کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت_پنجاه_و_دوم: نظامي سابق سكوت آ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖قسمت_پنجاه_و_سوم:
نقشه بزرگ
2 ماه فرصت ... بدون اينكه اسم شاهدم رو بهشون بدم یا... اينكه بگم از كجا حقيقت رو پيدا كرده بوديم ... فقط اسم الكس بولتر رو بهشون دادم ...
و فرصتي كه ازش به عنوان طعمه براي گير انداختن بقيه اعضاي اون باند استفاده كنن ...
بعد از اين مدت ... حتي اگه نتونسته باشن از اين فرصت استفاده كنن ... من از شاهدم استفاده مي كردم
...
هر چقدر هم سخت يا حتي غير ممكن ... مجبورش مي كردم حرف بزنه و اون رو به جرم قتل به دادگاه مي كشيدم ...
اما دلم نمي خواست به اين راحتي تموم بشه ...
اون بايد تاوان تمام كارهايي رو كه كرده
بود پس مي داد ...
جلسه مشترک تموم شد ...
به زحمت، خودم رو تا پشت ميزم رسوندم و نشستم ...
كوين از گروه شون
جدا شد و اومد سمتم ...
- مي خواستم ازت عذرخواهي كنم ...
حرف هاي اون روزم خوب نبود ... كه گفتم پليس خوبي نيستي ... و
...
تو واقعا پليس خوبي هستي ... در تمام اين سال ها بهترين بودي . ..
نگاهم رو ازش گرفتم ...
اوبران داشت به سمت مون مي اومد ...
نمي خواستم جلوي اون حرفي زده بشه
..
شايد كوين داشت ازم عذرخواهي مي كرد ...
ولي اتفاق 10 سال پيش ... چيزي نبود كه هرگز از خاطرات من پاك بشه ...
خاطره اي كه امثال كوين ... هر چند وقت يك بار، با همه وجود ... دوباره برام زنده اش مي كردن ...
- فراموشش كن ...
اوبران ديگه كاملا بهمون نزديک شده بود ... كوين كه متوجهش شد ... با لبخند سري براي لويد تكان داد و رفت ...
- پاشو ... بايد برگرديم بيمارستان ...
- داشتم پرونده جان پروياس رو نگاه مي كردم . ..
توش نوشتن چند سال پيش توي يه حادثه دختر 3
ساله اش كشته شده ...
هر چند افسر پرونده ... اون رو حادثه عنوان كرده اما فكر كنم بايد دوباره اين
پرونده باز بشه ...
پرونده رو كشيد سمت خودش ... و شروع به ورق زدن كرد ...
- فكر مي كني حادثه نبوده؟ ...
- اگه حادثه نبوده باشه چي؟ ...
جان پروياس كسي بوده كه با همه قوا جلوي اونها رو گرفته ...
اگه حادثه، صحنه سازي بوده باشه ... و توي اون صحنه سازي به جاي خودش، دخترش كشته شده باشه چي؟ ...
فكر مي كنم اين پرونده ارزشِ دوباره باز شدن رو داره ...
پرونده رو بست و گذاشت روي ميز خودش ...
- اينكه ارزش داره يا نه رو من پيگيري مي كنم ... و تو همين الان، يه راست بر مي گردي بيمارستان ...
با زبون خوش نري به خاطر عدم ثبات عقلي و رواني ... و به جرم خودآزادي و اقدام به خودكشي، بازداشتت مي كنم ...
رفت سمت ميزش و كتش رو از روي پشتي صندليش برداشت ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- قبل از اينكه من رو ببري بيمارستان ...
يه جاي ديگه هم هست كه حتما بايد خودم برم ...
دستم رو گذاشتم روي ميز ... و به زحمت از جا بلند شدم ...
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_پنجاه_و_سوم: نقشه بزرگ 2 ماه فرص
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖قسمت_پنجاه_و_چهار:
افتخار دردناک
در رو باز كرد ... بعد از ماه ها كه از قتل پسرش مي گذشت ... و تجربه روزهايي سخت و بي جواب ... دوباره داشت، من رو پشت در خونه شون مي ديد ...
- كارآگاه منديپ؟! ... چي شده اومديد اينجا
لبخند خاصي صورتم رو پر كرد ...
- قاتل پسرتون رو پيدا كرديم آقاي تادئو ...
اشک توي چشم هاش جمع شد . ..
پاهاش يه لحظه شل شد و دستش رو گذاشت روي چارچوب در ...
نمي دونست بايد بخنده و شاد باشه ...
يا دوباره به خاطر درد از دست دادن پسرش سوگواري كنه ...
- بفرماييد داخل ... بيايد تو ...
با سرعت رفت و همسرش رو صدا زد ...
و من بدن بي حالم رو روي مبل رها كردم . ..
- كي بود كارآگاه؟ ...
كي پسر ما رو كشته؟ ... به خاطر چي؟ ...
مارتا تادئو ... زن پر دردي كه بهش قول داده بودم تمام تلاشم رو انجام ميدم ...
و حالا با افتخار مقابلش نشسته بودم ...
هر چند براي پذيرش اين افتخار دردناک، هنوز زود بود ...
- تمام حرف هايي كه قبلا در مورد علت قتل كريس ... و اينكه زندگي گذشته اش، زندگي آينده اش رو نابود كرده ...
يا اينكه اون دوباره به همون زندگي قبل برگشته ... اشتباه بود...
كريس، نوجوان شجاعي بود كه جانش رو براي كمک و حفظ زندگي ديگران از دست داد ...
