📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_چهل_هفتم🎬:
عزیز مصر توقع داشت که این راز دردناک در همان جلوی تالار هفت درب، دفن شود و به بیرون درز پیدا نکند اما این رسم روزگار است جایی که پای عشق در بین باشد، راز میشود سازی که گوش ها را می نوازد، خصوصا اگر یک طرف این راز عشق، بزرگترین بانوی مصر و الهه معبد آمون باشد، زنی زیبا که مورد رشک تمام زنان مصر است و هر زن مصری آرزو دارد تا زلیخا را از مقامش پایین بکشد و خود مقام او را تصاحب کند و بر جایگاه زلیخا تکیه زند.
در این ماجرا چون زلیخا قلبش مالامال عشق یوسف بود و هر چه می گذشت این عشق بیشتر و افزون تر میشد و طبیعی بود که این عشق در رفتار زلیخا بروز پیدا می کرد، رازش بر زنانی که همیشه سخت زلیخا را زیر نظر داشتند، به زودی عیان شد.
حالا خبری بسیار شگفت انگیز دهان به دهان در مصر می چرخید که « آهای مردم! بدانید که زلیخا! بانوی قصر عزیز مصر و الهه معبد خدایان، عاشق برده ی کنعانی اش شده»
خیلی زود این خبر در همه جا پیچید و زلیخایی که یک زمانی یوسف را از همه پنهان می کرد، اینک با عشق آتشینش، یوسف را مشهور خاص و عام نموده بود.
و حالا بعد از فاش شدن این ماجرا سعایت ها و بدگویی ها درباره زلیخا زیاد شده بود و این ماجرا تبدیل به نقل محافل مصری می شود.
در اینجا قرآ ن کریم می فرماید: زنان مصری در پایتخت می گفتند: همسر عزیز مصر عاشق برده اش شده و او را به خود دعوت کرده است.
و طبق معول تمام جوامع ، یک کلاغ چهل کلاغ هم داغ شده بود و فضای اتهاماتی که به سوی اغراق نیز پیش می رفت کاملا علیه یوسف بود و این کار را برای یوسف که نبی خدا بود سخت می کرد چرا که بعدها یوسف برای ادامه مسیر نبوتش باید خودش را این اتهامات سنگین مبرا کند و گرنه هیچ کس به سخنان او گوش نمی دهد.
عشق یوسف تمام وجود زلیخا را پر کرده بود تا جایی که درباره او می گفتند: قلب زلیخا نسب به عشق یوسف کاملا پر شده است و به مرحله «شغف» رسیده است؛ قطعا زلیخا در گمراهی آشکار است.
علت آن که زنان مصری نسبت گمراهی به زلیخا می دادند آن بود که زلیخا عاشق یک برده کنعانی شده بود و از لحاظ مقام و منزلت اجتماعی از خودش بسیار پایین تر بود.
زلیخا که تا آن روز تلاش می کرد وجود یوسف را از تمام افراد مخفی نگه دارد حالا دیگر نه تنها نام یوسف و ماجرای آن دو ورد زبان ها شده بود بلکه آبروی زلیخا نیز در بین زن ها رفته بود و برای او ننگی به شمار می آمد. اگر این اتفاق برای یک زن عادی پیش می آمد، اعتماد به نفس خودش را از دست می داد و دیگر در مجالس بانوان حاضر نمی شد اما زلیخا یک زن عادی نیست و بسیار زیرک است، او زنی ست که در سخت ترین شرایط خودش را نمی بازد و چنان عمل می کند که کسی توان جسارت به او را نداشته باشد پس هنگامی که متوجه شد زنان مصر بدگویی او را می کنند، نقشه ای کشید و تدبیری اندیشید تا آب رفته را به جو بازگرداند.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_چهل_هفتم🎬: عزیز مصر توقع داشت که ای
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_چهل_هشتم🎬:
حالا ماجرای عشق زلیخا زن عزیز مصر به برده کنعانی اش یوسف در کل مصر پیچیده بود، تمام زنان بزرگ مصر و همسران بزرگزادگان زلیخا را نیشخند می کردند و پشت سر او الفاظی حقیرانه را به کار میبردند، از نظر آنان عاشق شدن زلیخا یک گناه بود اما اینکه عاشق برده خود شده بود هزاران گناه، آخر مرتبه زلیخا آنچنان بالا بود که اگر می خواست عاشق هم بشود می بایست عاشق فرعون میشد نه یک برده...
تمام این حرفها و بیش از اینها به گوش زلیخا رسید، این زن باهوش و سیاستمدار باید کاری می کرد که تمام حرفها نقش بر آب شود او پیش از این نشان داده بود زنی ست که در میدان های سخت خودش را نمی بازد و گاهی ماجرا را آنچنان وارونه جلو می دهد که از نقش یک مجرم به شکل یک مدعی در می آید.
پس نقشه ای کشید و در یک روز چندین قاصد به خانه بزرگان مصر روان کرد و همسران تمام دست اندرکاران حکومتی و اشخاص متشخص مصر را به قصر عزیز مصر دعوت کرد.
زنان مصر از این دعوت متعجب شده بودند و همه متفق القول بر این حرف بودند که زلیخا آبرویش در بین مردم رفته و می خواهد با این جشنی که در قصرش برگزار می کند ما را مدیون خود کند و از ما بخواهد که زین پس حرف او را نزنیم، شاید به هر کدام از ما تحفه ای هم بدهد تا دهانمان را ببندیم.
این زمان نقل میان مجلس، ماجرای جشن زلیخا شده بود، از آن طرف زلیخا بزرگترین تالار قصر را انواع و اقسام تابلوهای زیبا و تصویرهای جذاب تزیین نمود، کرسی هایی برای میهمانان قرار داد که هرکس از مکانی که نشسته است بر کل مجلس احاطه داشته باشد.
کرسی ها چیده شد و در جلوی آن میزهایی چوبی و کنده کاری شده قرار گرفت، روی میز انواع خوردنی ها به چشم می خورد و کم کم سرو کله میهمانان پیدا شد و پس از ساعتی کل میهمانان آمدند.
زلیخا به یوسف دستور داده بود که بهترین لباس خود را بپوشد و هر وقت که او را صدا زدند، با سینی از نوشیدنی وارد مجلس شود، سینی را در صدر مجلس بگذارد و سپس برگردد.
یوسف برده بود و زلیخا صاحبش و می بایست همانگونه که صاحبش می خواهد عمل کند و مجبور بود به اطاعت از زلیخا
جمع همه که جمع شد، زلیخا با وقاری همچون همیشه و تاجی طلایی و بسیار گرانبها برسر گذاشته بود وارد مجلس شد.
پس از نگاهی که به زنان کرد، قبل از اینکه آنها لب به سخن بگشایند به خدمه امر کرد تا ظرفهایی که پر شده بود از میوه ترنج که پوستی بسیار نازک داشت را جلوی زنان بگیرند و به زنان امر کرد که کارد جلویشان که بی نهایت تیز بود را در یک دست بگیرند و ترنج هم در دست دیگر و وقتی زلیخا اشاره کرد، ترنج ها را پوست گیرند.
زنان مصر از این امر زلیخا تعجب کرده بودند اما کاری را که او می خواست انجام دادند.
