eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنـــ﷽ــام خـــدا ‍ : مراسم عقد روز موعود نزدیک میشد. دو روز قبل از عید، راحله استرس عجیبی گرفته بود. اصلا باورش نمیشد جناب دکتر دعوت را قبول کرده باشند. پسره سیریش! با آن بی محلی و جواب منفی بازهم ول کن نبود. احساس میکرد مراسم کوفتش می شود. هرچند مردها و زن ها جدا بودند اما خب ... ترجیح داد به جای فکر کردن به آنچه ممکن بود پیش بیاید خودش را به خیالی بزند. خودش را دلداری میداد که: می آید، شام و شیرینی میخورد، خوش و بشی می کند با پدر و می رود. اصلا قرار نیست من ببینمش! نهایت سلام علیکی و احوال پرسی... و با این حرفها خودش را آرام میکرد تا بتواند به خریدها و حواشی مراسم برسد. هرچه باشد خواهر عروس بود.... آن دو روز هم گذشت. در آرایشگاه همان طور که داشت جلوی آینه چادرش را سر میکرد با خودش گفت: -تا حالاش که خوش گذشته واقعا هم خوش گذشته بود. دو تا خواهری ارایشگاه را گذاشته بودند روی سرشان. مادر هم که زودتر رفته بود، برای همین کسی نبود که چشم غره شان برود و راحت بودند. همین طور که داشت چادرش را درست میکرد شاگرد آرایشگر با تعجب پرسید: -چادر میذارید? مدل موهاتون خراب میشه ها راحله لبخندی زد و گفت: -مدل زندگیت خراب نشه آبجی بخاطر آرایشی که داشت پوشیه اش را زد. اینطوری دیگر راحت بود برای سوار شدن به آژانس و رسیدن به مجلس زنانه. زنانی که آنجا بودند تعجب کردند. داماد آمد، عروس تورش را کامل پایین انداخت و رفت. تاکسی تلفنی هم منتظر راحله بود. وقتی از در آرایشگاه بیرون میرفت می شنید پچ پچ هایشان را. مهم نبود. بگذار هرچه می خواهند بگویند. آنها چه میدانستند لذت اطاعت را? وقتی کسی لذتی را نچشیده باشد، هرچقدر هم بخواهی توضیح بیاوری فایده ندارد. چه میدانستند از آن حس رضایتی که معشوق بر قلبت می افکند? نه بخاطر پوشاندن چهار تار مو، بخاطر احترام واطاعت حرفش. پوشاندن مو و صورت بهانه است، او میخواهد بداند تو چقدر مطیعی? چقدر می خواهی اش تا همانقدر، بلکم بیشتر بخواهدت و سرشارت کند از خودش. و راحله در آن لحظه کوتاه چگونه همه آن لذت سرشار را توصیف کند برای آن جمع متعجب? گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد?قسمت چند روزه ای* پس راحله تنها دعا کرد تا آنها نیز ابن لذت سرشار را بچشند تا بدانند دیوانه کسی ست که خود را از این لذت محروم ساخته نه آنکه غرق در شادی و نعمت حضور است... دم در تالار پیاده شد. می خواست داخل برود که صدای احوالپرسی را شنید. پدرش بود که دم در قسمت مردانه ایستاده بود و داشت با میهمان های تازه رسیده خوش و بش میکرد. یکدفعه صدای پدر بلند تر شد. انگار داشت با میهمانی که تازه از راه رسیده بود سلام علیک میکرد. شناختن صدای میهمان جدید خیلی سخت نبود. برای لحظه ای احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده. کمی سرش را چرخاند تا نیم نگاهی به آن طرف بیندازد تا مطمئن شود. بله، خودش بود، استاد مزاحم! خوشبختانه با پوشیه ای که زده بود قابل شناسایی نبود. نفس راحتی کشید و خواست برود که پدر صدایش زد: -راحله خانم?بابا? گوش هایش کیپ شد. پشتش شروع کرد به گز گز. آخر پدر جان این چه وقت صدا زدن بود? میشد خودش را به نشنیدن بزند اما بی ادبی بود و شرم میکرد از این بی ادبی حتی اگر پدر نفهمد. با اکراه برگشت. پدر به سمتش آمد... خوشبختانه آنقدر دور بود که بتواند خودش را به ندیدن استاد بزند. البته میتوانست راحت سیاوش را ببیند که با آن سبد گل در دستش، دم در ایستاده بود و هاج و واج اطراف را نگاه میکند. وقتی حاج اقا دخترش را صدا زده بود، سیاوش خوشحال اطراف را نگاه کرده بود تا شاید بتواند راحله را بیابد اما با دیدن کسی که اقای شکیبا به سمتش میرفت مات ماند.... ... 