اون چيزهايي رو فهميده بود كه مي تونست مثل خيلي ها بهشون بي توجه باشه و فقط به خودش فكر كنه ...
به موفقيت خودش ... به آينده خودش ... به زندگي خودش ...
اما اون شجاعانه ترين تصميم رو گرفت ...
با وجود سن كمي كه داشت نتونست چشمش رو به روي اطرافيانش ببنده ...
و تا آخرين لحظه، براي نجات اونها و حمايت از انسان هايي كه دوست شون داشت مبارزه كرد ...
و اين كاريه كه من مي خوام بكنم ...
نمي خوام اجازه بدم تلاش و فداكاري اون بي ثمر بمونه ...
الان اگه چيز بيشتري بهتون بگم ... ممكنه همه چيز رو به خطر بندازم ...
حتي جان شما رو ...
اما مي تونم بگم .. .
همون طور كه به قول دفعه قبلم عمل كردم ... اين بار همه تمام تلاشم رو مي كنم تا خون پسرتون
پايمال نشه ...
فقط تمام حرف هاي امشب بايد كاملا مثل يه راز باقي بمونه ... رازي كه تا من نگفتم ...
هرگز از اين اتاق خارج نميشه ...
از منزل اونها كه خارج شديم ... هر دو ساكت بوديم ... من از شدت درد ... و اون ...
پاي ماشين كه رسيدم ... سرماي عجيبي وجودم رو فرا گرفت ... نفسم سنگين و سخت شده بود ...
اوبران در و باز كرد و نشست پشت فرمون ...
دستم رو بردم سمت دستگيره در ... كه ...
حس كردم چيزي توي بدنم پاره شد
و پام خالي كرد ...
افتادم روي زمين
سريع پياده شد و دويد سمتم ...
در ماشين رو باز كرد ... ريز بغلم رو گرفت و من رو نشوند روي صندلي
...
اون تمام راه رو با سرعت مي رفت ...
اما سرعت من در از حال رفتن ... خيلي بيشتر از رانندگي اون بود
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_پنجاه_و_چهار: افتخار دردناک در رو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖قسمت_پنجاه_و_پنجم:
آخرین پرونده
زمان به سرعت برق و باد گذشت ... و فرصتي كه به دايره ی مواد داده بودم تموم شد ...
توي اين فاصله پرونده جان پروياس رو هم دوباره باز كرديم ...
شک من بي دليل نبود ...
هر چند توي
اين پرونده ... الكس بولتر قاتل نبود ...
دادگاه تشكيل شد ...
دادگاه آخرين پرونده من ... پرونده اي كه ماه ها طول كشيد ...
به اتهام قتل نوجوان 16 ساله، كريس تادئو ...
و اتهام پخش مواد و فروش كارت هاي شناسايي جعلي متهم شناخته شد ...
قاضي راي نهايي رو صادر كرد ...
و الكس بولتر 42 ساله ... به 30 سال زندان غير قابل بخشش محكوم شد ...
از جا بلند شدم و از در سالن رفتم بيرون ... دنيل ساندرز هم دنبالم ...
- كارآگاه منديپ ...
ايستادم و برگشتم سمتش ...
- مي خواستم ازتون به خاطر تمام زحماتي كه كشيديد تشكر كنم ...
هر چند، داغ اين پدر و مادر هرگز آروم نميشه ...
اما زحمات شما براي پيدا كردن قاتل ...
چيزي نيست كه از خاطر اطرفيان و دوستان كريس پاک بشه ...
دستش رو آورد بالا ... باهام دست بده ...
چند ثانيه به دستش نگاه كردم ... نه قدرت پذيرش اون كلمات رو داشتم ... نه دست دادن با دنيل ساندرز رو ...
بي تفاوت به دستي كه به سوي من بلند شده بود ازش جدا شدم ...
اونجا بودن من فقط يه دليل داشت ...
نمي خواستم آخرين پرونده ام رو با خاطرات تلخ و افكار مبهم به بايگاني بفرستم ...
برگه استعفام رو علي رغم ناراحتي هاي اوبران پر كردم ... و وسائلم رو از روي ميز جمع كردم ...
اين كار رو بايد خيلي زودتر از اينها انجام مي دادم ... قبل از اينكه يه روز كارم به اينجا بكشه ...
يه دائم الخمر ... يه عصبي ... يه عوضي ...
كسي كه تا جايي پيش رفته بود كه نزديک بود یه بچه رو با تیر بزنه ...
از جا كه بلند شدم ... چشمم به اطلاعات پرونده كريس افتاد ...
اطلاعاتي كه قبل از دادگاه دوباره روي
تخته نوشته بودم تا مرورشون كنم ...
نمي خواستم وقتي وكيل مدافع قاتل مشغول پرسيدن سوال از منه
... اجازه بدم كوچک ترين اشتباهي ازم سر بزنه ...
و راه رو براي فرار اون باز كنه ...
تخته پاک كن رو برداشتم و تمامش رو پاک كردم ...
تصوير كريس رو از بين گيره هاي روي تخته بيرون كشيدم ...
چه چيز اينقدر من رو مجذوب اين پرونده كرده بود؟ ...
من نوجواني درستي داشتم با آينده اي كه نابودش كردم ...
و اون نوجواني پر از اشتباهي داشت ... كه داشت اونها رو درست مي كرد ...
- منديپ ...
صداي سروان، من رو به خودم آورد ...