همه نگاه ها به زلیخا بود که زلیخا سر در گوش ندیمه اش گذاشت و به او گفت تا به یوسف بگوید وارد مجلس شود.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_چهل_هشتم🎬: حالا ماجرای عشق زلیخا زن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_چهل_نهم🎬:
یوسف با سینی که در آن جام هایی از نوشیدنی بود وارد تالار شد و قبل از آن به امر زلیخا همه ی زنان جمع شده در آنجا کارد و ترنج را برداشتند تا پوست کنند.
زنها مشغول پوست گرفتن ترنج بودند که یوسف با سیمایی ملکوتی وارد مجلس شد.
چشمان زنان خیره به مردی شد که تا به حال نظیرش را ندیده بودند، با هر قدمی که یوسف بر میداشت، قلب زنان آن تالار بیشتر به تپش می افتاد، هوی نفسانی بر زنان چیره شده بود و دل از کف داده بودند، آنها بی آنکه بدانند، دستهای خود را به جای پوست ترنج بریدند و این بریدگی نه یک بار بلکه چند بار طول کشید، آنها اینقدر محو یوسف بودند که نه درد و سوزش بریدگی و نه گرمی خونی که بر دامانشان میریخت را حس کردند.
یوسف فقط میبایست سینی را در صدر مجلس، درست روی میزی که روبه روی زلیخا بود بگذارد، او بدون اینکه نگاهی به اطراف کند همانطور که نگاهش خیره بر زمین بود، سینی را در جایگاهش گذاشت و راه رفته را برگشت و از تالار خارج شد.
با رفتن یوسف، همهمه ای برپا شد، زنان رو به زلیخا هر کسی حرفی میزد، یکی میگفت: این چه کسی بود، براستی آیا او بشر بود؟! و آن دیگری میگفت: او محال است انسان باشد، او فرشته ای به غایت زیباست که از آسمان فرو افتاده و ان یکی، یوسف را از الهه های معبد میدانست که در آسمان سکنی دارد و اینک به زمین آمده.
هر کس حرفی میزد، زلیخا نیشخندی زد و با اشاره به خونی که از دستان زنها بر لباس های زیبایشان جاری شده بود گفت: آیا هنوز متوجه نشدید که یوسف چگونه شما را مدهوش خود کرد که انگشتان خود را بریدید و تازه زنها متوجه وضعیت خود شدند.
در این هنگام یکی از زن ها که بر دیگران برتری داشت از جا بلند شد و گفت: براستی که تو حق داشتی زلیخا، تو حق داشتی هر کاری بکنی! آخر ما چند لحظه ای یوسف را دیدیم اینچنین از خود بی خود شدیم، تویی که سالها شاهد رشد و بالندگی او بودی و هر لحظه در کنارت بود، چه صبر و تحملی داشتی که هیچ کار نکردی...
زلیخا لبخندی زد، او با این ترفند بازی باخته را به نفع خود تمام کرد، حالا چنان شده بود که او نه جایگاه مجرم را داشت بلکه تمام زنها او را زنی بسیار قدرتمند می دانستند که مستحق هر کاری بود، زلیخا سری تکان داد و گفت: حالا فهمیدید که من حق داشتم هر کاری کنم و من در این وادی یک ذره گنهکار هم نیستم، بلکه عملم عمل بدی نبود و من سزاوار چیزی بیشتر از همنشینی با یوسف بودم.
همه ی زنها حرفهای او را تایید کردند، زلیخا با این کارش قبح عمل زشتی را که انجام داده بود شکست و یک کار زشت را تبلیغ می کرد بطوریکه تمام زنهای آن جمع که با دیدن یوسف دل از کف داده بودند بر آن شدند تا به نوعی جلب توجه یوسف را کنند و او را به خود بخوانند و اینگونه بود که این گناه شد به منزله مسابقه ای که بین زنان بوجود آمده بود، مسابقه ای که هر کدام از زنها می خواست گوی سبقت را از دیگری برباید.
بازی زشت و کثیفی که باعث شد یوسف از آزادی خود و خدمتش در قصر به خداوند شکایت کند و راضی به افتادن در زندانی تاریک و نمور شود تا از چنگ این زنان رها شود.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_چهل_نهم🎬: یوسف با سینی که در آن جام
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_پنجاه🎬:
در ادبیات دینی و البته عرف جامعه اشاعه فحشا خیلی بدتر از انجام آن عمل است زیرا باعث شکستن قبح گناه و تبدیل هرکدام از گناه کاران به مبلغ گناه می شود.
قبح شکنی گناهی ست بزرگتر از انجام گناه در خفا زیرا قبح شکنی باعث جرأت و جسارت گناه در جامعه می شود.
فشار های اجتماعی که روی زلیخا بود او را به سمت قبح شکنی از گناه سوق داد. زلیخا در سخنرانی خود نه تنها گناهش را پذیرفت بلکه اعلام کرد که اگر یوسف در خواست مرا نپذیرد، او را تحقیر کرده و به زندان میاندازم.
پس زلیخا به عنوان یکی از الگوهای
جامعه به رسانه آشکار دعوت کننده به گناه تبدیل شد و موج سنگینی از برداشتن ترمز های اجتماعی گناه به راه افتاد.
از این به بعد جامعه زنان مصر، دعوت یوسف به خود را گناه نمیشماردند بلکه خودشان مشتاق بودند تا با یوسف رابطه ای نزدیک برقرار کنند و آنچه را که زلیخا به آن نرسید، خود به آن برسند و همه ی آن ها درصدد جذب یوسف برآمدند و رقابت سنگینی برای جلب نظر یوسف در میان زنان شکل گرفته بود.
همین باعث افزایش فشار اجتماعی گناه بر یوسف شد.
در این هنگام، یوسف که جوانی پاکدامن و نبی از انبیاء الهی بود در مخمصه و منگنه ای شدید قرار گرفته بود.
شرایط برای یوسف بسیار سخت شده بود و او برای رهایی از این موقعیت با خدا به نیایش پرداخت و گفت: ای خدا! زندان برای من محبوب تر از این آزادی است زیرا با ادامه این وضعیت ممکن است از من کار کودکانه ای از روی جهالت سر بزند. پس خداوند دعای او را اجابت کرد.
و از طرفی تا قبل از این تصمیم عزیز مصر سرپوش گذاشتن بر ماجرای یوسف و زلیخا بود اما با تسلیم
نشدن زلیخا و اصرار بر خواسته خود، جایگاه او نیز به خطر افتاد پس تصمیم خود را عوض کرد و با به زندان انداختن یوسف موافقت کرد، یعنی حوادث روزگار بر مداری قرار گرفت که خود یوسف از خدا می خواست و دعای او اینچنین به اجابت رسید.
صبح زود بود که جارچیان در کوی برزن جار زدند، آنها یوسف را انسان گنهکاری معرفی کردند که پا را از گلیم خود بیرون گذاشته و بر ولی نعمت خود خیانت کرده و برای همین او را به زندانی منتقل می کردند در سخت ترین زندان در کل مصر بود، زندانی که در آن محبوسین در اعماق زمین در جایی بسیار کثیف و نمور و به دور از نور آفتاب به سر نی بردند، نه خبری از خورد و خوراک و پوشاک خوب بود و نه حتی امکانات اولیه ی بهداشتی را داشتند و در طول روز هم با انواع شکنجه ها، آزار می دیدند
هر چند حالا تقریبا کل شهر می دانستند که گناه یوسف بی توجهی به زیبا رویان مصر بوده و این دانی بود که زنان هوسران مصر برای یوسف پهن کرده بودند اما زلیخا یوسف را تحقیر اجتماعی کرد، او را با غل و زنجیر در شهر چرخاندند و اعلام کردند که او به جرم گناه به زندان می رود.