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــ﷽ــام خـــدا ‍ این دیگر چه مدلی بود? تا به حال ندیده بود این حجم از رعایت و حیا را! آنقدر چشم و گوش بسته نبود که نفهمد راحله برای چه پوشیه بسته و همین شاید ناخوداگاه لبخندی شد برلبانش. شاید اگر بار اول بود که راحله را میدید همچین حرکتی را خشکه مقدس بازی میخواند اما او راحله را می شناخت. دختری که حجب و حیا در تک تک رفتار هایش موج میزد. او تنها ظاهر دین را نداشت. اخلاقش هم دینی بود و این محافظت هم تراز آن اخلاق بود و بوی خشکه مقدسی نداشت. راحله ثابت کرده بود که میداند هرچیزی جایی دارد. سیاوش دیده بود این دختر در جمع دوستانش چقدر شاد و پر انرژی ست و در مقابل پسرها چقدر جدی و آرام. دیده بود همیشه در درس، میان شاگردها ممتاز بود و در بحث های علمی بدور از هرگونه واهمه و خجالت ابلهانه ای، راحت اظهار نظر میکرد. دیده بود طرز متفاوت رفتار راحله با نامزدش را که بخاطر محرم بودن فرق میکرد برایش با سایر مردها. دیده بود راحله بسته نیست، عقب مانده نیست، تنها حریمی دارد که به همه یاد می دهد من را بخاطر انسان بودنم ببینید. عقل و درایت و اخلاقم را بسنجید نه زیبایی و جاذبه زنانه و ظاهری ام را. و این برای سیاوش چهره ای متفاوت از یک دختر محجبه بود. دختری محجوب اما نه خمود، شاد اما خویشتن دار، اجتماعی اما دارای اصول و چهار چوب و همین ها قلب سیاوش را لرزانده بود. او راحله را بیشتر از آنکه خود راحله بداند میشناخت. برخلاف راحله که فکر میکرد این احساس زودگذر و موقتی ست، سیاوش میدانست این دختر را شناخته است که عاشقش شده. راحله جمعی از خوبی ها بود. برای همین امشب، وقتی این ظاهر را دید چشمانش برقی زد و لبخندی دلنشین روی لبش نشست. هرچند در این میان نباید نقش مادر سیاوش را نادیده گرفت. مادری معتقد که از زن تصویر موجودی با حیا را در ذهن سیا به جا گذاشته بود. پدر که صحبتش با راحله تمام شده بود به طرف سیاوش آمد و آن برق چشم ها از دیدش پنهان نماند. اشتباه نکرده بود. با خوشرویی مهمان جوان را که سعی میکرد نگاهش را کج کند تا مبادا لو برود به داخل تالار راهنمایی کرد. خوشبختانه آن شب دیگر دیداری رخ نداد و راحله توانست با خیال راحت به جشنش برسد. البته حسی درونش میگفت این آرامش قبل از طوفان است!! ولی خب، روز های بعد هم که دیگ 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنـــ﷽ــام خـــدا ‍ در همین حین مادر چایی را اورد و وقتی مهمان ها هرکدام برداشتند پدر سیاوش گفت: -میدونم که جلسه اول خواستگاری رسم نیست دختر و پسر با هم صحبت کنن اما خب این دو نفر همدیگه رو تا حدی میشناسن، البته تا حدی که چه عرض کنم، پسر ما که ... به اینجای حرفش که رسید نگاهی به سیاوش انداخت. سیاوش همانطور که لبخند بر لب داشت نگاهش را از پدر به فنجان چای ش دوخت و پدر ادامه داد: - برای همین به نظرم میشه یه صحبتی با هم بکنن تا ببینیم چند چندیم! البته اگر از نظر شما مشکلی نداره راحله نگاهش را به پدر دوخت. میدانست پدر جلسه اول اجازه همچین کاری را نمیدهد. خیالش راحت بود که پدر گفت: -منم با نظر شما موافقم. از نظر من مشکلی نیست راحله هاج و واج ماند. پدر امشب چه اش شده بود? چرا اینطور طرفدار این آقای دکتر سوسول شده بود! او منتظر بود تا مهمانها بروند تا بتواند سر از ماجرا در بیاورد، اصلا آمادگی صحبت با این اقای شاد را نداشت اما با این حرف پدر دیگر امیدی باقی نماند. لابد جناب استاد زرنگ، توی مهمانی عقد، مخ پدرش را کار گرفته و قاپش را دزدیده بود! اگر حتی یک درصد احتمال میداد جناب دکتر اینقد اب زیر کاه و کار بلد باشد عمرا میگذاشت پایش به مهمانی باز شود. حیف که حسرت گذشته را خوردن فایده نداشت... با اشاره مادرش بلند شد و با تعارفات همیشگی به سمت هال کوچک آن طرفی راه افتادند ... وقتی نشستند راحله زیر چشمی نگاهی به خواستگار مغرور و غیر معمولش انداخت. خوشحالی از قیافه اش می بارید. عجب آدم پر رویی! حرصش گرفت. قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند راحله توپید: -واقعا شما چه فکری کردید که اومدید خواستگاری? من ک قبلا جوابم رو به شما دادم. نکنه فکر کردید خواستم ناز بیام ... راحله غر میزد و سیاوش آرام خیره مانده بود به او. به راحله ای که رو گرفته بود با آن چادر گلبهی و گل های صورتی اش. البته قطعا سیاوش چیزی به اسم رنگ گل بهی نمیشناخت. از دید مردها بین نارنجی کمرنگ و گلبهی تفاوت زیادی نیست! و اسمی که در ذهن سیاوش رد شد هم همین بود. چادر نارنجی با گل های ریز صورتی! اما اسم چه فرقی میکند? مهم آن موجودی بود که میان گل های ریز صورتی نشسته بود، صورتش را قاب کرده بود و داشت با آن اخم شیرین غر میزد به جانش! حالا چه فرقی میکند