eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هشتاد_پنجم🎬: همانطور که می دانید، د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هشتاد_ششم🎬: در باره ی سحر باید یک سری توضیحاتی داد ،یک تقسیم بندی علوم را به دو شاخه رئیسی علوم خفیه و علوم جلیه تقسیم میکنند. علومی مانند علم ریاضی و فیزیک و هندسه و علوم ظاهری که در دسترس همه ما است اما علوم خفیه قابل دسترسی برای همگان نبود. بعضی از علوم انحصاری است چون قدرت می آورند. پس دارندگان آن علم آن را در انحصار خودشان آن نگه می دارند و نمی خواهند دیگران به آن دسترسی پیدا کنند. و طبق نظریه علما و خصوصا شیخ بهایی پنج شاخه اصلی سحر یا خمسه محتجبه وجود دارد که نام آنها را: کیمیا ، لیمیا ، هیمیا ، سیمیا ، ریمی، می گویند. کیمیا که به علم صناعت معروف است و به وسیله آن بعضی از فلزات و اجرام معدنی را به نمونه دیگری از آن تبدیل کرد مثلا می توان آهن را با قاعده های علمی تعیین شده ای به طلا تبدیل کرد. علم لیمیا علمی که به واسطه آن روح را به بدن دیگری انتقال می دهند. علم هیمیا از ترکیب قوای عالم بالا با عالم پایین بحث میکند و از این راه به تاثیرات عجیبی دست پیدا می کنند و به آن علم طلسمات نیز میگویند و علم سیمیا که آن را علم سحر دیدگان نیز می نامند. این فن از تمامی فنون سحر مسلم تر می باشد. با این علم ساحر می تواند امور طبیعی و قوه خیال مخاطب را تصرف کند و چون در قوه خیال مخاطب تسلط دارد می تواند به گونه ای در خیال او تصرف کند که او را به کاری وا دارد که قبل از آن نمی توانست انجامش دهد. علم ریمیا از استخدام قوای مادی بحث میکند تا آثار عجیب آنها را به دست بیاورد به گونه ای که در حس بیننده آثار عجیب و غیر مادی ایجاد شود. نزدیکترین علمی که به این علم میتوان نام برد علم شعبده بازی است. تمامی این علوم در دین ما حرام است، چرا که این علوم آمده اند تا در مقابل پرچم اقامه حق پرچم دیگری را بلند کنند و جهت همه این علوم و غایت همه این علوم تحقق یک حکومت و استقرار اقامه باطل است. وطبق آیات و‌روایاتی که به ما رسیده راه مقابله با سحر و ساحری، وارد شدن در حصن حصین دین است و کلمه «لااله الاالله» است حال متوجه وضعیت جامعه ی آن زمان درست در آستانه ی ظهور منجی بنی اسرائیل در مصر شدید، اما مناطق اطراف مصر هم پیامبرانی بودند که به آنها می پردازیم. ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هشتاد_ششم🎬: در باره ی سحر باید یک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هشتاد_هفتم🎬: همزمان با مسلط شدن قبطیان بر بنی اسرائیل در مصر و بردگی رفتن بنی اسرائیل که ابتدا نعمت خدا بر آنها افزون شد و به خاطر کفران نعمت دوباره کافران و کاهنان بر آنان مسلط شدند و همزمان با رونق سحر و ساحری در مصر، پیامبری خوش سیما که صورتش مردم را یاد یوسف نبی می انداخت در کنعان به پیامبری رسید. این پیامبر که نامش ایوب بود و نوه اسحاق و از نوادگان ابراهیم بود، پیامبر قوم خود شد، این پیامبر از بنی اسرائیل نبود اما ارتباط خویشی با یعقوب و یوسف داشت و از طرف مادر به حضرت لوط می رسید. جوانی قوی هیکل و زیبا که صاحب زمین های بسیاری بود و با وجود باران فراوان زمین های حاصلخیز هر سال محصولی فراتر از انتظار می داد. کار ایوب که کشاورزی و دامداری بود رونق بسیار گرفت. او ابتدا گله ای گوسفند داشت و با محصول خوبی که از زمین هایش برداشت کرده بود، تعدادی شتر هم گرفت و کم کم این تعداد زاد و ولد کرد و تبدیل به گله ای شتر شد و سپس گله ای گاو و اسب هم به آن اضافه شد. حضرت ایوب هر چه نعمتش افزون تر می شد، خاضع تر و کریم تر می شد و شب و روز سپاس خدا را به جای می آورد. حضرت ایوب تلاش بسیار کرد تا مردم قومش را به سمت خداوند بیاورد اما طبق گواهی برخی در تاریخ که فقط سه نفر را توانست موحد کند، اما با این وجود باز هم دست از تلاش و کوشش بر نداشت و همیشه سپاسگذار خداوند بود حضرت ایوب هر چه نعماتس بیشتر میشد، شکر گذارتر می شد و بی شک شکر نعمت نعمتت افزون کند، کفر نعمت، از کفت بیرون کند و اینچنین بود که روز به روز کارشان پر رونق و پر برکت تر میشد. ابلیس که این وضع را نمی توانست تحمل کند پس تصمیم گرفت تا کاری کند که پیامبر را از چشم آن قومش بیاندازد و خواست که ایوب را به نوعی بشکند یا فریب دهد، اما ایوب پیامبر خداوند بود و شیطان را به سوی پیامبران راهی نیست. پس شیطان به درگاه خداوند روی آورد و به ایشان گفت: ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هشتاد_هفتم🎬: همزمان با مسلط شدن قبط