یوسف به زندانی رفت که هم خدا و هم یوسف و هم عزیز مصر راضی بودند.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ _اصلا شب یلدا به هندونس! با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
ادامه رمان نوش جانتان
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾70
https://eitaa.com/Dastanyapand/79782
🪧ژانر:امنیتی_فانتزی_انقلابی
🔖315پارت
🪧70(هفتادمین رمان کانال)
✍🏻مبینا رفعتی
پارت 1 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/79782
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/80227
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/80647
پارت 71 الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/81097
پارت 91 الی 110
https://eitaa.com/Dastanyapand/81498
🌺لیست اول رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75258
🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75259
🌺لیست سوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75260
🌺لیست چهارم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/78794
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ _اصلا شب یلدا به هندونس! با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۹۱ و ۹۲
بعد هم اینگونه حرفهایش را ادامه میدهد:
_ماشاالله هردوی شما هم با عقل و شعور هستین و هم دیگه خوب و بد رو میدونین، فقط میمونه یه صحبتهایی که اونم عرض میکنم. اولا بحث مهریه و شرایط عروس خانم هستش، دوما یه صحبتم باید این دوتا جوون باهم داشته باشن.
واقعا در این شرایط به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین مهریه بود! مغزم قفل کرده و نمیدانم چه بگویم.
حمیده مرا از این مخمصه نجات میدهد و میگوید:
_راستش ما در این مورد حرفی نزدیم، اگه اجازه بدید ریحانه جان یکم فکر بکنن و جواب بدن.
با حرف حمیده، نفسی از روی آسودگی میکشم و میگویم:
_با اجازه ی همگی من باید بگم، حمیده جان درست میگن. من شروطی دارم ولی درباره مهریه بعدا صحبت میکنم.
حاج آقا باشه ای میگوید و از اقامرتضی میپرسد:
_خب جوون، شما یه خونه داری که دست دختر ما رو بگیری و اونجا ببری؟
اقامرتضی که تا آن لحظه جیک اش در نیامده بود، با لحن بسیار آرامی میگوید:
_راستش خونه از خودم نیست و اجارهاس.
_خب اول ازدواج نباید سخت گرفت، ان شاالله با کمک هم خونه و زندگی میسازین.
یکهو یک عدد به عنوان مهریه توی ذهنم شکل میگیرد و از همه مهمتر یک جرقهای متفاوت!
به آرامی به حمیده چیزی میگویم و او میگوید:
_مثل اینکه ریحانه خانم، عدد مهریه رو میخوان تعیین کنن.
همزمان تمام نگاه ها به من برمیگردد و دوازده مردمک مختلف به من زل زده اند.
من هم چپ چپ نگاهشان میکنم. زیر حجم نگاه های سنگین که روی من است، به آرامی میگویم:
_مهریه من ۲۰۰۰ تومان پول با یک دور قرآن به همراه تمام اعلامیههایی که آیت الله خمینی از گذشته تا آینده خواهندداد، هستش.
همگی چشمان شان از تعجب گرد میشود. چند دقیقه ای سکوت است که با خندهی حاج آقا این سکوت شکسته میشود.
_به به! عجب مهریهای!
حمیده در گوشم نجوا میکند:
_آفرین خوب مهریهای جلو پاش گذاشتی.
مرتضی مهریه را قبول میکند و کمکم وقت آن میرسد که باهم صحبت کنیم.
حاج آقا ما را به اتاق میفرستد و او یک طرف اتاق و من طرف دیگر هستم.
نگاهم به قرص کامل ماه می افتد، انگار از آسمان به ما چشم دوخته.طولانی ترین شب سال، شبی سرنوشت ساز برای من و اقامرتضی است.
هردو مان ساکت هستیم که این سکوت را اقامرتضی زیر پا میگذارد و میگوید:
_چیزی نمیخواین بگین؟ الان صدامون میزنن ها!
رشته کلام را به دست میگیرم و میگویم:
_ من ازتون یه درخواست دارم، شایدم یه شرط!
سرش را کمی بالاتر می آورد و میگوید:
_بفرمایین.
_من میدونم زندگی ما، عادی نیست.شاید همین فردا فرار کنیم شایدم همین امشب پس توقعی از شما ندارم که خونه و ماشین داشته باشین. ولی به جز تموم اینا من میخوام، منو شما تحت هر شرایطی هم رو حمایت کنیم. ببینین فکر نکنین اگه به شما جواب مثبت دادم بخاطر دوستی شما با داییم یا بی کسی که الان دارم هستش! نه! من دنبال همسفر هستم توی مسیری که انتخاب کردم و میتونم هم تنها برم. از شما میخواهم همسفری برام باشید که مکمل هم باشیم. من به دنبال تفاوت های شما با خودم نیستم چون میدونم اگه اینطور باشه؛ نمیتونم با شما زندگی کنم. من به دنبال اشتراکاتی هستم که بین خودم و شما هست. قبول میکنین؟
_خب منم همینطور! اتفاقا تفاوتهای که شما با من دارین برام قابل ارزشه و ممنونم من رو با تفاوتام پذیرفتین.
_و یک چیز دیگه... ازتون میخوام هرگز بهم دروغ نگین، چون هیچ چیز مثل دروغ ارزش آدم ها رو پیش من پایین نمیاره و دوم اینکه اگه دعوا و قهر کردیم بیشتر از یک روز نباشه.
خنده اش میگیرد و میگوید:
_قبول میکنم.
+من حرفی ندارم. شما چطور؟
_من میخوام قولی بهتون بدم. میخوام بهتون بگم من تمام تلاشم رو برای خوشبختی شما میکنم... و قول میدم.
آن چنان کلمات را از ته قلبش ادا میکند که واقعا باورم میشود که تمام سعی اش میکند.
از جا بلند میشویم، دم در تعارف میکنیم که کی اول برود.من و خودش متوجه نمیشویم
اما با صدای حمیده که میگوید:
_بیاین دیگه!
تعارف را ول میکنیم و اول من خارج میشوم! زهرا شیرینی ها را دور میدهد و حاج آقا از من نظرم را میپرسد. عرق شرم بر روی پیشانی ام مینشیند و به سختی میگویم:
_نظرم مثبته!
حاج آقا میپرسد:
_چی؟
با صدای حمیده که حرفم را تکرار مکند، تازه میفهمم چقدر صدایم آرام بوده!همگی دست می زند و ما بیشتر خجالت میکشیم.
حاج آقا میگوید:
_خب! امر خیر رو نباید به تاخیر انداخت!
بنظر من شما فردا یه خرید کوتاه داشته باشین و شب یه مهمونی توی منزل ما بگیریم و تمام... چطوره؟
من با مهمانی ساده مشکلی ندارم ولی وقتی به فکر این می افتم که در آن مهمانی ساده خانواده ام نیستند، قلبم از درد فشرده میشود.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ _اصلا شب یلدا به هندونس! با
اقامرتضی تایید میکند و میماند جواب من. من هم می گویم:
_مشکلی نیست ولی خودتونو به زحمت نندازین.