برگشتم سمتش ...
ـ يادم نمياد با استعفات موافقت كرده باشم ... و اجازه داده باشم بري كه داري وسائلت رو جمع مي كني
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_پنجاه_و_پنجم: آخرین پرونده زما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖قسمت_پنجاه_و_شش :
كابووس بيداري
برگه استعفا رو از روي ميز برداشتم و دنبالش رفتم ...
هنوز پام به دفترش نرسيده بود كه ...
- چرا با خودت اين كارها رو مي كني؟ ...
تو بهترين كارآگاه مني ...
بين همه اينها روشن ترين آينده رو
داشتي ... چرا داري با دست خودت همه چيز رو خراب مي كني؟ ...
بي توجه به اون كلمات ... رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روي ميز ...
- حداقل يه چيزي بگو مرد ...
- باید خيلي وقت پيش اين كار رو مي كردم ...
مي دوني چرا اون روز چاقو خوردم؟ ...
چون اسلحه واسه دستم سنگين شده ...
نمي تونم بيارمش بالا و بگيرمش سمت هدف ...
مغزم ديگه نمي تونه درست و غلط رو تشخيص بده ...
فكر مي كردم درست بود اما اون شب نزديک بود ...
نشستم روي صندلي ...
ـ بعد از چاقو خوردن هم كه ...
فقط كافيه حس كنم يه نفر مي خواد از پشت سر بهم نزديک بشه ...
چند روز پيش لويد اومد از پشت صدام كنه ... ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سينه اش ...
اينجا ديگه جاي من نيست رئيس ...
نمي تونم برم توي خيابون و با هر كسي كه بهم نزديک ميشه درگير بشم
نشست پشت ميزش ... ساكت ... چيزي نمي گفت ...
براي چند لحظه اميدوار شدم همه چيز در حال تموم شدن باشه ...
كشوي میزش رو جلو کشید و یه برگه در آورد ...
- برات از روان شناس پليس وقت گرفتم ...
اگه اون گفت ديگه نمي توني بموني . ..
از اينجا برو ...
خودم با استعفا يا انتقاليت يا هر چيزي كه تو بخواي موافقت مي كنم ...
كلافه و عصبي شده بودم ...
نمي تونستم بزنمش اما دلم مي خواست با تمام قدرت صندلي رو بردارم از پنجره پرت كنم بيرون ...
چرا هيچ كس نمي فهميد چي دارم ميگم؟ ...
چرا هيچ كس نمي فهميد ديگه نمي تونم به جنازه هاي غرق خون و تكه پاره نگاه كنم؟ ...
ديگه نمي تونم برم بالاي سر يه جنازه سوخته و بعدش ... نهار همبرگر
بخورم ...
چرا هيچ كس اين چيزها رو نمي فهميد؟ ...
رفتم عقب و نشستم روي صندلي ...
- چرا دست از سرم برنمي داريد؟ ...
اومد نشست كنارم ...
- جوان تر كه بودم ... يه مدت به عنوان مامور مخفي وارد يه باند شدم ... وقتي كه پرونده بسته شد، شبيه تو شده بودم ...
يه شب بدون اينكه خودم بفهمم ... توي خواب، ناخودآگاه به زنم حمله كردم ...
وقتي پسرم از پشت بهم حمله كرد و زد توي سرم ... تازه از خواب پريدم و ديدم ... هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه كرده ام ... داشتم توي خواب خفه اش مي كردم ...
چند روز طول كشيد تا جاي انگشت هام رفت ...
نگاه ملتمسانه ام از روي زمين كنده شد و چرخيد روش ...
- بعضي از چيزها هيچ وقت درست نميشه اما ميشه كنترلش كرد ...
سال هاست از پشت ميزنشين شدنم
مي گذره ؛ اما هنوز اون مشكلات با منه ...
مشكلاتي كه همه فكر مي كن رفع شده ... علي الخصوص زنم ...
اما هنوز با منه ... تک تک اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ...
اين زندگي ماست توماس ...
زندگي اي كه بايد به خاطرش بجنگيم ...
ما آدم هاي فوق العاده اي نيستيم
اما تصميم گرفتيم اينجا باشيم و جلوي افرادي بايستيم كه امنيت مردم رو تهديد مي كنن ...
امنيت ... تعهد ... فداكاري ... كلمات زيبايي بود ...
براي جامعه اي كه اداره تحقيقات داخلي داشت ...
اداره اي كه نمي تونست جلوي پليس هاي فاسد رو بگيره ...
و امثال من ... افرادي كه به راحتي مي تونستن در حين ماموريت ... حتي با توهم توطئه و خطر ... سمت
هر كسي شليک كنن ...
اين چيزي نبود كه من مي خواستم ...
نمي خواستم جزو هيچ كدوم از اونها باشم ... هيچ وقت ...
سال ها بود كه روحم درد مي كرد و بريده بود ...
سال ها بود كه داشتم با اون كابووس ها توي خواب و بيداري دست و پنجه نرم مي كردم ...
مدت ها بود كه از خودم بريده بودم ... اما هيچ وقت متنفر نشده بودم ...
و اين تنفر چيزي نبود كه هيچ كدوم از اون مشاورها قدرت حل كردنش رو داشته باشن ...
اونها نشسته بودن تا دروغ هاي خوش رنگ ما رو بعد از شليک چند گلوله گوش كنن ...
و پاي برگه هاي ادامه ماموريت افرادي رو مهر كنن كه اسلحه ... اولين چيزي بود كه بايد ازشون گرفته مي شد ...