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هشتاد_هشتم🎬: داستان زندگی حضرت ایوب با حسادت شیطان به ایشان جوری دیگر رقم خورد. شیطان که شاهد شکرگزاری هر روز و هر لحظه ی حضرت ایوب بود به خداوند گفت: خداوندا! خیلی به شکرگزاری ایوب نناز زیرا به او نعمت بسیار دادی، غلام و کنیز و اسب و شتر و گوسفند و گاو و باغ و دار و درخت و فرزندان برومند و چهار همسر زیبا و کیسه های مملو از سیم و زر، هر آنچه را که آرزوی دیگر بندگان است، همه را یکجا به ایوب عطا کردی و اگر ایوب نعمت های تو را شکر می کند، کار آنچنان بزرگی انجام نداده و این شکر دلیل واضحی دارد و به این دلیل است که زندگی مرفه و آسانی داشته است و نعمت های وسیعی به او بخشیده ای، مطمئن باشد اگر نعمت های مادی را از ایوب بگیری، هرگز شکرگزار تو نخواهد بود. به این ترتیب خداوند تصمیم به امتحان الهی از حضرت ایوب (ع) گرفت. خداوند که عالم بر خفیات هست و هر آنچه را دیگران نمی دانند میداند، برای اینکه بر همه عیان شود که ایوب در هر صورتی شکرگزار نعماتش است، پس خواست ایشان را به ابتلایی گرفتار کند که نامش تا همیشه ی تاریخ بر تارک تاریخ بدرخشد و ایوب سرمشق و الگویی برای بندگان صبور و شکور پروردگار باشد. پس حضرت باریتعالی به شیطان اجازه داد هر آنچه که می خواهد بر سر مال و منال ایوب بیاورد. شیطان زهر خندی زد و به سمت لشکرش رفت، او میبایست با طرح و نقشه ای کامل جلو رود تا ایوب از از چشم خدا بیاندازد و مطمئن بود که بالاخره اراده اش بر اعتقاد ایوب فائق می آید و او را در هم می شکند. پس برای شروع کار تعدادی از راهزنان را وسوسه کرد، آنها همیشه از هیبت و قدرت ایوب واهمه داشتند اما یکی از ابلیسک ها به صورت راهزنی تازه کار در جمع راهزنان درآمد و همانطور که آنان گرد آتش حلقه زده بودند رو به بزرگ راهزنان گفت: من نمی دانم شما چرا خود را همیشه با فضله ی موشی راضی می کنید، سختی بسیار می کشید تا کاروانی را لخت کنید و ابن بین نفراتی هم از شما به کشتن می رود و در آخر سر هم سکه ای سیاه بدست می آورید که کفاف قوت روزانه تان هم نمی دهد. سردسته راهزنان که نامش لابان بود یک تلی ابرویش را بالا داد و گفت: تو کیستی که چنین ناشیانه سخن می گویی؟! معلوم است تازه به این جمع پیوستی و هیچ از راهزنی نمی دانی و شور جوانی در سر داری و فکر می کنی راهزنان می توانند با چرخش یک شمشیر کوزه های طلا ظاهر کنند. همه ی جمع خنده بلندی سر دادند و آن ابلیسک با لحنی محکم گفت: حق دارید به من بخندید چون شما در کارتان هدف بالا و برنامه ندارید، به حرفهای من گوش دهید که برنامه ای دارم عالی، اگر موفق بودم و همه شما به نان و نوایی رسیدید، باید مرا مهتر خود کنید... ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هشتاد_هشتم🎬: داستان زندگی حضرت ایوب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هشتاد_نهم🎬: همه ی جمع به این راهزن جوان که انگار آتش از چشمانش زبانه می کشید خیره شدند که سرانجام بعد از لختی سکوت لابان به سخن درآمد و گفت: ببینم ای جوان که اینچنین رجز می خوانی، بگو بدانم چه نقشه ای در سر داری که ادعا می کنی تا به حال به ذهن ما نیامده؟! ابلیسک نیشخندی زد و گفت: شما گنجی بزرگ در کنار خود دارید و از آن غافل هستید لابان با تعجب گفت: گنج؟! از کدام گنج عظیم سخن می گویی؟! ابلیسک به سمت کنعان اشاره کرد و گفت: مردی در آنجاست که اراده کند می تواند با یک هزارم اموالش همه ی ما را بخرد و بفروشد، چرا به مال او دست درازی نمی کنید، تا آنجایی که می دانم برای گله های دامش نگهبانان آنچنانی ندارد. لابان خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت: پس منظورت از گنج ایوب است که ادعای نبوت دارد و بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: مردک! تو خود می گویی او اراده کند ما را یکجا می خرد و می فروشد و این نشان از قدرت او دارد، در این محل تقریبا تمامی مردم از عوامل او هستند، درست است حرفش را نخوانده و کمتر کسی به دین او درآمده اما اکثرا از بغل او روزی می خورند و سر کاری هستند که صاحب کارش ایوب است، به نظرت با اینهمه عوامل کاری نیاز به نگهبان هم دارد؟! هیچ کس حاضر نمی شود کاری کند که خودش از نان خوردن بیافتد! ابلیسک نگاهی عمیق به لابان کرد و گفت: اگر ما کاری کنید که یکباره اموالی زیاد به دست همان دست اندرکاران برسد چه؟! لابان چشمانش را ریز کرد و گفت: منظورت چیست؟! در این هنگام ابلیسک تمام جمع را از نظر گذراند و گفت: هسته ای ده نفره و مطمئن و مورد اطمینان می خواهم تا نقشه ام را بازگویم، نقشه ای که اگر موفق به انجام آن شویم نه تنها ما که همه ی کنعانیان متمکن می شوند و ایوب به خاک سیاه می نشیند. لابان که از این تعاریف دهانش آب افتاده بود، ده نفر از زبده ترین افرادش را انتخاب کرد تا آن ابلیسک نقشه اش را بگوید و سپس با کمک راهزانان دیگر که از نقشه اطلاعی نداشتند هر آن کنند که ابلیسک می گفت و به نان و نوایی می رسیدند. ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هشتاد_نهم🎬: همه ی جمع به این راهزن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_نود🎬: ابلیسک طرح و نقشه اش را گفت و اتفاقا مورد توجه همه قرار گرفت، گوییا نقشه ای بسیار ماهرانه بود که به تمام جوانب کار فکر شده بود. به دستور ابلیسک که هیچ کس او را نمی شناخت اما همه به او اعتماد داشتند کل راهزنان مناطق اطراف جمع شدند، تعداد زیادی بودند که در دسته های چند نفره تقسیم شدند که هر دسته مسول چیزی بود اما مسولیت کلیدی و اصلی این ماجرا بر عهده ی ابلیسک و گروهی بود که تحت فرمان او بودند. بالاخره بعد از چند روز برنامه ریزی، صبح روز موعود فرا رسید، راهزانان روی خود را بسته و هر کدام به طرف محلی که مورد مأموریتشان بود حرکت کردند. اولین و مهم ترین گروه، وقت طلوع آفتاب با مشعل های شعله ور در دستانشان خود را به مزارع ایوب نبی رساندند و در چشم بهم زدنی مزارع را آتش دادند، تمام محصول و درختان میوه و باغ و زراعت ایوب در آتش می سوخت، دود آتش به هوا بلند شد و همه ی مردم کنعان و عوامل ایوب نبی به سمت مزارع هجوم آوردند، هر کس می خواست کمکی کند و تا آتش را مهار کنند، اما انگار این آتش گوشه ای از جهنم بود. حتی تعدادی از گوسفندان گله ی ایوب در آتش سوختند و هر آنچه از گوسفندان باقی ماند را همان راهزنانی که آتش را برافروخته بودند دزدیدند و طبق برنامه ی ابلیسک در همین زمانی که مردم کنعان درگیر خاموش کردن آتش بودند، گروه دیگر راهزنان به گله ی گاو ایوب حمله کردند و چوپانان بی نوا را کشتند و خیلی راحت گله ی گاو را از آن خود کردند ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ نرجس خاتون که مشخص است وز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 ادامه رمان نوش جانتان 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾70 https://eitaa.com/Dastanyapand/79782 🪧ژانر:امنیتی_فانتزی_انقلابی 🔖315پارت 🪧70(هفتادمین رمان کانال) ✍🏻مبینا رفعتی پارت 1 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/79782 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/80227 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/80647 پارت 71 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/81097 پارت 91 الی 110 https://eitaa.com/Dastanyapand/81498 پارت 111 الی 160 https://eitaa.com/Dastanyapand/82007 پارت 161 الی 180 https://eitaa.com/Dastanyapand/82928 🌺لیست اول رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75258 🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75259 🌺لیست سوم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75260 🌺لیست چهارم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/78794 ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ نرجس خاتون که مشخص است وز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ عطر برنج کوچه را برداشته و نرجس خاتون با تعجب میپرسد: _عجب برنجایی! از کجا خریدین؟ ماجرای پیرمرد را برایش میگویم.در همین میان بچه های نرجس خاتون جایی از خانه نمانده که نگشته باشند. مرتضی برای اینکه سرگرم شان کند تاب برایشان بسته و نوبتی بازی میکنند.یادم می افتد که قرآن به اندازه نداریم و از مرتضی میخواهم فکری کند. مرتضی هم پیشنهاد میدهد از مسجد نزدیک خانه بگیریم و بعدا پس شان دهیم. باهم به مسجد میرویم و از متولی مسجد میخواهیم سی جلدی قرآن به ما امانت بدهد. متولی زیر بار نمی رود و می گوید من شما را نمیشناسم. نا امیدانه قصد برگشتن میکنیم که مردی صدایمان میزند. وقتی برمیگردم و چهره ای را می بینم از خودم میپرسم من کجا او را دیده ام؟ مرتضی با صمیمت به او دست میدهد و میگوید: _خوبی آقامصطفی؟" با شنیدن نامش تازه میفهمم این جوان کیست! سلام میدهم و خواسته ‌ی مان را مطرح میکنیم. بعد هم مرتضی او را در جریان مسائل قرار می دهد و آقامصطفی نظرمان را تایید میکند.خلاصه با سی جلد قرآن به خانه برمیگردیم. نرجس برایم باقی کارها را توضیح میدهد چون بچه هایش بی قراری میکنند و میخواهد برود. با دقت گوش میدهم و گاهی هم یادداشت میکنم. تشکر میکنم و چند قدمی برای بدرقه اش میروم. تا صبح با چشمانی پف کرده پای اجاق ایستاده ام. اذان صبح را که میدهند خاکستر اجاق هم سرد میشود و با کمک مرتضی دیگ را برمیداریم‌.چشمانم از بی خوابی رنگ خون به خود گرفته اند. مرتضی که حال و روزم را میبیند اصرار میکند بخوابم اما من هنوز کار جا کردن شله ها را انجام نداده ام. _مرتضی نمیتونم بخوابم تا اینا رو تموم نکردم. _مگه چه کاری مونده؟ _اینا رو باید توی این کاسه ها بریزیم! تا سپیدی روز چیزی نمونده! دستم را میگیرد و به خانه میبرد.دستور میدهد بخوابم و او خودش تمام کارها را انجام بدهد. دلم برایش میسوزد و نمیخواهم اول صبحی خسته راهی چاپخانه شود.جلوی اصرارهایش مقاومت بی جاست! آخر سرم به بالشت نرسیده خواب خودش را به من میرساند و چشمانم بسته میشود. با صدایی مرتضی از خواب میپرم. با استرس به اطرافم نگاه می کنم و میپرسم: _ساعت چنده؟ با خونسردی نگاهم میکند و لب میزند: _فکر کنم هفت شده. _واای! چرا اینقدر دیر بیدارم کردی؟ساعت ۹ میان! _اووه کو تا نُه! سریع بلند میشوم و به حیاط میروم. با دیدن کاسه های تزئین شده‌ی شله زرد خشکم میزند! یکهو از کنارم صدایش را میشنوم که میگوید: _خب من برم! فکر کنم با تاخیرم برسم چاپخونه. اینقدر با ظرافت و دقت با دارچین و خلال بادام تزئین شده بودند که فکر نمیکردی کار یک مرد باشد! شرمسارانه نگاهش میکنم و کتش را به دستش میدهم. نگاهم را ازش میدزدم و لب میزنم: _چرا زحمت کشیدی؟ _عه، میخواستی ثوابا رو برای خودت جمع کنی؟ شوخی اش را خوب میفهمم، نمیخواهد بگوید برای من است! من هم پرویی میکنم و میگویم: _اینا ثواب نیست، بخاطر من کردی نه؟ کتش را میگیرد و خودش را به نشنیدن میزند. خب مرد است و نمیتواند مثل یک زن احساساتش را جار بزند. کلید را برمیدارد و توی چشمانم زل میزند و میگوید: _التماس دعا... مثل خمیری وا میروم! انتظار شنیدن چیز دیگری داشتم. از پله ها پایین میرود و با نگاهم همراهش میروم. پرده را میخواهد کنار بزند که مکث میکند و برمیگردد. سرش را پایین می اندازد و میگوید: _آره، همش مال تو بود! حالا التماس دعا... دستم را بالا می آورم و با او خداحافظی میکنم. توی پوست خودم نمیگنجم، دلم میخواهد خوشبختی ام را با او قاچ کنم و هر دو مزه اش را باهم بچشیم. کاسه ها را به اتاق میبرم و خانه را جارو میکنم. از سر و صدای هومن و نادر (بچه‌های نرجس‌خانم) میفهمم نرجس خانم درحال آمدن است. در را میزنند و برایش در را میگشایم. نرجس خاتون در را باز میگذارد و میگوید بعضی ها زودتر می آیند. لباسهایم را با دامن بلند و کت نباتی رنگ عوض میکنم و چادر قهوه ای میپوشم. نرجس با دیدن شله زرد ها کلی تعریف میکند و میچشد.مزه اش هم خوب شده، نه شیرینی شده که دل را بزند نه هم بی مزه. کم کم یا الله همسایه ها بلند میشود و به استقبال شان میروم. نرجس خاتون هم کنارم می ایستد و همسایه ها را معرفی میکند. جمعیت خوبی آمده و انتظارش را نداشته‌ام. اول تسبیح میگردانم و همگی ذکر میگویند که یکی از همسایه ها شروع میکند به خواندن. از توحید شروع می کند تا به بقره میرسد. چندنفری بین خودشان جز را تقسیم میکنند و به پایان میرسانند. بعد هم صلوات میفرستند و من و نرجس خاتون به دادن شله زرد ها اقدام میکنیم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ نرجس خاتون که مشخص است وز
در همین بین صدای پچ پچ زنانه ای را میشنوم که میگویند: _آره حاج آقای ماهم همینطور. دیگری میگوید: _من میگم خطرناکه ولی اون میگه اگه الان کاری نکنیم دیگه نمیشه کاری کرد. چشم میچرخانم تا صاحب صدا را پیدا کنم اما از بین جمعیت نمیتوانم چیزی ببینم. برای بدرقه به دم در میروم و با تک تک آن ها خداحافظی میکنم. سعی میکنم صدایی که به گوشم خورد را بشنوم اما انگار خبری نمیشود. مدام نگاهم را بین خانمها تقسیم میکنم و چند گوش دیگر قرض میکنم. زنی درحالیکه به بچه اش اصرار میکند، راه بیاید توجه هم را جلب میکند. خودش است! همان صداست! نرجس را صدا میزنم و او از بچه هایش دست میکشد. وقتی قیافه ام را میبیند میپرسد: _ها، چی شده؟ آب دهانم را به سختی قورت میدهم و همراه با چاشنی تردید میگویم: _اون خانمه رو میبینی؟ نگاهش را به این سو و آن سو سوق می دهد و میپرسد: _کیو میگی؟ اونی که داره با پیرزنه حرف میزنه؟ دستم را به علامت منفی تکان میدهم. _نه، اونی که لب پله ها وایستاده. اوناها! یه بچه هم داره. لبانش را از هم باز میکند و میخندد. _ها، فهمیدم! خانم مومنی رو میگی. میگن شوهرش زن دوم گرفته؛ بیشتر اوقاتم اینجا نمیاد. زن بیچاره! یک عمر کلفتی و بچه‌داری کنی اونوقت خوب مزدتو بزاره کف دستت! درحالیکه گوش هایم نفرین و آه نرجس را میشنود. با چشمانم خوب او را برانداز می کنم. زنی را اطرافش نمیبینم که جلویم سبز میشود و لبخند میزند. بعد هم با تشکر و خداحافظی از پیش چشمانم دور میشود. کم کم خانه رنگ و روی خلوت به خود می بیند. تنها نرجس خانم مانده تا باهم دور و بر را جمع کنیم. او از هر دری صحبت میکند و گاهی مرا صدا میزند. درحالیکه در افکارم غوطه ور هستم جوابش را میدهم و دوباره به نقطه‌ی اول میرسم. جارو را رها میکنم و به سختی خودم را روی پله میرسانم. انگار این بار بی خود و بی جهت قلبم شوخی اش گرفته. چهره ام را مچاله میکنم، نرجس که میفهمد صدایی از من درنمیاید به پشت سرش نگاه میکند. با دیدن من یک یاحسین (ع) بلند میگوید و با چشمان نگرانش مرا می پایید. _خوبی؟ چرا رنگو روت پریده؟ لبم را که از هم باز میکنم قلبم تیر میکشد. ابروهایم در هم فرو میرود که میگوید: _پاشو! پاشو بریم بیمارستان. بیمارستان برایم حکم ژاندارمری دارد! اگر پایم برسد و سین جینم کنند میفهمد که هستم. به سختی به او میفهمانم از توی کابیت برایم قرص بیاورد. جارو را پرت میکند و با حالت دو به خانه میرود. چند دقیقه بعد لیوان آب و بسته‌ی قرص را جلویم میگیرد. سعی میکنم با لبخندم اضطراب را از او دور کنم. قرص را قورت میدهم و توی ایوان دراز میکشم. نرجس اصرار دارد بروم داخل اما زیر بار نمیروم و میخواهم در هوای آزاد نفس بکشم. تا ظهر مثل پروانه ای دورم میچرخد و به خانه اش نمیرود. وقتی هم حالم مساعد میشود دست بردار نیست و میگوید: _دکتر که نمیای! اگه پامو بزارم بیرون و زبونم لال یه طوریت بشه جواب شوهرتو چی بدم؟ _نه خوبم‌‌. تو برو بچه هات منتظرن. _نه، معصومه کارا رو میکنه. با شنیدن صدای کلید نگاهم را به در میدهم. نرجس چادرش را مرتب میکند و با دیدن مرتضی سلام میدهد. بعد هم لب به گله باز میکند: _آقامرتضی؟ خانمتون قلبش درد گرفته. همچین رنگ و روش رفته بود که دور از جونش شبیه میت بود. یه فکری به حالش کن! به حرف من گوش نمیده که بریم بیمارستان. مرتضی با نجابت سرش را پایین می اندازد و میگوید: _شرمنده به خدا، مزاحم شما هم شدیم‌. _شرمنده چیه؟ نه، من میگم حالش خوب نیست. نیاز به دوا درمون داره. صدایم را بالا می آورم تا توجه شان را به خودم بخرم و میگویم: _نه مرتضی جان، حالم خوب خوبه! یه کسالت کوچکولو بود که رفع شد. نرجس به نظر کلافه میرسد، از چک و چانه زدن با من خسته شده. اصرار نمیکند و در آخر میگوید: _از من گفتن بود. اگه میخوای این زن طوریش نشه یه کاری بکن. خداحافظ. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ عطر برنج کوچه را برداشته و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ بلند میشوم تا دم در بدرقه اش کنم اما با اینکه دلش از من گرفته است اما لب میزند: _نمیخواد! تو استراحت کن. مرتضی همراهی اش میکند و همزمان با صدای در من هم از ایوان برمیخیزم. مرتضی با نگاه شرمنده ای در چشمانم گام برمیدارد و میگوید: _شرمندتم که... دستم را بالا می آورم تا ادامه ندهد. _من میدونم وضعیتمون چطوره. تقصیر تو هم نیست؛ خودم اینطور خواستم. پس لطفا خودتو سرزنش نکن. داخل میروم و با دیدن اجاق خالی خجالت میکشم‌. مرتضی را پشت سرم می یابم و میگویم: _من نرسیدم چیزی درست کنم. صبر میکنی یه چیزی درست کنم؟ اخمهایش را درهم میکند و با غیض میگوید: _نخیر، تو صبر میکنی. دستم را میگیرد و کنار پشتی مینشاند. بعد هم دفترم را می آورد و میگوید: _تا تو یه صفحه از خاطرات نابت بنویسی منم با یه املت برگشتم. _آخه... _آخه بی آخه! گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی. خیلی زود پای گاز می ایستد. از این فاصله هیچ یک از کارهایش را نمیتوانم ببینم. دفترم را که میبینم دلم به شوق نوشتن پر میکشد. رقص قلم و حک نوشته هایم حس امید را در من زنده میکند. وقتی به خودم می آیم که سفره را پهن کرده و میگوید بفرما جلو. نه قاشقی! نه بشقابی آورده و همینطور با خودم فکر می کنم چطور بخورم؟ انگار تردیدم را میفهمد و میگوید: _خانم جان، نگاه! تکه نان بزرگی را میبرد و توی ماهیتابه می گذارد و با لبخند دندان نمایی میگوید: _حالا میشه هلو برو تو گلو! میخواهم بشقاب بیاورم اما با دیدن ولع مرتضی و آن شکلی خوردنش پشیمان می شوم. لقمه ای برمیدارم و توی ماهیتابه میزنم. بعد هم آن را به دهنم نزدیک میکنم. همین که میخواهم بجوم حالم بد میشود! آنقدر شور است که انگار لقمه‌ی نمک برداشته ام! سریع به طرف ظرفشویی میروم. مرتضی هم که تا آن لحظه ظاهرسازی میکند به سمت دستشویی میدود. آب میخورم تا مزه شوری را ببرد.با بی حالی به پشتی تکیه میدهم که مرتضی هم پیداش میشود. باز هم با چهره‌ی مظلومش نگاهم می کند. سکوت میان مان سنگینی می کند که به اختیار میخندم. او هم خنده اش میگیرد. از بس خنده ام گرفته دلم درد میکند و او هم روی زمین ریسه میرود. قار و قور شکم های گرسنه مان با خنده قطع نمیشود. برای این که دست گل بیشتری به آب ندهد مجبور میشوم کنسرو ماهی بگذارم. مرتضی از نشیمن میگوید: _از دستم ول شد! اول میخواستم بهت بگم اما وقتی دیدم نرفتی بشقاب بیاری گفتم حتما گشنته. پیش خودم گفتم لابد اونقدر گشنه هستی که به مزه دقت نکنی. _آخه اینقدر؟ با خنده از جواب دادن طفره میرود. تن ماهی را توی ظرفی خالی میکنم و با نان میخوریم. فردای همان روز نرجس به خانه‌ی مان می آید و میگوید: _تا الان دو نفر از همسایه ها اومدن که بگن برای دوره قرآن میخوان میزبان بشن. انگاری که خوب بود! خدا را شکر میکنم و همراه تبسم جواب را رهسپار گوش هایش میکنم. _خوبه! حالا کدوم همسایه ها؟ _همون خانم مومنی با... اها خانم عرب زاده. با شنیدن نام خانم مومنی حسی به من دست میدهد و چیزی در گوشم میگوید این فرد مطمئناً زمینه ای برای انقلاب دارد. نرجس میگوید که برای دوشنبه خودش میخواهد مراسم بگیرد. بعد هم هر روز جلسه بگیریم. من هم موافقت میکنم. روز یکشنبه برای کمک در سبزی پاک کردن به خانه‌ی نرجس خاتون میروم. سر و صدای بچه لحظه ای در خانه شان قطع نمیشود. یا صدای گریه نوزاد می آید و یا هم غرغر بچه ای بزرگ تر. با این که ما به این تعداد بچه نبودیم اما یاد بچگی خودمان می افتم. وقتی که به درگز می رفتیم ده را روی سرمان می گذاشتیم! همسایه ها از صدای ما میفهمیدند ما آمده ایم! محمود آقا هم کم کاری توی کمک نرجس نمیکند. نزدیکی های عصر که سبزی ها را میشویم برمیگردم به خانه. مرتضی هنوز نیامده و شام درست میکنم. پلو را توی بشقاب میکشم و جلویش می گذارم‌. همانطور که با رادیو ور میرود نیم نگاهی به غذا می اندازد و میگوید: _به‌به دستت دردنکنه. ماست را کنار بشقابش میگذارم و میگویم: _بخور دیگه! تو که هیچی نمیخوری. با خودنسردی نگاهم میکند و درحالیکه در امواج متلاطم چشمانش خودم را گم میکنم. لب میزند: _وایستا این رادیو رو درست کنم. غذا هم میخورم. نه‌خیر! مرغش یک پا دارد و خودم مشغول میشوم. یکهو برق میرود و خانه در طوفانی از تاریکی گم میشود. برق چشمان مرتضی را میبینم ولی چیزی نمیگویم.نگاهم میکند و میگوید: _نترس! الان گردسوز میارم. _نمترسم‌. فقط مراقب باش به جایی نخوری؛ گردسوز هم توی کابینت دست چپه. بلند میشود و تنها صدای گامهایش را می شنوم. اندکی نفت درونش میریزد و فتیله اش را روشن مکند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ عطر برنج کوچه را برداشته و
نور خودش را پخشِ اطراف میکند و با گردسوز کنارم مینشیند. نوری‌ هاله‌ی گردسوز را گرفته و روشنایی چهره‌ی مرتضی نشان میدهد. آنقدر با من شوخی میکند تا حواسم از تاریکی پرت میشود. بعد هم به سادگی خوابم میبرد. صبح ساعت هفت به طرف خانه‌ی نرجس خاتون میروم. در آماده کردن ماست و سبزی ها کمکش میکنم. کم کم همسایه ها هم از راه میرسند. محسن (بچه‌ی کوچک نرجس‌خاتون) را در بغل گرفتم و لالایی توی گوشش میخوانم. گوشه ای نشسته ام به قرآن گوش میدهم که یکی از خانمها میگوید: _خانم هاشمی! شما نمیخواین بخونین؟ شما که پیشقدم شدین. از خجالت لپ هایم گر میگیرند. چند دقیقه ای سکوت میکنم که دیگری میگوید: _آره بخونین. چند نفر دیگر هم تصدیق میکنند و با اکراه لب میزنم: _خب، بی ادبیه من جلوی شما بزرگترها بخونم. خانم مسنی که تاکنون میخواند سکوتش را میشکند و میگوید: _نه دخترم. بخون! دیگر جلوی اصرارهایشان نمیتوانم مقاومت کنم. با همان صدای گرفته از شرم شروع میکنم به خواندن. اول‌اش زیاد راحت نیستم و لحن خوبی ندارم اما وقتی میبینم دیگران با نگاهی خاص نگاهم میکنند با همان لحنی میخوانم که جلوی آقاجان میخواندم. آنقدر سرم را پایین انداخته ام که هیچ چیز نمیبینم. بعد از خواندن هفت صفحه سرم را بالا می آورم. چشمانی را میبینم که متعجب است و همچنین چشمانی از رگه های تشویق و تحسین. برای سلامتی ام صلوات می فرستند و ادامه را کس دیگری میخواند. محسن را به نرجس میدهم و به اتاق میروم. امروز باید مشخص شود که خانم مومنی کدام طرفی ست! اینوری است یا آن وری! نقشه ای توی سرم تلو تلو میخورد و اعلامیه ای را تا میکنم و زیر چادرم میگذارم. از اتاق بیرون می آیم و خانم مومنی هم به دیوار اتاق تکیه داده؛ خیلی آرام اعلامیه را سر میدهم و درست کنارش می افتد. با استرس به سر جایم برمیگردم و سعی میکنم به خانم مومنی نگاه نکنم.بالاخره قرآن هم تمام میشود و برای پذیرایی به نرجس کمک میکنم. سینی نان را به طرفش میگیرم و سعی می کنم چشمم توی چشمش نیافتد.همه که برمیدارند بلند میشوند. نرجس سرگرم کار است و به من میگوید دم در بایستم و بدرقه شان بکنم. چادرم را محکم میگیرم و با روی خوش با آن ها خداحافظی میکنم. خانم مسنی که تعارف میکرد تا قرآن بخوانم جلو می آید و میگوید: _به‌به عجب صوتی! خدا حفظت کنه دخترم. سرم را پایین می اندازم و با شرم میگویم: _خجالت ندین حاج‌خانم. بعد هم خداحافظی میکنیم و کم کم خانه خالی از مهمان میشود. میخواهم به داخل برگردم که خانم مومنی را توی پله‌ها میبینم. خوب نگاهش به نگاهم گره میخورد و به سختی آب دهانم را قورت میدهم.