حاج خانم با صمیمیت تمام میگوید:
_زحمت چیه؟ اتفاقا خیلی هم خوبه.
بساط شام را پهن میکنیم و همگی کمک میکنند. همه سر سفره نشسته اند و حمیده تعارف میکند.
دلم میخواهد زیر چشمی نگاهش کنم اما این اجازه را به خودم نمیدهم ولی نمیدانم چطور که بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزنم. او هم سرش را میچرخاند و نگاهم میکند
و چه نگاه سنگینی که این بار من نگاهم را از چشمانش پس میگیرم و سر به زیر می اندازم.
تا آخر شام فقط با غذایم بازی میکنم و چیزی از گلویم پایین نمی رود.بعد از شام میوه ها را تعارف میکنند.
گاهی نگاهم را دور خانه میچرخانم تا با او چشم تو چشم نشوم. وقتی حاج آقا بلند میشود و یاعلی میگوید، میفهمم میخواهند بروند.
از زمین کمک میگیرم و بلند میشوم، با دستم چادرم را از زیر چانه میگیرم و با حمیده هم قدم میشوم.
مدام خداحافظی میکنم تا همگی میروند؛ دوست داشتم لحظه ی آخر اقامرتضی را ببینم اما چشمانم او را نیافتند.
حمیده که از کت و کول افتاده است همان جا توی آشپزخانه مینشیند تا نفسی چاق کند. احساس میکنم به هوا نیاز دارم
برای همین به طرف حیاط میروم و کنار نردبان می ایستم. انعکاس نور مهتاب در میان حوض آن قدر تماشایی است که دوست دارم ساعت ها، فارغ از سردی هوا آنجا به تماشایش بایستم.
صدای قیژ قیژ در مرا از رویای مهتاب بیرون میکشد.حمیده پتویی روی شانه ام می اندازد و میگوید:
_آخرین شبی که باهامون هستی، مریض نشی یه وقت.
دلم میگیرد، تا کمی خو میگیرم باید به جای دیگری کوچ کنم.تمام اجزای صورت حمیده را از نگاهم میگذرانم و میگویم:
_دلم برای تو، بچه ها و این حیاط تنگ میشه. دلم برای تک تک گلدونای کنار پیش صحن تنگ میشه...
دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید:
_غصه نخور! هر وقت که بخوای میتونی بیای پیشمون.
+واقعا؟
_آره، چرا که نه.
مردمک چشمان حمیده همچون تیله ای درخشان میان آسمان چشمش خودنمایی میکند.
دلم میخواهد در سکوت این شب دل انگیز، دستانش را بگیرم و مثل شب های قبل باهم همین جا چای بخوریم.
او از هر دری صحبت کند و من گوش به نوای صوتش بدهم.
افسوس که دلم نمیخواهد مریض شود.
باهم به داخل خانه میرویم و او جایش را کنار بچه ها پهن میکند.
من هم روی تشک دراز میکشم و به آسمان تیره ای نگاه میکنم که تا ساعاتی دیگر غرق در نور میشود.
حمیده وارد اتاق میشود و بالا سرم می نشیند. سرجایم نیم خیز میشوم و بعد می نشینم.
_راحت باش دختر!
+راحتم.
نفس های ممتد حمیده پرده ی گوشم را نوازش میدهد.انگار سکوت بینمان گویاتر از هر سخنی ست. هر دومان بیم از فردایی داریم که دیگر نیستیم. حمیده شیشه ی سکوت را میشکند و میگوید:
_یادش بخیر، شبی که به عقد جواد درومدم، ذوق اینو داشتم که فردا میبینمش و باهم کلی تو باغهای روستا قدم میزنیم و اگرم آقام ببینه دیگه اخم و تَخم نمیکنه. همینطور هم شد، فرداش توی باغ گیلاس هم رو دنبال میکردیم!
خنده ی کوتاهش بسیار شیرین بود. هرموقع که از جواد میگفت چشمه ی چشمش میجوشید
و تمامی نداشت. از جایش بلند میشود و قبل از رفتن میگوید:
_فردا صبح میرین خریدا!
از لفظ "میرین" خوشم نمی آید و میگویم:
_مگه شما نمیای؟
+نه دیگه دوتای برین و سریع برگردین.
_میشه توهم بیای؟
کمی مکث میکنم و وقتی میبینم چیزی نمیگوید، "خواهش می کنم" هم به آخر جمله اضافه میکنم.
مردمکش را دور کاسه ی چشم میچرخاند و میگوید:
_حالا ببینم.
در را که میبندد در تنهایی خودم غرق میشوم. ته ته قلبم چراغی از جنس شوق روشن است و طولانیترین شب سال با بی خوابی که به سرم میزند
برایم واقعا طولانی ترین شب میشود.تا صبح بیدار هستم و از پنجره به ماه نگاه می کنم.
توی آسمان ستاره ی بخت و قبال خودم و اقامرتضی رو پیدا میکنم و کلی برنامه برای آینده ام میچینم.تا دم دمای صبح پلک روی پلک نمیگذارم و صبح یکی، دو ساعتی می توانم بخوابم.
خورشید نورش را توی صورتم میپاشد و با تابش آفتاب چشمانم را باز میکنم.حمیده صدایم میزند و سریع بلند میشوم.
آبی به صورتم میزنم و حمیده با طعنه می گوید:
_به به ساعت خواب! بیا صبحونه بخور که شادوماد از راه میرسه.
گل شرم روی گونه هایم مینشیند و سر به زیر چند لقمه ای برمیدارم.صدای زنگ در که بلند میشود مثل فنر از جا بلند میشوم و میروم تا حاضر شوم.حمیده به مرتضی تعارف میکند که بیاید داخل اما او میگوید توی ماشین منتظر است.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۹۱ و ۹۲ بعد هم اینگونه حرفهایش را اد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۹۳ و ۹۴
نمیفهمم چطور لباس میپوشم و آماده جلوی در میایستم که حمیده چشمانش گرد میشود.
در را قفل میکند و به طرف ماشین میرویم. همان فلوکس است و در عقب را باز میکنم و حمیده میگوید جلو بنشینم اما چون هنوز نامحرم هستیم قبول نمیکنم.
اقامرتضی از توی آیینه نگاهم میکند و سلام میدهد.آن چنان تیپ زده است که نگرانم چشم بخورد!
به طرف جواهری میرویم و در راسته ی جواهری ها قدم میزنیم.احساس میکنم اقامرتضی میخواهد چیزی بگوید اما نمیگوید.
به ویترین مغازه ای خیره میشوم و یک انگشتر طلا با دو نگین سفید مرا به خود خیره میکند.انگشتر را به حمیده نشان میدهم
و از سلیقه ام تعریف میکند.با شرم اقا مرتضی را صدا میزنم و انگشتر را نشانش میدهم. او هم میگوید خوب است.
وارد مغازه میشویم و مرتضی میگوید:
_شما برین منم میام.
حمیده انگشتر را به مرد فروشنده نشان میدهد و مرد مسن انگشتر را از توی ویترین درمیآورد و نشانمان میدهد.