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_پنجاه_و_شش : كابووس بيداري برگ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖 قسمت_پنجاه_و_هفت:
تنها ... بدون تو ...
برگشتم خونه با چند روز مرخصي استحقاقي .. .
هر چند لفظ اجباري بيشتر شايسته بود ...
وسائلم رو پرت كردم يه گوشه ... و به در و ديوار ساكت و خالي خيره شدم ...
تلوزيون هم چيز جذابي براي ديدن نداشت ...
ديگه حتي فيلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود ...
از جا بلند شدم ... كتم رو برداشتم و از خونه زدم بيرون ...
رفتم در خونه استفاني ... يكي از دوست هاي نزديک آنجلا ...
تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده ...
با يه حركت سريع، پنجه پام رو گذاشتم لاي در ...
بيخيال بستن در شد و رفت كنار ...
و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ...
- مي دوني اين كاري رو كه انجام دادي اسمش ورود اجباري و غيرقانونيه؟ ...
پوزخند خاصي صورتم رو پر كرد ...
- اگه نرم بيرون مي خواي زنگ بزني پليس؟ ...
اوه يه دقيقه زنگ نزن بزار ببينم نشانم رو با خودم آوردم يا نه ...
با عصبانيت چند قدم رفت عقب ...
- مي توني ثابت كني من توي جرمي دست داشتم؟ ... نه ... پس از خونه من برو بيرون ...
چند لحظه سكوت كردم تا آروم تر بشه ...
حق داشت ...
من به زور و بي اجازه وارد خونه اش شده بودم
... آرام تر كه شد خودش سكوت رو شكست ...
- چي مي خواي؟ ...
- دنبال آنجلا مي گردم ... چند هفته است گوشيش خاموشه ... مي دونم ديگه نمي خواد با من زندگي كنه
... اما حداقل اين حق رو دارم كه براي آخرين بار باهاش حرف بزنم؟ ...
حتي حاضر نبود توي صورتم نگاه كنه ...
فكر نمي كنم اينقدرها هم شوهر بدي بوده باشم؟ ... حداقل نه اونقدر كه اينطوري ولم كنه ...
بدون اينكه بگه چرا ...
برای اینکه بفهمي چرا ديگه حاضر نيست باهات زندگي كنه ؛ لازم نيست كسي چيزي بهت بگه ...
فقط كافيه يه نگاه توي آينه به خودت بندازي ... تو همون نگاه اول همه چيز داد ميزنه ...
براي چند ثانيه تعادل روحيم رو از دست دادم ... گلدون رو برداشتم و بي اختيار پرت كردم توي ديوار ...
- با من درست حرف بزن عوضي ...
زن من كدوم گوريه؟ ...
چشم هاي وحشت زده استفاني ... تنها چيزي بود كه جلوي من رو گرفت ...
چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم ...
حتي نمي دونستم چي بايد بگم ...
باورم نمي شد چنين كاري كرده بودم ...
- معذرت مي خوام ... اصلا نفهميدم چي شد ... فقط ... يهو ...
و ديگه نتونستم ادامه بدم ...
چشم هاي پر اشكش هنوز وحشت زده بود ... وحشتي كه سعي در مخفي كردن و كنترلش داشت ...
نمي خواست نشون بده جلوي من قافيه رو باخته ...
- آنجلا هميشه به خاطر تو به همه فخر مي فروخت .. . نه اينكه بخواد دل كسي رو بسوزونه، نه ... هميشه بهت افتخار مي كرد ... حتي واسه كوچک ترين كارهايي كه واسش انجام مي دادي ...
اما به خودت نگاه كن توماس ...
تو شبيه اون مردي هستي كه وسط اون مهموني ... جلوي آنجلا زانو زد و
ازش تقاضاي ازدواج كرد؟ ...
اون آدم خوش خنده كه همه رو مي خندوند؟ ...
مهم نبود چقدر ناراحت بوديم؛ فقط كافي بود چند دقيقه كنارت بشينيم؛ یه... زماني همه آرزو داشتن با تو باشن ... و تو روي اونها دست بزاري ...
با خودت چي كار كردي؟ ... چه بلايي سرت اومده؟ ...
برای یه لحظه بي اختیار اشک توي چشم هام حلقه زد ...
چيه ... فقط از دنياي جواني ... وارد دنيای واقعي شدم ...
بدون اينكه در رو پشت سرم ببندم، سريع از خونه استفاني زدم بيرون ...
نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم
اما حداقل مي تونستم بيشتر از اين خودم رو جلوش خورد نكنم ...
راست مي گفت ... ديگه تعادل نداشتم ...
نه به اون خشم و فريادي كه سر اون گلدون بيچاره خراب شد
... نه به اين اشک هايي كه متوقف نمي شد ...
و اون جمله آخر، كه براي خارج شدنش از دهانم، حتي صبر نكرد تا روش فكر كنم ...
برگشتم توي ماشين ... نشسته بودم روي صندلي ... اما دستم سمت سوئيچ نمي رفت كه استارت بزنم ...
بي اختيار سرم رو گذاشتم روي فرمون ...
آرام تر كه شدم حركت كردم ...
چه آرامشي؟ ... وقتي همه آرامش ها موقتي بود ...
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت_پنجاه_و_هفت: تنها ... بدون تو ...