برعکس او لبخند میزند و زبان به گفت و گو میگشاید‌. _ماشاالله! ما که خیلی فیض بردیم بعد رو به دخترش میگوید تا به کوچه برود. مرا به گوشه‌ی ایوان میکشاند و توی کیفش را میگردد. حالا مطمئن هستم اتفاقی افتاده. عکسی بیرون می آورد که رویش به من نیست. عکس را میگیرم و با دیدن چهره‌ی زیبای آقای خمینی از خود بی خود میشوم. خانم مومنی فقط نگاهم میکند و بعد میگوید: _خطرناکه اینو به دیوار خونه‌ات وصل میکنی. با تعجب نگاهم را بهش می اندازم و میپرسم: _چطور؟ _توی خونه تون دیدم. سریع کندمش که مشکلی برات پیش نیاد، خلاصه اینکه دیوار موش داره و موشم گوش داره. حرفی ندارم که ادامه میدهد: _این محله اگه هفتاد درصد انقلابی داشته باشه، باز سی درصدی هستن که نزارن لقمه از گلومون پایین نره. گلومان؟ انگار جواب سوالم را گرفته ام! فکرش را نمیکردم اینقدر تیز و باهوش باشد. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ بلند میشوم تا دم در بدرقه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶ دوباره کیفش را میگردد و نامه ای تا شده کف دستم میگذارد. نامه را هم باز میکنم که با بهت به آن خیره میشوم. همان اعلامیه است! این بار هم لبخند میزند و میگوید: _اینم خطر داره؛ اگه تو خونشون پیدا میکردن دیگه... بعد هم خداحافظی میکند و بدون این که چیزی از من بشنود میرود. تنها کاری که از دستم برمی آید این است که مردمک در کاسه‌ی چشمم به چرخانم و به رفتن اش نگاه کنم. با تکانی به خودم می آیم و بازویم را در دستان نرجس میبینم. با لبخند پهنی نگاهم میکند و لب میزند: _دستت دردنکنه، چقدرم خوب خوندی! لپهایم از خجالت لاله گون میشود و همراه با شرمساری میگویم: _خواهش میکنم. خجالتم نده. از زیر چادرش کاسه‌ی ماست، نان با سبزی‌ تازه میدهد. همزمان با نگاهش به آنها اشاره میکند و توضیح میدهد: _قابل دار نیست. میگم کمک کردی، با خودت ببر. دستم را به کاسه میزنم و میگویم: _نه لازم نیست. من که چشم داشتی ندارم. _میدونم عزیزم، واس دل خودم میگم.والا چطور بگم؟ ما که پولی نداریم بهت بدم پس اگه اینارو هم نخوای‌... حرفش را که میشنوم ترجیح میدهم کاسه را از دستش بگیرم. محسن را میبوسم و از خانه‌شان خارج میشوم. وقتی مرتضی می آید سیر تا پیاز رفتار خانم مومنی را برایش میگویم.او برعکس من تعجب نمیکند و همانگونه که خنده از لبش نمی افتد؛ میگوید: _بازم نباید زیادی بهش اعتماد کنی. همینجوری زیر نظرش بگیر تا من بتونم ببینم شوهرش چیکارست. شاید چپی باشه! هر انقلابی که انقلابی نیست! لقمه ای در ماست فرو میکند و میخورد. به‌به کنان به من خیره میشود و لب میزند: _ببین چه خوشمزه شده! اصلا چرک‌های دست شما خوشمزه‌اش کرده. با این حرفش از فکر خانم مومنی بیرون می آیم. غیض میکنم و میگویم: _چرک؟ اولاً که ماست درست کردن که اصلا به انگشت و دست کاری نداره! ثانیاً تو چی گفتی؟ چرکای دست من؟ _بیا تعریفم ازت میکنم قهر میکنی! خب چی بگم؟ صورتم را به طرف دیگری میکنم و میگویم: _نمیخواد تعریف کنی اصلا! من به یه دستت دردنکنه‌ قانعم. برای اینکه از دلم در بیاورد هم سفره را جمع میکند و هم ظرف ها را میشوید. عصر درحالیکه مشغول نوشتن و مطالعه است مرا صدا میزند و میگوید: _من یه فکری دارم. +چی؟ _برای اینکه اطلاعاتمون به روز باشه و قضیه برامون روشن تر بشه، بیایم وقتایی که بیکاریم بشینیم تحلیل کنیم. +چی رو؟ _کارهامون رو. این که چطور میتونیم اون کسی باشیم که آیت الله خمینی میخواد. میتونیم اعلامیه ها و حتی کتاب هاشونو تحلیل کنیم. چطوره؟ انصاف را اگر بخواهم رعایت کنم باید بگویم که نظر خوبی است! پس با روی گشاده میپذیرم و از همان لحظه شروع میکنیم. اول درباره‌ی آخرین اعلامیه باهم حرف میزنیم و سپس کارهایی که میکنیم و باید بکنیم را لیست میکنیم. خلاصه چند هفته ای به همین روش میگذرد. روزی مرتضی برایم خبر می آورد که شوهر خانم مومنی هم خودی است و کم و بیش سیدرضا او را می شناسد. از آن وقت بیشتر به او نزدیک میشوم.او هم از من خوشش می آید و کم کم بحث را میان هم آغاز میکنیم. من ازشان میپرسم چگونه برای اولین بار این تفکرات به گوششان رسیده. او هم می گوید چون شوهرش در این خط ها بوده چیزهایی میداند. بعد از خواندن قرآن که خانم ها به تعریف مینشینند من و او به طور خصوصی باهم حرف میزنیم. یک بار او را به خانه ام دعوت کردم و به او رساله‌ی آیت الله خمینی را دادم. اول انگار تردیدی در رفتارش نهفته بود اما بعد کتاب را گرفتم و رفت. دلم به خانم مومنی تنها راضی نمیشد! من باید افراد بیشتری را در این راه بیاورم. پس به دنبال خانمهای بیشتری میگردم و از جمله نرجس! خیلی نامحسوس از مرجع تقلید برایش میگویم و او هم تعریف میکند که مرجع تقلیدی ندارد. برایش از ضررهای نداشتن مرجع تقلید میگویم که راضی میشود کسی را انتخاب کند. اول کمی من من میکنم و بعد میگویم: _آیت الله خمینی مرجع تقلیده منه. تو هم تحقیق کن و ببین ایشون خوب هستن یا نه. اول مثل جن زده ها نگاهم میکند و دهانش نمیجنبد. بعد با تکان دادن لب هایش سعی دارد چیزی را برایم بگوید که متوجه نمیشوم. مرا به داخل خانه میکشد و با وحشت میگوید: _تو از جوونیت نمیترسی؟ خمینی؟میدونی اسمشو بیاری میریزن و سر به نیستت میکنن‌. _من که چیز بدی نمیگم! حرف اینه باید آدم مرجع تقلید داشته باشه. اینو دین میگه! حرف من که نیست! منم ایشونو انتخاب کردم. _وای وای! دختر به اون شوهرت رحم کن! دیگه اسم خمینی رو نیاری! شنیدم تو محل ساواکی هست و هر خرابکاری ببینن که مزدور خمینیه میگیرینش!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ بلند میشوم تا دم در بدرقه
_خمینی چیه؟ بگو آیت الله خمینی! ساواک غلط کرده! بعدشم خرابکار خودشونن که شرف و حیثیتی برای ایران نزاشتن‌. ما بمیریم بهتره توی این ذلت زندگی کنیم‌. با این حرف ها کمی نرم میشود. کتاب رساله را نشانش میدهم. رویش را به سختی میخواند و بعد میپرسد: _چی هست؟ _رساله‌ی آیت‌الله خمینی. دستانش میلرزند و کتاب را پس میدهد.با غیض به من میتوپد: _من میگم خطر داره! تو کتاب میدی؟ درسته تو دهات بزرگ شدیم اما خرم نیستیم! _خر چیه؟ دور از جوونت. بعدشم این رساله اس، لولو خور خوره که نیست! توش احکام نوشته! نباید اصول و احکام دینمون رو بدونیم؟ محسن را از روی زمین برمیدارد و همانطور که به بیرون میرود، میگوید: _باشه! تو درست میگی! اما من بچه دارم! اینایی که میگی یعنی یتیمی بچه هام. منتظر نمیشود حرفی بزنم و فقط خداحافظی میکنیم. کمی میترسم که نرجس چیزی بگوید اما خودم را دلداری میدهم که نه! او زن عاقلی است و حرفی نمیزند. این جمعه دوره قرآن در خانه‌ی ما برگزار میشود و هنوز نمی دانم چه کاری بکنم.در همین فکرها هستم که یاد ناهار می افتم. سریع روغن را داخل قابلمه میریزم و پیاز خرد میکنم. بوی پیاز و روغن توی مشامم میپیچد و بی اختیار عوق میزنم.به طرف حیاط میروم تا هوا عوض کنم ولی وقتی برمیگردم با قیافه‌ی سیاه و سوخته‌ ی پیازها مواجه میشوم. بوی روغن داغ و پیاز سوخته حالم را بد میکند. خودم را کنترل میکنم و دوباره کار را از سر میگیرم‌. میگویم لابد رو هم خوری کرده ام و عرق نعنا میخورم.آخر شب مرتضی برمیگردد و دل توی دلم نیست‌. وقتی وارد می شود شروع مکنم به پرسیدن سوال و یک کلمه میگوید: _اعلامیه. اعلامیه ها را توی باغچه قایم میکند و با نگرانی میپرسم: _چرا پریشونی؟ چیزی شده؟ _نه، باید احتیاط بیشتری کرد. امروز یکی از بچه ها رو گرفتن. من میگم دهنش قرصه ولی بقیه میگن باید احتیاط کرد. شام را گرم میکنم و برایش میکشم.خودم چون حالم خوب نیست فقط نگاهش میکنم. وقتی مرا سر سفره نمیبیند با تلخی میگوید: _بیا یه لقمه بخور. اینجوری اشتهایم کور میشه. _شما سیر بخور، من دلم میخواد سیر نگاهت کنم. نظرش را در مورد ساندویچ پنیر میپرسم تا به همراه شکلات بهشان بدهیم. بیشتر همسایه ها پذیرایی مختصری میکنند اما من برای تشویق هم که شده باید چیزی به دستشان بدهم. مرتضی هم نظرم را تایید میکند. نان و پنیر را از مغازه های اطراف خانه میخریم اما شکلات را از مرد مهربان میگیریم. سبزی هایی را که برای خورشت گرفته ام را توی ایوان میگذارم و آرام آرام خرد میکنم. بوی سبزی را دوست دارم اما این بار انگار عطرشان بیشتر شده و اذیتم میکند. صدای در را که میشنوم میپرسم: _کیه؟ صدای زنانه ای به گوشم میرسد. دستم را میشویم و با چادر در را باز میکنم. زنی با چادر سیاه پشت به من ایستاده. بعد که برمیگردد با دیدنش ذوق میکنم. داخل می آید و هم را در آغوش میکشیم. خوب بوی مادرانه‌ی حمیده را نفس میکشم. لب میگزم و او مرا از خود دور میکند و با تعجب میپرسد: _آب رفتی دختر! چرا به خودت نمی رسی؟ شدی پوست استخون. نگاهی به قد و قواره‌ی خودم می اندازم و می گویم: _نه، اینطوریام نیست. خوش اومدی بیا تو! همانطور که از پله ها بالا می آید برایم میگوید: _چند هفته ای میشه کسی منو تعقیب نمیکنه‌. آدرس تو از حاج حسن گرفتم و یه سری بهت بزنم. _خوب کاری کردی. پشتی را برایش میگذارم و چای میریزم.به خانه نگاه میکند و با لحن خریدارانه ای لب میزند: _خدا رو صد مرتبه شکر. خونه‌ی باصفاییه! ان شاالله که ازین آوارگی نجات پیدا کنین‌. بحث را عوض میکنم و همانطور که به ادامه‌ی کارم می رسم برایش از خانه و خاطره‌ی اولین باری که دیدمش را میگویم. بوی سبزی کلافه ام کرده و علاوه بر حالت تهوع سردرد هم گرفته ام. چاقو را کنارم میگذارم و تند تند نفس می کشم اما فایده ای ندارد. حمیده لب میگزد و می پرسد: _رنگو روت چرا پریده؟ برای این که نگران نشود میگویم: _فکر کنم از ضعفه. از دیشب چیزی نخوردم. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