انگشتر را در انگشتم میگذارم و به حمیده میگویم نظرش را بگوید.
_خیلی بهت میاد!
کمی هم خودم نگاهش میکنم و به طرف در میروم تا به اقا مرتضی هم نشان دهم.
با دیدن اقامرتضی آن هم با حالتی آشفته جا میخورم.
بیچاره مقداری پول در دست دارد و همه اش میشمارد. حساب کار دستم می آید و سریع برمیگردم. حمیده درگیر زرق و برق جواهر شده و میگوید:
_بیا ریحانه اینو ببین.
انگشتر را روی پیشخوان میگذارم و میگویم:
_نه از دور قشنگه، تو دستم جالب نیست.
مرد فروشنده مدلهای دیگر را نشانم میدهد و من دردم چیز دیگری است. حمیده در گوشم میگوید:
_اون که تو دستت قشنگ بود!
دوباره حرفم را تکرار میکنم و از مغازه خارج میشویم.اقامرتضی فوری جلو می آید و میگوید:
_الان میخواستم بیام.
انگشت اشاره ام را به دو طرف تکان میدهم و میگویم:
_خوب شد نیومدین، جالب نبود.
توی راستهی بازار به هرچی طلافروشی است پشت میکنم و به بهانه ای فراری میشوم.حمیده خسته و کلافه وار به من تشر میزند:
_خسته شدم دختر!
جواب را نمیدهم و چند قدمی که برمیدارم با دیدن یک نقره سرا لبخند می زنم. به طرف مغازه نقره میروم و انگشتری با نگین های ردیفی و ریز انتخاب میکنم.
حمیده چپ چپ نگاهم میکند و میگوید:
_آخه نقره؟ این همه طلا رو ندیدی، صاف اومدی اینجا!
خودم را کشته مرده ی انگشتر نشان میدهم و وارد مغازه میشویم.انگشتر به دستم جلوه ی دیگری میدهد
و همچون گلی که در بوستان جلوه میکند، دستم را زیبا نشان میدهد.اقا مرتضی هم حلقه ای نسبتا ساده برای خودش انتخاب میکند و هردو راضی خارج میشویم.
توی بازار هم مراعات میکنم و جز یک دامن کلوشِ سفید و پیراهن نگین کار شده ای چیزی نمیخرم.
دلم میخواهد خانم غلامی را برای مراسم دعوت کنم و از مرتضی میخواهم به خانه شان برود.
حمیده میگوید اول او را برسانیم و بعد سراغ آن کار برویم.حمیده پیاده میشود و خداحافظی میکنیم.
آدرس را به او میدهم و به خریدهایمان نگاه میکنم که در عین سادگی ولی برایم لذتبخش بود.مرتضی توی کوچه می ایستد و میپرسد:
_منم باهاتون بیام؟
+بیاین.
دوش به دوش هم حرکت میکنیم. از پله ها بالا میروم و زنگ را فشار میدهم. صدای خانم می آید و خودم را معرفی میکنم.
در را باز میکند و با دیدن مرتضی جا میخورد. میخندم و بغلش میکنم و میگویم:
_راستش امشب یه مراسم کوچیک داریم اگه وقت دارین شما هم بیاین.
خانم خوشحال میشود و قبول میکند. آدرس را برایش مینویسم و خداحافظی میکنیم. توی ماشین مینشینم و میگویم:
_من فقط همین یه آشنا رو داشتم. شما چی؟
_منم دوتا از دوستام میان.
آهانی میگویم و از کوچههای تنگ و کاهگلی محله رد میشویم.قار و قور شکمم بلند میشود
و افسوس میخورم چرا بیشتر صبحانه نخورده ام.توی ماشین نشسته ایم که اذان از مسجدی بلند میشود.رو به اقامرتضی می گویم:
_آقا مرتضی میشه بایستین تا نماز بخونیم؟
چشمی میگوید و اولین جا پارک میکند.
پرسان پرسان خودمان را به مسجد میرسانیم و در وضوخانه، وضو میگیرم.
وقتی آماده ی نماز میشوم که همگی به رکوع میروند
سریع چادرم را روی سرم میگذارم و نیت میکنم.بعد از نماز از هول و ولای این که اقامرتضی منتظر نشود، سریع بلند میشوم تا دیر نرسم.
دعای فرج را زیر لب زمزمه میکنم و از مسجد بیرون می آیم.اقامرتضی کنار تیر چراغ برق ایستاده و با دیدن من لبخند میزند.
به طرفش میروم و باهم به سمت ماشین میرویم.وقتی در کنارش قدم میزنم انگار کوهی در نزدیکی ام هست که میتوانم در پناهش احساس آرامش کنم.توی ماشین مینشینم که میگوید:
_یه لحظه صبر میکنین تا برگردم؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۹۱ و ۹۲ بعد هم اینگونه حرفهایش را اد
قبول میکنم و او میرود.با نگاهم بدرقه اش می کنم تا وقتی که میان مردم گم میشود.
هوای ماشین خفه است و شیشه را پایین میکشم.نگاهم به لباس عروسم است، همان پیراهن و دامن ساده که توی کاغذ پیچیده شده.
کاغذ را روی پایم میگذارم و دستم را روی نگین های پیراهنم میکشم.لبخندی روی لبم می آید و سر بلند میکنم.
چشمانم تقلا میکنند تا او را بیابند اما پیداش نمی نم.حدود یک ربع بعد تقی به شیشه میزند که چون حواسم نیست، کمی میترسم.
در را باز میکند و مینشیند.لبخند دندان نمایی میزند که ردیف دندانهای سفیدش به نمایش درمیآید.پاکتی را به طرفم میگیرد و میگوید:
_بفرمایین!
نگاهم به درون پاکت میرود و یک ساندویچی برمیدارم.از آیینه نگاهم میکند و میگوید:
_ببخشید نمیدونستم چی میخورین، همون سوسیس گرفتم.
تشکر میکنم و میگویم:
_همین خوبه.
توی ماشین ساندویچمان را میخوریم و به طرف خانهی حاج آقا به راه میافتیم.توی راه یک لحظه نگاهم را به آیینه میدهم که او هم سریع نگاهم را روی هوا میقاپد.
از پیوند نگاهمان چیزی نمیگذرد و با لبخند چشمانم را به جایی دیگر مشغول میکنم.
به کوچه شان که میرسیدیم شروع میکند به بوق زدن و ظهیر، محمدرضا و علیرضا از خانه بیرون میدوند و دور ماشین میچرخند.
خنده هر دومان بلند میشود و بچه ها هم شادمان دنبالم میآیند.اقامرتضی می ایستد و پیاده میشویم.
علیرضا و محمدرضا را در آغوش میگیرم و اما ظهیر هنوز از من خجالت میکشد. اقامرتضی با سنگ ریزه به در میزند و یاالله میگوید.در را هل میدهد و با دست اشاره میکند.
_بفرمایین، شما اول برین.
از خجالت سرم را پایین می اندازد و چشم میگویم.توی حیاط، حاج آقا به استقبالمان می آید و به داخل راهنمایی مان میکند.
وارد خانه که میشوم، زهرا و زهره دورم را میگیرند و حاج خانم و حمیده کِل میکشند.