اسم این قاب گلبهی باشد یا نارنجی! میخواست بگوید خودش هم نمی داند. اصلا خودش می دانست چرا شیفته -به قول پدرش- این تیپ آدم شده بود? عشق بود دیگر. اصلا خاصیت عشق همین است. کم کم می آید. بی خبر، خودش را در دلت حا میکند، در فکرت راه میرود، راه میرود تا رشد میکند و قبل از اینکه بفهمی ناگهان بدون اینکه یادت بیاید از کی، میبینی درختی ستبر وسط دلت نشسته است. اولش جوانه کوچکی ست که اصلا فکرش را نمیکنی به این تنومندی شود. اصلا شاید متوجه ش هم نشوی. هرچند این جوانه را سید صادق دیده بود. سیاوش به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشت. آنچه در دیدار اول و حتی دیدار های اول است خوش آمدن است، یا حس خوب یا هرچیز دیگر. بعد هی پرورشش میدهیم تا آخر سر میبینیم دست و پایمان در این شاخه های انبوده گیر کرده است. سیاوش هم همینگونه عاشق شده بود با این تفاوت که وقتی آن درخت را دید، عقلش به جای مخالفت موافقت کرده بود چرا که هرچه از این دختر دیده بود خیر بود و نیکی. برای همین الان مطمئن اینجا نشسته بود. دلیل اول را نمیدانست اما دلیل ادامه را میدانست برای همین زبانش صادقانه حرکت کرد: -نمیدونم! اصلا نمیدونم اول کار چرا این حس رو به شما پیدا کردم اما وقتی دو دو تا چهارتا کردم دیدم علاقه م غیر منطقی نیست. یعنی دلیل منطقی برای مخالفت باهاش پیدا نکردم. من نزدیک سی سالمه، بچه نیستم که بخاطر یه حس زودگذر سراغ کسی برم. شمارو دیدم، کارها، رفتارا و حرکاتتون عاقلانه، سنجیده و محجوبانه ست. شاید من آدم مذهبی مث شما نباشم اما عاقلم(حداقل فکر میکنم)، متعهدم و سعی میکنم اخلاقی باشم. اگر شما معتقدین که آدم های مذهبی باید این سه اصل رو داشته باشن پس در اصول اعتقادیمون شبیه هم هستیم و تنها تفاوت در ظاهره که اونم به نظرم عاقلانه نیست اصل بدونیم. حداقل برای یه مرد. شاید برای خانم اینکه محجبه باشه یا علاقه ای به حجاب نداشته باشه پله اول تا پنجم اعتقادیش باشه اما برای یه مرد، اینکه ریش بذاره یا کراوات بزنه پله پنجاهمه و فرع، درست میگم? سیاوش ساکت شد و منتظر جواب. راحله گوش سپرده بود به این تجزیه و تحلیل خوشایند و منطقی که طبیعی یک استاد ریاضی بود! اشکالاتی داشت اما قابل قبول بود. امید بخش بود. حالا میفهمید چرا پدر طرفدار این اقای دکتر بود. لبخند محوی زد... .. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنـــ﷽ــام خـــدا ⭕️ حڪایت مرد جوان و زن بى عفت جوانی دلش ازاوضاع دنيا گرفته بود ودر گوشه خرابه اى نشسته وبه ذكر خدا مشغول بود ودر همين حال لباسها يش رااز تن در آورده ووصله مى زد . زن بى عفتى از آن جا عبور مى كرد . چشمش به بدن جوان افتاد واورا به فحشا دعوت كرد . جوان گفت : وزن دستها ى من چه قدر است ؟! سپس و زن يك يك اعضاى خود را پرسيد وگفت : كدام عاقلى است كه بخاطر لذت عضو كوچكى همه اعضاِ ى خود را در آتش جهنم بسوزاند ؟! سپس از جاى خود برخاست نعره اى كشيد وفراركرد. منبع 👇🏻 📚داستان شگفت آور از عاقبت غلبه بر هوس 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنـــ﷽ــام خـــدا آن شب خانه خاله مهمان بودند. سر سفره بود که تلفن پدر زنگ خورد. راحله احساس کرد با دیدن شماره، لبخندی روی لب پدر نشست و برخلاف عادت همیشگی اش که سر سفره، به حرمت سفره جواب گوشی را نمیداد این بار با عذر خواهی جمع را ترک کرد. لابد کاری ضروری بوده. آخر شب، وقتی برمیگشتند، شیما از خستگی خوابش برده بود. معصومه هم با همسرش رفته بود تا شب را خانه دایی بماند. پدر در آینه نگاهی به عقب انداخت و پرسید: -شیما خوابه? -بله بابایی پدر حس کرد فرصت خوبی ست. نگاهی به همسرش کرد و وقتی مادر چشم هایش را به نشانه تایید بست گفت: -راحله جان بابا، آخر هفته قراره خواستگار بیاد برات. هرچند تا حالا اینجور خبرهارو مادرت بهت داده اما این بار خودم گفتم چون میخوام بهت بگم روی این خواستگارت حتما فکر کن. سرسری ردش نکن. درسته که این مدت سر اون قضیه اذیت شدی اما اخرش که چی? میدونم اینقدر عاقل هستی که فکر نکنی من و مادرت میخوایم از خونه بیرونت کنیم. این خواستگار با اونایی که تا حالا دیدی فرق داره. دوست دارم که جدی بهش فکر کنی و منطقی تصمیم بگیری. راحله هرچند عادت نداشت با پدرش راجع به این