردم، یه توضیح کوتاه هم برای بنده کفایت می کنه! ابروهایش کمی بالا رفت و با تبسمی شوخ و پر طعنه اضافه کرد: - لطفا!! مهتاب بی توجه به شوخ طبعی و کنایه ی او، سر به زیر انداخت و همان طور که چند کیسه را از کنار در به چنگ می گرفت، جواب داد: - سلام از منه، لطفا در ماشین رو باز کنید تا این خرت و پرت هارو بذاریم توش، بنزین که دارین؟ سیاوش اخمی کرد و پس از مکثی کوتاه، در حالی که در ماشین را باز می‌کرد گفت: - آره باکش پره، ولی شما هنوز نگفتین چی شده، ما قراره کجا بریم !! و نگاه خیره اش را به مهتاب دوخت، طوری که او نتوانست از نگاهش فرار کند. مهتاب خاموش و بدون هیچ کلامی برای چند لحظه به او خیره ماند. قیافه ی بشاش و سرحال مرد جوان اجازه نمی داد تا او حرف آخر را بر زبان آورد. می دانست که این خبر برای سیاوش تا چه حد وحشتناک و دلهره آور است. در همین حین دوباره صدای منتظر سیاوش در گوشش نشست: - خب ! مهتاب بی اراده سرش را به زیر انداخت و با صدایی سست و گرفته گفت: - درست فهمیدید، زلزله اومده. - چی زلزله! شوخی می کنی ! - نه! متا سفانه شوخی نیست، واقعا زمین لرزه ی وحشتناکی اومده و ما باید بریم کمکشون. ابروهای سیاوش در هم گره خورد و با تردید پرسید: - کمکشون؟ کمک به کی؟ کجا ؟ - قول می دین هول نشین و آرامش خودتونو حفظ کنین؟ سیاوش مات شد. چند لحظه بر و بر نگاهش کرد، اما یکدفعه چهره اش به شدت رنگ باخت و با لبهایی لرزان و کلامی نامفهوم پرسید: - طرفای کرمان؟ مهتاب آهسته سرش را به علامت تایید تکان داد و باز سیاوش با همان لحن پرسید: - دقیقا کجا، شما می دونید؟ سکوت مهتاب جوابش را داده بود. این بار بدون معطلی و هم چنان مردد پرسید: - بم ؟! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب کوتاه نگاهش کرد و مجددا نگاهش را به زمین دوخت. سیاوش ناخودآگاه بر خود لرزید، زانویش سست شد و تنه اش را به ماشین تکیه داد و زیر لب نالید: - مادر، مادرم!! چشم هایش از شدت وحشت کاملا گرد شده بود و باز صدایش به زحمت شنیده شد: - دیروز راهی بم شدن! می گفت هوس کرده واسه یکی دو روز همراه زینب اونجا بمونه! خدایا... باورم نمی شه! برای لحظاتی صورتش را میان دست هایش گرفت اما یکباره صاف ایستاد و با نفس هایی بریده پرسید: - چه وقت، چند ریشتر بوده، منظورم اینه که... - حوالی پنج صبح، هنوز کسی درست نمی دونه، شاید حدود شیش ریشتر. از دفتر مجله به من خبر دادن،... گفتن که... گفتن کسی اطلاع درستی از وضع شهر نداره، یعنی... به هر حال فکر کردم بهتره خودمون بریم اون جا. من امیدوارم که مشکلی برای حاج خانم و زینب پیش نیومده باشه. انشاا... که اونا صحیح و سالمن اما به هر حال شاید ما بتونیم به مردم دیگه کمک کنیم. فقط عجله کنین، اگه دیر بجنبیم ممکنه جاده ها مسدود بشه یا شاید به ترافیک سنگین کمک رسانی بخوریم. حتی ممکنه جلوی تردد ماشین های بدون مجوز رو بگیرن. دست سیاوش بی اراده در موهایش فرو رفت، آنها را در چنگ فشرد و هراسان پرسید: - یعنی وضع اینقدر خرابه ؟! - نمی دونم. کسی چیزی نمی دونه، باید رفت و دید، ولی اگه عجله نکنیم شاید دیر بشه. همه چیز آماده بود. سیاوش مات و مبهوت کناری ایستاده بود و به تکاپوی آذر، مهتاب و چند تن از همسایه ها که خبر را شنیده بودند، خیره نگاه می کرد. از دیدن بیل و کلنگی که پسر همسایه با خود آورد، تکانی خورد. جلوتر رفت، آنها را از دست پسر جوان گرفت و بی هیچ کلامی داخل ماشین، جاسازی کرد. هر کس چیزی به وسایل اضافه می کرد و کم کم تمام فضای ماشین مملو از وسایل مورد نیاز مردم زلزله زده شده بود. این میان سیاوش، هم چنان گیج و منگ بود که صدای محکم و قاطع مهتاب در گوشش پیچید: - لطفا سوئیچ رو بدین به من. - سوئیچ رو بدم به شما، چرا ؟! - من میشینم پشت ماشین. - شما چرا؟ خودم می شینم! - اون وقت من نمیام! شما حال و احوال درست و حسابی ندارین، هر وقت آروم تر شدین شاید قبول کنم پشت فرمون بشینین. سیاوش آمد مخالفت کند اما می دانست که حق با مهتاب است. ناچار سوئیچ را کف دست او گذاشت و به سمت دیگر ماشین پیچید. نیم ساعتی می شد که به راه افتاده بودند، خیابان ها خلوت بود و همین باعث شد که سریع تر وارد بزرگراه تهران قم بشوند. تازه از عوارضی گذشته بودند که مهتاب سرفه ای کرد و به سیاوش گفت: - آقای آریازند، ممکنه خواهش کنم یه چایی به من بدین، از صبح چیزی نخوردم. - چای ؟!! و گیج به مهتاب خیره ماند. - بله، چای، تو فلاسک جلوی پاتونه، البته اگه زحمتی نیست. و در دل اضافه کرد طفلک چقدر به هم ریخته! حقم داره. سیاوش خم شد و فلاسک چای را برداشت، لیوانی چای از آن ریخت و خاموش و بی صدا همانطور که نگاه خیره اش به جاده بود، لیوان را به سمت او گرفت. - خودتون نمی خورین؟ سیاوش سری به علامت مخالفت تکان داد، رویش را به سمت پنجره چرخاند و دست به سینه نگاه خیره اش را به خیابان های اطراف دوخت. حدود دو ساعت دیگر هم گذشت، بی آنکه حتی کلمه ای بین آنها رد و بدل شود. عاقبت مهتاب بی حوصله نگاهش را به ساعت دوخت و زیر لب گفت: - لطفا رادیو رو روشن کنید، باید اخبار ساعت دو رو گوش کنیم، شاید خبر جدیدی داشته باشند. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 📌 جوانی متّقی در راهی که می رفت گرسنگی شدیدی بر او غلبه کرد ، هنگامی که از کنار باغ سیبی گذر می کرد ، سیبی خورد تا گرسنگی اش برطرف شود وقتی به منزل رسید از کارش پشیمان شد و خود را ملامت نمود که چرا برای خوردن آن سیب کسب اجازه نکرده است ! پس رفت و صاحب باغ را جستجو کرد و به او گفت : دیروز خیلی گرسنه بودم و بدون اجازه از باغ شما سیبی خوردم و امروز آمده ام درباره کار دیروزم به شما بگویم ... صاحب باغ گفت : من تو را نمی بخشم بلکه از تو شکایت می کنم نزد خدا ! جوان بسیار اصرار کرد که اورا ببخشد ولی او داخل خانه اش شد و جوان بیرون خانه منتظر ماند ، از درون خانه او را می دید که همچنان منتظر اوست ، زمانیکه وقت نماز عصر فرا رسید بیرون آمد برای ادای نماز و جوان دوباره پیش آمد و گفت: عمو جان من آماده ام برای هر کاری بدون دستمزد فقط مرا ببخش ... 🔸صاحب باغ گفت : تو را می بخشم ولی به یک شرط ! اینکه با دخترم ازدواج کنی ، اما او نابینا و ناشنوا و لال است و همچنین راه نمی رود اگر قبول کردی می بخشمت .. 🔻گفت : دخترت را قبول کردم ! ▪️بعد از چند روز جوان آمد و در زد ، مرد گفت : بفرما نزد همسرت برو وقتی جوان وارد اتاق شد دختری رادید از ماه زیباتر که بلند شد و به او سلام کرد جوان تعجب کرد علت سخنان پدرش درباره او را جویا شد ، دختر گفت : ☝️من کور هستم از جهت نگاه به نامحرم .. و کر هستم از جهت گوش دادن به غیبت و حرام ... و‌لال هستم از جهت گفتن حرف حرام .. نمی توانم راه بروم از جهت رفتن به سوی حرام ... 💞و پدرم برایم دنبال دامادی بود که صالح باشد و از خدا بترسد و زمانیکه برای سیبی که خورده بودی آمدی ازترس خداوند از او اجازه بگیری و تو را ببخشد گفت این همان کسی است که از خدا می ترسد و به خاطر سیبی که برایش حرام بوده خود را به زحمت انداخته است ، پس دخترم گوارای تو باشد چنین همسری و مبارک باشد در نسلی که از شما به جا می ماند . ✔️مهم ترین چیزی که برای تربیت فرزند صالح لازم است پرهیز از مال حرام است ، و پرهیز از مال حرام سبب قبولی دعاها نیز میشود 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚داستان یا پند📚🌻 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 بنــــ﷽ــام خـــــدا جانم_ میرود _ بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون مهیا دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت ـــ بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪ نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخورمهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد ـــ بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم عطیه از روی تخت بلند شد هر دو سر جایشان دراز کشیدن برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست ـــ عطیهـــ جانم ـــ دعوات با محمود سر چی بود عطیه آه غمناکی ڪشید ـــ مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود بر واز کسی پول بگیر برام بیار لبخند تلخی روی لبانش نشست ـــ منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشهـــ ای بابا دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست ـــ عطیه ـــ ای بابا بزار بخوابم ـ فقط همین ـــ بگو ـــ شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست _ همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود ــــ اها بخواب دیگه ـــ اگه بزاری مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت مهال خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمدـــ وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد ــــ آروم مامان عطیه خوابیده ـــ عطیه ??ـــ بیاید بشینید براتون تعریف می کنم روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد ـــ وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی ـــ اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره ــــ کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار مهیا لبخندی زد ـــ من برم بخوابم به طرف اتاقش رفت پتو را رو ی عطیه مرتب ڪردو روی تخت دراز کشید گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروندزهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا میدانست که زهرا از این دعوت استقبال دارد... 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 بنــــ﷽ــام خـــــدا جانم_ میرود می کندـــ شهاب ـــ جانم بابا ـــ پوستراتون خیلی قشنگه ـــ زدنشون؟؟مریم سینی چایی را روی میز گذاشت ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت ـــ دستت درد نکنه دخترم ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده ـــ واقعا. ?احسنت خیلی زیبا شدن شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت ـــ ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه ?دانشجوه؟؟ با این حرف شهین خانم مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن ـــ واه چرا میخندیدمریم خنده اش رو جمع کرد ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کردـــ خب کار مادرتون خیره شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد شهاب از جایش بلند شد ــــ من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیربه طرف اتاقش رفت روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت امشب برایش شب ِعجیبی بود شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت خنده اش گرفت قیافه اش دیدنی بود اون لحظه تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی استغفرا... زیر لب گفت ــــ ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بودـــ سید فک کنم طلبیده شدی هاشهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستادـــ اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن تماس را قطع کرد و مغنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت ـــ کجا داری میری مهیانمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد ــــ دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک مهال خانم با تعجب گفت ـــ همسایمون مهدوی رو میگی دارد... 