دیگر خنده ام را نمیتوانم پنهان کنم و مدام با همان خنده هیس هیس میکنم.
حمیده گوشش بدهکار نیست و با کِل مرا وارد اتاق میکند.
بساط چای و میوه را جلویم میگذارد و حمیده میگوید:
_سریع بخور که مونس خانم میاد.
با تعجب میپرسم:
_مونس خانم کیه؟
چشمکی میزند و میگوید:
_عروسیته دختر! یه آرایشگر نباید باشه، یه دستی به صورتت بکشه؟
امان از دست حمیده! کلی نقشه برایم کشیده است و من خبر ندارم.اقامرتضی وارد نمیشود و فقط از پنجره میبینم با حاج آقا بیرون میروند.
چایم را که میخورم مونس خانم هم از راه میرسد، تبریکی به من میگوید و چایش را میخورد.بهش میخورد سی و خورده ای باشد،
خال وسط پیشانی اش اولین چیزی است که توجه ام را جلب میکند.حمیده با ایما و اشاره به من میفهماند چادرم را در بیاورم.
چادرم را به دستش میدهم که مونس خانم چشمانش را ریز میکند و همچین توی صورتم زل میزند که انگار چیزی در من گم کرده!
نگاه سنگینش را نمیتوانم تحمل کنم و جایی دیگر را نگاه میکنم.مونس خانم رو به من می گوید:
_بی زحمت روسری تو هم دربیار که کارمو شروع کنم.
حمیده با گذاشتن چشمانش روی هم کارش را تایید میکند و با اکراه روسری ام را درمیآورم. موهای پر پشت و خرمایی ام را که می بیند، لبخندی میزند و میگوید:
_یه بافت قشنگ برات درس میکنم.
میخواهد موهایم را شانه بزند که خودم پیش قدم میشوم و بعد شروع میکند به بافتن. یک بار از سمت چپ شروع میکند، یک بار از سمت راست
و از کارهایش گیج میشوم با خودم میگویم یعنی آخرش چه میشود؟!به زهرا که عصای دستش است میگوید که آب قند بیاورد تا مو پیچ بخورد.
اخم میکنم و میگویم:
_آب قند که موهامو کثیف میکنه!
هیسی به من میگوید و ادامه میدهد:
_نگران نباش خیلی نمیزنم.
زهرا می آید و کارش کمی بعد تمام میشود.دوست دارم خودم را نگاه کنم که مونس خانم میگوید بعد از اتمام کار خودم را ببینم.بعد از آن که صورتم را تر و تمیز میکند میخواهد آرایش کند که میگویم:
_من از آرایش زیاد خوشم نمیاد!
لبخندی میزند و میگوید:
_منم زیاد آرایشت نمیکنم، این صورت بدون آرایشم خوشگله!
تشکر میکنم و سرگرم کارش میشود.از بس سرم را نگه داشتهام، گردنم درد میگیرد. حمیده لباسهایم را از کاغذ درمیآورد و آویز میکند.
حاج خانم از سلیقه ام تعریف میکند و با پایین رفتن خورشید، خونابه ای آسمان را فرا میگیرد.با غرغرهای من، مونس خانم بساطش را جمع میکند
و آینه را به دستم میدهد. آینه را جلوی صورتم میگیرم و با دیدن چهره ام لبخند رضایت بخشی میزنم و تشکر میکنم.
حمیده لباسهایم را میآورد و میگوید تا اقامرتضی نرسیده بپوشم.لباسها را میگیرم و در اتاق انباری میپوشم.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۹۳ و ۹۴ نمیفهمم چطور لباس میپوشم و آ
دلم بدجور شور میزند، حال دیگری دارم. انگار استرس آن لحظه ام زیاد هم طعم تلخ نداشت.
همه سکوت کردهاند که زهرا میگوید:
_عروس خانم رفتن گل بچینن.
بار دوم که حاجآقا شروع میکند به خطبه خواندن چیزی نمیشنوم.تنها چهره ی آقاجان و مادر است که جلوی چشمانم رژه میروند.
شیشهی بغض در گلویم میشکند و چشمانم نم دار میشود.وقتی به خودم می آیم که همگی سکوت کرده اند.
گیج هستم که چرا حاج آقا چیزی نمیگوید؟در همین فکرها هستم که حمیده دهانش را به گوشم نزدیک میکند و میگوید:
_اگه خواستی یه بله ای هم بگو!
خنده ام میگیرد و بعد ماجرا را میفهمم.
حاج آقا بعد از سکوت طولانی که میکند، دوباره تکرار میکند:
_آیا بنده وکلیم؟
چشمانم را میبندم و چهره ی آقاجان را تصور میکنم.با صدایی که سعی دارم لرزش اش را کنترل کنم، میگویم:
❤️_بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه پدرم و مادرم و بقیه بزرگترای جمع.... بله!
همگی دست میزنند و صدای کل کشیدن مونس خانم هم می آید.نقل و گلبرگ روی سرمان میریزند
و اقامرتضی صدایم میزند. انگار که میخواهد چادر را از صورتم کنار بزند ولی بعد پشیمان میشود.
چند صلواتی پشت سر هم با صدای بلند میفرستند و بوی گل و اسپند همه جا را پر کرده است.
صدای جوانی می آید که تصنیف زیبایی درباره ی ازدواج حضرت علی(علیهالسلام) با فاطمه زهرا(سلاماللهعلیها) میخواند.
تصنیف که تمام میشود، مردها میروند و فقط اقامرتضی میماند.
همگی در حال خوردن شربت و شیرینی هستند که میشنوم حمیده به اقامرتضی میگوید، چادرم را کنار بزند.
باز صدایم میزند و رویم را بهش میکنم.
با دستانی لرزان چادر را از صورتم کنار میزند و وقتی قیافه اش می بینم، میفهمم حالش بهتر از من نیست!
تا آخرین حد سرش را پایین انداخته و زل زده است به گلهای قالی، گونه هایش هم مثل لبو سرخ شده اند!
حمیده جعبه ی انگشتر را به دستش می دهد و انگشتر را در دستم میگذارد.هر دومان دستمان میلرزد
و باعث میشود چند دفعه ای حلقه وارد انگشتم نشود.من هم دستان اقامرتضی را میگیرم و انگشترش را به دستش میگذارم و همه شروع میکنند به دست زدن.
تا آن موقع نمیتوانم ببینمش اما بعد نگاهم لباسهایش را میبیند.موهایش را بالا زده و فری داده است!
کت و شلوار مشکی پوشیده که خط اتویش هندوانه را قاچ میکند! گره ی کراوات اش را هم آن چنان سفت کرده که نزدیک است خفه شود!
از حالاتش خنده ام میگیرد که این خنده هم از دیده اش پنهان نمیماند.سرم را پایین میاندازم و دیگر رویم نمیشود نگاهش کنم.
سفره ی عقدمان را تازه میبینم. لیوان عسل و شاخه های سنبل. سبد پر میوه و آیینه و شمدان بزرگ و چند چیز دیگر.
💕همین شد سفره ی عقد و عروسی مان!
شام را که میکشند از خجالت آب میشوم که هیچ کمکی نکردهام! حمیده خودخوری ام را که میبیند کنارم مینشیند و با حرف سرم را گرم میکند.