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖 قسمت_پنجاه_و_هشت :
چهره هاي جذاب
نيم ساعت بيشتر بود كه نشسته بودم و پشت سر هم توپ بيسبال رو پرت مي كردم سمت ديوار ... مي خورد بهش و برمي گشت ...
حوصله انجام دادن هيچ كاري رو نداشتم ...
قبل از اينكه آنجلا تركم كنه ...
وقتي سر كار نبودم يا اوقاتم با اون مي گذشت ... يا برنامه مي ريخت همه دور هم جمع مي شديم ...
اون روزها هميشه پيش خودم غر مي زدم كه چقدر اين دورهمي ها اعصاب خورد كنه ... اما حالا اين سكوت محض، داشت از درون من رو مي خورد ...
توپ رو پرت مي كردم سمت ديوار ... و دوباره با همون ضرب برمي گشت سمتم ... و من غرق فكر بودم
...
به زني فكر مي كردم كه بعد از سال ها زندگي و حتي زماني كه رهام كرده بود هنوز دوستش داشتم ...
اونقدر كه بعد از گذشت يه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازدواج مون رو از دستم در بيارم ...
واسه همین
هم، همه مسخره ام مي كردن ...
غرق فكر بودم و توي ذهنم خودم رو توي هيچ شغل ديگه اي جز اداره پليس نمي تونستم تصور كنم ...
بيشتر از ده سال از زماني كه از آكادمي فارغ التحصيل شده بودم مي گذشت ...
شور و شوق اوايل به نظرم مي اومد ...
با چه اشتياقي روز فارغ التحصيلي يونيفرم پوشيده بودم و نشانم رو از دست رئيس
پليس گرفتم ...
غرق تمام اين افكار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشيب زندگيم ... صداي زنگ تلفن بلند شد ...
از اداره بود ...
- خانواده كريس تادئو براي دريافت وسائل پسرشون اومدن ...
براي ترخيص از بايگاني ، به امضا و اجازه شما احتياج داريم كارآگاه ...
- بديد اوبران امضا كنه ... ما با هم روي پرونده كار كرديم ...
- كارآگاه اوبران براي كاري از اداره خارج شدن .. . اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده ...
اگه نمي تونيد تشريف بياريد بگيم زمان ديگه اي برگردن؟ ...
چشم هام برق زد ... انگار از درون انرژي تازي اي وجودم رو پر كرد ... از اون همه بيكاري و علافي خسته شده بودم ...
سريع از جا پريدم و آماده شدم ...
هر چقدر هم كار توي اون اداره برام سخت و طاقت فرسا شده بود؛ از اينكه بيكار بشينم ... و مجبور باشم به اون جلسات روان درماني برم بهتر بود ...
حالا براي يه كاري داشتم برمي گشتم اونجا ...
هر چقدرم كوتاه مي تونستم يه چرخي توي محيط بزنم و شايد خودم رو توي يه كاري جا كنم ...
اينطوري ديگه رئيس هم نمي تونست بهم گير بده ... به خواست خودم كه برنگشته بودم ...
وارد ساختمون كه شدم ؛حتي ديدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ...
جذابيت و انرژي اي كه چندان طول نكشيد ...
از پله ها رفتم پايين و راهروي اصلي رو چرخيدم سمت . ..
خنده روي لبم خشک شد ...
دنيل ساندرز همراه خانواده تادئو اومده بود ...
باورم نمي شد ...
اون ديگه واسه چي اومده بود؟ ...
تمام انرژي اي رو كه براي برگشت داشتم به يكباره از دست دادم ...
حتي ديدن چهره اش آزارم مي داد ...
خيلي جدي ادامه راهرو رو طي كردم و رفتم سمت شون ...
اون دورتر از بخش اسناد و بايگاني ايستاده بود و زودتر از بقيه من رو ديد ...
با لبخند وسيعي اومد سمتم ...
سلام كرد و دستش رو بلند كرد ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ...
در جواب سلامش سري تكان دادم و بدون توجه خاصي از كنارش رد شدم ...
اين بار دوم بود كه دستش، رو هوا مي موند ...
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت_پنجاه_و_هشت : چهره هاي جذاب ن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖 قسمت_پنجاه_و_نه:
حال گرفته ی من
جا خورده بود
اما نه اونقدر كه انتظارش رو داشتم ...
دستش رو جمع كرد و با حالتي گرفته و جدي پشت سرم راه افتاد ...
آقاي تادئو و همسرش با ديدن من به سرعت اومدن سمتم ...
حالت شون به حدي گرم و با محبت بود كه از اين حس، وجود خالي من پر مي شد ...
- كارآگاه ما واقعا متاسفيم ...
نمي خواستيم مزاحم شما بشيم ؛اما گفتن براي اينكه بتونيم وسائل كريس رو بگيريم به امضاي شما نياز داريم ...
لبخند زدم و رفتم سمت افسر بخش اسناد و فرم ترخيص رو ازش گرفتم ...
- زحمتي نيست ... بيكار بودم ...
به هر حال كمک به شما بهتر از بيكار گشتنه ...
همین طور كه قلم رو از روي ميز برمي داشتم نيم نگاهي هم به ساندرز انداختم ...
ساكت گوشه راهرو ايستاده بود ...
آقاي تادئو متوجه نگاهم شد ...
- يه امانتي پيش كريس داشتن ... نمي دونستيم لازمه ايشون هم درخواست ترخيص اموال رو پر كنن يا همين كه ما پر كنيم همه وسائل رو مي تونيم بگيريم ...
نگاهم برگشت روي برگه ها ...