مسائل صحبت کند اما با او راحت بود. از این مدل حجب و حیاهای نادرست که مانع میشد دختر حرفش را به پدرش بزند در میان نبود. پیغمبر هم خودشان در مورد خواستگارها با دخترشان صحبت میکردند. درست است که بانو مادر نداشتند اما در خانه بودند کسانی که بتوانند پیغام را برسانند و جواب را بیاورند و این همان است که دختر باید به پدر نزدیک باشد. اگر حس نیاز دختری به جنس مخالف را پدرش تامین نکند، اگر قربان صدقه را از زبان و با صدای مردانه پدرش نشنود فردا با اولین صدای مردانه ای که قربانش برود سر خواهد چرخاند. این دوری ها اسمش حجب و حیا نیست. حجب و حیا همان است که بانو بدون چشم در چشم پدر شود با سکوت و یا سر چرخاندن رضایت و عدم رضایتشان را میگفتند و پدر هم بی کلام متوجه میشدند. راحله نیز همچون بانوی محبوبش، این حیا را می شناخت. بله، او عاقل بود، آنقدر عاقل بود که بداند پدرش لابد صلاحی میداند که این حرف را میزند. با خودش فکر کرد لابد یکی از همان دوستان و آشنایان خاص پدر است و برای پدر مهم است. پس به رسم همان حجب و حیای میراث اخلاقی بانویش، چشم به خیابان دوخت و چشمی گفت.. ... 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــ﷽ــام خـــدا ‍ : خواستگار عجیب! چه مهمان های مضحک و بی فکری. آخر آدم شب قبل از سیزده به در میرود خواستگاری? شب قبل از سیزده را باید تدارک دید و زود خوابید تا فردا صبح زود از خانه بیرون بزنی. اینها دیگر کی بودند. لابد از آن آدم های از دماغ فیل افتاده که فکر میکردند دنیا باید سرعت چرخشش را با ایشان هماهنگ کند. اینها قضاوت ها و پچ پچ هایی بود که دو تا خواهر در گوش هم میکردند و به ریش خواستگار از خود راضی میخندیدند. خوبی اش این بود که قرار را برای عصر گذاشته بودند. مراسم خواستگاری هم که معمولا زیاد طول نمیکشد. برای همین راحله با خودش فکر کرد اشکالی ندارد، زود میروند و خودش میماند و خانواده و تدارک سیزده به در! عقربه ها ساعت پنج را نشان دادند که زنگ در به صدا در آمد. چه سر وقت! مهمانها آمدند. راحله در هال مانده بود. صداها را واضح میشنید. اما هرچه گوش داد صدای زنانه ای نشنید. یعنی چه? به محض اینکه مهمانها با بفرما بفرما نشستند معصومه خودش را از پذیرایی به هال رساند و با حالتی که مخلوطی از تعجب و ذوق بود در گوش خواهرش شروع کرد به گزارش دادن: -وااای راحله! چه خواستگاریه! بابا حق داشت بهت اولتیماتوم بده! بعد خندید و با عشوه ای ساختگی ادامه داد: -البته به پای "اقا حامد جان" خودم که نمیرسه ولی به چشم برادری خیلی با کمالاته... خیلی خوشکل نیستا اما به دل میشینه. مردونه س. یه سرو گردنم ازت بلند تره. راحله خنده اش را خورد تا مبادا صدایش بیرون برود. سقلمه ای به خواهرش زد و گفت: -کوفت معصومه هم ریز خندید و بعد در حالیکه ابروهایش را بالا میبرد گفت: -ولی یجوریه! شبیه ماها نیست. یعنی شبیه بقیه خواستگارات نیست راحله متعجب پرسید: -مگه چجوریه? -بهش نمیاد مذهبی باشه. البته از رو قیافه نمیشه قضاوت کرد ولی خب... ریش میش نداره! حتی ته ریش! البته یه چیزایی داره ولی فقط رو چونه ش!! موهاشم زیادی آلا مد* ه! به جای اب و شونه پر تافت و واکسه معصومه خندید و ادامه داد: -سر استین و یقه هم گذاشته! معلومه شانست مث مامانه، طرف عین بابا حساسه به لباساش...تازه کراواتم داره... باباشم که از این پیرمردای دستمال گردنیه! و این بار با هم خندیدند. شاید اگر راحله کمی فکر میکرد این خصوصیات برایش آشنا به نظر می آمد اما او حتی تصورش را هم نمیکرد که ممکن است چه کسی آن طرف دیوار هال، در پذیرایی، به عنوان خواستگار نشسته باشد. تنها چیزی که فکرش را مشغول میکرد این بود که چرا پدر روی همچین آدمی اینقدر حساس شده بود. خواست سوالی از خواهرش بپرسد راجع به مادر داماد اما نتوانست چون مادرش صدایش زد و او بلند شد تا بیرون برود... پ.ن: *کلمه ای فرانسوی à la mode به معنای باب روز، طوری که رسم است ... 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنـــ﷽ــام خـــدا عشق مارمولك این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است. شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در، مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد، تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود! چه اتفاقی افتاده؟ مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!! در یک قسمت تاریک بدون حرکت، چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. تو این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد، یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد.!!! مرد شدیدا منقلب شد. ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی !!! اگر مارمولک به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد، پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم. 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــ﷽ــام خـــدا پدربزرگم خیلی دل نازک بود... یادمه حتی وقتی صحنه غمگین یه فیلم رو میدید اشکش درمیومد... اصلا فرقی نداشت اون صحنه چی باشه فقط مهم این بود که غمگین باشه... یادمه هر بار که پای تلوزیون اشک میریخت بچه ها پشت سرش آروم میخندیدن و میگفتن باز این شروع کرد‌‌... یه روز رفت تو آشپزخونه که واسه خودش چایی بریزه رفتم دنبالش و ازش پرسیدم پدربزرگ شما چرا انقدر دل نازکید که سریع چشماتون پر اشک میشه؟؟؟ لیوان دستش بود لیوان رو پر آب کرد،طوری که تا یکم تکون خورد آب لیوان ریخت... گفتم خب پدربزرگ کمتر پر میکردی که نریزه... گفت این لیوان رو میبینی این لیوان دل آدمِ... گفت این آب رو میبینی ...این آب بغض آدمِ... خدانکنه دل آدم بیش از حد پر از بغض باشه خدانکنه لب به لبِ دل آدم پرِ بغض شده باشه اینجوری با یه تکون کوچیک با یه حرف با فکر کردن به یه خاطره حتی با یه صحنه غمگینِ توی فیلم اشکت درمیاد ان شالله هیچوقت دلت پر از بغض نباشه چون دلت که از عالم و آدم گرفته باشه مثل من واسه هر چیز کوچیکی اشک میریزی و پشت سرت به تو میخندن... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا ✍چه کسی جان حضرت عزرائیل را میگیرد؟ طبق روایت معتبری که از امام سجاد (ع) نقل شده است به هنگام فرارسیدن روز قیامت خداوند به اسرافیل دستور می‌دهد که در صور بدمد، وقتی اسرافیل دستور الهی را اجرا نموده و در صور می‌دمد ناگهان صدای هولناکی از آن به سوی زمین برمی خیزد، آن صدا به اندازه‌ای ترسناک است که تمام موجوداتی که روی زمین هستند از جن و انس گرفته تا شیاطین خبیث، همه و همه در اثر آن غش کرده و میمیرند. سپس عالم را سکوتی هولناک فرا میگیرد.. در ادامه همین روایت امام چهارم می‌فرماید: سپس خداوند به عزرائیل می‌فرماید: ای عزرائیل چه کسانی باقی مانده‌اند؟ فرشته‌ی مرگ می‌گوید: «أنت الحی الذی لا یموت» شما که هیچ گاه نمی‌میری و جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و من. خداوند به عزرائیل دستور می‌دهد که روح آن سه فرشته‌ی مقرّب درگاهش را قبض کند. سپس خداوند به او می‌گوید: چه کسی زنده مانده است؟ عزرائیل جواب می‌دهد: بنده‌ی ضعیف و مسکین تو عزرائیل در این هنگام از طرف خدا خطاب می‌رسد: بمیر ای ملک الموت. عزرائیل صیحه ای می‌زند که اگر این صیحه را مردم پیش از مرگ خود می شنیدنددراثر آن می‌مردند. 💥 وقتی تلخی مرگ در کامش پدیدار می‌شود، می‌گوید: اگر می‌دانستم جان کندن این مقدار سخت و تلخ است، همانا در این باره با مؤمنین مدارا می‌کردم. در این هنگام خداوند خطاب می‌کند: ♻️ ای دنیا کجایند پادشاهان و فرزندانشان؟ کجایند ستمگران و فرزندانشان؟ کجایند ثروت اندوزانی که حقوق واجب خود را ادا نکردند؟ 🌷 امروز پادشاهی عالم از آن کیست؟ هیچ کس پاسخ نمی‌گوید. آنگاه خداوند خود می‌فرماید: (لله الواحد القهار) پادشاهی از آن خداوند یگانه و قهار است.💥 📙ارشاد القلوب إلی الصواب، نوشته دیلمی، ج1، ص54 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب گفت: - ولی ما تو ماشین نشستیم. با این جمله فکری به سرش افتاد و هیجان زده گفت: - چطوره چندتا از بچه هارو توی ماشین بخوابونیم، هنوز تا صبح چند ساعتی مونده. سیاوش سری جنباند. - راست می گی، فکر خوبیه. با طلوع خورشید، دوباره بچه ها را به همراهانشان تحویل دادند و به راه افتادند. پرسان، پرسان جلو رفتند. غوغایی بود آن سرش ناپیدا! آن میان صدای لرزان مهتاب که با چشمانی از حدقه در آمده به جایی اشاره می کرد بلند شد: - اینا چیه؟ سیاوش با صدایی گرفته و کم جان جواب داد: - توده ای از اجساد پیچیده توی پتوهای اهدائی مردم، پشته ای از کشته های زلزله! و مهتاب ناباورانه به شدت سرش را تکان داد و نالید: - باور نمی کنم، اینا آدمن ! خدایا رحم کن! عاقبت ساعتی بعد توانستند محل مورد نظرشان را بیابند. سیاوش گیج و مات به ویرانه ای که پیش رو داشت اشاره کرد و با کلماتی شکسته گفت: - همین جاست، پیاده شو. و مهتاب وحشت زده و هراسان جواب داد: - این جا اما این جا که چیزی نمونده! از کوچه ای که در جستجویش بودند، تنها آثار دو یا سه خانه ی ویران باقی مانده بود که به زحمت می شد فهمید روزی خانه ای بوده اند، بقیه کوچه فقط تلی از آوار فرو ریخته بود و دیگر هیچ! سیاوش با تاسف گفت: - هنوز نیروهای امداد به اینجا نرسیدن، اونا هنوز تو خیابونای اصلین. - پس اینا کی هستن؟ - خود مردم بی چاره! نمی بینی با دست خالی دارن لای سنگ و خشت و آجر دنبال عزیزاشون می گردن؟ بعد از جوانی که از جلویش رد می شد پرسید: - شما می دونین خونه ی آریازند کدوم یکیه؟ عباس آریا زند و اون یکی برادرش قاسم. جوان شانه ای بالا انداخت و به جای او، مردی میان سال که طفل خردسالی را در آغوش گرفته بود جواب داد: - اون دوتا خونه که بغل همن و در آبی هم داره، هنوز درش سر جاش مونده ولی چیز دیگه ای از خونه ها نمونده. بعد مات و حیران به بچه ی توی دستش اشاره کرد: - دخترمه. بقیه همه مردن، زنم و سه تا پسرام و پدرم، این نیمه جون بود که درش آوردم. فقط گفت بابا... و دیگه چیزی نگفت. فکر می کنید اینم مرده؟ بچه را بالا گرفت و به آنها نشان داد. مهتاب جلوی دهانش را گرفت و قدمی به عقب گذاشت اما مرد مثل آدم های مسخ شده بی آنکه منتظر اظهار نظر آن ها شود از کنارشان گذشت. سیاوش با خشونت به او توپید: - اگه نمی تونی تحمل کنی، این جا نایست! برگرد تو ماشین. حرفش تمام نشده کلنگ را از عقب ماشین برداشت. مهتاب بی حرف جلو آمد و پشت سر او بیل را برداشت که صدای اعتراض محکم سیاوش بلند شد: - کار تو نیست، برو کنار. بهتره تو ماشین منتظر باشی. - نه نه، منم میام! هردو به طرف ویرانه ها راه افتادند. مهتاب جراتی به خود داد و گفت: - باید اتاق خواب ها رو پیدا کنیم. ببین اینجا آشپزخونه بوده، پس احتمالا باید اونجا دنبالشون بگردیم. یکی دو ساعت سنگ و آجر را کنار زدند، با دست با بیل با کلنگ. در آن هوای سرد، عرق از سر و رویشان جاری بود. ناگهان صدای جیغ مهتاب شنیده شد. سیاوش به سرعت خودش را به او رساند. قسمتی از دست ظریف زنانه ای از لابه لای آوار چشم می خورد. مهتاب عقب رفت و با دهان باز به تماشا ایستاد. چند نفر به کمکشان آمدند و او از ترس به ماشین پناه برد. از آن به بعد شروع شد. چهارمین جسد هم از زیر آوار بیرون کشیده شده بود و سیاوش یک به یک آن ها را شناسایی می کرد، عمویش، پسر عمویش، عروس جوانشان و تنها دختر عویش که فقط شانزده سال داشت. آخرین باری که او را دیده بود 10 ساله بود. برای تعطیلات عید به تهران آمده بودند و ... اما یکدفعه صدای ناله ای همه را برای لحظاتی کوتاه متوقف کرد، صدا از همان نزدیکی می آمد، از زیر خروارها خاک! سیاوش تند و تند به کنار زدن آوار پرداخت و پشت سر هم تکرار کرد: - مادرمه! صدای اونه،... مادر، مادر، .. اما به جای مادرش زینب را پیدا کرد. به نظرش رسید زنده است، حتما صدای او بوده اما نه، شنید کسی می گوید: - مرده آقا! هنوز بدنش گرمه ولی تموم کرده. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا چند نفر دیگه هم به کمکشان آمدند و با شتاب بیشتری مشغول به کار شدند، به نظرشان رسیده بود که شاید افرادی آن جا زنده مانده باشند. همان وقت صدای فریاد سیاوش بلند شد: - مادر! مادر جون! کمک کنین، تورو خدا بیاین کمک. زنده است، پاش این زیر گیرکرده. مهتاب از دور متوجه شد که اتفاقی افتاده. از ماشین پایین پرید و به طرف آن ها دوید. زمین خورد، توجهی نکرد، بلند شد و افتان و خیزان باز به همان طرف دوید. سیاوش کسی را در آغوش داشت. وحشت زده بالای سر آن ها رسید. سیاوش با التماس مادرش را صدا می زد: - مادر! صدامو می شنوی، تورو خدا طاقت بیار قربونت برم. چشم های زن به زحمت از هم باز شد. لایه ای از غبار تمام صورتش را پوشانده بود. می خواست حرف بزند، نتوانست، باز پلکهایش روی هم افتاد. مهتاب