برای من و اقامرتضی سفره ی جداگانه ای پهن میکنند.غذا را که می آورند می مانم چطور کنار اقامرتضی و چشمانِ دیگر غذا بخورم!
چاره ای نیست و سرم را از اول تا آخر پایین می اندازم و نصف غذایم را هم نمیخورم.
مرتضی انگار متوجه معذب بودنم میشود و کمی فاصله میگیرد.بعد که میبیند فایده ای ندارد، زبانش را به حرکت درمیآورد و میگوید:
_چرا غذاتونو نمیخورین؟ گرسنه میشین!
سرم را که بالا میآورم با چشمها و پچ پچ ها مواجه میشوم.برای این که چیزی به او نگویم سرم را تکان میدهم که مثلا نمی فهمم چه میگویی!
بیچاره دوباره تکرار میکند اما فقط یک کلمه میگویم و آن "نه" هست.حاج خانم پیشم می آید
و قبل از این که چیزی بگوید، من از او تشکر میکنم.انگار حال و روزم را میفهمد و به همان کاری نکردم و وظیفه است؛ اکتفا میکند.
کم کم شام را هم میخوردند و چند نفری که مهمان هستند میروند.خانم غلامی جعبه ای را کنارم میگذارد و میرود.
چند نفری هم پول به دستم میدهند و من به اقا مرتضی میدهم.حمیده کنار گوشمان میگوید:
_پاشین که وقت رفتنه!
مبهوت نگاهش میکنم و انگار یادم رفته آمدنم رفتنی دارد! اقامرتضی بلند میشود و دستم را میگیرد. دستانم از شدت استرس و شرم عرق م کند و لرزش اش که بماند!
همگی آرام دست میزنند و پشت سرمان می آیند.حمیده و حاج خانم دم در با من رو بوسی میکنند و آرزوی خوشبختی شان را بدرقه ام میکنند.
اقامرتضی خم میشود و دستان حاج آقا را میبوسد.
دوستانش سر به سرش میگذارند و با او شوخی میکنند.دوباره حمیده را در آغوش میگیرم و اشک میریزم.حاج خانم به حمیده میگوید:
_بسه عروسو به گریه انداختی! شگون نداره!
زهرا و زهره را هم بغل میگیرم و با راهنماییهای اقامرتضی به طرف ماشین میروم.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۹۳ و ۹۴ نمیفهمم چطور لباس میپوشم و آ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۹۵ و ۹۶
جلوی آینه میایستم، زهرا با دیدنم دست میزند و از سلیقهام تعریف میکند.با صدای زهرا کم کم همگی جمع میشوند و ماشاالله گویان نگاهم میکنند.
یکهو دلم هوای مادر را میکند، کاش اینجا بود و مرا در این رخت و لباس میدید. چقدر آرزو داشت که عروسیم را ببیند
و اکنون در کنارم نیست که با دیدنم با همان لهجه مشهدی اش، ماشاالله و هزار الله اکبر بگوید.
لیلایی در کنارم نیست که از دیدن چهره ام به وجد بیاید و بگوید چقدر شبیه مادر شده ام.
با دیدن خودم در دل آینه، بیشتر به این پی میبرم که چقدر شبیه مادر بودم. دوست دارم یک دل سیر توی آینه خودم را نگاه کنم و به یاد مادر بیوفتم. حمیده جلو می آید و میگوید:
_خوشگل شدی عروس جان، لازم نیس به این آینه اینقدر زل بزنی!
لبخند تلخی به حرف حمیده میزنم.کسی در آن لحظه درد دلم را نمیداند، دوست دارم از همین جا تا مشهد به عشق مادر پیاده قدم بردارم
تا یک بار دیگر، فقط و فقط یک بار دیگر بر دستان رنج کشیده اش بوسه ای از جنس عشق بزنم.در آن لحظه تمام سعی ام این است که گریه نکنم که صدای اذان هوش از سرم میپراند.انگار خدا فهمیده است در دلم چه میگذرد و میخواهد با حرف زدنِ با او، دردم را تسکین دهد.
همزمان صدای یا الله های چند مرد بلند میشود و سریع خودم را به اتاقی می اندازم.
زنها هم چادرهای رنگی شان را سر میکنند و پرده های نشیمن را می اندازند.حمیده صدایم میزند و عاقبت پیدایم میکند و با خنده میگوید:
_قایم شدی مثلا؟
از خنده اش من هم خنده ام می گیرد و میگویم:
_نه! وقتی صدای مردا اومد هول شدم و خودم توی این اتاق انداختم.
آهانی زیر لب میگوید و بینمان سکوت میشود.یکهو با هم شروع به حرف زدن میکنیم و بلافاصله ساکت میشویم.
خنده مان میگیرد و حمیده میگوید:
_خب بگو.
+نه تو بگو!
_نه دیگه امشب، شبه توعه پس تو بگو.
فهمیدم اگر بخواهم تعارف تکه پاره کنم باید تا فردا ادامه دهم.پس تعارف را کنار میگذارم و خودم میگویم:
_میشه یه جا نماز بیاری تا نماز بخونم؟
حمیده لبخندی میزند و میگوید:
_اتفاقا میخواستم در مورد نماز باهات حرف بزنم.
+خب؟
_هیچی، حاج آقا گفتن یه نماز جماعت بخونیم.
با شنیدن حرف حمیده، خوشحال میشوم و فوراً باهم از اتاق خارج میشویم.بین مردها و زنها پرده ای بود و همگی توی یک صف جا شدیم.
بعد از نماز مونس خانم با من دست میدهد و میگوید:
_تا حالا عقدی نرفته بودم که توش نمازِ جماعت بخونن. انشاالله که خوشبخت بشی دختر!
لبخندی میزنم و شاد میشوم از اینکه زندگیام را با بندگی خدا میخواهم شروع کنم.حمیده هم چشمک میزند و می گوید:
_آره واقعا! منم تو همین فکر بودم.
برای اینکه راحت باشیم به اتاق گوشه میرویم و مردها در اتاق مشرف به حیاط مینشینند.چند دقیقه بعد زهرا وارد اتاق میشود و میگوید:
_یه خانم اومدن! میگن فامیلشون غلامیه!
لبخندی به پهنای صورتم میزنم و به زهرا میگویم راهنمایی شان کنند.خانم غلامی با عطیه وارد میشوند
تا میخواهم بلند شوم خانم دستم را میگیرد و نمیگذارد.به ناچار نشسته، دیدهبوسی میکنیم و خانم با چشمان خندان میگوید:
_انشاالله خوشبخت بشی عزیزدلم.
مونس خانم دف اش را برمیدارد و شروع میکند به زدن. همگی دست میزنند و گاهی کل میکشند.
حاضران خیلی زیاد نیستند و تنها کسی که من دعوتش کرده ام فقط خانم غلامی است.
کمی که می گذرد زهره وارد میشود در گوش مادرش چیزی میگوید.حاج خانم لبخندی میزند و میگوید:
_خب میگن عروس خانم بیان که خطبه رو بخونن.
قلبم شروع میکند به تالاپ تلوپ کردن!
آنقدر استرس گرفته ام که احساس میکنم اتاق تنور است! گونه هایم گُر میگیرد انگار که دو کفگیر داغ به آن چسباندن.