پس دليلش براي اومدن و خراب كردن بقیه روزم اين بود ...
- نيازي به حضورش نبود ... درخواست شما كفايت مي كرد ...
با همون يه درخواست مي تونيم تمام
وسائل رو آزاد كنيم ...
البته چيزهايي كه به عنوان مدرک پرونده ضبط شده؛ غيرقابل بازگشته و بايد بمونه
...
فرم رو امضا كردم و دادم دست افسر بايگاني ...
فضاي سنگيني بين ما حاكم شده بود ...
جوي كه حس حال من از ديدن ساندرز درست كرده بود . ..
خودشم ديگه كامل فهميده بود؛ من اصلا ازش خوشم نمياد ...
و فكر كنم آقاي تادئو هم اين رو متوجه
شده بود ...
يه گوشه ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ...
و هر چند لحظه يك بار نگاهش رو از روي يكي از ما مي گرفت و به ديگري نگاه مي كرد ...
بالاخره تموم شد و افسر با پاكت وسائل كريس اومد ...
همه چيزش رو جزء به جزء ليست كرديم ... و آخرين امضاها انجام شد ...
اونها با خوشحالي دردناكي وسائل رو تحويل گرفتن ...
ساندرز هنوز با فاصله ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ...
آقاي تادئو از بين اونها يه دفتر چرمي رو در آورد . ..
ساندرز با ديدن اون چند قدمي به ما نزديک شد ...
زير چشمي نگاهي به من كرد و جلو اومد ...
دفتر رو كه گرفت ديگه وقت رو تلف نكرد ...
بدون اينكه بيشتر از اين صبر كنه؛ از همه خداحافظي كرد و اونجا رو ترک كرد ...
چند دقيقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ...
منم حركت كردم ...
اما نه سمت آسانسور تا برم بالا پيش بقيه
... رفتم سمت سالن ورودي تا از اداره خارج بشم ...
در حالي كه به قوي ترين شكل ممكن حالم گرفته بود ... و هيچ چيز نمي تونست اون حال رو بدتر كنه ... جز ديدن دوباره خودش توي سالن ...
منتظر من يه گوشه ايستاده بود ...
سرش پايين بود و داشت نوشته هاي دفترش رو مي خوند ...
اومدم بي سر و صدا ازش فاصله بگيرم،؛ از در ديگه سالن خارج بشم ... كه ناگهان چشمش به من افتاد ...
ـ كارآگاه منديپ ...
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت_پنجاه_و_نه: حال گرفته ی من جا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖قسمت_شصت :
معادله چند مجهولی
چند بار صدام كرد ... اما گذاشتم پاي فاصله زياد و سرعتم رو بيشتر كردم ...
از در خارج شدم، از پله ها رفتم پايين و بي توقف رفتم سمت پاركينگ ...
پشت سرم دويد تا خودش رو بهم رسوند ...
بي توجه ... برنگشتم سمتش و كليد رو كردم توي قفل ...
- مي خواستم چند لحظه باهاتون صحبت كنم ...
سرم رو آوردم بالا و محكم توي چشم هاش زل زدم ...
- آقاي ساندرز ... اگه شما وقت واسه تلف كردن داريد من سرم شلوغ تر از اين حرف هاست ...
كليد رو چرخوندم ... اومدم در رو بكشم سمت بيرون تا بشينم ... كه دستش رو با فشار گذاشت روي در
... دستش سنگين تر از اين بود كه بتونم بدون هل دادنش در ماشين رو بازكنم ...
پوزخند معناداري صورتم رو پر كرد ...
انگار شيطان درونم منتظر چنين فرصتي بود ...
- جلوي افسر پليس رو مي گيري؟ ...
مي تونم به جرم اخلال در امور، همين الان بازداشتت كنم ...
- شنيدم كه به خانواده ساندرز گفتيد الان در حین انجام وظیفه نیستید ...
فكر نمي كنم در حال ايجاد اخلال توي كار خاصي باشم ...
در نيمه باز ماشين رو محكم كوبيدم بهم ... و رفتم سمتش ...
- براي من توي اداره پليس قلدر بازي در مياري؟ ...
فكر كردي چون توی قسمت بچه پولدارهای شهر خونه داري و ... وكيل چند هزاردلاريت با یه اشاره ... ظرف چند ثانيه اينجا ظاهر ميشه، ازت حساب ميبرم؟ ...
اشتباه مي كني ... هر چقدرم كه بتوني ژست جسارت و شجاعت به خودت بگيري ... مي تونم تو یه چشم
بهم زدن لهشون كنم ...
اومد جلو ... تقريبا سينه به سينه هم قرار گرفته بوديم ... نفس عميقي كشيد ... و خيلي جدي توي چشم هام زل زد ...
محكم تر از چيزي كه شايد در اون لحظات مي تونست بهم نگاه كنه ...
- من توي يه تريلر يه وجبي كنار بزرگراه ... زير پل بزرگ شدم ...
توي جاهايي كه اگه اونجا صداي گلوله
بلند بشه ... هیچ كس جرات نمي كنه پاش رو اونطرف ها بزاره ... و نهایتا پليس فقط براي جمع كردن جنازه ها مياد ...
جسارت توي خون منه ...
اينكه الان آروم دارم حرف ميزنم به خاطر حرمتيه كه براي خودم و براي شما قائلم ... و فقط ازتون مي خوام چند لحظه با هم صحبت كنيم ... نه بيشتر ...
فكر نمي كنم درخواست سختي باشه ...