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 🔪خون به ناحق ریخته 📚در کتاب ( خلق الانسان ) از مهلبی ( 15 ) وزیر نقل می کند که گفت : پیش از آنکه منصب وزارت به من واگذار شود ، از بصره سوار کشتی شدم که به بغداد بروم . عده ای در کشتی بودند که مرد ظریفی نیز با ایشان بود . آنها با مرد ظریف شوخی و مزاح می کردند . روزی او را گرفتند و دست و پایش را به زنجیر بستند و کلید قفل آنرا برداشتند . پس از فراغت از شوخی و بازی که خواستند قفل را باز کنند نتوانستند . کلید هم گم شد . هر کاری کردند فائده نبخشید . ظریف بیچاره همچنان دست بسته ماند تا آنکه به بغداد رسیدیم . رفقایش از کشتی پیاده شدند و رفتند بازار آهنگری آوردند که قفل با باز کند . ولی آهنگر پس از مشاهده گفت : می ترسم این شخص دزد باشد ! باید داروغه شهر بیاید او را ببیند ، تا بتوانم او را باز کنم . رفتند داروغه را آوردند . عده ای که با داروغه بودند همینکه او را دیدند ، یکی از آنها فریاد زد ، این مرد برادر مرا در بصره کشته است ، و مدتی است که در جستجوی او هستم . سپس کاغذی که مشتمل بر دعوی خود بود و مهر عده ای از اعیان بصره پای آن بود ، در آورد و به داروغه نشان داد . دو نقر گواه هم آورد و آنها موضوع را گواهی کردند . داروغه نیز مرد دست بسته را به وی سپرد تا به قصاص برادرش به قتل رساند . برادر مقتول نیز او را به قتل رسانید . 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 👌👌👌حکایت بسیار زیبا در مورد: ⚜صلواتی که برابر با ده هزار صلوات ثواب دارد. 📝شخصي نزد سلطان محمود سبكتكين آمد و گفت : 🔹مدتي بود مي‌خواستم رسول خدا (صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَآلِهِ وَسَلَّم) را در خواب ببينم و عرضي كه دارم به آن غمخوار بگويم. سعادت مساعدت نمود در شب گذشته به اين دولت رسيدم و جمال با كمال آن عديم المثال را در خواب ديدم  وقتي چون آن جناب را خوشحال يافتم ، قدم در بساط جرأت گذاشته و گفتم : يا رسول الله  10  هزار درهم قرض دارم و بر اداي آن قادر نيستم و  مي‌ترسم كه اجل در رسد و آن وام  بر گردن من بماند. آن حضرت فرمودند : نزد سلطان محمود سبكتكين برو و آن مبلغ را از او بستان. عرض كردم : شايد از من باور نكند و نشان طلبد. 🔹فرمودند: به او بگو به آن نشان كه در اول شب چون تكيه مي كني 30 هزار مرتبه بر من صلواتمي فرستي و  در آخر شب كه بيدار مي شوي  30 هزار مرتبه ديگر بر من  صلوات مي فرستي. 🔹سلطان از شنيدن اين داستان گريه كرد  و آن مرد را تصديق نمود  و قرض او را ادا كرد و1000 درهم ديگر نيز به او بخشيد. 🔹اركان دولت تعجب نموده ، گفتند : اي سلطان ! اين مرد را در اين سخن محال تصديق مي‌كني و حال آنكه ما در اول شب و آخر شب با توييم، نمي‌بينيم كه به فرستادن صلوات مشغول باشي و اگر كسي در تمام اوقات شبانه روز به فرستادن صلوات مشغول باشد  نمي‌تواند 60 هزار صلوات بفرستد پس چگونه در اين صورت در اول و آخر شب اين امر ميسر مي گردد؟ 🔹 سلطان گفت : من از علما شنيده ام كه هر كس صلوات مذكوره را بفرستد چنان است كه 10 هزار بار صلوات فرستاده و من در اول شب 3 مرتبه و درآخر شب 3 مرتبه اين صلوات را مي خوانم و چنان مي دانم كه 60  هزار بار صلوات فرستاده ام پس اين درويش كه پيغام  آن حضرت را آورده راست مي‌گويد و اين گريه من از شادي است. @emamgharib صلواتی که برابر با ده هزار صلوات ثواب دارد⬇️⬇️⬇️⬇️  🌸أَلّلهُمَّ صَلِّ عَلي سَيِّدِنا وَ نَبيِّنا مُحَمَّدٍ وَ آ‌‌لِهِ🌸 بار خدايا رحمت فرست بر آقاي ما و پيغمبر ما محمد(ص) و آلش 🌸مَا اخْتَلَفَ الْمَلَوانِ وَ تَعاقَبَ الْعَصْرانِ🌸 مادامي كه رفت و آمد مي كنند كشتي رانان و درپشت يكديگر مي آيند زمانها 🌸وَ كَرَّ الْجَديدانِ وَاسْتَقْبَلَ الْفَرْقَدانِ🌸 و تكرار مي شود شب و روز و روي مي آورند ستارگان 🌸وَبَلِّغْ رُوحَهُ وَ أَرْواحَ أَهْلِ بَيْتِهِ مِنَّي التَّحيَّةِ وَالسَّلامُ🌸 و بر روح پيغمبر و روح خاندانش از طرف من تحيت و درود فرست . 📣📣در این شب صلوات این پیام را بین دوستان خود نشر دهید 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست. ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه ! وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟! مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد! چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند! وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e