روی صورتش زن خم شد: - حاج خانم! پلکهای زن مجروح لرزید و سنگین و سخت بلند شد و این بار لب هایش به هم خورد. سیاوش سرش را جلو برد. - زی... نب ، زینب . - باشه، باشه درش آوردیم، چیزی نگین. الان می رسونمتون دکتر! اما مادرش بی توجه به حرف او با سر اشاره ای ضعیف کرد که جلوتر بیاید. سیاوش خم شد و گوشش را به دهان مادرش چسباند. مهتاب صدای زن را نمی شنید اما دستش را محکم در دست گرفته بود. چند لحظه بیشتر طول نکشید که سیاوش سرش را بلند کرد و با نگاهی غرق اشک به امتداد انگشت اشاره ی مادر که روی بدن سرد و بی جانش خشک شده بود، خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد: - مادرم مرد! سر مادرش را محکم به سینه فشرد. مهتاب به گریه افتاد و با آستین مانتویش صورت او را آرام از گرد و غبار پاک کرد و موهای او را نوازش کرد. طولی نکشید که سیاوش آرام سر مادرش را زمین گذاشت، خم شد بوسه ای به پیشانی او زد و بعد سریع از جا بلند شد و به راه افتاد. مهتاب با چشم او را دنبال کرد. صدای فریاد سیاوش بلند شد: - اون جا، اونجا رو بگردین، مادرم گفت یه بچه اونجاست، شاید زنده باشه! زود باشین، کنار گاو صندوق خوابیده بوده. مهتاب هم از جا بلند شد، چند قدم جلو رفت اما نگاهش به جنازه ی زینب افتاد. دیگر رمقی نداشت، حتی نتوانست گریه کند. انگار چشمه ی اشکش خشک شده بود. صدای فریادی او را به خود آورد. و متعاقب آن، شنیدن صلوات های بلندی که به آسمان بلند شد، تنش را لرزاند. سیاوش کودکی را در آغوش گرفته بود. بی اراده از جا کنده شد و به سوی آن ها دوید. نگاه هراسان و کنجکاو مهتاب، روی چهره ی سیاوش خشک شد، رد پای دو جوی باریک اشک در میان صورت غبار آلود او، نشانی از زندگی در خود داشت، کودک زنده و سالم بود و با صدای کم جانی گریه می کرد. دستش را جلو برد و طفل را از آغوش سیاوش جدا کرد. هم زمان صدای شخصی را شنید: - خانم، ببریدش چادرهای هلال احمر، اون جا شیر خشک دارن. مهتاب جوابی نداد و به طرف ماشین برگشت. آن جا همه چیز داشت. هم آب و هم یک قوطی شیرعسلی که دور از چشم سیاوش پنهان کرده بود. ساعت ها گذشت، سیاوش و دیگران همچنان در پی بیرون آوردن اجساد از زیرآوار بودند. حوالی ساعت 4، سیاوش با سری افتاده به طرف ماشین برگشت. مهتاب جرات نگاه کردن به صورت او را نداشت. بچه آرام در آغوش او به خواب رفته بود. انگار تا لحظه ای که پیدایش کردند یک روند گریه کرده بود که آن طوری خوابیده بود، خوابی شبیه به بیهوشی! صدای سیاوش در گوشش طنین غمگینی داشت: - از یه کوچه که حدود بیستا خونه داشته، فقط یه بچه، یه زن پیر و یه پسر بچه ی 10 ساله جون سالم به در بردن. بقیه همه مردن! - از خونواده ی عموهات، اونا چی ؟! سیاوش سری تکان داد: - هیچ کس، هیچ کدوم جون به در نبردن، هیچ کدوم... جز... این یکی! با دست به دختر زینب اشاره کرد: - رادمینا آریا زند، نوه ی عموم! مهتاب با چشمانی از حدقه درآمده نگاهی به بچه و نگاهی به او انداخت، آمد حرفی بزند که سیاوش مانع شد. - چیزی نگو، همین که گفتم. این بچه رادمینا آریا زنده، فهمیدی؟! نگاهش را در چشمهای حیرت زده ی مهتاب میخکوب کرد و دوباره خشک و جدی پرسید: - شنیدی چی گفتم یا یه بار دیگه برات بگم؟! مهتاب گیج و حیران فقط به علامت فهمیدن سری تکان داد، در صورتی که به هیچ وجه قادر نبود سر از کار او در بیارد! باز صدای سیاوش را شنید: - تا کرمان همراهت میام. مادر و زینب و رادمینا رو با خودت بر می گردونی تهران، من بر می گردم این جا. مهتاب به تته پته افتاد: - من... من نمی تونم... نمی تونم تنهایی... - باید بتونی! - این بچه چی؟ کی اینو نگه داره این همه راه! اونم با دوتا... سیاوش دستی به سرش کشید و عاجزانه نالید: - باشه، یکی رو پیدا می کنم همراهت بیاد، اگه نه خودم میآم. فعلا یکی دو ساعت دیگه اینجا کار دارم. به ماشین هم احتیاج دارم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا چند ساعت دیگر گذشت. مهتاب همراه با کودکی که در آغوش داشت، کناری نشست و سیاوش همراه با دیگران، انبوه جنازه ها را توسط ماشین به گورستان می برد و بر می گشت. در میان آن اجساد، جنازه ی دوازده نفر از افراد خانواده ی آریازند به چشم می خورد. هوا تاریک شده بود و سوز سردی می وزید. مهتاب همچنان کنار