خوب مي دونستم از كدوم بخش هاي شهر حرف مي زد ... و عمق جسارت و استحكام رو مي تونستم توي وجودش ببينم ...
ولی یه چیزی رو نمي تونستم بفهمم ...
چشم هاش ناراحت بود؛ اما هنوز آرامش داشت ...
در حالي كه اون بايد تا الان باهام درگير مي شد ...
چطور چنين چيزي ممكنه بود؟ ...
افرادي كه توي اون مناطق زندگي مي كنن ياد مي گيرن ؛وسط قانون جنگل از خودشون دفاع كنن ...
اونجا تحت سلطه گنگ ها و باندهاي مافیا و خيابون یه ... بعد از تاريكي هوا كسي جرات نداره پاش رو از خونه اش بزاره بيرون ...
توي خونه هاي چند وجبي قايم ميشن و در رو چند قفله مي كنن ...
بچه ها اكثرشون به زور مدرسه رو تموم مي كنن ...
جسور و اهل درگيري ... و گاهي وحشي بار ميان ...
با
كوچک ترين تحريكي بهت حمله مي كنن و تا لهت نكنن بيخيال نميشن ...
هر چند بين خودشون قوانيني دارن اما زندگي با قانون جنگل كار راحتي نيست ...
جايي كه اگه اتفاقي بيوفته فقط و فقط خودتي كه مي توني حقت رو پس بگيري ...
اونم نه با شيوه هاي عصر تمدن ... يا كمک
پليس ...
اون آرام بود ...
ناراحت بود ... اما آرام بود ...
چند لحظه بي هيچ واكنشي فقط بهش نگاه كردم ... چه تضاد عجيبي ...
- اگه هنوز نهار نخوردي ... اين اطراف چند تا غذاخوري خوب مي شناسم ...
هميشه حل كردن معادلات سخت برام جذاب بود ...
رسيدن به پاسخ سوال هايي كه مجهول و مبهم به نظر مي رسيد ... و اون آدم يه معادله چند مجهولي زنده بود ...
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_نود🎬: ابلیسک طرح و نقشه اش را گفت و
سلام دوستان بزرگوار ،شبتون خوش
ادامه رمان رو تقدیم حضورتون میکنم.
🔖پارت 1الی30
https://eitaa.com/Dastanyapand/78761
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/79055
پارت 61الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/79366
پارت 91 الی 130
https://eitaa.com/Dastanyapand/79743
پارت 131 الی 160
https://eitaa.com/Dastanyapand/80192
پارت 161 الی 200
https://eitaa.com/Dastanyapand/80604
پارت 201 الی 220
https://eitaa.com/Dastanyapand/81076
پارت221 الی 250
https://eitaa.com/Dastanyapand/81468
پارت 251 الی 280
https://eitaa.com/Dastanyapand/81976
پارت 281 الی 290
https://eitaa.com/Dastanyapand/82917
پارت 291 الی 305
https://eitaa.com/Dastanyapand/85359
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلواتی
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_نود🎬: ابلیسک طرح و نقشه اش را گفت و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_نود_یک🎬:
حالا مزارع ایوب نبی در آتش میسوخت گله ی گوسفندان و گاوهایش به یغما رفته بود و گروه بعدی دست به کار شدند و اینبار به گله ی شتر ایوب نبی حمله کردند.
ساربانان گله تا چشمشان به راهزنان روی بسته افتاد فرار را بر قرار ترجیح دادند و گله شتر را دو دستی تقدیم آنها کردند.
حالا نوبت گله ی اسب ایوب بود که گروه دیگر راهزنان به آنجا حمله کردند، محافظان اسب ها تعدادی فرار کردند و تعدادی هم مقاومت که راهزنان به آنها رحم نکردند وهمه را از دم تیغ گذراندند و گله ی اسب ایوب هم صاحب شدند
و حالا آخرین گروه راهزنان که قلبی از سنگ در سینه داشتند و اصلی ترین کار را می بایست انجام دهند وارد عمل شدند.
وقتی همه درگیر آتش بودند و دیگر عوامل ایوب نبی یا کشته شده بودند و یا فرار کرده بودند، دسته ی آخر راهزنان بر بام اتاق هایی کخ فرزندان حضرت ایوب در آن ساکن بودند حاضر شدند و بام را بر سر فرزندان حضرت ایوب خراب کردند و تعداد زیادی از فرزندان ایوب که از چهار همسرش داشت، به یکباره از بین رفتند
یعنی در کمتر از یک روز ، حضرت ایوب هر چه از دار و درخت و اسب و شتر و گاو و گوسفند داشت از دست رفت و از همه بدتر اینکه فرزندان رشیدش هم از دست داد.
حضرت ایوب بی خبر از همه جا در کلبه ای که برای عبادت ساخته بود مشغول راز و نیاز با پروردگار بود که قاصدی هراسان درب کلبه را زد و وارد اتاق شد و به ایشان گفت که تمام مزارع و درختانش دود شد و بر هوا رفت.
هنوز حرف در دهان قاصد بود که مردی دیگر وارد شد و خبر از سرقت شترها داد و یکی دیگر خبر از کشته شدن غلام ها و به غارت رفتن گله ی گاو ایشان خبر داد و باز قاصدی دیگر رسید و خبر به غارت رفتن، اسب ها را داد و در آخر چهار همسر ایوب در حالیکه بر سر و سینه می زدند بر او وارد شدند و خبر مرگ فرزندان را به ایشان دادند.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_نود_یک🎬: حالا مزارع ایوب نبی در آتش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_نود_دو🎬:
قاصدهای بد شگون یکی یکی می آمدند و خبرهای بد را به ایوب نبی می دادند.