خانم غلامی و حمیده دورم را میگیرند و با سلام و صلوات به طرف نشیمن میرویم. اقا مرتضی روی صندلی نشسته است و کنارش هم صندلی دیگر گذاشته اند.
چادر را آنقدر روی صورتم کشیده ام که برای دیدن مجبورم گاهی گوشه ی چادر را بالا بگیرم.
وقتی روی صندلی مینشینم احساس میکنم تمام بدنم میلرزد و چیزی نمانده سکته کنم!
کمی خودم را دلداری میدهم و میگویم ناسلامتی عروس هستم. نمیخواهند که دارم بزنند!
یک "بله" میگویم و خلاص! بله گفتن که اینقدر های و هوی ندارد!
وقتی همه جا ساکت میشود، حاج آقا خودش شروع میکند به خطبه خواندن.
حدیث پیامبر را که میخواند، شروع میکند به گفتنِ:
_خانم سیده ریحانه حسینی فرزند مجتبی! آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ دوهزار تومان پول به عقد آقای مرتضی غیاثی فرزند یدالله در بیاورم؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۹۵ و ۹۶ جلوی آینه میایستم، زهرا با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۹۷ و ۹۸
فلوکس را نوار سرخ زده و گل به کاپوتاش چسبانده. در جلو را برایم باز میکند و سوار میشوم. همگی بدرقه مان میکنند و علیرضا کنار ماشین می ایستد و برایش دست تکان میدهم.
اقامرتضی ماشین را به حرکت درمیآورد و میرویم.حالا نه از هیاهویی خبری است نه از نگاهای خیره به ما.
یکهو مرتضی چشمانش را ریز میکند و از آیینه عقب را نگاه میکند.میپرسم:
_چیزی شده؟
سری تکان میدهد و میگوید:
_مثل اینکه کارمون دارن!
دنده عقب میگیرد و به محمدرضا میرسیم. بیچاره از بس دویده رنگی به صورتش نمانده و بریده بریده می گوید:
_مامانم... ساکِ ریحانه خانم رو آوردن! یادشون رفته بهشون بدن.
مرتضی بپر بالایی میگوید و برمیگردیم.
حمیده ساکم را توی ماشین میگذارد و از پنجره هم را دوباره بغل میکنیم.اشکش را با گوشه ی روسری اش پاک میکند و با به سلامتی راهی مان میکند.
از توی ساک چادر مشکی ام را درمیآورم و سر میکنم. اقامرتضی چند باری نگاهم میکند و من از نگاهش فرار میکنم.
آخر یک جا پارک میکند و مستقیم در چشمانم زل میزند، من هم رویم را بطرف خیابان برمیگردانم که صدایم میزند.
_ریحانه سادات!
لب ورمیچینم و میگویم:
_بله؟
سرش را روی صندلی میگذارد و از ته دل میخندد.فقط با چشمان مثل وزق نگاهش میکنم که به چه میخندد!
یک لحظه نگاهم میکند و دوباره میخندد. اخم میکنم و فکر میکنم عیبی توی صورتم هست!
_چیه؟ چیزی شده؟
خودش را به طرفم میچرخاند و میگوید:
_نه! مگه باید چیزی بشه!
چشمانم را ریز میکنم و کُفری میشوم.
_توی صورتم نگاه می کنین بعد میگین چیزی نشده! پس این خنده برای چیه؟
_آدم شب عروسیش نخنده، کی بخنده؟من خوشحالممم. امروز رویامو تو واقعیت دیدم.
بدون پلک زدن فقط نگاهش میکنم.ادامه میدهد:
_نمیدونی چقدر واسه ی همچین روزی انتظار میکشیدم! اصلا باورم نمیشه!
قربونت برم... قربونت برم خدا!
کمی این دست و آن دست میکنم و می گویم:
_خب کجا میریم الان؟
نگاهم میکند و میگوید:
_میای بریم پیش مادر و پدرم؟
نخواستم از او بپرسم مگر خانه نداری!گفتم شاید فکر کند با نامادری اش مشکل دارم. سری تکان دادم و به راه افتاد.
کم کم از شهر داشتیم خارج میشدیم که صدای ویراژهای ماشینی را از پشت سر شنیدم.
سرم را به عقب برگرداندم اما در سیاهی شب همه چیز گم شده بود و فقط سوسوی نور از دور می آمد که هر لحظه بزرگتر و بزرگتر میشد.
رو به مرتضی میگویم:
_اون ماشین خیلی تند نمیاد؟
از آینه به پشت نگاه میکند و میگوید:
_چرا!
نمیدانم چرا استرس به جانم می افتد که چند لحظه ی بعد ماشین از ما سبقت میگیرد و دور میشود.
نفس راحتی میکشم و با خودم میگویم چه مردم آزارهایی پیدا میشوند.از دور نور ماشینی می آید که هر لحظه به آن نزدیکتر میشویم.با ترس و نگرانی به مرتضی میگویم:
_مرتضی! نگاه کن! اون ماشین انگار وسط جاده ایستاده!
مرتضی که از خشک و خالی صدا زدنش توسط من، تعجب میکند، میگوید:
_نه، اشتباه می بینی!
سرم را پایین می اندازم و میگویم حتما او بهتر از من میداند دیگر! بعد هم از اینکه خیلی راحت با او حرف زده ام خجالت میکشم.
تازه یادم می آید چه کار کردم! هر چه می گذرد، شکم بیشتر میشود و سرعت مان هم بیشتر! دوباره حرفم را تکرار می کنم که یکهو مرتضی داد میزند:
_یا حسیــــــــــــــن(ع)!
بخاطر سرعت زیادمان، لاستیکهای ماشین هنگام ترمز قیژ صدا میکنند و با صدای گوم به ماشین جلویی میخوریم!
تنها کاری که از من برمی آید این است که دستم را روی سرم بگذارم که با سر به داشبورد میخورد.
صدای گاز ماشین جلویی می آید که فرار کرده! درحالیکه دستم کوفته شده و سرم از درد میترکد، آه و ناله را کنار میگذارم و مرتضی را صدا میزنم.
_آقامرتضی؟
دود غلیظی بلند میشود و همه چیز را در خود میگیرد.سرفه میکنم و به سختی در را باز میکنم. به طرف در راننده میروم و مرتضی که بی جان است، از ماشین بیرون میکشم.
در تاریکی شب چیزی دیده نمیشود و از ترس نزدیکاست قالب تهی کنم! صدای زوزه ی گرگ ها را با به این سو و آن سو میبرد.
اشکم سرایز میشود و یقه مرتضی را در دست میگیرم و تکانش میدهم.وقتی می بینم تکان نمیخورد، صندوق را باز میکنم و فلاسک را بیرون میکشم و آبی پیدا نمیکنم.
آب جوش را توی لیوانی خالی میکنم و مدام فوت میکنم تا سرد شود.آب سرد شده را روی صورتش میپاشم اما تکانی نمیخورد.
خون از پیشانی اش سرازیر شده و صورتش را کثیف کرده است.گریه ام تبدیل به هق هق میشود
و دیگر اهمیت نمیدهم که چطور صدایش بزنم.صدای مرتضی مرتضی گفتنم را فقط کوه ها میشنود و تمام جاده از صدایم پر میشود.