خیابان چمپاتمه زده بود و بچه را محکم در آغوش می فشرد که سیاوش از راه رسید. بی صدا و به تنهایی جنازه ی مادرش و زینب را درون ماشین گذاشت و به طرف مهتاب برگشت: - سوار شو بریم. مهتاب خاموش و مطیع داخل ماشین نشست. رمقی برایش نمانده بود تا حرفی بزند و باز صدای سیاوش را شنید: - ببخشید این همه وقت تنها موندی، افراد محلی خیلی کمک کرده بودن، نمی تونستم اونارو با اجساد خونواده هاشون ول کنم و برم پی کار خودم. حرفش تمام نشده اتومبیل را به راه انداخت. مهتاب که از گرسنگی، سرما، ترس و اضطراب دندان هایش به هم می خورد، همچنان ساکت مانده بود، آخر حرفی هم برای گفتن نمانده بود! و این سکوت تا رسیدن به کرمان ادامه پیدا کرد. تازه وارد کرمان شده بودند که نگاه سرگردان و خسته ی سیاوش به جان مهتاب و بچه ای که در آغوش داشت، چرخید، آهی کشید و زیرلب گفت: - نمی دونم می تونی این همه راه، با این بچه تنهایی برگردی یا نه؟ مهتاب چیزی نگفت. سخت ترسیده بود. از تنها ماندن با دو جنازه و بچه ای شیر خواره آن هم راهی به آن دوری هراسناک بود. - چی کار می کنی بالاخره ! مهتاب باز هم سکوت کرد این بار صدای خشمگین و درد آلود سریاوش بلند شد: - میگی چی کار کنم؟! چرا حرف نمی زنی؟ فکر می کنی راه دیگه ای دارم ؟! مهتاب بچه را که از صدای سیاوش برای لحظه ای از خواب پریده بود، محکم در آغوش گرفت و همراه با تکان های ملایمی که باز کودک را به عالم بی خبری می کشاند، زیرلب زمزمه کرد: - چی بگم ... خودت که گفتی چاره ای نداری! سیاوش با تعجب نگاهی به او انداخت و پرسید: - سردته نه؟ واسه همین حرف نمی زنی! مکثی کرد و باز ادامه داد: - از دیروز تا الان هم چیزی نخوردی، درسته... ای خداااا... مغزم از کار افتاده، بچه چی؟... چیزی خورده؟ - آره، یه قوطی شیرعسلی تو ماشین نگه داشته بودم،... با قاشق تو حلقش ریختم. نمی دونم سیر شده یا نه فعلا که خوابیده. سیاوش ماشین را به گوشه ای کشاند و توقف کرد. لحظه ای به پشت سر نگاه کرد، به جنازه ی های زینب و مادرش که در ماشین به انتظار جای گرفتن در خانه ی ابدی‌شان بودند. باز نگاهش به سمت مهتاب و دخترک کوچکی که به بغل داشت کشیده شد. درب و داغان تر از آن بود که فکرش را به کار بیاندازد. سرش را روی فرمان گذاشت و نالید: - پاک درموندم چی کار کنم! این بچه، تو... از همه بدتر جنازه ی مادرم و زینب ! سرش را از روی فرمان برداشت و زیر لب زمزمه کرد: - می بینی، حتی مهلتی واسه ماتم و عزاداری برام نمونده، موندم حیرون که چه کار کنم... این طوری تا تهران بریم، تو و بچه تو این ماشین یخ می زنین. بخاری رو روشن کنم، جنازه ها بو می گیرن، از طرفی فکر می کنم اینجا بمونم شاید بتونم کمکی باشم! یکدفعه چشم هایش درخشید، انگار فکری به سرش افتاده بود: - مهتاب!... کارت،... کارت خبرنگاری همراهته؟ - آره، یه برگه ماموریت هم دارم. فکر کردم شاید لازم بشه. - درسته، این تنها راهه، الان می ریم فرودگاه. شاید بشه از کارتت استفاده کنی و با این کوچولو برگردین تهران. - مادرت و زینب چی ! سیاوش مکثی کرد دستی به صورتش کشید و با صدای گرفته ای گفت: - فردا صبح، همین جا دفنشون می کنم. شاید بتونم جایی نزدیک مزار پدر بزرگ و مادربزرگم گیر بیارم. خودش دوست داشت پیش مریم و پدرم باشه ولی تو این شرایط راهی واسم نمونده، نمی تونم کاری بکنم. این جا بمونم و تو امدادرسانی کمک کنم روحش شادتر میشه تا برش گردونم تهران. - ولی من می خوام بمونم سیاوش! منم برای کمک اومده بودم، اما از صبح این طفل معصوم رو دادی دستم و نذاشتی قدم از قدم بردارم. سیاوش چپ چپ نگاهش کرد و با ملایمت گفت: - کار تو نیست! صبح از دیدن یه دست که از زیر آوار بیرون زد، داشتی سکته می کردی، حالا بمونی که چی کار کنی؟ مگه اینجا غیر از کشته و مرده چیز دیگه ای هم پیدا می شه؟ - من اون موقع ترسیدم. خوب شوکه شده بودم اما حالا از بس جنازه دیدم دیگه برام عادی شده. همین الان دو ساعته که با دو تا جسد تو این ماشین نشستم، پس جایی واسه ترس و لرز نمی مونه. مرزبان خفه ام می کنه بفهمه این همه راه و اومدم، نه عکسی، نه گزارشی، نه مصاحبه ای، همین طوری دست خالی برگشتم! از اون گذشته، منم مثل تو دوست دارم اگه بشه کمکی کنم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e