در این هنگام ایوب بدون آنکه خم به ابرو بیاورد سر به سجده گذارد و فرمود: ای خدا! ای آفریننده شب و روز، برهنه به جهان آمده ام و برهنه به سوی تو می آیم. پروردگارا تو به من دادی و تو از من باز پس گرفتی. بنابراین به هر چه تو بخواهی، خشنودم. من در این بین امانتداری بودم که اینک امانت هایت را از من باز پس گرفتی و امیدوارم خوب امانتداری برایت بوده باشم.
مردم از اینهمه صبر و شکیبایی که همراه با شکر و سپاسگزاری بود تعجب کردند.
یکی به ایوب گفت: تو عقلت سر جایش است؟! چرا با اینهمه بلایی که به سرت آمده باز شکر خدا را می گویی؟! نکند عقلت را در ابن همه مصیبت از دست داده ای؟! کارت همخ را شگفت زده کرده
ایوب سری تکان داد و گفت: ما در این دنیا مالک هیچ نیستیم، نعمت های خدا را به صورت امانت نزد خود داریم، یکی بیشتر و یکی کمتر دارد، همانا مالک همه چیز خداوند یکتاست، خود داده و خود گرفته، اتفاقی نیافتاده که من دچار جنون شوم.
ابلیس که شاهد تمام این قضایا بود، خرناسی کشید و به درگاه خدا رو کرد و گفت: خداوندا، ایوب به جوانی و زیبایی و سلامت تن و جسمش غره شده، اگر تو او را دچار بیماری کنی،بی شک دیگر سپاس تو را نخواهد گفت..
خداوند که اراده کرده بود، ایوب نبی الگویی برای بندگانش در عصرها و قرن های متمادی شود، ایوب را به ابتلایی دیگر دچار کرد و سلامتی اش را از او گرفت، به ناگه دچار بیماری شد که پایش می لنگید و توان حرکت نداشت، دیگر نه از جوانی و نه زور و قدرت و سلامتی خبری بود، اما باز هم ایوب شکر خدا بر لب داشت.
او اینک آهی در بساط نداشت، حتی برای خرج روزمره اش هم محتاج دیگران بود، چهار همسر داشت که سه همسر او با دیدن وضع و اوضاع ایوب او را ترک کردند و از او جدا شدند و فقط همسرش که نامش رحمه بود در کنارش ماند که او هم...
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_نود_دو🎬: قاصدهای بد شگون یکی یکی م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_نود_سه🎬:
یکی از همسران حضرت ایوب ، که رحمه نام داشت در کنارش ماند و باقی همسران و دوستان او را ترک کردند.
روزگار بر ایوب و همسرش سخت می گذشت، اینک او چیزی برای خرج روزمره اش هم نداشت ، حتی نیرو و سلامتی برای کار کردن هم نداشت.
رحمه برای گذران زندگی مجبور شد که به خانه های مردم برود و با کار در خانه ی دیگران خرج خورد و خوراکشان را بدهد.
اما حضرت ایوب همچنان شکرگزار خداوند بود، در محل عبادتش بود و هر روز و شب سجده ی شکر به جای می آورد.
این وضع ایوب برای همه تعجب آور بود چرا که ایوب چیزی نداشت که شکر آن را به جای آورد، نه از سلامتی و زیبایی قبل خبری بود و نه از مال و مکنتش اثری بود، اینک او مردی علیل بود که خرج روزنه اش هم با کار و تلاش همسرش به دست می آورد.
ابلیس بار دیگر به ایوب نگاهی کرد و باز دید که حتی ذره ای از عبادت و اطاعت و شکر ایوب نسبت به خدا کم نشده، او فکری کرد و با خود گفت: اگر رحمه زن ایوب را بتوانم فریب دهم و او را نیز از اطراف ایوب بتارانم، ایوب مستاصل میشود و مطمئنا اگر چند بار شکر کند، یک بار هم کفر و ناسپاسی می کند چرا که گرسنگی و نداری او را از پای خواهد انداخت.
پس نقشه ای کشید و روزی به صورت یک مرد سخاوتمند و دلسوز بر رحمه ظاهر شد.
ابلیس رحمه را دید که جلوی در خانه نشسته و مشغول آسیاب یک کاسه گندم است تا آرد کند و با آرد آن نان بپزد و قوتی هر چند کم بخورند.
ابلیس روی تخته سنگی نزدیک رحمه نشست و همانطور که آه می کشید گفت: عجب روزگاریست! ایوب این مرد ثروتمند که روزگاری کل کنعان ازبابت او نان می خوردند ، حالا شده جیره خوار کار ناچیز همسرش، نمی دانم ایوب چقدر گناه کرده که خدا اینچنین او را خوار کرده است.
رحمه نگاه تندی به ابلیس کرد و گفت: این وضع نتیجه گناه کردن نیست، چرا که ایوب عمری در عبادت و بندگی خداست و مدام شکر گذار اوست حتی الان که وضعش اینچنین است،باز هم دست از شکر نعمت هایی که دارد و ندارد بر نمی دارد، او می گوید این وضع یک ابتلا و آزمایش است که از سوی خداوند بر او فرو افتاده و انسان با ابتلا ساخته و آبدیده می شود.
ابلیس سری تکان داد و گفت:
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